سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«شبنــــــم»


علی اصغر راشدان


• خانم دکتر با کاغذ های جلوش مشغول بود. کارد دسته سنگی پاکت بازکنی را از جاش برداشت. پاکت ها را از سمت چپ برمی داشت، در شان را باز و نگاهی سرسری می کرد، با خودنویس سیاه دم درازش چیزهائـی می نوشت و در سمت راست خود دسته می کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ مهر ۱٣٨٨ -  ۴ اکتبر ۲۰۰۹


 
  سرش رابالاگرفت وتابلوراخواند:« شبنـم ...   پزشک روانکاو»
 
در ورودی رانگاه کردوواردشد.راه پله ی سراپاسنگ سفیدرازیرقدم گرفت . ازچندپاگردگذشت . درمطب باز بود.واردکه شد، نفسش تنگی می کرد.بی حرف ،خودراتاکنارمیز بزرگ چوب گردوی براق کشیدورو صندلی ،روبه روی دکتر، نشست .
 
    خانم دکترباکاغذهای جلوش مشغول بود. کارددسته سنگی پاکت بازکنی راازجاش برداشت . پاکت ها رااز سمت چپ برمی داشت ، درشان راباز ونگاهی سرسری می کرد، باخودنویس سیاه دم درازش چیزهائـی   می نوشت ودرسمت راست خوددسته می کرد.
 
     مردروصندلی آرام گرفت . نفس تازه کردومطب وآپارتمان درندشت راوارسی کرد. لوسترها، میزومیزچه ها وآباژورها، مبلمان استیل وتابلوهاازگرانبهاترین نوعشان ، آپارتمان راآرایش داده بودند. کف مطب سنگ شیری چینی ازنا بود. روسنگ هاقالیچه های نخ فرنگ ریزبافت صادراتی پهن بود. ازقالیچه هائی بودندکه اگرجمع و مچاله شان می کردی ، به اندازه ی یک نان سنگک می شدند.ته سرفه ی خانم دکترمردرابه خودآورد:
 
-          کسالت تون چیه ؟
 
-           صداآشنابود. مردسرش رابلندکردودکتررازیر مته ی نگاه خودگرفت . دکترنگاه مردراتاب نیاورد، خودراجمع وجورکرد. یقه ودامن لباسش راوارسی وجابه جاکرد. پشت میز فرورفت وگفت :
 
-          خب ، می فرمودید؟
 
-           عرضم به حضوردکترشبنم ، کسالت من تفصیل داره .فکرکنم ازبیماری های نادر زمانه است . من با چشمم می شنوم وباگوشم می بینم !
 
   لبخندی چهره ی دکترراتزئین کرد:
 
-          خواهش می کنم بیشترازبیماری تون بگید!
 
   مرد دوباره دکتررا براندازکرد. صورت دکترگل انداخت، کمی ترسیدوزنگ رافشارداد. دخترکم سالی شبیه ژاپنی ها، ازآبدارخانه بیرون آمد. دوفنجان چای رومیزگذاشت وبی حرف ، برگشت وغیبش زد.
 
  حضوروغیاب دختردکترراازفشارتنهائی وارهاند. فنجان چای ر ابرداشت وباقاشق استیل هم زدونرم نرمک نوشید
 
- چائی میل کنید
 
غربت زدگی مردزایل شدوفنجان رابرداشت وباچهره ی گشاده هم زدونوشید، خال گوشه ی لبش هم همان بود، فقط کمی بزرگترشده بود. .لبخندمر د ، دکترراهاج- واج کرد. اخم هاش راتوهم کردوگفت :
 
-لطفاادامه بدین ، داشتیدمی گفتید؟
 
-بله ،مثلاالان چشمم رامی بندم وگوشم به شماست .
 
-خب ، الان چه می بینید؟
 
-سال هاپیش رومی بینم . شبنم پیش مادربزرگش بود. موهای فرفری قشنگی داشت . من شوهریکی ازفامیلاش بودم . شبنم دو-سه ساله قشنگ بود. توحیاط صفاقل می خوردومی خندید. واسه ی عروسکش یه تخت چوبی   خوشگل درست کردم . شبنم مدت هاعروسک هاش رو روتخت چوبی می خوابوند.
 
دکترتوخودش فرورفت وچهره اش یک آ ن شکفت . زنگ زدودخترژاپنی شکل فنجان هارابرداشت و تـوآبدارخانه گم شد. دکترلب زیرینش رازیردندان گرفت . چهره اش رادرهم کشیدوباصدائی خش دارگفت :
 
-هر چه تودلتون دارید، بریزیدبیرون . اگه می خواهیدمعالجه شید، ازگفتن کوتاهی نکنید!
 
    مرد دکترراخودمانی نگاه کردو بلندخندیدودنباله ی حرفش راگرفت :
 
-          حالاگوشامومی گیرم وچشماموباز می کنم وتو روتماشامی کنم : خارج ازکشوربودیم . مادرشبنم سه -چارفروشگاه زنجیره ای رازیرپاگذاشته بود.شبنم خیلی خسته شده بود. ازلجش لباس هارومچاله وپاره می کرد. کناردریکی ارفروشگاه هازدزیرگریه وقدم ازقدم ورنداشت . سرآخرمن وشبنم و رفتیم کناردریا.شبنم بالباس پریدتودریا .سراپاشوروشوق و شادی شد.   
 
  تعریف های مرد دکتررابه وجدآورد.یکی دودقیقه که گذشت ، باز چهره ا ش راتوهم کردوگفت:
 
-          نیروی یادآوری و تصورتون شگفت انگیزه . اگرتحصیلات عالیه داشتید، سری توسرهامی شدید. به من خیره نشید. نگاهتونومتوجه چیزهائی که باگشتون می بینید، کنید!
 
   مردباز به دکترخیره شد وخندیدوگفت :
 
          شبنم ، توروخدا، توخودت نیستی ؟
 
   دکترعصبی شد، صداش خشن شدوگفت :
 
-          نخیرآقا! من خودم نیستم !من خانم دکترم !متوجه شدید؟
 
   مردباورنمی کردوبه تته پته افتاد:
 
-          حتم دارم توهمون شبنم خودمانی !یعنی من خرفت شده ام !
 
    دکترکلافه شده بود. دستش به جاچاقوئی پاکت بازکنی وخودنویس دم دراز خوردوآنها را   رو زمین پخش کرد. دخترژاپنی شکل ظاهرشدوبی صدا، لوازم راجمع ومرتب کردومثل سایه ناپدیدشد. دکترخونسردیش رابازیافت وخیلی رسمی به مردخیره شدوگفت :
 
-          حضرت آقا، من خودم نیستم . شمابایدبمن بگیدخانم دکتر، همین ! حرف دیگری ندارید؟.
 
     عرق سردی چهر ه ی مردرادرخودگرفت . دست مچاله اش رارومیزگذاشت . پیشانی خیسش رارودست هاش گذاشت . باز افکارمالخولیائی کله اش راقبضه کرد. سرش راباتاسف تکان دادوگفت :
 
-          پس توهم ، مثل بیشترماها، مسخ شدی وبیماری !تموم این سال ها،تو این همه دلال ودلاله ،چشم امیدم تنهاتوبودی !
 
    مردبیرون که می رفت ، کناردرایستادوشبنم رانگاه کرد: دکترپشت میز بزرگش ، بدل به مجمسه ی سنگی سفیدمایل به صورتی شده بود
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست