سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتن از ناخوانده ها! (بخش دوم و پایان)
"خواندن یعنی چه؟"


ویدا فرهودی - مترجم: (نگارش و ترجمه)


• اکو: مدرسه باید یاد بدهد که فرهنگ به مفهوم از بردانستن تاریخ مرگ ناپلئون بناپارت نیست بلکه بدین معنا است که توانایی یافتن این تاریخ را در چند ثانیه داشته باشیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ مرداد ۱٣٨٨ -  ۱٨ اوت ۲۰۰۹


 
 
 
اشاره:حدود دو ماه پیش مقدمه ای بر این مطلب نوشتم تا چند روز بعد به اصل بپردازم، یعنی انتشار ترجمه. به دلیل اولویت ها اما مدتی این مثنوی تاخیر شد. حال گرچه قیام آزادیخواهانه ملت تا رسیدن به پیروزی ادامه دارد(یعنی امیدوارم که چنین باشد)،شاید چندان بی مورد نباشد که اندکی هم وقت بگذاریم برای آشنایی بیشتر با برخی از دیدگاه های بعضی از صاحب نظران.*
 
س: آقای "بایار" انگیزه ی شما در نگارش رساله ای با عنوان "چگونه می توان از کتاب های ناخوانده صحبت کرد"چه بوده است؟
 
بایار: پیش از هرچیزباید بگویم که   تجربه ای غریب را درحال زیستنم."اومبرتواکو" یکی از نقش آفرینان مهم رساله ی من است -او در یکی از فصل ها ظاهر می شود- و این امر مرا به یاد "رُز بنفش قاهره" ی "وودی آلن"( ١ ) می اندازد: فیلمی که در حین پخشش،قهرمان ناگهان می ایستد و یکی از تماشاچیان داخل سالن را مخاطب قرار می دهد.
  در زبان نقد به این می گویند"متالپس"( metalepse )یعنی "کنایه در کنایه". یکی از شخصیت ها از مرز میان خیال و واقعیت عبور می کند. بنابر این من در کمال"کنایه در کنایه "هستم و این امربرمن اثری عجیب دارد! حال برای این که به پرسشتان باز گردم، باید بگویم ازمشاهده ی این که هیچ نوشته ای به این مسئله ی پیش پا افتاده نپرداخته شگفت زده شدم:منظورم از امر حرف زدن از کتاب هایی است که نخوانده ایم! این چیزی است که هر روز اتفاق می افتد به ویژه وقتی شغل انسان در حیطه ی مسائل روشنفکرانه است ...و در حقیقت هیچ کس تا کنون به این موضوع نپرداخته...
 
 
اکو: من از جانب خودم"کنایه در کنایه"( metalepse ) ندیدم اما باید بگویم که با مواضع "بایار" در کتاب"چگونه می توان از کتاب های ناخوانده صحبت کرد"، لا اقل در دومورد از سه   موردش موافقم. نخستین مورد وقتی است که می گوید : با توجه به شمار آثار منتشر شده و روند پیشرفت بشریت، طول عمر یک انسان برای مطالعه ی همه ی آن ها ناکافی است. به همین دلیل آدمی از کتاب هایی حرف می زند که نخوانده است. حتا در مدرسه چنین است، به ویژه   که در آن جا   تاریخ ادبیات از جمله مواد درسی به شمار می آید. به این ترتیب انسان می رسد به کتاب هایی که نخوانده و گاه با خود عهد می بندد که هرگز آن ها را مطالعه نکند! به همین ترتیب است که من برخی از شاهکارهای ایتالیایی را هرگز نخوانده ام...
 
س: به عنوان مثال؟
 
اکو :"رولان عاشق" از "بوییاردو"( ٢ ) اما چنان که "بایار" به درستی   می گوید،هر چند کتاب را به طور کامل نخوانده ام اما می توانم بیست دقیقه در باره اش حرف بزنم و حتا رابطه آن را با "آریوست"() و "تاس"() مورد بحث قرار دهم چرا که توانسته ام آن را از ورای این متون و در رابطه با آن ها جای دهم. بسیاری از افراد خود آموخته( ٣ )، هر قدر هم نبوغ داشته باشند، دارای یک ضعفند : توان جای دادن عنوانی را نسبت به عنوان های دیگر ندارند چرا که این چیزی است که درنهاد آموزشی آموخته می شود.این نکته ای اساسی است که جامعه و فرهنگ   مجموعه ای از ماشین آلاتند، سیستمی که در آن مردم به جای ما می خوانند...
ما تمامی کتاب هایی را که ادعای شناختشان را داریم نخوانده ایم اما در واقع بسیار پیش می آید که تمام محتوایشان را بدانیم. داستانی برایتان تعریف کنم:من کتابخانه ای با حدود ٥٠٠٠٠ عنوان   دارم ، تنها ٣٠٠٠٠ تا در آپارتمانم در میلان. هر یک از شما ممکن است با میهمانی مواجه شده باشد که   بپرسد":شما چند کتاب خوانده اید؟همه ی این هایی که این جا هستند؟" به این پرسش،به سه شکل می شود پاسخ داد. یکی از دوستان من در جواب این پرسش گفته:"بسیار بیشتر، بسیار بیش از این آقا جان!"پاسخ دوم چنین است:"هیچکدام را!اگر خوانده بودم، این جا چه می کردند؟!" و جواب سوم:"هیچ یک!آن ها که خوانده ام در کتابخانه شهرداریند. این ها را باید هفته ی آینده بخوانم!" اگر شوخی را کنار بگذاریم می بینیم پاسخ دوم بیانگر نکته ای اساسی است. کتابخانه ضمانتی است برای حافظه ی شما.اگر به فلان یا بهمان کتاب نیاز داشته باشید، می دانید که در آن جا است. اما دائما   قربانی طعنه ها هستید، احساس تقصیر و مجرم بودن می کنید:" لای این یکی را هرگز باز نکرده ام و آن یکی را نیز!" سپس روزی رمان یا رساله ای را از قفسه بیرون می آورید- کتابی که سی سال در آن جا به سر برده و شما مطمئنید هرگز آن را نخوانده اید-. شروع به خواندنش می کنید و متوجه می شوید که آن را به   کمال و تمام می شناسید! در این جا دوباره با سه نظریه   رودررو هستیم: یا این که به سبب یک پدیده ی تبدیل وتبادل روح کتاب به صرف لمس جلد آن به شما منتقل شده، یا این که روزی از   روزها، در طول این سی سال، آن را از قفسه بیرون آورده و ورق زده اید. فرضیه سوم اما این است که در طول این سه دهه، نوشته های به شماری خوانده اید که از این کتاب صحبت می کرده اند...این است یکی از روش های شناختن محتوای بسیاری از کتاب هایی که نخوانده ایم و این خود ضمانتی است برای دانستن و پیشروی در روند یادگیری.
 
"بایار": پاسخ من اما به میهمانی که به آپارتمانمم آمده این است:"من آن ها را نخوانده ام اما با آن ها زندگی می کنم." آن چه شاید در مدرسه تدریس نمی شود برنامه ی کتابخوانی نیست بلکه روش زندگی با کتاب ها است. این دو یکی نیستند:شما گاه نوشته ای را نمی خوانید، یا شروعش می کنید و به پایان نمی بریدش اما می دانید که آنجا است وبه محض نیاز می توانید به آن رجوع کنید، مثل یک رفیق. مدرسه باید تفاوت خواندن و زندگی کردن با کتاب را یاد بدهد. اغلب تنها یک روش را در آن جا می آموزیم: خواندن از سطر اول تا سطر آخر. حال آن که راهکارهای دیگری هم وجود دارند.
 
اکو: مدرسه باید یاد بدهد که فرهنگ به مفهوم از بردانستن تاریخ مرگ ناپلئون بناپارت نیست بلکه بدین معنا است که توانایی یافتن این تاریخ را در چند ثانیه داشته باشیم.
 
س: پیر بایار می خواهم به یک ردیف نشانه های اختصاری اشاره کنم که نقش مهمی در رساله شما ایفا می کنند: ک ن (کتاب ناشناخته)، ک ت (کتاب تورق شده)، ک ش (کتابی که درباره اش چیزهایی شنیده ام)، ک ف (کتاب فراموش شده)، ++ ( نظر بسیار مثبت)، + (نظر مثبت)، - ( نظر منفی) و - - (نظر بسیار منفی). ممکن است درباره ی این طبقه بندی توضیح بدهید؟ به عنوان مثال می بینیم " توهمات گم شده" ی "بالزاک"( 4 )   با نشانه های اختصاری ک ت ، ک ش ، و ک ، تنها یک + دارد.
 
بایار: در این رساله من کوشیده ام   تا حد امکان با دیگران و همچنین با خودم   روراست باشم. به همین دلیل در کنار نام هر اثر این نشانه های اختصاری را اضافه کرده ام تا معلوم شود ازچه کتابی حرف می زنم: کتابی که درباره اش چیزهایی شنیده ام یا نوشته ای که به فراموشی سپرده شده یااثری که نمی شناسم و... همچنین احساسم را نسبت به کتاب هایی که نخوانده ام بیان کرده ام: دو + به عنوان مثال، نمودار رایی مثبت است البته باید در نظر داشت   که در این جا،صحبت از حسی است که امکان رشد وتکامل دارد. در این طبقه بندی انواع موجود به خودی خود اهمیت ندارند. مهم   انواعی هستند که در لیست نیامده اند. می توان نشانه های دیگری بر این طبقه بندی افزود. مثلا آن چه "هومی بابا"( ٥ ) به من پیشنهاد کرد:"کتاب هایی که روی آن ها به خواب می رویم" که فکر می کنم نظر جالبی باشد. مهم این است که تنها دو برچسب "خوانده" و "ناخوانده" نداشته باشیم.غالبا می گویند مرزی این دو را از هم جدا می کند.حال آن که این تمایزاز منظر اصولی مفید به فایده نیست.من با کمال صراحت باید بگویم که نمی دانم آیا شماری از آثار هگل( ٦ )،لاکان( ٧ )فروید( ٨ ) و...را خوانده یا تورق کرده ام یا نه! شاید سال ها پیش آن ها را خوانده ام. نباید اهمیت پاک شدن   خاطره هارا از یاد ببریم.از جمله افراد کم حافظه می توان به "مونتنی"( ٩ ) اشاره کرد.او همه چیز را از یاد می برد: نام افراد، چهره ها و کتاب هایی را که خوانده بود و کتاب هایی که خود نوشته بود فراموش می کرد. من هم خود را در شرایطی مشابه او می بینیم.
 
اکو: گفتم که این رساله شامل سه بخش است."بایار" اکنون از بخش دوم آن حرف می زد: خواندن کتاب های بسیار به معنی به یاد داشتن تمام محتوای آن ها نیست.این نکته ای اساسی است.من می توانم از شما بپرسم آیا   در"جنگ و صلح" ِتولستوی( ١٠ ) زمانی را به یاد می آورید که "ناتاشا"( ١١ ) با "شاهزاده آندره"( ١٢ ) ازدواج کرد... در واقع آن ها هرگز ازدواج نمی کنند چون او (آندره) پیش از چنین رویدادی می میرد. حال من اطمینان ندارم که همه این موضوع را به خاطر داشته باشند!
"بایار" در جایی از رساله اش سه رمان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده: "نام گل سرخ"( ١٣ )، رمانی از "دیوید لوج"( ١٤ ) و دیگری از "گراهام گرین"( ١٥ ). و در خلاصه هریک اشتباهی را به عمد سُـر داده تا فهم نظریه اش را ممکن سازد.من بشخصه، اشتباه های نوشته های "لوج" و"گرین" را باز شناختم اما در مورد "نام گل سرخ" به هیچ وجه! (می خندند). نحوه ی یاد آوری کتاب ها در واقع بسیار تصادفی است. من مدت ها است که برای خودم درباره نحوه ی برخورد با کتاب، دو نظریه دارم:تفسیر(برداشت) و کاربرد(استفاده).در توضیح این امرمن غالبا داستان تز دکترایم را شاهد می آورم: به بن بست رسیده بودم -در تحقیق اغلب چنین موقعیت هایی پیش می آیند. کاملا سرگشته بودم. در یک کتابفروشی پاریس به اثری قدیمی(مربوط به قرن نوزدهم) برخورد کردم به قلم کشیشی به نام"وَله"( ١٦ ) که چون موضوعش به کار من مربوط می شد،خواندمش. مطالعه ای کسالت بار! اما در صفحه ی ١٣٣ به انعکاس اندیشه ای برخوردم که برایم حکم یک جرقه را داشت و فوری زیرآن با قلم قرمز خط کشیدم. به واسطه ی آن بود که توانستم کارم را به انجام برسانم. سال ها بر آن روز گذشتند.   روزی از روزها،دوستی به خاطرم آورد که در کتاب "نام گل سرخ" شخصیتی وجود دارد به نام "کشیش وَله"- از وقتی مشکلم را حل کرده بود ارجش می نهادم! حال آن که دوستم خیال کرده بود شخصیت مورد اشاره، ساخته و پرداخته ی ذهن من است! رفتم و کتابش را از کتاب خانه ام بیرون آوردم.از آن جا که صفحه ی مورد نظر را به خاطر داشتم، مستقیم به سراغش رفتم... متوجه شدم آن چه می خوانم هیچ ربطی ندارد به آن چه خیال می کردم در آن یافته ام! "کشیش وَله" کاملا چیز دیگری می گفت اما واژه های او اندیشه ای را که می خواستم به ذهنم متبادر کرده بودند. این چیزی است که من "کاربرد" کتاب می نامم. و این همان روشی است که "بایار" از آن دفاع می کند وقتی می گوید:مدرسه در فرانسه بیش از حد به تجزیه و تحلیل متن می پردازد تا دانش آموز را مجبور کند که تمام زوایای یک متن را بشناسد. دانش آموزان را آزاد بگذارید که کتاب مورد مطالعه شان را بیافرینند نه آن که فقط آن را بخوانند(شاید هم اصلا آن را به درستی وکامل نخوانند).حال می رسیم به "تفسیر".ما در زندگی کتاب های بسیاری را مورد "استفاده" قرار می دهیم اما شماراندکی از آن ها هستند که واقعا باید"تفسیر"شان کنیم.اشاره کردم به "جنگ و صلح" و گفتم بسیاری از ما به خاطر نداریم که آیا"ناتاشا" با"شاهزاده آندره" ازدواج می کند یا نه؟! اما بزرگی "جنگ و صلح" باعث می شود که در یابیم چنین ازدواجی رخ نداده-و درس سرنوشت چنین است:با کتابی سروکار داریم که نمی توان آن را آفرید...شما نمی توانید تصور کنید "پیر بزوکف"( ١٧ ) به نحوی که دلخواه شما است ناپلئون را به قتل رسانده:واقیت غیر از این است. پس باید بروید به سراغ عظمت تقدیر. و این درس بزرگی است.به همین دلیل انسان باید در طول حیاتش چند کتابی را که باید به طور کامل بخواند و تفسیر کند ،برگزیند.کتاب هایی که باید به تمامی خواند، بی آفریدن تصوری شخصی یا تحریف بخش هایی از آن ها. اطمینان دارم که "بایار"با من هم عقیده است اما باز هم می خواهم بر این تفاوت اساسی تاکید کنم و گرنه به گونه ای به موقعیتی "ساخت گشا"( ١٨ ) می رسیم که بر مبنای آن می توان هر کاری با کتاب کرد.شما، هر که می خواهید باشید، قطعا می توانید صفحه های کتابی را پاره کنید ولابلای آن ها کالباس بگذارید اما کتاب ها گاه باید به خاطروجودشان و تنها برای آن، مورد احترام باشند.
 
"بایار": "اکو" به چند نکته ی مهم اشاره کرد. فکر می کنم در بدو امرباید نحوه ی عملش را برای دانشجویان توضیح داد. پژوهش به معنای تناوب مسائل و مشکلات ، گره ها وحفره ها است. فکر می کنم انتقال این امر اهمیتی اساسی داشته باشد.در مرحله ی دوم ، چنان که گفتید، در فرانسه مبادرت به تمرینی -به باور من-فاجعه بار می کنند: خلاصه کردن دقیق کتاب و پاسخگویی مو به موبه پرسش هایی چون:نام و نام خانوادگی تمام شخصیت های کتاب، محل تولد قهرمان داستان و...پسرم روزی به من گفت که این امر اورا از مطالعه منزجر می کند. به باور بسیاری، این روش نوعی ضبط علمی است، حال آن که مطالعه ی واقعی چیز دیگری است: ممکن است خواننده ای که از مطالعه ی کتابی بسیار لذت برده، نتواند اطلاعاتی در باره ی جزئیات آن بدهد چرا که در رویای خود غوطه ور شده،تخیل کرده یا در حین خواندن، کتاب را رهاکرده تا به دختری که در کوچه راه می رفته، نگاهی بیندازد... مطالعه این است نه آن چه در مدرسه درس می دهند.
در نهایت باید بگویم که با این نظر "اکو" موافقم که برخی کتاب ها را باید از سطر نخست تا سطر آخر خواند. من دشمن کتاب ها نیستم- تمام زندگی ام از آن ها شکل گرفته. با همه این ها، جدا سازی "تفسیر" و "استفاده" در کتاب ها برایم مسئله آفرین است.
 
"اکو": چرا؟
 
"بایار": در مرحله ی خود آگاه ممکن است. اما در مرحله ی ناخودآگاه مشکل ساز می شود.چرا؟ زیرا اگر من این تمایز را بپذیرم مانند این است که شما اره ای به دستم بدهید و بگویید شاخه ی "فروید"ی ای را که رویش نشسته ام قطع کنم. و من "مازوخیست" نیستم...
 
"اکو": من هم همین مشکل را دارم چون روی شاخه ننشسته ام بلکه زیر درخت هستم!
 
"بایار" : به طور قطع!اما اگر شما شاخه را اره کنید من روی شما می افتم!
 
"اکو": می دانم که تفسیر و کاربرد دو حالت ایده آلند و در زندگی آمد-شدی مداوم میان آن دو هست و گاه تشخیص یکی از دیگری چندان آسان نیست. اما می دانید من "سیلوی" اثر "ژرار دو نروال"( ١٩ ) را در طول چهل سال خواندم وهر بار کشف تازه ای کردم به طوری که سرانجام   به ترجمه اش پرداختم. شاید اشتباه می کنم اما فکر می کنم کار من تفسیربوده نه استفاده. شاید برداشت بدی بوده اما در هر صورت گونه ای تفسیر است و خودم را در وفاداری به متن موظف دیدم. کمتر چنین اتفاقی می افتد ولی خوشبختانه گاه پیش می آید که کتابی به طور کامل خوانده شود.
 
س: آقای "بایار" در نوشته شما به مسئله ای برمی خوریم بدین شکل که از سویی ادعا می کنید می شود از کتاب های نخوانده صحبت کرد و از سوی دیگر تجزیه و تحلیل های بسیار عالی و مشروحی دارید از برخی نویسندگان...
 
"اکو": فکر نمی کنم تناقضی وجود داشته باشد:او می گوید کتاب های بسیاری هستند که ما نمی خوانیمشان امامی توانیم درباره شان حرف بزنیم. به علاوه، برای او هم در طول زندگی اش پیش آمده که بعضی کتاب ها را بخواند...(می خندند)
 
"بایار": باید تاکید کنم که کتاب هایم را، من، ننوشته ام.
 
س: ببخشید، چه گفتید؟
 
"بایار": آن ها را من ننوشته ام،شخصیتی هست یا بهتر بگویم یک راوی که به شرح موقعیت های گوناگون خود می پردازد.این من نیستم-بخشی از من است. شما اگر نویسنده باشید و در رمانتان قاتلی بیافرینید، شما آن قاتل نیستید بلکه او بخشی از شماست.کاری که "اکو" در"نام گل سرخ" با "ژرژ" می کند( او مطمئن است   که ژرژ قاتل است حال آن که من چنین باوری ندارم...بگذریم). این دقیقا همان کاری است که من در کتاب هایم می کنم. آن ها را یک راوی "پارانویایی" ( ٢٠ ) نوشته که کاملا "من" نیست. هر اهل ادبی،در دَم، متوجه می شود که این رساله را کسی نوشته که مجبور به مطالعه بوده؛ من، برای نگارش این رساله، ناچار به خواندن چندین دوجین کتاب بودم. چرا؟ برای پیدا کردن مثال ها. نوشته ها در این زمینه نادرند.مردم کمتر درباره ی "عمل" مطالعه حرف می زنند. در فرانسه سوء تعبیر هایی شده:برخی روزنامه نگاران متوجه نشده اند که تئوری در داخل تخیل قرار دارد و در نتیجه مرا مورد حمله قرار داده اند با این باور که من در پی ایجاد حرکتی جهان شمول هستم تا مردم را از خواندن باز دارم. در توضیح گفته اند:شما متوجه نیستید، در فرانسه وضعیت به گونه ای است که فرزندان ما کتاب نمی خوانند و حال "بایار" می خواهد که آن ها را به طور کل از مطالعه باز دارد. به طور قطع،این برداشت کاملا نا معقول است. من تاکید دارم بر این که نوشته ی من یک تخیل است با   راوی ای پارانویایی، که   بخشی از من است، بخشی مهم اما در هر صورت تنها بخشی از من است. مراحل گوناگونند.بعضی از جمله ها اندیشه ی مرا در برمی گیرند و برخی دیگر، نه. در ابتدای کتاب می نویسم که" در باره ی یک اثرنخوانده،می توان مناظره ای جالب تدارک دید با کسی که او هم اثر مورد بحث را مطالعه نکرده است". و چنین برداشت شده که این عقیده ی من است. باید بگویم برخورد با افرادی که توان تمیز دادن سطوح زبان و بـُعد های طنز آمیز کتابی راندارند، تا حدی عصبانی ام می کند. با این توضیح دلیل این تناقض را در می یابید: موقعیت ها گوناگونند ودر کتاب چند"پیر بایار" وجود دارد. لا اقل بیش از دو.
 
س: نظریه ی شما به باور "پروست"( ٢١ )در مقدمه ی"راسکین"( ٢٢ ) نزدیک است آن جا که می نویسد:"مادام که مطالعه برای ما جنبه ی پیشوایی را دارد با کلید هایی جادویی که راهگشای ما به درونمان هستند، نقش آن در زندگی ما مفید است.اما برعکس وقتی که به جای بیدار کردن ذهن ما بخواهد جایگزین آن شود، هنگامی که حقیقت را نتوانیم خود با تفکر وتلاش دریابیم و به عنوان شیء مادی ان را لابلای برگ های کتاب هاجستجو کنیم ،در این صورت مطالعه مبدل به چیزی خطرناک می شود". (همچون عسلی آماده که برای دستیابی به آن باید تنها به سراغ قفسه های کتابخانه رفت و به شکلی انفعالی آن را در کمال استراحت ذهن و تن چشید).
 
"بایار": به باور من این امری اساسی است.بسیاری از نویسندگان با پروست هم عقیده اند: اگر می خواهید بیافرینید،در مقطعی باید مطالعه را کناربگذارید.من گاه به دانشجویانی که مشغول نگارش پایان نامه شان هستند می گویم که خواندن را کنار بگذارند.چون در تمام طول عمر می توان خواند...
 
"س": شما، پیش از خاتمه ی کتاب می نویسید:"صحبت درباره ی کتاب های خوانده نشده، علاوه بردادن امکان خودشناسی،ما را در قاب روند آفرینش قرار می دهد چرا که ما را به سرچشمه ی آن هدایت می کند.ما را می برد به موضوعی زاییده ی آفرینش."کسی که به چنین گفتاری مبادرت می کند" با رها سازی نهایی خویش از بار گفته ی دیگران، نیرویی می یابد برای خلق   نوشته ی خود ونویسندگی." (مرا به خاطر مورا از ماست کشیدن ببخشید) اما آیا ما باز هم به نویسندگان تازه نیاز داریم؟
 
"بایار": صحبت من مربوط می شود به درس های دانشگاه ها و مدارس عالی.ما نباید خوانندگانی منفعل تربیت کنیم بلکه آن ها باید همچنین توان بیان   خود را داشته باشند. به طور قطع تنها چند نفری از میان آن ها نویسنده ی واقعی خواهند شد. با این وجود، توجه به این نکته مهم است که مطالعه به مفهوم ضبط به مانند یک ماشین نیست بلکه آفریدن است.
 
"اکو": روشی است برای تشویق یک   نوع تمرین. ما "پاواروتی"( ٢٣ ) و "سیناترا"( ٢٤ ) را دوست می داریم چون می توانیم هر روز زیر دوش آثارشان را زمزمه کنیم، این کمترین حق ما است. حال می دانیم همواره چنین معمول بوده که نوشتن را مخصوص گروهی ویژه بدانند؛ مردمان بسیاری می نگاشته، دست نوشته شان را برای ناشری می فرستاده اند وچندی بعد با برگشت آن به وسیله ی پست، رنج می کشیده اند.اینترنت این روال را تغییر داده است: همه می توانند بنویسند. همه ی نوشته ها خوانده نخواهند شد اما هرکس حق نوشتن دارد و این فوق العاده است!
 
 
*                               *                               *                               *
 
*بخش نخست این مطلب را این جا بخوانید:
www.akhbar-rooz.com
 
*                               *                               *                               *
 
 
1-La rose pourpre du Caire -Woody Allen
2-Orlando innamorato -Boiardo
3-Autodidacte
4-Les illusions perdues-Balzac
5-Homi Bhabha-Bombay (1949-    )
6-Hegel
7-Lacan
8-Freud
9(Montaigne
10-Tolstoï
11-Natacha
12-Prince André
13-Le Nom de la rose
14-David Lodge
15-Graham Greene
16-Abbé Vallet
17-Pierre Bezukhov
18-Déconstructionniste
19-Gérard de Nerval
20-paranoïaque
21-Proust
22-Ruskin
23-Pavarotti
24-Sinatra


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست