سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سهم من و سهم همه ماها ....
ایران، کتابخوانی، مادرم، اعدام زندانیان سیاسی


راحله کشتگر


• دم شهربازی خیلی شلوغ بود بعضی ها گریه می کردند نمی دانم کی به مامانم چه گفته که همینجوری داره تا زندان رو می دوه اولین باری بود که برای ملاقات کف دستمون مهر نزده بودند مامان می دوه و من هم تند تند دنبالش می آئیم می رسیم دم در زندان مامان باز میره تو منو نمی بره داد می زنم منم می خوام بیام صبر کن می ریم تو می گردنمون همون زن بد اخلاقه هست همیشه بعد گشتن منو بشگون میگیره حرومزاده روسریتو بکش جلو تر ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۱ مرداد ۱٣٨۷ -  ۱ اوت ۲۰۰٨


چشم راستم دو سه روزی است اذیتم می کند. چیزی تویش نرفته. اما نمی دانم چرا احساسش می کنم. با همین چشم لعنتی دیشب کلی خواندم و اشکم در آمد. اشک هم با آن شوری اش چشمم را بیشتر می سوزاند و هر چه این مژه ی لعنتی را می کشیدم و پلک را توی هوا نگاه می داشتم فایده نداشت ،کتاب که چیزی حدود ۵۵۰ صفحه است - از ساعت چهار عصر دیروز که از کتابفروشی ایرانیان تو پاریس خریدمش تا ساعت نه صبح امروز یه کله منو جذب کرد و خواندش معرکه هست معرکه   :
 
 
سهم من / پریوش صنیعی /چاپ اول بهار ۱٣٨۱ تهران انتشارات روزبهان ۱
 
 
مونده ام که چگونه شده این کتاب در ایران چاپ شده ، شرح حال من و مادر ستم دیده من و هزاران نفر مثل من است ....
دوازده سالم بود ، مادرم تند تند راه می رفت و من بهش نمی رسیدم اولین باری بود که اینقدر تو خیابان به من بی توجه بود همیشه دست منو سفت می گرفت از خانه مان که محله سلسبیل بود کوچه گلی پلاک دوازده بود مسیر همیشگی تا زندان اوین را که با اتوبوس دو طبقه سبز رنگ می آمدیم میدان توحید بعد از آنجا با اتوبوس دوباره می آمدیم شهربازی را اینبار مامان با تاکسی آمد صبح زود یه آقایی با اورکت سبز رنگ و ریشو اومده بود دم خونه و گفته بود بیائید ملاقات آزاد شده سه هفته بود ملاقات نداده بودند به ما هفته اول گفتند بابا اعتصاب غذا کرده تا اعتصابشو نشکنه ملاقات نمی دیم و فقط گذاشته بودند مامان از دم شهربازی فقط و فقط بگه بخاطر راحله اعتصابتو بشکن میخواد ببینتت اما .... دو هفته دیگه هم گفتند ممنوع هست داریم سلولها را نظافت می کنیم نمیشه ! حالا بعد از سه هفته یکی اومده بود دم خونه که بیائید ملاقات مامانم گفت برادر امروز که سه شنبه است است   مگه ملاقات روزهای یک شنبه نیست ؟ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱٣۶۷ بود و اون مرده گفته بود باشه روزها عوض شده حتما بیائید . دم شهربازی خیلی شلوغ بود بعضی ها گریه می کردند نمی دانم کی به مامانم   چه گفته که همینجوری داره تا زندان رو می دوه اولین باری بود که برای ملاقات کف دستمون مهر نزده بودند مامان می دوه و من هم تند تند دنبالش می آئیم می رسیم دم در زندان مامان باز میره تو منو نمی بره داد می زنم منم می خوام بیام صبر کن می ریم تو می گردنمون همون زن بد اخلاقه هست همیشه بعد گشتن منو بشگون میگیره حرومزاده روسریتو بکش جلو تر ( یکبار از مامان پرسیدم حروم زاده یعنی چه گفت یعنی کسی که زیاد غذا می خوره گفتم چرا این زنه همیشه به من میگه حروم زاده گفت حتما لپاتو می بینه میگه تا اینکه چند سال بعد تو ترکیه تو خونه مخفی به   ندا بچه خاله زری سر سفره گفتم   مگه حرومزاده ای اینقدر میخوری ؟ همه گریه کدند و بعدها خاله زری گفت حرف بدیه دیگه نزن ) ، رسیدیم خلاصه به اتاق ملاقات گفتند کابین ۱۶ وای که از اون موقع به بعد چقدر از ۱۶ بدم میاد رفتیم کابین ۱۶   ولی بجای بابایی   یه آقاهه نشسته بود گفت اسم   ملاقات کننده مامانم گفت کاظم ، کاظم کشتگر مرده یه نگاهی به کاغذا انداخت و گفت بیا دم دروسایلاشو بگیر به سلامتی معدوم شده من که نمی دونستم معدوم یعنی چه !   ولی مامان دیگه نیومد همونجا از روی صندلی افتاد زمین من خیلی ترسیدم هی گفتم عمه عمه عمه !   پاشو بریم اصلا نمی خوام بابارو ملاقات کنیم بلند شو بریم که اون آقاهه اومد و به دو تا زن مامور که یکیشون همون بد اخلاقه بود گفت بیائید بندازیدش بیرون یه گونی هم   که توش چیزی بود و درشو بسته بودند انداخت رو مامان و رفت اون دو تا مامورا هم مامانو بلند کردند کشون کشون آوردند دم در ، دم در خاله اقدس هم وایساده بود اونم اومده بود برای ملاقات حتما مامانم تا خاله اقدسو دید یه جیغ زد از بالای پله های در زندان اوین خودشو انداخت پائین خاله هم جیغ زد یکهو یه مرده اومد با لگد زد به مامانم که اگه نری می فرستیمت پیش برادرت ! من بازم نفهمیده بودم چی شده ولی می دونستم چیز بدی شده از اونجا رفتیم خونه خاله اقدس تو دولت آباد . فرداشم رفتیم خونه که دیدم در خونمون بازه و حیاط شلوغه همه اونهایی رو که همیشه تو صف ملاقات باهاشون دوست بودیم و   خاله و عمو ودائی و عمه من بودند اومده بودند اون روز فهمیدم معدوم شده یعنی بابام   رو کشتند ، بابا کاظمم رو کشتند ....
دو ماه بعدش بود تازه مدرسه ها راه افتاده بود   ولی مامان نگذاشته بود برم مدرسه خونمون رو هم عوض کرده بودیم اومده بودیم خانی آباد نو خیابان بازار کوچه مدائن پلاک ۲   نمی گذاشتم اصلا برم بیرون می گفت نباید بری نمی خوام کسی مارو بشناسه ، فقط از حرفای مامان شنیده بودم خاله اقدس رو هم گرفتند اون روز ، مامان رفته بود بالا پشت بام در زدند ممان از بالای پشت بام دیده بود کیه یکهو دیدم مامان یواش یواش داره منو صدا میکنه و با دست میگه بیا پشت بوم رفتم بالا مامان همون جوری بدون رو سری و پا برهنه از این پشت بوم به اون پشت بوم می دوید و منو هم میکشید تا رسیدیم به یه بشکه تو خونه یکی منو انداخت تو گفت جم نخور صداتم در نیاد در بشکه رو گذاشت من نیم ساعتی اونجا بودم صدای پا خیلی می شنیدم   برای اولین بار از ترس پاهام می لرزید برام عجیب بود سکسکه ام گرفته بود از اون تاریکی می ترسیدم بعدش مامانم اومد هنوز پا برهنه بود ولی یه ملافه سفید مثل چادر سرش کرده بود ملافهه هنوز خیس بود از پشت بوم پرید رو دیوار واز رو دیوار هم پرید تو کوچه من رو گرفت منم پا برهنه بودم نمی دانستم دیگه هیچ وقت خونمونو نمی بینم نزدیکای غروب بود رفتیم سر کوچه ای   یه خانمه داشت رد می شد مامانم تا دیدش زد زیر گریه و گفت خانم کمک کنید گشنه ام داشتم دیونه می شدم مامان داشت گدایی میکرد زنه پنج تومن به مامان داد با هم ترسده بودم و هم عصبی بودم که مامانم گدایی کرده گریه کردم مامان زد تو گوشم گفت صدات در بیاد خفت می کنم دیگه گریه نکردم از ترس ولی هی سکسکه می کردم مامان با اون پنج تومنه بلیط اتوبوس خرید سوار شدیم رفتیم میدان مولوی اونجا مامان رفت از یه باجه تلفن زنگ زد و نه سلام کرد و نه چیزی فقط گفت پروین هستم بیائید لباستونو ببرید دوختمش ! گیج شده بودم یعنی چی همه نگاهمون میکردن پابرهنه با یه ملافه یک خورده که گذشت یه آقاهه اومد با یه موتور منو نشوند رو باک موتور مامانم پشت موتور رفتیم یه جای خیلی دور مامان بعدا گفت شهریار بود اونجا یک هفته اونجا موندیم و بعد   از اونا دربدری شروع شد دو ماه تو ارومیه بودیم و بعد پیاده مارو بردند ترکیه و از اونجا هم هلند ......
مامانم بعدها گفته بود که اون روز فهمیده بودند من زن باباتم و من اون روز فهمیدم چرا همیشه مامان با شناسنامه عمه فریبا می اومده ملاقات و من همیشه تو شهربازی باید می گفتم عمه عمه .... و اومده بودند مامان رو هم بگیرند .... بعدها تو ترکیه بودیم که فهمیدم خاله اقدس ، اقدس سپاسی رو هم اعدام کردند !
نمی دونم چی شد اینها رو گفتم این کتاب خیلی داغونم کرد همه   خاطرات اون روزها رو برام زنده کرد .... باز حالم خرابه .... باز
 
 
برگرفته از: وبلاگ دلتنگیهای یک پناهنده کوچک
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir /
 

۱ نام نویسنده رمان سهم من پرینوش صنیعی است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۶)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست