سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تا هیچزار گمشدن از خود
در سوک حسن تهامی


اسماعیل خویی


• نخستین باری که دیدم اش، دومین باری بود که می دیدم اش. خودش گفت – و بازهم به یادم نیامد – که، نخستین بار، در شب شعری دیده بودم اش که در استهکلم داشته بودم، یک سالی پیش، در تالار شهرداری ی آن شهر ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ شهريور ۱٣٨۷ -  ۱۶ سپتامبر ۲۰۰٨


 
 
آی ،
رفیق ناکام، دوست بدفرجام من!
 
 
نخستین باری که دیدم اش، دومین باری   بود که می دیدم اش .
خودش گفت – و بازهم به یادم نیامد – که، نخستین بار، در شب شعری دیده بودم اش که دراستهکلم داشته بودم، یک سالی پیش، در تالار شهرداری ی آن شهر، که بیشتر شب های شعر و داستان خوانی و سخنرانی ی   شاعران و نویسندگان و"روشن اندیشان" ایرانی درآن برگذار می شد، یا هنوز هم می شود؟
"یادت نیست؟ که آمدم گفتم چه شعرهایی، و چه زبانی، استاد! و تو، رنجیده و تلخ گفتی : استاد خودتان اید، آقا!   و من لال شدم؟"
به یادم نمی آمد که با او چنین گفته باشم. سخن،   اما، از سخنان خود من بود.
گفتم :
- "من از واژه ی استاد بدم می آید. درآن رنگ و آهنگی می بینم، یعنی می شنوم، از سنت، از جا افتادگی، از کهنگی.   نو آوران هرگز استاد کار خود   نمی شوند.     می شود   محمد قزوینی،   یا اقبال لاهوری، یا حتا پرویز ناتل خانلری را، هریک در زمینه یا گستره ی کار خود، استاد دانست.   اما اگر بگوئی استاد نیما یوشیج یا استاد   شاملو ،    من خنده ام می گیرد.   گونه ای ناهمخوانی می یابم   دراین گونه عنوان ها .   انگار گفته باشی : نوجوانی پیر   یا   دلاوری ترسو! و می بینی که از فروتنی نیست، به هیچ روی، که خوش ندارم مرا استاد بخوانی یا بدانی."
این ها را درخانه ی خودش بود (بودیم) که با او گفتم : یا، درست بگویم، خانه ی خودشان : که، تازه، بعدها دانستم که خانه، به راستی، یا دیگر، خانه ی او نیست: خانه همسرش شهلا خانم است و دخترش آیدا جانم.
شهلاخانم را زنی زیبا، روشن اندیش و آزاده یافتم؛ و آیدا جانم را دخترکی ملوس وشیرین سخن، با دید و زبانی تیز وهوشی سرشار .
حسن، البته با یاری ی یارانی دیگر،   شب شعری برای من   گذاشته بود(ند)، در شب ما به خوبی برگزارشده بود؛   و بازگشته بودیم به خانه، خانه ی خودشان . چرا که من، این بار، میهمان او یعنی خانواده ی او، بودم .
می گویم این بار؛ زیرا، هربار که برای من شب شعری می گذارند، در این یا آن شهر از این یا آن کشور، بسیار کم پیش می آید که مرا به هتل ببرند. دربیش از بیشتر سفرها، یکی از کسانی که درفرودگاه به پیشوازم آمده اند مرا یکراست به خانه ی خودش می برد و، تا درآن شهر باشم، میهمان همو می مانم . و چنین است که من، درسراسر گستره ی این بیدرکجای پهناور، دوستان یا دست کم آشنایان بسیاری   دارم .
باری .
این بار،   اما، میهمان حسن بودم .
پس از شام، گفت و گویی بگومگو مانند و دراز، اما   بسی   دلنشین و شادی آور، با آیدا داشته بودم و، خسته و خشنود رفته بودم به اتاق خواب، که فردای آن شب دانستم اتاق آیدا جانم است. می گویم آیدا جانم. چرا که او، (از) همان شب شده بود   یکی از دختران خودم، یکی از نازنینانم :   به خوابگاه   که می رفتم به من گفته بود :
-"شب خوش، عموجان!"
و من در پاسخ اش،   گفته بودم :
" شب خوش، دخترک نازنینم !"
گرچه هنوز سر به بالش ننهاده، خوابم درربوده بود، به زودی بیدارشدم:
بایست می رفتم به دستشویی، که دیدم - شگفتا! – حسن در کنار من بر تخت دراز کشیده است،   غرق خواب. با خود گفتم لابد جاشان کم است.  دربازگشت از دستشویی کوشیدم ازخواب بیدارش نکنم؛ و بیدار هم نشد، خوشبختانه .
پروستات من، از شما چه پنهان، پیرانه سر، خوب کار نمی کند: و مرا شبها، هر شب سه چهار باری، از خواب می پراند و ناگریز می کندم از رفتن به دستشویی!
باری. .
دومین بارکه بیدار شدم برای رفتن به   دستشویی، اما،   دیدم که حسن   دیگر درکنار من نیست.   باخود گفتم لابد رفته ست به دست شویی یا جایی، و برخواهد گشت، به زودی. اما نه! هرچه چشم به راه ماندم، پیداش نشد.  برخاستم بروم تقه ای بزنم  به در – به گفته ی شیرین حسن جان حسام –     "دسته شویی"، بگویم : مرد! زودتر کارت را بکن بیا بیرون، که دیدم – بسی بیشتر یعنی با بیش از یک نشانه ی شکفتی - شگفتا !! -   حسن در آشپزخانه (که درش بازبود) نشسته بر یک صندلی و سرنهاده بر دستگاه خوراک پزی، خوابیده است و، ای همچنین کمی، خرخر هم می کند !
- "یعنی چه؟ "   باخود گفتم .
بیدارش نکردم، اما. خودش لابد می دانست چه می کند. درخانه ی خودش بود، مگرنه ؟
به دست شویی رفتم و بازگشتم به تخت خواب . نگران و پرسان در دل. سومین بار که به دست شویی می رفتم، اما، خفته یافتم اش برکاناپه ای در اتاق نشیمن: که، خوب، از دو جای پیشین بهتر بود، بسی بهتر .
در بازگشتن ام از دستشویی، اما گیج و خواب آلود، برکاناپه نشسته بود.
صدای ریزش آب، انگار، این بار بیدارش کرده بود . گفتم :
- "ببخش! بیدارت کردم."
گفت :
- " نه، نه :   خواهش می کنم. "
گفتم :
- "چی شده، مرد؟   هربار که بیدار می شم، می بینم یه جای   دیگه خوابیده ی ؟ "
  شرم زده، گفت :
- "می بخشید."
و، بغض آلود،   سر به زیر افکند .
رفتم کنارش نشستم،   گفتم :
- " با من حرف بزن، حسن جان! "
گفت :
- "باشه فردا . حالا برین بخوابین. خسته این. خواهش می کنم."
راست می گفت . شب پرکاری داشته بودم و هنوز، بیش از هر چیز، نیازمند بودم به خواب. گونه اش را بوسیدم، برخاستم، گفتم :
- "شب که نهٍ، نزدیک به بامداد بر تو خوش باد! ای روح سرگردان!"
غمشرم زده، لبخندی زد و خیره شد به روبروی خویش .
فردای آن شب، با او درخانه تنها ماندم . شهلا خانم رفته بود سرکار و آیدا رفته بود به دبیرستان .
چای نوشان، به شوخی   –   جدی،   گفتم :
" بسیار خوب، ای روح   سرگردان در شب، "ای شب پره ی ساحل نزدیک" ! خستوشو که تو را اندوهی کوه وار بردل سنگینی می کند. با ما بگو: تو را چه می شود؟ "
و خندیدم .
او نیز خندید. و، انگار دیرگاهی چشم به راه دوستی نزدیک و دردآشنا بوده باشد تا با او –   بی پرده و چاره جو –اندوهگزاری کند، آغاز کرد به راز دل گفتن :
- "هنوز جز آیدا و دو سه تایی از بچه ها کسی نمی دونه. ولی شهلا از من جدا شده. با اومدن شما ازش خواهش کردم بذاره بیارم تون اینجا. جای خودم خیلی کوچیکه، و خیلی دور..."
- "آخه،   چرا؟   دیشب که   با همدیگه خیلی   خوب بودین،   می گفتین و می خندیدین؟ "
- "خب دیگه؟ دیگه دوستم نداره. آب و هوای فرنگه، دیگه. زنارو عوض می کنه . همه رو   ... "
- " تو چی؟ هنوز دوستش داری ؟ "
- "آره!"
پیش از آن که این را بگوید نیز، گونه هایش از اشگ خیس شده بود؛   اما، دستم را که برشانه اش نهادم، گریه اش های های و هق هق شد. آغاز کرد به زار زدن .
درماندم .
چیزی نداشتم که بگویم. چه می شد بگویم ؟
برخاستم و، پیش ازآن که اشگ های خودم نیز فرو بریزد، به اتاق خواب خود، به اتاق خواب آیدا، پناه بردم. و، گیج و گریان برتخت افتادم .
پیش نیامد   که با شهلا سخن بگویم. پیش ازآن که او به خانه بیاید، من ناگزیربودم ازخانه شان بروم. می بایست می رفتم   مالمو، پیش علی جان آیینه
می خواست جشنی   در بزرگداشت سیمین خانم بهبهانی برگزار کند؛ و از من نیز خواسته بود که در آن جشن شرکت کنم .
حسن، خودش، مرا به فرودگاه برد. در آنجا، پیش از خدا حافظی، ازش پرسیدم :
"چرا   تو هم نمی آیی مالمو؟ به ت بد نخواهد گذشت؟ "
- البته که بد نخواهد گذشت .مگه می شه با شما به آدم بد بگذره؟ "
گفتم :
- " کی از این شما شما گفتن دست برمی داری ؟ "
گفت :
- "نمی تونم. اما، سعی می کنم."
- "خب، پس، می آی؟ "
- "البته که می آم. شما، تو، بفرما بیا، من با سر می آم. هرجا که باشه. بهشت آنجاست کاسماعیل باشد ."
- "پیش ازاومدن، زنگی بزن . به خانه ی علی."
- " چشم !"
فردای آن روز زنگ زد که :
-   "من فردا می آیم. بلیط گرفته م."
- "خوش می آی. "
فردای آن روز، ساعت از چهار پس از نیمروز گذشته بود که من از خواب برخاستم . شب پیش اش، تا هفت و هشت بامداد بیدار مانده بودم   و کار کرده بودم.   اتاق خواب من اتاق خواب کار علی جان بود، درطبقه ی بالای خانه. از پله ها که پایین می آمدم،   حسن را دیدم که در اتاق نشیمن   برکاناپه ای نشسته است، تنها و فرو رفته در خود .
گفتم :
- "چرا تنها نشسته ای، حسن جان؟ "
صدای گفت و گو کردن دوستان درآشپزخانه –   که چسبیده بود به اتاق نشیمن – به خوبی شنیده می شد .
- "چرا نرفتی پیش دوستان؟ "
- " منتظربودم شما بیاین."
- "یعنی چی؟ "
گفتم و فریاد زدم :
- "علی جان، علی !"
دوان، آمد که
-   "جانم! ؟ "
- "چرا رفیق مارو تنها گذاشته ای، بی معرفت؟!"
- "به جون آرش ام، خودشون نمی آن."
- "یه چای ای، مای ای، چیزی به ش داده ی؟ "
- " البته! "
دست حسن را گرفتم، برخیزاندم اش و، کشان کشان، با خودم بردم اش به آشپزخانه. درودی گفتم به همگان، که، گرداگرد میز غذاخوری، برصندلی ها نشسته بودند : سیمین خانم، دکتر میرآفتابی، نعمت آزرم، دکتر گلمرادی و زری خانم مینویی. رو کردم به سیمین خانم :
-   "سیمین خانم! معرفی کنم : حسن جان   تهامی."
سیمین خانم از جای برخاست، با حسن دست داد و گفت:
- "خوشوقتم، آقای تهامی! "
افزودم :
- "دوستان! نعمت جان! دکتر میرآفتابی! زری خانم! دکنر گلمرادی! معرفی می کنم:
- "حسن جان تهامی."
همگان سری به خوش آمد گویی فرود آوردند.
باری .
از حسن، تا ساعت ها بعد، هیچکس هیچ چیزنشنید. نزدیک های نیمشب بود که ودکا، بیش از اندکی، زبان او را باز کرد .
من، پس فردای آن شب، یعنی فردای شب بزرگداشت سیمین خانم، می بایست برمی گشتم به لندن . در یکی ازساعت های تنها ماندن با حسن، به ش گفتم:
- "چرا نمی آی به لندن، پیش من؟ می بینم، می دونم، که تنها مونده ی. منم تنهام،   و نیازمند به همنشینی ، همدمی."
با چهره ای شکفته تر از جان   فروردین، گفت :
-   "می آم.   با سر می آم! "
- " کی ؟ "
-   " نمی دونم. باید، اول کارامو، راس و ریس کنم. وقتش که شد، به تون زنگ می زنم."
- "باشه."
دوماهی پس از بازگشتن من به لندن، یک شب تلفن زد به من که :
- "می خوام بیام.   اگه شمام هنوز می خواین ... "
- "البته که می خوام. قدم ات رو چشام. بیا ."
و آمد.   دوهفته ای پس از آن شب.
وماند. درلندن ماندگارشد. و روز به روز به من نزدیک تر ونزدیک تر شد تا، به زودی، نزدیک تر شد به من از برخی، حتا، از نزدیک ترین دوستانم. کلیدخانه ام که هیچ، همه ی زندگانی ی خود را به اوسپردم. وشدم میهمان همیشگی ی   او.   به جز، البته،   در هفته ها و ماه هایی که   از لندن دور بودم،   در شهری از شهرهای   اروپا یا آمریکا.
در نخستین ماه ها با یکدیگر گرفتاری هایی داشتیم، اما پس از آن دیگر هر گز پیش نیامد که از یکدیگر برنجیم، یا که بگومگویی داشته باشیم   با یکدیگر. هرگز:
مگر یک بار :
نزدیک به سه سالی اززندگانی کردنش با من گذشته بود که ، یک شب، عقده ای در درونش ترکید که گویا ازچند ماه پیش در او پدید آمده بود و آغاز کرده بود به بزرگ و بزرگ تر شدن .
حسن درآشپزخانه بود، آن شب، که صدایش کردم، از اتاق نشیمن مان، که اتاق خواب او و اتاق کار هر دو مان نیز بود :
- "حسن جان!"
- "بله، ارباب! "
یخ زدم . گلویم فشره شد . درماندم. لال شدم .
پا شدم رفتم به آشپزخانه تا به او پرخاش کنم که چه می گویی، مرد، و چرا؟ دیدم، اما،که دارد ظرف می شوید و، خاموش، اشگ می ریزد. آهسته، گفتم:
- "چه می گویی، حسن جان! خودت منو لوس می کنی. خودت منو در پنبه خوابونده ی.   حالا می بینم منو گذاشته بودی روسرت، تا، هروقت خواستی،   با سربکوبی م به زمین! یادت رفته ؟ ازجام که پا می شدم، تکون که می خوردم، می گفتی :
- " چی می خوای ؟ "
- "چای."
- "بشین، من می آرم. "
 
- "کجا می ری؟ "
- "می رم یک قهوه درست کنم. تو هم می خوری؟ "
- "بشین، من درست می کنم."
 
- "کجا می ری؟ چی می خوای؟ "
- "هیچ چی، بابا! می خوای تو بری، جای من، بشاشی برام ؟! ... یادت رفته ؟ دلت، لابد، از یه جای دیگه پره. به سر من خالی می کنی ؟ "
- " نه، به جان خودم   ...   خودم ... "
- "چند روزه که می بینم کلافه ای. چی شده، حسن جان ؟ چرا به من نمی گی؟ "
-" دلم گرفته. دیگه، راستش، از خودم   داره کم کم   بدم می آد.   زندگی م بی معناست. پوچه . اصلا، من اینجا دارم چی کار می کنم ؟ "
- "می خوای، چند روزی، بری پیش دخترت یا خواهرت؟ شمسی خانم بانوی مهربونی یه . پیش شون که بودیم، می دیدم چه قدر تورو دوست داره."
-"آره، می دونم. آیدا جونم هم هست. دلم براش خیلی تنگ شده. اصلا ، می خوام برم به زندگی م سر و سامونی بدم."
- "برو، حسن جان! هرچی باشه، اونجا بیشتر ریشه داری تا اینجا."
- "ریشه! واقعا که !"
- "خب، غربته، دیگه!   بیدرکجا یعنی همین.     ولی برو.   شاید حال و روزت بهتر شد. برو، حسن جان!"
و رفت. دوسه هفته بعد، رفت .
دو سه ماهی بعد، اما، تلفن   زد به من که :
- "می خوام برگردم.   باورم شده که همون جوره که گفتم : بهشت آنجاست کاسماعیل باشد!"
گفتم :
- "برگرد، حسن جان! اما چرا صدات این جوری یه؟ "
- "چه جوری یه؟ "
- " نمی دونم . یه جور دیگه شده. بم ترشده.   خفه تر."
- " از سیگاره. چیزی نیس."
- "خب نکش، مرد! مگه مجبوری؟ "
ومجبور بود. می دانستم. به تجربه می دانستم. یعنی می دانم. اعتیاد به سیگار بد دردی ست. نزدیک به درمان ناپذیر (ی) .
پرسیدم :
- "پیش دکتر رفته ی ؟ "
- "نه!   چرا برم؟ جایی نمی خوای بری؟ می خوام بیام."
  - "بیا، حسن جان !"
و آمد .
صدایش بدجوری گرفته بود. گفتم :
- " نحستین کار مهمی که درلندن باید بکنی اینه که بری پیش دکتر."
این. اما،انگار واپسین کار مهمی بود که او، در زندگانی ی نردیک به پنجاه ساله ی خویش، می خواست برای خودش انجام دهد .
پزشک، یعنی درمانگاه محلی، دو سه دقیقه ای بیشتر با خانه ی   ما فاصله نداشت. اما هرچی می گفتم برو، نمی رفت.
ازمن گفتن بود و از او نشنفتن .
و بود و بود،   تا،   سرانجام،   جیغ من درآمد :
- "آخه، دیوونه ! مگه صداتو خودت نمی شنفی؟ معلومه که نمی شنفی. صدا نداری که بشنفی. داری خفه می شی .خب، اگه می خوای خود کشی کنی، یک باره بکن. چرا کم کم ؟ چرا به تدریج؟ بیا.   این پریز برقه . این سیمو قیچی کن و دستتو بگیر به ش. هم خودتو راحت کن، هم منو! "
گفت :
- "می رم . "
و رفت . از پزشک وقت دیدار گرفت و، وقتش که رسید، رفت .
پزشک هم ، پس ازبرداشتن گوشی ازسینه ی حسن، بی درنگ برگه ای به دستش داد که، فردای آن روز، برود با آن به یکی از بیمارستان های محل ما، نورث وود ، برای عکس گرفتن وکارهای بایسته ی دیگر، برای تشخیص بیماری.
حسن را، چند روز بعد، به بیمارستان   فرا خواندند تا پزشکی ویژه کار او را   ببیند و با او سخن بگوید .
حسن به بیمارستان رفت و ... پزشک او را دید و با او سخن گفت و ...  
حسن شامگاهان بود که به خانه بازگشت . پیش ازنیمروز رفته بود . آمد . سلامی گفت و بر کاناپه ای نشست . سربه زیرافکند و خاموش ماند . ناگهان، سر برآورد و قهقهه ای زد.
پرسیدم :
- "پزشک چه گفت ؟ "
بی درنگ و بی رحمانه،   بمبی در جان من ترکاند :
- "سرطان! "
من، باز، یخ زدم . گلویم فشرده شد . درماندم. لال شدم .
و لال ماندم، تا خودش گفت :
- "گفت : سرطان است . سرطان ریه . ... پیشرفته م هست. پیشرفته تر از اونی که بشه کاری ش کرد      ...    پرسیدم می تونم سیگار بکشم؟   گفت، اگه بخوای ،چرا نه   ...   گفت: به زودی درد شروع می شه   ...   نسخه م نوشت    ...   ایناهاش ...   مرفین   ...   "
و خاموش شد .
و خاموش ماندم من نیز، تا باز خودش گفت :
- باور کن، اسماعیل جان! هیچ نگرون نشدم . انگا ر نه انگار.    تازه، می تونم بگم راحت هم شده م. انگار باری سنگینو یه باره از دوشم برداشته باشن. ..."
و پا شد، آمد، مرا بوسید .
پرسید :
-   " شام چی می خوری ؟ "
گفتم :
- "کوفت کاری !"
گفت :
- "اونو من می خورم . تو چی می خوری؟ "
 
 
چند روز بعد، دردش آغاز شد. دردی روزافزون که، با بیشتر نوشیدن مرفین، فروکش نمی کرد .
روزبه روز رنجورتر و رنجورتر می شد و کمتر و کمتر راه می رفت .
سرانجام ، عصا به دست گرفت .
چرا می گویم : سرانجام ؟   این، تازه، آغاز که نه، میان های کار بود .
یک شب، به من گفت :
- "دلم می خواست   پا می شدم   می رفتم   برات غذای خوشمزه ای می پختم . اما نمی تونم . حالا می فهمم چی می گی، وقتی می گی:  جونشو ندارم که فلان کارو بکنم ."
با این همه، طنز ویژه ی خود را همچنان می داشت .
یک شب، از پیاده روی ی کوتاهی بازگشته بود که ،   هنوز ننشسته،   غمخندی زد و گفت :
- " نمی دونی، تو خیابونا، مردم چه احترامی به م می   ذارن. انگار کس دیگه ای شده باشم : وزیری ، وکیلی ، هنرپیشه ای . اگه می دونستم،   از خیلی وقت پیش، عصا به دست می گرفتم!"
و عصایش را تکیه داد به گوشه ی کاناپه .
شگفتا! انگار همین دیشب بود. همان شب بود، و سه چار ساعتی پس از   نیمشب بود – خوب به یاد دارم – که نالیدن آهسته و خفه اش را شنیدم .   پاشدم رفتم به اتاقش . با پاهایش همچنان زیرپتو، بر کاناپه ی   بزرگترمان – خوابگاهش –   نیمخیز شده بود، و داشت از بطری مرفین می نوشید. فریاد زدم که :
- "هی، چیکار می کنی؟ "
بطری را   از لب برداشت و گفت :
- " نترس، خود کشی نمی کنم . درد دارم.   بدمسب بدجوری کلافه م می کنه ."
بر صندلی ی راحتی ی خودم ، کنار کاناپه، نشستم. خاموش .
بطری را بر میزک کناری ی کاناپه گذاشت، دراز کشید، پتو را تا گلوگاه خود بالا کشید و گفت :
- " ببخش ."
گفتم :
- " کاری می تونم برات بکنم؟ چیزی   می خوای؟ چای یی، مای یی، چیزی؟ "
گفت :
- " نه ! قربون دستت . شرمنده تم ."
گفتم :
- " چرند نگو! "
باز غمخندی زد و گفت :
- "ببین - اسماعیل جان! – چند روزی یه می خوام به ت بگم. می خوام برگردم سوئد، پیش خواهرم، شمسی. تو، خودت، احتیاج داری به پرستاری. از منم برات دیگه کاری بر نمی آد؛ که هیچ، کم کم دارم سربارت می شم ... "
- "چرند نگو!،   خواهش می کنم ."
- " نه، چرند نمی گم. راس می گم. اونجا برام بهتره. آیدام، اونجا، به م نزدیک تره. "
درست می گفت. آنجا برایش بهتربود. آیدا هم، آنجا، به او نزدیک تر بود.    گفتم:
- "باشه، حسن جان!   برو. خدا به همرات ."
گفت :
- "خدا! "
و آهخندش جگرم را چزاند. گفتم :
- " خدا رو برا همین جور وقت هاست که آفریده ن، مگه نه ؟ "
گفت :
- "گبوله !"
- " پس،   فردا می رم برات بلیط می گیرم. "
- " نه، نه !   لازم نیس. می گم برام بگیرن ."
  می دانستم که "بگیرن"   یعنی   "بگیرد " . می دانستم، یعنی،   که   چه کسی برایش بلیط   خواهد گرفت: دوست ورفیق دردآشنای هردومان، بابک جان آذرمیر.
- "باشه، حسن جان! بگو بگیرن ."
و رفت. چند روز بعد، بلیط برایش "گرفتند"   و حسن رفت .
و دیگر هرگز باز نگشت .
تا بود، دست کم یک باری در هر هفته، به من زنگی می زد. هر بار با صدایی گرفته تر، ناتوان تر و زارتر .
و بود و بود تا، یک روز، دیدم بیش از یک هفته است که از حسن خبری نشده است.   به شمسی خانم زنگ زدم و حال حسن را پرسیدم . گفت :
- "ای   ... همچین ...   خوبه ... خوابه ... می خواین بیدارش کنم؟ "
- "نه، خواهش می کنم.   بیدار که شد     ...     اما نه، همین الان برین گونه هاشو از طرف من ببوسین، خواهش می کنم ."
- " چشم ."
و، خوب به یاد دارم، تنها سه روز پس از آن بود که بابک جان به من تلفن زد.    می دانستم   اوست که زنگ می زند. شماره ی تلفن اش روی دستگاه پیامگیرم بود.   گوشی را برداشتم، گفتم :
- " درود برتو، بابک جان !"
- " درود بر شما."
- " چه خبر، بابک جان ؟ "
- " ازشما چه خبر؟ "
- "هیچ، قربون تو. "
- "شمسی خانم تلفن زد. گریه می کرد. گفت حسن   ...     "
گوشی را گذاشتم و جمله اش را در دل تمام کردم :
-   " ...    مرد !"
حسن مرد !
"حسن مرد" ، با خود گفتم   و دیدم، اما – شگفتا ! -   اشکم در نمی آید.
فردای آن شب، بانویی در لندن، از دوستان حسن و من، تلفن زد به من و، مثل همیشه، خوش و بشی کرد و      ...    از حال حسن پرسید . انگار خواسته باشم از او – برای چی ؟!   - انتقام گرفته باشم، به بانگ بلند گفتم :
- "حسن مرد! "
گفت :
- " آخ! "
اما دردش نیامده بود . تیر من به سنگ خورده بود .صدایش داد می زد که دردش نیامده است.
گفتم :
- " می دونستین که عاشق شما بود؟ "
- آخ! طفلکی!  چرا به من نگفت؟ هیچ وخت به من نگفت ."
- "خودشو شایسته ی شما نمی دونست. "
- "آخ! طفلکی! اما، خودمونیم، خدا، در هیچ زمینه ای،به خدا بیامرز چیز زیادی نداده بود!"
این را که می گفت، نیمخندی نیز در صدایش بود. انگار خودش از طنز خودش خوشش آمده بود .
گوشی را گذاشتم و خیره شدم به سقف و، ناگهان، فریاد کشیدم :
- " خدا! تو سنگدل تری یا این خانم ؟!"
و گریه خندم قاه قاهی بود هق هق آمیز .
 
بیست و پنجم آوریل ۲۰۰۷ – بیدرکجای لندن
 
 
 
 
● تا هیچزار گمشدن از خود
 
                                                             درسوک حسن جان تهامی
 
 
 
آی،
     رفیق،
             یاورم،
                     ای دوست،
                                   برادر،
                                             آی،
جوانروانک ناکام من !
 
جاری تر از تکامل،
پنجاه سال رنج بردی؛
وگنج مقصودت،
                     اما،
                          هر روز،
آنسوی تر خزید آز آنسوی مرزهای خیال .
 
بر پلکانی از شمشیر بالا   می رفتی
تا در رسی به لانه ی سیمرغ خویش،
                                          که پرواز آموزی ست
بالا پرنده، اوج گیرنده،
چالاک و تیز بال؛
و آشیان   ندارد جز بر
                     وز،
                         پرهای خویش؛
و جاودانه در پروازست،
                                تنها برای خویش:
در گسترای هیچایی چندین سپهر
بالاتر و بلند تر از چندمین چکاد
از قاف هر محال .
 
 
  وانگاه،
         بار گشتی،
                       پائین آمدی ،
                                       فرو افتادی
تا هیچزار گمشدن از خود، درخود، بر زمین :
در ژرفه ی سترون   بی باوری :
با تن نمودی از شکستن،
                             از شکستگی ی ریش ریش،
وجان نمادی از گسستگی از خویش
و منتهای خستگی از خویش؛
و، ناگزیر و بی تدبیر،
به جان و تن نیازمند و
جویای یاوری .
 
و آنگه،
         پناهجوی،
                  سر فرو بردی در دریای عشق؛
و، با توان مانده   به انباره ی   دلت،
در ژرفه ها شنا کردی نا آشنا .
یکچند،
        باده به جام ات ریختند پری های عشق:
باز آمدت به لب لبخند،
و ماهی ی سیاه دل ات سرخ شد
از خون تازه ای که تپیدن گرفت به رگهایت
زآن ساقیان دلبند؛
و،
گلگونه شد سراپات به سرخای   عشق .
اما هنوز
جامی یکی دو بیش ننوشیده زآن شراب و
گامی یکی دو پیش نرفته
درباغی از بهشت فریبای عشق ،
                                      سربرآوردی ،
                                                      ناگاه ،
از دوزخ هماره بیدرکجای عشق .
 
این بود،
           یعنی اینها بود
که من یکی نپرسیدم
که از کجا بود
 
و یا چرا بود
کانگاه
        کز درون
چنگال ناگهانه ی آن خرچنگ برگلوگاهت نشست
و، عقده وار،   راه نفس بر تو بست،
و زندگانی ی تو دمادم درکاهش بود،
کاری نکردی :
و، این که هیچ،
دستی اگر برآوردی،
تنها همان به نوازش بود
خرچنگ را،
               که داشت بر می آورد
آن را که جان دردمند تو را واپسینه خواهش بود :
 
رخت   خود از جهنم بیدرکجا به دربردن :
مردن .
 
 
آه،
     ای رفیق ناکام !
ای دوست، ای برادر بدفرجام !
ای بی گناه پادآفراه دیده !
ای مرد راه،
               که، تا بودی،
جز از شکنجه گاهی
سوی شکنجه گاه دیگر
                             راه نبردی !
می شد،
یعنی که می توانستی،
  دراین جهان بمانی، اگر می خواستی .
اما،
       به راستی،
و همچنان که خود نیز خوب   می دانستی ،
بیهوده راهجوی،
یعنی پناهجوی،
هرسوی
ره می سپردی :
 
 
بیدرکجا ی ما
جایت نبود
و هیچ کس نیاورد،
                        اینجا ،
 هرگز به جایت .

هیچای ما
هرگز
و هیچگاه
چیزی نذاشت برایت .
 
آه،
ای برزخی !
ای نابهنگام !
بهتر همان که مردی !
                     
                                      بیست و.پنجم آوریل ۲۰۰۷ – بیدرکجای لندن
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست