سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سایه ها (بخش سوم)


منظر حسینی


• دستان مرد از روی شانه های سایه به پایین سر خورد. لب هایش به نرمی پرهای پرنده ای بر پستان های کوچک و بی تاب او فرود آمد. پایین تر رفت. ناف سایه را بوسید و به آرامی پوست او را بویید. گویی نفس های تمامی انسان های روی زمین بود که از دهان مرد بر پوست مرطوب سایه فرو می ریخت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲۱ آوريل ۲۰۰۶


گوئی سنگینی بجای مانده از حرف های یاس، اتاق را فشرده تر کرده بود.
سایه، گیسوان سیاه خود را بر پشتی صندلی اش ریخته بود و کلمات سیاه رنگ یاس چون تصاویری، کابوس گونه، در اتاق رژه می رفتند.
به طرف میز کارش رفت. دفترچه ای را گشود و شروع به نوشتن یادداشت های همیشگی اش کرد:
.... اسکییزوفرنی یک اختلال روانی است که با از هم گسیختن طرق معمولی همخوانی های افکار و تضعیف انفعالات احساس و هیجان و در خود فرو رفتن و از دست دادن تماس حیاتی با واقعیت، مشخص می شود. علل پیدایش و بروز این اختلال روانی هنوز روشن نیست. اما پژوهش ها نشان می دهند که عواملی چون، عوامل وراثتی، اختلال در کارکرد سلول های مغزو تعلیم و تربیت نقش عمده ای در بروز این اختلال دارند.
روان گسیختگی و نشانه های آن می توانند طی سالیان زیادی همچنان به طور پنهان رشد کنند و ناگهان در اثر رویدادهای تنش زا ویا فشارهای عصبیِ بیش از حد به سطح آیند.
بیمار روان گسیخته مشغولیت اغراق آمیزی با جهان درونی خود پیدا می کند و هر گونه علاقه ای را نسبت به محیط پیرامون از دست می دهد. به عبارتی دیگر، فرد روان گسیخته تنها به صداهای درون و تصاویر تخیلی خویش است که عکس العمل نشان می دهد. فکر این گونه بیماران، چونان زنجیری است که رشته های آن گسسته گشته است و در فاصله ای کوتاه ممکن است ده ها فکر و تصاویر متناقض به طور همزمان، در ذهنشان، خود نمایی کنند.
مغز، سیستم پیچیده ایست که تمام دریافت های حسی را در جایگاه ویژه خود، در خودآگاهی قرار می دهد. اگر در این نظم و ارتباطات خللی وارد شود و رابطه میان حس و آگاهی و دانش ما از محیط پیرامون با یکدیگر قطع شود، فرد دچار اختلال روحی می گردد. در فرد روان گسیخته، تشخیص و جدایی سازی ِ میان احساسات و افکار مختل می گردد. حس درک زمان از بین میرود و حهان بیرون و درون در هم تنیده می شوند.
در توهمات فرد روان گسیخته، او دارای نیرو های ابرانسانی و خارق العاده ای می گردد و حس خود بزرگ بینی جای ظرفیت های معمول انسانی را می گیرد.
توهمات شنوایی، شایعترین نوع توهم در بیماران روان گسیخته است. بیمار ممکن است از شنیدن یک یا چند صدا، که تهدید کننده، زشت و یا اهانت آمیز است شکایت کند. ممکن است احساس سرخوشانه قدرت مطلق، خلسه مذهبی، وحشت از هم پاشیدگی روانی، یا اضطراب ناتوان کننده در مورد ویرانی جهان را بازگو کند.
عدم رعایت آداب اجتماعی از قبیل بی توجهی به ظاهر، عدم رعایت بهداشت و استحمام و تیک های غیر عادی نیز در بسیاری از افراد روان گسیخته دیده شده است.
سایه، خودنویس سیاه خود را روی میز پرت کرد. به طرف پنجره بسته رفت. گرمای تب، شقیقه اش را می فشرد. پنجره را گشود و ناگهان روشنایی خیره کننده روز به درون پاشیده شد.
فکر این که باید چند روز دیگر، درکنفرانس درمورد این مزخرفات صحبت کند، دلش را به آشوب کشید. باید می رفت و هوای سرد و تازه بیرون را به ریه هایش می فرستاد که از دود سیگار آرام می گندیدند.
بارانی اش را به تن کرد. به طرف دریا که تمام بیمارستان را در محاصره خود در آورده بود حرکت کرد. به نظرش زمان در اینجا دیگر وزنی نداشت.
در افکار خود غرق بود که به ساحل رسید.
کفش هایش را در آورد.
حس نرم و خیس ماسه ها تنش را مور مور کرد. سردش شده بود.
دلش می خواست همین جا، تمام دارایی اش را و ته مانده های گندیده دانش و تمدن را در تلی از آتش بسوزاند.
هیچکس در اینجا نبود.
افق، عمودی شده بود.
آب خاکستری بود.
سفیدی مرغ های ماهی خوار مثل همیشه در آیینه آب بی نهایت شده بود.
به یاد پرواز جوناتان، مرغ دریایی افتاد. راز پروازش را که در اوج می شکست تا فاتح مرزهای دیگری باشد که هیچ پرنده ای به آن نرسیده بود هنوز.
دلش می خواست تقدس سفید پرهای جوناتان را در سقوط سنگین زمینی خود، به عبادت بنشیند.
سایه، بارانی اش را بر تخته سنگی انداخت. پولیور سیاهش را به سختی از سر بیرون کشید. موهایش در باد ملایمی که می وزید رها شد. لباس زیرش آنقدر ظریف و کم حجم بود که به محض در آوردن، باد آنرا با خود برد.
مانند نخستین انسان، بر روی زمین عریان بود. حسی که بی پروا آن را می ستود.
به آرامی به طرف آب راه افتاد. آب از عریانی اش بالا می رفت و قله های کوچک اندام او را فتح می کرد. آنقدر سردش بود که آشکارا می لرزید و جیغ گونه هایی منقطع سر داده بود.
خود را به تن خیس و سرد آب سپرد و فریاد شادی اش بر موج های ریز آب شکست.
مدتی به همان حالت ماند. در آب فرو می رفت تا سرما را کمتر احساس کند وقهقهه سر میداد و در آب می چرخید.
نور کم رنگ پاییزِی، روی پوست زیتونی سایه برق می زد. دلش می خواست تکه ای خورشید و لمسی اتفاقی، پوست او را نوازش می کرد.
بارانی اش را بر شانه انداخت.
پوستش طعم شور دریا را می داد.
طعم بازوان عریان معشوقش را می داد که همیشه زبان می زد. و از دلتنگی قهقهه سر داد.
سایه، به ساختمان محل کارش رسیده بود. در اتاقش را باز کرد. به درون رفت. سگ همچنان که دمش را تکان می داد شروع به لیس زدن پاهای سایه کرد. یادش آمد که دو روز بود چیزی نخورده بود. دلش مالش رفت. باید لباس می پوشید و برای خوردن غذا به بیرون میرفت.
خیابانِ خلوت و جنگلی اطراف بیمارستان را طی کرد. به تنها فروشگاه کوچک آن محله وارد شد. ساندویچی خرید و شروع به خوردن کرد. گاهی نیز تکه ای به سگ که پیوسته به او زل زده بود می داد.
آب حالش را جا آورده بود. سر حال بود اما تصمیم نداشت به خانه برود. دیگر برایش فرقی نمی کرد که عصرها پس از کار به خانه اش بر گردد. محیط کارش برایش مانوس تر بود. به آنجا خو گرفته بود. تصمیم گرفت بماند. در ضمن باید روی نوشته هایش کار می کرد و فقط امشب را برای انجام این کار، داشت.
قدم زنان و همچنان که سوت میزد به اتاقش بازگشت. سگ فورا به جایش پناه برد و خوابید.
سایه سیگاری آتش زد و با فندک روشنش شمعی را که روی میز بود روشن کرد. گرمای لطیفی در اتاق پخش شد. سرشار از انرژی شده بود.
دلش می خواست چون الهه ای ، ده فرمان موسی را بشکند.
دلش می خواست تاس های خوشبختی اش را در مشت بچرخا ند و در باد رها کند.
دلش می خواست به کلیسایی که در باغ قرار داشت برود.
صلیب را از دستان مسیح برباید و قهر ابلیس گونه آدم ها را بر آن مصلوب کند.
دفترچه یادداشت هایش را ازروی میز برداشت و به طرف کاناپه ای که شبها روی آن می خوابید رفت. دامن سیاه پیراهنش را کمی بالا زد.
نور شمع سایه های سفیدی را بر عریانی رانهایش پخش کرد.
دفترچه اش را باز کرد و دیوانه وار تمام یادداشت هایش را خط زد و به سرعت شروع به نوشتن کرد:
تفاوت میان فرد روان گسیخته و انسان بهنجار در این است که آدم های معمولی، استعداد سرکوب کردن و واپس زدن امیال خود را دارند. حال آنکه فرد روان گسیخته از چنین استعدادی استفاده نمی کند. از اینرو هر دو این گروه با دروغ زندگی می کنند. تنها تفاوت در این است که دروغ آدم های معمولی، قابل پوشیدگی و پنهان شدن در ناخودآگاهی آنهاست که در شرایط خاص می توانند آنرا به خودآگاهی شان بیاورند زیرا آنان فاقد عمق و ژرفای احساسیِ فرد روان گسیخته هستند.
از آنجایی که حواس انسان، تنها پل ارتباطی او با محیط پیرامونش است، تنها چیزی که تجربه های حسی مشترکی برای ما به وجود می آورد، زبان است.
حال چگونه می توان گفت تجربه من در مورد مثلا رنگ سیاه، همان تجربه ای است که فرد دیگری نیز دارد.؟
تنها ضمانتی که وجود دارد این است که ما به کمک زبان می توانیم رنگ سیاه را تعریف کنیم.
از اینرو همه آدم ها روان گسیخته هستند، زیرا میان درون و بیرون فاصله بسیار زیادی وجود دارد. کسانی هستند که می توانند کلمه را مزه یا که بو کنند. از اینرو وقتی یک فرد روان گسیخته از یک بو، حرف می زند منظورش صحیح است؛ زیرا او از تصور خویش در مورد این بو صحبت می کند.
دارو های مخدری که برای این بیماران تجویز می شود و ما فکر می کنیم به کمک آن می توانند با محیط پیرامون خود ارتباط برقرار کنند، در واقع، توانایی ارتباط برقرار کردن را از آنها می گیرد. در ضمن، تمام این مواد شیمیایی نطفه حواس آنان را دچار خفگی می کند.
ما احساس این بیماران را که از تاثیر دارو، فلج شده است با یک حس آرامش درونی، اشتباه گرفته ایم، و منتظر می مانیم شاید، هنگامی که آنان آموختند از واژه هایشان همان استفاده ای را بکنند که ما در دنیای واقعی می کنیم، یعنی زبانی بدون اختلال را بیاموزند، زبانی که برای جهان بیرون و واقعی دارای معنا باشد، آنان به جهان واقعیت ها باز گردند.
به جهان و تمدنی بیمار که خود نمونه کامل روان گسیختگی است.
شیوع بیماری روان گسیختگی، با تراکم جمعیت، شهر نشینی و تکنولوژی رابطه ای مستقیم دارد. مهاجرت، صنعتی شدن و فشارهای محیطی و فرهنگی در شیوع این بیماری نقش عمده ای را به عهده دارند.
امروزه ما جهانی ساخته ایم که در آن هر چیزی را که قابل وزن کردن و اندازه گیری نباشد علمی تلقی نمی کنیم و هستی آنرا انکار می کنیم. اما وزن یک احساس چقدر است؟
آیا علم می تواند ثابت کند که عشق، واقعی است و اگر واقعی است چه شکلی دارد ؟
بدن انسان دارای ابعاد خود است. حواس او در بعدی دیگر هستی دارد. فکر، در یک بعد سوم و جهان روان در بعدی دیگر معنا می یابد.
شخصیت های تاریخی بسیاری چون سقراط، گاندی ، محمد، یونگ، موسی، ژان دارک و آنتونی هاپکینز، وجود دارند که همگی مانند افراد روان گسیخته توهمات صوتی داشته اند و آنان قهرمانان بشریت محسوب می شوند!
ما معتقدیم که در جهان واقعیت ها زندگی می کنیم اما، من فکر می کنم یک احساس قوی و عمیق غیرواقعی داشتن، می تواند از یک احساس ناچیز و پریده رنگ واقعی داشتن، بسیار واقعی تر باشد!
سایه، قلم را لای دفتر یادداشتش گذاشت و آنرا بست. دیگر حوصله نوشتن نداشت. دلش میخواست بخوابد. از همان جایی که نشسته بود، نگاهی به بیرون انداخت. شب، تمام جهان را درتاریکی خود فرو برده بود.
بارانی اش را پوشید و با سگ کوچک برای قدم زدن شبانه به باغ رفت. آنقدر تاریک و خاموش بود که فقط صدای ضعیف زنگوله گردن سگ، این سکوت را می شکست.
نگاهی به اطراف انداخت. چراغ هایی پراکنده در بخش های بیمارستان نور کم رنگی را به بیرون می پاشیدند. با خود فکر کرد چقدر از این آدمهایی که در خلوت سنگین این اتاق ها محبوس بوده اند چیز آموخته است و چقدر آنها نگاه او را به هستی رقم زده بودند.
به اتاق بازگشت. در را بست. صدای خشک در، در خالی راهروی طویل تکرار شد. چراغ حمام را که در ته اتاق قرار داشت روشن کرد و شروع به در آوردن لباس هایش کرد. همانطور که در جلوی آیینه مسواک می زد، دستش را به طرف دوش برد. شیر آب را باز کرد. بخاری مه گون، فضای کوچک حمام را به سرعت پر کرد. سطح آیینه را قطره های شبنم کدر کرد.
به زیر دوش رفت و با لذ تی سرشار خود را شست.
از کشوی زیر کاناپه پتویی بیرون آورد و آماده خواب شد. طبق عادت همیشگی کتابی به دست گرفت و شروع به خواندن کرد.
ساعتی گذشت.
چراغ را خاموش کرد که بخوابد. خوابش نمی برد. در کاناپه به خود می پیچید. گاهی به پشت یا به روی شکم دراز می کشید. سرش را در بالش مدفون می کرد و ملافه نرم ساتنی در زیراندام عریانش سر می خورد. مدتی به همین حالت گذشت.
خواب به سراغش نمی آمد.
از تخت بیرون آمد. به ساعتش نگاه کرد. از نیمه نگذ شته بود هنور. نمی دانست چگونه تبی را که در تنش فوران می کرد آرام کند.
سیگاری روشن کرد و به طرف در تراس رفت. آنرا گشود. نسیمی سرد و مرطوب با کیفیتی بارانی، بر عریانی اش فرو ریخت.
ناگهان در میان آن همه انفجار تاریکی، چشمش به مجسمه ای افتاد که در وسط باغ ایستاده بود و هالة شیری ماه، پیرامونش را روشن کرده بود.
پکی به سیگارش زد. دود در سکون شب، به اطراف پراکنده شد. به اتاق برگشت. تن عریانش را دربارانی اش پیچید و با تنهاییِ برهنه اش به بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
راهرو طویل، در خواب همیشگی اش فرو رفته بود.
جزفریاد بلند سکوت صدایی نبود.
با قدم های سنگینش از پله ها پایین رفت و وارد تاریکِ باغ شد. می خواست روی نیکمتی که در نزدیکی مجسمه قرار داشت بنشیند و آن همه تنهایی را بر شانه های آن فرو ریزد.
از میان زمزمه خنک درختان عبور کرد. شن های کف زمین زیر پاهایش سر می خوردند. به آنجا رسید. خود را به روی نیمکت انداخت و به انفجارشب و ماه که بر مجسمه نور می پاشیدند خیره شد. دلش می خواست بلند شود و بر شانه های مجسمه بنشیند یا با دستانش آن را لمس کند.
همین کار را هم کرد.
از جایش بلند شد. به طرف مجسمه که پشت به او ایستاده بود رفت. به آرامی انگشتانش را بر شانه های مجسمه کشید.
نفسش بند آمد.
مجسمه نه از فلر بود نه از مرمر.
مردی بود زنده و گرم.
مرد، با لمس انگشتان سایه بر شانه اش برگشت.
نگاهشان در هم گره ای کور خورد.
سایه، بهت زده از مرد پوزش خواست. چشمانش را با دست مالید.
پیشانی و گونه هایش به انجماد یخ می مانست.
ترسیده بود.
سحر شده بود. گویی در فضایی میان خواب و بیداری معلق مانده بود. باز از مجسمه، از مرد، پوزش خواست و با قدم های تند سعی کرد از او دور شود.
سلام.
من مسحور شده بودم.
مسحور ماه.
و لمس جادویی انگشتان شما مرا از جادوی ماه بیرون کشید.
مرد همچنان که به چشمان سایه خیره شده بود، منتظر بود که سایه چیزی بگوید. اما سایه کلمه ای پیدا نمی کرد. نمی دانست که در خواب است یا بیداری. نمی دانست این مرد بود که با او حرف می زد یا مجسمه ای که در خیال او جان گرفته بود.
مرد، سایه را به نشستن بر روی نیمکت دعوت کرد و سایه همچنان مسخ شده خود را به روی نیمکت انداخت.
هر دو نشستند.
سایه از نگاه مرد حذر می کرد.
می خواست چیزی بگوید؛ اما کلمه ای پیدا نمی کرد. دلش می خواست به اتاق برگردد؛ اما توان برخاستن نداشت.
من خوابم نمی برد. آمدم کمی قدم بزنم و ماه مرا افسون کرده بود تا اینکه افسون شما شدم!
در حالی که مرد جمله قبلی اش را تکرار می کرد، سایه نیز فقط از او پوزش می خواست.
من دو شب پیش به اینجا آمدم.
سایه از روی نیمکت برخاست. می خواست به اتاقش برگردد. به مرد شب به خیر گفت و از اینکه خلوت ِ مهتابی اش را بر هم زده بود باز پوزش خواست و به طرف ساختمان راه افتاد. ناگهان به طرف مرد برگشت و گفت:
من سایه هستم. شب بخیر!
مرد پرسید که می تواند او را همراهی کند یا نه و سایه با علا مت سر موافقت کرد. هر دو در سکوت به راه افتادند و تا جلوی ساختمان هیچ چیزی نگفتند.
سایه با گفتن مجدد شب به خیر، به سرعت از پله ها بالا رفت.
به اتاق رسید. در را باز کرد و به درون رفت. به پشت در تکیه داد و چشمانش را بست.
حس کرد همه چیز در اطرافش، بافتی رویاوش دارد و زندگی سادة او از خواب پر شده است.
لحظه ای گذشت.
به حمام رفت.
چراغ را روشن کرد و بی این که بارانی اش را در آورد، زیر دوش رفت. شیرآب را باز کرد. چشمانش را بست. آب گرم با فشار بر سر و رویش پاشیده شد، و به درون بارانی اش نفوذ کرد. هوای بخارآلود حمام، اندام او را در مهی غلیظ فروبرد.
آب همچنان جاری بود و خیسی آب، بارانی اش را به تنش چسبانده بود.
بارانی را در آورد و آنرا روی دسته دوش انداخت. دستانش را صابونی کرد و شروع به شستن خود کرد. دستانش از لیزی صابون روی تنش سر می خورد.
نبض میان ران هایش چون قلب پرنده ای می تپید و انگشتانش با ماده ای زنده، لزج، گرم و جادویی پر شده بود.
سایه، با موهای خیس و تنی مرطوب به طرف کاناپه برگشت. هنوز در فکر مجسمه خیالش بود که صدای آرام انگشتانی که به در می خورد او را به خود آورد. چه کسی می توانست در آن موقع شب به سراغ او آمده باشد.
در پایین کاناپه پیراهن سیاه ابریشمی اش، تهی از هر خاطره ای افتاده بود. آنرا برداشت و به تن کرد. به طرف در رفت. آنرا گشود. مجسمه بود که ایستاده و به او نگاه می کرد.
دیدم چراغ اتاقتان روشن است و خودم را به یک قهوه دعوت کردم و منتطر شد تا سایه به درون دعوتش کند.
سایه، از جلوی در کنار رفت و مرد را به درون دعوت کرد. پس از پوزشی به طرف دستشویی رفت. زنی بی خواب، اما آشنا، در آیینه به دیدارش آمد.
دلش می خواست این چهره را بشوید.
نگاه جستجوگر مرد، اتاق را در نوردید.
چند کتاب در پایین تخت افتاده بود.
یک زیر سیگاری که پر بود از ته مانده های سیگار و خاکستر، روی میزی کوچک قرار داشت.
کیف نیمه بازش روی صندلی افتاده بود و چند ورق کاغذ از کیف بیرون زده بود.
تابلوی دیوار اتاق، حسی چون انفجار رنگ در آتش را برایش تداعی کرد. میان خطوط نیمه نامرعی اندام یک مرد و خورشیدی که بر روی تابلو بود، یک لکه نارنجی وجود داشت که فکر مرد را به سوی رعد و برق ویا یک صبح سرخ، پرواز داد. آنهمه لطافتی که در اتاق بود، حتی سکون ظاهری پرده های آبی اتاق را به لرزه انداخته بودند.
مرد نگاهی به درِ نیمه باز دستشویی انداخت. دید هنوز سایه در مقابل آینه ایستاده. به طرف در دستشویی رفت. در آستانه در توقف کرد و نگاهش با نگاه سایه در آینه جفت شدند.
آرام با سر انگشتش شانه عریان سایه را لمس کرد. لمسی که به دقت و ظرافت انگشتان سایه بر شانه های خود او در باغ بود.
سایه با هر دو دست، خود را در آغوش گرفت.
سردش بود.
حس کرد تکه هایی از اندامش به سایر قسمت های تنش تعلق ندارند. از نگاه دیرآشنای مرد می گریخت. این نگاه چه بود که چون کویری سبز می شد و تمام حس او را فلج می کرد.
سایه خاموش بود.
مرد، خاموش، سایه را زیر دوش برد. شیر آب را باز کرد. پیراهن ابریشمی خیس شد . اندام سایه، هوس انگیزو مرطوب بود.
مرد، سایه را به ظرافت و دقت، مثل گربه ای که خود را با زبان می شوید، شست. پیراهن خیس سایه را از تنش در آورد. او را روی کف مرمرین و گرم حمام خواباند و تنش را با بوسه های خیس مه آلودش پوشاند. آب همچنان جاری بود.
زبان سرخ و مرطوبش را زیر بغل سایه، زیرگردن وزیر زانوهای او به حرکت در آورد؛ تن پر لذت سایه را که به رنگ کویربود، با بوسه هایش سبز می کرد.
سایه چون کویری سبز می شد.
مرد، پاهای سایه را بر شانه هایش نشاند و بوسه هایش را بر رطوبت ران های او ریخت.
جهان محو شد. ناپدید گردید. سایه دیگر هیچ به جز یک عریانی جادویی نبود.
مرد، سایه را به نرمی خشک کرد و درکاناپه خوابانید.
سیگاری روشن کرد و دود در فضای نیمه تاریک اتاق چون مهی پخش شد. به طرف بخاری که ته مانده های آتش در آن رو به خاموشی بود رفت و تکه ای چوب را در بخاری انداخت. به آتش خیره شد که آرام داشت شعله ور می شد.
سایه از تخت به بالاتنه عریان مرد نگاه کرد. زبانه های آتش برتن اساطیری او نور می پاشید. چیزی شبیه آتش بر گونه هایش جاری شد.
باران می بارید.
سایه از جای بر خاست. عریان، به طرف پنجره رفت و دستانش را به لبه پنجره تکیه داد.
اگر زبان باران را می دانست، آن را می نوشت.
زبان یکنواخت قطره های باران بر روی پنجره و بام، گویی تن او را گشوده بود و مایعی لزج، چون ترشح ِ تن ِ نرم ِ حلزون ها از عمیق ترین اعماق او جاری شده بود.
جهان به تصویری خیالی و مطلق بدل شده بود که سایه می خواست با لذت، به پشت آن فرو رفته و خود را در آن گم کند.
مرد از جلوی آتش که بر تنش می تابید برگشت. نگاهی به سایه که جلوی پنجره ایستاده بود کرد و به طرف پنجره رفت. گیسوان سیاه و خیس سایه را از پشت، بر شانه هایش ریخت. لب های بی طاقتش را برگردن او گذاشت.
سایه به طرف مرد برگشت. انگشتانش را چون پرنده ای بر شانه های مجسمه ای او نشاند. بینی اش را بر پوست او گذاشت. بویی شبیه کویر، یا شاید نخستین دریا، که ابتدای تما می آغازها بود، از تن مرد بیرون پاشید.
سایه دنبال کلمه ای می گشت که زبان خاموش تن را بیان کند. اما هیچ نیافت!
دلش می خواست مرد را آنقدر بفشارد تا بوی تن او را در خاطره اندام خود برای ابد ثبت کند.
رطوبت خنک چشمانش را بنوشد و صدای نسیم گونه اش را با تمام حس خود ببلعد.
می خواست از تن او بالا رود و مثل رویاها و کابوس هایش، قله های آنرا فتح کند. گویی هرگز کاری جز اینکه در رویا به سر بَرد نکرده بود و مرد می خواست او را با موجی سرشار از لذت، از این رویا بیدار کند.
دستان مرد از روی شانه های سایه به پایین سر خورد.
لب هایش به نرمی پرهای پرنده ای بر پستان های کوچک و بی تاب او فرود آمد.
پایین تر رفت.
ناف سایه را بوسید و به آرامی پوست او را بویید.
گویی نفس های تمامی انسان های روی زمین بود که از دهان مرد بر پوست مرطوب سایه فرو می ریخت. حس کرد زمان نیز چون تن تب دار او می سوزد.
با حرکت پایش، پاهای سایه را از هم گشود. سختی عریان خود را به تن او چسباند و در سایه فرو رفت.
صدایی از درون سایه به بیرون خزید. صدای لذت که برای خودش هم ناشناخته بود.
مرد، بارانی گرم را در ژرفاترین ژرفای سایه فرو بارید.
سایه از او پر شد.
زمان برایش متوقف شد.
انسان بودنش را از یاد برد.
گویی چون ذرات غبارگونة اتم، در هوا معلق شده بود.
مرد، صورتش را به طرف گردن سایه برد و شبنم عرق هایش را زبان زد.
سایه، به چشمان مرد خیره شد. می خواست لبخند فاتحانه او را با نگاه ببلعد.
عریانیِ تمام قد آنها بر دیوار نیمه تاریک اتاق، سایه هایی به وسعت یک کویر را منعکس کرده بود.
گرگ ها و میش های بی قرار صبح، خود را به پنجره می مالیدند.
سایه موهای سیاه سینه مرد را از پوست گندم گون شرقی اش کنار زد.
لب هایش را بر پوست او چسباند.
بوی تن خیس یک آهو در مشامش پیچید.
می خواست از پایان، آغاز کند یا آغاز این پایان را تداوم دهد.
سایه، از مرد خواست که با هم برای دیدن برآمدن آفتاب به بیرون بروند. مرد لباسهایش را که پراکنده روی زمین ریخته بود برداشت وپوشید. سایه نیز بارانی سیاهش را به تن کرد و با هم از در بیرون رفتند.
صدای درِ اتاق، در خلوت راهرو پیچید.
ادامه دارد.....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست