سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

درب و داغان است ایران


علی عبدالرضایی


• مهلتِ ماندن ندارد آفتابت روی بام
بعدِ پلکی هم زدن این خواب خواهد شد تمام
روز اگر پیدا شود گورِ تو هم گم می شود
شب نمی ماند که از فردا بگیری انتقام ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ شهريور ۱٣٨٨ -  ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹


 
 
 
 
 
شعر اگر دشمن کنم با بیت      بیتِ رهبری
سطر سطرم می کند با مثنوی هم بستری
از سپیدی یک غزل با او تصادف می کند
می کند در سطرها چپ   انزجارِ شاعری
بعد کم کم می رود در جلدِ نیما         بیت رسوا می کند
می رود هی پیک سربالا که آبی کُر کند
لب نمی پرسد چرا!
فاعلاتن مزه ی خوبی ست    خیلی می خورد
ناگهان می آورد بالا که رهبر تر کند
باز می پرسی چرا!؟
شعر من شغلش علی عبدالرضایی بوده درهر قالبی
پس اگر اهل ِ لبی
هی نگو عبدالرضایی دارد املا می کند
یا خودش را بی جهت لا می کند
آب ِ از سر هم فراتر رفته دارد نام ِ کُر
لب نمی پرسد سوال ِبیخود از لیوان ِ پُر
صرفِ تعمیرِ خجالت می شود گاهی عرق
شرم اگر در کار باشد می خورد شاعر ورق
صفحه ای تازه سپیدی می کند زیرِ قلم
بی اجازه کلمه ای در بیت شاید خورد عرق
من مقصّر نیستم     جمله که زخمی می شود
می نشیند روی صورت مرهم ِ سیلی    شَرَق!
فحش گاهی جمله ها را سخت زخمی می کند
می دهد گیری سه پیچ و می کند آقا دمَغ
بعد منقل می شود میتینگِ حلِ مشکلات
می پزد تل روی آتش تا بگیراند رمَق
پشتِ وافورعصر تا شب نی نوازش می دهد
لب سواری می کند تا می کند رویت   شفق
بعد هم هیچی نصیبش می شود در حال کوچ
می رود در لاک حلزونی فرو یک هیچ و پوچ
توی این هیچی که بر ایران ولایت می کند
ملتی دارد به زندان ِخود عادت می کند
چون بجا آوردن ِ مهمان نوازی واجب است
میزبان در خانه زندانی ست مهمان صاحب است
آنقدر واکرده ایم آغوش تا عاشق شدند
دلبری ها کرده اند این قوم تا سارق شدند
تا حرامی ها به جنگ کشورِ ما آمدند
کودکان ِ بی پدر سیّد به دنیا آمدند
این یکی را یک عرب در غرب وآن را شرق کاشت
سیّد ِ فعلی کجایش با خمینی فرق داشت؟
 
باد آیا می تواند بوی گل مخفی کند
صورتش را گِل بگیرد یا به کُل مخفی کند؟
 
مردمی که سالها امروز فردا کرده اند
در خیابان آنچه را گم کرده پیدا کرده اند
شهر سرطان صدا دارد ولی رهبر کر است
دست تنها نیست فریادی که بیرونِ در است
رادیو از بس که تحریفِ حقیقت می کند
طول و عرض خانه در حصرِ صدای دیگر است
دیدن ِ مردم به ردّ ِ گوش عادت کرده است
آنچه پشت پرده ها دارد صدا    پرده در است
شهر خاموش است      آتش از خیابان زد به چاک
هرچه دارد شعله توی چشمها   خاکستر است
 
آتشی این خاک را کرده ست خاکستر نشین
درب و داغان است ایران، شک اگر داری ببین!
گوش اگر برخاک بگذاری شنیدن می کنی
هق هقی در سینه مخفی کرده می گرید زمین
اجنبی در طول و عرضش مرزداری می کند
باز در هر سایه اش همسایه ای کرده کمین
 
کیستی خونریز اگر مجریِ رستاخیز نه!؟
دود اگر برخیزد از ما برنمی خیزد زمین
سالها از حقّ ِ مستضعف حمایت کرده ای
بعد خر از پل گذشت و هی شکایت کرده ای
از شما کی رنج بیگاری و بیکاری کشید
شانه هایت در خیابان جز عبا باری کشید؟
 
شرم آیا می تواند مرگ را نائل کند
قاتلی بین ِدو ابروی شما حائل کند؟
 
مثل تابستان شصت وهفت از خیره سری
مرگ وقتی آمد اینجا    شد بهاری بستری
چون شغالی مرده خور حالا که بی دندان شدی
بیشتر از پیش حتی قاتل انسان شدی
خانه تا لو رفت بازی داده ای همسایه را
ناگهان جا خورده ای رو کرده ای یک سایه را
سایه چون پشتی ندارد نقش بازی می کند
هاله ای می بیند و خورشید سازی می کند
این حماقت مار توی آستین پروردن است
شعله در خاکسترِ این خاک پیدا کردن است
باد آیا می تواند بوی گل مخفی کند
صورتش را گِل بگیرد یا به کُل مخفی کند؟
پشت پاها می خورد بادی که تیپا خورده است
در بیابان می دود ریگی که باد آورده است
تا ابد گم می شود آنکه ندیدن می کند
کرده گوشی بسته انکارِ شنیدن می کند
انکه می نالد نمی داند که می بالد به خود
دست را هی می برد در خواب و می مالد به خود
شرم اگر در کار باشد می کند آدم عرق
چشم خواهد کرد دیدن    می خورد عالم ورق!
اجتماع ِ یک نفر ایجادِ مردم می کند
در حقیقت آنچه پیدا کرده را گم می کند
با فرودِ سایه از دیوارها شب می رسد
طاقتی جا می زند فریاد بر لب می رسد
آفتابی برنمی آید زمان جا می خورد
می رود خورشید پشت کوه   تا شب می رسد
 
مهلتِ ماندن ندارد آفتابت روی بام
بعدِ پلکی هم زدن این خواب خواهد شد تمام
روز اگر پیدا شود گورِ تو هم گم می شود
شب نمی ماند که از فردا بگیری انتقام
مردمک ها کور شد تا مردمی غافل شدند
غفلتِ بین ِ دو خمیازه تو را کرده ست نام
فکر کردی شهر ساکت کرده ای لب دوختی
جاده خالی شد ولی لبریزِ فریاد است بام
مردم از دین و ریاکاری خسارت دیده اند
خسته اند از درس خارج دیدن ِ فقه و کلام
باز دارد مرگ بر مردم حکومت می کند
زخم ها کاری ست جز مردن ندارد التیام
می کند پیدا پریدن بال ِخود را عاقبت
می رسد فردا و از ما می گریزد باز دام
 
رخصتِ دیدن نبود و ماه پشتِ کوه مُرد
روز رفت و هیچکس از آفتابش هم نخورد
باز دارد سینمای خون جنون می پرورد
سینه ها را می دَرد بعدش به اکران می برد
مثل تابستان شصت و هفت از خیره سری
تیر وقتی آمد اینجا شد بهاری بستری
سنگفرش کوچه را با خون ِ ما تر کرده اند
فرش ِخون را از خیابان برده بستر کرده اند
کوچه عینک زد که ماشین از خیابان بگذرد
یا نبیند خون و از اطرافِ میدان بگذرد
جاده حرکت کرده چون دیدن   دویدن می کند
این صدا گوشی ندارد      دل شنیدن می کند
هرکجا در بسته باشد گوش    ما کر کرده ایم
گردش ِ پا را فدای بازی ِ در کرده ایم
غارها بیرونمان کردند افلاطون شدیم
در کلاغی روی سیم برق بستر کرده ایم
چون خسی از بس که ایران کشور خاشاک شد
می زند ما را ورق بادی که دفتر کرده ایم
چار دیوارِ خیابان هم اسیرِ خانه بود
بیخود از ترسِ پَرش پرواز پرپر کرده ایم
ترس دیوار بلندی داشت با اندام غول
جثه ی چاقی بنام ِمرگ لاغر کرده ایم
مرگ یک بیعانه بود و درحساب ِ ترس ریخت
در ازای زندگی پرداختِ سر کرده ایم
 
زندگی خوب است اما هی شما گندش زدید
مادری را پیش ِچشمان ِدو فرزندش زدید
آدمی در کل تهران بزرگ آه و دم است
زن که نامش زندگی بوده ست نصف آدم است
شهر دارد عکس برگردانی از قم می شود
اشک کم کم زینت چشمان مردم می شود
تا شکم باقی ست در عالم چنین در قار و قور
باز هم آدم اسیرِ نان ِ گندم می شود
ترس اگر پیدا شود جای دو ابروی نگار
مار در می آید و بر چهره کژدُم می شود
سیل گاهی می تواند نوح کشتیبان کند
دل اگر دریا شود ساحل خودش گم می شود
مردمی که سالها امروز فردا کرده اند
در خیابان آنچه را گم کرده پیدا کرده اند
غُلغلِ جوش همه سرپوش را گم کرده است
یکصدا یوده ست اما گوش را گم کرده است
دردها از بس که عریان واردِ میدان شدند
حرف ها ناگفته در زیرِ زبان پنهان شدند
یک عدد الله اکبر بس که مُد شد پا گرفت
جانشین شد حرف پرتی جای معنا را گرفت
کاش چشمی باز می شد جای درهای اوین
میله ی زندان خودِ مژگان نمی شد نازنین!
کاش فقر شعله در فکرِهمه کشور نداشت
آتشی در خانه می افتاد و خاکستر نداشت
کاش با من مثنوی بیگانه بود
نی نمی شد مولوی در شمس     همکاری نداشت
کاش همکاران من شاعر نبودند و نمی دادند گیر
یا که اوزان ِعروضی را نمی کردم تریبون
                                    بی خیال ِخانه و آن فرش ِخونی می شدم
        باز در شعر سپیدم می نشستم پای لندن آی
Hi !                        
من که شاعر نیستم
                      شغلم علی عبدالرضایی ست!
 
 
 
 شعر را با صدای شاعر در نشانی زیرین بشنوید:

 
  www.poetrymag.ws
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست