سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روشنفکران و پروژه های هژمونیک
با نگاهی به آرای هایک و نئولیبرال¬های ایرانی
بخش پنجم - روشنفکر


فروغ اسدپور


• به بیان مارکس نقد حس می کند، نقد می داند اما توضیحی ندارد. نقد، نظم موجود را با تکیه بر باوری سرشار محکوم می کند و شورش اخلاقی را در برابر نومیدی، درماندگی و بی تفاوتی ارایه می دهد. اما قادر نیست که بدیل مشخص و شفافی ارایه کند. زیرا قادر نیست از "آنچه هست" به "آنچه می تواند باشد" و سرانجام به "آنچه باید باشد" برسد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ آذر ۱٣٨۷ -  ۱۵ دسامبر ۲۰۰٨


روشنفکر
بخش پنجم

نام فردریش هایک با نئولیبرالیسم گره خورده است. او یکی از برجسته¬ترین ایدئولوگ¬های طبقه¬ی سرمایه¬دار و به بیانی روشنفکر ارگانیک این طبقه در بالاترین سطح خود بود. او به مدت سال¬های بسیاری برای پیشبرد طرحی مبارزه کرد که تا فرا رسیدن بحران¬های ساختاری دهه ۱۹۷۰ شانسی برای پیروزی و همه¬گیر شدن نداشت. مارگارت تاچر یکی از سیاستمداران به یادماندنی در تاریخ که طرح به ویرانی کشاندن دولت رفاه در انگلیس را از مکتب هایک الهام گرفته بود در باره¬ی او نوشت: کتاب¬هایی نظیر جاده بردگی اثر قدرتمند هایک، نه تنها تحلیل¬های درخشانی علیه سوسیالیسم ارایه می¬کرد...بلکه...همچنین این احساس را به ما می¬داد که حریف ما اصولا قادر نیست در این بازی برنده شود... او تأثیر عمیقی در شخصیت سیاسی من داشت و موجب خوش¬بینی و پابرجایی باور من به فعالیت اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد و لیبرتی طی سال¬های غم¬انگیز عروج و فرادستی سوسیالیسم در دهه¬های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ گشت...

هایک یک روشنفکر ارگانیک طبقاتی به معنای واقعی آن بود. او به وجود روشنفکران ارگانیک باور داشت. برای آن که ببینیم نظر هایک در باره¬ی روشنفکران و نقش آنان چیست باید به نوشته¬های خود او در این مورد رجوع کرد. به همین روی، نقل قول به نسبت طولانی از فردریک هایک را بیان می¬کنم تا با نظریه¬های او به طور مستقیم آشنا شویم. تفاوت ما با هایک در تعریف معنای روشنفکر اینجاست که او آن را به معنای یک فعالیت برآمده از روابط اجتماعی و در اتصال به ساختارهای زیرین اجتماعی نمی¬داند، بلکه روشنفکران را به حوزه¬ی "فکرسازی" و نشر و پخش آن برای تغییر افکار عمومی محدود می¬کند. یعنی تعریفی ایجنت¬مدار از هژمونی و برداشتی ولونتاریستی از سیاست دارد. در این راستا روشنفکران علمی، یعنی آن عده که سعی در جستجوی حقیقتی فراسوی منافع بی¬واسطه¬ی طبقاتی، شخصی و سیاسی دارند، معنایی ندارند. از نظر او حقیقتی فرای منافع طبقه¬ی سرمایه¬دار وجود ندارد و به همین دلیل وظیفه¬ی روشنفکران نیز به حوزه¬ی تئوریزه کردن منافع آنان و سپس کار ایدئولوژیک-سازمانی، برای تبلیغ و تهییج مردم و به ویژه طبقه¬ی سرمایه¬دار با همه¬ی اقشار درونی¬اش فروکاسته می¬شود.
هایک، ایده¬ی وجود یک گروه از روشنفکران بورژوای "دارای وقت آزاد" را طرح کرده و از آن دفاع جانانه¬ای می¬کند. وظیفه¬ی این گروه "بیکار" (به معنای فارغ بودن از کار مولد اقتصادی و کسب درآمد و سود) این است که به تولید آثار و نظریه¬هایی بپردازد تا بر دیدگاه اجتماع اثر گذاشته که منجر به تغییر فضای فکری و روش تفکر در جامعه شود. هایک می¬نویسد:
"پیش از هر چیز باید خود را از قید یک افسانه رها کنیم و آن هم اینکه پدیدار شدن یک پرولتاریای بی¬چیز، نتیجه¬ی پروسه¬ی خلع مالکیت آنهاست...این که در طی روندی توده¬ها را از دارایی¬ها و تصرفات آنها و آنچه که پیشتر آنان را قادر می¬ساخت تا معاش خود را به طور مستقل تأمین کنند، محروم کردند. واقعیت، داستان دیگری می¬گوید. تا هنگام ظهور سرمایه¬داری مدرن، امکان تشکیل خانواده و پرورش فرزند برای بیشتر مردم وابسته به ارثی بود که به آنها می¬رسید، مثلا خانه، زمین و ابزار لازم برای تولید. اما آنچه که موجب شد تا افرادی که ارث و میراثی نداشتند، زنده مانده و تعدادشان را ازدیاد بخشند، این بود که ثروتمندان تصمیم گرفتند که دارایی و سرمایه¬ی خود را طوری استفاده کنند که کار و اشتغال برای اکثریت افراد جامعه فراهم شود. خلق پرولتاریا از سوی بورژوازی به این معناست که بورژوازی آنها را زنده نگاه داشته و از آنها حمایت کرده است. در جهان امروزی غرب تأثیر این فرآیند این است که افزایش تعداد پرولتاریا در معنای قبلی، اتفاق نمی¬افتد بلکه رشد مشاغلی را سبب می¬شود که در بسیاری موارد، نسبت به آنچه که نیروی محرکه¬ی جامعه¬ی آزاد (منظور هایک، سرمایه¬داری رقابتی پیش از جنگ¬های جهانی است) را سبب می¬شد بیگانه¬اند. به خاطر رشد تکنولوژی، موسسات بزرگ تولیدی رشد کرده¬اند و در حال ازدیاد سهم خود از نیروی کار هستند و به تدریج به این نیروی کار که امروز بیشترشان کارمند شده¬اند، حق رأی اعطا شده است و قادر به دخالت سیاسی هستند. ...

اما برای مقابله با این وضع باید مشاغل آزاد و حرفه¬های مستقل را افزایش داد تا شاغلان نیز بتوانند از بین کارفرماهای مختلف دست به انتخاب بزنند. آزادی به معنای آن نیست ک به هر آنچه آرزو داریم، دست یابیم. در انتخاب یک مسیر زندگی ما همیشه بین مجموعه¬ای از¬ مطلوبیت¬ها و عدم¬مطلوبیت¬ها دست به انتخاب می¬زنیم و باید ناراحتی¬هایی را برای خاطر مطلوبیت¬ها بپذیریم. هر کس که خواهان درآمد معمولی است و به همین خاطر، نیروی کارش را می¬فروشد باید میزان ساعت کارش را به طور بی¬واسطه به وظایفی تخصیص دهد که برای او توسط دیگران تعیین شده¬اند. با آنکه شخص ممکن است گاهی از کار خود شدیدا حس خستگی و کسالت کند اما آزادی او توسط اعمال قهر از سوی شخص دیگری محدود و نقض نشده است (منظور هایک از آزادی این است که شخص دیگری بر او چیزی را بر خلاف اراده¬اش تحمیل نکرده است و شخص، به انتخاب آگاهانه¬ای میان یک سلسله بدیل¬ها دست زده و کارمزدی را انتخاب کرده است. در نگاه هایک، تنها مورد نقض آزادی آن است که کسی دیگر و به ویژه دولت مانع فعالیت آزاد اقتصادی شما بشود). گرچه شاید ترک شغل و حرفه برای این شخص آنقدر دشواری به همراه داشته باشد که او قادر به رها کردن آن نبوده و مجبور به ادامه¬ی آن باشد، اما این نکته در باره¬ی هر حرفه دیگری، به ویژه مشاغل آزاد، نیز می¬تواند صادق باشد. واقعیت مهم این است که در یک جامعه¬ی رقابتی، مشاغل به لطف و عنایت کارفرماها واگذار نشده و قرارداد اجباری نیست و شخص می¬تواند به دنبال کارفرمای دیگری باشد. آزادی کارکنان همواره وابسته به وجود کارفرمایان است. اینک، تصور کنید که دولت، تنها کارفرمای جامعه باشد در این صورت قدرت قهر آن نامحدود می¬شود. پس، آزادی کارکنان به وجود گروهی بستگی دارد که موقعیتی متفاوت از آنها داشته باشد. در یک دمکراسی که این کارکنان با موقعیت وابسته (منظور او مزدبگیران است)، اکثریت جامعه را تشکیل می¬دهند، آنها از قدرت تصمیم¬گیری برای نفی وجود گروه کارفرمایان، از آزادی برخوردارند. این افراد، که اکثریت جامعه را نیز تشکیل می¬دهند، البته به مشکلات نظری خویش آگاه نیستند. مشخص است که نوع منافع، ارزش¬ها و تعلق خاطر کارکنان باید متفاوت از نوع کسانی باشد که خطر و مسئولیت سازماندهی استفاده از منابع و ذخایر را می¬پذیرند. شخصی که برای کسی دیگر کار می¬کند و حقوق ثابت ماهیانه¬ یا دستمزدی ثابت دارد، می¬تواند همانقدر آگاهانه، سرسختانه و هوشمندانه کار کند که آن شخص دیگر که باید به طور دایم به انتخاب بین بدیل¬ها دست بزند. اما از او خواسته نمی¬شود دست به کارهایی بپردازد که قبلا کسی آنها را طراحی نکرده و یا دستکم عادت نیست از او خواسته ¬شود فراسوی وظایفش برود. او شناخت و آگاهی اندکی نسبت به شیوه¬های زندگی آزاد و مستقل دارد و تنها بخشی از وقت خود را نیز صرف کار می¬کند، اما فرد آزاد تمایزی بین زمان کار و زمان استراحت خویش قایل نیست. او (مزدبگیر) خود را با یک چارچوب از پیش تعیین شده تطبیق می¬دهد اما فرد آزاد مستقل همیشه در جستجوی یافتن راه¬حل¬هایی برای مشکلات پیش پای خود است. پس، روش تفکر این دو شخص در باره¬ی خصلت کار، خصلت درآمد و این که چگونه باید زندگی کرد تا به موفقیت دست یافت، همه با هم تفاوت دارند. وقتی اکثریت کارکنان (مزدبگیر) تصمیم بگیرد و قانون¬گذاری کند، شرایط مشاغل آزاد دشوار می¬شود. وضعیت موسسه¬های بزرگ خصوصی و دولتی نیز به گونه¬ای است که بیشتر افراد گرایش دارند که امنیت شغلی آنها تأمین شود و ورشکستگی و مشکلات موسسه¬ها به کارمندان ارتباطی نداشته باشد. بدیهی است که کارکنان با یک درآمد ثابت قابل افزایش، راضی هستند و با آن راحت زندگی می¬کنند. وقتی این بخش از کارکنان، به طبقه¬ی مسلط تبدیل شود، مفهوم عدالت اجتماعی نیز با نیازهای آنان تعریف می¬شود. این مسئله فقط محدود به قانون¬گذاری نیست، بلکه شامل دیگر نهادها و پراتیک¬های صنعتی نیز می¬شود. مقوله¬ی مالیات، مفهومی از درآمد است که بر جهان¬بینی کارکنان بنا شده است. خدمات پاترنالیستی اجتماعی (منظور هایک از خدمات پاترنالیستی سیاست¬های رفاهی دولت¬های پس از جنگ جهانی دوم است) تقریبا همه برای آنها طراحی شده است. در نتیجه، آنها مالکیت و کاربرد سرمایه را امیتاز قشر کوچکی می¬دانند که باید محدودشان ساخت.
اهمیت صاحبان خصوصی دارایی¬های کلان فقط به این سبب نیست که وجودشان برای حفظ واحدها و موسسات رقابتی صنعتی لازم است، این مردان آزاد وقتی که تنها مشغول استفاده از سرمایه¬ی خود برای کسب درآمد بیشتر نباشند چهره¬های باز هم مهم¬تری در جامعه هستند، زیرا می¬توانند دارایی خود را به خدمت اهدافی درآورند که هیچ مزایای مادی برای آنها ندارد. می¬توانند از افراد و گروه¬هایی حمایت کنند که وجودشان برای آنها اهمیت دارد. به ویژه گروه¬هایی که در ارتباط با ایده¬های جدید در سیاست اخلاق و مذهب کار می¬کنند. و تلاش دارند تا نظر اقلیت را به نظر اکثریت تبدیل کنند. همه¬ی اعضای این طبقه¬ی توانگر مالک و ثروتمند، نباید تمامی وقت و دارایی¬شان را صرف انباشت و سود کنند. آنها باید یک گروه تنبل و بیکاره را در بین خود تحمل کنند. این بیکاری به معنای آن نیست که این دسته کار مفیدی انجام نمی¬دهند بلکه به معنای آن است که هدف آنها تنها کسب موفقیت مادی نیست. این واقعیت که اکثریت مردم باید خود درآمد خویش را تحصیل کنند ربطی به این ندارد که برخی نباید این کار را بکنند. این امر ربطی به این ندارد که نباید عده¬ای در پی اهدافی بروند که دیگران قادر به آن نبوده و حتا اهمیت آن را درک هم نمی¬کنند. اما از اینجا چنین نتیجه نمی¬شود که به این خاطر، باید ثروت عده¬ای را گرفته به عده¬ای دیگر بدهیم. این موضوع (منظور هایک وجود گروه بیکار است) نباید به رأی اکثریت گذارده شود و گزینش آنها نیز نباید توسط اکثریت جامعه صورت بگیرد. زیرا در آن صورت، اکثریت کسانی را انتخاب می¬کنند که نظریه¬های آنان (مزدبگیران وابسته و غیرآزاد) را پیش ببرند. نتیجه¬ی این وضع، ایجاد یک شغل دیگر می¬شود. من آن سُنت اخلاقی را می¬ستایم که در مقابل بیکارگی و کاهلی روی ترش می¬کند اما کار نکردن به معنای رایج کلمه به معنای تنبلی و تن¬پروری نیست. چرا کسی که دارای حرفه¬ای برای کسب درآمد نیست، نباید حس غرور بکند؟ در یک جامعه¬ی آزاد نباید همه¬ی روشنفکران، رهبران اخلاقی و هنری متعلق به طبقه شاغلان باشند. به ویژه اینکه بیشتر آنها در استخدام دولت هستند. امروزه اکثر کسانی که باید رهبران فکری و اخلاقی شوند یعنی آن گروه دانشور و فرهیخته و دانشمندان علوم اجتماعی و طبیعی در مشاغل (مزدبگیری)، به نوعی وابستگی دارند، به ویژه وابسته به دولت، هستند.
هایک در بخش بعدی سخنانش از دانشمندان قرن ۱۹، یاد می¬کند که آزاد بودند و برای درآمد خویش به کسی جز خودشان وابسته نبودند. سپس می¬افزاید: " حتا منتقد و زندیقی همچون کارل مارکس یک حامی (پاترون) ثروتمند برای خود دست و پا کرد تا بتواند در فراغ خاطر به نوشتن و نشر و پخش اندیشه¬هایش بپردازد که بیشتر افراد آن دوره از صمیم قلب از آنها نفرت داشتند. در نتیجه¬ی این وضع است که طبقه¬ی مالک، بدون روشنفکران و رهبران فکری وامانده است و حتا یک فلسفه¬ی منسجم و جامع از زندگی ندارد. زیرا از وجود یک طبقه¬ی ثروتمند که یک طبقه¬ی دارای وقت آزاد و فرصت (leisured) باشد، محروم گشته است ... نبود یک الیت فرهنگی در طبقه¬ی مالک (به جز آمریکا) در اروپا نیز به چشم می¬خورد. گروه دارای فرصت و فراغت می¬تواند چنان منابعی تولید کند که جامعه را دچار شوک کرده و آن را به لرزه درآورد و ثابت کند که (اندیشمندان) گروه اول که در خدمت دولت هستند در مقایسه با آنان دارای تولید بس بی¬مقداری هستند.
در فصل هفتم "حاکمیت اکثریت" در باره¬ی شیوه¬ی متقاعد کردن مردم برای پذیرش ایده¬های جدید می¬نویسد: "برای مردم مهم نیست که این ایده¬ها از ارسطو برگرفته شده¬اند یا از لاک یا روسو یا مارکس. مردم معمولا کتاب¬های آنان را نمی¬خوانند...اما، مهم این است که ایده¬های آنها بخشی از تفکر مردم می¬شود. وقتی این ایده¬ها همگانی شد، بر روند کلی زندگی در یک جامعه تأثیر می¬گذارد. این ایده¬ها پیش از آنکه وارد فرایند تأثیرگذاری شود از یک پروسه¬ی گزینش، جرح و تعدیل، اصلاح و انطباق می¬گذرند... و به مردم انتقال داده می شوند. وقتی مردم، آن اصول و ایده¬های کلی را که از دو مرحله¬ی بالا عبور کرده¬اند، روی زندگی و مسایل معین و مشخص خویش به کار ببرند آنگاه آنها را شناخته¬اند. اما این که کدام ایده¬ها به مردم منتقل شده و حمایت آنها را برانگیزاند، به ذهن یک فرد بستگی ندارد، بلکه وابسته به بحث¬هایی است که در سطح دیگری بین افراد بیشتری که علاقمند به ایده¬های کلی هستند، انجام می¬گیرد که مسئله¬ی آنها موضوعات مشخص نیست، بلکه بررسی موضوعات مشخص در پرتو اصول کلی¬تر است. تغییرات گام به گام و جزیی که حاصل این روند در ذهنیت مردم است، تنها وقتی به نتایج مورد دلخواه ما منجر می¬شود که با مفاهیم کلی نظم اجتماعی که مورد نظر ماست هدایت شود. ارایه¬ی یک تصویر کلی منسجم و به هم¬پیوسته و جامع از آن نوع جهانی که می¬خواهیم مردم در آن زندگی کنند، کار ساده¬ای نیست. انسان¬های پراتیک که درگیر منافع و مشغله¬های روزانه¬ی خود هستند، نه وقتی دارند و نه علاقه¬ای که بخش¬های مختلف یک نظم پیچیده اجتماعی یا روایط درونی آن را بررسی کنند. آنها فقط از میان بدیل¬های موجود که در برابر چشمانشان گرفته شده، دست به انتخاب می¬زنند و سرانجام، یک دکترین سیاسی یا یک مجموعه اصول را که دیگران معرفی می¬کنند، می پذیرند. دمکراسی، وقتی کارکرد دارد که مردم (اکثریت) یک تصویر مشترک از جامعه¬ی دلخواه خود داشته باشند. با اتکا به این تصاویر کلی و این اصول عام و مشترک است که می¬توان امیدوار بود به تفاهم دست یابیم. اگر هدف، رشد افکار عمومی است، آنها که خط راهنما ارایه می¬کنند نباید خود را مقید به آرای اکثریت کنند. وظیفه¬ی فیلسوف سیاسی نسبت به مأموران متخصص متفاوت است که اراده¬ی اکثریت را به انجام می¬رسانند. با آنکه فیلسوف سیاسی نباید در جایگاه رهبری نشسته و تصمیم بگیرد که دیگران چه باید بیندیشند، اما وظیفه¬ی او نشان دادن راه¬ و روش¬ها، فرصت¬ها و عواقب کنش جمعی است و ارایه¬ی سیاست¬های جامع به مثابه یک کل که اکثریت، هنور به آنها تفکر نکرده است. تنها پس از آنکه یک چنین تصویر جامع و کلی از نتایج احتمالی سیاست¬های مختلف ارایه شد دمکراسی می¬تواند تصمیم بگیرد که چه می¬خواهد. اگر سیاست، هنر ممکن¬هاست؛ فلسفه¬ی سیاسی هنر ممکن ساختن آن چیزی است که به نظر ناممکن می¬رسد. چنانچه فیلسوف سیاسی خود را محدود به مسایل مربوط به فاکت کرده و از دست¬یازیدن به انتخاب بین ارزش¬های مختلف بهراسد، آنگاه قادر به انجام وظیفه¬ی خود نخواهد بود. او نمی¬تواند خود را به پوزیتیویسم دانشمندان محدود کند که کارکردشان محدود به طرح و ارایه¬ی فاکت بوده و هرگونه بحث در باره¬ی آنچه باید باشد برایشان ممنوع است... در تلاش خود برای تشکیل یک تصویر منسجم، یکپارچه و جامع، او (منظور فیلسوف سیاسی است) درک خواهد کرد که ارزش¬های متضادی وجود دارند که او ناچار است بین آنها دست به انتخاب بزند. این چیزی است که مردم به آن آگاه نیستند. اگر فیلسوف سیاسی دست به گزینش ارزشی نزند هرگز نمی¬تواند آن تصویر کلی را ارایه کند. در این مسیر، او با مقابله با اراده¬ی اکثریت، بهترین خدمت را به دمکراسی می¬کند. او با پافشاری بر نظریه¬هایی که هنوز نظر اکثریت مردم نشده است و به آنها عادت نکرده¬ است، ارزش خود را نشان می¬دهد. روشنفکر اگر در برابر باورهای مردم- فقط به این خاطر که باورهای مردم هستند- تسلیم شود، در این حالت نه تنها به نقش اجتماعی خویش خیانت کرده، بلکه به ارزش¬های دمکراسی جامعه نیز خیانت کرده است".
***
بیهوده نبود که مارکس، اقتصاددانان عصر خود (به جز اقتصاددانان سیاسی کلاسیک) را سرزنش می¬کرد که برای حفظ منافع یک طبقه¬ی معین، علم را فدای ایدئولوژی کردند. با خواندن همان سطور اول متن هایک این حس به شما دست نمی¬دهد که گویا مشغول خواندن نوعی داستان آفرینش هستید؟ بیگ بنگی که طبقه کارگر را آفرید؟ یا شاید نوعی داستان شاهزاده و گدا؟ یکی بود یکی نبود گروه فقیری بودند که از شدت فقر به پوست و استخوان بدل شده و دسته دسته تلف می¬شدند. این جماعت بیهوش و حواس به علت ناتوانی¬های ذاتی و "فرهنگی" خودشان حتا قادر به زنده ماندن نبودند، چه رسد به تشکیل خانواده. در کنار اینها اما گروه دیگری نیز بودند که دارای ثروت کلان موروثی بودند. روزی روزگاری این گروه ثروتمندان دلشان به حال این دسته فقیر و بی¬چیز می¬سوزد و بیگ بنگ Big Bang تاریخ معاصر آغاز می¬شود. اینها تصمیم می¬گیرند که گروه درماندگان را از فقر و سیه¬روزی نجات دهند و در نتیجه وسایل و امکانات خود را در اختیار آنها می¬گذارند تا زنده مانده و بتوانند روز به روز بر تعداد خود نیز بیفزایند. گروه ثروتمندان آنقدر لطف و بخشش داشتند که به این گروه فقیران حتا حق رای نیز اعطا کردند. اما به بیان وبری، کنش¬های این دسته ثروتمندان، دارای پیامدهای ناخواسته شد و اکنون این گروه نمک¬ناشناس به جای قدردانی از خدمات بی¬شائبه¬ی گروه ثروتمند دست به توطئه¬چینی علیه آنها زده و به خاطر اکثریتی که دارند، به این فکر افتادند که هست و نیست گروه ثروتمندان را به باد دهند. اما همه¬ی اینها از نادانی آنها سرچشمه می¬گیرد زیرا عده¬ای آشوب¬گر زیر پایشان نشسته و آنها را فریب داده¬اند. اینک وظیفه¬ی ثروتمندان است که عده¬ای از افراد خود را از قید تلاش اقتصادی و خلاقیت¬های کسب و کار و خطرهای قهرمانی آن رها کنند تا بر نادانی این گروه پیروز شوند و بدیل زندگی بهتر را به آنها نشان دهند. به آنها باید نشان داد که زندگی آنها در گرو حفظ ثروت گروه اول است تا تعداد زیادی کارفرمایان آزاد برای آنها فراهم شود و بتوانند زمانی که از دست یک کارفرما به تنگ آمدند به دومی پناه ببرند. وجود این گروه از ثروتمندان لازم است، زیرا اگر آنها نباشند اعتیاد کارگران به سطح بخور و نمیر زندگی و امنیت¬دوستی آنها که حاضر به خطرکردن نیستند همه چیز را نابود خواهد کرد. باید کسانی باشند که خطر کنند و تصمیم¬های دشوار بگیرند که به نظم و امنیت گله¬وار¬ کارگران تن نداده و ماجراجویی کنند.
آیا خلاصه¬ی آنچه که هایک گفت همین نیست؟ همه¬ی کتاب قطور تکوین آزادی هایک در ستایش روح جسور و ماجراجوی سرمایه¬دار و مشروعیت¬بخشی به مصرف هنگفت، سرسام¬آور و تجملی آنان و نکوهش و توبیخ حسادت و تنگ¬نظری "مردم عادی" (پرولتاریا) است که کینه¬ورزی کورکورانه¬ی خود را زیر الفاظ پرطمطراقی چون شهروندی عمومی (یونیورسال) و برابری، پنهان کرده¬اند. او سرفصل ششم کتاب فوق را با عبارتی از الیور وندل هلمز آذین بخشیده است: "من هیچ احترامی نسبت به حس پرشور برابری ندارم زیرا که به نظر من این احساس چیزی نیست مگر ایده¬آلیزه کردن حسادت و تنگ¬نظری".
اگر اقتصاد سیاسی، منشا ثروت را "کار" می¬دانست و آدام اسمیت و ریکاردو از وجود سه طبقه¬ی اصلی در جامعه سخن می¬گفتند، اقتصاددان عامی (ایدئولوژیک) قصه¬ بیگ ¬بنگ می¬گوید. حتا بحث از وابستگی متقابل دو سویه¬ی رابطه¬ی خصمانه و دیالکیتکی کار و سرمایه نیز نیست، بلکه سخن از وابستگی یک¬جانبه¬ی قطب کار به قطب سرمایه است. صحبت از بی¬قراری دایمی، شورش درونی و بیرونی مزدبگیران و کارگران علیه بردگی رابطه¬ی کارمزدی نیست بلکه صحبت از "اعتیاد" کارگر به مزدبگیری و تن¬آسایی و بی¬مسئولیتی ناشی از آن است. زمانی که نگاه علمی و مادی به تاریخ را برای خاطر منافع یک طبقه¬ی معین کنار گذاردید، آنگاه طبیعی است که همه¬ی عرصه¬های زندگی بشر را به روانشناسی و بیولوژیسم تقلیل دهید و برابری¬خواهی را حسادت کور و تنگ¬نظری احمقانه بنامید.
اقتصاد عامیانه، رویکرد مادی آدام اسمیت و ریکاردو به تاریخ را که مارکس در آنها تشخیص داده بود، به کناری نهاد و رویکردی "طبیعی" نسبت به پدیده¬های تاریخی را اتخاذ کرد. عده¬ای، ثروتمند متول می¬شوند و برخی فقیر. عده¬ای "تصمیم" می¬گیرند خلاقیت¬های اقتصادی را آزمایش کنند، خطر کنند، بلندپروازی داشته باشند و از "زندگی راحت مزدبگیری" فراری هستند، عده¬ای نیز "تصمیم" می¬گیرند که بدون خلاقیت و ابتکار اقتصادی، زندگی آسوده و راحت خود را در روابط کارمزدی گذرانده و گله¬وار زندگی کنند. این ثروتمندان شب و روز ندارند، زحمت¬ها می¬کشند، همه گونه خطر می¬کنند و با مشکلات و موانع بسیاری دست و پنجه نرم می¬کنند تا "کارآفرینی" کنند، در حالی¬که گروه مزدبگیر با کمترین زحمت، تنها بخشی از روز را کار می¬کنند و مسئولیتی نیز در برابر مخاطرات اقتصادی ندارند اما زبانشان نیز دراز است و آرزوی سهیم شدن در ثروت گروه اول را دارند که قوانین کنونی (منظور هایک، قوانین دهه¬ی ۱۹۶۰ است) مسیرش را هموار می¬کنند.
اگر می¬خواهیم "نظم طبیعی و خودانگیخته"ی اجتماعی حفظ شده و نادان¬ها و تنبل¬ها تصمیم¬های مهم را نگیرند، باید این روابط را جاودانه کنیم. گروه روشنفکران و رهبران سیاسی و اخلاقی باید بتوانند گروه فقیران و بی¬چیزان دیروزی و مزدبگیران و رأی¬دهندگان امروزی را متقاعد کنند که صلاح آنها در تداوم و بقای نظم موجود و پیشگیری از "تازاندن مطالبات" است. هر کسی که فصل "انباشت اولیه" سرمایه مارکس را خوانده باشد، می¬داند که انباشت بی¬سابقه¬ی سرمایه یا به بیان مارکس این معصیت اولیه از کدام مکانیسم¬های اجتماعی و سیاسی تأثیر گرفت و کدام روند تاریخی ترور، قتل¬عام، خلع مالکیت دهقانان و غارت مستعمرات با یاری و حمایت دولت¬های مطلقه، سرمایه¬داری- خالق یگانه پرولتاریا- را از زهدان تاریخ متولد کرد.
به جز این، اما سوسیالیست¬ها با او موافق هستند که "چرا نباید شخصی که دارای درآمدی نیست احساس غرور نکند؟" چرا نباید یک جامعه در صورت عدم توانایی عرضه¬ی کار مناسب به شهروند سالم خود هزینه¬های زندگی او را پرداخت کند؟ یا چرا اصولا نباید شهروندان یک جامعه¬ی آزاد دارای یک حداقل درآمد تضمین شده باشند تا از ترس و هراس دایمی زندگی روزمره و وحشت تعقیب خود از سوی کارگزاران دولتی معاف شوند؟ توزیع کار و وظایف اجتماعی، نباید ربطی به ترس از گرسنگی و بی¬پناهی داشته باشد. اما هایک با برداشت ما موافق نیست. او هنوز آن فرهنگ اخلاقی را هلهله می¬کند که در مقابل "تنبلی و کاهلی" (فقیران) روی ترش می¬کند (همان¬هایی که به گفته¬ی مور ۷۲ هزار نفرشان را در انگلیس به جرم بیکاری، راهزنی و ولگردی به دار آویختند). او مخالف حقوق شهروندی است همان که تی. اچ. مارشال تحت عنوان حقوق مدنی، سیاسی و اجتماعی به شکل تکامل¬گرایانه تئوریزه¬اش کرده است. مطابق اصول شهروندی، هر دولتی موظف است که نیازهای فرهنگی، اقتصادی و سیاسی شهروندان خود را مطابق با استانداردهای ملی و جهانی تأمین کند. مصوبه¬های تکمیلی منشورهای حقوق بشر سازمان ملل نیز بر این وظایف تأکید می¬کنند. اما به نظر هایک، این حقوق باید بازپس گرفته شوند چرا که فقط گروهی از ایدئولوگ¬های بورژوایی مجازند "تنبلی" کنند، زیرا تنها آنان توان پرداختن به کارهایی را دارند که عقل بقیه به آنها نمی¬رسد.
هایک به روشنفکران بورژوا یا ایدئولوگ¬های آن (اقتصاد سیاسی کلاسیک به تدریج به علت عروج جنبش کارگری در دهه¬ی ۱٨٣۰ و استفاده¬ی سوسیالیست¬های اولیه از قانون ارزش کار ریکاردو برای مقابله با نظم سرمایه¬داری، جای خود را به اقتصاد عامیانه داد و با سرعت، تئوری ارزش کار ریکاردو و تئوری طبقات و رویکرد علمی و مادی به تاریخ و جامعه را از تئوری¬های اقتصادی حذف کردند و رویکرد "طبیعی" و ایده¬آلیستی را جایگزین آن کردند و به بیان مارکس علم را فدای ایدئولوژی نمودند. به همین دلیل آنان دانشمند-روشنفکر نیستند بلکه ایدئولوگ-روشنفکرند) فراخوان ایجاد یک "عقل متعارف" جدید می¬دهد. چیزی به جز آنچه توسط بلوک تاریخی پساجنگ تحت هژمونی سوسیال¬دمکراسی شکل گرفت. برای این منظور یعنی برای ایجاد یک عقل متعارف جدید باید یک دسته از روشنفکران آزاد و غیروابسته به دولت رفاه وجود داشته باشند که بتوانند یک طرح و پروژه¬ی هژمونیک را در سطح اخلاقی، سیاسی و اجتماعی به امری مسلم، طبیعی و پذیرفته¬شده تبدیل کنند. عقل متعارف یعنی مادیت بخشیدن به ایده¬های این گروه ایدئولوگ،¬ یعنی برانگیختن حمایت افکار عمومی از این ایده¬ها. نه آنکه لزوما مردم به طور سیاسی به میدان آمده و به شکلی فعال از ایده¬های خاصی دفاع کنند. محافظه¬کاران هرگز این پایه از دخالت¬گری سیاسی "مردم عادی" را آرزو نمی¬کنند. همانطور که هایک خودش توضیح داد منظور این است که مردم برخی ایده¬ها را به برخی دیگر ترجیح داده و آنها را به شکلی انفعالی امری مقدر و مسلم قلمداد کنند. وسیله¬ی این کار نیز سرمایه¬گذاری روی بدوی¬ترین غرایز انسانی و خودخواهی نهادینه¬ی آنهاست. بحث این نیست که سطح ذهنی توده¬های ابزاری ارتقا یابد، در واقع سطح ذهنی آنها باید فروکش کند. به جای رویکردی علمی و مادی به تاریخ باید رویکردی "طبیعی" و قدرگرا داشته باشند. موضوع حتا در سطح روشنفکران برجسته و ایدئولوگ¬های طراز بالای بورژوازی این نیست که به روابط درونی مناسبات تولیدی سرمایه¬داری پرداخته شود و به شیوه¬ی علمی ساختارهای جامعه بررسی شده و از درون آنها از "هست" به "آنچه می¬تواند باشد" و آنچه "باید باشد"، دست یافت. موضوع از نظر هایک، یک پروژه¬ی هژمونیک برای تضمین فرادستی طبقه¬ی ثروتمند است و هیچ پرده¬پوشی نیز نمی¬کند. اینکه چرا باید این طبقه از فرادستی مادی، ذهنی و سیاسی برخوردار باشد اصولا بحث نمی¬شود (مگر همان استدلال¬های بالا و اینکه آزادی یعنی آزادی مالکیت فرد سرمایه¬دار و سرانجام، آزادی مالکیت یک طبقه یا همانکه طبیبیان می¬گوید آزادی یعنی آزادی اقتصادی) و حقانیت استدلال¬ها از درون مباحث تاریخی و علمی-تئوریک نیز اخذ نمی¬شود، بلکه همچون پیش¬فرض¬هایی یک¬بار برای همیشه مسلم انگاشته شده، پیش کشیده می¬شود که باید به عقل متعارف مردم بدل شود.
هایک در همین بحث کوتاهش به موضوعات بسیار مهمی اشاره می¬کند. او بین کار فلسفی-تئوریک، کار علمی، کار سیاسی-ایدئولوژیک و سرانجام کار متخصصان حرفه¬ای (یا به بیان او مأموران متخصص دولتی یا همان ارتش تکنوکرات و بوروکرات در سطوح مختلف) تمایز قایل می¬شود. فیلسوف سیاسی (یعنی خود هایک، بالاترین رده¬ی روشنفکری در اردوگاه بورژوازی) وظیفه¬اش پرداختن به مسایل پیش پا افتاده همگانی و کرنش در برابر عقاید عامه و مسلط نیست. وظیفه¬ی او ایجاد تصویری کلی از جهان و خلق مفاهیمی است که در ارتباط با نگرش او به جهان قابلیت توضیح و تفسیر جهان را داشته و همچنین در درون خود به سیاست¬هایی اشاره کند که می¬توانند ترجمان این ایده¬ها و حامل آنها باشند. فیلسوف سیاسی، تحلیل علمی ارایه نمی¬دهد بلکه فلسفه¬ی سیاسی تدوین می¬کند. تصویری جامع و کلی از جهان پردازش می¬کند و آن را بر پیش¬فرض¬هایی مسلم انگاشته¬شده بنا می¬کند که جای تحقیق و بررسی علمی ندارد. بین ارزش¬های گوناگون دست به انتخاب می¬زند. علم نیز قادر نیست او را در دسترسی به این ارزش¬ها کمک کند. زیرا علم پوزیتیویستی مشغله¬اش تحلیل فاکت¬هاست و توان اخذ گزاره¬های ارزشی از درون فاکت¬ها را ندارد. اما ارزش¬هایی که فیلسوف سیاسی بین آنها دست به انتخاب می¬زند از نوع زیر هستند: شهروندی یونیورسال اجتماعی یا شهروندی محدود به حوزه¬ی مدنی و دخالت حداقل سیاسی؟ دولت دمکراتیک و ضامن اجرای عدالت اجتماعی یا دولت حداقل و اقتدارگرا؟ رفاه عمومی، رشد و ارتقای همگانی و دسته¬جمعی با در نظر گرفتن قابلیت¬های فردی و نیازهای معین و متفاوت اشخاص و گروه¬ها یا سادیسم اجتماعی؟ فقیرسازی مردم و سپس مجازاتشان برای آن که فقیرند و حتا قادر به فروش نیروی کارشان نیز نیستند؟ احترام به شخصیت و شرافت انسانی یا تقلیل نیازهای انسان¬های معین به بند و تبصره¬های بوروکراتیک و قوانین مجرد عام و شکنجه و آزار و تحقیر گروه¬های فرودست جامعه؟ اتحادیه¬های کارگری نیرومند با حق دخالت و مشارکت در امور اقتصادی یا اتحادیه¬ها به عنوان ابزار خدمات¬رسانی به اعضای خود؟ دمکراسی رادیکال اقتصادی و سیاسی یا سردواندن مردم و دلسرد کردنشان از امر مشارکت جدی و فعال؟ همبستگی بین¬المللی و بخشیدن بدهی¬های کشورهای پیرامونی و تبعیض مثبت به نفع آنها و فشار همه¬جانبه، روی دولت¬های اقتدارگرایشان به خاطر دفاع از پرولتاریای جهان یا ادامه¬ی رشد ناموزون کنونی و تشدید رقابتی که هستی کره¬ی زمین را به خطر افکنده است؟
هر کسی با اندکی توجه می¬تواند دریابد که هایک، کدام ارزش¬ها را انتخاب می¬کند.
هایک، جامعه¬ی موجود و وجود دو طبقه¬ی اصلی پرولتاریا و بورژوازی و دولت به مثابه خدمت¬گزار طبقه¬ی دوم و اتصال بین طبقات برای ایجاد مصالحه و سازش را امری مسلم و طبیعی می¬پندارد. گرچه پرولتاریا را به زایده¬ی بورژوازی فرومی¬کاهد، اما آنقدر رئالیست هست که وجود دو طبقه¬ی اصلی در جامعه را نادیده نمی¬گیرد. از آنجا که روش علمی و رویکرد مادی به تاریخ ندارد همه¬ی اینها را طبیعی قلمداد کرده و علامت سوالی در برابر آنها نمی¬گذارد. علم مورد نظر او، از نوع پوزیتیویستی و ابزاری است و به وسیله¬ای برای خدمت به سیاست¬مداران فروکاسته شده است. گروه¬های دیگر روشنفکران نیز هستند که در رده¬های دیگری به جز رده¬ی فیلسوف و پیامبر سیاسی ایستاده¬اند. اینها ایده¬های فلسفی او را به تئوری¬های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، روان¬شناختی و نظایر آن در دانشگاه¬ها و موسسات علمی و آموزشی تبدیل کرده و آنها را با شرایط معین اجتماعی تاریخی خود سازش و انطباق می¬دهند، جرح و تعدیل¬شان می¬کنند و به قامت نظام اجتماعی معین خود می¬دوزندشان. بخش سیاسی-ایدئولوژیک آن گروهی است که از درون این تئوری¬های جرح و تعدیل شده و آن تصویر کلی جامع، سیاست¬های عملی را فرموله می¬کنند و چه باید کردها را در مقابل جامعه و احزاب و رسانه¬های گروهی می¬گذارند. بخش ایدئولوژیک نیز به همه¬گیر کردن این ایده¬ها در بین اقشار مختلف جامعه می¬پردازد تا عقل متعارف جدیدی سازمان دهد که پروژه¬های هژمونیک این دسته از روشنفکری چیزی غریب و ناآشنا به نظر نیاید، بلکه ترجمان غریزه¬های "آدم¬خواری"، درنده¬خویی، خودخواهی و ضعیف¬ستیزی شهروندان باشد که تحت حاکمیت سرمایه رشد و تربیت یافته¬اند. این پروژه¬ها باید بخشی از ذهنیت روزمره و آگاهی تلویحی¬ شهروندان منفعل بشود. با این روش است که یک بلوک تاریخی بدیل شکل می¬گیرد و آنگاه مطابق مدل¬های جوامع غربی در دوره¬های انتخاباتی بعدی با رأی همان پرولتاریا حکومت را به دست می¬گیرند و با بولدوزر به جان دستاوردهای تاکنونی آن می¬افتند تا جامعه را "مدرنیزه" کنند. این شکل از هژمونی را گرامشی هژمونی مینیمال یا حداقل می¬نامد. این نوع از هژمونی، گرایش به جذب روشنفکران جامعه و گروه¬های فرادست دارد و نوعی شهروندی انفعالی ایجاد می¬کند که وفاق را بر اساس انفعال شهروندان کسب می¬کند. به نظر گرامشی البته این نوع هژمونی، هژمونی مبتنی بر وفاق انفعالی بهتر از "وفاق" کسب شده بر اساس زور، قهر و حذف یا پوپولیسم فاشیستی است.
می¬توان گفت که هایک، به معنای روشنفکر طبقاتی و ارگانیک باور دارد. تقسیم کار بین بخش "ذهنی" طبقه یعنی روشنفکران فلسفی-تئوریک و سیاسی-ایدئولوژیک بورژوا از سویی و بخش "پراتیک" که نزد سرمایه¬داران و لشکر مدیران و متخصصان تکنوکرات آنها متمرکز شده است، را می¬پذیرد. این تقسیم کار نیز برای او امری طبیعی است. همانطور که مارکس نیز به آن اشاره کرده است: "در نتیجه درون طبقه¬ی حاکم یک بخش همچون متفکران طبقه هستند (ایدئولوگ¬های فعال و مفهوم¬پرداز آن) در حالی که موضع دیگران به این نظریه¬ها و ایده¬ها بیشتر حالت انفعالی و پذیرش دارد، چرا که آنها در واقع اعضای فعال این طبقه هستند و زمان کمتری برای ایجاد تصویر ذهنی در باره¬ی خود دارند".
در اینجا عنصر اقتصادی این طبقه به طرح سیاسی نمی¬اندیشد، به فلسفه¬ی سیاسی نمی¬پردازد، به طرح نو درافکندن و مقابله تئوریک با سوسیالیست¬ها نمی¬اندیشد. آنها مشغول مسابقه و نبردهای قهرمانی در عرصه¬ی تجارت و زد و خوردهای بین سرمایه¬داران از سویی (عرصه¬ی نبرد و رقابت سرمایه¬های متعدد و گسترش قلمرو نفوذ سرمایه در جهان و بازارهای جهانی) و جنگ با نیروی کار (عرصه¬ی نبرد طبقاتی) از سوی دیگر هستند. به بیانی آنها مشغول "زیربنا" هستند. یک "گروه بیکار" و دارای وقت آزاد به نمایندگی از آنان به فکر متحد کردن عناصر سیاسی جناح¬های مختلف سرمایه¬داری در یک بلوک تاریخی قدرت هستند و از منافع آنها در برابر طبقه¬ی مزدبگیر و روشنفکران آنان و پیشروی¬های این طبقه برای کسب حقوق بیشتر دفاع می¬کنند. افراد این گروه سعی می¬کنند افکار اکثریت جامعه را به نفع تصویر کلی جهان از دیدگاه بورژوازی مالک تغییر دهند. آنچه که مارکس در باره¬ی آنها گفت که بورژوازی، ملت را به تصویر خود آفرید یک پروژه¬ی یک¬بار برای همیشه پایان یافته نیست، بلکه به طور مرتب با "انقلاب"¬های انفعالی و پروژه¬های هژمونیک، این آفرینش تکرار می¬شود.
پرولتاریا، "مردمان عادی" یا همان طبقه¬ی مزدبگیران عافیت¬طلب و بی¬ذکاوت نیز به موجودات منفعلی می¬مانند که به روزمرگی زندگی پراتیک، سرگرم هستند. مزدبگیران، اکثریت جامعه را تشکیل می¬دهند و به دلیل تعدادشان در ساختار اقتصادی (او از جایگاه استراتژیک مزدبگیران در اقتصاد چیزی نمی¬گوید. از قهر ساختاری، محرومیت¬شان از مالکیت ابزار تولیدی و اجبارشان برای آن که نیروی کار خود را بفروشند نیز چیزی نمی¬گوید) و همچنین به دلیل نفوذ عقاید اعتراض¬گری در میان آنان دارای ایده¬های خطرناکی گشته¬اند که ممکن است تحت تأثیر آنها گروه مالکان را زیادی و بی¬دلیل تلقی کرده و رأی به انهدام فرادستی آنها بدهند. برای تغییر ذهنیت آنها باید روشنفکران متخصص بورژوا "آگاهی را از بیرون به درونشان ببرند".

پروژه¬ی هژمونیکی که هایک از آن دفاع می¬کند، همان است که از آن در بخش پیش تحت عنوان"هژمونی ایجنت¬مدار" یاد کردیم. یعنی آن که تصور می¬شود طرح اندیشه¬هایی بدیل در برابر اندیشه¬هایی که به دلایل تاریخی و اجتماعی به عنوان "عقل متعارف" اجتماعی پذیرفته شده¬اند، دفاع پرشور از آنها و ترتیب دادن لشکری از زنان و مردان اندیشمند دارای ایده و برنامه¬ریزی برای تغییر عقل متعارف، برای تحول اوضاع و تغییر توازن قوا کفایت می¬کند. به عنوان مثال تصور می¬شود که طرح اندیشه¬های بازار آزاد و دفاع جانانه از پروژه¬ی رهاکردن گرگ سرمایه از قلاده¬ای که جامعه¬ در شکل دولت رفاه بر گردنش افکنده و سعی در کنترل آن داشت، به تنهایی موجب گشت که این نظریه¬ها به "عقل متعارف" اواخر قرن گذشته و اوایل قرن ۲۱ بدل شوند. به این معنا هژمونی را در سطح روبنا تفسیر می¬کنند اما هژمونی ساختاری را فراموش می¬کنند؛ واقعیت را به شکل سطحی و بدون هستی¬شناسی لایه¬بندی شده بحث می¬کنند. باید اعتراف کرد که این رویکرد بررسی هژمونی در سطح ایجنت¬ها و تعامل آنها با یکدیگر، برای اردوگاه بورژوازی و روشنفکران ارگانیک آن ساده¬تر است، زیرا هژمونی ساختاری را در کنار خود دارند و تنها به تنظیم و سازمان دادن روبنا در انطباق با آن می¬اندیشند. اما برای روشنفکران ارگانیک طبقات و اقشار فرودست رویکرد علمی و بررسی هژمونی در هر دو سطح و به ویژه رابطه¬ی این دو با یکدیگر اهمیت دارد. زیرا هدف گروه اخیر ایجاد تغییر و تحولات بنیادی در جامعه¬ی کنونی و از بین بردن هژمونی ساختاری سرمایه و خودبخودیسم آن است. به این معنا، موضوع آگاهی برای اردوگاه چپ به این سادگی نیست که نزد هایکی¬ها مطرح است. زیرا برای چپ، امر آگاهی با امر دشوار خودرهایی توده¬ها و پرولتاریا گره خورده است. در این راستا برای چپ نبرد بر سر آگاهی، موضوع فرادستی یک طبقه نیست بلکه موضوع انحلال طبقات است. برای تغییر آگاهی توده¬ها نیز به میانجی روشنفکر نیاز هست که هم هایک آن را قبول دارد و هم ما. اما این توافق تنها ظاهر قضیه است و جنبه¬ای سطحی دارد، زیرا ما بر خلاف هایک به تنزل سطح آگاهی مردم و فریب و دستکاری آن نمی¬اندیشیم. بلکه به ارتقای این آگاهی و عروج توده¬های مردم به سطح خودگردانی می¬اندیشیم. دیگر این که ما فکر می¬کنیم که آگاهی پرولتاریا و مردم دارای ریشه¬های اجتماعی است و تنها در اثر تبلیغات و تهییجات گروه¬های مختلف شکل نگرفته است. این آگاهی محصول ساختارهای جامعه¬ی موجود، شیوه¬ی زندگی در این جامعه و نیز تضادهای درون¬ماندگار آن و مبارزات و بحران¬های ناشی از آنهاست. به این ترتیب، به نظر ما آگاهی "مردم عادی" دارای خصلتی تاریخی-اجتماعی، متناقض و چندسویه است. آنها از سویی دارای یک عقل متعارف بورژوایی هستند که ناشی از زندگی در جامعه¬ی سرمایه¬داری و کنترل آگاهی از سوی این جامعه است و از سوی دیگر باز به دلیل مکانیسم¬های موجود در همین جامعه دارای یک آگاهی مخالف اما متناقض نیز هستند. یک آگاهی مخالف و متناقض که قابلیت صیقل¬داده شدن و شفاف شدن را دارد. همین امر، کار روشنفکران چپ وانواع سیاسی-ایدئولوژیک آن را به ویژه دشوار می¬کند. زیرا روشنفکران ارگانیک بورژوازی در پی تحکیم و ثبات عقل متعارف بورژوایی نزد توده¬ها هستند که تا حدودی در همسویی با وضع غالب اقتصادی و اجتماعی است. اما روشنفکران ارگانیک طبقاتی و چپ، در پی راززدایی و کشف روابط پنهان وضع موجود و شفافیت بخشی به آگاهی مخالف در توده¬ها و پرولتاریا هستند. همه¬ی ما می¬دانیم که کار گروه دوم دشوارتر است.
موضوع دیگر این است که رابطه¬ی بین روشنفکر و کارگر یک رابطه عاری از تنش و تناقض نیست و در طول تاریخ مبارزات سوسیالیستی و پرولتری موجب بروز مناقشه¬ها و جدل¬های فراوان بوده است. یکی از علت¬های این مناقشه¬ها، بدبینی کارگران به روشنفکرانی با خاستگاه طبقاتی بورژوایی یا خرده¬بورژوایی بوده است. یکی دیگر از دلایل، تناقض بین طرح ادعای خودرهایی کارگران از سویی و اصرار بر ضرورت وجود انبوهی از روشنفکران سوسیالیست برای تسریع و تسهیل این خودرهایی از سوی دیگر است. اگر کارگران باید امر خودرهایی خویش را پیش ببرند، چه نیازی به وجود روشنفکران حرفه¬ای هست؟ وظیفه¬¬ی این روشنفکران چیست؟ "آگاه کردن" توده¬ها در این راستا چه معنایی دارد؟ توده¬ها را از چه چیزی باید "آگاه" کرد؟ آیا همواره خطر آن وجود ندارد که این روشنفکران از طبقه کارگر و جنبش¬های اجتماعی همچون اسب ترویا برای تسخیر قدرت سیاسی و امتیازهای اجتماعی استفاده کنند؟ برای شفاف شدن این موضوعات لازم می¬دانم که برخی بحث¬ها را به طور خلاصه در زیر مطرح کنم.
نخست، بحث پیرامون رابطه و شکاف بین روشنفکران ارگانیک طبقاتی و کارگران (و نیز مردم) را باید مطرح کرد. در همین ارتباط به مثال¬هایی از تبلور این شکاف در دوره¬ی خود مارکس اشاره می¬کنم تا تاریخ طولانی این مناقشه¬ها و خصلت این شکاف، تا حدودی روشن و شفاف شود. گفته می¬شود گرامشی نخستین مارکسیستی است که با جدیت و شور فراوانی به این شکاف پرداخته است، اما به نظر من رویکرد دیالکتیکی- ایجنت¬مدار گرامشی به این مسئله، در ادامه¬ی رویکرد دیالکتیکی-ساختارمدار مارکس به این معضل قرار دارد. با طرح موضوع چگونگی تکوین "آگاهی متناقض" سعی می¬کنم اندیشه¬های مارکس و گرامشی را تا حدودی در ادامه¬ی یکدیگر بررسی کنم و نشان دهم که نقش روشنفکران آن چیزی نیست که معمولا از آن برداشت شده است و آگاهی کارگران نیز آن چیزی نیست که معمولا معرفی شده است. رابطه¬ی کارگر و روشنفکر یا "نخبه و مردم" یک رابطه¬ی مکانیکی و انفعالی نیست. این رابطه، یک رابطه¬ی دیالکیتکی و متناقض است که از تنش¬های آن گریزی نیست و برای کاهش تنش¬های آن باید این موضوع به طور مرتب و پویا مورد بحث و بررسی قرار گیرد.
پس از آن به توضیح این امر باید پرداخت که گرامشی شکاف بین روشنفکر و کارگر را امری طبیعی و گریزناپذیر نمی¬بیند (آنطور که هایک می¬گوید) و در ضمن آگاهی طبقاتی و اجتماعی را پیچیده¬تر از یک رابطه¬ی انفعالی و مکانیکی "انتقال" آگاهی می¬بیند. موضوع دیگر در بحث¬های گرامشی به نظر من تأکید او بر شخصیت، فرهنگ و رفتار اجتماعی یک روشنفکر ارگانیک پرولتری و مردمی است. تواضع، فروتنی و قدرت "حس کردن" روشنفکر برای او از اهمیت بسیاری برخوردار است که به آن نیز اشاره خواهد شد. روشنفکر گرامشینی از تجربه¬های عظیم مردم استفاده می¬کند؛ به نیازهای بی¬واسطه و باواسطه¬ی آنان اهمیت می¬دهد؛ در شرایطی متواضعانه به روابط متقابل با آنان وارد شده و نقطه حرکت خود را در نیازهای آنان اتخاذ و جستجو می¬کند.

روشنفکری که گرامشی از آن سخن می¬راند، همیشه در حالت و موقعیت حزبی و نهادی است. او از روشنفکران مارکسیست و سوسیالیست غیرحزبی و روشنفکران رادیکال، اومانیست و عمومی سخنی به میان نمی¬آورد. در ضمن از تنش¬ها و اختلاف¬های احزاب چپ و روشنفکران نیز چیزی نمی¬گوید. در حالی که در تاریخ جنبش سوسیالیستی معمولا نوعی تنش و بدبینی نسبت به روشنفکران منتقد حزبی و غیرحزبی در احزاب چپ وجود داشته است (مثلا برخوردهای کمینترن با لوکاچ و کُرش). این موضوع خود را در شوروی سابق و در احزاب کمونیست اروپای غربی به شیوه¬های متفاوت نشان داد که تبعات زیادی بر روابط میان این احزاب و روشنفکران داشته است که در این نوشتار به بیان انتقادهای برخی نویسندگان سوسیالیست بسنده خواهم کرد.
دیگر این که در شرایط امروزی با نهادمند شدن کار ذهنی و جذب روشنفکران در دستگاه¬های تولیدی و بازتولیدی جامعه¬ی موجود، پدیده¬ای به نام متخصصان حرفه¬ای (در علوم اجتماعی نظری و کاربردی) یا روشنفکران "خاص" به وجود آمده است که آنها نیز برای ادامه¬ی این بحث دارای اهمیت هستند. زیرا نئولیبرال¬ها سعی دارند نقش آنان را به کارکردی نهادی و تخصصی در چارچوب¬های ثبات¬یافته کاهش دهند و به این معنا، آنان را وادار به پذیرش ایدئولوژی پروفشونالیسم یا تخصص¬گرایی کنند. در بخش "علم و ارزش¬گذاری" به خطر این گرایش و تبدیل متخصصان حرفه¬ای به ابزاری در اختیار سرمایه و دولت پرداختم. پاسخ ما به این تبدیل¬ها و نهادمند شدن کار ذهنی، ترغیب وحدت کار تخصصی و سیاسی از سویی و وحدت روشنفکر خاص و روشنفکر عمومی از سوی دیگر است که "فرانک لنتریکچیا" و "ادوارد سعید" به ترتیب از آن دفاع کرده¬اند. در زیر به موضوعات طرح شده در بالا می¬پردازم.


مسئله¬ی شکاف، بین روشنفکر و کارگر

گرامشی در نامه¬ای به یک دوست چنین می¬نویسد: تراژدی بزرگی خواهد بود چنانچه آن گروه¬هایی از روشنفکران که به سوی طبقه کارگر می¬آیند و طبقه کارگر به آنها اعتماد می¬کند، خود را از همان گوشت و پوستی ندانند که متواضع¬ترین، عقب¬مانده¬ترین و ناآگاه¬ترین دهقانان و کارگران ما از آن ساخته شده¬اند. در آن صورت تمام کارها و تلاش¬های ما بیهوده بوده و هیچ سودی از کوشش¬های ما حاصل نخواهد شد.

موضوع شکاف بین روشنفکر و کارگر یا نخبه و مردم، موضوع مهمی است. این شکاف همیشه در اردوگاه چپ و سوسیالیستی (مارکسیست، آنارشیست، آنارکوسندیکالیست و نظایر آن) مطرح و مورد بحث بوده است. لحظه¬ای، به طرح "انقلاب انفعالی" هایک بیندیشید. می¬بینید که رویکرد از بالا به مردم و دست¬کم گرفتن شعور و آگاهی آنان تا چه اندازه نزد او نیرومند است. لنین در اردوگاه سوسیالیستی به خاطر جمله¬هایی شبیه این که آگاهی باید از بیرون، توسط روشنفکران انقلابی به درون توده¬ی مردم برده شود بسیار مورد نقد و چالش قرار گرفته است. در حالیکه در اردوگاه بورژوازی موضوع الیتیسم و رابطه¬ی مکانیکی بین "توده¬های ابزاری" و نخبگان بورژوا، هرگز مورد دعوا نیست، زیرا آنان یک رویکرد طبیعی به مسائل تقسیم کار ذهنی و یدی را می¬پذیرند و در نتیجه، رابطه¬ی مکانیکی بین حکومت¬شوندگان و حکومت¬کنندگان به چالش گرفته نمی¬شود. اما دعوا پیرامون الیتیسم در اردوگاه سوسیالیست¬ها سابقه¬ای دیرینه دارد.
"جرم کارابل" در این ارتباط می¬نویسد: "در یکی از جلسه¬های کنگره¬ی بین¬الملل اول در سال ۱٨۶۶، یک رهبر کارگری از هیأت فرانسوی از جای برخاست تا حمایت خود را از تصمیم اخراج همه¬ی غیرکارگرها اعلام کند. این تصمیم به ظاهر، رو به سوی روشنفکران و به ویژه مارکس داشت که البته از سوی حاضران در کنگره رد شد. اما نفس طرح مسئله نشانگر وجود خشم و رنجش کارگران از روشنفکران در بین¬الملل بود. این نخستین تنش و رویارویی مارکس با روشنفکرستیزی در طبقه کارگر نبود. مارکس در سی¬ام ماه مه ۱٨۴۶ در بروکسل تنشی با کارگر-روشنفکر آلمانی به نام ویلهلم وایتلینگ را تجربه کرده بود. زیرا وایتلینگ بر این باور بود که کارگران باید خود را از غرولندهای تهوع¬آور آنهایی که ادعای نمایندگی¬شان را داشتند، رها کنند و گفت که آفرینش تئوری¬های جدید بی¬فایده است و کارگران تنها باید به خودشان اتکا کنند و به روشنفکران و تئوریسین¬ها شک کنند. مارکس با خشم و برانگیختگی سخنان او را قطع کرده و گفت: فراخوان کارگران به عمل، بدون یک رویکرد علمی و بدون ایده¬های علمی به معنای تبدیل ترویج و تبلیغ به یک بازی بیهوده و بی¬سرانجام است... نادانی و جهل هرگز به سود هیچ کس نبوده است".
به نظر "کارابل" سنگینی و خشونت پاسخ مارکس به وایتلینگ نشانه¬ی موضع تدافعی او بود و نشانگر جایگاه نادرستی که روشنفکران در میان طبقه کارگر داشتند. به نظر او نمی¬توان پاسخ مارکس را اینگونه برداشت کرد (آنطور که مثلا با پیروی از آرای آلوین گلدنر می¬توان کرد) که موضع او از سویی تبلور و توجیه جایگاه موثر و پرنفوذ خود اوست و از سویی نوید ظهور یک الیت روشنفکری در جوامع سوسیالیستی آینده را می¬دهد. به نظر "کارابل" این برداشت تنها بی¬عدالتی نسبت به شخصیت مارکس نیست، بلکه فراموش کردن نکته¬ی مورد نظر او نیز هست. زیرا پاسخ مارکس در واقع یک دفاع از فعالیت تئوریک و برجسته¬کردن جایگاه پراهمیت و غیرقابل چشم¬پوشی آن برای جنبش انقلابی در حال ظهور طبقه کارگر است. اما همچنان تردیدهایی به جای ماند. موضوع نقش روشنفکران در جنبش انقلابی در دهه¬ی ۱٨۷۰، توسط آنارشیست روسی، میخائیل باکونین دوباره مطرح شد. او کنگره¬ی بین¬الملل را متهم می¬کرد که خودش را در عمل به دو گروه تقسیم کرده است؛ اکثرت به مثابه ابزار کور و اقلیت فرهیخته که کارهای رهبری را پیش می¬برند و به این ترتیب نگران تقسیم¬بندی بین روشنفکران و کارگران پس از انقلاب بود.
پس، مسئله¬ای که توسط او طرح شد فقط این نبود که تقسیم¬بندی¬هایی درون کنگره¬ی بین¬الملل به وجود آمده است، بلکه این نیز بود که تا چه اندازه شکاف بین روشنفکران و کارگران در جنبش انقلابی می¬تواند منجر به یک جامعه¬ی طبقاتی پساانقلابی شود که این بار سلطه¬ی یک طبقه¬ی جدید مستبد روشنفکران را تجربه کند. "کارابل" می¬گوید مارکس هرگز به طور صریح به این مسئله (موضوع طبقه¬ی جدید) نپرداخت، اما او نسبت به تنش میان وجود روشنفکران بیرونی در جنبش کارگری نیز بی¬تفاوت نبود. او به شدت به کسانی که اهمیت تئوری را نمی¬پذیرند حمله می¬کرد و به موازات آن، تئوریسین¬هایی که از جنبش و پراتیک انقلابی فاصله می¬گرفتند را مورد انتقاد شدید و تحقیر قرار می¬داد. او در نامه¬ای به "ببل" در باره¬ی جریان روشنفکری حزب سوسیال دمکرات می¬نویسد: "به نظر این آقایان طبقه کارگر قادر به خودرهایی خویش نیست. به همین دلیل باید خود را تحت رهبری بورژوازی آ¬موزش یافته و مالک قرار دهد که تنها کسانی هستند که وقت و فرصت پرداختن و درک این موضوع را دارند که چه چیزی برای کارگران خوب و چه چیزی بد است. زمانی که انترناسیونال تشکیل شد ما به وضوح شعار خود را فرموله کردیم: رهایی طبقات کارگر بایستی به دست خود آنها کسب شود. ما نمی¬توانیم به خاطر همین با کسانی همکاری کنیم که می¬گویند کارگران بیش از آن آموزش نایافته¬اند که بتوانند خود را رها کنند و نخست باید از بالا توسط فلاسفه¬ی بورژوایی و خرده¬بورژوایی رها شوند...". یعنی مارکس به روشنفکران رفرمیست بورژوایی حمله می¬کند، و موضع خود را شفاف بیان می¬دارد. آن روشنفکرانی که خود را بر فراز طبقه کارگر قرار می¬دهند یک خطر جدی برای رهایی آن هستند. "کارابل" در این مورد پرسش¬هایی مطرح می¬کند: اما اگر قرار بر خودرهایی طبقه کارگر باشد، آیا نقشی برای تئوریسین¬های انقلابی می¬ماند که خاستگاهشان اقشار فرادست جامعه است؟ اگر آنها نقشی دارند در آن صورت مفهوم خودرهایی پرولتاریا چه مضمونی دارد؟ و اگر نقشی ندارند چه کسانی باید با تحمیل خودبخودی ایدئولوژی بورژوایی (به بیان لنین) بر توده¬های کار و زحمت مقابله کنند؟

به نظرمی¬رسد که نخست باید پرسید که این تحمیل ایدئولوژیک اصولا چگونه انجام می¬شود؟ می¬دانیم که بسیاری از چپ¬ها بر نقش رسانه¬های گروهی و ایدئولوگ¬های بورژوا تأکید بسیاری دارند که البته مشاهده و نظر آنها درست است. زیرا نقش ابزار غول¬آسای سرمایه برای اعمال هژمونی در عرصه¬ی آگاهی را نباید دست¬کم گرفت. اما این بخش از چپ¬ها و نیز "کارابل" به دلیل عدم توجه به عرصه¬ی اقتصاد سیاسی، موضوع بررسی و توضیح آگاهی را در سطحی محدود بحث می¬کنند. به این معنا آنها به ریشه¬های ساختاری "تکوین آگاهی" نزد پرولتاریا و توده¬های مردم یا به بیانی دیگر هژمونی سرمایه در سطح ساختاری، نمی¬پردازند. پرسش بعدی تنها پس از این مرحله، چگونگی تکوین آگاهی در سطح ساختاری، می¬تواند مطرح شود؛ چگونه می¬توان با تحمیل ایدئولوژی بورژوایی در پرتو چنین وضعیتی مقابله کرد؟ همه¬ی سوسیالیست¬ها همواره بیان داشته¬اند که این امر نیاز به یک قشر خاص در میان طبقه کارگر و سوسیالیست¬ها دارد تا با پذیرش انفعالی ایدئولوژی بورژوازی و نیز ایده¬های ظریف¬تر آن مقابله موثری انجام شود. اما همه¬ی سوسیالیست¬ها دارای یک برداشت از ارتباط بین این قشر روشنفکر و کارگران نداشته¬اند. زیرا شیوه¬ی بررسی پرسش مربوط به تکوین آگاهی، تعیین می¬کند که این رابطه چه خصلتی باید داشته باشد. در نتیجه، نخست باید ببینیم ایدئولوژی بورژوایی چگونه خود را به پرولتاریا تحمیل می¬کند و آگاهی کارگران چگونه شکل می¬گیرد. در این مورد مارکس بهتر از دیگران موضوع را در سطح "هژمونی ساختاری" سرمایه و تأثیرات آن بر طبقه کارگر، اگرچه به طور پراکنده، بررسی کرده است.

موضوع آگاهی نزد مارکس

معمولا گفته می¬شود که مارکسیسم کلاسیک در بررسی موضوع آگاهی، کار زیادی نکرد و گرامشی کسی است که به این مهم پرداخت. زیرا برای گرامشی ثبات و دوام سرمایه¬داری موضوع قابل تأملی بود. مشغله¬ی او دوام و ثبات سرمایه¬داری بود و اینکه چگونه این نظام با وجود بحران¬های مخرب ادواری باز قادر به ادامه¬ی حیات خویش است. در همین راستا، او توجه خویش را به موضوع آگاهی در طبقات تحتانی جامعه و استراتژی¬های طبقات فرادست برای جلب وفاق آنان معطوف کرد. برای مقابله با این شرایط، او از نظریه¬ی روشنفکران ارگانیک پرولتری دفاع کرد. به نظر می¬رسد که این رویکرد ایجنت¬مدار باید ریشه در درک هژمونی ساختاری سرمایه¬ داشته باشد که اصولا قادر است هژمونی را در سطحی عمیق¬تر از پروژه¬های وفاق¬محور بر اذهان توده¬ها و کارگران تحمیل کند. برای درک این موضوع باید به مارکس بازگشت تا بهتر بتوان متوجه بحث گرامشی شد. بازگشت به مارکس برای درک وجه ساختاری اهمیت دارد تا به شیوه¬ی یوروکمونیست¬ها خود را به "روبنا" و سطح جامعه¬ی مدنی محدود نکنیم و از تحلیل اقتصاد سیاسی و عمق و پیچیدگی آن غفلت نورزیم.
مارکس در سطح عمیق¬تری به مسئله¬ی "تکوین آگاهی و تکوین سوژه" در جامعه¬ی سرمایه¬داری پرداخته است و آن را به شیوه¬ی تولید مستقر در این جامعه مربوط کرده است.
مارکس در نوشته¬های خود به نکته¬های بسیار مهمی اشاره می¬کند. در جایی همانطور که در بخش "علم و ارزش¬گذاری" نیز اشاره شد، در باره¬ی پیچیدگی حیرت¬آور شیوه¬ی تولیدی سرمایه¬داری سخن می¬گوید: "همانطور که خواننده با بهت و حیرت متوجه خواهد شد، چنانچه تحلیل روابط درونی تولید سرمایه¬داری یک موضوع بسیار پیچیده و بسیار گسترده است، و چنانچه (به علت پیچیدگی این ارتباط) پرداختن به این موضوع به عهده¬ی علم می¬افتد تا حرکت و جنبش بیرونی و قابل رویت آن (تولید سرمایه¬داری) را به حرکت درونی و حقیقی آن ربط دهد، در آن صورت بدیهی است که مفاهیم نشأت گرفته از این وضع، مفاهیمی که قوانین تولیدی را تشریح می¬کنند، در اذهان ایجنت¬های تولید و توزیع سرمایه¬داری، به طور فاحشی متفاوت از قوانین واقعی این حرکت باشد. به این ترتیب مشخص می¬شود که این مفاهیم تنها تجلی حرکت و جنبش¬های سطحی و قابل رویت آن هستند".
مارکس خصلت پیچیده¬ی روابط درونی شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری را موضوعی بغرنج می¬داند که تنها علم از عهده¬ی بررسی آن برمی¬آید. او به این ترتیب مفاهیم تولید شده نزد ایجنت¬های تولید و توزیع و آگاهی آنان را ناشی از وضعیت تولیدی مسلط می¬داند که "به نحو فاحشی متفاوت" از آن چیزی است که در واقعیت اتفاق می¬افتد. آگاهی نابسنده¬ی سوژه¬های اجتماعی نشأت¬گرفته از شرایط تولیدی موجود و شرایط زندگی در جامعه¬ای است که انسان¬ها به ابژه¬های فرایند تولید تبدیل شده و قادر به میانجیگری و کنترل روابط تولیدی نیستند، بلکه حیات اجتماعی¬شان به نوعی از سوی آنها میانجی¬گری و هدایت می¬شود. در هیمن رابطه او به بت¬وارگی کالا پرداخته است و این که در اثر وضعیت عینی عرصه تولید و "قوانین حرکت سرمایه" موقعیتی ایجاد می-شود که روابط بین مولدین همچون روابط بین کالاها پدیدار می¬شود. وضعیتی که حتی دانش علمی نیز به خصوصیتی از سرمایه تبدیل می¬شود و همچون فراورده ذهن اجتماعی مردمان کارگر دیده نمی¬شود.
در جای دیگری مارکس می¬گوید: "طبقه کارگر تحت تأثیر روند تولید سرمایه¬داری و به وسیله¬ی مکانیسم¬های درونی آن هر چه بیشترانضباط¬ یافته متحد و سازمان¬دهی¬ می¬شود و این وضعیت، سرانجام به آنجا منجر می¬شود که خلع مالکیت کنندگان خلع مالکیت شوند".
در اینجا او از طبقه کارگری سخن می¬گوید که به ناگزیر در اثر ضرورت¬های درونی سازوکار تولید به نیروی متحد، منسجم، آگاه و قدرتمندی تبدیل می¬شود که توان خلع مالکیت از طبقه¬ی حاکم را دارد. به این معنا، شیوه¬ی تولیدی موجود، سوژه¬هایی تربیت می¬کند که قادر به کنترل تولید می¬شوند و در نتیجه از میانجیگری سرمایه رها می¬شوند.

مارکس در جای دیگری می¬نویسد: "پیشرفت تولید سرمایه¬داری موجب رشد طبقه کارگری می¬شود که به وسیله¬ی میانجی¬های آموزش، سنت و عادت¬ها، به الزام¬های این شیوه¬ی تولیدی همچون قوانین بدیهی و طبیعی می¬نگرد. سازمان فرایند تولید سرمایه¬داری در شکل رشد یافته¬ی خود همه¬ی انواع مقاومت¬ها را در هم می¬شکند". مارکس در ادامه می¬افزاید: "در حالت عادی می¬توان کارگران را با خیال آسوده به دست "قوانین طبیعی تولید" رها کرد، در واقع می¬توان به وابستگی او به سرمایه اتکا کرد که خود ناشی از آن شرایط تولیدی است که استمرار و بقای جاودانه¬ی خود را مرهون کارگران است".
مارکس، سرانجام چه می¬گوید؟ طبقه کارگر دارای کدام نوع آگاهی است؟ مارکس از سویی بر خصلت پذیرش انفعالی هژمونی ساختاری سرمایه و انعکاس آن در ذهن کارگران تأکید دارد که در ترکیب با سنت¬ها، عادت¬ها و آموزش منجر به تکوین نوعی آگاهی انفعالی در آنان می¬شود که در نتیجه¬ی آن، شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری را امری طبیعی قلمداد می¬¬کنند. از سوی دیگر بر خصلت رهایی¬بخش تولید سرمایه¬داری تأکید می¬کند که موجب سازماندهی، انضباط، اتحاد و توانایی¬های طبقه کارگر می¬شود. به این ترتیب نظام سرمایه¬داری، طبقه کارگری تولید می¬کند که "گورکن" سرمایه خواهد شد.
طبقه کارگری که مارکس ترسیم می¬کند دارای آگاهی یک¬سویه نیست. از سویی رابطه¬ی شکل و مضمون تولید، کارگران و هر شخص "غیردانشمند" دیگری را به اشتباه می¬کشاند. از سوی دیگر همین شیوه¬ی تولید پیچیده و متضاد، طبقه کارگری تولید می¬کند که به وسیله¬ی انضباط و اتحاد و توانایی¬های سازمانی و مهارتی خویش، گورکن سرمایه¬داری می¬شود. اما همین طبقه کارگر تحت تأثیر آموزشی که می¬بیند، عادت¬هایی که از گذشته به ارث برده است و سنت¬های غیرعلمی و غیرانتقادی خود شیوه تولید موجود را همچون یک قانون طبیعی، امری مسلم قلمداد می¬کند.
آنچه مارکس می¬گوید این است که طبقه کارگر "واقعا موجود"، دارای یک آگاهی متناقض است. زیرا با روابط و شکلی از تولید روبروست که درون آن انباشته از تناقض است. دقیقا به همین دلیل، به دلیل تضاد در خود واقعیت است که امکان آگاهی متضاد و کنش¬گری بی¬قرار شورشگرانه در این طبقه ایجاد می¬شود. شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری از سویی کارگران را به پیروی ذهنی (تابعیت ذهنی) وامی¬دارد و رابطه¬ی وابستگی آنان به سرمایه را تداوم می¬بخشد و از سوی دیگر با تبدیل آنان به سوژه¬های توانای تولیدی به آنان امکان رهایی و خودگردانی را نشان می¬دهد. از همین جاست که موضوع علم برای مارکس اهمیت می¬یابد. موضوع پرده برافکندن از رازورزی سرمایه در سطح تئوری اهمیت می¬یابد تا کارگران به ماهیت سرمایه پی ببرند و در مسیر جهت¬مند نفی سرمایه ، توانایی ایجاب خویش به مثابه سوژه¬ی تاریخی در آنها تقویت شود. با توجه به خصلت متضاد شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری و نیز خصلت آگاهی ناشی از آن، فرمول¬بندی¬هایی نظیر آنچه لنین در باره¬ی بردن آگاهی از بیرون به درون کارگران گفته است، می¬تواند موجب درک نادرستی از صورت مسئله بشود. زیرا مطابق آنچه که مارکس می¬گوید، آگاهی کارگران دارای خصلت متناقضی است. این آگاهی محتوای توأمان پذیرش انفعالی بردگی کارمزدی و ضدیت علیه آن است که به این آگاهی قابلیت واژگون¬ساز می¬یخشد. به این معنا، تئوری در رابطه¬ای بیرونی با آگاهی قرار ندارد، بلکه توضیح وضعیت موجود و تناقض¬های آن است که در ذهن کارگر نیز به طور تلویجی وجود دارد. تئوری با هسته¬ی واژگون¬ساز این آگاهی که تحت رژیم سرمایه¬داری شکل گرفته ارتباط می¬گیرد و آن را تقویت و میسر می¬سازد. در پرتو نوشته¬های مارکس می¬توان گفت که پرولتاریا دارای یک آگاهی بالقوه¬ی رهایی¬بخش هست و نیازی به "بردن آگاهی به درون پرولتاریا" به معنای مکانیکی و یک¬سویه¬ای که از این عبارت درک می¬شود، نیست. اما صیقل دادن و به فعل درآوردن این بخش بی¬قرار، واژگون¬ساز و رهایی¬بخش آگاهی نیاز به کاتالیزاتور دارد. این کاتالیزاتورها همان روشنفکران ارگانیک طبقه یا کارگر جمعی هستند. روشنفکران، ابزار مکانیکی "انتقال آگاهی" نیستند، بلکه آنها آگاهی متناقض چندسویه را صیقل داده و جوهر زیرین آن را شفافیت می¬بخشند.
در ادامه¬ی بحث مارکس، اینک می¬توان گفت که گرامشی آن کسی است که بر خصلت متناقض آگاهی پرولتاریا و مردم، بی¬آنکه این خصلت را با ارجاع به گفته¬های مارکس توضیح دهد، تأکید می¬کند. آنچه اهمیت دارد این است که او بر خلاف لنین تأکید زیادی بر آگاهی متناقض توده¬های کارگر داشت و نیز طرفدار نوعی رابطه¬ی بیشتر دیالکتیکی بین کارگر و روشنفکر و در همین راستا رهبری¬شوندگان و رهبری¬کنندگان بود. برای مشخص شدن هرچه بیشتر این موضوع، در پرتو نوشته¬ی "کارابل"، اشاره¬ی کوتاهی به تفاوت¬ها و شباهت¬های اندیشه¬های لنین و گرامشی می¬کنم.

تفاوت¬ها و شباهت¬های اندیشه¬های لنین و گرامشی در مورد مفهوم روشنفکر

یکی از مشکلاتی که در اردوگاه سوسیالیستی از هنگام انتشار کتاب "چه باید کرد؟" لنین به وجود آمده است، مسئله¬ی چگونگی بررسی آگاهی پرولتاریا و در نتیجه، چگونگی به هم¬پیوستن روشنفکر و توده¬ی کارگران است.
به نظر "کارابل" واقعیت این است که "چه باید کرد؟" لنین در یک پلمیک آتشین علیه رفرمیست¬های اکونومیست انجام شد که دارای ویژگی¬های کنگره¬ی بین¬الملل دوم و درکی مکانیکی از انقلاب بودند. به نظر "ژوزف" (و همچنین آرای آلتوسر) این نوشته، بازتاب درک مکانیکی لنین از رابطه¬ی عین و ذهن است و این که ذهن را انعکاس عین می¬داند. به این معنا که شرایط وابستگی کارگر به سرمایه¬دار، خود را به طور یک¬سویه¬ای در آگاهی اتحادیه¬ای و مبارزات اقتصادی کارگران عینیت می¬بخشد و مانع تکوین یک آگاهی انقلابی در آنان می¬گردد. به همین جهت نیز وجود عده¬ای روشنفکر انقلابی حرفه¬ای لازم است تا آگاهی انقلابی را به درون توده¬ها ببرند. به رغم انتقادهای واپسین لنین از خود در این مورد، این موضوع هرگز گریبان او و مارکسیست¬های بعدی را رها نکرد.
زیرا فرمول¬بندی لنین حاوی تأکید یک¬سویه¬ای بر نقش "مثبت" و تربیت¬کننده¬ی شیوه¬ی تولید سرمایه¬داری بر تکوین آگاهی، نزد توده¬های کارگر است. به همین جهت نیز در استراتژی او موضوع آموزش، یا رابطه¬گیری با هسته¬ی واژگون¬ساز آگاهی متناقض کارگران و مردم بحث نمی¬شود. به این ترتیب، آموزش یا پارامتر اصلی هژمونی در مرحله¬ی پیش از انقلاب یا کسب قدرت سیاسی نزد لنین، دست¬کم گرفته می¬شود. در همین راستا "حزب"، ترکیب واقعی کارگران و جامعه بیرونی را نیز تبلور نمی¬بخشد، بلکه از عده¬ای فعال حرفه¬ای پیشرو تشکیل می¬شود که تبلور آگاهی واژگون¬ساز و انقلابی¬اند. "به همین دلیل موضوع آموزش و آگاهی به مرحله¬ی پس از کسب قدرت سیاسی موکول می¬شود".
به نظر "کارابل" اگر لنینیسم آنطور که سارتر می¬گوید تئوری کسب قدرت سیاسی است اما تئوری پردازش ساختمان سوسیالیسم در فردای انقلاب نیست. می¬توان گفت که لنینیسم با تناقض بین مفهوم وارد کردن آگاهی بیرونی به درون طبقه کارگر، ایده¬آل خودرهایی طبقه کارگر را جدی نمی¬گیرد و در عمل مسئله¬ی آموزش پرولتاریا را به پس از انقلاب موکول می¬کند. در نتیجه، به بیان "رزا لوکزامبورگ" این وضع در کشورهای عقب¬مانده که درگیر ضعف و رشدنایافتگی ذهنی و سازمانی پرولتاریا و تشکیلات آن هستند و تمرین دمکراسی پارلمانی در یک جامعه¬ی به نسبت باز را پشت سر نگذارده¬اند، می¬تواند منجر به پای¬گیری حکومت حزب به جای حکومت طبقه شود.
موضوع بعدی این است که چنانچه تضاد بین نخبگان یا روشنفکران و توده¬ها و تقسیم قدرت و کنترل آن تا حدودی به رسمیت شناخته نشده و مورد بحث و گفتگو و چاره¬اندیشی قرار نگرفته باشد بحث پیرامون آن پس از کسب قدرت بسیار دشوارتر خواهد بود.
گرامشی کسی است که تلاش کرد تا به همه این نکته¬ها بپردازد و آنها را به عنوان مسایلی جدی بحث کند. البته او به نوعی با طرح مسئله به سبک لنین موافق است. یعنی اذعان دارد که چنانچه ایدئولوژی بورژوایی به حال خود رها شود، خود را بر افکار عمومی مردم تحمیل می¬کند. به نظر می¬رسد که گرامشی نیز راه¬حل را در طراحی یک حزب انقلابی پرولتری می¬بیند. "او در برخورد با مسئله¬ی حزب به سمت لنین چرخید، کسی که ایده¬هایش در باره¬ی سوژه به طور موفقیت¬آمیزی به پراکسیس انقلابی ترجمان یافت". تحسین او نسبت به لنین عظیم بود. اما مهم¬ترین تفاوت این دو را می¬توان در کندوکاو پیرامون موضوع آگاهی طبقه و نقش روشنفکر در این میان و پیامدهای آن برای جامعه¬ی پساانقلابی دانست.
گرامشی خواهان یک راه حل پایدارتر و عمیق¬تر برای این معضل است. او خواهان یک رابطه¬ی دیالکتیکی عمیق بین نخبه و توده¬، حزب و اعضای آن، بین روشنفکران (که او آنان را در حالت حزبی تشریح می¬کند) و طبقه و همچنین ملت است. نمونه¬ای از تبلور تفکر دیالکتیکی او تکیه بر تزهای فوئرباخ مارکس در باره¬ی رابطه¬ی متقابل بین آموزش دهندگان و آموزش¬بینندگان است. او به طور کلی با لنین در باره¬ی یک رهبری نیرومند موافق است و می¬گوید که رهبری یعنی "تشکیل یک ستاد فرماندهی متشکل از ژنرال¬ها". اگر چه او در همین جا نیز با لنین تفاوت¬هایی دارد. این تفاوت،¬ تلاش برای آغاز حل تضاد بین رهبری¬کنندگان و رهبری¬شوندگان در جامعه¬ی موجود است که باید پیش¬درآمد تلاشی گسترده¬تر برای حل این معضل در جامعه¬ی نوین باشد. گرامشی به خصلت تاریخی این شکاف آگاه بود و با این همه، به اهمال¬کاری¬های حزب حمله می¬کرد. زیرا به نظر او حزب گرایش داشت که رهبری را از توده¬ها جدا کند. گرامشی نوشت: "خطای حزب عبارت است از تخصیص اهمیت و اولویت در یک شکل مجرد...که منجر به ایجاد حزبی از مأموران اداری (فونکسیونرها) شده که وابسته به یک نظر رسمی¬اند. ترس از شرکت توده¬ها موجب شده است که مشارکت آنان در زندگی حزبی و در زندگی درونی و مباحث حزب، همچون نتیجه¬ی یک پروسه¬ی دیالکتیکی دیده نشود که در آن جنبش و حرکت خود انگیخته توده¬های انقلابی و اراده سازمانی و رهبری همگرایی می¬یابند".   
به نظر "کارابل" تأثیر اندیشه¬های لنین بر گرامشی در مورد بررسی رابطه¬ی اکونومیسم و تئوری خودانگیختگی انقلاب نیز نمایان است. او نیز ارتباط خودبخودی بین بحران اقتصادی و انقلاب را رد می¬کند. از نظر گرامشی اکونومیسم و تئوری خودانگیختگی در ارتباط با یکدیگر هستند یعنی اکونومیسم می¬گوید که با وقوع بحران اقتصادی است که اراده¬ی انقلابی توده¬ها به ناگهان و به طور خودبخودی رشد می¬کند. در حالی که گرامشی معتقد است پیش از فرارسیدن آن لحظه¬ی قطعی و تعیین¬کننده، حزب (روشنفکران) باید آمادگی¬های لازم را در مردم ایجاد کرده باشند. به همین دلیل، یکی از وظیفه¬های مهم حزب، کار فرهنگی است. شهریار مدرن (حزب کمونیست یا روشنفکران ارگانیک در بستر همین بحث و نوشتار) باید به رفرم اخلاقی و ذهنی مردم بیندیشد و در صدد شکل¬گیری یک اراد¬ه¬ی کلکتیو- ملی و عمومی باشد.

گرامشی برای ایجاد یک رابطه¬ی دیالکتیکی بین روشنفکر و توده¬ی کارگران، به چند موضوع اشاره می¬کند که نشانگر حساسیت او نسبت به این رابطه است. نخست اینکه او می¬گوید، همه¬ی مردم روشنفکرند؛ همه¬ی کارگران روشنفکرند. دلیل این امر نیز این است که حتا در ساده¬ترین کارها نیز میزانی از تلاش و ادراک ذهنی باید وجود داشته باشد تا شخص بتواند کار را انجام دهد. اما از اینجا نمی¬توان نتیجه گرفت که همه¬ی مردم یا کارگران کارکرد روشنفکری دارند. زیرا روشنفکر کسی است که دارای درکی بسیار گسترده¬تر و بینشی تئوریک¬تر نسبت به "کل" زندگی اجتماعی است. در واقع او می¬گوید که حتا کارگر ساده¬ای که مشغول انجام یک عمل مشخص است، دارای ادراکی تلویحا تئوریک از کار خود هست. یعنی درکی تقریبا تئوریک از کاری که انجام می¬دهد، از ارتباط این کار با جامعه و جایگاه خود در سلسله مراتب زندگی اجتماعی و تقسیم کار دارد. این همان هسته¬ی ذهنی است که روشنفکر باید با آن ارتباط بگیرد. دیگر این که گرامشی بر این باور است که کارگر دارای دو نوع آگاهی تئوریک است. یکی همان آگاهی تلویحی او از کارکرد خلاق و سازمانگرانه¬اش در تولید دسته¬جمعی و وابستگی متقابل او و دیگر کارگران به یکدیگر است و دیگری آن نوع آگاهی است که تربیت، سنت¬ها و عادت¬های اجتماعی در طول زندگی¬اش به او القا کرده¬اند. آگاهی نوع دوم خصلت انفعالی دارد و موجب پذیرش مکانیکی وضعیت فرودستی او را فراهم می¬آورد. روشنفکر وظیفه دارد تا آگاهی تلویحا واژگون¬ساز را در کارگر تقویت کند. در این راستا باید سعی کند فرهنگ انتقادی و تفکر کمتر متناقضی را در کارگر رشد دهد.
به نظر می¬رسد که گرامشی بی¬ارجاع به گفته¬های مارکس نظریه¬های او را در سطح سوبژکتیو مطرح می¬کند. او نیز بین دو نوع آگاهی تمایز قایل می¬شود. یکی آگاهی (هر چند مبهم) ناشی از کارکرد اقتصادی و اجتماعی کارگر است که حاوی هسته¬ی واژگون¬ساز است و دیگری آگاهی انفعالی و عادت¬گونه¬ی اوست که پذیرش و سرنوشت¬باوری را در او تقویت می¬کند. آمیزش این دو نوع آگاهی با یکدیگر موجب پیدایش یک آگاهی متناقض در کارگر می¬شود که بدون کمک روشنفکران ارگانیک به ناتوانمندی ذهنی و عملی کارگر (و مردم) منجر می¬شود. به یقین، میزان و شدت این دو نوع آگاهی و شیوه¬ی تنیده شدن آنها با یکدیگر، به بررسی شرایط تولید و بازتولید اجتماعی، میزان سازمان¬یابی کارگران و شرایط جامعه¬ی مدنی و بسیار عوامل دیگر در هر جامعه¬ای معین، ارتباط دارد.      

گرامشی، روشنفکران و آگاهی متناقض

گرامشی توجه ویژه¬ای به پیچیدگی و تناقض موجود در آگاهی پرولتاریا دارد و آن را موضوعی نمی¬داند که بتوان یک¬سویه و مکانیکی بررسی¬ کرد. این پیچیدگی به علت جداافتادگی فعالیت پراتیک توده¬های کارگر از درک تئوریک مربوط به فعالیت¬هایشان است. به نظر گرامشی آگاهی تئوریک طبقه در واقع می¬تواند به طور تاریخی در تضاد با فعالیتش باشد. شخص می¬تواند بگوید که کارگر دارای دو گونه آگاهی تئوریک است. یکی آنکه در فعالیت او به طور ضمنی وجود دارد و در واقعیت او را با همه¬ی کارگران دیگر متحد می¬کند. این همان کار تحول جهان واقعی و شرکت او در تولید و بازتولید شرایط حیات انسانی در یک جامعه است. یک نوع آگاهی دیگر هم در کارگر هست که آگاهی سطحی، واضح یا زبانی است که او از گذشته¬ و محیط خویش کسب کرده و بدون هیچگونه انتقادی آن را پذیرفته است. اما به نظر گرامشی، این درک شفاهی و زبانی بدون پیامد نیست. این درک زبانی و مشخص، یک گروه اجتماعی را به یکدیگر پیوند می¬دهد و بر رفتار و اخلاق اجتماعی آنان اثر می¬کند و اراده¬ی آنان را تحت تأثیر قرارمی¬دهد. این آگاهی سطحی و واضح زبانی معمولا آنقدر قدرتمند است که بتواند شرایطی ایجاد کند که در آن وضع متناقض آگاهی موجب بی¬عملی شده یا کارگر را از اتخاذ تصمیم و گزینش مناسب بازداشته و شرایط انفعال اخلاقی و سیاسی را برای او فراهم آورد. به عنوان مثال و در ادامه¬ی نکته¬های مورد نظر گرامشی می¬توان گفت که مثلا مردم در زبان روزمره¬ی خود، از اصطلاحاتی نظیر "ما پایینی¬ها" و "آن بالایی¬ها" به وفور استفاده می¬کنند. این اصطلاحات نشان می¬دهد که آنها به وضعیت طبقه¬بندی جامعه و جایگاه طبقاتی خویش آگاهند و نیازی به توضیح دوباره¬ی آن ندارند. توده¬ی مردم در عین کینه¬ورزی به بیداد و ستم طبقاتی، سیاسی و اجتماعی که معمولا در شناخت منشا آن نظری علمی ندارند، بسیار وقت¬ها فقر و ناتوانی خود را گناه شخصی یا خانوادگی خویش می¬دانند و همچنین از قدرت مصرف تجملی، اعتماد به نفس و ثروت طبقات متمول (که به همدیگر مربوطند) دچار بهت و حیرت شده و خود را در برابر قدرت و توانایی آنان ناچیز می¬یابند. همین واکنش را در برابر فرهیختگان بورژوا و "سرمایه¬های نمادین" ایشان به بیان "پیر بوردیو" نیز دارند. یعنی نوع تکلم و زبان ایشان، نوع پوشش، آداب¬دانی و رفتار بدنی ایشان نیز بخش عمده¬ای از کارگران جمعی یا اعضای اقشار و طبقات تحتانی را تحت تأثیر قرار می¬دهد. همچنین نوعی سرنوشت¬باوری در رفتار و نگرش آنها به چشم می¬خورد که سرانجام روزی عدالت گریبان بیدادگران را خواهد گرفت و آنگاه توده¬ی مردم با هلهله می¬توانند انتقام عمری اسارت و شکنجه را از ایشان بگیرند. به این معنا، آنها دارای آگاهی طبقاتی و سیاسی تلویحی و متناقضی هستند. دارای روحیه¬ی سرکوب¬شده هستند و خصلت آگاهی طبقاتی آنان تئوریک و مشخص نیست و بسیاری اوقات نمی¬تواند بی¬واسطه، تحول¬گرانه و انقلابی باشد و چه بسا به دلیل سرنوشت¬باوری خود، جایگاه فرودست خود را بپذیرند یا در بدترین حالت به جبران این فرودستی و اهانت¬های هرروز این شرایط نابرابر در محل کار یا بیرون از آن برخاسته و به افیون¬های مختلفی پناه آورند. مردان کارگری که با حقوق مسلم زنان دشمنی می¬ورزند، زنان خود را می¬آزارند و شکنجه¬ی زن و کودک، واکنش پنهان تحقیر بیرونی و همچنین تأثیر تربیت مردسالارانه¬ی ایشان است یا زنانی که خشم فروخورده را بر کودکان خویش می¬بارند و آنان را مستعمره¬ی خود می¬سازند، پدیده¬های جدیدی نیستند. اما همین مردمان بارها نشان داده¬اند که هنگامی که کاسه¬ی صبرشان لبریز شود، آنگاه در به آتش کشیدن هستی استثمارگران و سرکوب¬گران¬شان تردیدی به خود راه نمی¬دهند. به این ترتیب، ما با یک تصویر ایده¬آل از آگاهی کارگر جمعی و نیز توده¬های مردم مواجه نیستیم، بلکه با تصویری متناقض، ناهمساز، نابرابر و آشفته مواجهیم که در همه¬ی عرصه¬های آن، به رفرم و تحول نیاز داریم. این رفرم و تحول شامل بخش "آموزش¬دهنده" نیز می¬شود که الزاما نمی¬تواند خود را از شرایط تاریخی و اجتماعی-سیاسی محیط خود رها کرده باشد.
نکته¬ی کلیدی بحث گرامشی، این است که توده¬ی مردم و کارگران دارای آگاهی طبقاتی هستند و این آگاهی مقوله¬ای نیست که از بیرون به کارگران منتقل شود، زیرا این نوع آگاهی در رفتار اجتماعی، روند زندگی و روحیه¬ی آنها به طور تلویحی وجود دارد، مثلا در دشمنی آنها با نهادهای بورژوایی و دولتی، بدبینی آنها نسبت به کسانی که قدرت را در دست دارند و نظایر آن. اما گذار از فعالیت پراتیک و آگاهی طبقاتی متناقض که می¬تواند فلج¬کننده و یأس¬انگیز باشد به آگاهی تحول¬گرانه یا "رهایی معرفتی" و سپس دست یازیدن به کنش¬گری نمی¬تواند به طور خودبخودی میسر شود. این پیچیدگی و دشواری ناشی از روابط درونی جامعه¬ی موجود است که رازورزانه است و نیز پر از رفتارهای عادت¬گونه¬ی روزگاران گذشته و ترکیب آن با ناهنجاری¬های مدرن است. در نتیجه، کارکرد حزب یا روشنفکران ارگانیک، فعال کردن آگاهی موجود تلویحی در کارگر جمعی و مردم و تناقض¬زدایی از آن است. موضوع، رشد آگاهی انتقادی و خودباوری در نگرش مردم است. در این راستا، به روشنفکران مختلفی نیاز است تا در رابطه¬ای تنگاتنگ با مردم، سطح میانگین آگاهی را افزایش دهند.
درک ما این نیست که نظریه¬های خویش را از بالا بر مردم تحمیل کنیم و یا مردم را به شیوه¬ی هایکی، تحمیق کرده و رأی¬شان را برای یک یا دو دور انتخاباتی بخریم. در ضمن، موضوع این نیست که از نارضایتی و سرخوردگی آنان از شرایط موجود بهره¬برداری کرده و شعاری سلبی بدون تصویر یک چشم¬انداز روشن در برابرشان قرار دهیم. موضوع دیگر نه انقلاب دومرحله¬ای و نه تک¬مرحله¬ای است؛ موضوع یک انقلاب مداوم و گذارهای پیاپی از مراحل مختلف آگاهی و عمل به سطحی دیگر و عالی¬تر است. موضوع تسخیر قدرت سیاسی به خودی خود کافی نیست، اگرچه شرط لازم عروج کارگر جمعی به سطح خودگردانی است. به بیان "پری آندرسن"، اگر کسب قدرت سیاسی آلفای مارکسیسم است اما امگای آن نیست. نخست باید مشخص کرد که برای کدام هدف، به خاطر کدام ارزش¬ها و ایده¬آل¬ها، می¬بایست قدرت سیاسی را تصرف کرد. سرچشمه¬ی الهام ما برای چنین اقدامی چیست و کدام اولویت¬ها را در دستور کار خود داریم.
به این معنا، دیگر نباید به روشنفکران اجازه داد تا به تنهایی به یک پیروزی مجرد بی¬دخالت گسترده¬ی مردم و کارگران دست یابند. به بیانی می¬توان گفت راه¬پیمایی دسته¬جمعی به سوی خودگردانی، شاید طولانی¬تر از آن باشد که روشنفکران عجول و ناشکیبا تصور کرده¬اند. برای محکم کردن جای پای خود و تثبیت ارزش¬های نوین و دستاوردهای جدید بایستی از میل به جهش¬هایی که در آن گردن¬مان را خواهیم شکست، کاسته و بر عمق گام¬هایی که برداشته می¬شوند افزود. باید یقین داشت که تنها "ژنرال¬ها" نیستند که هدف و مسیر را می¬شناسند، بلکه کارگر جمعی نیز تا حدودی باید بر مسیر راه¬پیمایی و موقعیت استراتژیک جمعی اشراف داشته باشد. سخنان "آدام فرگوسن" را در بخش تقسیم کار به یاد آوریم: "ژنرالی که از همه چیز خبر دارد اما سربازانش جز حرکت¬های ساده¬ی دست و پا کار دیگری نمی¬دانند".
موضوع، عمیق¬تر از بازی¬های سیاسی کوتاه¬مدت است. موضوع قدرتمند کردن "توده¬های ابزاری" است تا تبدیل به "توده¬های مشارکت¬کننده" و خودگردان شده و سرنوشت خود را به دست گیرند. به این معنا، هم در جهت نفی شرایط موجود و هم در جهت ایجاد یک بدیل واقعی ممکن یعنی وضعیت ایجابی حرکت¬های آغاز می¬شود. در این حالت خودرهایی پرولتاریا، یک احتمال و امکان واقعی تاریخی است.
به هرروی، واقعیت این است که رفع مشکل الیت - توده¬ها در مرحله¬ی نهایی با محو طبقات ممکن است. اما تلاش برای محدود کردن این شکاف را نباید دست¬کم گرفت و تئوری گرامشی در باره¬ی روشنفکران یکی از سنگ بناهای این تلاش است او طرفدار ایجاد یک گروه از روشنفکران ارگانیک (حزبی) است و دو وظیفه برای آنان قایل است. یکم، وظیفه¬ی آموزش توده¬های مردم و کارگران است و دیگری جدال نظری با ظریف¬ترین ایده¬های بورژوازی. روشنفکران ارگانیک چپ به نظر گرامشی معمولا تا حدی درگیر موضوع آموزش پرولتاریا می¬شوند که از پاسخگویی به نظریه¬های فرهیختگان بورژوازی غافل می¬مانند. دیگر این که نمی¬توانند جذاب بودن متد و روش مارکسیسم را به اقشار فرهیخته نشان دهند. زیرا به توضیحات ظریف و پیچیده و نیازهای این اقشار کم بها می¬دهند.
گرامشی در راستای اندیشیدن تدییری برای غلبه بر جدایی الیت- توده¬ها به موضوع جذب و پرورش روشنفکران ارگانیک طبقه کارگر با "خاستگاه کارگری" اشاره دارد و آن را وظیفه¬ای مهم می¬داند. منظور او عضوگیری، تشویق و تشکیل روشنفکرانی است که به طور واقعی و درونی نماینده¬ی اقشار مختلف پرولتاریا باشند و به طور ارگانیک به مبارزات و زندگی آنها گره خورده باشند و آگاهی متناقض و چندسویه و شیوه¬های تفکر و کنش¬گری آنها را خوب بشناسند. اما موضوع به نظر "کارابل" به این سادگی¬ها نیست که گرامشی تصور می¬کند و در این مورد انتقادهایی به گرامشی دارد که به آن می¬پردازیم.


ایجاد یک گروه روشنفکران ارگانیک کارگری و دشواری¬های آن

"کارابل" بر این نظر است که گرامشی وفاداری گروه روشنفکران ارگانیک دارای خاستگاه کارگری به طبقه را بیش از اندازه جدی می¬گیرد. زیرا همیشه امکان آن هست که حتا آن دسته از روشنفکرانی که از درون طبقه برخاسته¬اند به آرمان¬های آن وفادار نمانند، به ویژه زمانی که امکان تحرک طبقاتی به شکل فردی در جامعه¬ی بورژوایی ممکن است، وسوسه¬های ترقی اجتماعی می¬تواند انگیزه¬ی نیرومند و مخربی برای اخلاق روشنفکران پرولتری نیز باشد. مشکل بعدی به نظر "کارابل" دشواری تشکیل روشنفکران ارگانیک در جامعه¬ی سرمایه¬داری است، زیرا بورژوازی در هنگام ظهور خود، دارای ثروت و پایگاه نیرومند اقتصادی در درون جامعه¬ی فئودالی بود و در نتیجه، مبنای نهادمندی برای رشد روشنفکران ارگانیک خود داشت در حالیکه چنین امکانی برای پرولتاریا فراهم نیست. حزب سیاسی یا اتحادیه¬های کارگری، البته بستری برای رشد روشنفکران ارگانیک طبقه فراهم می¬کنند، اما میزان قدرت این سازمان¬ها قابل مقایسه با تسخیر فعالیت تولیدی و سیاسی در یک جامعه نیست. این دشواری به نظر او زمانی پیچیده¬تر می¬شود که بدانیم کارگران به علت جایگاه فرودست خود فاقد کنترل بر نهادهای کلیدی سیستم آموزشی نیز هستند.
به نظر می¬رسد با وجود همه¬ی این دشواری¬ها باید دقت کرد که نظریه¬ی جذب و پرورش روشنفکران ارگانیک با خاستگاه کارگری و مردمی از اهمیت ویژه¬ای برای گسترش ایده¬های سوسیالیستی بین اقشار مختلف مردم برخوردار است. زیرا این افراد زبان و رفتارهای اقشار خود را بهتر می¬شناسند، با حساسیت¬های فرهنگی آنان آشنایی بیشتری دارند و در ضمن با آنچه ذهنشان را مشغول می¬دارد، زندگی کرده¬اند و برای نمایندگی خواست¬ها و نیازهای آنان در نهاد یا حزب مربوطه آمادگی بیشتری دارند. اعتراض گرامشی به حزب برای آن که به طور فیزیولوژیکی، تجلی اقشار مختلف پرولتاریا نیست، موضوعی قابل تأمل و بررسی است و نمی¬توان به سادگی و با ارجاع به جبر شرایط یا بی¬اهمیت بودن چنین امری از آن چشم پوشید.

در مورد دشواری وظیفه¬ی ایجاد یک گروه از روشنفکران ارگانیک باید گفت از آنجا که تنها با هژمونی در سطح تعامل¬های بین ایجنت¬ها روبرو نیستیم و با سطحی از هژمونی ساختاری نیز روبرو هستیم که به علت تضادها و بحران¬های شدید و دایمی خود موجب شکاف و وقفه افتادن در روند بازتولید نظم موجود شده و در آگاهی متعارف مردم و همچنین روشنفکران بورژوا و تحصیل¬کردگان دانشگاهی و نظایر آن اختلال و تناقض ایجاد می¬کند، در نتیجه با یک نوع خودبخودیسم وفاداری روشنفکران به سیستم مواجه نیستیم. به این ترتیب، همواره امکان آن هست که با طرح یک بلوک تاریخی بدیل و جذاب بتوان به ویژه در مقاطع بحرانی، بخش قابل توجهی از روشنفکران "سیستمی" را به سوی خود جلب کرد. مثلا به ایدئولوژی "شایسته¬سالاری" بورژوایی دقت کنید. بسیاری از تحصیل¬کردگان دانشگاهی با این ذهنیت تربیت می¬شوند که وجود آنها برای جامعه غیرقابل چشم¬پوشی است و آنان تشکیل یک گروه نخبه را می¬دهند. اما پس از ورود به محیط کار و به ویژه در رقابت بر سر فرصت¬های شغلی، متوجه می¬شوند که چنین نیست و لزوما شایسته¬ترین¬ها به بهترین مشاغل دست نمی¬یابند. در ضمن در هنگام بحران¬ها و پس¬لرزه¬های شدید اجتماعی و بازسازی جامعه، بسیاری از این اقشار تا حدودی پرولتریزه شده و امتیازها و استقلال پیشین خود را از دست می¬دهند و کارهای آنها به سطح وظایفی نسبتا روتین کاهش می¬یابد، بدین معنا انتظارات آنها از "شغل آکادمیک" برآورده نمی¬شود. همین شرایط متناقض می¬تواند موجب پیدایش نارضایتی و رادیکالیسم ضدسرمایه¬داری و ضدسیستمی بشود که در بحبوبه¬ی تحولات اجتماعی برای یارگیری نیروهای رادیکال، موثر واقع می¬شود.
به ویژه، بحث "جایگاه¬های متناقض" نیروی کار که از سوی اریک اولین رایت مطرح شده است و نیز مفهوم "سرمایه انسانی و فرهنگی"، هر دو می¬توانند ابزاری برای تحلیل وضعیت و موقعیت نیروی کار علمی-تکنیکی و علمی-انسانی و طرح استراتژی¬های مناسب برای جذب آنان باشند. جایگاه¬های متناقض به معنای آن است که عنصر دارایی یا سرمایه¬ی فرهنگی و انسانی بخش¬های فوقانی نیروی کار می¬تواند به دلایلی معین در تقابل با منفعت¬محوری اقتصادی و کور سرمایه¬داری قرار بگیرد. این بخش از نیروی کار به علت جایگاه خود و سرمایه¬ی فرهنگی و انسانی خود (سرمایه¬ی فرهنگی به معنای مهارت زبانی، دانش فرهنگی و گفتمان توضیحی-انتقادی است و سرمایه¬ی انسانی به معنای دارایی¬های مهارت-محور مختلف در بخش تکنیکی نیروی کار است که گاهی با گفتمان توضیحی-انتقادی نیز گره می¬خورد) در موقعیت متناقضی است. از سویی، از پرولتریزه¬شدن و سقوط طبقاتی می¬هراسد و دارای امتیازهایی است که حاضر به از دست دادن آنها نیست و از سویی دیگر نیز فرودست سرمایه و مدیران بلندپایه¬ی آن است و در نتیجه، تضادی نیز با آنها حس می¬کند که نسبت به موقعیت و استراتژی¬های بلوک¬های تاریخی متفاوت می¬توانند جذب این یا آن دیگری شوند. گرچه معمولا به نظر می¬رسد بخشی که دارای سرمایه¬ی فرهنگی بیشتری است از آمادگی بیشتری برای پیوستن به بلوک تاریخی سوسیالیستی-رادیکال برخوردار باشد. مشخص است که بخشی از این نیروها به دلیل امتیازها و امکانات خود و همچنین به دلیل تربیت و آموزش خود می¬توانند در لحظه¬های دشوار به جبهه¬ی مخالف پیوسته یا نقشی انفعالی بازی کرده و پرولتاریا را ترک کنند، اما همین پیوستن¬های موقت ایشان به اردوگاه کار نیز بی¬فایده نیست.
در ضمن ماهیت وجود احزاب سیاسی و اتحادیه¬های کارگری از اهمیت بسزایی برای ابراز "تمایز" و استقلال کارگر جمعی برخوردار است. روشنفکران با موقعیت خود در رسانه¬های گروهی، موسسات آموزشی، اتحادیه¬ها و احزاب سیاسی، دارای جایگاه استراتژیکی هستند تا به مبارزات ضدهژمونیک پرولتاریا کمک کنند. احزاب سوسیالیستی و روشنفکران خارج از احزاب در طول تاریخ با ایده¬های بورژوایی مقابله کرده¬اند و در عرصه¬ی آکادمیک، با نظریه¬های ظریف¬تر فرهیختگان بورژوازی دست و پنجه نرم کرده و در فرصت¬هایی جذابیت شدید تئوری¬های مارکسیستی و سوسیالیستی را در برابر چشمان دانش¬وران از گروه¬های مختلف به نمایش گذارده و بخشی از دژ نظری طرف مقابل را تسخیر کرده¬اند.
موفقیت ایدئولوژی بورژوایی در اینجاست که می¬تواند آگاهی پرولتاریا از تضادهای اجتماعی و طبقاتی را سرکوب کند. زیرا با هژمونی ساختاری و خودبخودیسم بازتولیدگرانه اجتماعی، فرادستی ابژکتیو خود را همچون امری مسلم و طبیعی به نمایش می¬گذارد و افکار عمومی را دچار آشفتگی می¬کند. در حالیکه تئوری¬های مارکسیستی معمولا باید راه دشوار راززدایی از این شرایط را طی کرده و با کشف روابط پنهان جامعه، مردم یا کارگر جمعی را به تناقض¬های موجود بین شیوه¬ی تفکر و زندگی واقعی¬اش آگاه کنند. مثلا برای ما قابل درک است که سرمایه¬داران و ثروتمندان از حق آزادی اقتصادی و آزادی استثمار دفاع کنند، اما زمانی که کارگران نیز از این حق دفاع می¬کنند، به رغم آنکه با نسل¬ها کار و پس¬انداز نیز قادر به انباشت ثروت قابل ملاحظه¬ای نشده¬اند، مشخص می¬شود که با تناقضی شدید در زندگی واقعی و آگاهی آنها روبرو هستیم. برای ما قابل درک است که دستگاه دولتی و بوروکرات¬های آن از تداوم قدرت خود به مثابه ضامن بقای حفظ نظم موجود و پیشگیری از قتل و غارت عمومی دفاع کنند یا صلاحیت¬های شغلی خود را چیزی ورای شعور و ادراک مردم معمولی قرار دهند، اما زمانی که شهروندان معمولی نیز از "نظم و قانون" دولتی دفاع کرده و توجه ندارند که فرزندان خود ایشان بیش از هر گروه دیگری طعمه¬ی این نظم و قانون طبقاتی و سرکوب¬گر می¬شوند، بدیهی است که با یک آگاهی متناقض روبرو هستیم.
به دلیل تابعیت ذهنی بخش¬های زیادی از پرولتاریا و آگاهی متناقض آنها، باید گروهی از روشنفکران ارگانیک در همه¬ی عرصه¬ها ایجاد شوند. آنها آگاهی را به میان توده¬ها نمی¬آورند، بلکه آنها را در کسب خودآگاهی انتقادی و همگرایی بین تجربه¬ی مستقیم و فرموله¬کردن تئوریک آن کمک می¬کنند. واقعیت این است که هر گروه اجتماعی که یک کارکرد اقتصادی دارد روشنفکران ارگانیک خود را رشد می¬دهد. طبقه¬ی سرمایه¬دار دارای بورژوازی فرهنگی و روشنفکران ارگانیک خویش است و کارگر جمعی نیز دارای قشر روشنفکران ارگانیک مخصوص خویش است. نقش این روشنفکران در سطح تئوریک نقد اقتصاد سیاسی و پرداختن به مباحث فلسفی و ترویج یک رویکرد علمی در برخورد با مسایل نظری است. وظیفه¬ی این روشنفکران در سطح سیاسی و ایدئولوژیک، همگن کردن گروه و آگاه کردنش به کارکرد آن در حیات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و نیز روشن کردن وحدت آنان به رغم اختلاف¬ها و تضادهایشان است. موثرترین سطح این روشنفکری کسانی هستند که در سطح سیاسی و ایدئولوژیک اعضای طبقه و گروه¬های مختلف آن را گردهم می¬آورند و ایده¬های جرح و تعدیل شده و انطباق یافته با شرایط معین را برایشان توضیح داده و با گرایش¬های محافظه¬کارانه و رفتارهای عادت¬¬گونه مقابله می¬کنند. در مورد طبقه کارگر چنین است که روشنفکران ارگانیک آن چشم¬اندازی به راه¬اندازی یک جنبش عظیم کارگر جمعی دارند. مهم¬ترین کارکرد روشنفکران ارگانیک، عنصر سازمان¬دهی تئوریک، سیاسی-ایدئولوژیک وعملی است. گردهم¬آوردن گروه¬های پراکنده¬ی کارگر جمعی به درون بلوک تاریخی از راه همگن کردن آنها، کارکرد مهم روشنفکران ارگانیک سیاسی-ایدئولوژیک است.
همانگونه که هایک برای طبقه¬ی ثروتمندان، وجود روشنفکران ارگانیک در عرصه¬های مختلف را تئوریزه می¬کند، ما نیز باید به اهمیت و ضرورت وجود آنان آگاه باشیم. گرچه به تناقض برآمده از واقعیت، اذعان داریم که اصولا وجود روشنفکران متخصص در یک جنبش برابری¬طلب با رویکرد انحلال و حذف تمایز کار یدی و ذهنی یک تناقض است. اعتراف به آن ضرورت دارد تا دچار توجیه شرایط و نظم موجود و جایگاه روشنفکران نشویم. تمدن سوسیالیستی باید نوع جدیدی از روشنفکر بیافریند و آن نیز در جامعه¬ای ممکن است که تحصیلات، تکنیک و کار صنعتی با عنصر انتقاد، تحلیل و توضیح عمقی و تاریخی در پیوند با یکدیگرنمایان شوند، و بدین¬معنا آموزش تکنیک با درک انسانی از تاریخ با هم تنیده شوند. زیرا فرهنگ در جداسری از تولید و بی¬ارتباط به آن، در واقع به بیان گرامشی جاودانه کردن تحقیر روشنفکر سنتی نسبت به تولید است. پرورش علم بی¬ارتباط به فرهنگ نیز به معنای تأیید فرودستی توده¬های ابزاری در برابر اربابان دانایشان است. در جامعه¬ی نوین سوسیالیستی "روشنفکران باید به مثابه یک قشر متخصص خودکشی جمعی کنند". ناپدید شدن روشنفکر به معنایی که جهان کهنه شناخته است، در واقع پایان یافتن و تکمیل مأموریت اوست: تهییج طبقه کارگر برای آگاهی انقلابی و پیدایش شهروند-کارگر-روشنفکر. کارگر جدید، اینک دارای فرهنگ و درک تئوریک از مسایل زندگی خود است که پیشتر منحصر به یک نخبه بود و این نیز ناشی از تحول شرایط زیست اوست.
موضوع بعدی که به بحث آن می¬پردازم تعریف خصوصیات روشنفکر ارگانیک طبقه کارگر است.

ویژگی¬های روشنفکر ارگانیک پرولتاریا و اقشار فرودست اجتماعی

آرای "هایک" حاکی از آن است که ایده¬های فیلسوف سیاسی و جرح و تعدیل¬های به عمل آمده در آنها برای ارتقای آگاهی توده¬ها ابزاری نیست. عقل متعارف مردم باید توسط یک رویکرد انفعالی از بالا در بهترین حالت حفظ شده و در بدترین حالت تنزل یابد. به این معنا، او و مریدان او "به سمت مردم نمی¬روند". آنها انگیزه¬ی ساختن انسان نوینی را ندارند که در برابر خود، انسان¬های دیگر و همچنین طبیعت که مهم¬ترین سرمایه¬های جامعه¬ی بشری هستند، احساس مسئولیت کند. مصرف و باز هم مصرف، رقابت و باز هم رقابت و تجلیل ثروتمندان تنها نسخه¬ی اخلاقی "هایک" در کتاب تکوین آزادی است. او از رنج و درد انسان¬ها و از زندگی توان¬فرسای میلیون¬ها و باز میلیون¬ها انسان سخنی نمی¬گوید. رنج¬های انسانی و پس¬لرزه¬های روحی و روانی که "تحولات تکنولوژیکی" و بحران¬های سرمایه¬داری در روند زندگی انسانی ایجاد می¬کنند، جایگاهی در جهان¬بینی "هایک" ندارد.
برخلاف موضع نخبه¬گرایانه¬ی "هایک" و انجماد روحی و احساسی او و جداسری روشنفکران بلوک او از مردمی که برایشان طرح و نقشه و بدیل می¬سازند، گرامشی وظیفه¬ی اصلی "فیلسوف دمکرات" را تلاش برای به هم پیوستن روشنفکران و مردم در یک بلوک تاریخی به خاطر ارتقای سطح آگاهی آنان می¬داند.

به نظر گرامشی یک روشنفکر ارگانیک متعلق به طبقه کارگر (کارگر جمعی)، افزون بر عنصر دانایی، باید از عنصر احساس و عاطفه نیز برخوردار باشد:
"گذار از دانایی به ادراک و سپس به احساس و به¬وارونه، گذار از احساس به ادراک و دانایی" . در واقع، او نوعی اتصال و روابط متقابل میان حس و عاطفه، ادراک و دانستن قایل است. یعنی آنچه روشنفکر می¬داند چیزی مجرد و فلسفی نیست، بلکه باید عنصر احساس، عاطفه و شوریدگی روحی نیز در درون آن موجود باشد. به همین دلیل می¬نویسد:
"خطای روشنفکر اینجاست که فکر می¬کند شخص می¬تواند بداند، بی¬اینکه درک کند، بی¬اینکه حس کند و بی¬اینکه دستخوش شور و هیجان شود (نه تنها در مورد دانش و شناخت به خودی خود، بلکه همچنین در مورد ابژه¬ی شناخت) به بیان دیگر خطای روشنفکر این است که فکر کند در جداسری از روابط اجتماعی و طبقه و ملت خود می¬تواند روشنفکر باشد. یعنی او بدون حس کردن شور و هیجان¬های عمیق مردم، بدون درک آنها و در نتیجه بدون توضیح شرایط به آنها، بدون کمک به آنها برای درک شرایط تاریخی معین و بدون ارتباط دادن دیالکتیکی آنها به قوانین تاریخ و به یک مفهوم دقیق¬تر از جهان که علمی و منسجم باشد... نمی¬تواند روشنفکر باشد. بدون این شورمندی، بدون این رابطه¬ی احساسی عمیق بین روشنفکران و مردم-ملت شخص نمی¬تواند تاریخ سیاسی بسازد".
باید در کالبد دانش مجرد روشنفکران، روحی پویا دمیده شود و با شور و حرارت با زندگی مردم پیوند برقرار کند. تئوری، باید از مشکلات، دردها و رنج¬های انسان و مردم تأثیر پذیرد و برای التیام دردهایشان چاره¬ای بیندیشد. یعنی تئوری باید به سیاست گره بخورد. "از سوی دیگر احساسات و شور زندگی مردم در اثر تماس با تئوری و عملکرد روشنفکران به آگاهی و انسجام آغشته می¬شود. به این معنا، تفکر متعارف روزمره و تفکر منسجم سیستماتیک به همدیگر پیوند می¬خورند". به نظر گرامشی، عقل یا تفکر متعارف تفکراتی هستند که انسجام ندارند، مبهم و متناقض¬اند؛ این تفکرات البته می¬توانند حاوی حقایقی پراتیک باشند.
باید تأکید کرد که روشنفکران، آگاهی طبقاتی را از بیرون وارد توده¬های مردم، کارگر جمعی و طبقه کارگر نمی¬کنند، بلکه تفکرات خود آنها را پالایش داده و تناقض¬های آنها را تا آنجا که امکان¬پذیر است، رفع کرده و آن را به سطحی بالاتر ارتقا می¬دهند. از سوی دیگر، روشنفکران وظیفه دارند که در زندگی پراتیک و مبارزات کارگران و مردم شرکت جویند و هنگام دشواری¬ها وتحرک¬های اجتماعی در کنار مردم بمانند.
آموزش تفکر علمی، انتقادی، منسجم و سیستماتیک به مردم، به¬معنای دمکراتیزه و سوسیالیزه کردن همه¬ی دانش تاکنونی و آفرینش روشنفکر-کارگر-شهروند در یک جامعه¬ی دمکراتیک به معنای واقعی کلمه است. گرامشی و مارکس هردو روی چنین وظیفه¬ای تأکید دارند تا بتوان با رازورزی سرمایه و سیستم دولتی مقابله کرد. اینک به مقوله¬ی تفکر انتقادی و اهمیت آموزش آن درراستای ایجاد و خلق یک سیاست نوین سوسیالیستی می¬پردازم.

آموزش انتقادی و دمکراتیک

تشویق و ترغیب مردم به تفکر منسجم و انتقادی، مسئله¬ی مهمی برای گرامشی است، زیرا رواج همین شیوه¬ی تفکر و نهادینه شدن آن می¬تواند حوزه¬های آموزش، معرفت و سیاست را به همدیگر وصل کند. رابطه¬ی دانش و شناخت با سیاست و حکومت، اینجاست که مرم و کارگران دارای صلاحیت و عقلانیت لازم برای خودگردانی شده و می¬توانند به نوبت حکومت کنند و در ضمن حکومت¬گران را به طور دمکراتیک کنترل کنند. در این راستا زبان، هنر و فرهنگ اهمیت خود را نمایان می¬سازد. یعنی روشنفکران ارگانیک باید قادر باشند که مفاهیم متقابل در برابر مفاهیم گروه¬های مسلط ارایه کنند. باید قادر باشند که در زبان هنر و همچنین زبان روزمره، معیارهای رایج و مسلط را به چالش بگیرند و عمق انحطاط و عقب¬ماندگی مفاهیم و درک مسلط را با زبانی ظریف و ساده در اختیار مردم قرار دهند. روشنفکران ارگانیک حتا تحت شرایط موجود نیز باید استراتژی¬های آموزشی و تربیتی برای ارتقای سطح ذهنی مردم و کارگران و دیگر اقشار جامعه داشته باشند. در این راستا نقد سیستم تحصیلی موجود و تعریف جدیدی از آموزش دموکراتیک برای تربیت شهروندان اهمیت می¬یابد. وظیفه¬ی سیستم تحصیلی و آموزشی تنها این نیست که نیروی کاری مطابق با مقتضیات شیوه¬ی تولید تربیت کند و مثلا فرزندان کارگران ساده را به کارگران ماهر ارتقا دهد. موضوع از نظر گرامشی همان است که راتانسی نیز در بخش تقسیم کار در پیوند با نظر مارکس پیرامون آموزش طبقه کارگر به آن اشاره کرد. ادغام تکنیک و صنعت با فرهنگ انسانی و انتقادی، ادغام علم و ارزش¬گذاری، ادغام انجام کار با رهبری و مدیریت، ادغام کار پراتیک و ذهنی با هم، آن چیزی است که مارکس و گرامشی بدان توجه ویژه دارند. در همین مورد، گرامشی برای توصیف دمکراسی مورد نظرش چنین می¬نویسد: "کارگر ساده می¬تواند تبدیل به یک کارگر ماهر بشود ...دهقان می¬تواند تبدیل به یک نقشه¬بردار زمین بشود اما دمکراسی نمی¬تواند تنها به معنای آن باشد که یک کارگر ساده¬ی غیرماهر در روندی جهت¬دار دارای مهارت شود، بلکه معنایش این است که هر شهروندی قادر به حکومت کردن بشود و جامعه، همه¬ی افراد خود را به شکل ایده¬آل در شرایطی قرار دهد که بتوانند حکومت کنند. دمکراسی سیاسی به سمت هم¬سویی و انطباق حکومت¬کننده بر حکومت¬شونده می¬رود. در نتیجه ما خواهان حاکمیتی هستیم مبتنی بر رضایت و وفاق آگاهانه¬ی حکومت¬شوندگان".
انسان نوینی که گرامشی از آن دفاع می¬کند بر خلاف نظر هایک، تنها دغدغه¬اش "انجام کار" و "اعتیاد" او به "امنیت کارمزدی" و مصرف هر چه بیشتر نیست. این انسان که از همین امروز برای حکومت¬کردن آموزش می¬یابد و از همین امروز برای احراز مقام کارگر-شهروند-روشنفکر تربیت می¬شود، به سهم دیگر انسان¬ها از ثروت اجتماعی و خطر نابودی کره زمین و وضعیت نسل¬های بعدی بی¬تفاوت نیست. شهروند دمکرات و انتقادی کسی است که خود را در مقام مالک زمین می¬بیند که برای بهبود هرچه بیشتر میراث مشترک خود با دیگر انسان¬ها باید تلاش کند.
در همین شرایط است که به بیان مارکس، به جای رازورزی سرمایه با رازورزی دولتی مواجه نخواهیم بود. "وظایف عمومی به جای این که خصوصیات درونی یک کاست تربیت یافته باشد، باید به وظایف واقعا قابل فراگیری برای زنان و مردان کارگر تبدیل شود".   
به نظر گرامشی نیز باید بستری فراهم آید که برای هر عضو جامعه، شرایط تمرین آزادانه¬ی حکومت¬گری مهیا شود و کسب مهارت¬ها و آمادگی لازم عام برای چنین هدفی از سوی جامعه تضمین شود. به این لحاظ است که گرامشی نیز بر مشکل¬زا بودن تحصیلات و آموزش "تکنیکی" و تربیت یکسویه افراد برای یک "حرفه"ی خاص (و تبدیل متخصصان به "کاریریست" یا "پروفشونال¬ها" در دوره¬ی جدید) تأکید می¬ورزد.
منظور این است که در جامعه¬¬ی کنونی، به دلیل تقسیم کار ذهنی و پراتیک و یک¬سویه بودن آموزش که انسان، ابزاری در خدمت "تولید" است، آموزش عام و کلی برای آن که همه¬ی افراد جامعه به "شهروند-کارگر-روشنفکر" تبدیل شوند وجود ندارد. گرامشی می¬گوید: "باید از سمت "تکنیک به مثابه کار به سمت تکنیک به مثابه علم و سپس به سوی یک مفهوم انسانی از تاریخ برویم، بدون این که مفهوم تخصص از عنصر رهبری جدا شود". منظور او به یقین ادغام عنصر ذهنی و پراتیک و همچنین درهم¬آمیزی عنصر تخصص و سیاست است، با این درک که هر شهروندی کارگر و هر کارگری روشنفکر باشد و در راهبرد جامعه، نقشی فعال ایفا کند. در چنین وضعیتی نیازی به یک دولت جدای از جامعه با دستگاه عریض و طویل اداری و بورکراتیک نخواهد بود.
هدف از طرح این بحث¬ها این است که سپردن چنین خواست¬ها و پیشرفت¬هایی به آینده¬ی دور، دیگر ممکن نیست و باید برای ایجاد یک تفکر انتقادی دموکراتیک و رشد اراده¬ی مشارکت¬جویانه در شهروندان جامعه از همین امروز به تلاش¬های گسترده¬ای دست یازید. برای همین است که گرامشی می¬گوید: "انگیزه¬ی کارگری که به سمت حزب می¬آید این نیست که کارگر ماهر بشود، بلکه می¬خواهد روشنفکر شود و حزب با آگاهی به این موضوع، باید برپایه¬ی برنامه¬ی منسجم خویش کارگران را کمک کند". به نظر می¬رسد، تأکید گرامشی بر آموزش به مثابه بخش مهم هژمونی ایجنت¬مدار بسیار حایز اهمیت است و به ویژه برای چپ ایران که این موضوع را دست¬کم گرفته است باید مورد تأکید و بررسی بیشتری قرار گیرد. منظور از آموزش، تنها آن آموزش یک¬سویه¬ی حزبی و سازمانی نیست که در جنبش چپ ایران رایج و مرسوم بوده است. منظور، رشد آگاهی انتقادی و تحول¬گرانه در افراد است تا با توجه به "نیازهای" خود و اتخاذ نقطه حرکت در آن نیازها و برای دستیابی بدانها، بتوانند با سیاست پیوند برقرار کنند.
همانگونه که ملاحظه می¬شود، معنای رابطه¬ی روشنفکر و توده¬ی کارگر یا توده¬ی مردم نزد "هایک" در شکل یک انقلاب انفعالی مطرح است و بدین¬معنا رابطه¬ای است که اصولا دمکراسی را گردن می¬زند. در حالی¬که چنین رابطه¬ای نزد سوسیالیست¬ها جایگاهی ندارد. برای ما ارتقای حداکثر آگاهی و دانش انتقادی و توضیحی کارگران و مردم به خاطر امر خودرهایی کارگران اهمیت بسیاری دارد تا جامعه بتواند بر هرج¬ومرج مهیب ناشی از حکومت بازار آزاد و منطق افسارگسیخته¬ی اقتصادی غلبه کرده و "نیازهای انسانی" به جای "نیازهای سرمایه" را در دستور کار خود قرار دهد. در این راستا، آموزش و باز هم آموزش اهمیتی ویژه دارد.

اما موضوع بعدی بحث، وجود گروه¬های دیگری از روشنفکران در بلوک تاریخی مارکسیست-سوسیالیست-رادیکال-اومانیست است که بدان نیز تاحدودی می¬پردازم. دلیل ارایه¬ی این بحث، رابطه¬ی پرتنش "روشنفکران مارکسیست حزبی با روشنفکران مارکسیست غیرحزبی" از سویی و رابطه¬ی "روشنفکران حزبی با روشنفکران رادیکال و اومانیست" از سوی دیگر است. برای ایجاد یک استراتژی ضدهژمونیک در برابر نظم سرمایه¬داری و درس¬گیری از اشتباهات گذشته توجه به این تنش¬ها اهمیت دارد.

روشنفکران غیرحزبی و احزاب کمونیست

واقعیت این است که وقتی گرامشی از روشنفکران ارگانیک پرولتری سخن می¬راند، منظورش روشنفکرانی است که فعالیت حزبی می¬کنند. در باره¬ی روشنفکران خارج از حزب سخنی در میان نیست. همین بی¬توجهی به روشنفکران غیرحزبی ارگانیک موجب ایجاد تنش¬هایی، میان روشنفکران مارکسیست حزبی و انواع غیرحزبی آنان و دیگر انواع روشنفکران درون بلوک سوسیالیست-رادیکال-اومانیست شده است. "میلیباند" در این ارتباط می¬گوید: ’لنین روشنفکران و نقش اجتماعی ایشان را قبول داشت اما فردگرایی، رفرمیسم و اپورتونیسم¬ روشنفکران را رد می¬کرد...این یک موضع "کارگریستی" است که بر اندیشه¬های بیشتر نویسندگان و روشنفکران مارکسیست اثر داشته است. مثلا خود لنین در شب قدرت¬گیری بلشویک¬ها می¬گوید: "تنها طبقه کارگر و دهقانان و سربازان هستند که در صحنه¬ی انقلاب حضور دارند... متخصصان باید تحت نظارت (نگاه بی¬اعتماد) مردم به خدمت¬گزاری مشغول شوند’.   به نظر میلیباند، لنین حتا بعدها نیز نظرش تغییر نکرد. روشنفکران تنها زمانی که در حزب بودند اهمیت داشتند و آن هم نه به این دلیل که روشنفکر بودند، بلکه به این دلیل ارزش داشتند که اعضای حزب بودند. به نظر "میلیباند" نزد گرامشی نیز این نظر پررنگ است. حزب کمونیست، شهریار مدرن و مظهر روشنفکر جمعی است. اما به نظر "میلیباند" این فرمول¬بندی¬ها کمکی به به حل مشکلات واقعی در رابطه بین "روشنفکران" و "جنبش انقلابی" نمی¬کند.
"میلیباند" در این ارتباط حق دارد. واقعیت این است که ما با یک وضعیت تاریخی گسست تئوری و پراتیک مواجهیم که حتا خود حزب نیز تنها یک وسیله محدود، اگرچه بسیار موثر، برای غلبه بر این وضع گسست است. مشخص نیست چرا حزب باید تنها ابزار حل این شکاف باشد و روشنفکران غیرحزبی را کم¬ارج بداند. به رغم آنکه نقش رهبری، نقش سازماندهی و نیز تقسیم کار و انضباط درونی و سازمانی، نباید دست¬کم گرفته شود و اصولا با توجه به وضعیت موجود، این ظرف¬های سازماندهی همچنان دارای اعتبار هستند با این همه نباید نقش پراهمیت گروه¬های غیرحزبی روشنفکران را نادیده انگاشت.
"میلیباند" در ادامه¬ی بحث خود می¬گوید: "از لنین به این¬سو همه¬ی رهبران احزاب کمونیست گفته¬اند که روشنفکران باید به مردم خدمت کنند. روشنفکران چپ در پذیرش این گفته و تصدیق وظیفه¬ی پیشاروی¬شان مشکلی ندارند. اما چه کسی خصلت و ماهیت این خدمت را تعریف می¬کند؟ رهبران احزاب"؟
به نظر "میلیباند"، لنین خود با این نکته بسیار محتاط برخورد می¬کرد، استالینیسم و مائوئیسم به ویژه آن را شدت دادند. مثلا مائو می¬نویسد: پس، آیا مارکسیسمی از این دست (مارکسیسم مورد نظر مائو) روحیه¬ی خلاق را نابود نمی¬کند؟ البته که می¬کند. در واقع، روحیه¬ی خلاقیت فئودالی، خرده¬بورژوایی، بورژوایی و ایده¬آلیستی فردگرایانه نیهیلیستی "هنر برای هنر" و همچنین رفتارهای آریستوکراتیک منحط و بدبین... هرگونه روحیه¬ی خلاقی را که نسبت به توده¬های مردم و پرولتاریا بیگانه است، ویران می¬کند. اگر منظور ما رشد نویسندگان و هنرمندان پرولتری هستند، آیا نباید این نوع روحیه¬های خلاق نابود شوند؟ من فکر می¬کنم باید نابود شوند، کاملا باید نیست و نابود شوند. و وقتی آنها نابود شدند چیزی جدید جای آنها می¬روید.
به نظر "میلیباند" بحث این نیست که آیا سخنان مائو درست یا نادرست است یا اصولا می¬توان معنایی دیگر از آنها ارایه کرد. بحث این است که یک قدرت بیرونی دستور می¬دهد و تعیین می¬کند که چه چیزی خرده¬بورژوایی است، فئودالی است، منحط است و می¬خواهد هر نوع تصمیمی را بر همه¬ی مردم تحمیل کند. او به پراتیک سوسیالیست¬ها در چین، شوروی سابق و همچنین دیگر کشورهای به ظاهر سوسیالیستی و از جمله کوبا انتقاد می¬کند، زیرا در این کشورها از بالا تصمیم گرفته می¬شود چه چیزی از محصولات فکری در "خدمت مردم" هست یا نیست؟ البته او اشاره می¬کند که سوسیالیست¬ها و کمونیست¬های اروپای غربی با این گرایش عامیانه و روشنفکرستیز بسیار زودتر از دیگر چپ¬های جهان وداع گفتند و احزاب کمونیست به دلیل فشار اعضای روشنفکر خود و به ویژه در مواجهه با ترک احزاب از سوی آنان متوجه شدند که "مرکزیت دمکراتیک" آمرانه و ممنوع کردن بحث¬های مخالفان، شیوه¬ی مناسبی برای جذب و ادغام روشنفکران و روحیه¬ی استقلال¬طلبانه¬ی آنها نیست. در نتیجه "مرکزیت دموکراتیک" در اروپای غربی به تدریج از فشار خود بر روشنفکران کاست و پذیرفت که کنجکاوی، نقد، اندیشه¬ورزی، پژوهش، بی¬قراری فکری، جستجوی حقیقت و میزان زیادی از استقلال عمل، خصلت درونی روشنفکر است. سرکوب بی¬رحمانه¬ی روشنفکران به این شکل و تعیین کردن جایگاه و نقش آنان به نظر او نه تنها جایگاهی در مارکسیسم ندارد، بلکه یک خطای بزرگ احزاب کمونیست بوده است که بهای آن را نیز با "فرار مغزها" پرداخت کردند.
پی. نتل در همین مورد، در مقاله¬ی خود به نوعی کسانی را سرزنش می¬کند که ارزشی برای تئوری¬های فلسفی و علمی قایل نیستند، زیرا آنها به طور مستقیم "واژگون¬ساز" نیستند و سخنان سیاسی خاصی نمی¬گویند. "پی. نتل"، آن دسته از مارکسیست¬ها و سوسیالیست¬ها را سرزنش می¬کند که خواهان یک تناظر یک به یک بین تئوری و عمل سیاسی هستند و چنانچه یک تئوری یا نظر به طور بی¬واسطه به "واژگون¬سازی" منجر نشود آن را بی¬اهمیت می¬نامند. به نظر او، باید به هنر تفسیر اندیشه در مارکسیسم توجه کرد که قادر شد قابلیت واژگون¬ساز دکترین¬های به ظاهر فلسفی هگل را به زبان سیاسی و اجتماعی ترجمان کند. "نتل"، می¬نویسد: "مارکس یک روشنفکر بود، اما هگل روشنفکر نبود. مارکس البته انقلابی نیز بود در حالی که هگل یک پروفسور بود". منظور او ایجاد ارتباط، میان افکار به ظاهر "آکادمیک" یک پروفسور و عملیاتی کردن آنها از طریق به کارگیری آنها در نوشته¬های تئوریک مارکس موجود است. از نظر او روشنفکران، حامل ایده¬های عام و کلی هستند که باید بتوانند آنها را به روابط درونی جامعه¬ پیوند زنند و ایده¬های آنها نباید از منظر منافع خاص و محدود مطرح شود. منظور او همان است که مارکس می¬گوید، یعنی پرولتاریا نیز باید بتواند ملت را بر نقش خود بیافریند. روشنفکران آن نیز باید به زبانی سخن بگویند که همه¬ی ملت (همه¬ی اعضای کارگر جمعی و اقشار و لایه¬های آن) را پیرامون خود گرد آورد. به همین دلیل روشنفکران منافع کوتاه¬مدت و فقط اقتصادی پرولتاریا را طرح نمی¬کنند، بلکه نمایندگی منافع دیگر اقشار و لایه¬های جامعه را نیز به عهده می¬گیرند. حتا گاهی با برخی منافع سکتاریستی پرولتاریا درگیری می¬¬یابند، زیرا این منافع را علیه منافع درازمدت خود کارگران و شکل¬گیری یک جامعه¬ی نوین ارزیابی می¬کنند (نگاه شود به بحث "هژمونی").
نتل می¬گوید؛ در یک جامعه¬ی بدون کشاکش، نیازی به روشنفکر نیست، اگر چه ایده¬ها و افکار جدید همواره وجود خواهند داشت. اما نقش و وظیفه¬ی روشنفکر پایان یافته است، زیرا آن تضادهای اجتماعی که روشنفکر را به عنوان سازمانده و طراح جهان¬بینی طبقاتی و مسئول زدایش کاستی¬ها و تناقض¬های عقل متعارف به میدان می¬کشید، از عرصه¬ی حیات اجتماعی رخت بربسته است. آن بی¬عدالتی¬ها و نابرابری¬هایی که موجب برخاستن صدای روشنفکر می¬شد و به او جایگاهی ویژه می¬بخشید به پایان آمده است و نیازی به حضور او در جامعه نیست. اگرچه همواره کسانی خواهند بود که افکار جدید طرح کنند و پیشنهادهای نوینی ارایه دهند، اما آنان روشنفکر به معنای مورد نظر ما نیستند زیرا تقابل طبقاتی و سیاسی از میان رخت بربسته است.
وی، به وضعیت روشنفکران در شوروی سابق نیز انتقاد می¬کند و در باره¬ی تعریف مقوله¬ی روشنفکر در "فرهنگ لغت فلسفه" در مسکو در دوران پس از انقلاب می¬نویسد: "مطابق تعریف آنها روشنفکران، یک لایه¬ی بینابینی اجتماعی، مرکب از کسانی¬ هستند که مشغله¬شان کار ذهنی است. این لایه شامل مهندسان، تکنسین¬ها، وکلا، هنرمندان، معلمان، کارگران علمی و نظایر آن می¬شود. روشنفکران، هرگز یک طبقه نبوده و نخواهند شد چرا که آنها دارای یک جایگاه مستقل در سیستم تولید اجتماعی نیستند". به نظر "نتل"، از آنجا که گردانندگان حکومت شوروی گمان می¬کردند، دیگر مشکلی در جامعه نیست و همه¬ی تضادها حل شده است، در نتیجه مقام روشنفکران را به متخصصان علمی محدود کردند. یعنی مسئله¬ی حل مشکلات پراتیک در دستور کار بود و تولید آگاهی انتقادی و طرح مسئله و انتقاد از نظم موجود از نظر حزب کمونیست، دیگر موردی نداشت. وظیفه¬ی نویسندگان نیز این بود که محصول علوم کاربردی را از مسیر فعالیت فرهنگی در دسترس مردم بگذارند. یعنی نقش دستیار علم و تخصص علمی را داشتند و وظیفه¬ی آنها کشف و پژوهش حوزه¬هایی بیرون از آنها نبود. مثلا "ماکسیم گورکی"، روشنفکران و نویسندگان را فرا می¬خواند که انعکاس دهنده¬ی وضع جدید شوروی باشند. "زندگی واقعی اعجاب¬انگیز و باشکوه است. ادبیات، باید به عرصه¬ی زندگی واقعی صعود کند...کانال¬ها و سدهایی که هزاران کارگر بر روی آنها کار می¬کنند باید در ادبیات منعکس شوند. این هنر است. شخص نمی¬تواند این واقعیت را فراموش کند که به جز معدودی، نویسندگان ما یک کتاب ارزنده در باره¬ی کودکان، برای مادران و پدران تولید نکرده¬اند، از کتاب برای کودکان در می¬گذریم. هیچ کس در باره¬ی نوزایشی و تهذیب و اصلاح دهقانان در کارخانه¬ها چیزی نمی¬گوید. کسی در باره¬ی تغییر و تحول اعضای اقلیت¬های قومی به انترناسیونالیست¬های کمونیستی حرفی نمی¬زند. یک توصیف زنده از زنان مدیر و رئیس نداشته¬ایم. هیچکس تصویری از کارگران علمی به ما نداده است یا مخترعان ما ...".
منظور او از همه¬ی این سخنان، همان انتقادی است که "میلیباند" نیز فرموله کرد. کسی یا کسانی از بالا می¬خواهند تصمیم بگیرند که روشنفکران اوقات خود، نیروی ذهنی خود و توانایی¬های خود را در اختیار کدام وظایف گذاشته و کدام موضوعات را در شکل نظریه، خبر، هنر و نظایر آن به مردم انتقال دهند. در شوروی به دلیل تکیه¬ی بیش از اندازه بر مقوله¬ی رشد نیروهای مولده از روشنفکران خواسته می¬شد که تلاش¬های قهرمانی کارگران را در نوشته¬های خود توصیف کرده و شرح دهند. در حالیکه بر پایه¬ی انتقادهای طرح شده، باید گفت روشنفکر خود تصمیم می¬گیرد که چه موضوعی را باید برای مخاطبان خود شرح و تفصیل دهد. به طور مثال، آیا چنانچه روشنفکری نسبت به اقتباس شیوه¬ی کار تیلوریستی در شوروی سابق انتقاد داشت و آن را شایسته¬ی جایگاه یک انسان نوین یا شهروند-کارگر-روشنفکر نمی¬دانست، باید همچنان آن را در نوشته¬های خود تقدیس می¬کرد؟ آیا روشنفکر باید فرودستی کارگران در برابر مدیریت آمرانه را هلهله کند و رشد بهره¬وری کار به هر بهایی را ستایش کند؟ اگر روشنفکری با سنت¬های "میلیتانت پارتیکیولاریسم" (نگاه شود به بخش هژمونی) احزاب چپ و طبقه کارگر مخالف است، آیا باید همچنان به خاطر ایجاد روحیه¬ی همبستگی آنها را تأیید کند؟ اگر روشنفکری منافع خاص کارگران را در مغایرت با منافع زیست¬محیطی، زنان دیگر اقشار جامعه ارزیابی کرد، آیا باید همچنان از آنها دفاع کند؟
"نتل" در واقع، نقش روشنفکران به عنوان بازوی اضافی سیستم حکومتی جدید را رد می¬کند و خواستار به رسمت شناخته شدن نقش انتقادی و پژوهشی آنان است. او نسبت به جذب روشنفکران در دستگاه دولتی بدبین است زیرا آنها را به مقام مأمورینی که نظم موجود را توجیه می¬کنند، تنزل می¬دهد. در حالی که وجود این گروه روشنفکران انتقادی و ارگانیک لازم است تا مشکلات و مختلف را فرموله کرده و از پیروی ذهنی پرولتاریا در برابر بوروکراسی دولتی بکاهند.
بحث بعدی، مقوله¬ی روشنفکران "خاص" است که در اظهار نظر نئولیبرال¬های ایرانی، بر آن تکیه می¬شود. ایشان بر این نظر هستند که با توجه به تحولات سرمایه¬داری و نهادمند شدن هر چه بیشتر کار ذهنی، دیگر به مقوله¬ی روشنفکر عمومی نیازی نیست و روشنفکر خاص یا همان که در این نوشتار "متخصص حرفه¬ای" نامیدیم، تنها نوع روشنفکر است. با طرح "روشنفکر خاص" در برابر "روشنفکر عمومی"، انگیزه¬ی آنها بی¬اعتبار کردن دسته دوم روشنفکران و ترویج رویکرد پوزیتیویستی، میان روشنفکران خاص یا متخصصان حرفه¬ای است. وظیفه¬ی این دسته از روشنفکران نیز طبق نظریه¬های ایشان حل مشکلات سیستمی و در نهایت انتقاد از دولت برای نادیده گرفتن استدلال¬های آنهاست. اینک، به شرح کوتاهی از تعریف این دو مقوله¬ی روشنفکری می¬پردازم و سپس در پرتو آرای "ادوارد سعید" و "فرانک لنتریکچیا" رابطه¬ی متخصص حرفه¬ای یا روشنفکر خاص و جهان بزرگتر و بیرون از حوزه¬ی تخصص و اشتغال او را توضیح می¬دهم. امیدوارم بتوانم نشان دهم که یک "متخصص حرفه¬ای" تنها زمانی شایسته¬ی نام روشنفکر است که بتواند درگیر زندگی اجتماعی انسان و کشف روابط ناپیدای پیرامون خویش بوده و کار تخصصی خود را به موضوعاتی فراتر از مسایل روزمره¬ی اشتغال نیز اختصاص دهد.

روشنفکران عمومی و خاص و نقد جامعه¬ی ثبات یافته

روشنفکران عمومی

آمیتای اتزیونی در یک جمع¬بندی از نظریه¬های رایج، پیرامون ویژگی¬های روشنفکران عمومی چنین می¬گوید: ’آنها در حوزه¬های وسیعی اظهار نظر می¬کنند، بیش از آن که متخصص باشند، "جنرالیست" (کلی¬دان) هستند، مشغله¬ی آنها مسایل و موضوعات عمومی است، نظراتشان را برای خود نگه نمی¬دارند، آنها انسان¬های فرهیخته¬ای هستند که بخش مهمی از عرصه¬های مختلف جامعه به آنها گوش فرا می¬دهند. این افراد نقش مهمی در تشکیل ساختار افکار عمومی دارند. آنها معمولا موضوعات جدی اجتماعی را ارایه کرده و با دانش و شناخت عمیقی در باره¬ی آنها سخن می¬گویند. این افراد تنها به حرفه¬ی تخصصی خود متعهد نیستند، بلکه به عرصه¬های مختلف جامعه نیز تعهد داشته و در ضمن دارای یک زبان همگانی نیز هستند. یکی از مهم¬ترین ویژگی¬های آنها نقد است. برخی از آنها به سیاست¬های خاصی انتقاد می¬کنند و برخی به کل سیستم¬های فکری یا سیاسی یک جامعه انتقاد دارند. به این معنا، روشنفکربودن بدون جنبه¬ی انتقادی آن تقریبا بی¬معناست’. سپس او می¬افزاید که قضاوت¬های اخلاقی این دسته از روشنفکران معمولا مورد دعواست زیرا برخی بر این باورند که روشنفکران امروزی باید تنها به تخصص خود پایبند بوده و قضاوت¬های اخلاقی را به "اهل فن" همان تخصص بسپارند. اتزیونی برای مشخص کردن بی¬پایگی استدلال¬های کسانی که چنین احکامی صادر می¬کنند، می¬گوید که حتا وقتی دانشوران آکادمیک از دیدگاه تکنیکی خود به موضوعی می¬پردازند و مثلا در باره¬ی میزان مناسب کاهش بودجه¬های رفاهی دولت نظر می¬دهند، دیدگاه و نظریه¬های آنان تنها مبنای تکنیکی، تخصصی و اقتصادی ندارد بلکه دارای جنبه¬های اخلاقی و ارزش¬گذاری نیز هست.
واقعیت این است که وقتی دانشوران آکادمیک برای کاهش هزینه¬های دولت، فقیرسازی اقشار وسیعی از جمعیت یک کشور را به طور "تکنیکی" امری لازم تشخیص می¬دهند و در مقابل سیاست بخشودگی¬های مالیاتی به شرکت¬های خصوصی را ترویج می¬کنند، ما با یک موضوع کاملا اخلاقی و ارزش¬گذارانه روبرو هستیم. در اینجا اخلاق و عنصر ارزش¬گذاری، زیر سایه¬ی عنصر انجام محاسبات "تکنیکی" از نظرها پوشیده مانده است. اما زمانی که روشنفکران عمومی مخالف، پرده از این "رازورزی" برمی¬دارند، آنان را متهم به جانبداری سیاسی-ایدئولوژیک می¬کنند وگفته می¬شود که سیاست، عرصه¬ی قضاوت¬های اخلاقی نیست.
همانطور که پیشتر نیز بیان شد، ایدئولوژی پوزیتیویستی "تخصص¬گرایی" که محاسبات تکنیکی و انجام کار را جدای از سیاست و درک تئوریک و اخلاقی روند تحولات جامعه تبلیغ می¬کند، در واقع یک برخورد ابزاری با علم دارد. با جذب علم و کار علمی در نهادها و موسسات دولتی و خصوصی، تلاش می¬شود تا نظم موجود طبقاتی جاودانه شود و ماهیت این موضوع اساسا امری اخلاقی است. روشنفکران عمومی دست¬راستی که در مورد رقابت آزاد در سطح جهانی نظرپردازی می¬کنند، بی اینکه به پیش¬شرط¬های نابرابر کشورهای مختلف اهمیتی دهند درگیر یک ارزیابی اخلاقی هستند. روشنفکران عمومی دست¬راستی که از خصوصی شدن مدارس، بیمارستان¬ها و دانشگاه¬ها دفاع می¬کنند، بی¬اینکه به عدم توانایی طبقات و اقشار خاصی از مردم برای استفاده از این مراکز و نهادها اهمیتی دهند، درگیر یک قضاوت اخلاقی هستند. روشنفکران عمومی دست¬ چپی نیز که بر علیه رشد نابرابری شدید طبقاتی در عرصه¬ی ملی و بین¬المللی سخن می¬گویند یا رایگان شدن مدارس، بیمارستان¬ها و دانشگاه¬ها را با تکیه به میزان عظیم ثروت موجود در جامعه بشری ترویج می¬کنند، باز در حال انجام یک قضاوت اخلاقی هستند. قضاوت اخلاقی، یک جنبه از کار روشنفکران عمومی (چپ و راست) درگیر با مسایل سیاسی و اجتماعی است، زیرا هر امری در یک جامعه¬ی طبقاتی همواره دارای جنبه¬ی اخلاقی است.
موضوع دیگری که اتزیونی طرح می¬کند؛ تفاوت "روشنفکران عمومی غیرآکادمیک" و "روشنفکران عمومی آکادمیک" است. گروه اول معمولا نویسنده هستند و گروه دوم بیشتر تحقیق می¬کنند. گروه اول نسبت به گروه دوم مطلب بیشتری البته با حجم کمتری چاپ می¬کنند. در ضمن آثار این گروه از محبوبیت بیشتری در افکار عمومی مردم برخوردار است. به این گروه انتقاد می¬شود که بیش از اندازه کلی می¬نویسند، سند و مدرک ارایه نمی¬کنند و وجه غالب نوشته¬هایشان، تمایل¬های سیاسی-ایدئولوژیک دارد. در حالی که گروه دوم یا روشنفکران عمومی آکادمیک نیز در گرایش خود به سوی "سوپرآکادمیک"شدن نقد می¬شوند. زیرا در دنیای دانشگاهی بدترین اتهام این است که به شما گفته شود به "سبک ژورنالیستی" می¬نویسید، به همین دلیل این عده از روشنفکران عمومی که کار آکادمیک می¬کنند، تلاش دارند تا با برجسته کردن وجه "تکنیکی" کار آکادمیک از این اتهام بگریزند. در واقع عمق و اصالت نوشته برای این گروه از چنان اهمیتی برخوردار می¬شود که می¬تواند منجر به گسست آنان از جامعه شود. یعنی خطری که آنان را تهدید می¬کند این است که بیش از اندازه غرق "تکنیک" نوشتن و پایبندی به یک زبان تخصصی حرفه¬ای شده و خود را از دنیای واقعی دور¬کنند.
به نظر اتزیونی، آکادمیک¬های ناب و روشنفکران برج عاج نشین به این انتقادها بی¬توجهند، زیرا علاقه¬ای به پذیرش نقش روشنفکر عمومی ندارند. اما موضوع برای آن دسته از آکادمیسین¬ها اهمیت دارد که مشغول کارهای تحقیق و پژوهش هستند و در ضمن خود را متعهد می¬دانند که یافته¬ها و دانسته¬های خود را به عرصه همگانی منتقل کنند. آنها از سویی باید با گرایش¬های "تخصص¬گرایی" در محیط اشتغال خود مقابله کنند و از اتهام "ژورنالیست شدن" نهراسند و از سوی دیگر باید مراقب باشند که بیش از اندازه "مردمی" و "کلی" ننویسند و امکان آزمایش و محک گفته¬هایشان را برای مخاطبان و منتقدان خود فراهم کنند. بدین¬معنا این دسته از آکادمیک¬ها، یعنی روشنفکران عمومی آکادمیک، به¬رغم داشتن یک شغل معین و یک تخصص ویژه، خود را در بحث¬های عمومی جامعه درگیر کرده و قضاوت¬های ارزشی نیز ارائه می¬کنند. این گروه همان دسته¬ای است که "میشل فوکو" آنان را با اصطلاح روشنفکر خاص معرفی می¬کند و می¬خواهد که در حوزه خاص تخصصی خود محصور باشند. نئولیبرال¬های ایرانی نیز به تبعیت از او خواهان برجسته¬کردن این دسته به بهای دسته روشنفکران عمومی (خواه آکادمیک خواه غیرآکادمیک) هستند. برای روشن شدن بحث و در ادامه¬ی تعریف روشنفکر عمومی و خاص، به تعریف "میشل فوکو" از روشنفکر خاص می¬پردازم. با تعریف فوکو از روشنفکر خاص به نقد "لنتریکچیا" و "ادوارد سعید" از این تعریف باید پرداخت تا تفاوت نظر فوکو و آن دو مشخص شود و نیز آشکار شود که "لنتریکچیا" و "ادوارد سعید"، راه¬حلی برای جداسری کار تخصصی از کار روشنفکری دارند. البته آنها به طور کامل نمی¬توانند بر مشکلات موجود در عرصه¬ی پیوند کار تخصصی و روشنفکری غلبه کنند، اما برای طرح مسئله و تفکر پیرامون راه حل آن مفیدند.

روشنفکران خاص و ایدئولوژی تخصص¬گرایی

فوکو کسی است که تعریفی مشخص از اصطلاح روشنفکر خاص ارایه داده است. او نخست به مقوله¬ی روشنفکر و درک رایج از آن می¬پردازد و پس از آن مقوله¬ی روشنفکر خاص را توضیح می¬دهد. از منظر فوکو، روشنفکر معمولا به کسانی اطلاق می¬شد که "دانش و شناخت و همچنین صلاحیت¬های خود و رابطه¬ی آنها با حقیقت را در حوزه¬ی نبردهای سیاسی به کار می¬گرفتند... به نظر وی، منظور از روشنفکر در فرانسه، معمولا نویسنده بود که همچون یک آگاهی و شعور عمومی و کلی و یک سوژه¬ی آزاد سخن می¬گفت". اما اگر این امر (روشنفکر عمومی بودن) در دوره¬ای از تاریخ نمود داشت، در دنیای امروزی غرب که "هر فردی دارای یک فعالیت خاص است..." دیگر معنا ندارد و حرفه و شغل شخص باید پایگاه سیاسی شدن گردد. فوکو بر این نظر است که نوعی تحول در کارکرد روشنفکر به وجود آمده است، یک نوع جابجایی تاریخی انجام شده است. روشنفکران "عمومی" که همچون چهره¬های برجسته¬ی حقیقت¬گویی و عدالت¬طلبی عمل می¬کردند، جایشان را به روشنفکران "خاص" داده¬اند. روشنفکرانی که به دلیل شرایط زندگی و کار خود در یک نقطه¬ی مشخص کار می¬کنند.
به هرروی، فوکو به ارزش و عظمت کارکرد یک روشنفکر عمومی همچون سارتر معترف است و او را برای نقش متحول¬گرانه¬اش در جامعه¬ی فرانسه می¬ستاید. چیزی که نئولیبرال¬های ما از آن چیزی نشنیده¬اند و به همین دلیل به جایگاه بلند روشنفکر عمومی و نیز سارتر و ادوارد سعید، توهین می¬کنند.
"بن خو" از زبان "مارک پوستر" توضیح می¬دهد که چگونه دشمنی و خصومت فوکو نسبت به سارتر و اومانیسم او پس از سال ۱۹۶٨، تغییر کرد. فوکو نقش رهبری¬کننده¬ی سارتر را در رشد آگاهی ذهنی و سیاسی در عرصه¬ی همگانی فرانسه ستود. در همین مورد، فوکو در مصاحبه¬ای با "جورج رولت" گفت: "ما از جنگ به این سو شاهد آن بوده¬ایم که ایده¬هایی با منشا عمیق آکادمیک یا ریشه¬های آکادمیک... قادر گشته¬اند جمعیت بسیار گسترده¬ای را مخاطب خویش قرار دهند، جمعیتی وسیع¬تر از سطح دانشگاه¬ها. اکنون، با اینکه هیچ کس در قد و قامت "سارتر" برای تداوم این سنت وجود ندارد، اما مهم این است که خود این پدیده، دمکراتیزه شده است. تنها "سارتر" یا شاید "مارلو-پونتی" قادر به این کار بودند... بدون سارتر سطح فرهنگی مردم به طور میانگین، هرگز چنین با سرعت رشد نمی¬کرد".
به این ترتیب، فوکو نقش آموزش¬دهنده¬ی سارتر را می¬ستاید و به تأثیر دخالت¬گری¬های او برای ارتقای سطح تفکر سیاسی نزد شهروندان فرانسه معترف است. جالب اینکه خود فوکو نیز در نقش یک روشنفکر عمومی ظاهر می¬شود. اگر او خودش را یک روشنفکر معین و خاص می¬دانست، در باره¬ی آن همه موضوعات مختلف از رابطه¬ی بین دانش و قدرت گرفته تا انسان¬شناسی، زیباشناسی، تاریخ سکسوالیته، دولت و نظایر آن نباید سخن می¬گفت و بایستی خود را به حوزه¬ی خاص خود، یعنی فلسفه محدود می کرد. در حالیکه او همان جایگاه عمومی سارتر و مارلو-پونتی را برای شخصیت روشنفکری خویش قایل است. فوکو، خود را در جایگاه یک فیلسوف-روشنفکر قرار داده است و از آنجا جامعه را مورد خطاب قرار می¬دهد.
به نظر می¬رسد فوکو دچار تناقض¬گویی شده است. زیرا با پافشاری بر جایگاه روشنفکر خاص و محدود کردن او به حوزه¬ی تخصص حرفه¬ای¬اش و سپس نقض همین قاعده از سوی خود او، و داد سخن دادن درباره¬ی موضوعاتی بسیار متنوع و وسیع که با حوزه¬ی تخصصی او ارتباط نزدیکی ندارند، در واقع سخنان خود را بی¬اعتبار کرده است. اما با این همه فوکو به نوعی حق دارد؛ امروزه روز به علت گسترش سیستم تحصیلی و جذب دانش علمی تولید شده در جامعه (دانشگاه¬ها و موسسات پژوهشی و نظایر آن) به عرصه¬ی تولید و سیستم دولتی، کار فکری نهادمند گسترش یافته است. تعداد روشنفکران عمومی نسبت به گذشته کمتر شده¬ است و بر تعداد روشنفکران خاص به معنای آکادمیک-دانشگاهی افزوده شده است. اما این وضعیت به معنای آن نیست که روشنفکران خاص، نوع متخصص و دانشگاهی، بتوانند از زندگی اجتماعی و محیط پیرامون خویش و نبردهای طبقاتی و سیاسی درون آن فارغ بوده و تعهدی در مقابل آن نداشته باشند. این امر باز به معنای انقراض نوع روشنفکران عمومی نیز نیست. اما به جز این، برای بررسی نقش و جایگاه روشنفکر خاص (متخصص حرفه¬ای و دانشگاهی) و ارتباط آن با سیاست و جامعه، "لنتریکچیا" و "ادوارد سعید" تلاش کرده¬اند تا آن را مورد بحث و بررسی قرار دهند و راه حل¬هایی برای برطرف کردن تنش¬های موجود در نقش روشنفکر خاص و عمومی ارایه کنند.
ترکیب روشنفکر خاص و عمومی: دو راه
از منظر "خو"، در حالی که به گرامشی انتقاد می¬شود که روشنفکران را تنها در قالب روشنفکران ارگانیک پرولتری توضیح می¬دهد، به فوکو نیز می¬توان ایراد گرفت که روشنفکر پرولتری را اصولا نادیده می¬گیرد و حتا مطرح نمی¬کند. او می¬گوید طبق تعریف فوکو یک روشنفکر می¬تواند یک بیولوژیست باشد، دانشمند علم اتم باشد، یک زن یا یک همجنس¬گرا باشد... اما او هرگز از یک روشنفکر ارگانیک یا روشنفکر پرولتری سخنی نمی¬گوید.
سعید و لنتریکچیا هر دو خواهان ترکیب روشنفکر خاص و روشنفکر ارگانیک (عمومی) با یکدیگر و وحدت آنها هستند که به معنای ترکیب کار سیاسی با حرفه تخصصی است. تفاوت سعید و لنتریکچیا با یکدیگر اینجاست که سعید در نقش یک روشنفکر عمومی تمام عیار ظاهر می¬شود ولی لنتریکچیا نقش سیاسی خود را در حرفه¬ی تخصصی خود تبلور می¬بخشد. هر دوی آنها از تحول رادیکال، دخالت¬گری و درگیر بودن روشنفکر دفاع می¬کنند. سعید به ویژه از روشنفکری نوع چامسکی دفاع می¬کند که به نظر او بدیل قابل قبولی در برابر فوکو و گرامشی می¬گذارد. زیرا هم از کناره¬گیری سیاسی فوکویی پرهیز می¬کند و هم فعالیت سیاسی را به سیاست نهادینه شده¬ی حزبی مورد نظر گرامشی فرو نمی¬کاهد.
"سعید" به نظر "خو"، رادیکال¬تر از "لنتریکچیا"ست، زیرا از مفهوم طبقه دفاع می¬کند و از به حداقل رساندن مقاومت نزد فوکو راضی نبوده و همراهی با گروه¬ها و طبقات فرودست جامعه را همواره سخت مورد تأکید قرار می¬دهد. "سعید" همچنین از ایدئولوژی تخصص¬گرایی حرفه¬ای (پروفشونالیسم) انتقاد می¬کند. البته "سعید" به این نکته آگاه است که تخصص¬گرایی، هم تلاش در یک جمع بزرگ¬تر است و هم مانع ایجاد یک جمع واقعی است. زیرا عضویت یک روشنفکر در یک جمع حرفه¬ای کار او را برای پیوستن به جمع¬های دیگر دشوار می¬کند. به نظر "خو"، ایدئولوژی تخصص¬گرایی حرفه¬ای در ابتدای کار یک عمل مترقی سیاسی بود. چالش انحصار دولت روی حقیقت بود که هنور هم در جوامع توتالیتر و عقب¬مانده کاربرد دارد. اما با ناپدید شدن سانسور دولت مرکزی در غرب برخورد اقتداگرایانه دولت با روشنفکران تا حدود زیادی از بین رفت و استقلال آنها از دولت به رسمیت شناخته شد. با از بین رفتن خطر بیرونی، آنها تبدیل به یک گروه متصل به همدیگر اما دارای یک رابطه¬¬ی غیرارگانیک با یکدیگر شدند. افرادی که تنها به طور صوری "باهم" هستند و یک گروه درهم¬تنیده شده و دارای به هم¬پیوستگی نهادینه شده¬ی واقعی نیستند. به این ترتیب، نهاد تخصص¬گرایی حرفه¬ای نه تنها آزادی به دست آمده را خنثا می¬کند، بلکه خود نیز به یک نیروی محافظه¬کار تبدیل می¬شود که قادر نیست در تحولات اجتماعی ایفای نقش کند. این جدایی دانشوران از محیط اجتماعی سیاسی، نه تنها برای آنها زیان¬آور است بلکه توانایی¬های آنان را نیز سترون می¬کند.
از نظر سعید شرایط نقد ادبی در آمریکای امروز چنان است که خواه محافظه کار، خواه آوانگارد و خواه رادیکال باشی مخاطبان نویسنده را یک حلقه¬ی کوچک و محدود آکادمیک تشکیل می¬دهند که تعدادشان در نهایت به سه هزار انسان می¬رسد. این شاخه¬ شاخه شدن دانش یک مشکل اساسی برای اجتماع است ( نگاه شود به بخش علم و ارزش¬گذاری). زیرا دانش خصلت اجتماعی خود را از دست می¬دهد و به نوعی تخصص مجرد جدای از زندگی واقعی تبدیل می¬شود و چون به زبانی حرفه¬ای سخن می¬گویند، تنها عده¬ای متخصص می¬توانند آن را درک کنند. این امر همچنین دارای یک مشکل سیاسی نیز هست؛ ایجاد یک جمعیت مخاطب بزرگ را دشوار و تقریبا ناممکن می¬سازد. این شاخه شاخه شدن همچنین به پذیرش وضع و نظم موجود کمک می¬کند و رشد آنتی¬نهادگرایی را ناممکن می¬کند. سعید و لنتریکچیا بر این نظر هستند که در وضعیت کنونی نمی¬توان از تخصص حرفه¬ای گریخت. منظور آنها این است که نمی¬توان از کار تخصصی در یک نقطه¬ی خاص و در یک مکان خاص پرهیز کرد، اما نباید خود را به آن پایبند و محدود کرد. از نظر سعید باید فرانهادی و سیاسی کار کرد و به همین دلیل خود او کار و انرژی عظیمی روی موضوع فلسطین و سیاست خارجی آمریکا نهاد. کاری که کمتر پروفسوری می¬کند. اما لنتریکچیا فکر می¬کند باید حرفه و تخصص خود را جدی گرفت و در همانجا که ایستاده¬ایم به مبارزه برای تحول جامعه مشغول شویم. سعید به خصلت رهایی¬بخش و واژگون¬ساز تخصص حرفه¬ای زیاد خوشبین نیست، اما راه حل سریع و آسانی نیز برای برطرف کردن این شکاف، میان افراد متخصص و جامعه ارایه نمی¬کند. او جنگ موضعی یا مطالعات بین رشته¬ای، هیچیک را راه¬حل نمی¬داند. همه¬ی اینها به نظر او می¬توانند به کم¬شدن تخصص¬گرایی حرفه¬ای کمک کنند اما راه حل آن نیستند. به این ترتیب، سعید خواهان ترکیب و وحدت نزدیک و عمیق بین نقش و کارکرد روشنفکر خاص و عمومی با یکدیگر است. او معتقد نیست که وظیفه¬ی یک روشنفکر خاص، محدود به محل کار، تدریس یا پژوهش او باشد. زیرا ضدنهادگرایی در این حالت رشد نمی¬کند و ویژگی واژگون¬ساز در این گرایش وجود ندارد.

اما لنتریکچیا صورت مسئله را به گونه¬ای دیگر طرح می¬کند. او در جایی می¬گوید: "در جهان اصولا دو نوع انسان وجود دارد. یکی آنان که جهان را به شیوه¬ی کنونی آن دوست دارند و آنان که جهان را در وضع کنونی آن دوست نداشته و خواهان تحول آن هستند".
لنتریکچیا خود را روشنفکر اومانیست تحول¬طلب و نوعی مارکسیست غیرعلمی و همچنین روشنفکر خاص از نوع مورد نظر فوکو می¬داند. او از جایگاه یک منتقد ادبی، یک مارکسیست با گرایش¬های چپ نو و یک استاد دانشگاه با گرایش¬های اومانیستی و یک روشنفکر خاص می¬نویسد. او بر مارکسیست¬ها خرده می¬گیرد که هر کاری را که بی¬واسطه در خدمت "ساختن سوسیالیسم از پایین" نباشد یا هر کسی که بی¬واسطه در حزب یا کارخانه¬ای مشغول سازماندهی کارگران نباشد بی¬فایده و حقیر می¬دانند.
منظور او از روشنفکر ادبی، آن دسته از روشنفکرانی است که در واقع روی متون ادبی کار می¬کنند و منظور تنها آن عده نیستند که شعر، داستان و نوشته¬های "خلاق" می¬نویسند، بلکه منظور او همه¬ی کسانی هستند که به طور سنتی اومانیست نامیده می¬شوند. نه فقط اومانیست¬های دانشگاهی، بلکه خبرنگاران، افراد شاغل در رسانه¬های گروهی و خبررسانی و همه¬ی آنها که تحلیل می¬کنند، معرفی، نقد و تفسیر می¬نویسند، در زمره روشنفکران اومانیست قرار می¬گیرند؛ به شرط آن که جهان را در وضعیت کنونی¬اش دوست نداشته و خواهان تحول آن باشند. او به ویژه به نوع روشنفکران اومانیست دانشگاهی می¬پردازد و از روشنفکر خاص دفاع می¬کند. یعنی کسی که به نظر لنتریکچیا نبردش علیه ستم و سرکوب، و کار تحول رادیکال اجتماعی در نهادهای خاص انجام می¬شود و نبرد با بی¬عدالتی¬های جامعه را مطابق با دانش و تخصص خاص خود و در محل کار و به وسیله¬ی حرفه خود پیش می¬برد. لنتریکچیا تأکید می¬کند که شخص نباید مثلا در دانشگاه فقط "کار حرفه¬ای" انجام دهد و بیرون از دانشگاه، به جبران یکسوی¬گی اشتغال و حرفه خود، به کارهای سیاسی و فعالیت اجتماعی بپردازد. به نظر او افراد متعهدی که ارتباطی مستقیم میان کار خود و فعالیت سیاسی نمی¬یابند (مثلا کسی که تاریخ قرون وسطا درس می¬دهد) معمولا احساس گناه دارند زیرا گمان می¬کنند که سیاست چیزی است که جای دیگر و تحت شرایطی دیگر اتفاق می¬افتد و بخشی از کار و شغل روزانه¬ آنان نیست. بدین ¬معنا کار سیاسی و تغییرگری، پدیده¬ای متعلق به جهان بیرونی است و کار فرهنگی که در داخل دانشگاه اتفاق می¬افتد به نوعی یک کار "غیرسیاسی" است. به نظر او این افراد، رابطه¬ی ارگانیک و پویای بین فرهنگ، جامعه و قدرت را درک نمی¬کنند. این افراد پذیرفته¬اند که کار سیاسی تنها باید در خیابان¬ها، کارخانه¬ها و یا مجامع تخصصی سیاسی انجام شود و یا به بیان دیگر از نوشتن مقاله و تحلیل¬های سیاسی پرهیز می¬کنند. از نظر او این امر به معنای پذیرش جدایی عرصه¬ی سیاسی و عرصه¬ی حرفه¬ای است. او می¬افزاید شاید روشنفکر چپ بگوید که کار این افراد بیهوده است زیرا که روشنفکران باید وقت خود را در خدمت سازمان¬گری کارگران بگذارند و دیگری از ماورای چپ امر ¬کند که روشنفکر اومانیست باید کارش را که روی متون قدیمی است به طور مستقیم به شرایط سیاسی روز ارتباط دهد. او این امر و نهی¬ها را نوعی آنتی¬انتلکتوئلیسم در مارکسیسم می¬داند که متأسفانه هنوز هم وزن سنگینی در فضای جامعه دارد. لنتریکچیا می¬گوید: "آنها فراموش می¬کنند که مبارزه برای هژمونی، گاهی در عرصه¬ی دانشگاه¬ها به طور غیر دراماتیک اتفاق می¬افتد. گاهی درگیر نبردی هستیم که پیشروی در آن لحظه به لحظه و گاهی بر سر متن¬های کوچک بالزاک اتفاق می¬افتد". او با استناد به جمله¬ای در تزهای فوئرباخ مبنی بر این که "فیلسوفان تنها جهان را تفسیر می¬کنند" می¬گوید؛ اما فیلسوفان همیشه کاری بیش از تفسیر می¬کنند. نقد در واقع تولید دانش به خاطر تسخیر قدرت یا تحولات اجتماعی است. روح فعال و سوزان یک روشنفکر ادبی، فعالیت تفسیری اوست که به طور منفعل "نگاه" نمی¬کند، بلکه در درگیری با متن یک نظرگاه می¬سازد و با این کار نشان می¬دهد که تاریخ، عرصه¬ی مبارزه¬ی اجتماعی است و این مبارزه خصلت طبقاتی دارد. او در این مورد اشاره می¬کند که یک فعالیت خودآگاهانه¬ی سیاسی در کار تفسیر ادبیات، عبارت است از نقد "آثار بزرگ" و "ماندگار". او مبارزه و اندیشه¬ورزی بر سر یک متن را، کنش "دانستن" می¬نامد که محصول آن گسترش افق بینش دانشجویان است. به مثابه یک مارکسیست اومانیست، هدف او این است که در هنگام بازخوانی یک متن قادر به پاسخ¬گویی به پرسش¬های زیر گردد: آیا رویکرد من، به متن دانشجویان و خوانندگان و همچنین خود مرا قادر می¬سازد تا به فجایع سیاسی عصرمان اشاره کرده و آنها را شناسایی کنیم؟ آیا چشم ما را به روی تضادهای اجتماعی باز می¬کند یا نه؟
به این ترتیب، لنتریکچیا مدل دومی از این ترکیب ارایه می¬دهد که دارای بلندپروازی کمتری است و ضدنهادگرایی کمتری را نمایندگی می¬کند. اما بی¬شک به نظر من از خصلت متعهد، دخالت¬گر و سیاسی روشنفکر خاص به معنای جدی کلمه دفاع می¬کند. زیرا او فرار از زندگی واقعی را توصیه نمی¬کند، او بی¬تفاوتی سیاسی را هلهله نمی¬کند و چشم بربستن بر بی¬عدالتی¬ها، نابرابری¬ها و سرکوب را شایسته¬ی یک روشنفکر متخصص نمی¬داند. اما او در حوزه¬ای محدودتر از سعید فعالیت می¬کند و روشنفکران ارگانیک و انتقادی آینده را رشد و پرورش می¬دهد.

با توجه به این بخش از نوشتار که نقد بحث نئولیبرال¬ها پیرامون "روشنفکر خاص" بود؛ تلاش کردم با بیان فراز¬هایی از اندیشه¬های سعید و لنتریکچیا، نشان دهم که تغییر و تحولات سرمایه¬داری و گسترش سیستم آموزشی و گسترش مقوله¬ی متخصصان حرفه¬ای یا روشنفکران خاص به معنای حذف رویکرد انتقادی روشنفکران اومانیست و رادیکال نیست. در ضمن چنین تحولاتی به معنای از میان رفتن پدیده¬ی روشنفکران عمومی نیز نیست. زیرا روشنفکران عمومی بیش از هر چیز در شکل مقوله روشنفکران عمومی ارگانیک دو طبقه اصلی در سطح جهانی، کار و سرمایه، حضور خود را نمایان می¬سازند که در همین بخش با گفته¬های "هایک"، به آن پرداختیم. تا هنگامی که نبردهای طبقاتی و سیاسی-اجتماعی وجود دارند، تا هنگامی که بی¬عدالتی، نابرابری، اقتدارگرایی سیاسی، نبود آزادی، سرکوب و استثمار وجود دارد به روشنفکران عمومی، نوع ارگانیک راست و چپ و انواع دیگر آن نیاز هست تا یکی از وضع و نظم موجود دفاع و دیگری با آن مقابله و مبارزه کند.
با طرح موارد سعید و لنتریکچیا مشخص شد که چنانچه می¬خواهیم عنوان روشنفکر را به دارندگان حرفه¬های تخصصی اطلاق کنیم، باید آن بخش را "روشنفکر" بنامیم که توانسته¬اند، دانش علمی-حرفه¬ای خود را با تعهد سیاسی و نقد وضع موجود بهم گره بزنند و به ارتباط تنگاتنگ آنها پی ببرند و یا به بیانی دیگر، روشنفکر خاص و عمومی را در خویشتن خویش ترکیب کرده¬ و بازتاب این نگرش را در عملکرد و رفتار اجتماعی خویش نهادینه کنند. سعید و لنتریکچیا دو نمونه از این ترکیب و پیوند ارایه دادند. سعید گرایش به ترکیبی از روشنفکر عمومی و خاص دارد که وجه عمومی را برجسته می¬کند. در حالی که لنتریکچیا ترکیبی از این دو ارایه می¬کند که وجه خاص آن را برجسته می¬کند. اما هیچیک از آنها وجه درگیر بودن، نارضایتی از وضعیت و نظم موجود و نقد بی¬رحمانه¬ی آن و نیز جانبداری در نبردهای اجتماعی را انکار نمی¬کنند.
هدف دیگر از طرح این بحث، آن بود که شیوه¬های مختلف کار روشنفکری شناسایی شود. در نتیجه جای دارد به انتقادهایی که متحدان و هم¬مسیران ما در دیگر بخش¬های فعالیت رهایی¬بخش اجتماعی به ما دارند و نیز انتقادهایی که مارکسیست¬ها به آنها می¬کنند، اشاره شود. واقعیت این است که تئوری¬های مارکسیستی، همواه برای این دسته از روشنفکران نقش راهنما بازی کرده است. البته آنها (روشنفکرانی نظیر سعید و لنتریکیچیا) خواستار بازسازی¬هایی در تئوری علمی مارکسیستی هستند تا بتوانند آنها را به مثابه تئوری¬های اجتماعی-انتقادی به کار برند. به این معنا، روشنفکران اومانیست و رادیکال یا چپ نو معمولا مارکسیسم را در عرصه¬ی نقد ایدئولوژی استفاده می¬کنند و تناقض¬های بین ادعاهای بورژوازی و عمل واقعی آن را افشا می¬کنند. اما مارکسیسم علمی را به معنایی که پیشتر شرح داده شد، مورد استفاده قرار نمی¬دهد. این جدا کردن مارکسیسم به مثابه علم و مارکسیسم به مثابه نقد سیاسی و اجتماعی، به پیامدهایی منجر می¬شود که در طول بحث به طور مختصر به آنها اشاره شد. زیرا به بیان مارکس (در بخش علم و ارزش¬گذاری) نقد حس می¬کند، نقد می¬داند اما توضیحی ندارد. نقد، نظم موجود را با تکیه بر باوری سرشار محکوم می¬کند و شورش اخلاقی را در برابرنومیدی، درماندگی و بی¬تفاوتی ارایه می¬دهد. اما قادر نیست که بدیل مشخص و شفافی ارایه کند. زیرا قادر نیست از "آنچه هست" به "آنچه می¬تواند باشد" و سرانجام به "آنچه باید باشد" برسد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست