سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ماه رو


جک لندن - مترجم: کورش گلنام (ترجمه از سوئدی)


• عادت من این است که دوست دارم کارهایم را به شیوه زیبایی انجام دهم و هنگامی که اراده ام بر این استوار شد که جان کلاور هوس را بکشم، اندیشیدم که این کار را به گونه ای انجام دهم که در آینده بدون این که دچار شرمندگی شوم، همیشه آن را بیاد داشته باشم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ دی ۱٣٨۷ -  ۱٣ ژانويه ۲۰۰۹


 
  Jack London نوشته جک لندن    
برگردان از سوئدی کوروش گلنام
۱۹٨۷ ،Arne Upling   برگردان به سوئدی از آرنه اپلینگ
 
 
 
John Claverhous جان کلاور هوس مردی بود با چهره ای که ماه شب چهارده را بیاد می آورد. همه چهره اش از پیشانی تا چانه دایره ای گرد وکامل را تشکیل می داد که در میانه آن تکه خمیری مچاله شده، پهن وبزرگ بنام"دماغ" قرار گرفته بود. شاید همین چهره او انگیزه نفرت من از او شده بودزیرا که به راستی او به ناخنی در چشم من بدل شده بود. از دید من وجود او بر همه جهان سنگینی می کرد. شاید از دید شما چنین سخن و پنداشتی غیر طبیعی بنماید اگر بگویم انگیزه   چنین نفرتی می تواند این بوده باشد که مادرم هنگامی که مرا در شکم داشته است یکبار وسیله یک چنین آدم خوش چهره ای ترسانده شده بود. به هر رو به هر انگیزه که بود، من از جان کلاور هوس بیزار بودم. نه این که بپندارید که او کاری کرده وآزاری به من رسانده بودکه از دید دیگران نیزکاری نادرست و از سر بد جنسی بوده باشد، نه، اسلن (اصلن) چنین چیزی نبود ولی با این وجود، بیزاری ای که او در من ایجاد کرده بود ژرف، برانگیزنده، نافذ و در یک واژه تفسیر ناپذیر بود. همه ما در زندگی خود گاه با چنین رویدادهای تفسیر ناپذیری رویرو می شویم. مثلن کسی را می بینیم که از دید ما به گونه ای استثنایی به چشم می آید و ما آنا تصمیم خود را می گیریم:"من از این آدم خوشم نمی آید". چرا چنین می کنیم؟ خود مان هم نمی فهمیم. تصمیم مبنی بر خوش نیامدمان از این آدم را یک بار و برای همیشه گرفته ایم. این همآن چیزی بود که در باره جان کلاورهوس برای من پیش آمده بود.
با خودم می اندیشیدم که چنین آدمی چه حقی دارد که خوشبخت باشد؟ بد بختی بزرگتر هم این بود که او از آن تیب آدمهای خوش بین و مثبت بود. به این سبب همیشه شاد بود و یک بند می خندید. همه چیز از دید این تیپ لعنتی خوب بود. آه که این روحیه خوب او چه نیشتری به روح من می زد! همه دیگر آدمها می توانستند بخندند بدون آن که کمترین ناراحتی برای من داشته باشند حتا می توانستم در خندیدن با آنها شریک شوم. چنین بود تا آن زمان که به جان کلاور هوس بر خوردم. خنده های پایان ناپذیر او چنان مرا از کوره به در و از خود بی خود می کرد که هیج جیز دیگری در دنیا نمی توانست با من چنین کند! این خنده ها، یک بند سر در پی من داشته، مرا در پنجه خود گرفتار می کردند و دست از سرم بر نمی داشتند. خنده هایی عظیم وشکننده که همه چیز را در دهان خود فرو می برد. خواب یا بیدار، این خنده ها سر در پی ام داشته، با من بوده و مثل سوهان بزرگی بر اعصاب من کشیده شده، آنرا می خراشیدند و ذره ذره می خوردند.
  هر روز پگاه، با هیاهوی زیادی از مزرعه بر می گشت و خواب شیرین بامدادی مرا خراب می کرد. در آفتاب سوزان نیم روز، زمانی که برگ درختان از سستی فرو افتاده، پرندگان به بیشه ها پناه برده و همه طبیعت دچار سستی و نا توانی می شد، آ وای "ها! ها!" و "هو! هو!" ی او به آسمان رفته و خورشید را نیز به مبارزه می خواند. در تاریکی شب، زمانی که از شهر به خانه بر می گشت، پژواک قهقه هایش مرا وا می داشت به رختخوابم پناه برده و ناخن هایم را کف دستانم فرو کنم.
یکبار نیمه های شب دزدکی بیرون رفته، درب آغل دام هایش را باز کرده و آن ها را در مزرعه رها کردم. ولی بامداد که حیوان ها را دوباره گرد آوری کرده وآن ها را به آغلشان بازمی گرداند، از خنده ریسه می رفت ومی گفت:
ـ   چیزی نیست. نمی شود از این حیوان های بیچاره و زبان نفهم که دنبال چراگاه بهتری بوده اند، ایرادی گرفت و شکایتی داشت.
سگی داشت بنام مارس Mars . سگ دو رگه نیرومندی که نیم نژادش از سگ های استواره”   Stövareh [گونه ای نژاد سگ سوئدی] و نیمه دیگرش از نژاد سگ های شکاری بود. سگ را به اندازه تخم چشمانش دوست داشت و آن دو چون دو یار جدا نشدنی، همیشه همراه یکدیگر بودند. مدتی کمین کشیدم تا اینکه روزی مجال دلخواه فراهم شد. حیوان را فریبش داده، همراه خود آوردم و ضمن دادن یک پرس غذای حسابی بیفتک سرخ کرده گوشت گاو ، کلکش را کنده و خفه اش کردم. ولی چه سود! این کار هم کوچکترین اثری بر جان کلاور هوس نداشت! چون همیشه به آوای بلند می خندید و چهره اش مثل ماه شب چهارده می درخشید.
رفتم انبار کاه وغله اش را آتش زدم ولی فردایش که روز یکشنبه و آسایش آخر هفته بود، شاد و سرزنده از برایرم گذشت. پرسیدم: چه خبره، کجا؟ در حالی که چهره اش چون ماه کامل می درخشید گفت: صید ماهی غزل آلا، آخه ماهی غزل الا را خیلی دوست می دارم.
باورکردنی است؟! آیا هرگز چنین موجود تحمل ناپذیری وجود داشته است؟ همه غله و انبارش سوخته و دود هوا شده است و با وجود این که می دانم هیچ بیمه ای هم ندارد ودورنمای کمبود و گرسنگی در زمستان را پیش رو دارد، سرزنده و قبراق راه افتاده است برای صید ماهی برای این که ماهی غزل آلا را " دوست می دارد"!
اگر حتا اندکی نگرانی نشان داده یا دست کم اخم کوچکی می کرد یا این چهره ابلهانه اش ذره ای حالت جدی تری بخود می گرفت و   از درخشندگی اش کاسته می شد، یا این که این نیشخندش تنها برای یکبار هم که شده از لبانش ناپدید می شد، باز هم یک چیزی و من می توانستم او را ببخشم. ولی نه! او با هر پیش آمد ناگواری شادمان تر و امیدوار تر به چشم می آمد.
پس از این بلا ها که بر سرش آوردم، روزی به کوچک کردن و مسخره کردنش پرداختم. نیشخند زنان و با شگفتی به من نگاه کرد و گفت:
ـ می خواهی کتک کاری کنیم؟ چرا؟ سپس شلیک خنده اش را سر داد و گفت: تو آدم با مزه ای هستی تو! ها!ها!ها! آی خدا، مردم از خنده! ها!ها!ها!ها! اوی، ها!ها!ها!
آدم چه خاکی بر سرش بریزد؟ این دیگر توان فرسا بود. خدای من، تا چه اندازه از این آدم با این نام لعنتی اش بیزار بودم. کلاور هوس! اینهم شد نام؟ خدای مهربان، آخر چرا کلاور هوس؟ شما چه می گویید؟ نه، به راستی یک آن به این نام کلاور هوس بیاندیشید و گوش کنید ببینید چه آهنگ مسخره ای دارد ـ کلاور هوس ـ به راستی کسی با داشتن چنین نامی حق زندگی دارد؟ نه، حقیقتن از شما می پرسم؟ حتمن شما هم چون من که گفته ام نه، خواهید گفت نه!
چه باید می کردم؟ رفتم سراغ لیست سند دارایی هایی که در گرو گذاشته بود زیرا خوب می دانستم اینک که انبار وهمه برداشتش از بین رفته است، دیگر توانایی پرداخت قسط هایش را ندارد. آن ها را وسیله آدمی که خود را جای او جا زده بود، توانستم به دست بیاورم. به همین شیوه یعنی از سوی فردسومی، سفته هایی راکه به دست مردم داده بود، به جربان گذاشتم و چنین بود که مصادره دارایی هایش درخواست شد. در زمان کوتاهی(باور کنید حتانه یک روز بیشتر از زمانی که قانون روشن کرده بود) می بایست از خانه و کاشانه ای که دیگر حتا اسباب و اثاثه اش نیز مال او نبود، به بیرون پرتابش می کردند. رفتم سر وگوشی آب بدهم ببینم با این گرفتاری چگونه برخورد خواهد کرد آخر هر چه بود بیست سالی بود که در این خانه زندگی کرده بود.
با چشم های درخشان نعلبکی مانند وچهره شادابش که دقیقن مثل ماه شب چهارده بود، به سویم آمد و قهقه اش را سر داد.
ها!ها!ها! این بچه کوچک من یک رذل کوچولوی با مزه ای است. شنیده ای که چکار کرده است؟ الآن برایت می گویم. در کنار ساحل دریا حوضچه ای درست کرده و بازی می کرد که اندکی از خاک کناره حوضچه در آب ریزش کرده و اندک آبی به او پاشیده شد. داد می کشید آی پاپا یک حوضچه آب بالا پرید و مرا خیس کرد.
در حالی که در برابرم ایستاده و چشم براه بود که من در شادی ژرف و ابلهانه اش شرکت کنم، گفتم:
ـ من که چیز جالب وخنده داری در این ندیدم.
خودم هم می دانستم که چه قیافه درهم و اخم آلودی داشتم.
بهت زده و پرسش آمیز نگاهم کرد ولی یکباره گویا چیزی برایش روشن شده باشد، چهره اش، چون بارها در گذشته، از هم گشوده و چون ماه روشن شبی تابستانی آرام و گرم شده و خندیدنش آغاز شد:
ها! ها! جالب بود. پس داستان را نفهمیدی ها؟   ها،ها، ها، هو، هو، هو! پس خوب گوش کن! یک حوضچه آب می پره بالا....
چرخی زدم. راهم را کشیدم و رفتم. نه، نه، این بابا خله! نه ، این دیگر باید آخرین بار باشد. پیش از این دیگر نمی   توانستم بردباری داشته باشم و کار این تیپ لعنتی را باید بک سره کرده و خودم را از دستش رها می کردم. زمانی که به بالای تپه رسیدم، هنوز می توانستم آوای خنده های مهیبش را که تا خود آسمان پژواک داشت، بشنوم.
عادت من این است که دوست دارم کارهایم را به شیوه زیبایی انجام دهم و هنگامی که اراده ام بر این استوار شد که جان کلاور هوس را بکشم، اندیشیدم که این کار را به گونه ای انجام دهم که در آینده بدون این که دچار شرمندگی شوم، همیشه آن را بیاد داشته باشم. البته گفته باشم که من، هم از سنبل کاری بدم می آید و هم از خشونت و سنگدلی. برای نمونه   من بیزارم از این که کسی را با مشت هایم زده و درهم بکوبم. حتا اندیشیدن به چنین کاری، حالم را خراب می کرد. از این رو، این که با گلوله یا چاقو یا چماق، جان کلاور هوس(آه، این نام لعنتی) را بزنم اصلن جایی در اندیشه ام نداشت. گذشته از این من نه تنها می بایست که این کار را هر چه قشنگ تر و تمیز تر انجام دهم که باید آن را به گونه ای انجام می دادم که اندک گمانی نسبت به من ایجاد نشود.
  به دین ترتیب بود که من همه هوش و حواسم را بکار گرفته و پس از یک هفته ای اندیشه و بررسی ژرف، نقشه ای در مغز من جان گرفت و   پس از آن به آماده ساختن نیاز های اجرای آن پرداختم. رفتم یک توله سگ شکاری پنج ماهه خریدم و همه وقتم را برای آموزش و پرورش او    گذاشتم. اگر کسی در کار من باریک می شد، می دید که همه کوشش من در آموزش سگ، گرد یک چیز می چرخید: آموزش دویدن به دنبال آن چه که پرتاب شده و آوردن آن در حالیکه آن را در دهان خود نگاه می داشت. من به سگ که او را بلونا(۱) نامیده بودم، یاد دادم که نه تنها برود چوب هایی را که در آب پرتاب می کردم بیاورد که این کار را تند، به فوریت و بی آنکه با دستهایش حرکت های مسخره انجام داده و با چوب بازی کند، انجام دهد. هدف سنجیده شده ام از این کار هم این بود که سگ اجازه ندهد در انجام کارش کسی سدی ایجاد کرده و همه کوشش تنها این باشد که هر چه تند تر رفته چوب را آورده و آن را به پرتاب کننده بدهد. یادش دادم که در همآن زمان که چوب را در دهان داشت مرا که می دویدم دنبال کند تا جا یی که حتمن به من برسد. سگ چنان استعدادی از خود نشان می داد و چنان شور وشوقی به یاد گیری داشت که من بزودی از چگونگی و دست آورد کار احساس خشنودی کردم.
  چشم براه نشستم و در نخستین و بهترین مجالی که پیش آمد، بلونا را به جان کلاور هوس هدیه کردم.
روشن است که من این کار را بدون ارزیابی و بررسی انجام نداده بودم چون از سستی ای در او با خبر بودم و می دانستم که   سبب شده است که همیشه وپی گیرانه کار نادرست وخلافی را انجام دهد.
زمانی که سگ شکاری را در آغوشش گذاشتم، گفت نه، نه، شوخی می کنی! سپس نخست دهانش را چون غاری باز کرد و وپس از آن با همه چهره ماه مانندش حندید وگفت:
ـ من، من به گونه ای می پنداشتم که تو از من خوشت نمی آیدو شگفت است که تا این اندازه در اشتباه بودم. سپس به سبب همین اندیشه اشتباهش خندیدنش را آغاز کرد. چنان می خندید که از فشار خنده و در حالیکه سک را در آغوش داشت، شکمش را هم چسبیده بود. در میان فشار خنده به زور توانست بگوید: اسمش چیه؟
ـ گفتم: بلونا
او که از فشار خنده نفسش بند رفته بود، هی هی کنان گفت: چه نام ابلهانه ای!
از حالت شادی و رضایت او دندانهایم را بهم فشردم ولی خودم را نگاه داشته و توانستم به سختی بگویم که: البته میدانی که بلونا جفت مارس بوده است.
مثل اینکه جلو چشمانش روشن تر شد ه باشد، ماه کامل در صورتش هویدا شد وبا فریاد گفت:
ـ مارس را می گویی؟ اون دومین سگ من بود. بنا بر این بلونا حسابی بیوه شده. اوی، اوی! ها،ها،ها، هی، هی، اوی!
بر گشتم و به سوی تپه گریختم.
هفته ای گذشت. شنبه شب از او پرسیدم:
ـ پس دوشنبه جابجا می شوی و می روی، ها؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد. گفتم:
ـ   ودیگر شانس صید ماهی غزل آلا را که این همه دوست داری نخواهی داشت!
متوجه آهنگ تمسخر امیز سخنانم نشد و چون مرغی قد قد کنان گفت:
ـ اُ، نمیدانم. فردا، پگاه می زنم به چاک جاده و کوشش جانانه ای می کنم.
این گفته های او سبب خوشحالی بیش از اندازه ام شد و با شور وشوق به خانه بر گشتم.
فردای آن روز، زود هنگام دیدمش که تور ماهیگیری به دوش و کیسه ای در دست در حال رفتن است. بلونا نیزآرام به دنبالش روان بود.
می دانستم مسیرش کجاست. دزدکی از راه میان بری از دشت گذشته، با خزیدن درمیان بوته ها و در درون جنگل خودم را به قله کوه رساندم. جایی قرار گرفتم که هم بتوانم کیلومتر ها سلسله جبال کوه ها تا آمفی تآتر طبیعی که بین تپه ها به وجود آمده بود را زیر دید داشته باشم وهم این که دیده نشوم. در آن پایین، آنجا که تپه با شیب تندی در شکاف و بریدگی ای پایین رفته و سپس به سطح یکنواخت سدی بر خورد می کرد که صخره   کوه ها چون حلقه ای آان را در بر گرفته بودند، مکان مورد نظر بود. خودم را در شکافی در کوه، جائیکه بر همه جا دید داشت جا داده و پیپم را روشن کردم.
دقیقه های زیادی نگذشته بود که جان کلاور هوس در حالیکه به سختی و با تلاش راه می رفت، در انتهای سراشیبی پدیدار شد. بلونا به تندی دور و برش می چرخید و حسابی سر زنده می نمود. زوزه های کوتاهش با آوای نفس هایش در هم آمیخته و آهنگی دیگر به آن می داد. هنگامی که به سد رسیدند، جان   تور ماهیگیری و کیسه را به زمین انداخت و از جیب شلوارش چیزی بیرون آورد که شبیه یک شمع بزرگ و کلفت بود. ولی من می دانستم که آن   بسته ای دینامیت است زیرا او همیشه به هنگام صید ماهی غزل آلا از دینامیت استفاده کرده و ماهی ها را وسیله آن به هوا می فرستاد. فتیله دینامیت را تنظیم کرد وآن را با دقت در مشمعی پیچید و بست و سپس فتیله را آتش زده و آن را فورن به داخل آب سد پرتاپ کرد. همزمان با پرتاپ دینامیت، بلونا نیز یکباره و به تندی برق به دنبال آن در آب روان شد. چه لحظه ای! می توانستم از شادی فریاد بزنم.
فریاد های کلاور هوس بر سر سگ کوچکترین تأثیری نداشت. پرتاپ سنگ و کلوخ از سوی او هم کاری از پیش نبرد و سگ با اراده براه خود ادامه داد تا دینامیت را در دهان گرفته، بر گشت و شنا کنان و به تندی رو به سوی ساحل نهاد. تازه آن هنگام بود که کلاور هوس خطر را حس کرد و دویدنش را آغاز کرد و همان گونه که من بلونا را آموزش داده بودم، او هم سر در پی اش گذاشت. آه چه چشم انداز جالبی!   هم چنان که پیش از این برایتان گفتم، سد در جایی چون آمفی تآتر قرار داشت و می شد از این سو به آن سو ی آن روی سنگ ها پرید. کلاور هوس هم همین کار را می کرد، روی سنگ ها می جهید، می رفت و می آمد و دور می زد و بلونا هم سر به دنبالش. هرگز نمی پنداشتم که یک چنین آدم گرد و خپله ای بتواند چنین به تندی بدود ولی سگ با پاهایی پر شتاب تر از او می دوید و سر انجام به او رسید. و درست زمانی که سگ پوزه اش را به مفصل زانوی او رساند، برق تندی زده شد و در پی آن صدای مهیب انفجاری به گوش رسید. بوی دودی به مشام رسید. اینک در جاییکه تا دمی پیش مرد و سگ وجود داشتند، جز حفره ای بزرگ در زمین چیز دیگری به چشم نمی خورد. بر رسی های پلیس با این جمله پایان می یافت:"مرگ در نتیجه رخ دادی در رابطه با صید غیر قانونی ماهی".
این که با روشی زیبا، بله، روشی حقیقتن هنرمندانه که وسیله آن جان کلاورهوس را از سر راه بر داشته بودم، به سربلندی و افتخار من افزود. نه سنبل کاری انجام گرفته بود و نه خشونتی وحشیانه که باعث شرمندگی من شود، چیزی که می پندارم که شما هم با آن هم خوان باشید.
دیگر هیچ گاه سدای(صدای) قهقه های او در میان تپه ها پژواک نخواهد یافت و دیگر هیچ گاه برق نگاهش در چهره ماه مانندش مرا بر نیانگیخته و عصبی نخواهد کرد. اکنون من روزهای کاملن آزاد و آسوده ای خواهم داشت و شب ها کسی خوابم را آشفته نخواهد کرد.
 
زیر نویس:
Bellona ۱ ـ


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست