سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سایه ها(بخش اول)


منظر حسینی


• آدم به سرعت به دنیای اینجا خو می گیرد. ما را برای بهبودی به این مکان آورده اند. اما در یکنواختی و کندی بی شکل زندگی که در اینجا جریان دارد گرفتار شده ایم. این کندی ملال آور است. تهی است. یکنواخت است و این یکنواختی عجیب گاه مرا به وحشتی مرگبار می اندازد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ فروردين ۱٣٨۵ -  ۷ آوريل ۲۰۰۶


manzarhossini@yahoo.com
سایه، بخشی از خیابانی را که با ساختمانهای پراکنده در موازات جنگل قرار داشت پیمود. آنگاه به سمت چپ پیچید و وارد محوطة بسیار سر سبزی شد که در میان آن عمارتی عظیم و قدیمی قرار داشت.

صبح به سرعت سر می رسید. مهی غلیظ ساختمان را در خود گرفته بود.
پیرامون ساختمان مرکزی که دارای برجی گنبدی شکل با بالکنی بزرگ بود، چند ساختمان پراکندة دیگر قرار داشتند که با چند پله از زمین فاصله می گرفتند. در میان این ساختمان های پراکنده، جاده های کوچک و باریکی که در سیاهی پر ابهام درخت های کاج فرو میرفتند، خود نمایی می کردند و به تخته سنگ های عظیمی که از مه سنگین و غلیظ صبحگاهی، سرد و خیس به نظر می رسیدند، ختم می شدند.

نسیم ملایم و خنک صبحگاهی صورتش را آرام نوازش می داد. همچنان که به طرف بنای اصلی در حرکت بود، به انبوه کاج ها که تا دوردست ها رج کشیده بودند، نگاه می کرد؛ گویی با این کاج های چند صد ساله، رابطه این مکان با دنیای بیرون به پایان می رسید.

با حرکت سر، به دربان کوتاه قد که در جایگاه خود، چند نامه را جابه جا می کرد سلام کرد و به ساختمان وارد شد. از در ورودی بسیار بزرگی که به در های کنده کاری شده کلیساها شباهت داشت به درون رفت. نوری شیری رنگ فضای راهرویی طویل را روشن می کرد. دیوارهای کرم رنگ راهرو در آن نور شیری رنگ مات به نظر می رسیدند. در انتهای راهرو، ساعت دیواری بزرگی هشت ضربه نواخت. کلید را از جیب بارانی اش بیرون آورد. در را گشود و به اتاق نیمه تاریک وارد شد. اتاقی بزرگ که با گچ بریهای زیبایی زینت یافته بود و پنجره های بزرگ آن با پرده های مخمل آبی، رو به بالکنی بزرگ باز می شدند. این اتاقی بود که او در طول این سالها، هر روز، راس ساعت هشت، وارد آن می شد.

بارانی اش را در آورد. قوطی سیگار نقره اش را از کیف بیرون آورد. سر گرد سیگار را بر شعله آبی فندک گرفت و چند پک زد. دود سیگار با بوی خوش قهوه در هم آمیخت.
در اتاق چند صندلی راحتی قرار داشتند. از چوبی قهوه ای و تشکچه ها و پشتی هائی از مخمل سیاه.
دستش را بر روی سطح صاف و پهن دسته صندلی تکیه داد. پلک هایش را بر هم گذاشت. از آنجا که نشسته بود، از زیر هلالی های طاق بالکن، فضای سبز و با صفای بیرون، هنوز پوشیده از مه، همچون یک تابلوی نقاشی به نظر می رسید. سیگارش را در زیر سیگاری که بر روی میز گرد وسط اتاق قرار داشت خاموش کرد و غرق در افکار خود به فضای روبرو خیره شد.

یاس، با انگشت استخوانی خود به در کوبید. بریده و کوتاه. و منتظر نماند که سایه او را به درون دعوت کند. در آستانه در کمی توقف کرد. آنگاه وارد شد و در را پشت سر خود بست. نوری که نمام فضای اتاق را از روشنی لرزان خود انباشته بود بر چهره یاس ریخت. او فقط نیمی از نگاهش به سایه بود و به نوری که چراغ به اتاق شیری انداخته بود خیره شده بود. گویی به دوردست ها نگاه می کرد. مردمک چشمانش بزرگ بودند. چین های صورتش زیر آن چشمان سیاه و قیرگون چنان سنگین به نظر می رسید که سایه تا کنون در صورت هیچ آدمی ندیده بود. از تنش ته مانده های عطری ضعیف در اتاق پخش می شد و غمی سنگین و لطیف او را در بر گرفته بود. صدایش طنین راحت و روانی داشت ولی یک چیز عجیب هم در این صدا بود. چیزی نا آرام و عصبی، به ویژه وقتی آدم آن چشمان مرطوب را نگاه می کرد که گویی از اندوهی گران خیس شده اند..

سایه پرسید:
چطور می گذرد .
یاس گفت: تند و کند !
زمان اصلا نمی گذرد. زندگی هم جریان ندارد. نیست !
در اینجا نگاهش را به چهره سایه دوخت. لیوان آبی را که روی میز قرار داشت در دست گرفت و چند جرعه از آن نوشید و ادامه داد:
گاه فکر می کنم مثل مردابی هستم که همچنان راکد مانده است. همه ما اینطور هستیم. درست مثل آبی راکد.
آنگاه سکوت سنگینی فضای اتاق را در خود گرفت. سکوت و ملالی که یاس، همیشه از خود در اتاق به جا می گذاشت.
اینجا فصلها هم تفاوت چندانی با هم ندارند. میتوان گفت در هم تنیده شده اند. بهار سبزا ست و زمستان نیز. اما هوا فرق چندانی نمی کند و این در هم ریختگی اعجاب آور است.
آدم به سرعت به دنیای اینجا خو می گیرد. ما را برای بهبودی به این مکان آورده اند. اما در یکنواختی و کندی بی شکل زندگی که در اینجا جریان دارد گرفتار شده ایم. این کندی ملال آور است. تهی است. یکنواخت است و این یکنواختی عجیب گاه مرا به وحشتی مرگبار گرفتار می کند. گویی تمام روزها یکی است و هیچ اتفاقی نمی افتد و ما چنان به اینجا خو می گیریم که انگار به خواب رفته ایم. اینجا گویی زمان متوقف شده است.
توقف !
اینجا هیچکس با هیچکس آشنا نمی شود. همه در سکوت خود گم شده اند.

می دانید ، حتی مرگ، این رویداد عجیب و بزرگ نیز واقعا کسی را در اینجا ناراحت نمی کند. همه در دنیای خودشان هستند. حس زمان در همه ما بخواب رفته است.
ما در اینجا با برنامه ای ثابت و اجباری، برای همه، در کنار هم زندگی می کنیم. اما نمیدانیم چرا اینجا هستیم. انگار تنها زخم های نامرعی و مشترکمان ما را به یکد یگر پیوند می دهند.

ماهها می آیند. فصلها سر می رسند. ساده و بی سر و صدا به اینجا می لغزند. مثل ما که به درون خودمان می لغزیم. فرو می رویم.

یاس برنامه همیشگی اش را به آرامی و اختصار انجام داد. مسواک را در دهانش پیچ و تاب می داد، ولی می کوشید از نگاه درآیینه حذر کند.
بعد به اتاق باز گشت. به طرف تخت فلزی خود رفت و چراغ کنار تخت را روشن کرد. روی تخت دراز کشید. کوشید چشمانش را ببندد.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که ناگهان از جا پرید. به یادش آمد که همین چند هفته پیش کسی روی این تخت مرده است و کارکنان اینجا جسد او را در نهایت سکوت از اتاق برده اند.
اندیشید: خوب، در این اتاق ها آدم های زیادی آمده، رفته یا مرده بوده اند. به همین سادگی.
منظر مرگ دیگر برایش تازگی نداشت. با آن به خوبی آشنا بود. این چند مین بار بود که دیدار با مرگ را تجربه می کرد. حالتی که کیفیتی عجیب و مرموز، اما آشنا داشت. این حالت را به خوبی می شناخت.
باز چشمانش را بست؛ چراغ کنار تخت را خاموش کرد. خواست که بخوابد.

سکوت همیشگی در همه جا پخش بود. سنگین.......به زودی به خواب رفت و بی وقفه تا روز بعد خواب دید، تا آنکه از پنجره نیمه باز اتاق، سپیده به درون لغزید و چشمان او را به روزی دیگر گشود. روزی چون همه روزهای دیگر.
برخاست؛ با رخوت به طرف پنجره رفت. صورتش را لای میله های فلزی پنجره چسباند و نفس عمیقی کشید. چشمش به زنی افتاد که در باغ قدم می زد. زنی با ظاهری غمگین و سیاه جامه که سیگاری لای انگشتانش دود می شد. آرام قدم بر می داشت. نگاهش از قعر چشمان شب گونش، زیر آن پیشانی که چند خط برآن نشسته بود به جلو خیره بود.صورتش غمگین، فکور و مهتابی بود و در مه غلیظ باغ، موهای سیاهش خاکستری جلوه می کرد. اندیشید چه تصویر اندوهناکی!.

یاس نگاهی به آسمان مه آلود انداخت و از دم پنجره به طرف تخت خود باز گشت. بی قرار بود. نمیدانست چه بکند و اصلا میلی به هیچ چیز نداشت. به آرامی به تخت برگشت و به زیر پتو فرو رفت.

تقریبا دیگر به خاطر نداشت که چه مدت بود که اینجا بود. چند ماه شاید و شاید هم چند سال یا که بیشتر. هر چه بود، به اینجا خو گرفته بود. فکر میکرد دیگر نمیتواند به دنیای بیرون باز گردد. به میان آدمهایی که به نوعی از آنان می گریخت. برای آموختن آن زبان، فضا و ارزش های دنیای آن آدمها چه مشکلاتی در انتظارش بود. دیگر نمی توانست از این محیط و آرامش مانوسش بگذرد. اگر بر می گشت از همه کس و همه چیز می ترسید. از زندگی. از زمان. از روزهایی که می آمدند و می رقتند. از شادی های بی دلیل آدم ها. از بودن در میان آنان و بیگانه بودن. از همه چیز می ترسید.

اندام یاس در زیر پتو کش می آمد. حوصله بلند شدن نداشت. با این حال پس از چند لحظه از جا برخاست و بر دیوار اتاقش که با نوشته هایی مزین شده بود، شروع به نوشتن کرد. این کاری بود که گاه انجام می داد. کلمات با پیچ و تاب قلم کلفتی بر اندام اتاق حک می شدند.

ناگهان یادش آمد که بایستی بزودی سر قراری که هر هفته داشت حاضر شود. اما دلش نمی خواست اتاق را ترک کند. با آنکه این اتاق نیز جایی بود مثل سایر اتاق ها . با همان نظم معقول و احمقانهِ هند سی اش.
به کندی سعی کرد لباس بپوشد. پیراهن سیاهی به تن کرد و پیش از آنکه آماده رفتن شود، در عمق بی نهایت آینه، نیم نگاهی به چهره اش انداخت.
از در بیرون رفت. وارد راهروی طویل شد. سکوتی کش دار و بی پایان، چون همین راهرو، بر همه جا گسترده بود. یک بی صداییِ عجیب ولی مانوس بر همه جا حاکم بود. سکوتی که مثل مه بیرون، آرام و بی صدا بر فضای راهرو می بارید و تا سر حد ترس و وحشت بر همه جا گسترده بود.

سایه کلید را از جیب بارانی اش بیرون آورد و در را گشود. وارد اتاق شد. برق را روشن کرد. نوری شیری در اتاق پخش شد. سیگاری روشن کرد و پیکر ظریف خود را بر صندلی انداخت. گویی قدم زدنش در باغ اصلا حالش را جا نیاورده بود و بی حوصله ترش کرده بود. به صبح که در بیرون پخش می شد خیره شد. صبح خنک پاییزی چون پرتو شیری چراغ، بر شاخه های نیمه عریان درختها فرود می آمد و از پنجره به درون اتاق پاشیده می شد.

یاس با قدم هایی کند به پشت در رسید. چند ضربه به در زد. وارد شد و در را پشت سر خود بست. همچنان که به طرف پنجره می رفت گفت:
دختر اتاق شماره هفت مرد!
همین چند روز پیش مرد.
من اندام او را دیدم که چون عروسکی بی جان بر تخت افتاده بود.
مرگ در اندام او به خواب رفته بود.

از پنجره به بیرون نگاه کرد . به کلیسایی که شعله های سرخ آتش از پنجره هایش به بیرون زبانه می کشیدند. به صلیب هایی که با شکوه، قرن ها مردمان را به خدا خوانده بودند و اکنون با صدایی سنگین بر زمین سقوط می کردند. به رودی که از میان شهر می گذ شت و جسد هایی که بر روی آب شناور بودند و آیینه هایی که این منظر مخوف را تا بینهایت منعکس می کردند.
یاس از جلوی پنجره به وسط اتاق بر گشت و خود را بر روی صندلی روبروی سایه انداخت. با دقتی سرشار به حرکات پر از ظرافت دستهای زیبا، با رگهای برجسته آبی و پوست زیتونی رنگ سایه که ناخن های بلند و نوک تیزی داشت خیره شد.
امروز هم یکی از همان روزهای زیبای پاییزی بود. سرد و مه آلود، با آسمانی به رنگ خاکستر بر فراز ِ سر ِزند گی. هفتمین روز ِ چهارمین ماه سال! در چنین روزی او مرد و من جسد ش را دیدم که بر آب شناور بود و می رفت. باز هم مرگ!

یاس از روی صند لی بر خاست و باز به طرف پنجره رفت. باران آهسته شروع به باریدن کرده بود. پس از توقفی کوتاه به طرف میز بازگشت. در حالی که با حرکتی تند، محتویات جیب پیراهن سیاهش را که چند نامه، چند شعر، و یک ساعت جیبی بود، در برابر چشمان سایه به روی میز می ریخت گفت:
نگاه کنید !
زمان مرده است!
و ساعت را در مقابل چشمان سایه گرفت. و عشق هم. عشق هم مرده است و دیگر نیست.
و بعد، با چشمان فرو افتاده و ابروان در هم کشیده خاموش شد.
سایه لحظه ای سکوت کرد. نگاهش را به نگاه سرگردان و غمگین یاس دوخت و خیره ماند..
یاس سرش را بلند کرد، نگاهش را به سایه دوخت و پرسید:
می توانید تصویری را که در خاطر من حک شده است مجسم کنید ؟
باز سکوت کرد.

سایه هنگام گوش دادن به صحبت های کوتاه و بریده بریده یاس، احساس کسی را داشت که در حال افتادن است، اما خود را آرام نگاه داشت.
یاس ادامه داد:
می بینید، هر روز بایستی رابطه جدیدی با جهان ایجاد کنم. جهانی که هر روز تغییر می کند. گویی هیچ چیز ثابت نیست. همه چیز پیوسته در حال تغییر و تخریب است. هرج و مرج است. ویرانساز است. و من بایستی با این ویرانسازی ارتباط بر قرار کنم و زبان الکنش را بیا موزم. جهان برایم مانند درِ بسته ایست که کلیدگشودنش را گم کرده ام.

فضای اتاق سایه از وزن کلمات ِ یاس، سنگین بود. هر دو می کوشیدند از نگاه یکدیگر حذر کنند. از چشمان مرطوب یاس قطره های بلورین اشک بر گونه های مهتابی اش جاری بود.
فنجانی چای برای یاس ریخت، مقابل او گذاشت و سیگاری آتش زد.

دنیای اینجا مرا دگرگون می کند. دگرگونی ای که شبیه پایان است. از بین رفتن است.
یاس همچنان که حرف می زد با انگشتان ظریفش، فنجان را لمس می کرد.
سایه در حالی که سر تکان می داد و چشمان سیاهش غرق در تفکر بود، جمله یاس را تکرار کرد:
دگرکونی به معنای پایان است. از بین رفتن است.
و یاس ادامه داد:
در همین جایی که ما هستیم، گاه جای خالی کسانی پر می شود از یک پوچی بینهایت وحشتناک. مثل دختر اتاق شماره هفت که مرد!
یک جای خالی!
من گاه، به جای خالی او نگاه می کنم و از آن وحشت می کنم.
میدانید هنر هم یک بیماری است ؟ نبوغ هم یک بیماری است!
ببینید! دختر اتاق شماره هفت نقاش بود. زن اتاق شماره پنج مجسمه هایی می سازد که همگی نیمی انسان و نیمی موجوداتی عجیب و غریب هستند.
او "من " نیست. بلکه " ما" است. من های بسیاری در درونش دارد. من های او با هم حرف می زنند. گفتگو می کنند. همکاری می کنند. او یک آدم چند شخصیتی است با اسامی و هویت های گوناگون. وقتی تغییر شخصیت پیدا می کند، صدایش عوض می شود. رنگ چشمانش تغییر می کند. چشمان بعضی از شخصیت هایش ضعیف اند و باید عینک بزنند. گاه کودک است. گاه زنی پیر. وقتی کودک می شود. مدام بازیگوشی می کند. نق می زند. یکبار که داشت مجسمه می ساخت برایم تعریف کرد در کودکی، طی یک مراسم شیطانی، پدرش به اتفاق دوستانش به او تجاوز کرده اند. بعد آنقدر او را کتک زده اند که چند روز بیهوش شده است. به همین خاطر او برای خودش جهانی می سازد تا از واقعیت جدا و دور شود. گاهی برای اینکه بتواند سیستم درونی اش را کنترل کند، می نشیند و یک نقشه می کشد و روی نقشه مشخص می کند که هریک از شخصیت هایش چه نقش هایی را به عهده دارند. می گوید یکی از آنها افسرده است. یکی کودک ترسویی است که گریه می کند. یکی زنی است که به او کمک می کند و یکی نیز مردی است که بسیار قوی و خشن است و با اعمال خشونت از او مراقبت می کند. وقتی که خیلی غمگین می شود می رود و مجسمه می سازد یا نقاشی می کشد. گویی هنر، از وحشت، ترس و اندوه تغذیه میکند تا بیافریند.
آدم های اینجا همه اسرار آمیزند. همه. و من چقدر این کلمه را دوست دارم. این کلمه، جادویی است.
می دانید. من فکر می کنم دیوانگی، نیرویی است ارادی. وقتی زندگی غیر قابل تحمل می شود و آدم در مقابل آن احساس ناتوانی می کند، تصمیم می گیرد دیوانه شود. مثل این است که روان انسان از این مکانیزم استفاده می کند. همانطور که عده ای انتخاب می کنند الکلی شوند، دزدی کنند، معتاد شوند یا دست به خودکشی بزنند. دیوانگی نیز راه حلی مثل همینهاست.

ویرجینیا را ببینید !
ویرجینیا هرگز از اتاقش بیرون نمی آید.
گویی همیشه درسایه یک رویا زندگی می کند.
هیچ نابغه ای وجود ندارد که بوی جنون از او متساعد نشود و همه می دانند که اتاق شماره یک، دری همیشه بسته است.
او همیشه روی الفبا راه می رود.
گاه نیز فقط واژه استفراغ می کند و آنوقت دستش را دراز می کند تا جاودانگی دستش را بگیرد که نترسد.
گاه نیز آنقدر میرود تا به تهِ تهِ الفبا برسد و وقتی می بیند در آنجا هیچ انتهایی وجود ندارد می ترسد و آنوقت هی کلمه استفراغ می کند.
در بیرون، ماه است.
در درون ویرجینیا طوفان است.
به هرکجای زبان که سر می کشد به ایستگاه مرگ می رسد.
من گاه اندوه زندگی را که در چشمان ویرجینیا جاری است با لب هایم می بوسم.
زندگی در اینجا در سکون محض فرو رفته است.
بی جان است.
بی حرکت است.
بوی پایان می دهد.
بوی نبودن.
تصویری از مر گ است. مرگ، که با دهانی دریده ،آرام آرام ما را در خود می کشاند.
در این هنگام یاس به طرف سایه برگشت و با انگشت به جمحمه ای که روی میزی کوچک در آن سوی اتاق قرار داشت اشاره کرد و گفت:
الفبا، آغاز ارتباط است.
کلمه، بیان من است. چیزی که آنرا گم کرده ام.
حالا میتوانید به من بگویید این حرفها از کجا می آیند؟
می توانید روی این جمجمة عجیب تان که آنرا به نمایش گذاشته اید و شبیه مغز من است فکرهای مرا نشانم دهید؟

یاس همچنان که به سایه زل زده بود از جا بر خاست، به طرف در رفت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد از در خارج شد و آن را پشت سر خود بست.

ادامه دارد.....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست