سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انتشارِ یک نامه و یک یادداشتِ کوتاه
بابت انتشار کتاب (تاریخ، فرهنگ و هنرِ جوشقانِ قالی)


ناصر زراعتی


• به‌منظور رعایت و احترام به «راستی» و «درستی» و پرهیز از «ناراستی» و «نادرستی» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ شهريور ۱٣٨٨ -  ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۹


 
چهارشنبه نُهم سپتامبر ۲۰۰۹ [۱٨ شهریور ۱٣٨٨]
گوتنبرگِ سوئد
آقای رحمت‌الله زرگری گرامی!
با سلام.
نسخه‌ای از کتابِ اهدایی شما ( تاریخ، فرهنگ و هنرِ جوشقانِ قالی ) که آقای پرویز قادری آن را پست کرده بود، همین امروز به دستم رسید.
پیش از هر چیز، لازم است بابتِ انتشار این کتاب به شما تبریک بگویم و به‌سهمِ خودم سپاسگزار باشم از زحمتی که برای معرفی «جوشقان قالی» به ایرانیان و فارسی‌زبانان کشیده‌اید. خاطرم می‌آید چاپِ نخستِ این کتاب را هم چند سال پیش لطف کرده بودید که حتماً میانِ کتاب‌هایم هست. چنان‌که پیداست، این چاپ ویرایشی است جدید از همان کتاب که از نظر کمّی و کیفی بر آن افزوده شده است. به‌محض دریافت کتاب، تورقی کردم. حتماً سرِ فرصت، آن را خواهم خواند.
و اما غرض از نگارش این یادداشت، گذشته از تبریک و تشکر، ذکر یکی دو نکته است که گمان می‌کنم باید گفته و جایی ثبت شود.
نظر لطف شما باعث شده است تا نامم در بخش «مشاهیر جوشقان قالی» بیاید و چند صفحه‌ی کتاب (صفحات ۱٣۰ تا ۱٣٣) به بنده و کارهایم اختصاص یابد؛ اگرچه در کنار بزرگان جوشقانی، شاید نامِ کوچک من و عناوین کارهایم وصله‌هایی باشند ناجور و ناهمرنگ...
سالِ گذشته بود گمانم که آقای قادری در مکالمه‌ای تلفنی گفت که شما قصد دارید کتابتان را دوباره چاپ کنید و از او خواسته‌اید تا به من بگوید زندگینامه‌ای کوتاه از خودم همراه سیاهه‌ی کارهایم بنویسم و بفرستم.
از آن‌جا که جوشقان و جوشقانی‌ها را واقعاً دوست می‌دارم و خاطراتِ خوشی از آن‌ها داشته و دارم و همیشه خود را مدیونِ آن‌ها دانسته‌ام، خوشحال شدم و یادداشتی نوشتم در باره‌ی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌ام از جوشقان و همراهِ زندگینامه‌ای بسیار کوتاه و نام و عنوان کارهایی که تا کنون انجام داده‌ام، برای آقای قادری فرستادم تا به شما برساند. تنها خواهشم این بود که در مطلبِ بنده دست بُرده نشود و هرچه هست، عیناً چاپ شود و اگر احیاناً واژه یا جمله‌ای بود که احتمال داشت (خدای ناکرده) مشکلی ایجاد کند، پیش از هرگونه حذف یا تغییر، موضوع با بنده در میان گذاشته شود.
حالا که کتابِ چاپ‌شده به دستم رسیده است، می‌بینم متأسفانه اعتنائی که به خواهش من نشده، هیچ، آن یادداشت بی‌رحمانه مُثله‌شده و در نتیجه، شکلی مغلوط و ناقص و بی‌معنی به خود گرفته و از همه بدتر، دو نکته‌ی غیرِحقیقی (اکراه دارم بگویم «دروغ»!) در آن راه یافته است: اولی در جوشقان به دنیا آمدنِ من است و «در همان دورانِ کودکی به همراه خانواده»، «به تهران مهاجرت نمود»ن و دیگری «در سال ۱٣۷۰ برای تدریس به کشور سوئد مهاجرت نمود»ن بنده!
حتماً بهتر از من می‌دانید که برای احترام گذاشتن به دوست، همولایتی یا هر شخص دیگری، لازم نیست حتماً القابی مانندِ «جنابِ آقای» را جلوِ نام او بگذاریم؛ بالاترین و بهترین احترام به هرکس (و البته در درجه‌ی اول، به خودِ آدم) این است که برای حرفِ و نوشته‌ی او آن‌قدر ارزش قائل باشیم که آن‌ها را تغییر ندهیم و هیچ «راست و درست»ی را «ناراست و نادرست» نکنیم.
غیرِحقیقت (می‌بینید؟ بازهم اکراه دارم واژه‌ی «دروغ» را به‌کار ببرم!) به‌هر دلیل و با هر بهانه و بنابه هر مصلحتی هم که باشد، «نادرست» است؛ به‌خصوص در این روز و روزگار که می‌بینید و می‌دانید که چه اندازه پلید است و چه پلیدی‌ها که به بار نیاورده و نمی‌آورد! وقتی پدر و مادرِ من چند سال پیش از به دنیا آمدنم از جوشقان به تهران مهاجرت کرده‌اند و بنده‌ی کمترین در سی‌ام شهریور ۱٣٣۰، در تهران به دنیا آمده‌ام و این تاریخ و نام پایتخت هم در شناسنامه‌ی من و هم در چند کتاب و نشریه و سندِ مختلف آمده است، آیا به کتابِ شما لطمه نمی‌خورد وقتی می‌نویسید فلانی در جوشقان قالی به دنیا آمد و...؟ یا اگرچه من در این سال‌های زندگی در سوئد، از جمله کارهایی که کرده‌ام یکی همین کارِ موردِعلاقه‌ام تدریس بوده است، اما واقعیت این است که من برای تدریس به این کشور مهاجرت ننموده‌ام! و اصلاً من کِی و کجا چنین حرفی زده‌ام که شما آن را در کتابتان نقل می‌کنید؟
باری، امیدوارم این کاستی‌ها و اشکال‌ها تنها در همین یکی دو صفحه از کتاب که به بنده مربوط می‌شود، وجود داشته باشد و بقیه‌ی کتابِ پُربرگ و مفصل و متنوعِ شما از اشکال بری بوده باشد!
ضمن آرزوی تندرستی و توفیقِ روزافزون برای شما در ادامه‌ی خدماتِ فرهنگی، فکر کردم چاپ این یادداشت، همراه با یادداشتِ قبلی‌ام، در ایران، در زمینه‌ی پرهیز از «نادرست» و «ناراست»، چندان بی‌فایده نباشد.
من می‌کوشم این دو یادداشت را در جا یا جاهایی چاپ کنم. شما هم اگر با نظرِ من در مورد رعایت انصاف و ضرورتِ راستی و درستی موافق بودید، می‌توانید این یادداشت‌ها را هرجا که خواستید منتشر کنید؛ البته گمانم نیازی به تکرار نباشد که تنها به‌شرطِ این‌که هیچ‌گونه تغییری در آن داده نشود!
  موید باشید
ناصر زراعتی   
 
*
من اگرچه در تهران به دنیا آمده‌ام و بیشتر عمرم را در این شهر گذرانده‌ام و فقط تابستان‌های دوران کودکی و نوجوانی‌ام در روستای جوشقان قالی بوده‌ام و از آن پس هم گاهی چند روزی رفته‌ام آن‌جا، اما خودم را «جوشقانی» می‌دانم؛ مثل پدر و مادرم که هر دو متولد و بزرگ‌شده‌ی جوشقان بودند.
زیباترین دوران زندگی‌ام همان «سه ماه تعطیلی‌ها»ی اواخر دهه‌ی سی و اوایل و اواسط دهه‌ی چهل بود که پدرم من و مادر و برادرم منصور را به جوشقان می‌فرستاد؛ در خانه‌ی پدربزرگ مادری، میرزا عباسعلی قادری، در محله‌ی «جیر» [پایین] زندگی می‌کردیم.
با پرویز، کوچک‌ترین دایی‌ام، که شش‌ماهی از من بزرگ‌تر است، رفیق و همبازی بودم. آن سال‌های دور، همه‌ی چیزها و تمامِ کارهای جدّی و معمولِ زندگی در آن روستای خوش آب و هوا، برای ما، «بازی» بود و در نتیجه، زیبا و لذت‌بخش:
بیل زدن باغ و زمین، درو و خرمنکوبی، «چوم» [چرخِ خرمنکوب] سواری... باد دادن خرمن و برداشتِ محصول، به انبار بُردن تورهای انباشته از کاه و جوال‌های پُر از گندم و جو... آبیاری باغ‌هایِ «تختِ دز» و «کوچه میمه»، گردو و بادام تکانی، انگورچینی و شیره‌ی انگور پختن، خشک کردن خوشه‌های انگور تا کشمش شود... گردو و بادام پایین کردن و پوست کندن و شکستن... آلو و زردآلو خشک کردن بر ایوان و بام... گوسفند و بزغاله‌چرانی، «مَل‌کشیِ» [به جُفت‌گیری واداشتن] ماده‌گاو... اَخته کردن گوسفندانِ نر (که چه کار وحشتناک، خشن و بیرحمانه‌ای بود!) تا چاق‌تر شوند... شُست‌وشوی گوسفندان و چیدن پشم آن‌ها... یونجه و شبدر و علف چیدن، گردآوری هیزم... پشم‌ریسی، «کلاف» و «گولّه» کردن، پشم و پود به رنگرزی بُردن و آوردن... برپاکردن دار قالی، قالی‌بافی، پایین آوردن قالیِ بافته‌شده از دار... (چه خوش بود غلت و واغلت بر قالیِ نوِ گسترده بر ایوان!)... مجالس روضه‌خوانی، «ختم انعام»، دسته‌های عزاداریِ ماه مُحَرّم و «نَخل»برداشتن، تعزیه‌های آقامیرزا در محوطه‌ی «زیارت»... (روزهای بعد، تعزیه بازی و شبیه‌خوانی من و پرویز در حیاط... شمشیرمان ترکه‌ی بید بود و سپر درِ «قزغون» و دیگ و قابلمه، اسب‌مان چوبی بود بلند و چارقدهایِ رنگارنگِ «ننجون» [مادربزرگ] عمامه و لباسِ اولیاء و اشقیاءمان...) گندم به آسیاب مشدی رضا بُردن... چراغ «توری» [زنبوری] روشن کردن با بوی الکلِ صنعتی... چراغ بادی [فانوس] و چراغ‌موشی و پیه‌سوز... مطبخ و اجاق و تنور... نان پختن، بوی خوشِ نانِ تازه... گشت و گذار در «لاستون» و «دشت» و «راوَنج»... سفر به «کامو» و میمه، کاشان و اصفهان، «آقاعلی‌عباس» [همان مشهد اردهال؟]... نظاره‌ی کار «حسن قصاب» که گوسفند سر می‌بُرید و پوست می‌کَند... بوی کباب دل و قلوه و جگر... (دُنبلان مکروه، اما خوشمزه بود!)... با آن‌که همه‌جور درخت میوه‌ای در آن دو باغ داشتیم، اما نمی‌دانم چرا میوه‌ی آن شاخه‌های سرکشیده به بیرونِ باغِ دیگران یا آن خیارها و کمبُزه‌ها و کالَک‌های جالیزهای همولایتی‌ها به دهنِ ما بچه‌ها بیش‌تر مزه می‌کرد!... آن تنها درختِ شاتوتِ «بَرِ سرداب»... «کَمَر» [تپه، تپه‌ی سنگی، کوهِ نه‌چندان بلند، کوه] آقامیرزا و کَمَر بَرِ آر [کوهِ نزدیک یا کنارِ آسیاب] (با آن دو چاه اسرارآمیزش، بالای «تختِ دِز») و کَمَر اسپید [کوهِ سفید] در نظرِ ما، بزرگ‌ترین و بلندترین کوه‌های دنیا بودند... البته غیر از آن رشته‌کوهِ دوردستِ کَرکَسِ کاشان که در هاله‌ای از هُرمِ هوا، در اُفُق، همیشه آبی می‌زد... آسمانِ آبی درخشان، آفتابِ داغِ سوزنده، شب‌های پُرستاره و خُنک... آن رادیو که با «قوه» [باطری] کار می‌کرد...
چه سالی بود وقتی اولین بادبادک را در آسمان پاکِ «دشتِ» جوشقان هوا کردیم؟
من و پرویز بادبادک بزرگی ساخته بودیم که با یک قرقره نخ، یک روز از صبح تا شب، بر آسمانِ فیروزه‌ای درخشانِِ جوشقان جولان می‌داد و اهالی محترم همه با حیرت نگاهش می‌کردند.
*
پانزده سال است که به جوشقان نرفته‌ام. می‌گویند آن روستا، امروزه، برای خودش «شهر»ی شده است. جوشقان و جوشقانی‌ها هم مثل همه‌ی چیزها و کسانِ دیگر این دنیا تغییر کرده و تحول یافته‌اند. می‌گویند (البته متأسفانه) دیگر مردم کم‌تر «جوشقانی» حرف می‌زنند؛ دوست دارند «فارسی» صحبت کنند!
اگر روزگاری، گاری کربلا اسدالله و بعد، ماشین حاجی زرگری کدخدا و بعدتر، آن جیپ‌های ارتشی از دور خارج‌شده‌ی آقایان کریم و محمد قمی و بعدترها، یکی دو مینی‌بوس تنها وسایل نقلیه‌ی جوشقانی‌ها بودند، حالا گویا اتومبیل‌های مختلفِ رنگارنگ و به‌خصوص تریلی‌ها کوچه پس‌کوچه‌های جوشقان را پُر کرده‌اند. روزگاری اگر کارخانه‌ی برقِ پوراحمدِ نجف‌آبادی (پدر دوستم کیومرث پوراحمد، فیلمسازِ معروف) پت‌پت‌کنان، شبی دو سه ساعت، چند لامپِ ضعیف را روشن می‌کرد، امروزه، می‌گویند غیر از برقِ سراسری، گاز و آبِ لوله‌کشی و تلفن و حتماً اینترنت هم در خانه‌ها هست...          
و منِ دورافتاده از جوشقان و تهران و ایران، هنوز هم یادِ زیبای آن سال‌ها را روشن، در ذهن دارم. از طریق قوم‌و‌خویش‌ها، در جریانِ آخرین خبرهای جوشقان و جوشقانی‌ها هستم. در گفت‌وگوهای تلفنی با دکتر امیر اخوان [همولایتی باصفای اهلِ شعر و موسیقی و ادب، پزشک بازنشسته‌ی خوشنویسِ ساکنِ آلمان که حدودِ بیست سالی از من بزرگ‌ترند] و نیز خویش و دوستِ عزیزِ قدیمی‌ام دکتر خسرو دبیرزاده، همیشه از جوشقان می‌گوییم و می‌شنویم و از خاطراتِ گذشته و آن‌هایی که بودند و حالا نیستند...
«کناره» [قالیچه‌ی کوچکِ] کهنه و نخ‌نمای دست‌بافتِ مرحومِ مادر زیرِ شیشه‌ی میزِ کارم است و کیفِ چرمی کوچکی که جایِ قرآنِ جیبی پدربزرگ بود، آویخته بر دیوار...
*
در سال‌های پیش، این‌جا و آن‌جا، به بهانه‌های گوناگون، از جوشقان گفته و نوشته‌ام. آرزویم اما پیش از هر چیز، ساختن مُستندی است از جوشقان قالی که در اولین سفرم باید این کار را انجام دهم. پس از آن، به پایان رساندن آن داستان بلند است که ماجراهایش برمی‌گردد به نیم قرن پیش: آن سیلِ سالِ ۱٣٣۵ و رویدادهای مربوط به امیرهوشنگ خان حیدری و قتلِ فجیعِ همچنان در پرده‌ی راز و ابهام مانده‌ی او در سال ۱٣٣۷ و پیامدهایش...
*
مشخصاتِ کتاب نام‌بُرده:
تاریخ، فرهنگ و هنرِ جوشقانِ قالی
تألیفِ رحمت‌الله زرگری
چاپِ دوم، ویرایشِ جدید، ۱٣٨٨، تهران
ناشر: پرسش
قطعِ وزیری، ۵۱٨ صفحه، مصور
*
«... جوشقان قصبه‌ی مرکزی دهستان، تابعِ شهرستانِ کاشان و به جوشقانِ قالی معروف است. در شهرستانِ کاشان، دو جوشقان وجود دارد: جوشقانِ دهستانِ نیاسر را به‌واسطه‌ی نزدیکی به قصبه‌ی استرک، جوشقانِ اِسترک و جوشقانِ نزدیکِ میمه را به‌واسطه‌ی معروفیتِ قالی آن، جوشقانِ قالی می‌نامند...»
فرهنگِ دهخدا
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست