سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انکار
داستان


ی. ک شالی


• ماهی دو بار می روم پیش روانکاو. مجبورم بروم. می روم پیشش و به دروغ می گویم که حالم از زندگی به هم خورده است؛ تا همه باور کنند که من هیچی ام نیست، فقط بیماری افسردگی دارم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ اسفند ۱٣٨۷ -  ۱۴ مارس ۲۰۰۹


 
    ماهی دو بار می روم پیش روانکاو. مجبورم بروم. می روم پیشش و به دروغ می گویم که حالم از زندگی به هم خورده است؛ تا همه باور کنند که من هیچی ام نیست، فقط بیماری افسردگی دارم. اما من اصلاً حالم از زندگی بهم نخورده و هیچ هم افسرده نیستم، برعکس، زندگی و خیلی از چیزهای دنیا را دوست دارم؛ مثلاً دخترم را خیلی دوست دارم، اگرچه همیشه به من پرخاش می کند:«بسه مامان، باز هم داری هذیان میگی.» شوهرم را هم خیلی دوست دارم. اگر هر روز دو_سه بار با هاش توی تختخواب بغلتم باز هم سیر نمی شوم؛ چیزی که در مورد زنهای همسن و سالم یک استثناه‍ی به نظر می رسد چرا که خیلیها ماهی یک بار هم حوصله ندارند با شوهرشان بخوابند، حالا چه برسد به چند بار در روز.
    مادرش را ولی اصلاً دوست ندارم. نه فقط به خاطر اینکه مادرشوهرم است و در کارم دخالت می کند، نه. این به جای خود؛ بیشتر به این خاطر که صدایی غیبی به من گوید:«این پیرزن ملعون روحش را به شیطان فروخته است.»
 
    و راستی که او روحش را مثل خیلی از آدمها به شیطان فروخته است. هر یکشنبه می رود کلیسا عبادت و دو بار در هفته با شیطان پرستهای دیگر دستجمعی انجیل کذایی می خواند. تا بخواهی حسود است. خوشش نمی آید پسرش دوستم داشته باشد. آن موقع که شوهرم تازه به سن بلوغ رسیده بود، با هر دختری که طرح دوستی می ریخت، مادرش او را می پراند، مثلاً اگر یکی به دیدارش می آمد، او دائم به بهانه ای ساختگی سرزده وارد اتاقش می شد تا دختر بداند که دوستش بچه ننه و   تحت کنترل است. این ملعون بارها در مورد دخترها به پسرش پند داده بود که آنها دروغگو، حیله گر و فریب کارند، به همین خاطر همیشه باید در برخورد با آنها شدیداً مراقب باشد. شوهرم بر اثر همین رفتار او مدتها در مدرسه افسرده و تکیده و تنها بود، از دخترها می ترسید و می پنداشت آنها واقعاً شیطانند و بدبختش می کنند؛ تا اینکه بزرگتر شد و رفت پیش روانکاو. بعدها ما با هم آشنا شدیم. همه ی این حرفها در مورد مادرش را او خودش برایم تعریف کرد. گفت تازه پیش روانکاو بود که متوجه شد باید از وابستگی به دنیای فکری مادرش نجات پیدا کند.
    گذشته از اینها مادر شوهرم ادعا دارد که یک کاتولیک معتقد است، اما از شوهرش طلاق گرفته و   تا حالا با دهها مرد دیگر   روی هم ریخته است، بیآنکه با آنها ازدواج کرده باشد. لباسهای گرانقیمت می پوشد، غذاهای عالی و طبیعی می خورد، یک لحظه در عمرش به محیط زیست نمی اندیشد و تا بخواهی در مصرف آب و برق و گاز اصراف می ورزد، دائم می رود مسافرت و خوشگذرانی؛ آنهم در دنیایی که در هر گوشه و کنارش صدها مریض و فقیر و بیچاره و گرسنه ویلانند.
«آرام باش، دخترم، او روحش را به شیطان فروخته است!»
    صدایی غیبی همین حالا دوباره به من گفت. بهتر است سعی کنم این پیرزن ملعون را فراموش کنم. ارزش ندارد آدم خونش را به خاطر موجود پلیدی مثل او کثیف کند.
 
    دلم برای روانکاوم می سوزد. حیوانکی هر دو هفته یک بار، پنجاه دقیقه به لاطائلاتم گوش می دهد. همینکه روبرویم می نشیند اول با نگاهش دعوتم می کند به حرف زدن. اگر سکوت کنم می گوید:«خب، شروع کنین لطفن!»
«از چه شروع کنم؟»
«از هرچه که دلتون میخواد. حالا اینجا با چه روحیه ای نشستین؟»
«کاملاً گهی.»
«چه چیزی موجب این روحیه تون شده؟»
     و من تعریف می کنم. تعریف می کنم که بیکاری و گرانی مردم را به جان هم انداخته است. روز به روز آدمها بی عاطفه تر و خشن تر و پولدوست تر می شوند. همه در صددند سر همدیگر به طریقی کلاه بگذارند. از ترسهایم می گویم. می گویم که از آینده می ترسم، می ترسم که دخترم هرگز شغلی گیرش نیاید و هرگز بچه دار نشود و اگر چنانچه بچه دار شد نوه ام مجبور باشد در محیط زیست کاملاً از هم پاشیده ای با دهها بیماری ناشناخته زندگی سخت و غیرقابل تصوری را شروع کند. می گویم که می ترسم بزودی جنگ بزرگی درگیرد یا فاجعه ی دیگری دنیا ی در هم ریخته ی ما را به کلی ویران سازد. می گویم. یک بند از هرچه بدی و زشتی است می گویم، تا که پنجاه دقیقه ام تمام می شود. آن وقت او از جایش بر می خیزد، روی کاغذ یادداشتی وقت جلسه ی آینده را می نویسد و به من می دهد.
     وقتی از مطبش مرخص می شوم و به سوی خانه راه می افتم، توی راه عذاب وجدان می گیرم که چرا روحیه ی روانکاو بیچاره را با ردیف کردن حرفها و تصورات بدم خراب کرده ام. اما من مجبورم پیش او اینجوری حرف بزنم. تا باور کند که ناراحتی افسردگی روحی دارم. از این گذشته در تمام وقت این جلسات باید مراقب باشم تا از زبانم نلغزد که شوهرم را دوست دارم، که صدای دلسوز و مهربانی همیشه با من است و هوایم را دارد، و نیز نباید از خوبیها و زیباییهای زندگی کلامی بر زبان بیاورم. من هر سه این چیزهایی را که برشمرده ام، چنانچه از من سوال شد، باید انکار کنم، تا مبادا روانکاوم تأیید کند من اختلال روانی دارم. آن وقت کارم زار است؛   یکراست راهی روانخانه ام خواهند کرد. کدام آدم سالمی می تواند برای مدتی طولانی آنجا منزل کند؟
    این ها همه اش زیر سر مادر شوهر ملعون من است. «آرام باش، دخترم، او روحش را به شیطان فروخته است.» باز هم همان صدای غیبی به من می گوید.
 
    یک سال و پنج ماه و بیست و پنج روز پیش بایستی عملم می کردند، غده ای سرطانی در سرم پیدا شده بود. دکترها می گفتند بدخیم است. همه فکر می کردند می میرم. من هم امیدم را از دست داده بودم. موقعی که داشتند بیهوشم می کردند، برای اولین بار صدایی به من گفت:«نترس، دخترم، تو نجات خواهی یافت!» بعد یک جوری شدم، جوری که در تمام عمرم هرگز آن جور نشده بودم؛ از درون جسمم به شکل معجزه آسایی آمدم بیرون و سبک و بی وزن توی فضای اتاق عمل بر هر آنچه که بر جسمم می گذشت شاهد و ناظر و واقف شدم.
    یکی روی قسمتی از سرم خطی کشید. و گفت:«دا دا دا دا دا دادا، کارد.» صدای بهم خوردن ابزار جراحی در ظرفی فلزی به گوش رسید. دیدم که دستی دارد قسمتی از پوست سرم را می برد. دستگاهی به غار و غور افتاد. در پی آن بخشی از جمجمه ام اره شده و شکاف برداشت. بزودی لوله ی بسیار ظریفی را داخل سرم کردند. خانم پرستاری منزجر گفت:
« وا، شما امروز چه ادوکلن تندی زدین دکتر ب!»
    دکتر ب، که ظاهراً رییس تیم جراحی بود جواب داد:«امان از دست همسرم، انتخاب اوست. میگه به همه ی ادوکلنهای دیگه حساسیت داره به جز همین. دا دا دا دا دا دادا دادا...»
    یکی پرسید:«چیه؟ چرا امروز اینقدر پکری؟»
    صدای آمرانه ای گفت:«تنظیف! تنظیف!»
    دکتر جراحی که هواسش روی صفحه ی مانیتور به مسیر حرکت کاردک جراحی داخل لوله ی فرو رفته در مغزم بود، با دستش به کاردک فشاری داد، کاردک در لوله به راهش ادامه داد. جراح بادی در کرد و بی اعتنا و عادی از همکاری پرسید:«م، تازه از بازار بورس چه خبر؟»
    کسی که از او سوال شده بود نگران گفت:« اوه، اوه، اوضاع خیلی ناجور به نظر میرسه!» حسابی ترس برم داشت. فکر کردم در مورد وضعیت من می گوید، چون ناگهان صدای "تُو تُو تُو" از دستگاهی برخاست. دکتر ب غرید:«حواست کجاست؟اکسیژن!»
«اوه، ببحشید!» همانی که اوضاع خیلی ناجور را اعلام کرده بود، شرمنده عذر خواست. بزودی صدای ممتد "تُو تُو تُو" خاموش شد. یکی پرسید:«چشمات خیلی خواب آلوده. دیشب کشیک داشتی؟»
    همان صدای شرمزده جواب داد:«نه. ولی اصلاً نتونستم بخوابم. دو تا مسکن قوی هم نتونست کمکم کنه. تمام دار و ندارم از دست رفته! یهو فوت شده و رفته! می تونی تصورش کنی؟»
    مرد دیگری از تیم جراحی گفت:
«کلی از دار و ندار من هم از دست رفته. عجیب اینه که خر هیچکی رو نمیشه گرفت، چون در این مابین هیچکی بروز نمیده برده. همه مدعیین باختن! یه همچین چیزی مگه ممکنه؟! ها؟!»
    خانم پرستاری، در حالیکه سعی می کرد همکارانش را تسلی دهد، گفت:
«بازار بورس همیشه کم و بیش نوسان داشته. غصه اش را نخورید. بزودی ارزش سهام دوباره میره بالا.»
    یکی از مردها گفت:
«اگر کسی خواست از شر "دایملر" باد کرده اش راحت بشه، من خریدارم. "تیوتا" را هم میشه یک کاریش کرد.»
    همان پرستار ادامه داد:
«توی این شرایط، فروش سهام احمقانه ترین کاره.»
    خانم دیگری با نگرانی پرسید:
«این بحران روی حسابهای پس انداز بانکی هم اثر میذاره؟»
    مردی گفت:«نه.» دیگری گفت:«چرا. روی حسابهای پس انداز بانکی هم اثر میذاره که هیچ، روی قیمت نون و پنیر مردم بی حساب پس انداز هم اثرش حتمیه.»
    چند نفر همصدا با تأثر "نچ نچ نچ" کردند. یکی، به درستی نفهمیدم کی، شاید همان اولی، دوباره بادی در کرد. دکتر جراح بالاخره از کارش دست کشید و گفت:«مارکس یک قرن و نیم قبل این بحران رو پیش بینی کرده بود. دا دا دا دا دا دادا دادا، این هم از این غده ی لعنتی. بیچاره کارش تمامه. فکر نمی کنم از "کاما" در بیاید. شفلش چه بود؟ کارگزار بانک؟»
    خانمی که در پرونده ام نگاه می کرد در جوابش گفت:«معلم بود. غده خیلی وقت پیشتر از بحران بانکها توی مغزش رفته بود، آقای دکتر. حیف، بیچاره سی و نه سال بیشتر عمر نکرده!»
    دکتر جراحی که در مورد شغلم پرسیده بود، در حالیکه همچنان با زبان و لبهایش ادای کنسرتی را در می آورد، عادی و بی اعتنا گفت:
«دا دا دا دا دا دادا دادا دادادا! ببرینش لطفاً! بعدی!»    
    بعد پلکهایم بدچوری سنگین شد. انگار خستگی تمام عالم به سراغم آمده بود. دیگر چیزی نفهمیدم.
    نمی دانم کی بود که صدای گریه و زاری به گوشم رسید. چشمهایم را باز کردم، افراد خانواده ی کوچکم کنار تختم نشسته بودند. دخترم بیتاب گریه می کرد، شوهرم مستأصل و غمگین دلداریش می داد.
«بگو: بروید خانه. اصلاً جای نگرانی نیست. من نجات یافته ام. روزی همه ی شما هم نجات خواهید یافت!»
    همان صدای غیبی که قبلاً برای اولین بار هنگام بیهوشی سراغم آمده بود،   به من گفت بگویم. خواب آلود این کلمات را بر زبان آوردم و بی اختیار چشمهایم را بستم و دوباره در خواب فرو رفتم.
    یک هفته بعد کاملاً سالم و سرحال به خانه برگشتم. ماجرای آن صدای غیبی را برای خانواده و نزدیکانم با خوشحالی تعریف کردم. همه تبسمی از ناباوری بر لب آوردند و موضوع صحبت را عوض کردند.
 
«دخترم، از گوشتخواری پرهیزکن، چرا که جانوران نیز مثل هر انسان بخشی از وجود آن لاوجود، پروردگارند!»
    روزی همان صدا   به من گفت و من به خانواده ام گفتم و خودم بیدرنگ از گوشتخواری صرف نظر کردم. متأسفانه نتوانستم آنها را نیز به این کار مجاب کنم.
    کم کم بگو مگو در مورد من شروع شد. بانی این بگومگوها طبق انتظار مادرشوهرم بود. او مدعی شد که شیطان در جان من حلول کرده است. دیگران پنداشتند که بر اثر عمل جراحی اختلالی جزیی در سیستم مغزی ام بوجود آمده است. این بهتان ها   بزودی در روز تولد شوهرم شدتی بی سابقه گرفت.
    همراه خانواده ام و تعدادی از دوستان و فامیل داشتیم تولد شوهرم را جشن می گرفتیم. ناگهان شنیدم:«برخیز و به سکوت فراشان بخوان و تلویزیون را روشن کن و بگو تا شیاطین را با دیدگان خود به تماشا بنشینند!»
    به خواهش من همه ساکت شدند. گفتم صدایی به من می گوید تلویزیون را روشن کنم و شیاطین را نشان شان بدهم. تلویزیون را روشن کردم؛ رییس جمهور مشتاقانه داشت با پاپ دست می داد. از قول همان صدا بلند گفتم:«بدانسان که خدای واحد همزمان در جان همه ی جانداران جاریست، حقا شیطان نیز خود بسیار گاهان به شمایل انسان اندر می شود و شمایان را به سوی سالوس و پلیدی و تباهی سوق می دهد. بپرهیزید! بره گان خدا،   که خود تکثری از کثرت بیشمار اویید، از شیاطین بپرهیزید، که پرهیزکاران رستگارانند!»
    غوغا شد. جشن تولد شوهر بیچاره ام ناخواسته بهم خورد. «...صد بار نگفتم شیطان توی جلدش رفته...» صدای فریاد هیستریک مادرشوهرم در آن شلوغی و همهمه پیچید.
    برخلاف میلم بردندم روانخانه. اوه، اوه، اوه، خدا نصیب کسی نکند! خیلی جای بدی است؛ دم به دم به آدم آمپول می زنند و قرص می دهند تا خوابش بگیرد و مثل خرس گنده و تنبل و بی اراده شود.
    بعد از مدتی آدم مهمی از روانخانه مرا به اتاق خود خواند. همین که روبروش نشستم، همان صدای غیبی به من گفت:«مرا انکار کن، دخترم، مرا انکار کن! بدانسان که پطروس در آن سحرگاه شوم، بین سه بانگ "قوقولی قوقو"ی خروس سه بار انکارم کرد، تو نیز انکار کن مرا و بگو که هرگز صدایی نشنیده ای. آنچه گفتی ترفندی بود تا ترا به روانخانه آورند و به حال خود بگذارند. بگو بیزاری، از جماعت آدمی بیزاری و هیچ میلی ات به زیستن با ایشان نیست.»
    گفتم و آن آدم مهم روانخانه از من پرسید:
«میدونین که این کارهاتون کار دیونه هاست؟»
    آن صدا گفت بگویم و من گریه کنان گفتم:
«آقای دکتر، شما را به خدا باورکنین من واقعاً دیونه ام. یعنی دیونه ام کردن، آقای دکتر. خواهش می کنم اجازه بدین پیش شما و این دیونه ها بمونم، چون اینجا کسی کاری به کارم نداره. از طرفی دیگر هیچ وظیفه و مسولیتی روی دوشم نیست. خسته شده ام. آقای دکتر، از زندگی، از خانواده، از کار و از اجتماع به کلی خسته شده ام.»
    بعد از این گفتگو آن مرد مهم روانخانه تشخیص داد که من دیوانه نیستم بلکه فقط خسته و افسرده ام. برای من دوری از اجتماعات، استراحت و تراپی افسردگی نزد روانکاو تجویز کرد. حالا ماهی دو بار می روم پیش روانکاو. مجبورم بروم. می روم پیشش و به دروغ می گویم که حالم از زندگی به هم خورده است .
 
www.y-k-shali.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست