•
روی شیشهی پنجره، میلههای آهنی جوش خورده بودند. آفتاب پاییزی او را به یاد پشتبام خانهاش انداخت. صدای بال زدن کفترهایش را شنید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ آبان ۱٣٨۷ -
۱۰ نوامبر ۲۰۰٨
وقتی وارد اتاق شد میترا بین چارچوب آشپزخانه نشسته بود. open بود. نگاهاش کرد و لبخندی زد. عاطفه از اتاق بیرون آمد و گفت: «مامان رفت خونهی مادربزرگ، گفت بهت بگم، دیگه بر نمیگرده.»
نصرالله سرخ شد. کف کمرنگی بر روی لبهایش نشست. میترا متوجه عصبانیت پدرش شد. در گوشها و لبهایش مهر سکوت بود. نصرالله داخل آشپزخانه رفت. پایش روی لبهی ران میترا نشست. کر و لال بود. «تا حالا از کسی که دوستش داری صدمه دیدهای؟ می توانی احساسات را بیان کنی؟» وقتی جیغ کشید کارد آشپزخانه در مشت نصرالله چرخید. میترا مثل گربهای شد که کفترهایش را دیشب خورده بود! عاطفه کارد را دید که به سرعت پایین آمد. فریاد زد: «میترااا... باباااا؟! خدااا...»
و دستاهایش را روی سرش گرفت. نصرالله به سوی او هم هجوم برد. عاطفه به بیرون دوید. مردم به خانه هجوم بردند. دو سوراخ در گلوی میترا کنده شده بود و حبابهای کلفت خون از آنها بیرون میجهید. در سینهی راستاش، کاردی فرو نشسته بود و دستهی آن هنوز داشت تکان میخورد. دستهای میترا میلرزید. جان میکند.
وارد کلانتری شد. روی لباسهایش پر از خون بود. وقتی نگهبان متوجه اش شد دو قدم به عقب رفت. کمرش به در اتاق افسر نگهبان خورد، در باز شد. اینبار افسر نگهبان که او را دید آب دهانش را قورت داد و از روی صندلی بلند شد. دستاش را که به اسلحهی کمریاش میبرد، نصرالله کف اتاق نشست:
« دخترم را کشتم. گربهای که کفترامو خورده بود رو هم اینطوری کشتم. راحت شدم. چه کیفی داشت، وقتی گربه دزده رو میکشتم! چقدر راحت میشه، آدم کشت! آدم، یا حیوون، فرقی نداره. جناب سروان تو هم میتونی یه بار امتحان کنی. کاش زنام خونه بود. همیشه اصل کاری، قِسِر در میره...
بعد لبخندی زد و به پنجره نگاه کرد. بلند شد و به طرف آن رفت. روی شیشهی پنجره، میلههای آهنی جوش خورده بودند. آفتاب پاییزی او را به یاد پشتبام خانهاش انداخت. صدای بال زدن کفترهایش را شنید. نگاه خود را از پشت میلهها به آسمان برد: سینه سرخام کو!؟
بیرونِ میلهها فقط صدا بود. پُر از التماس بود.
|