سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

هرگز فراموش نمی کنم!
گفتگو با بهروز دولت آبادی


امید منتظری


• معلوم نیست تارهای آویزان بر دیوارش سازاند یا اسلحه؟ یک بار پویان به او گفته بود "اسلحه تو این تار است". حافظه اش مثل نوارهای ظبط شده است، ساعت و روز و سال، مکان های و چهره ها؛ انگار وقتی حرف می زند تصویر تک تک رفقایش جلوی چشمش می آید. این سیمای بهروز دولت آبادی است در۷۰ سالگی که حالا از صمد بهرنگی، بهروز ارمغانی، امیرپرویز پویان و «حلقه ی تبریز» می گوید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ دی ۱٣٨۷ -  ۱۵ ژانويه ۲۰۰۹


معلوم نیست تارهای آویزان بر دیوارش ساز اند یا اسلحه؟ یک بار پویان به او گفته بود "اسلحه تو این تار است". حافظه اش مثل نوارهای ظبط شده است، ساعت و روز و سال، مکان های و چهره ها؛ انگار وقتی حرف می زند تصویر تک تک رفقایش جلوی چشمش می آید. این سیمای بهروز دولت آبادی است در۷۰ سالگی. دیر نبود، روزگاری که صمد با ارس رفت. درست مثل ماهی سیاه کوچولو. و این فقط آغاز راه بود. بچه های شاخه تبریز به جنبش فدایی پیوستند و بسیاری مرگ فدایی را بر گزیدند. و معلمان بسیاری به دور افتاده ترین روستاها و مناطق محروم سرازیر شدند. آن روزها دانشگاه تربیت معلم پراز این آموزگاران که راه مبارزه را آموختند و آموختند. نهضتی در کار بود. همه چیز شده بود شبیه قصه های صمد.


بهروز دوات آبادی کیست؟ و چگونه در شعاع فعالیت اجتماعی- سیاسی قرار گرفت؟

من بهروز دولت آبادی هستم و تخلصم چای اوغلو به معنی پسر رودخانه است. ۱٣۱۷ در تبریز به دنیا آمدم، در محله ای به نام "جنب رودخانه". علیرضا نابدل (اوختای) خانه شان نزدیک خانه ما بود و او این تخلص را برایم انتخاب کرد. سال ٣۴-٣۵ در قربلاغ از توابع میانه معلم شدم. مدت ها آن جا مدیر، معلم و ناظم بودم و شب ها اکابر را هم درس می دادم. یک سال و نیم در قربلاغ بودم که از آن جا به آذرشهر منتقل شدم. از آن جا هم یک راست مرا به ممقان فرستادند. آن زمان ممقان شرایط بدی داشت و مثلا فقط دو ساعت در روز برق داشت. صمد بهرنگی و بهروز دهقانی سال اول معلمی شان را می گذراندند و تازه از دانش سرای مقدماتی تبریز فارغ التحصیل شده بودند. درست سال های ٣۵ و ٣۶ بود و صمد تازه سبیل هایش جوانه زده بود. من هم تازه شروع کرده بودم به یادگیری تار. بیشتر معلم ها اهل ممقان بودند. بهروز و صمد که تبریزی بودند، من را که دیدند به هم خانگی خودشان دعوت کردند. من هم با کمال میل پذیرفتم. این طوری در کرایه خانه هم سهیم شدند.
من کلاس دوم درس می دادم، صمد سوم و بهروز پنجم. بهروز و صمد یه جورایی مکمل همدیگر بودند. بهروز آدم آگاه و مطلعی بود و صمد هم سریع با مردم اخت می گرفت. صمد با اولیا، که بیش تر از پارچه بافی سنتی امرار معاش می کردند، رابطه خیلی خوبی داشت و بچه ها به چشم یک پدر دلسوز به صمد نگاه می کردند. همیشه به یاد دارم صمد یک کیف سیاه داشت که داخلش نان و پنیر و از این چیزها می گذاشت. سر کلاس بچه هایی بودند که از گرسنگی ضعف می کردند و صمد این ها را برای آن ها می برد. خود صمد هم از خانواده زحمت کشی بود. پدرش کارگر بود. اصلا یکی از دلایلی که به دانش سرا رفت، این بود که بتواند زودتر به درآمدی برسد. برای هر درس یک ملودی و آهنگی در آورده بود. در آن سال ها بار مذهبی هم داشتیم. یک بار کاظم سعادتی که هفت هشت ماه بعد به ما پیوست، سرش را از پنجره خانه بیرون کرده بود و اذان می گفت. کلی سر این قضیه شوخی می کردیم.
من و بهروز و صمد چند نوبت برای فراگیری قرآن به نزد حاج اکبر شعار می رفتیم. هنوز در ابتدای راه بودیم. اما عجیب بود اولین شبی که با هم بودیم از شرایط ممقان گفتند و من مانده بودم که این ها ظرف این مدت کم، چه قدر اطلاعات از این جا کسب کرده اند.ما همگی به زبان مادری مان عشق می ورزیدیم. اگر دقت کنید اولین کار صمد هم مجموعه «پاره پاره» بود که منتخبی از شعرای آذربایجان است. مثلا ابتکار به خرج می داد و به جای انشای "علم بهتر است یا ثروت"، بچه ها را تشویق می کرد از پدر و مادرشان قصه یا شعر یا امثال و حکم یاد بگیرند و بیایند به جای انشا با زبان مادری شان نقل کنند. آن وقت خودش به زبان فارسی ترجمه می کرد و محتوا و مفاهیم داستان را برای بچه ها شرح می داد. همین زمان بود که «کند و کاو درمسائل آموزشی» را نوشت. از همین جا هم شروع شد که کم کم بازرس ها حساس شدند و وقتی می آمدند، سر کلاس صمد می رفتند تا مواظب باشند که حتما فارسی صحبت کند و ... صمد بینش دقیقی داشت. درست مثل ارس بود که صاف ایستاده است اما زیرش جریان شدیدی دارد. وقتی هم که صمد ایستاده بود و سبیل هایش را می جوید، ما می گفتیم صمد در دلت چه می گذرد؟
یک زمان ما به این نتیجه رسیدیم که این بچه ها که کلاس ششم را تمام می کردند یا آجان می شوند یا ژاندارم، یا بعضی که متمول تر بودند، برای ادامه تحصیل به آذرشهر می رفتند. ما هم پیشنهاد کردیم که تا کلاس نهم را در ممقان دایر کنیم. صمد با اولیا صحبت کرد و آن ها موافقت کردند. فردی زمین اهدا کرد و ما هم از یک ماه حقوق مان گذشتیم تا کلاس های جدیدالتاسیس بر پا شود. کاظم (سعادتی) که مسئول پیشاهنگی مدرسه بود، اولین کلنگ ساختمان را زد.
حدود سال چهل بود که صمد را از ممقان به اَخجان منتقل کردند. صمد هم انبار پشت قهوه خانه جلیل قهوه چی را مرتب و تمیز کرد و در آن ساکن شد. در آن جا بود که برای صمد پاپوش دوختند و به اتهام های کذایی از آن جا به شیرامین تبعید کردند. من خوب یادم می آید که سال چهل وقتی بازرس ها برای بررسی وضعیت آذر شهر از جمله صمد در سالن دبیرستان رضا شاه جمع شده بودند، بهروز دهقانی به حمایت از صمد اعتراض کرد و یک اعتراض سراسری برعلیه آقای دانش دوست - رئیس فرهنگ آذرشهر که ما به او می گفتیم پاپوش دوز- راه انداخت.
بالاخره من سال ۴۲ منتقل شدم به تبریز و بچه ها هر پنج به می آمدند و قرار کوه می گذاشتیم. من و صمد و بهروز دهقانی و مناف فلکی و علی رضا نابدل و کاظم سعاتی و... مرتب به کوه می رفتیم و کم کم جریانات داشت شکل می گرفت. یادم است که در کوه، صمد خیلی چغر بود. هیچ وقت در کوه عرق نمی کرد که ما به شوخی می گفتیم صمد تو از جنس کلاغ ها هستی.


رابطه جمع شما با امیرپرویز پویان و روشنفکران مرکز مثل ساعدی چگونه شکل گرفت؟

ما امیر پرویز پویان و عباس هوشمند را می شناختیم. پویان در موسسه تحقیقات اجتماعی کار می-کرد. با اسماعیل خویی آشنا بودیم. ساعدی بچه تبریز بود و در رفت و آمدهایش به تبریز، ما به استقبالش می رفتیم. اسدالله مفتاحی برادر عباس مفتاحی با ما ایاغ بود. مثلا در سال ۴۵ در جریان شلوغی های دانشگاه در تبریز که یونس نابدل و فرج سر کوهی نیز حضور داشتند، ما سه هزار تا تراکت به حمایت از دانشجویان شبانه دست نویس کردیم و هر کسی در محله سکونت خودش پخش کرد. تهران که می آمدیم این دوستان را می دیدیم. وقتی ساعدی «چوب به دست های ورزیل» را اجرا می کرد، ما هم به تالار سنگلج رفتیم و آن جا محمود دولت آبادی، مشایخی، کشاورز، فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان و... همه جمع بودند که ما آن ها را می شناختیم و آشنا بودیم. یعنی می خواهم بگویم وقتی در خرداد ۱٣۴۷ پویان به تبریز آمد، شناخت و سابقه ذهنی از جمع ما داشت. پویان که آمد، در خانه بهروز دهقانی جلسه گذاشتیم و آنجا من و کاظم سعادتی و علیرضا نابدل حضور داشتیم. صمد هم قرار بود بیاید اما نیامد.


ماجرای فرار شما از تبریز چه بود و رابطه شما با حلقه تبریز به چه شکل در آمد؟

ماجرا از این قرار است که اریبهشت ۴۷ من یک رسیتال تار در دانشگاه تبریز اجرا کردم که در واقع قطعاتی از نوحه ها و عزاداری امام حسین با صدای تار بود. سه ماه بعد از آن، بازار تبریز تعطیل کرد و شهر به هم ریخت. تیمسار سلیمی رئیس ساواک تبریز کار من را به ساواک کشید و حسابی اذیت کردند. بعد از آن یک روحانی آمد و منبر رفت و سپس فتوا داد که این ملعون خونش حلال است. اواخر سال ۱٣۴۷ من از تبریز گریختم و به تهران آمدم.


پس شما هنگام مرگ صمد در تبریز بودید؟

بله. سه شنبه ۵ شهریور ۱٣۴۷ حمزه فراهتی را دیدم که گفت بیا به جلفا برویم. من هم گفتم با این فتوا من حتا از خانه با ترس و لرز خارج می شوم، خودت تنها برو. حمزه آن زمان دام پزشک بود و افسر ارتش شده بود. یک ستاره هم داشت. گفت یک روزه می روم. چهارشنبه دوباره در خیابان شهناز او را دیدم که گفت باید بروم قره داغ، بیا با هم برویم. گفتم من دیروز گفتم که نمی توانم بیایم. از این جا به بعد هرچه می گویم نقل قول مستقیم است که حمزه برایم تعریف کرده است. حمزه صمد را در مقابل کافه مایاک در خیابان پهلوی می بیند. به صمد می گوید که می آیی به قره داغ برویم؟ صمد می گوید با کمال میل. پنج شنبه راه می افتند به سمت قره داغ. جمعه هشتم می روند خمارلو و گویا هوا هم خیلی گرم بوده است. تصمیم می گیرند برای آب تنی به ارس بروند. صمد چون شنا بلد نبوده است، می نشیند کنار آب و آبی به دست و صورت می زند. حمزه درحالی که شنا می کرده است، صدای صمد را می شنود که آب دارد من را می برد. خلاصه حمزه برمی گردد و از آب بیرون می-آیند. روز بعد می روند پاسگاه توارلیک که حمزه به آن جا سربزند. آن جا دوباره می روند که شنا کنند. حمزه ده دوازده متر در جهت جریان آب شنا می کند. باز هم می گویم که این ها را از قول حمزه نقل می کنم. صمد هم چنان کنار آب نشسته بوده است که یک دفعه می گوید حمزه آب دارد من را می برد. حمزه بر خلاف جریان آب شنا می کند و دو سه متر تا صمد فاصله داشته است که می بیند صمد نیست. چند نفر کنار آب ایستاده بوده اند. حمزه می پرسد این دوستم چه شد؟ کجاست؟ می گویند جناب سروان شوخی اش گرفته است. خودش سرش را زیر آب کرده است. حمزه که از آب بیرون می آید، یک شبانه روز آن جا می نشیند. در واقع شوکه شده بوده است و حالت افسردگی پیدا کرده بوده است. خبر که به ما رسید، کاظم سعادتی با اسد بهرنگی رفتند قره داغ. هفت هشت روز طول کشید تا جنازه اش پیدا شد. بالاخره یک سربازی جنازه صمد را روی یک آدا (تخته سنگ هایی که به صورت جزیره میان رودخانه است) پیدا می کند. آب مسیر طولانی ای صمد را با خودش برده بود. من هم با یکی دو تا از دوستان میان تبریز و اهر به کاظم و اسد ملحق شدیم. بعد از دفن صمد در قبرستان امامیه، یک روز دوستان آمدند به خانه من و در آن جا حمزه این داستان را برای من تعریف کرد.
البته من در سال ۱٣۵۲ که در کتاب خانه مولوی کانون پرورش سخنرانی داشتم، گفتم که صمد غرق شده است. هنوز هم همین را می گویم. حتا یک بار حمزه از شدت ناراحتی به قصد خودکشی با ساطور (یا چکش) به سرش زده بود. ما پیش از این هم با حمزه رفیق بودیم و همیشه به مرغداری-اش می رفتیم. این جلال آل احمد بود که به این توهم که حمزه در ماجرای مرگ صمد دست داشته است، دامن زد. من به جلال هم گفتم که چرا این طور نوشته ای؟ جلال گفت از ساعدی شنیده ام. از ساعدی هم که پرسیدم، گفت من هم این طور شنیده ام. می دانید، حتا متاسفانه اشرف دهقانی هم به این ماجرا جناحی نگاه کرده است. صمد آدم روشنی بود اما با قطعیت نمی شود جناح بندی کرد. حمزه گاهی در شرایط سخت سر به هوا می شد و تسلط بر خودش را از دست می داد و رفتارش غیرعادی می شد. هرچند بعدها در نامه ای به فرج سرکوهی در آدینه، حرف هایی زد که بعضا مخدوش بود و شاید از شدت فشار این ماجرا بود، اما بالاخره او یکی از ما بود.


نظر شما درباره جنبه های سیاسی فعالیت صمد چیست؟ یعنی محتوا و فرم فعالیتش چگونه بود؟

ببینید آن زمان هنوز هسته به صورت تشکیلاتی در تبریز تشکیل نشده بود. اگرچه کارهای ما سویه خاصی داشت. برای مثال من و بهروز دهقانی و صمد بهرنگی در ممقان «مادر» ماکسیم گورکی و «کاپیتال» مارکس را پنهانی و با علاقه می خواندیم و درباره اش صحبت می کردیم. یا مثلا تاریخ مشروطه را بر اساس آن کتاب تحلیل می کردیم. اما مساله این است که زندگی خود صمد سوژه ای برای بیننده است. هر کسی نمی تواند صمد باشد. هرچند خواهش من این است که از صمد اسطوره نسازیم. صمد مثل بقیه رفقای مان بود، ولی نسبت به زمانه اش دید خوبی داشت. صمد در نوشته-هایش از محیط اطرافش الهام می گرفت. زندگی صمد خود مبارزه بود. کتاب افسانه های آذربایجان را با کمک بهروز دهقانی از گوشه و کنار آن خطه و از طریق دانش آموزان و رفقایش جمع کرد. داستان هایش برگرفته از روزگار و دغدغه هایش بود. اما باز تاکید می کنم، بی آن که بخواهیم از ارزش کار و زندگی صمد بکاهیم، اما اسطوره نسازیم.


آن چه به حلقه تبریز شناخته شده است، از کی و چگونه شکل گرفت؟

از همان خرداد ۱٣۴۷ که امیر پرویز پویان به خانه بهروز دهقانی آمد. ما همان وقت قرار گذاشتیم که کس دیگری از سمپات ها خبر نداشته باشد. این نقطه آغاز شاخه تبریز است. در این شب بود که ما شکل سازمانی گرفتیم. صمد آن شب به خانه بهروز نیامد، اما کاملا در جریان ماجراقرار داشت. هرچند پیش از این، نطفه این جمع گذاشته شده بود و حتا زمانی در حدود سال ۴۵، تجربه انقلاب چین و تزهای مائوییستی و محاصره شهرها از طریق روستا، که روزهای اوج و هیاهوی خود را می گذراند، برای ما قابل توجه بود.


آقای دولت آبادی چگونه دستگیر شدید؟ وسرنوشت شاخه تبریز چه شد؟

بعدها جمع بزرگ تر شد و اواخر سال ۴۷ به دنبال فتوای قتل، من از تبریز به تهران فرار کردم. در این دوره با پویان رابط بچه های تهران و تبریز بودم. مثلا جزوه ای رد وبدل می شد یا من «رد تئوری بقا» ی پویان یا «تئوری جنگ پارتیزانی» را به دست بچه ها می رساندم.
سال۴۹ به دنبال دستگیری علیرضا نابدل، دستگیر شدم. گویا جواد سلاحی و نابدل برای نصب اعلامیه رفته بودند، ولی مکان را خوب شناسایی نکرده بوده اند. به هر ترتیب ماموران کلانتری متوجه ماجرا می شوند و در درگیری مسلحانه، جواد آخرین تیر را به خودش می زند و شهید می شود. علیرضا نابدل که با موتور می خواهد فرار کند، در گودالی می افتد و درحالی که تیر خورده بوده است، دستگیر شده و به بیمارستان منتقل می شود. آن جا گویا در حالت اغما حرف می زند که بعد سراغ من آمدند. خطائی و نیک طبع من را بازجویی کردند. آن جا به من گفتند: پویان را می شناسی؟ گفتم: نه. بعد پرسیدند بهروز دهقانی را می شناسی؟ گفتم: بله، با هم معلم بودیم. و از این جور سوال-ها. بازداشت چندان طول نکشید و یک روزبعد، موقعی که می خواستند آزادم کنند، نیک طبع به من گفت فکر نکن رفتی، دوباره برمی گردی. من مادرم مریض بود، و بلافاصله رفتم تبریز. بهروز دهقانی را کشاندم به یک منطقه دور و ماجرا را برایش تعریف کردم. از جمله گفتم که از من درباره شما سوال پرسیدند. به بهروز گفتم که این جا باغدارها سمپات و نزدیکان من هستند و شما را به آن ها می سپارم. بهروز هم گفت شش ماه همدیگر را نبینیم.
من که بازگشتم تهران، دوباره دستگیر شدم. این بار شکنجه و بازجویی شدید بود. اوایل سال پنجاه بود و دیدم حتا ماجرای آمدن پویان به تبریز و جلسه خانه بهروز دهقانی هم لو رفته است. بعدها خود نزهت برای من در کانون پرورش فکری تعریف کرد که او زیر فشار مجبور می شود با بهروز تماس بگیرد. اما پای تلفن هم سعی می کند که بهروز را متوجه کند. اما بهروز جدی نمی گیرد و دستگیر می شود. شاید هنوز کار مخفی و چریکی آن چنان تجربه نشده بود. کاظم سعادتی که هنوز علنی بود هم گرفتار ساواک می شود که با خوردن سم و زدن رگ دستش، مرگ خودخواسته فدایی را برمی گزیند تا دیگر رفقایش را مصون نگاه دارد.
من هرگز فراموش نمی کنم که اواخر اردیبهشت بهروز را دیدم. من می خواستم از سلولم به دستشویی بروم. در راهرو سرم را که بالا گرفتم، دیدم دو تا پاسبان زیر شانه های بهروز دهقانی را گرفته اند. اوضاعش خیلی ناجور بود. انگار که آدم در یک شب پیر شده باشد. زیرش ظرف می-گذاشتند. نا خودآگاه گفتم: بهروز سلام... جوابی نداد، انگار که اصلا متوجه نشده باشد. بیست وسه خرداد ساعت دو و نیم شب، صدای آمبولانس شنیدم. از پاسبان پرسیدم چه شده است؟ گفت همان دوستت انالله شده است. بهروز زیر شکنجه از دنیا رفت. من هم همیشه یک تیغ در زندان نگه داشته بودم تا اگر روزی شرح فعالیت های مان لو رفت، رگم را بزنم. ماجراهایی که اگر رو می شد یقینا اعدام می شدم. و شرح قسمتی از آن را حمزه فراهتی در خاطراتش آورده است.
شاید دروغ نباشد اگر بگویم در مقابل شکنجه ای که بهروز دهقانی شده بود، انگار من را ناز کرده باشند. بسیاری از رفقای حلقه تبریز در ۲٣ اسفند ۱٣۵۰ اعدام شدند که این ها همه نقش بزرگی در شکل گیری جنبش فدایی داشتند. عبدالمناف فلکی تبریزی، علیرضا نابدل، اکبر موید، اصغر هریسی، محمد تقی زاده چراغی، جعفر اردبیل چی و... همه در ۲۲ اسفند اعدام شدند. پیش از این در یازدهم و سیزدهم اسفند رفقای دیگری نیز از فداییان اعدام شدند.

منبع: نشریه ی سرپیچ


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست