سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روشنفکران و پروژه های هژمونیک
(با نگاهی به آرای هایک و نئولیبرال های ایرانی) - بخش نخست


فروغ اسدپور


• از آنجا که موضوع روشنفکر موضوعی خنثی نیست و مفهوم آن، بار سیاسی و اجتماعی دارد، از تنش های اجتماعی نیز برکنار نیست. در ایران امروز به ویژه "تسویه حساب" ی از نوع "یک بار برای همیشه" با روشنفکران به طور کلی و روشنفکران چپ به طور خاص در جریان است که این مطلب نمی تواند بی اشاره به این تسویه حساب ها و درگیری ها از کنارشان بگذرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۹ آبان ۱٣٨۷ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۰٨


بررسی موضوع روشنفکر [1] را مدتی پیش در مطلبی که بر نقد نوتاریخی‌گری نوشتم، [2] وعده دادم و اینک با متن حاضر، امیدوارم با قدری تأخیر به وعده‌ام وفا کرده ‌باشم. این نوشتار پس از گذار از فراز و نشیب‌هایی که شاید بتواند توضیحی بر شکل خاص مطلب، گستردگی و تنوع مطالب آن باشد، به سرانجام رسید .
نخست باید بیان کنم که بررسی موضوعی "مجرد" همچون روشنفکر برای کسی که به اندیشه‌ کردن با میانجی‌های مفاهیم و مقولات مارکسیستی و آنچه که برتل اولمن [3] "فلسفه‌ی روابط درونی" می‌نامد، خو کرده است، تحقیقی دشواری و میدان مطالعه‌ای گسترده باید باشد. زیرا این موضوع به نظر می‌رسد که مربوط به "روبنا" است و من بیشتر با آن شاخه از مارکسیسم سروکار داشته‌ام که به "زیربنا" یا ساختارهای اجتماعی- اقتصادی و شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در سطوح عالی و میانی تجرید مربوط است. برای یافتن خط راهنمایی که مرا چندان از "فلسفه دیالکتیکی روابط درونی" پدیده‌ها و مفاهیم دور نکند، کتاب‌های متعددی را ورق زدم، در همه‌ی آنها گوشه‌هایی از موضوع روشنفکر بررسی شده بود، اما یک چارچوب مفهومی که تصور می‌کردم باید در این نوشته‌ها یافت شود، پیدا نکردم. بیشتر نویسندگانی که به موضوع روشنفکر پرداخته بودند، آن را در سطوح بسیار مشخص و تاریخی، ولی بی‌ارتباط با ساختارهای زیربنایی جامعه‌ی موجود (سرمایه‌داری، خواه نوع پیشرفته و خواه عقب‌مانده‌اش) بررسی کرده بودند. به این معنا که روی خصلت آن به مثابه یک کار ذهنی، همچنین تأثیر، ویژگی‌ها، کارکرد، چگونگی واکنش‌های روشنفکران در برابر مسایل تاریخی، وظیفه و اهمیت "درگیر" بودن، معترض و انتقادی بودن یا تئوری‌سازی روشنفکران تأکید داشتند. اما آن را همچون مقوله‌ای دارای ارتباطات درونی با جامعه و نظم موجود بحث نکرده بودند. پرسش‌هایی که همیشه در ارتباط با یک مقوله یا یک مفهوم برای من اهمیت دارد از این دست است: این مقوله از کجا ناشی می‌شود؟ سیر تاریخی آن چیست؟ به کجا روان است؟ چه رابطه‌ای با شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری دارد و یا ساده‌تر بگویم چه رابطه‌ای با مرحله‌ی تاریخی معین نظام سرمایه‌داری دارد و در طول تحولات سرمایه‌داری دچار چه تغییراتی می‌شود؟ چه نقشی در این سیستم و مناسبات اجتماعی دارد؟ در جوامع مختلف چگونه باید بررسی شود؟
در کتاب‌هایی که من مرور کردم، بررسی زیادی در مورد "روابط درونی" ندیدم. البته باید بی‌درنگ نکته‌ای را به چنین ملاحظه‌ای بیافزایم، اینکه من نیز قادر نیستم به همه‌ی این پرسش‌ها در این نوشتار بپردازم. زیرا چنین پژوهشی به ویژه اگر بخواهد پیوندی با شرایط ساختاری ایران نیز داشته باشد، به پژوهش‌های بسیار بیشتری نیاز دارد. به هرروی، در راستای مطالعاتی که داشتم به تعریف‌ها و بررسی‌های متنوع و جالبی برخورد کردم، اما آنچه نظرم را جلب کرد، کارکردی بود که آنتونیو گرامشی برای ایشان قایل شده بود:
-"روشنفکران سازمان‌دهندگان هژمونی یک طبقه هستند."
- نقش آنان "به هم پیوستن زیربنا و روبنا" است. [4]
جمله‌های گرامشی بسیار مجرد و کلی هستند و برای شفاف‌ شدن درک محتوایی آنها نیاز به پژوهش‌های نظری و تاریخی است و هدف من نیز پرداختن به معنای این دو جمله و بررسی محتوایی آنهاست. افزون بر این، من فکر می‌کنم گرامشی، از تعینات تاریخی و انواع روشنفکران تجرید انجام داده است، چیزی که با توجه به شرایط تاریخی هر دوره باید مطالعه شود. اما به جز جنبه‌ی تاریخی و تحلیلی بحث - یعنی این که روشنفکران همواره دارای   لایه‌بندی‌های مختلفی هستند و در دوره‌های مختلف تاریخی بررسی این لایه‌بندی‌ها، روابط آنها با یکدیگر از سویی و روایط آنها با ساختارها و مناسبات اجتماعی از سوی دیگر، از اهمیت قابل توجهی برای کار سازمان دادن ثبات و بازتولید یا تغییر و تحول جامعه برخوردار است - دو جمله‌ی گرامشی که به آنها اشاره شد، وضعیت کلی روشنفکر در جوامع معاصر را تشریح می‌کنند که امیدوارم به تدریج بتوانم آنها را بیشتر توضیح داده و بررسی کنم. برای من این دو جمله، خط راهنمایی شد تا مقوله‌ی روشنفکر را به طور"زیربنایی"، عمیق‌تر مطالعه کرده و تلاش کنم تا آن را با شیوه‌ای دیگر نسبت به فرآیند تاریخی‌ هر دوره، به جامعه‌ی موجود و سازوکارهای آن پیوند دهم.
با توجه به این که مفهوم روشنفکر به مقوله‌ای از فعالیت و کار ذهنی اطلاق می‌شود، در نتیجه گام اول روش تحقیق بر پایه‌ی بررسی یافتن رابطه‌ای میان مقوله‌ی روشنفکر به مثابه یک مقوله‌ی کار ذهنی با موضوع تقسیم کار اجتماعی در جامعه‌ی کنونی بنا شده است. به این ترتیب، ریشه‌ی اجتماعی -‌ تاریخی این مقوله را باید در پیوند با نوع تقسیم کار در این جامعه (جامعه‌ی سرمایه‌داری) درک کرد. از سوی دیگر، پرسش‌هایی در این میان طرح می‌شوند: آیا به طور کلی می‌توان رابطه‌ای میان جدایی کار ذهنی و یدی/ پراتیک، در جامعه‌ی سرمایه‌داری یافت و جایگاه روشنفکر را مشخص کرد؟ اگر پاسخ مثبت است، چگونه می‌توان این رابطه را به لحاظ تئوریک توضیح داد؟ آیا تقسیم کار موجود بین کارهای یدی/ پراتیک و ذهنی، یک تکامل خودبخودی و"طبیعی" است یا آنکه دلایل خاص تاریخی و اجتماعی دارد و با شناخت آن علل می‌توان این تقسیم کار و در نتیجه مقوله‌ی روشنفکر را نیز از میان برداشت؟ سپس پرسش دیگری طرح می‌شود: آیا هر کس که به طور بی‌واسطه با نیرو و توانایی جسمانی خود کار نمی‌کند و نیروی ذهنی خود را در حرفه و فعالیت خویش به کار می‌گیرد یک روشنفکراست؟ یا آنکه تفاوتی میان مقوله‌های عام کار ذهنی و روشنفکر هست؟ انواع روشنفکر کدام است؟ رابطه‌ی روشنفکر با نظم موجود چیست؟ رابطه‌ی روشنفکر با تقسیم‌بندی‌های یک جامعه‌ی معین تاریخی و تعریف شده از جمله تقسیم‌بندی‌های طبقاتی و اختلاف‌های سیاسی و ایدئولوژیک چیست؟
واقعیت این است که آشفتگی‌های بسیاری در بحث‌های تئوریک پیرامون تعریف و تبیین این مقوله هست که من نیز توانایی سامان بخشیدن به همه پیچیدگی‌های آنها را ندارم. اما از آنجا که موضوع را از منظری خاص، یعنی فلسفه‌ی روابط درونی، بررسی می‌کنم تلاش خواهم کرد تا موضوع روشنفکر را در ارتباط با تقسیم کار اجتماعی در نظام سرمایه‌داری و نیز رابطه‌ی آن با ساختار طبقاتی و وضعیت ذهنی در این جامعه بررسی کنم. در نتیجه به تعریف‌ها و تبیین‌های عام انجام شده‌ی پیرامون این مفهوم نمی‌پردازم.
حادثه‌ی دیگری نیز سبب شد که سرنوشت این نوشتار قدری "پیچیده‌تر" و طولانی‌تر شود و آن درگیر شدن مطلب با کشمکش‌های جاری در ایران پیرامون موضوع روشنفکر است. از آنجا که موضوع روشنفکر موضوعی خنثی نیست و مفهوم آن، بار سیاسی و اجتماعی دارد، از تنش‌های اجتماعی نیز برکنار نیست. در ایران امروز به ویژه "تسویه حساب"‌ی از نوع "یک بار برای همیشه" با روشنفکران به طور کلی و روشنفکران چپ به طور خاص در جریان است که این مطلب نمی‌تواند بی‌اشاره به این تسویه‌ حساب‌ها و درگیری‌ها از کنارشان بگذرد و شانه بالا زند. در لابلای مطالعاتم پیرامون همین موضوع، با اشاره‌ی یکی از دوستان متوجه سلسله مصاحبه‌هایی [5] در وبلاگ رستاک شدم که گفتگوهای اقتصاددانان عامی و طرفداران تکنوکرات آنها با روزنامه‌ی سرمایه را روی تارنمای اینترنتی گذارده بود. مطالعه‌ی انتقادهایی که به مقوله، جایگاه و کارکرد روشنفکر و به ویژه روشنفکر چپ داشتند مرا بر آن داشت که مطلب را قدری بیشتر گسترش دهم تا به فراخور توانم به نکته‌های مورد نظر ایشان، در باره‌ی تقسیم کار، موضوع علم و ارزش‌گذاری و نیز هژمونی روشنفکران بپردازم. به این معنا که این نوشتار، از موضوعات متفاوتی تشکیل یافته است که در ارتباط با پاسخگویی به موارد طرح شده توسط نئولیبرال‌های ایرانی است و امیدوارم موجب تشویش ذهنی خواننده نشود، چرا که با قدری شکیبایی و مدارا می‌توان متوجه ‌شد که این مباحث برای جنبش چپ ایران اهمیت دارند و به یکدیگر مربوطند. بخش‌های متفاوت این نوشته همچنین می‌توانند هر یک به طور جداگانه نیز خوانده شوند. در عین حال که می‌توان آنان را همچون اجزای یک پروژه‌ی کلی دانست که ارتباطاتی درونی آنها را به همدیگر پیوند می‌دهد. موضوع دیگر این است که مطلب من به ناگزیر یک بار دیگر، همچون مطلبی که در نقد نوتاریخی‌گری نوشته و اشاره‌ای به آرای عباس میلانی داشتم، خصلت پلمیک- تئوریک یافته است، گرچه وجه تئوریک آن این بار نیز برجسته‌تر است. گریزی از این دست مناظرات نیست، زیرا برای مقابله با جریان‌های فکری حریف، باید مواضع و نظرگاه‌های آنان را خوب شناخت، استدلال‌های آنها را جدی گرفت، به طور عمیق بررسی کرد و سپس نقدشان نمود.

ساختار اجتماعی و نگرش‌ها
در جامعه‌ی ایران اقتصاد(دانان) نئولیبرال و طرفداران دانشگاهی آن(ها)، تلاش برای یک تغییر پارادایم و چرخش گفتمانی را از مدت‌ها پیش آغاز کرده‌اند. تغییر پارادایم به معنای فضاسازی و ایجاد وفاق و نظر مساعد در بین سیاستمداران، روشنفکران و نخبگان اجتماعی است تا سرمایه‌داری از نوع آمرانه، الیتیستی و حتا ضد دمکراتیک را با چهره‌ی گشاده بپذیرند و اینقدر "نق نزنند و غرغر هم نکنند". در این راستا برای از میدان به در کردن حریفان نظری، دست به یک حمله‌ی سراسری علیه روشنفکران رادیکال و چپ زده‌اند. چپ ایران نماینده‌ی همه‌ی شر و بلایایی معرفی می‌شود که گریبان اقتصاد و سامان سیاسی و اجتماعی کشور و ملت را گرفته است. به رغم آن که چپ در ایران از یک نیروی مادی سازمان یافته و گسترده و منابع مالی و تشکیلاتی برخوردار نیست و پست‌ها و مقامات دانشگاهی، دولتی و تکنوکراتیک را نیز در اختیار ندارد اما به ظاهر، هنوز به عنوان یک نیروی فکری و ایدئولوژیک جان‌سخت و قابل ملاحظه مطرح است و میراث سنگین‌وزنی را در حوزه‌ی ایده‌ها و آرمان‌ها و به ویژه در حوزه‌ی عدالت‌طلبی اجتماعی و طبقاتی معرفی می‌کند (متاسفانه چپ ایران هنوز قادر نشده است تا بحث نظری دمکراسی و آزادی را با تفسیری رادیکال و سوسیالیستی از آن خود کرده و حریفان نظری را از میدان بدر کند) و این حمله‌ها متوجه از میدان بدر کردن اندیشه‌ی چپ هستند تا آسوده‌خاطرتر پروژه‌ی هژمونیک و انقلاب انفعالی خود را پیش ببرند. کاستن از حساسیت نظری، احساسی و قضاوتی نسبت به واژه‌ی "کاپیتالیسم" به بیان موسی غنی‌نژاد بسیار مهم است و این که تحصیل‌کردگان و نیروی کار ذهنی در ایران به طور کلی متوجه شوند که سرمایه‌داری آنقدرها هم که از سوی روشنفکران چپ ادعا می‌شود با اخلاق بیگانه نیست و اتفاقا مبنای نیرومند اخلاقی دارد. گفته‌های این آقایان که آگاهانه از بیان اصطلاحاتی همچون "اقتصاد سرمایه‌داری" پرهیز می‌کنند و آن را در واژه‌هایی به ظاهر بدیهی و خنثی همچون "خصوصی‌سازی"، "حق مالکیت" و نظایر آن بسته‌بندی می‌کنند، مرا به یاد جمله‌های ریچارد رورتی می‌اندازد. ریچارد رورتی می‌گوید: "برای روشنفکران چپ غربی، راه درازی در پیش است تا درک کنند که واژه‌ی سوسیالیسم دیگر رمق و نیرویی ندارد، همانطور که همه‌ی کلمات دیگر که نیروی خود را از این ایده می‌گیرند که گویا بدیلی برای سرمایه‌داری خواهند بود. پس از این، باید استفاده از اصطلاح "اقتصاد سرمایه‌داری" پرهیز کرد زیرا این اصطلاح چنین جلوه می‌کند که گویا می‌دانیم اقتصادی که به شیوه‌ی سرمایه‌داری عمل نکند چگونه است". [6] معنای چنین سخنانی چیزی نیست جز ترویج یک رویکرد طبیعی به جای یک رویکرد علمی- تاریخی به موضوعات زندگی اجتماعی بشر. چنین رویکردی که متاسفانه در همه جا رخنه کرده است، سرمایه‌داری را یک نظم "طبیعی" و خودانگیخته و غیرقابل جایگزین می‌داند. رویکرد طبیعی به مسایل اجتماعی و تاریخی چیزی است که نزد اقتصاددانان عامی از زمان مارکس تاکنون وجود داشته‌اند و چهره‌ی شاخص آنان در عصر ما فردریش هایک [7] بود که هم‌اکنون، شاگردان عامی‌تر ایرانی او نیز همان روش کار استاد را در سطحی باز هم عامی‌تر در پیش گرفته‌اند. اقتصاددان عامی کسی است که به جای اتخاذ یک رویکرد علمی و مادی به تاریخ، به دلیل پارامتر وجود منافع متضاد و متخاصم طبقاتی و اجتماعی، راه دفاع یک‌جانبه از منافع طبقه‌ی سرمایه‌دار را برمی‌گزیند و به معنایی علم را فدای ایدئولوژی می‌کند.
باید گفت که نظرپردازان نظام سرمایه‌داری، برای تغییر پارادایم و گفتمان و برای بسترسازی فضای روابط اجتماعی و همچنین افکارعمومی، جای حساسی انگشت گذارده‌اند که همان جذب و جلب اقشار دانشگاهی، تحصیل‌کردگان تکنوکرات، سیاستمداران و اقشار "فکرساز" در میان جوانان است. پروژه‌های هژمونیک بورژوازی در کشورهای مختلف اروپایی در دوران‌های متفاوت با توجه به خصلت رشد سرمایه‌داری در کشور و این که طبقه‌ی جدید برآمده از درون تحولات انقلابی و تسویه‌حساب‌های بنیادین با طبقات حاکم و ایدئولوژی‌های پیشین بوده باشد یا نه، استراتژی‌های انقلاب منفعل یا فعال را در پیش گرفته است و در همه جای این استراتژی‌ها جذب و جلب روشنفکران جامعه برای موفقیت پروژه‌های هژمونیک بورژوازی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بوده است. در استراتژی‌های انقلاب فعال که معمولا انقلاب فرانسه الگوی آن است، روشنفکران برای تقویت نقش دخالت‌گرانه‌ی مردم اهمیت دارند، در حالی که در انقلاب انفعالی از بالا که به طور مثال ایتالیا آن را نمایندگی می‌کند، جذب روشنفکران برای ایجاد یک "تمدن عالی‌تر" و کسب نوعی وحدت ملی نیست، بلکه موضوع تخلیه‌ی کنش‌های مردم و نیروهای رادیکال تحول‌طلب از نیروهای ذهنی خلاق است. در ایران نیز هیچ پروژه یا ضدپروژه‌ی هژمونیک‌، بی‌جذب اعتماد اقشار تحصیل‌کرده و دانشگاهی و بخش‌های مختلف نیروی کار ذهنی فعال در جامعه، موفقیت جدی کسب نخواهد کرد. به همین دلیل برای چپ نیز به طور کلی، جذب روشنفکران و تحصیل‌کردگان همواره از اهمیت خاصی برخوردار بوده و هست.
سلسله مصاحبه‌های انجام شده از سوی نئولیبرال‌ها نشان از یک روند جدی "فرهنگ‌سازی" دارد. کاری آرام، حساب‌شده و مطمئن. آنها می‌دانند که باید شیوه‌ی کار سیستماتیک تولید آرا و نظرات تئوریک و سپس انتقال آن به سطوح دیگر در بدنه‌ی جامعه‌ی دانشگاهی و سیاسی و گسترش آن در میان "فرهیختگان"، اقشار روشنفکری و کارگران ذهنی جامعه در سطوح مختلف و یارگیری برای پروژه‌ی مورد نظرشان را دنبال کنند. [8] متأسفانه به نظر می‌رسد که پروژه‌ی آنها به تدریج در حال ایجاد نوعی "وفاق" از بالا بین بخش‌های فکری ناراضی از وضع موجود در جامعه باشد که باید زنگ خطری برای چپ به شمار آید.
در همین راستا "هایک" به عنوان اقتصاددانی که کلید حل مسایل اقتصادی را در مشت خود دارد برجسته می‌شود و حتا کسی همچون جان کینز [9] که موج بلند رشد و پیشرفت‌های اقتصادی دوران پس از جنگ جهانی دوم در اروپا و آمریکا با اندیشه‌های او گره خورده است، همچون اقتصاددانی بی‌اهمیت در برابر این اقتصاددان اتریشی طرح می‌شود. بر رشد اقتصادی کشور (آزادی بی‌قید و شرط سرمایه‌داران داخلی و خارجی) به عنوان مهم‌ترین پارامتر یا حتا می‌توان گفت تنها پارامتر در سرنوشت و آینده‌ی کشور تأکید می‌شود. طنز ماجرا اینجاست که بخشی از مارکسیست‌ها را همواره به خاطر فرمول‌بندی‌های خام و کلیشه‌ای همچون "تعیین کنندگی اقتصاد در مرحله‌ی آخر" نقد کرده‌اند و آنها را متهم به دترمینیسم اقتصادی نموده‌اند، اما واقعیت این است که یک چنین تفکر تک‌عاملی و جبرباورانه‌ای بیشتر برازنده‌ی اقتصاددانان عامی و نظرپردازان سرمایه‌داری است .
در بهترین حالت معلوم نیست منظور آنها از رشد اقتصادی چیست. آیا رشد روابط سرمایه‌داری و تعمیق آنها و پیشرفت نیروهای مولده به زبان مارکسیستی مورد نظر است؟ آیا منظور ادغام بیشتر در تقسیم کار جهانی و پذیرفتن شرایط نهادهای بین‌المللی سرمایه‌داری در نظر است؟ منظور از خصوصی سازی به طوردقیق چیست؟ رابطه‌ی دولت نفتی اقتدارگرای غیردموکراتیک با این "رشد" چگونه است؟ آنها با بیان مدل‌هایی در لابلای مصاحبه‌های خود سرانجام تا حدودی مشخص می‌کنند که خاک سترون این سرزمین قادر به زایش و پرورش یک نسخه‌ی "بومی" از هیچ تفکر مدرنی نیست. این بار، اقتصاددانان ما در پی اجرا و پیاده کردن مدل رشد اقتصادهای "معجزه‌آسای" آسیای شرق و جنوب شرقی هستند. با طرح نام "ماهاتیر محمد" سیاست‌مداری که یک باره به ذهنش رسید که راه حل مشکلات مالزی خصوصی‌سازی است و بر سر سخن خویش ایستاد تا کشور به سر و سامانی رسید اعلام می‌کنند که تنها راه حل نجات ایران در دست سیاستمداران و نحبگان سیاسی است که شاید روزی در آینده به این نتیجه برسند که اقتصاد دولتی ضرورت دارد که به نفع خصوصی‌سازی‌های هر چه بیشتر کنار گذارده شود. زمانی که خبرنگار روزنامه‌ی سرمایه با طرح پرسش‌های ظریفی زیر پای "تئوری‌های کلان" ایشان را خالی می‌کند، از پاسخ دادن طفره می‌روند و با دستاویزی به مثال‌ها و حکایت‌گویی‌های عامیانه (عجبا از این "دانشمندان متخصص" و زبان غیر تخصصی ایشان) عمق تئوری‌های "علمی" خود را نشان می‌دهند! زمانی که خبرنگار با اشاره به اقتصاد متکی به نفت در ایران می‌پرسد که اما یک دلیل عینی حتا در دست نیست که نخبگان سیاسی کشور بخواهند از درآمدهای کلان و بادآورده‌ی حاصل از فروش نفت صرفنظر کنند، مسعود نیلی اظهار می‌دارد که علت می‌تواند "عشق به خاک باشد که یک احساس دینی نیز هست". با این فرمول جادویی، با پسیکولوژیزه کردن مسایلی با این درجه از اهمیت و سپردن آن به احساسات وطن‌دوستانه یا مذهبی سیاست‌‌مداران، همه‌ی مشکلات، پیش پای اقتصاد و جامعه ایران به یک‌باره از میان برمی‌خیزند. به درستی که نظریه‌‌های آنان همه‌ی تئوری‌های جهان را شرمسار ‌عمق ناچیز خود می‌کنند!!!
نیلی همچنین از مقاله‌ای به نام "عشق و سیاست" نوشته خود ایشان صحبت می‌کند و این که اگر جوانی با تدبیر ثروت موروثی‌اش را خرج کند بهتر است تا که آن را ریخت و پاش کند. در باور لیبرالی به بیان رالف میلیباند [10] سیاست ادامه‌ی جنگ با ابزاری دیگر نیست، منازعات اصلی همیشه "مسئله"‌ای است که باید پیرامون آن، به طریقی به تفاهم و اشتراک نظر دست یافت.
به رغم آن که شرایط بحرانی سرمایه‌داری بین‌المللی، اقتصاد و ساختارهای ازهم‌ گسسته‌ی ایران، اوج‌گیری مبارزات طبقاتی و اجتماعی در اشکال مختلف می‌تواند مانعی برای تبلیغ و به ویژه موفقیت مدل اقتصادی آنها - مدل سرمایه‌داری اقتدارگرای غیردموکراتیک - باشد، اما در شرایط نبود پروژه‌های ضدهژمونیک چپ و رادیکال که تئوری‌ها و نظریه‌های ایشان را ریشه‌یابی کرده و منابع تئوریکشان را مطالعه و با آنها مقابله‌ی تئوریک کنند و مدل‌های دموکراتیک توسعه اقتصادی بدیل را طرح کنند، مدل آنها می‌تواند تنها بدیل موجود تلقی شود. خصلت واقعا غیردمکراتیک و حتا ضد دمکراتیک پروژه‌ی اقتصادی ایشان به ناچار در پروژه‌ی سیاسی و اجتماعی‌شان نیز تاثیر می‌گذارد. آنچه به ویژه در پروژه‌ی سیاسی آنها به چشم می‌خورد خصلت شدیدا الیتسیتی و گرایش عمیق به نوعی انقلاب انفعالی است، چیزی که البته بخشی از یک پروژه‌ی هژمونیک جهانی سرمایه‌داری است که پس از سه دهه هنوز در برخی مناطق جهان به پایان نرسیده و در برخی مناطق، بخشی از آن انجام شده و موفق به در هم کوبیدن بسیاری از آثار و بقایای دولت رفاه و دستاوردهای جنبش‌های سوسیال‌دمکراتیک و سوسیالیستی طبقه کارگر و دیگر جنبش‌های اجتماعی گردیده است. در ایران نیز با توجه به ساختارهای عقب‌مانده‌ی کشور، به ناچار این پروژه مدت‌ها در شکل ناموزون خود، در پی دنباله‌روی نسبت به دیگر مناطق جهان، بی‌اینکه به شکل و شمایل نئولیبرالیسم متعارف درآید، لنگان‌لنگان باید راهی مقصد باشد.

مطابق معمول، الگوبرداری‌های کلیشه‌ای، بدون توجه به تفاوت‌های جدی میان نظام‌های مختلف اجتماعی، به ویژه بافت اجتماعی جامعه، توصیه و اجرا می‌شود. از همه‌ی تفاوت‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، تاریخی و حکومتی بین کشورهایی همچون چین، کره جنوبی و مالزی از سویی و کشوری همچون ایران از سوی دیگر چشم‌پوشی می‌شود تا مدل سرمایه‌داری آمرانه و رشد اقتصاد بازار آزاد، بی آنکه به ساختارهای سیاسی توجه شود، برای ما تجویز شود، ناگفته پیداست که این بی توجهی به تغییر ساختارهای سیاسی و اجتماعی بی ارتباط با هزینه‌های بسیار هنگفت آن نیست. از آنجا که در آن کشورها نیز نبود یک دمکراسی سیاسی کارآمد را شاهد هستیم، از آنجا که در آن کشورها نیز ساختار سیاسی اقتدارگرایی را شاهد هستیم و با همین شرایط این کشورها قادر شده‌اند میزان قابل توجهی از رشد اقتصادی را تجربه کنند و همچنین به بازارهای جهانی سرمایه‌داری راه یابند، پس ما نیز می‌توانیم بی ‌آنکه گردنمان را بشکنیم، به چنین جهشی دست بیازیم. پوزیتیویسم ساده‌دلانه‌ای که می‌گوید چنانچه مطابق تکرار تجربه، دانسته باشیم که X منجر به Y می‌شود، چنین نتیجه می‌گیریم که این قانون در همه جا صادق است و اعتبار یک قانون علمی کلی را دارد. به رغم آن که بسیاری از مارکسیست‌ها به علت نوعی دفاع از "وحدت متد" [11] در علوم طبیعی و علوم اجتماعی، تعمیم‌پذیری‌های عام را در حوزه‌ی اجتماعی می‌پذیرند، اما در نقد پوزیتیویسم تردیدی به خود راه نمی‌دهند، زیرا که پوزیتیویست‌ها فرمول‌های کلی خود را در تجرید از همه‌ی تعینات فرهنگی، سیاسی و اقتصادی کشوری همچون ایران و پیچیدن نسخه‌های عام انجام داده و در نتیجه مرتکب یک عمل غیر علمی می‌شوند. مثلا مفهوم ساختار سیاسی که برای رشد و پیشرفت هر اقتصادی از ملزومات حیاتی آن محسوب می‌شود، در بحث‌ها حضور ندارد. تحقیقات "معجزه‌آسای" اقتصادی مناطق آسیای شرق و جنوب شرقی نشان می‌دهد که یک دولت نیرومند با رویکرد صادراتی برای فراهم آوردن یک چارچوب قانونمند و نهادمند به منظور رشد و توسعه‌ی سریع اقتصادی از اهمیت جدی برخوردار است. آمارتیا سین [12] در این رابطه می‌گوید: ” مشکلی که در امر شناسایی و ترجمان اهمیت پیشرفت کره جنوبی به مثابه داستان موفقیت "دست نامرئی" وجود دارد، این است که آن دست‌هایی که موجب رشد کره جنوبی شدند، اتفاقا بسیار آشکار بودند... دولت کره جنوبی در دوره‌ی رشد شتابان و سریع، بر 3/2 منابع سرمایه‌گذاری کشور کنترل داشت. ...در واقع جالب توجه است بدانیم که کشورهای با رشد سریع و توانایی و مهارت بالا، همه‌ی کشورهایی هستند که دولت‌هایشان به طور فعال و مستقیم در امر برنامه‌ریزی و اقتصاد و ایفای نقش اجتماعی مشارکت داشته‌اند. یعنی این پیشرفت، بیش از هر چیزی نتیجه‌ی تعهد و دخالت آگاهانه و ایفای نقش (دولت) است تا آنکه نتیجه‌ی تعقیب سودهای شخصی و خودخواهانه اتمیستی بدون هماهنگی با یکدیگر باشد ” . [13] اما متاسفانه بررسی نقش و کارکرد عرصه‌ی سیاسی در مورد رشد و توسعه‌ی اقتصادی این کشورها در بحث‌های ایشان وجود ندارد. حتا پیوند دادن بی‌دردسر لیبرالیسم اقتصادی به لیبرالیسم سیاسی نیز مورد بررسی جدی قرار نمی‌گیرد. به جای بحث‌های کلان بر سر ساختارهای سیاسی و اقتصادی کشور ساده‌تر آن است که قشر روشنفکر و به ویژه روشنفکران چپ کشور را آماج حملات موهوم خود گرفته و کشاکش‌های اصلی را دور بزنند.

اما در ارتباط با موضوع روشنفکر، این آقایان جایگاهی اجتماعی برای روشنفکر قایل نیستند. زیرا از نظر تکنوکراتیسم فونکسونال آنها در جهان امروزی با تقسیم کار پیچیده تخصصی و جزیی جایی برای روشنفکر و کلی‌گویی‌های او باقی نمی‌ماند. آنها یک مثلث را برای تصویر یک جامعه‌ی پیچیده‌ی مدرن ترتیب داده‌اند که در هر یک از سه رأس آن به ترتیب نیروی کار (علمی- تخصصی) آکادمیک یا به بیان فوکو روشنفکر خاص، سیاستمدار و تکنوکرات نشسته است. در این ارتباط محمد طبیبیان می‌گوید "کسی که در یکی از این سه رأس نباشد فقط مخاطبان عمومی دارد ولی نمی‌تواند رهبری کند. زیرا پیشرفت، یک تصمیم سیاسی است و در نتیجه روشنفکران نقشی در این میان ندارند، بلکه سیاستمداران نقش عمده را دارند". در همین ارتباط مسعود نیلی می‌گوید: "اگر در حوزه‌ی عمومی، روشنفکران به مباحث روزمره بپردازند خب مانعی ندارد زیرا که طبعا مردم عادی هم راجع به مسایل مختلف اظهار نظر می‌کنند و در هر زمینه‌ای بدون تخصص ممکن است وارد شوند اما توقع تأثیرگذاری نباید داشته باشند. روشنفکران توانایی تأثیرگذاری بر همه‌ی مشکلات جامعه را ندارند و نمی‌توانند رهبری نسلی را به عهده بگیرد که هم مشکلات اقتصادی دارد هم از سیاست و جامعه و فرهنگ کشورش سوال می‌پرسد. روشنفکر توانایی پاسخگویی به تمام نیازهای نسل جوان را ندارد او نمی‌تواند هم تورم کشورش را رفع کند هم مشکلات دمکراسی را مرتفع سازد و در عین حال از فقر و فحشا هم سخن بگوید. از این رو قادر به رهبری زیرمجموعه‌ای از نخبگان جامعه نیست آیا واقعا نقشی برای روشنفکر می‌ماند؟". در مقابل پرسش خبرنگار درباره‌ی تعریف رهبری جامعه، آن را "ارتباطی بین نخبگان، تحصیل‌کردگان و جوانان" تعریف می‌کند. به من حق بدهید که نخواهم بر سر هر جمله‌ی این آقایان درنگ کنم و معنای نهفته در آنها را نقد کنم، زیرا در آن صورت کار به درازا می‌کشد.

اما برای وارد شدن به جوهر بحث‌ها، بد نیست مقدمه‌وار به پیامد تقسیم‌بندی به ظاهر معصومانه‌ی ایشان در قسمت بالا اشاره‌ای داشته ‌باشم تا به تدریج آرایش نوشتار خودم را نیز از درون این بررسی بیرون بکشم.
نخست این که، این آقایان تقسیم کار موجود را پدیده‌ای با ریشه‌های هستی‌شناسانه جلوه می‌دهند که گویا خصلت "ذاتی" جامعه‌ی مدرن است و به گونه‌ی دیگری نمی‌تواند تصور یا سازمان‌دهی شود. در ضمن تقسیم کار مورد نظر آنها تنها   سه دسته از جمعیت کشور را در بر می‌گیرد: نخبگان علمی، نخبگان سیاسی و نخبگان تکنوکرات. "مردم عادی" از حق دخالت در امور زندگی اجتماعی و سیاست‌گذاری‌های کلان که اتفاقا بر زندگی، معاش و آینده‌ی آنها تأثیر مستقیم و جدی دارد، منع شده و اصولا در این مثلث جایی را اشغال نمی‌کنند و تنها بخش‌های فوقانی مقوله‌ی کار ذهنی در محاسبات ایشان وارد می‌شوند. نیروی کار پراتیک (همه‌ی کسانی که فارغ از میزان عنصر ذهنی موجود در کار و مشغله‌شان درگیر تولید و بازتولید اقتصاد و روابط تولیدی و بازتولید اجتماعی هستند) اصولا در این نگاه "داخل آدم" نیستند. آقایان البته پرده‌پوشی نمی‌کنند که این عده را برای خیز بلند انباشت 50 سال آینده نیاز دارند تا به شخم زمین بایر کشور برای آماده‌سازی "پیشرفت" مشغول باشند تا شاید خدا بخواهد "ثروتی جمع شود که بین فقرا تقسیم شود". [14]
مطالعات و پژوهش‌ها در غرب، در مورد تقسیم کار اجتماعی (توزیع وظایف و کارهای اجتماعی در عرصه‌ی تولید و بازتولید) از عرصه‌ی تولید آغاز می‌کنند، چرا که در جامعه‌ی سرمایه‌داری، منطق تولید است که دیگر منطق‌های اجتماعی را میانجی‌گری می‌کند و در حالتی نسبتا مستقل از جامعه پیرامونی عمل کرده و بقیه جامعه را به دنبال   خود می‌کشد. منطق خودبخودی آن یا همان که مارکس "تولید به خاطر تولید" می‌نامد، موجب اتخاذ نقطه حرکت این مطالعات و بررسی‌ها در عرصه‌ی تولیدی می‌شود. از اینجا مطابق با شکل و مضمون سازمان کار، شیوه‌های رایج تولید، پیچیدگی و وسعت عرصه‌های تولید و بازتولید، میزان مهارت در رده‌های مختلف نیروی کار، لایه‌های مختلف سلسله‌مراتب شغلی، وضعیت درآمدی این لایه‌ها، گرایش سیاسی آنها و نظایر آنهاست که پیچیدگی جامعه و شکل و سازمان طبقات و اقشار درونی آنها استنتاج شده و یا به عبارتی "محاسبه‌ی تئوریک" انجام می‌شود و سپس بر مبنای آنهاست که "یارگیری" برای پروژه‌های هژمونیک یا ضدهژمونیک آغاز می‌‌شود. با این وصف باید نتیجه گرفت که در ایران یا چیزی به نام عرصه‌ی تولید (و بازتولید) وجود ندارد یا آن که آنقدر بی‌اهمیت است که متخصصان ما نیازی به توضیح و تشریح آن در ارتباط با مقوله‌ی تقسیم کار درک نکرده‌اند. شاید هم علت این باشد که پروژه‌ی آنها در مرحله‌ی آفرینش و ایجاد اقتصاد سرمایه‌داری در ایران است. زیرا در جایی از مصاحبه گفته می‌شود که اصولا چپ در مخالفت خود با نظام سرمایه‌داری در ایران ره افسانه زده است چرا که در ایران چیزی به نام سرمایه‌داری وجود نداشته است. حتا بحث از سرمایه‌داری پیرامونی به دلیل رشد ناموزون سرمایه و یا سرمایه‌داری عقب‌مانده، با رویکرد وارداتی و نفتی نیز نیست. اصولا ما به نظر آقایان سرمایه‌داری نداشته‌ایم. شاید به همین دلیل نیز هیچ تحلیل جامعی از وضعیت اقتصادی ایران، عرصه‌ی تولید و بازتولید، ساختار نیروی کار، سطح مهارت‌های کلی و عام در بخش‌های مختلف نیروی کار، نوع سازماندهی کار به ویژه در بخش‌های تولیدی، هم‌زیستی شیوه‌های مختلف تولیدی و توانایی‌های اقتصاد ایران ارایه نمی‌شود. به هرروی این تصویر کلی لازم است برای آنکه بدانیم در چه وضعیت و بستری به لحاظ اقتصادی به سر می‌بریم، در کدام مرحله از "رشد و توسعه" اقتصاد سرمایه‌داری هستیم و چه محدودیت‌ها و قابلیت‌هایی برای "پیشرفت" داریم. پس از این مرحله البته می‌توان به مقوله‌ی هژمونی و تقسیم کار در رهبری جامعه پرداخت که اصولا باید بر زیربنای یاد شده، پایه‌ریزی شود تا از سیاست‌های غیرواقعی و غیرمعقول پرهیز شود.
موضوع دیگر بی‌تفاوتی شگفت‌انگیز آنان به تنوع مقوله‌ی روشنفکری است که آن را به آنچه که فوکو "روشنفکر خاص" می‌نامد، فرو می‌کاهند تا وجود روشنفکر عمومی و ارگانیک را انکار کنند. در این راستا ژان پل سارتر و ادوارد سعید را نیر افراد "نق‌زن" معرفی می‌کنند. [15] سارتر همان کسی است که فوکو او را به خاطر شجاعت اخلاقی، قدرت وحدت‌بخش اجتماعی و نیروی مهیب آموزش‌گرانه‌اش به تمامی ستود و سر تعظیم در برابر او فرود آورد. [16] سعید، این ستاره‌ی دانشگاه‌های آمریکا، کسی که یک پای در غرب و یک پای در شرق داشت و هر دو را به یکدیگر می‌پیوست، پروفسوری بود که هرگز نتوانست بی‌تفاوت به رنج انسانی مشغول ارایه‌ی درس‌نامه‌های دانشگاهی خود باشد. این آقایان، روشنفکر خاص و روشنفکر عمومی را همچون آنتی‌تز‌های یکدیگر معرفی می‌کنند که وحدت آنها در یک شخص یا یک قشر ممکن نیست. در حالی که سعید یکی از نمونه‌های وحدت این دو نوع روشنفکر است که در طول بحث به آن اشاره خواهم کرد.
جالب اینجاست که این آقایان، "همه چیزدان بودن" روشنفکر عمومی را مورد انتقاد قرار می‌دهند، چرا که به نظر آنان روشنفکر عمومی حوزه‌ی تخصصی معینی نداشته و درباره‌ی همه چیز صحبت می‌کند، خود در نقش روشنفکر عمومی یا بهتر است بگویم روشنفکر ارگانیک طبقه‌ی سرمایه‌دار ظاهر شده و در باره‌ی هر پدیده‌ای که میان زمین و آسمان یافت شود، اظهار نظر می‌کنند. فوکو، خود، که ایشان از او نقل قول می‌کنند تا روشنفکر خاص را در برابر روشنفکر عمومی قرار داده و یکی را دلیل بیرون انداختن دیگری عنوان ‌کنند، یک روشنفکر عمومی بود. مگر نه این که فوکو درباره‌ی تاریخ سکسوالیته، تاریخ دیوانگی، تاریخ یونان باستان، کارکرد قدرت و انبوهی از دیگر مسایل، پژوهش کرده، نوشته و سخن گفته است؟ فوکو جدایی سیاست و تخصص حرفه‌ای را نیز نپذیرفته بود چرا که در تظاهرات‌های سیاسی مائوئیست‌ها شرکت فعال می‌کرد. آنان از روشنفکر ارگانیک نیز حرفی به میان نمی‌آورند، همان که هایک سرسختانه از وجودشان و کارکردشان دفاع می‌کند [17] و خود این آقایان نیز از همان جنس- اگر چه نوع نامرغوب آن- هستند . یعنی   همچون هایک روشنفکر- ایدئولوگ طبقه‌ی سرمایه‌دارند. هایک وجود روشنفکران ارگانیک را دستکم برای طبقه‌ی سرمایه‌دار می‌پذیرد و وجود آن را ضروری می‌داند. زیرا این دسته از روشنفکران ارگانیک با رویکرد ایجنت‌مدار هایکی عهده‌دار اعمال هژمونی نظری و سیاسی بر جامعه هستند و باید در برابر بلوک تاریخی رقیب (سوسیال‌دمکراسی با متحدین سوسیالیست‌اش در متن اروپای پس از جنگ دوم)، پروژه‌های هژمونیک داشته باشند. [18]
"مردم عادی" یا همان نیروی کار "غیر علمی و غیر تخصصی" و جایگاه آنان در نظم مورد نظر آنها نیز در بحث‌هایشان به جز اشاره‌هایی جسته‌گریخته حضور ندارد که عجیب می‌نماید. زیرا آنها از سویی از این "مردم عادی" می‌خواهند تا برای 50 سال انباشت درازمدت سرمایه‌، خود را آماده کنند اما از سوی دیگر به بهایی که این "مردم عادی" باید برای پیشرفت مورد نظر آنها بپردازند، توجهی ندارند. این توده‌ی ابزاری، جایی در محاسبه‌های تئوریک و تقسیم کار آنها ندارد. چنین رویکردی به مردم از ویژگی‌های انقلاب‌های انفعالی بورژوازی‌های غیرهژمونیک و ترس‌خورده است که از ایفای نقش تاریخی خویش ناتوان است. این وضعیت معمولا منجر به بازتولید و تشدید بحران هژمونیک در سطوحی بالاتر و در مقاطع تاریخی بعدی می‌شود که در ایتالیا و آلمان منجر به ظهور فاشیسم گردید. در تاریخ ایران نیز از سلسله پهلوی به این‌سو ما شاهد این بحران هژمونیک هستیم که همچنان دوام دارد.

به هرروی، با توجه به موارد اشاره شده و بحث تقسیم کار نزد نئولیبرال‌ها، من فکر می‌کنم طرح اندیشه‌های مارکس در باره‌ی تقسیم کار و جدایی عنصر یدی و ذهنی، برای ما ضرورت دارد تا تفاوت دیدگاه سوسیالیست‌ها با ایشان در حوزه‌ی تقسیم کار و نقش "مردم عادی" و تعریف ما از آنها و همچنین مقوله‌های مختلف کار ذهنی و در ضمن ارتباط آنها با سرمایه از سویی و کار پراتیک و یدی از سوی دیگر مشخص شود. موضوع تقسیم کار از نظر مارکس و سوسیالیست‌های مارکسی در بخش اول این نوشتار بحث و بررسی می‌شود.
موضوع بعدی در گفته‌های ایشان مربوط است به موضوع علم و دانش یا چیزی که آنان نیروی کار تخصصی- علمی یا آکادمیک می‌نامند. علم یا نیروی کار علمی و تخصصی نزد آنها به ابزاری در خدمت تحقیق و تحلیل آنچه که "هست" فروکاسته شده است. علم در شکل "آبژکتیو" و پوزیتیویستی خود، ابزاری در اختیار سیاستمدار است. در نتیجه سیاستمدار، قدرت "ارزش‌گذاری" و ارزیابی دارد، او در باره‌ی آنچه که "باید باشد" نظر می‌دهد، او در باره‌ی "پیشرفت" تصمیم می‌گیرد، جهت حرکت را نیز مشخص می‌کند و حتا فرضیه‌ها و نظریه‌های دانشمندان و متخصصان برای حل مشکلات، کمک ابزاری محسوب می‌شود. یعنی به شیوه‌ی وبری "عینیت در علوم اجتماعی" [19] علم   به ابزار "حل" مسایل، پیش پای سیستم فرو کاسته شده و به این ترتیب ویژگی نقد و رشدیابندگی در علم   حذف می‌شود. با ایجاد تمایز بین ارزش‌گذاری و تعریف هدف که به سیاستمدار سپرده می‌شود و متمرکز کردن وظیفه‌ی تعریف و حل مشکلات اقتصادی و اجتماعی در دست دانشمندان علوم (طبیعی) و اجتماعی (نظری و کاربردی) قرار می‌گیرد، علم به یک فعالیت و مفهوم غیر انتقادی و ایستا تبدیل می‌شود و از میزان استقلال و پویایی آن نیز کاسته می‌شود. کارگران ذهنی تکنوکرات و بوروکرات نیز مشغول پیاده کردن طرح‌های سیاستمداران می‌گردند. یعنی وظیفه‌ی آنها، فقط "انجام دادن" کار است که می‌توان گفت فعالیت ایشان نیز از عنصر ارزش‌گذاری و نقد و دخالت دمکراتیک محروم می‌شود. گرچه هیچ انسان عاقلی ادعا نمی‌کند که علم و تئوری می‌تواند بی واسطه به راه‌حل‌های استراتژیک - سیاسی و پراتیک، ترجمان یابد تا مشکلات متعدد عرصه عملی را حل کنیم. اما هر انسان عاقلی نیز می‌داند که این روند جداسازی و ایزوله کردن بخش‌های مختلف کار اجتماعی از یکدیگر در نهایت منجر به ایزوله کردن بخش‌های مختلف زندگی اجتماعی از یکدیگر و ظهور یک جامعه‌ی ازخودبیگانه تکنوکراتیک و غیردمکراتیک می‌شود. موضوع چگونگی درهم‌آمیزی علم، نقد و رابطه آن با پراکسیس رهایی‌بخش برای تمام کسانی که خواهان یک نظم بدیل هستند، دارای اهمیت بسزایی است. این موضوع تا حدودی در بخش دوم این نوشتار بیان می‌شود.

موضوع بعدی این است که "روشنفکران" و "اعمال هژمونی فرهنگی و ذهنی"، دو مفهومی است که همواره درهم تنیده شده‌اند. همانطور که در بالا اشاره کردم، "هایک" چنین وظیفه‌ی سنگینی را برای روشنفکران ارگانیک سرمایه‌داری قایل است. برای مشخص شدن موضوع در بخش سوم مطلب، پیش از آن که به موضوع روشنفکر بپردازم مقوله‌ی هژمونی را به طور تئوریک توضیح می‌دهم تا کار برای ادامه بحث که موضوع روشنفکر است، ساده‌تر شود. واقعیت این است که ضرورت وجود روشنفکر در جوامع معاصر ناشی از هژمونی سرمایه و "خودبخودیسم" شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و تضادها و بحران‌های درون‌ماندگار آن است. منظورم این است که شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری از یک خصلت هژمونیک "رشد برای رشد" و "تولید برای تولید" برخوردار است که هیچ گونه منطق فرااقتصادی را برنمی‌تابد و همه‌ی حوزه‌های زندگی اجتماعی را در صورت رها شدن به حال خود، به زیر سیطره خود کشیده و موجب ویرانی نیروی کار، زمین و همچنین نابودی خود نیز می‌شود. خودبخودیسم زیربنا (شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری یا رابطه‌ی بین نیروها و روابط تولیدی به زبان بسیار مجرد) منجر به حرکت ادواری سرمایه‌داری از طریق مکانیسم "رشد از راه بحران و بحران از راه رشد" [20] می‌شود که همه‌ی ارکان جامعه‌ی جهانی را به پس‌لرزه‌های شدید در عرصه‌های مختلف دچار می‌کند. برای پیشگیری از نابودی همه چیز به دست طغیان‌های ادواری سرمایه، نیاز است که بی‌وقفه پروژه‌های ترمیمی و بازتولیدگرانه‌ی نهادمند یا به زبانی ساده‌تر، پروژه‌های هژمونیک برای سامان بخشیدن به وضعیت اجتماعی و مهار "تخریب‌های خلاقانه"ی سرمایه پیش‌بینی شود. به بیانی دیگر، گسست‌های زیربنا از روبنا یا همان از هم گسختگی وضعیت نهادمند به طورمرتب، باید ترمیم و بازسازی گردد. اینجاست که به یک لشکر انبوه از روشنفکران، سیاستمداران، متخصصان تکنوکرات، بوروکرات و نظایر آنها در درون سیستم، نیاز هست تا زیربنا و روبنا را نسبت به شرایط موجود از نو به یکدیگر پیوند دهند تا بتوانند از آسیب‌هایی که سرمایه دچار آن می‌شوند، جلوگیری کنند. این لشکر روشنفکران و متخصصان در شکل یک بلوک تاریخی هژمونیک و دولت حاکم موجب دوباره‌پیوستن زیربنا و روبنا می‌شوند. به این ترتیب، سازوکارهای انباشت سرمایه، بدون عوامل بازدارنده و جدی ثبات بیشتری می‌یابند و هژمونی بورژوازی در سطح روبنا و آگاهی نیز جهت‌گیری شده و به جامعه انسجام و وحدت می‌بخشد. از همین منظر، دو نوع هژمونی در بخش سوم این نوشتار، بحث می‌شود: هژمونی ساختاری و هژمونی ایجنت‌مدار. این بحث از آن روی اهمیت دارد که معمولا هژمونی را در سطح ایجنت‌ها و تعامل آنان با یکدیگر بررسی کرده‌اند، در حالی که این تعامل‌ها و ایجنسی ناشی از آن در چارچوب‌های هژمونی ساختاری عمل می‌کنند که تلاش روشنفکران ارگانیک طبقات اصلی متخاصم، برای بازتولید یا تحول آنها است. به این معنا، درک و یافتن رابطه، میان دو سطح از هژمونی بسیار مهم است.

مسئله‌ی دیگر این است که تقسیم کار تخصصی و جزیی در عرصه‌ی تولید و بازتولید اجتماعی که مورد دفاع "دانشمندان" ما است. از سویی عناصر علم، ارزش‌گذاری سیاسی و ایدئولوژیک، و اجرای اهداف را از یکدیگر تفکیک کرده است و از سوی دیگر آنان را از نیروی کار پراتیک یا کارگر جمعی یا همان "مردم عادی" جدا کرده است. درنتیجه، با تعریف ایشان وظیفه‌ی تحلیل علمی و ارایه‌ی راه حل برای مشکلات ساختاری و اجتماعی، به نیروی کار آکادمیک و تخصصی- علمی واگذار می‌شود،   کار ارزش‌گذاری و تعریف هدف به سیاستمداران دولتی وانهاده می‌شود و انجام کار و اجرای پروژه‌ها برای رسیدن به هدف‌ نیز در فعالیت تکنوکرات‌ها و بوروکرات‌ها متمرکز می‌شود. "مردم عادی" نیز که به حوزه‌ی زندگی پراتیک روزمره سپرده می‌شوند. چنانچه چنین تقسیم کار انعطاف‌ناپذیر و غیردمکراتیکی، بین عناصر ذهنی (علمی، سیاسی- استراتژیک و تکنوکراتیک) از سویی و یدی- پراتیک (عرصه‌ی کارهای تولید و بازتولید با میزان کمتری از عنصر ذهنی) را از سوی دیگر بپذیریم، آنگاه در واقع پیامدهای آن را نیز پذیرفته‌ایم. یعنی اذعان کرده‌ایم آن کسانی که در بخش‌های مختلف تئوریک/علمی، سیاسی/استراتژیک، سازمانی/تکنوکراتیک و پراتیک/ابزاری به   کار در سطوح مختلف و ایفای نقش‌های خود مشغول هستند، از اتصال وظایف خود با یکدیگر آگاه نمی‌شوند و در واقع فرصت و زمان باخبرشدن از این اتصال را هم ندارند. زیرا همگی آنها به جز بخش استراتژیک- سیاسی، مشغول انجام کارکردهای تخصصی و جزیی خود بوده و به سیر و روند تحولات جامعه آگاهی ندارند. در چنین شرایطی، به ناچار باید بپذیریم که برای وصل کردن اجزای این ماشین اجتماعی به یکدیگر، برای معنا بخشیدن به هدف کلی، به مسیر حرکت و نیز برای برقرار کردن رابطه میان بخش‌های مختلف عناصر اجتماعی با یکدیگر و همچنین ایجاد وفاق، سازگاری و یکپارچگی اجتماعی و سیستماتیک در ذهن همه‌ی بخش‌های نیروی کار به ویژه بخش "کارگران یدی و ذهنی مشغول انجام وظایف پراتیک"، نیاز به وجود روشنفکر، قطعی است. نیاز به وجود روشنفکر برای آن است که ناسازگاری‌های این عرصه‌های جدا افتاده از یکدیگر را بشناسد و در جهت بازسازی آن راه حلی مناسب ارایه دهد و به بیان "هایک"، برای مردمی که سرگرم کار و زندگی روزمره هستند، یک "تصویر کلی" و هارمونیک ترسیم کند. [21] این روشنفکر یا روشنفکران لزوما "چپ تحول‌خواه" نیستند، بلکه در وضعیت فعلی، بیشتر آنها به خاطر مقتضیات نظم موجود، از نوع "راست ترمیم‌گر" هستند که تلاش می‌کنند تا بر شکاف‌های موجود برآمده از این تقسیم کار درونی شده و رشد ناموزون بین "زیربنا و روبنا" که موجب تنش‌های ساختاری، سیاسی و ایدئولوژیک و همچنین روحی- روانی در افراد جامعه می‌شود، مسلط شوند و همواره در حوزه‌ی سیاسی- ایدئولوژیک و نظرپردازی‌ها، مشغول طراحی و اجرای پروژه‌های هژمونیک هستند تا بر شکاف‌های قهرآمیز در جامعه سلطه یابند و همه چیز را به طور "تفاهم‌آمیز" به نفع ثبات و دوام نظم موجود حل کنند. یا آن که در برابر تلاش‌های جامعه برای آن که قلاده به گردن گرگ سرمایه اندازد، تمهیداتی اندیشیده و اکثریت جامعه را متقاعد سازند که رها کردن سرمایه به حال خود، بهترین روش زندگی و عین سعادت است. به این معنا، در کار بازتولید جامعه موجود می‌کوشند و سعی دارند اصطکاک‌ها و تنش‌ها را به کمترین میزان برسانند. این نوع روشنفکران از منافع آن بخشی از عناصر جامعه دفاع می‌کنند که این تقسیم کار را امری مقدر، موجه و طبیعی دانسته و از نظم طبقاتی بیشترین سود را می‌برند. اما طبقات و اقشار دیگر جامعه نیز هستند که نظم موجود به طور "آبژکتیو" و "سوبژکتیو" به نفع ایشان نیست و همین وضعیت منجر به بروز اعتراض‌ها، مخالفت‌ها و دخالت‌های آنان و همچنین ظهور روشنفکرانی از نوع مخالف می‌شود. در بخش مربوط به مفهوم روشنفکر، بحث پیرامون تفاوت میان این دو طیف روشنفکر را با ارایه‌ی بخشی از نظریه‌های "هایک" آغاز می‌کنم تا باور "هایک" به روشنفکران ارگانیک سرمایه‌داری را نشان داده و خصلت روشنفکری مورد نظر او را بررسی کنم. در ادامه، گروه روشنفکران تحول‌خواه را با نگاهی به نوشته‌های گرامشی با عنوان روشنفکران ارگانیک، مورد پژوهش و بررسی قرار می‌دهم. در ادامه‌ی همین بحث به انتقادهایی که به وضعیت روشنفکران در احزاب کمونیست و همچنین کشورهای سابق " سوسیالیستی " شده، اشاره می‌کنم. علت این اشاره این است که ما با انواع مختلف روشنفکر روبرو هستیم. همه‌ی آنها لزوما از نوع حزبی یا ارگانیک طبقاتی به معنای تنگاتنگ کلمه نیستند. برخی از آنها روشنفکران عمومی رادیکال و ضدسیستمی هستند که جایگاه آنها باید پذیرفته شده و ارج گذارده شود. در پایان به "فرانک لینکچنر" و "ادوارد سعید" می‌پردازم که یکی روی جایگاه روشنفکر خاص تاکید دارد و دیگری نمونه وحدت روشنفکر خاص و عمومی است. اما هردو به یکسان بر تعهد اجتماعی و سیاسی روشنفکر پای می‌فشارند.

در زیر مقوله‌ی تقسیم کار از دیدگاه مارکس و سوسیالیست‌ها در باره‌ی تقسیم کار یدی و ذهنی و راه حل آنها برای کاهش واقعی آن به منظور دمکراتیزه کردن شرایط زندگی انسانی‌ها و فراهم کردن امکان شرکت هر چه فعال‌تر آنان در عرصه‌های مختلف زندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بررسی می‌شود.

foroughasadpour1@yahoo.com

[1]   این مطلب اولین بار چندی پیش در مجله "سامان نو" شماره 6 به‌چاپ رسید.
[2] فروغ اسدپور ، نقدی بر نوتاریخی‌گری، با اشاراتی به آرای عباس میلانی، نوامبر 2007. پس از آن مشغول ترجمه‌ی کتاب ارزشمند فراسوی سرمایه، اثر مایکل لبوویتز بودم که در آخر فروردین امسال پایان یافت. کتاب در ایران منتظر اجازه چاپ است.
[3]   Bertell Ollman: Dance of the Dialectic
Steps in Marx’s Method, 2003
[4] Antonio Gramsci: Fængselsoptegnelser, 1991
[5] مصاحبه‌هایی از موسی غنی‌نژاد، مسعود نیلی، محمدطبیبیان و ...
[6] برگرفته از:
David Schweickar t: Against Capitalism, 1992   
[7] Friedrich A.   Hayek
[8] البته بدیهی است که موفقیت این پروژه، بستگی به بسیاری از عوامل و فاکتورهای جهانی، منطقه‌ای و ملی است همانطور که پروژه‌ی اصلاح‌طلبی از بالا   و ایجاد یک قشر نیرومند "روشنفکر دینی" با همین روش نتوانست (یا هنوز نتوانسته است) جای پای محکمی برای خود در جامعه باز کند.
[9] John M. Keynes
[10] Ralph Milliband, Marxism and Politics 1977
[11] نگاه شود به:
Roy Bhaskar: Scientific Realism and Human Emancipation, 1986
[12] Amartya Sen
[13] برگرفته از:
David Schweickar t: Against Capitalism, 1992
گفتنی است که رویکرد آمارتیا سین، یک رویکرد دولت‌گرا از موضع کینزینستی است که سوسیال‌دمکراسی همچنان آن را نمایندگی می‌کند. برای نقد دو رویکرد نئولیبرالیستی و دولت‌گرای کینزینیستی در پیوند با توضیح چگونگی رشد و پیشرفت سرمایه‌داری در کره جنوبی که سرمشق و الگوی "اقتصادهای معجزه‌آسای شرق آسیا" محسوب می‌شود، نگاه شود به:
Martin Hart-Landsberg, Seongjin Jeong & Richard Westra: Marxist Perspectives on South Korea in the Global Economy, 2007
[14]   همان منبع
[15] همان منبع
[16] نگاه شود به بخش چهارم همین نوشتار.
[17] F. A. Hayek: The Constitution of Liberty , 1960
[18] این موضوعات در بخش چهارم همین نوشتار به طور مفصل بحث شده است.
[19] Max Weber: Objectivity in Social Science, in Max Weber 1987
[20] من این عبارت را از یوکیم هیرش ( Joachim Hirsch ) یکی از نویسندگان مرتبط با مکتب تنظیم به وام گرفته‌ام که در طول بحث به او باز هم اشاره خواهم کرد.
[21] همان منبع


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست