سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به یاد شیدا بهزادی و همسر با وفایش سعید طباطبایی


بانو صابری


• بالاخره یک بار خواهرم نوشته ای را به شیشه کابین ملاقات چسباند. در آن یک تکه کاغذ خواهرم به من اطلاع داد که بعد از مراجعه مکرر خا نواده اش به آنها گفته اند که در ۱۹ شهریور ماه یعنی ۴۰ بعد از دستگیری شیدا خود را در سلولش حلقه آویز کرده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ شهريور ۱٣٨٨ -  ۲٨ اوت ۲۰۰۹



این متن در سوگ شیدا بهزادی و سعید طباطبایی است. شیدا دانشجوی زمین شناسی دانشگاه اصفهان بود و سعید مهندس برق. عکس مربوط به دومین سالگرد تولد دختر آن ها شیرین در نوروز ۱٣۶۵ است.


شیدا بهزادی و همسرش سعید طباطبایی در ۱۲ مرداد ۱٣۶۵ دستگیر و به انجمن توحید (کمیته مشترک سابق) آورده شدند. من که خود همراه با دختر دو سال و ۴ ماهه و پسر ۴ ماهه ام در ۹ مرداد دستگیر شده بودم و در انفرادی بسر می بردم با شنیدن صدای شیدا که به دخترش شیرین می گفت: «شیرین منو خسته کردی دستت را از دهان من بیرون بیار» متوجه حضور شیدا شدم. (شیرین عادت داشت که موقع خواب انگشتانش را به هم برساند و آنها را در دهان شیدا بگذارد). صدای شیرین شیدا همراه با لهجه اصفهانی مرا در آن غمکده آرامش می بخشید و غم غربت را و نگرانی را برای زمانی هر چند کوتاه از من می ربود. هر از گاهی هر کدام بچه ها را بهانه میکردیم و سخنی می گفتیم و به این ترتیب حضور خود را اعلام میکردیم. در هر سه نوبت که اجازه رفتن به دستشویی را داشتیم صدای کلش کلش دمپایی شیدا در راهرو زندان باز صدای آشنایی بود که مرا و اندیشه مرا به بیرون زندان می برد. همراه با نگرانی که برای بودنش و بودنمان در آنجا داشتم، یک جور روحیه گرفتن بود شنیدن صدای آشنا در آن سیاهچال شور بود، شوق بود، امید بود. یک بار هم در صف رفتن به حمام توانستم از زیر چشم بند دمپایی هایی آشنا را ببینم. زمان در آن سیاهچال از دست آدم بدر می رود بخصوص اگر مجبور باشی تمام مدت ظاهر سازی کنی تا بتوانی کمی این وضع را برای بچه هایت عادی جلوه بدهی. نمی دانم که از چه روزی دیگر صدای شیدا را نشنیدم؛ حدس زدم که یا آزاد شده یا شیرین کوچکش را توانسته به خارج از زندان بفرستد و دیگر بهانه ایی نیست که صدایش را بشنوم.
در جا به جایی ها از هر کسی دیدم از شیدا می پرسیدم ولی کسی خبر مشخص و موثقی نداشت. من به زندان اصفهان منتقل شدم و در اولین ملاقاتی که داشتم از وضیعت سعید و شیدا پرسیدم. گفتند هنوز زندان هستند همان تهران. بالاخره یک بار خواهرم نوشته ای را به شیشه کابین ملاقات چسباند. در آن یک تکه کاغذ خواهرم به من اطلاع داد که بعد از مراجعه مکرر خا نواده اش به آنها گفته اند که در ۱۹ شهریور ماه یعنی ۴۰ بعد از دستگیری شیدا خود را در سلولش حلقه آویز کرده و فقط چند عکس به خانواده اش نشان داده اند.
پیگیری پرونده شیدا نتیجه ای نداد بلکه ابهامات بیشتری را بوجود آورد، و درد و رنج این خانواده و دوستانش را افزون کرد. سعیید همسر شیدا مرتب از درون زندان اعتراض خود را به مرگ مشکوک شیدای نازنین اعلام کرد ولی بی نتیجه. سعید در بیدادگاه های رژیم به سه سال زندان محکوم شد، ولی رژیم مستبد خمینی این را هم بر نتافت. سعید در زندان گوهردشت در تابستان ۱٣۶۷ به خیل عظیم جانباختگان پیوست، و خانواده و دوستانش را در غم و ماتم فرو برد و از همه مهمتر شیرین نازنین که در میان فامیلی پر مهر و محبت بزرگ شد ولی نه مهر پدر دید نه ذره ای از عشق مادر.
در میان شعرهای عباس که در ساک لباس هایش جا سازی شده بود شعری بود که نوشته بود برای شیدا سروده است. یاد و خاطره ُ شیدا و سعید ماندگار باد.

برای شیدا
نام ترا به کوه می گویم
با صدای من
کوه ها نام ترا می خوانند
قله ها نشان ترا دارند
***
از درخت نشان تو می جویم
درخت در اندوه توست
***
با قایقران
آواز تو می خوانم
ترانه ماهیگیران
معنی نام توست
***
با خزر
از تو می گویم
قایقها ایستاده اند
دریا طوفانی است
***
طلایی گیسویت
                        خونین است شیدا
                        
             خورشید داغدار توست.
***
در قلبم ستاره ای دارم
بالهایش گلگون
غمت در دل می ریزد
ستاره خونین عشق
                         تویی شیدا.

آذر ۶۵ کمیته مشترک (عباسعلی منشی رودسری)*

عباسعلی منشی رودسری سراینده شعر خود نیز از جانباختگان تابستان ۱٣۶۷ می باشد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست