سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نه، در رو وا نمی کنم!


ستار لقایی


• بچه گربه که از دور رفتار و حرکات جوجه را زیر نظر داشت، در فرصتی مناسب، به نحوی که برخوردش، طبیعی جلوه کند، مقابل او ظاهر شد و با لبخندی دوستانه و لحنی سرشار از محبت گفت: "سلام خانوم خانوما، با این همه طنازی و زیبایی، کجا می‌ری!؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۶ آبان ۱٣٨۷ -  ۶ نوامبر ۲۰۰٨


 
خوشگل.خوشگلای من اسمش هست «لئوناردو- ستار- سیف» . او تنها نوه ی من از تنها فرزند من است.   سیف اسم پدر من بوده است که من او را به عنوان مراد و مرشد و پدر جسمانی و روحانی، عاشقانه دوست می داشتم و ٨ سال پیش در ایران، در گذشت و من هنوز بار اندوه از دست دادنش را بر دوش دارم. به ویژه آن که مدت ۲۲ سال شانس دیدنش را نداشتم.
آقای لئو از من چهار صد کیلومتر دور است. و فقط هر دو هفته یکبار، دو روز شانس دیدنش را دارم. که آن دو روز، وقت من به تمامی با او می گذرد. او   شب ها روی تخت من می خوابد و می خواهد برایش قصه بگویم. من هم همین کار را می کنم. و دو هفته بعد، از من می خواهد همان قصه ی دو هفته پیش را، دوباره برایش تعریف بکنم. ومن متاسفانه بیاد نمی آورم که چه قصه یی فی البداهه ساخته ام و برایش گفته ام. اما بچه همان قصه را می خواهد. و من به ناچار قصه ی دیگری از خودم می سازم. و او می گوید: نه این جور نیست. از این رو تصمیم گرفته ام هرچه را برایش تعریف می کنم، به فارسی، و با تغییراتی برای بچه های چهل ساله، بنویسم که با مشکل فشار به حافظه روبرو نشوم. قصه ی زیر یکی از همان ها است.    
س. ل.
 
 
 
 
-   "این حرف رو نزن مادر، این جور نیست."   - جوجه به مادرش گفت.
مادر جواب داد: "بچه نشو، گربه زاهد و عابد نمیشه..."
-   "بچه گربه لولو نیست، مادر. من هم بچه نیستم."
-   "برای ما گربه دقیقاً لولو است و بالاخره یک روزی، تو رو می خوره و داغتو به دلم می ذاره..."
-   "مادر، تو چه جوری از دلت میاد، این حیوون بی آزار، مهربون و نازنین رو با او چشمای قشنگش، لولو خطاب بکنی؟"
گفتگوی جوجه و مادرش چند دقیقه یی طول کشید و جوجه قانع نشد که از معاشرت با بچه گربه حذر کند... و مادر بعد از گفتگویی بی حاصل، به خواب بعد از ظهری فرو رفت. جوجه از فرصت استفاده کرد و از لانه خارج شد و توی باغ به گشت و گذار پرداخت وگاهی هم زیر لب آواز می خواند.
بچه گربه که از دور رفتار و حرکات جوجه را زیر نظر داشت، در فرصتی مناسب، به نحوی که برخوردش، طبیعی جلوه کند، مقابل او ظاهر شد و با لبخندی دوستانه و لحنی سرشار از محبت گفت: "سلام   خانوم خانوما، با این همه طنازی و زیبایی، کجا می‌ری!؟ چقدر قشنگ راه می‌ری!؟ چه خرامان!؟ چه موزون!؟ راه رفتنت مثل غزل های حافظ می مونه..."
- "سلام، مرسی چشم دریایی که راه رفتن منو قشنگ می بینی. راستی بگو ببینم، غزل های حافظ چیه؟"
بچه گربه گفت: "راستش رو بخوای خودم هم نمی دونم... این رو از پسر جوونی شنیدم که هر روز عصر، با یک دختر زیبا، میان این جا و زیر درخت عناب با هم عشقبازی می کنند."
جوجه گفت: "دلم گرفته بود. فکر کردم از لونه بزنم بیرون و هوایی بخورم."
بچه گربه با شیرین زبانی گفت: "خوشگله! حیف نیست دلت بگیره. بزن بریم یک گوشه ی خلوت. من ورجه ورجه می کنم، تو بخند، تا دلت وا بشه..."
-   "خب همین جا ورجه ورجه کن تا بخندم."
-   "این جا؟ این جا که نمی شه..."
-   "چرا نمی شه!؟
-   "واسه ی این که می خوام تو رو خیلی بخندونم. این جا نمیشه... شاید کسی بیاد."
-   "چه اشکالی داره!؟ اگه کسی بیاد، اون هم می خنده..."
بچه گربه با شرمی ساختگی گفت: "آخه می خوام با تو عشق بازی هم بکنم."
جوجه که از خجالت سرخ شده بود، گفت: "نکنه قصد بدی داری! آخه مادرم میگه تو لولوئی. می خوای منو بخوری..."
این بار بچه گربه سرخ شد. گفت: "مادرها همیشه همین طورند. من چرا باید تو رو بخورم. مگه من جوجه خورم!؟ بزن بریم اون پایین ها، طرف در باغ، اون جا هیچ کی نیست. خلوتِ خلوته."
دو تایی با هم راه افتادند. بچه گربه در اندیشه بود که چه گونه درس‌های مادرش را عملی سازد و نخستین طعمه‌اش را شکار کند.   و جوجه در دو حالت ترس و لذّت غوطه‌ور بود.   یاد عشق بازی مادرش افتاد با آقا خروسه. و زمزمه‌های عاشقانه‌شان. از سویی وسوسه‌ی عشقبازی همه‌ی وجودش را پر کرده بود. و از سوی دیگر، این فکر وحشتناک، که اگر بچه گربه قصد شکارش را داشت، چه عکس العملی باید از خودش نشان بدهد.
وقتی نزدیکی های در باغ رسیدند، بچه گربه موقعیت را برای انجام نقشه اش مناسب تشخیص داد و در یک چشم بهم زدن جست زد و گلوی جوجه را به دندان گرفت... جوجه عکس العمل نشان داد... و دو پایش را لای دو پای بچه گربه فرو کرد و محکم فشار داد... بچه گربه جیغ کشید... و چون دهانش باز شد که جیغ بکشد، جوجه گریخت و با لحن شماتت آمیزی گفت: "هان! پس مادرم راست می گفت.   تو قصد داشتی منو بخوری!؟"
بچه گربه که سنگ‌اش به دیوار خورده بود، گفت: "دیوانه جان، چرا چنین کردی. من می خواستم ناز و نوازشت بکنم..."
جوجه با ناباوری گفت: "مرده شور ناز و نوازشت رو ببره..."
بچه گربه گفت: "آخه عشق بازی گربه ها این جوری شروع می‌شه."
جوجه با خشم پاسخ داد: "برو کلک نزن. مادرم داستان گربه و جوجه رو که توی کتاب سوم ابتدائی چاپ شده، برام تعریف کرده... ولی فکر کردم این یکی هم، مثل بقیه داستان ها دروغه، حالا یقین کردم در پی هر قصه‌یی، حقیقتی هس."
-   "نه خوشگله، هر چه در کتاب های ابتدائی خوندی دروغه.   ببین! مثلا میگن نان و پنیر غذای خوشمزه‌یی است. انصاف داشته باش، این حرف راسته؟ خب معلومه که دروغه. نان که با پنیر خوشمزه نمی‌شه. این پنیره که با نان خوشمزه است. می‌گی نه، برو خودت امتحان کن."
-   "تو از کجا می دونی؟ مگه تو هم پنیر می خوری؟"
-   "من می دونم. آخه مادرم معلمه."
جوجه یقین کرد که بچه گربه در پی آزار جوجه هست. گفت: "قبوله. ولی من می‌خوام کارامو بکنم. یعنی جیش دارم. تو برو جلوی در باغ واستا، کسی نیاد، تا من جیش بکنم، بعد با هم بریم توی کوچه باغ قدم بزنیم."
-   "آخه ، چند تا سگ توی کوچه باغن. اگه برم شاید منو آزار بدن."
جوجه با خنده گفت: "نترس! من این جام. اگه سگ‌ها بخوان اذیتت بکنن، من میام جلو، و بهشون توضیح میدم که تو عشق منی..."
بچه گربه که نمی دانست چه جوابی باید بدهد، به ناچار قبول کرد و رفت جلو در ایستاد، به گونه یی که دمش روی چهار چوبه در قرار گرفت. جوجه از فرصت استفاده کرد و در را بست و   از داخل کلون کرد. دم بچه گربه لای در ماند و خودش بیرون در، داخل کوچه... بچه گربه فریاد زد: "آهااای خوشگله، دم من لای در گیر کرده. در رو واکن..."
جوجه خندید و در حالی‌که می رقصید با آواز گفت: "نه! در رو وا نمی کنم... نه! در رو وا نمی کنم..."
-   "جان مادرت وا کن..."
-   "نه! در رو وا نمی کنم..."
-   "وا کن میگم. این چه وقت «فرخ زاد» بازییه... وا کن. سگ‌ها دارن میان... کتاب های درسی ننوشته اند. میگم وا کن، سگ‌ها اومدن..."
صدای عوعو سگ‌ها بلند شد. بچه گربه فریاد زد: "جان مادرت وا کن. سگ‌ها دارن میاااا...."
جوجه با سرعت از محل دور شد. و به طرف لانه اش رفت. مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. او رنگ پریده، کنار مادرش دراز کشید .
 
 
توضیح: «نه در رو وا نمی کنم.» ترانه یی است که فریدون فرخ‌زاد، شاعر و هنرمند ایرانی در اوایل دهه ی ۵۰ اجرا کرد. فرخ زاد از هنرمندان جسوری بود که چهره‌ی شوهای تلویزیونی را عوض کرد. او به دست مزدوران و فرستادگان الیگارشی   انسان ستیزِ آخوندی، در آلمان به قتل رسید. یاد‌ش گرامی باد.
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست