سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فرجام گریز ناپذیر کودکان این سرزمین


صادق شکیب


• بعد از ظهر تابستان که گرمای سوزناک، آدمی را پاک کلافه می کرد، تنفس را برایم فوق العاده سخت نموده بود. ناگهان صدای جیغ وحشتناکی از کارگاه علی آقا شنیدم. وقتی رسیدم دیدم ماشین سمندی که فرزاد کوچولو آن را با جک اندکی بالا برده بود تا چرخ هایش را گریس کاری کند با خم شدن جک، به زمین خورده درست فنر ماشین به روی فرزاد کوچولو افتاده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۷ آذر ۱٣٨۷ -  ۱۷ دسامبر ۲۰۰٨


امروز عصر اندکی زود تر از همیشه محل کارم را ترک می کنم . چند ماه است هفته ای یک بار برنامه گذاشته ام تا ساعتی به دیدن فرزاد کوچولو بروم . قطع نخاع شده در بستر بیماری لا علاجش افتاده است . چهارده سال دارد . این حادثه ی هولناک شش ماه پیش اتفاق افتاد . پدرش استاد پرویز پسرش را از نه سالگی به کارگاه میکانیکی جنب محل کار ما آورد . پیش علی آقا میکانیک. با این امید و آرزو که روزی پسرش بتواند حرفه ی میکانیکی را یاد گرفته در آینده مکانی اجاره به اصطلاح برای خود، کار کند. پرویز را سالیان درازی است که می شناسم. چند سالی از من کوچک تر است. خودش نتوانسته درس بخواند. بعد از زحمت زیاد کاشی کاری یاد گرفته بود. کارش حرف نداشت. کاشی کار بی نظیری بود. همه ی اهالی محل کاشی کاری شان را به او می دادند. با رکود ساخت و ساز مسکن و کمبود کار و بیکاری، فقر به خانه اوستا پرویز راه یافته بود. نتوانست هیچ کدام از پنج بچه ی قد و نیم قدش را به مدرسه بفرستد. به قولی خودش همین که خرج خورد و خوراک و پوشاک و پول آب و برق و اجاره ی خانه را می توانست بدهد برای هفت پشتش هم بس است.
علی کاویان معروف به علی میکانیک فرد شرور و بددهنی بود. شرورترین فرد محله. همه از او حساب می بردند. فقط تا حدودی مرا مراعات می کرد. دلیل آن هم حادثه ای مربوط به دو سه سال قبل می شو د. روزی یکی از اقوام یکه بزن ما به محل کار پیش من آمده بود. حامل پیامی از مادرش راجع به مسائل خانوادگی شان بود. علی آقا طبق معمول به یکی از مشتریان فحش و ناسزا می گفت. این فامیل قلدر ما یکبارگی پلنگ وار به سوی علی خیز برداشته به اصطلاح خودش که همواره تکیه کلامش بود لت و پارش کرد. علی آقای خونین و مالین را با هزار زحمت توانستم از دستش خلاص نمایم. سخت بهش توپیدم: آخه مرد حسابی سر پیازی، ته پیازی به تو چه مربوطه. پیغام مادرت را گفتی تمام. من خودم می روم پیش مادرت با هاش صحبت می کنم. حضرتعالی هم برو پی کارت.
همین پیش آمد باعث ترس فوق العاده ی علی آقا از من شد. حال موضوع چه ارتباطی به من داشت، نمی دانم. به هر حال با معیار های خاص لمپنی اش احترام مرا همیشه می آورد.
چند روزی بیش نبود که فرزاد شاگرد میکانیک شده بود، تقریباً اکثر افراد در محل کار فهمیدند بچه ی زبر و زرنگی است. صبح زود به سرکار آمده مغازه را نظافت و تر و تمیز کرده، آچار و وسایل کار را سر جای خود گذارده منتظر اوستا یش می ماند. احتمالاً پدرش پشت سر سفارشی کرده بود که زیاد به من توجه می نمود. به خاطر قد و قواره ی کوچکش همه او را فرزاد کوچولو می نامیدند. دیدم بدش نمی آید من نیز به همین نام صدایش می کردم. در دنیای کودکی اش سیر میکرد با آرزو های دور و دراز. می گفتم عجله نکن وقتی بزرگ شدی و به سربازی رفتی پس از آن مغازه هم می توان گیر آورد. تا مستقلاً برای خودت کار کنی فعلاً فکر و ذکرت این باشد که همه ی چم و خم کار های میکانیکی ماشین را یاد بگیری. اخلاق علی میکانیک هر چه بود که از یک خلافکار حرفه ای هیچ کم نمی آورد، در حرفه اش استاد کار قابلی بود و مشتری زیادی داشت. با این فت و فراوانی ماشین که صبح تا شب در خیابان ها ویراژ می دهند. قاعدتاً مشکل فنی پیدا می کنند لذا جای نگرانی برای علی آقا نبود. تا می توانست مشتریان پول دارش را می چاپید و خرج تریاکش می کرد. به فرزاد کوچولو که ور دست خوبی هم برایش بود فقط کرایه ی رفت و برگشت به خانه، بعضاً نیز پول توجیبی اندکی که بتواند بستنی و تخمه ای بخرد می داد.
سرمای وحشتناک زمستان و گرمای سوزان تابستان هم باعث نشد فرزاد کوچولو به نظم و انظباط، حتی ذره ای بی توجهی نماید. طبق معمول زود تر از همه آمده تا شب تحت فرمان اوستایش بود . تا آن که بعد از چهار و نیم سال آن حادثه ی شوم اتفاق افتاد .
بعد از ظهر تابستان که گرمای سوزناک ، آدمی را پاک کلافه می کرد ، تنفس را برایم فوق العاده سخت نموده بود . چکه های عرق از سراپای تنم جاری بود . ناگهان صدای جیغ وحشتناکی از کارگاه علی آقا شنیدم . وقتی رسیدم دیدم ماشین سمندی که فرزاد کوچولو آن را با جک اندکی بالا برده بود تا چرخ هایش را گریس کاری کند با خم شدن جک ، ماشین به زمین خورده درست فنر ماشین به روی فرزاد کوچولو افتاده بود . به کمک چند نفری که در آن جا بودند سمند را اندکی بلند کرده فرزاد را از آن زیر بیرون کشیدیم . با پیکان یکی از همکاران بلافاصله به بیمارستان رساندیمش .
از کمر قطع نخاع شده بود . هیچ امیدی به بهبودی اش نبود . پس از چندی پرویز پسرش را به خانه برد . از همان موقع هر هفته دوشنبه ها ساعتی به دیدنش رفته به اصطلاح گپی با هم می زنیم . امروز هم که دوشنبه است .
به درب منزلشان می رسم . تا زنگ می زنم برادر کوچکش بلافاصله در را باز ، سلامی کرده می گوید : عمو امروز بعد از ظهر چشم فرزاد همه اش به در بود که شما کی می آیید . به داخل منزل میروم . کل مساحت خانه پنجاه متری بیش نیست که حدوداً ده متر حیاط با توالتی در آن . بقیه دو اتاق چسبیده به هم با نیم انباری در وسط . سرپوش خانه با تیر های چوبی مسقف گشته است . در یکی از اتاق ها فرزاد در بستر دراز کشیده است . زردانبو و لاغر تر از قبل . هر هفته که می روم ضعیف تر از پیش می بینمش . در ته چشمخانه اش خوشحالی نمایان است . می گوید : عمو جون می دونستم حتماً امروز می آیی دلم خیلی برایت تنگ شده بود . کمی هم دلواپس شدم که نکند نیایید .
دو عدد کمپوتی را که برایش آورده ام در کنار بسترش گذارده ، می نشینم .می گویم : حرفها می زنی فرزاد خان مگه می شد نیام . راستی بابات تا دو سه هفته ی دیگر صندلی چرخدار برایت خواهد خرید . پس از آن می توانی به دیدن من و سایرین در کارگاه بیایی .
اصلاً مصلحت نیست برایش بگویم مختصر پولی با کمک چند تن تهیه کرده ایم تا برایش صندلی چرخدار بخریم . جوابم را نمی دهد به فکر فرو رفته است . می پرسم چرا پکری ؟ صدایش را قدری پایین آورده یواشکی می گوید : نه عمو باور کن همه جای بدنم از آمپول هایی که زده اند سوراخ سوراخ است دیگر تحمل این همه درد را ندارم . تازه نمی دانی مادرم چه عذابی برای تر و خشک کردنم می کشد . از صحبت هایشان فهمیده ام هیچگاه خوب نخواهم شد . بمیرم بهتر است لا اقل پدر و مادرم راحت می شوند .
سعی می کنم صحبت را چرخانده عوض کنم . از فیلم هایی که در این هفته از تلویزیون دیده می پرسم . در می یابم غم و تأثر خود را به دشواری می توانم نمایان نسازم . زود تر از وقت همیشگی تا هفته ی دیگر ازش خداحافظی می کنم .
دو سه روز بعد خبر فوتش را می شنوم . تا غروب که به خانه می رسم همه اش سرنوشت این نو نهال کوچولو که نشکفته پرپر گشت در مغزم می چرخد .
در خانه میهمان داریم . با دیدنشان تعجب می کنم . ناصر خان است از اقوام دور . معروف به اولترامیلیاردر بی رقیب و بی رحم . ثروتش حد و حسابی ندارد . سکوت می کنم تا علت واقعی تشریف فرمایی ناصر خان را از خانه ی ویلایی ایش در جردن را به بنده منزل حقیر دریابم . سلام گرگ بی طمع نیست . خانمش یکریز حرف می زند . از اتومبیل های جور وا جور رنگ به رنگشان که همیشه وقتی بیرون میروند باید رنگ ماشین هم رنگ روسری و مانتوی خانم باشد .
بالاخره ضمن پراکنده گویی سوالی مطرح می فرمایند که موضوع دستم می آید می خواهد بداند در منزلش قفسه های مجللی که به عنوان کتابخانه درست نموده چه کتاب هایی بخرد تا به رخ میهمانانش بکشد .
می گویم : ایشان بهتر است کتاب های خاطرات ژنرال فردوست ، ارتشبد قره باغی ، معمای هویدا و ... خریده کتابخانه ی منزلشان را مزین نمایند . با خرسندی فراوان لیست کتاب ها را می نویسد و سوار ماشین زرد رنگ آخرین سیستم خود که هم رنگ روسری و مانتوی خانمش هست می شوند و با رفتنشان راحتم می گذارند .
اندک غذایی به عنوان شام خورده ، می روم در بستر خواب دراز می کشم . ذهنم آشفته است . افکارم پاک مغشوش است . از هر چه صندلی چرخدار ، مانتو ، روسری ، کتاب و اتومبیل شخصی ، احساس نفرت می کنم . یادآوری فرجام غمگنانه و جگر خراش فرزاد کوچولو هر دم بسی بر تنفرم می افزاید ...
آن طفل معصوم رفت . ولی تا در بر این پاشنه بچرخد این عاقبت اجتناب ناپذیر و تلخ فرزاد کوچولو های دیگر در اجتماع است.

sadeg.shakib@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست