تخت بیمکانِ عوضی
مازیار سمیعی
•
شرم ناخودآگاه آحاد جامعه با گشودن راه توابسازی جمعی بدل به ابزار کنترل میشود. با خیانت صوری سوژه به خویش همان خردهماندههای اخلاق هم نوکر نمایش میشوند. اما از خلال بازخواست کسان نسبت به وفاداری (به حقیقت) ورق برمیگردد. منادی اخلاق که تا لحظهای پیش دنیایی را متهم میکرد و گناهکاران شرمگین را عفو میفرمود یا عقوبت میداد، در مقابل یکی از سادهترین دستورهای اخلاقی خلع سلاح میشود:«دروغ نگو!»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۲ مرداد ۱٣٨٨ -
٣ اوت ۲۰۰۹
«با باری ز فریادهای خفته و خونین/ای سرزمین من!/من در کجای جهان ایستادهام؟»-خسرو گلسرخی
فوئرباخ میگوید:«قوانین واقعیت، قوانین اندیشه هم هستند» یا در واقع باید این چنین باشد. اندیشه راستین میبایست به این ضرورت پایبند باشد؛ برای منحرف کردن آن و تسلط آگاهی کاذب و آشتی دادن صوری تضادها و رفع ظاهری تناقضات است که (سوژه)شناخت از واقعیت محروم میشود. هرچند انتزاع کلی، میتواند همیشه به نادیده گرفتن محسوسات جزئی تظاهر کند، این گونه از(نا)آگاهی، که گسسته از امر واقع در مسیر خود میرود، محکوم به اختگی و درخودماندگی است. چرا که بیرون از آن واقعیت همچنان پابرجا است.
ایدهآلترین شکل برای مدعی کلیت بودن دایره است. شکلی که میتواند منکر بیرون خود باشد، شکلی که بیشکل و بیامتداد است، بیشکاف: مو لای درزش نمیرود. نخستین مناسک بشر احتمالا در «حلقه»ای به دور آتش انجام میگرفته است، نیایش نیز غالبا زیر گنبدی «دوار». هنوز هم آنها که میخواهند مشکلات کائنات را حل و فصل کنند در میز«گرد»ی شرکت میجویند و آنان که میخواهند قدرت خود را در شناخت مسالهای ابراز کنند در «گرد»همایی. دایره با انکار بُعد و لغزش شکل بیشکلش(بیزاویه، بیخط، بیتفاوت) مکان را دور میزند، آن چه را که پیش شرط واقعیت است. به این ترتیب نمایش و اسطوره بر انهدام آرام مکان استوار میشوند.
دستنیافتنیبودن آرمانشهر در «ناکجا»آبادبودناش است. نمایش روی صحنه(یا در نمونه مفلوک وطنی بر تختی روی حوض) اجرا میشود. در سطحی که با بالاتر آمدن از مکانی که تماشاگران نشستهاند برتری خود را القا و مکانی که به آن تعلق دارد را ملغی میکند. تلویزیون و امواجاش هم همهجا هستند، هیچجا. در نهایت دنیای مجازی اوج انکار مکان است. فلان متن را میتوان در بهمان جای اینترنت جُست اما خود اینترنت در جایی نیست، در همهجا است.
نمایش وقتی تفوق یافت قصد بیاعتبار کردن واقعیت میکند. نمایش از این حیث که نمایش است موجه است(وجههای دارد) و پس از آن حتی امور به شرطی که رخ بنمایند، پذیرفتنی خواهند بود و نه از این حیث که رخ میدهند. دیگر نه فقط کار مولد، که زایایی زبان نیز چپاول میشود و آنچه به سرقت رفته را حتی نمیتوان سراغ گرفت و گفت: «کجا است؟» حقیقت در کذب گم میشود و آنها که میخواهند در برابر این روند مقاومت کنند ناگزیر به زبانهایی زیرزمینی و خردهفرهنگی، کموبیش گسسته از زبان معیار، متوسل میشوند. ترفندی که موجب میشود آنها به بیفرهنگی و لومپنیسم یا تفاخر فرهنگی و نخبهگرایی متهم شوند.
در برابر این گرایش به مجازی و نمایشی شدن همه امور، روندی هم هست که بدیو آن را «هوس امر واقعی» (La passion du réel) مینامد. تلاشی برای بیرون رفتن از دایره قراردادهای مرده و وانمودههای تصنعی. چنین تجربهای برای آنکه واقعا قابل اعتماد باشد به ناچار خشن و ویرانکننده است. در توضیح این هوس ژیژک ضمن اشاره به خشونت فزایندهای که میخواهد سکس مجازی(شده) را به دنیای واقع برگرداند میگوید حالا تنها آن شکلی از مواجهه جنسی لذتبخش(و لابد مورد وثوق) است که در آن طرفین یکدیگر را تا سرحد مرگ بیازارند. او همچنین به پدیده پاتولوژیک عجیبی با عنوان «برّنده» اشاره میکند.
دو میلیون نفر در آمریکا، غالبا از زنان، و البته به همراه مردان دست خودشان را با چاقوی آشپزخانه میبرند. چرا؟ ربطی به مازوخیسم یا قصد خودکشی ندارد، بلکه ماجرا به سادگی این است که آنها ناگهان خود را گسیخته از واقعیت میبینند و تصورشان این است که تنها از خلال درد و حسّ خونگرم است که میتوان احساس بازپیوستگی کرد. وقتی کارگردان یک نمایش دریابد که واقعیت آن طور که او تصویر میکرده پیش نمیرود، این خشونت لزوما خونبارتر هم خواهد بود، تا او با مشارکت در تجربهای دردناک مطمئن شود که جای پایش روی زمین سفت است؛ هرقدر هم سودای آسمان داشته باشد. استعاره جبّاری را هم که با آشامیدن خون سیراب و آسوده میشود، میتوان اینگونه تفسیر کرد.
راه دیگری هم برای گریز از سلطه نمایش در کار است: بازگشت به مکان. مردمی که راه خیابان را یاد میگیرند نمایش را بر هم میزنند. اسطوره، دالها را میدزدد، به دموکراسی قیدی میبندد و بعد خود را دموکراتتر از هر کسی جا میزند. لباس کردی میپوشد و زنان را بر صدر مجالس مینشاند. تندتر از هر منتقدی با تیغ نقد خودزنی میکند، هرچند این خودزنیهای انتقادی، درست مانند خودزنیهای چاقوکشهایی که با ارعاب رقیب مبارز میطلبند، تنها زخمهایی سطحی به جا میگذارد اما اسلحه نقد را از دست مخالفان میگیرد. اما مردمی که نمایش را به هم زده و مکانی یافتهاند به روشی خلاقانه برای مقابله با آن دست یافتند: سکوت. حرف نگفته را نمیشود دزدید، همین است که این روزها ناگفتهها هم به خطاهایی بزرگ بدل میشوند. این ترفند همچنین راه گریزی از کلیشه سریالهای پلیسی است:«هر چیزی که بگویی علیه تو استفاده خواهد شد».
تلویزیون پلیسی از امحاگران اصلی مکان است. او در مکان خصوصی، خانه تو، مثل مکان عمومی رفتار میکند. با زبان نیمهرسمی، نیمهغیررسمی حرف میزند. فقط فارسی بلد است و لهجهای هم اگر داشته باشد، تمسخرآمیز است. پوشش زنهایاش چیزی بین خانه و خیابان است. با چشمهای وقیح اش به تو خیره میشود، گویی میخواهد همان جمله تکراری را در مغزت فرو کند: «برادر بزرگ، تو را می نگرد».
به این ترتیب، مخاطب تلویزیون در برابرش احساس بیپناهی میکند، انگار خانهاش جای او نیست، چراکه امواج هرجایی تلویزیون آن را تسخیر کردهاند. علاوه بر مکان، زمان نیز باید محو شود. زمان اسطورهای تسلسلی دوری است که حقیقت اکنون را انکار میکند و به جایش کذبی ازلی-ابدی مینشاند. زمان تلویزیون هم عملا با روزمرگی تکراری خود بیزمان است. سریالها تکرار میشوند، اخبار حوادث و بلایای طبیعی هر روز بازگفته میشوند. موفقیتهای فخرآفرین ملی از پس هم به نمایش درمیآیند. مجریها همان اداهای قبلی را در بستهبندی جدید ارائه میکنند. تنها تفاوت چشمگیر برنامهها در پیشبینی وضع هوای فصول مختلف است. به این ترتیب، با چیرگی بر زمان و مکان و فائق آمدن بر اصل «هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد»، تلویزیون میتواند هر موقع هرچه میخواهد بگوید.
در مقابل اما رخدادهای حقیقت، در عین جاودانگی و کلیت، زمان و مکان دارند. اغلب حوادثی که موجب میشود آدمی از آدمیتاش ناامید نشود، با ارجاع به زمان(یا مکانشان) است که نامگذاری میشوند. انقلاب اکتبر، انقلاب فرانسه، می ۶٨ و... یا در همین ایران: قیام سی تیر، انقلاب ۵۷، دوم خرداد و... . تصادفی یا بیاهمیت نیست که پیش از تجمعات سیاسی، مکان و زمان تجمع اغلب از موضوع و افراد شرکتکننده در آن برجستهتر یادآوری میشود.برای نمایش خطرناکتر از سوژه پیوندخورده با زمان و مکان، وجود جماعتی است که حتی نتوان تحریفاش کرد. جماعتی که در فقدان مطالبهای مشخص هویت جزئی قابل بازنمایی نداشته باشد. این بازنمایی اگر ممکن باشد، به اقتضای شرایطمان، با تحریف بیشتری صورت میپذیرد.
دانشجویان معترض، جوانانی جاهل؛ فعالان حقوق زنان، همجنسباز؛ و اقلیتهای قومی و نژادی، جداییطلب معرفی میشوند. اما اگر ضمن شمول همه این هویتها و حتی اتهامات تند تحریفآمیز در دنبالهشان، هویت مشخصی در کار نباشد، نمایش به دردسر میافتد. همه را فقط میتوان به هیچ تحریف کرد و نه به اشکال گوناگون جنایتکاری و انحراف.
تحریف همه به هیچ، اتفاقی نادر نیست. اغلب آنانی که میتوانند مدعی کارگزاری خیر جمعی و از میان بردن همه بندها باشند، به تمامی حذف میشوند تا وضعیت تداوم یابد، خود آنان نیز میپذیرند که گروهی حاشیهای و کوچکاند، که همانطور که گرامشی میگوید: «هیچ جنبش واقعی، بلافاصله بر خصلت عام خود واقف نمیشود.» اما بعد از آن چه؟ چیست که جنبش کنونی را این چنین هولناک کرده است؟ فعالان سیاسی، وکلا، دانشجویان، فمینیستها و روزنامهنگاران، همه و همه پیش از این نیز صدای خود را به حد امکان به مخالفت و اعتراض بلند میکردند و به سزایاش زندان میرفتند؛ اینبار، تفاوت در این است که زندانها پر از معترضان و مخالفانی است که هیچیک از این هویتهای گروهی مشخص توضیحشان نمیدهد. آنهایی که تا لحظهای پیش، هیچ انگاشته میشدند، حالا همهاند و به این نکته نیز پی بردهاند، مردم دیگر سیاه نمیشوند.
سیاهبازی جایی انجام میشود که نمایش، تناسل و حکمرانی به هم میرسند، تخت حوضی و خواب و سریر قدرت. دقیقا با یک نمایش روحوضی طرفایم. سیاهی که روسیاهتر از هر سیاهی است، لودگی و حاضرجوابی میکند. کراهت رقتانگیز او هم چشمها را از سر نفرت از خود میگرداند و هم نگاهها را از سر تعجب به خود میخواند. در حالی که رو به تماشاچیان و پشت سر ارباب خود، غالبا تاجری خشکهمذهب، از او بدگویی میکند عملا در خوشخدمتی به او کم نمیگذارد. سیاه نمایش تخت حوضی، سمبل نقد اخته قدرت و تظاهر به مردمی بودن است. جز این نمیتوان بیشتر در مورد یک سیاه چیزی گفت، ارباباش میتواند او را با هر سیاه دیگری تاخت بزند و خود او هم میتواند مدام رنگ عوض کند. بیشخصیت است. چراکه چهره سیاه، یک ماسک است و ماسکها کاراکتر نیستند. او تشخصی ندارد و در نهایت این که سیاه بیحیا است.
شرم در کنار حسد احتمالا از معدود بقایای احساسات اصیل انسانی است. زیستن در ابتذال تحملناپذیر کنونی جهان، شایسته هیچ احساسی به جز خجالت و پشیمانی نیست. تاب آوردن وضعیتی که روح آن بیاعتبار شده است، راستی شرمآور است. به این ترتیب، ندامت به تنها تجربه اخلاقی حقیقی آدمی بدل میشود. برای گریختن از همین شرم است که مردم مدام در روزنامههای زرد به دنبال رسواییهای اخلاقی سیاستمداران و ستارگان موسیقی و سینما میگردند. به این ترتیب، از سنجش اخلاقی فقط شر باقی میماند و نادمان از هر سویه خیر و کلیدهای راهگشای «چه باید کرد؟»محروم میشوند. کاری که قدرت پیش رو میگذارد، بنابر سرشتاش خائنانه است: توبه.
شرم ناخودآگاه آحاد جامعه با گشودن راه توابسازی جمعی بدل به ابزار کنترل میشود. با خیانت صوری سوژه به خویش همان خردهماندههای اخلاق هم نوکر نمایش میشوند. اما از خلال بازخواست کسان نسبت به وفاداری(به حقیقت) ورق برمیگردد. منادی اخلاق که تا لحظهای پیش دنیایی را متهم میکرد و گناهکاران شرمگین را عفو میفرمود یا عقوبت میداد، در مقابل یکی از سادهترین دستورهای اخلاقی خلع سلاح میشود:«دروغ نگو!»
این روزها فقط اخلاق نیست که به اسلحهای بر ضد متولی پیشیناش بدل شده است. حضور مردم دور تسلسل بیجای مناسک را شکسته است و حتی رسمیترین تریبون را به بلندگویی علیه رسمیت تبدیل کرده است. نمایش حالا مجبور است که خودش را تحریف کند، پردههای خود را بدرد. این البته اوجگیری روندی است که چند سال پیش آغاز شده بود. از جایی که به مرور مخفی ترین و لابد مخوفترین جزء وضعیت، نقشآفرین اصلی نمایش شد. اتفاقی که وزیری باسابقه امنیتی، را واداشت سیرورت خود از پردهنشینی به شاهدبازاری شدن را با تمسک به حافظ به گلاب شدن گل(آن هم چه گلی) تشبیه کند. همان روز هم تصریح وجود پرده، اعتراف به نمایش دروغین و البته امکان افتادن پرده بود. امکانی که بیهیچ صناعت ادبی با مکان پیوند خورده است.
مکان اقتضای ذاتی وجود و اندیشه است. آنطور که فوئرباخ میگوید:«من اینجا هستم، اولین نشانه یک موجود زنده و واقعی است. انگشت اشارهکه جایی را نشان میدهد راه را از نیستی به سوی وجود نشان میدهد» مکان میان من و تو فاصله میگذارد و همین است که باعث میشود ما بتوانیم بیآنکه به نحوی تهدیدآمیز جای یکدیگر را بگیریم، وجود داشته باشیم. مکانی که میان ما فاصله میاندازد، ما را به هم پیوند میدهد.
هرقدر هم با وسواسی جامعهشناختی بخواهیم تکلیف اقشار و طبقات درآمدی شرکتکننده در یک تجمع را روشن کنیم، شمال شهر و جنوب شهر در خیابانی مملو از جمعیت به هم میرسند که دیگر خصلت شمال یا جنوب شهری ندارد(و البته بر خلاف مد روز لزوما هم ربطی به طبقه گنگ متوسط ندارد). مکان فعالان را به داخلی و خارجی تقسیم میکند. آنها که اینجا نیستند، نمایشیتر میشوند، برای پیون خوردن به واقعیت، به دیدن خون بیشتر احتیاج دارند. نسبت من و مکان، وقتی که من با حقیقت پیوند خوردهام، مرکز جهان را نشان میدهد:
ثقل زمین کجاست؟/من در کجای جهان ایستادهام؟
منابع:
۱-اصول فلسفه آینده/لودویگ فوئرباخ/امین قضایی/نشر چشمه
۲-وسایل بیهدف/جورجو آگامبن/امید مهرگان-صالح نجفی/نشر چشمه
٣-شهریار جدید/آنتونیو گرامشی/عطا نوریان/نشر اختران
منبع: سایت رخداد
|