سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ایل همچنان می رود
گزارشی از تجربه زندگی با عشایر


محبوبه حسین زاده


• کوله پشتی ام را برمی دارم و به سمت سیاه چادری در یک کیلومتری خارج از کمپ می رویم؛ سیاه چادری که قرار است در آن زندگی واقعی عشایر را تجربه کنم. بیرون سیاه چادر، زنی مسن کنار جوی آب تقریباً راکدی نشسته و چند قابلمه و بشقاب را درون آن می شوید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۶ مرداد ۱٣٨۷ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۰٨


سه، چهارنفری دور هم جمع شده اند و در نوشتن تعهدنامه کمکم می کنند. می نویسم و پای نوشته ام را امضا می کنم که مسوولیت همه حوادث احتمالی را می پذیرم. آقای موذن که مدیریت آژانس مسافرتی مهرپیشه را برعهده دارد از دو نفر دیگر هم به عنوان شاهد امضا می گیرد . آقای موذن باز مرا به کناری می خواند و برای آخرین بار اصرار می کند همراه شان به تهران برگردم؛ «اگه امروز برگردی، دو هفته بعد که دوباره یک تور جدید میاریم، قول می دم از همون روز اول به یک خانواده عشایری می سپارمت تا سه روز با اون ها زندگی کنی.» برای بار چندم توضیح می دهم « فقط به این دلیل این همه راه آمده ام که فکر می کردم برنامه سه روزه است و می توانم از نزدیک زندگی با عشایر را تجربه کنم به همین دلیل امکان ندارد برگردم، کما اینکه اگر برنامه دیگری هم باشد، چون خبرنگار این حوزه نیستم، نمی توانم شرکت کنم.» آخرین عکس یادگاری را در کنار یکی از سیاه چادرهای کمپ می گیریم و دوستان سوار بر مینی بوس ها از همان راهی که دیروز بعدازظهر آمده اند، برمی گردند. نیم ساعتی در کنار یکی از سیاه چادرها می نشینم که فارغ از هیاهو و شادی دیشب، باز در سکوت عمیقی فرو رفته است. راهنمای محلی تور می پرسد؛ «پشیمون نیستی از اینکه موندی؟» و هنوز برای پشیمان شدن خیلی زود است. کوله پشتی ام را برمی دارم و به سمت سیاه چادری در یک کیلومتری خارج از کمپ می رویم؛ سیاه چادری که قرار است در آن زندگی واقعی عشایر را تجربه کنم. بیرون سیاه چادر، زنی مسن کنار جوی آب تقریباً راکدی نشسته و چند قابلمه و بشقاب را درون آن می شوید. دیدن لجن کنار جوی کوچک و صدای قورباغه ها و حشراتی که در آب وول می خورند و ظرف هایی که بدون استفاده از هیچ ماده شوینده یی درون همین آب شسته می شوند، لحظه یی دچار تردیدم می کند. آقای سعیدی به زن توضیحاتی می دهد. زن پیراهن مشکی گلداری تا مچ پا و شلواری سیاه رنگ پوشیده و روسری اش را به طرز خاصی گره زده است، مات نگاهم می کند و بدون اینکه در چهره اش هیچ نشانی از موافقت یا مخالفت با حضورم وجود داشته باشد، می گوید می توانم بمانم.

---

ساعت ٣۰/۶ صبح شده و حالا دیگر بقیه همسفران هم رسیده اند. عده یی خبرنگارند، عده یی هم مسافران آژانس توریستی. اتوبوس هم از راه می رسد و تازه آن موقع است که می فهمم برنامه سفر یک روزه است نه سه روزه، همان طور که دیروز بعدازظهر فهمیدم که قرار است با اتوبوس به خرم آباد برویم، نه با هواپیما. به بروجرد می رویم و بعد از آن خرم آباد. در خرم آباد است که راهنمای محلی همراه گروه می شود. به ابتدای جاده یی فرعی می رسیم که باید سوار مینی بوس شویم تا از جاده یی سنگلاخی که از دل کوهپایه های منطقه یی کوهستانی به نام «گلهو» می گذرد، عبور کنیم؛ کوهپایه هایی که محل زندگی عشایر است و البته محل استقرار کمپی که قرار است امروز افتتاح شود. راهنمای محلی در بین راه توضیحاتی در مورد نحوه زندگی عشایر منطقه می دهد. خورشید در حال غروب است که می رسیم. بر پهنه خاکی تقریباً صاف و یکدستی، چندین چادر برپاشده است و یک سیاه چادر. در سیاه چادر، گروهی از نوازندگان موسیقی محلی مشغول تمرین هستند و چندنفری هم مشغول برپاکردن بساط شام؛ کبابی که همین چندساعت قبل گوسفندش را از گله یکی از عشایر خریداری کرده اند. تانکر آب بزرگی در نزدیکی چادرها قرار دارد که آب لوله کشی کمپ را تامین می کند و خود تانکر از طریق پمپی که درون چشمه آبی در همان نزدیکی قرار داده شده، پر می شود. یکی مشغول آب پاشی فضای بین چادرها است. بوی خاک آب پاشی شده، خستگی سفر را از تنمان به در می کند. یکی از عشایر که در برگزاری تور کمک می کند، یک دست لباس زنانه و مردانه عشایر را به یکی از چادرها آورده است تا هرکس می خواهد بپوشد؛ همه برای پوشیدن لباس و انداختن عکس یادگاری قبل از فرارسیدن شب اصرار دارند؛ عکس پشت عکس تا نشانه یی باشد از زندگی با عشایر؛ اما دیدن زندگی عشایر یک چیز است و زندگی کردن با آنها چیزی دیگر.

---

«دایه» ظرف ها را در گوشه یی از سیاه چادر می گذارد. هر سیاه چادر از سه قسمت عمده تشکیل است؛ چیت (طاقه های پارچه که از پشم بز بافته شده اند)، تیلا (ستون) و کوچیل.

به نی های حصیری که با نخ های رنگی و با طرح های ضربدری مختلف به هم وصل شده است، چیت می گویند. چیت دورتادور قسمت پایین سیاه چادر کشیده می شود که از چوب هایی به نام تیلا که در زمین فرو می کنند برای ثابت نگه داشتن آن استفاده می شود. ستون چوبی بزرگی در قسمت وسط سیاه چادر وجود دارد که به تیرهای چوبی در سقف که به آن کوچیل می گویند، متصل می شود و بعد ۱۰ طاقه پارچه از پشم بز که به هم دوخته شده است، روی آن انداخته می شود.

دایه از تیلاها به عنوان جاظرفی استفاده می کند؛ تاوه یی را بر سر یکی از تیلاها گذاشته و کفگیری را به بست نخی تیلای دیگری فرو کرده است. یک تکه قالیچه کهنه و تکه یی موکت در گوشه یی از سیاه چادر پهن شده است. کیسه های گندم، ظرف های ماست و پنیر، رختخواب ها و قابلمه ها دورتادور چادر گذاشته شده اند. در قسمت جلوی چادر هم سوراخ گرد کم عمقی در زمین کنده شده که اجاق سیاه چادر است. دایه تکه های کوچک چوب را روی خاکستر نرم داخل اجاق می گذارد و شروع به فوت کردن می کند. تکه های کوچک چوب آتش می گیرند و بعد دایه چوب های بزرگ تری را درون اجاق می اندازد و کتری سیاه رنگی را روی آن می گذارد. با ناراحتی جوراب هایش را از پا درمی آورد و به گوشه یی از سیاه چادر پرت می کند. مردی با نایلونی پر از چیپس و پفک وارد چادر می شود. کوچک ترین پسر دایه است که ۲۷سال دارد و تاکنون ازدواج نکرده است. دایه بلافاصله او را سوال پیچ می کند و مدام از لباس مشکی اش ایراد می گیرد. شوهر دایه که بزرگ ایل بوده، به دلیل سکته قلبی در سی سی یو بستری شده. نامش « مطش» است. دایه می گوید باید او را به بیمارستان تهران می بردند تا حالش خوب شود. گریه اش می گیرد. می گوید این قدر در این روزها برای مطش گریه کرده که سرش درد می کند. می گوید حاضر است تمام این سیاه چادر آتش بگیرد، اما حال شوهرش خوب شود. دایه۶۰ سال دارد و در ۱۲سالگی ازدواج کرده است. شوهرش مطش هم ۶۷ سال دارد. می پرسم چند فرزند دارد. می گوید ۷ کر (پسر) و ٣ دختر. دو پسرش هم در کودکی مرده اند؛ « یکی در آتش چادر افتاده و مرده است و دیگری را هم خدا برده است.»

دایه که بی بی خاور خوشنام نام دارد، ۴۰ نوه دارد و ٨ نتیجه. دو پسرش ازدواج نکرده اند. یکی شان ۲۷سال دارد و دیگری ۲۹سال. ازدواج نکرده اند چون می خواهند با دختری از شهر ازدواج کنند. بقیه دخترها و پسرها هم ازدواج کرده اند و در خرم آباد زندگی می کنند. تابستان که می شود نوه های دایه برای کمک به او و پدربزرگ شان به ایل می آیند. هم اکنون دو نوه دختری و یک نوه پسری دایه برای کمک به او آمده اند. حامد نوه دختری دایه، شاگرد اول منطقه و مدام در حال طرح معماهای سخت ریاضی است. مهدی هم که نوه دختری اش است، پسری است بسیار درسخوان که خانواده مادری اش تحصیلات عالی دانشگاهی دارند و او هم می خواهد همین راه را طی کند. دایه استکانی چای می ریزد و سپس قابلمه یی پر از گوشت را روی اجاق می گذارد تا بپزد. تا غروب که گوسفندها از چرا برگردند، کار چندانی ندارد. برای غذاخوردن به پای چشمه یی یکی، دوکیلومتر دورتر از چادرها می رویم؛ چشمه یی که در نزدیکی سه درخت چنار قدیمی روان است. یکی از درخت ها را البته گویا یکی از افرادی که از آنجا عبور می کرده به آتش کشیده است. عشایر از همین آب برای آشامیدن استفاده می کنند. در روز چندین نوبت یکی از نوه های دایه برای پرکردن دبه های آب به پای چشمه می رود. جریان آب چشمه بسیار کم است و روی سنگ های بستر آب پر است از حشرات کرم مانندی که روی سنگ ها تکان می خورند. همه از همین آب می خورند و من هم مجبورم از همین آب بخورم. با احتیاط دستم را درون آب فرو می کنم تا حشره یی وارد مشتم نشود. آب سرد است و بی طعم؛ مثل همه آب های لوله کشی شده البته اگر چشمم را بر حضور حشراتی که جلوی چشمانم وول می خورند، ببندم و چاره یی هم جز این ندارم. ناهاری را که دایه آماده کرده پای همان درخت ها می خوریم و بعد باز دایه بساط چای را برپا می کند؛ « چای مژ» یعنی چایی که روی زغال درست شده باشد، به اصرار دایه طعم بهتری دارد و باید چندین استکان از آن خورد. بعد از آن راهی محل چرای گله می شویم. باز هم باید چندین کیلومتر از میان جنگل های بلوط گذشت تا به دامنه هایی که گله در حال چرا است، برسیم. چوپان گله رحمان نام دارد و مردی است که از میکروسفال (کوچک بودن مغز) رنج می برد. سال ها در بهزیستی زندگی می کرده و آن طور که نوه های دایه می گویند آنجا دست یک نفر را هم شکسته است تا اینکه برادرش با یکی از دختران دایه ازدواج می کند و تصمیم می گیرند کار چوپانی گله را به او بسپارند. ترجیح می دهم زودتر از چوپان و گله به سیاه چادر برگردم. نیم ساعت بعد گله از راه می رسد. سکوت دشت را صدای زنگوله بزها می شکند؛ بزغاله ها و بره های زیادی پشت سر گله در حال حرکتند. به دایه در جمع کردن گله کمک می کنم. کار راحتی نیست. از هر طرف که گله را جمع می کنیم از طرف دیگر بره ها شیطنت کنان از گله جدا می شوند و به راه خود می روند. دایه لفظ خاصی را برای صداکردن گله به کار می برد؛ « رررررر»، «ریییییییییی». صدای خنده دایه بعد از به کار بردن همین الفاظ توسط من و صدای سوت کشیدنم برای جمع شدن گله، نشان از آن دارد که شاید بتوانم چوپان خوبی باشم.

تازه وقتی گله یکجا جمع می شود، معلوم می شود که رحمان بخشی از گله را در چرا جاگذاشته است. دایه رو به کوهپایه یی که گله از آن آمده است با صدای بلند شروع به حرف زدن می کند. اصلاً فکرش را هم نمی کنم که شاید این صدا به گوش یکی از پسرهای دایه برسد. ولی چند دقیقه بعد سروکله پسر کوچک تر دایه پیدا می شود. با ناراحتی به درون سیاه چادر می آید، سلاح سردی را از درون صندوقچه کنار سیاه چادر بیرون می کشد. دایه با نگرانی با پسر حرف می زند و پسر جفتی پوتین می پوشد و می رود. دایه با اضطراب نشسته و زیرلب کلماتی دعا مانند را تکرار می کند. با وجب کردن دست چپش، فال مخصوصی می گیرد و به هوا فوت می کند و می گوید که خوب آمده است. صحنه هایی که فقط در فیلم ها دیده بودم حالا جلوی چشمانم تکرار می شوند. اگر دزدی به گله زده باشد... اگر با یکی دیگر از اعضای ایل دعوایی درگیرد...دچار اضطراب و ترس شده ام. در گوشه یی از سیاه چادر منتظر نشسته ام. رحمان هم انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. دایه رو به سوی دشت، پسر دیگرش را هم به کمک می طلبد. اما ساعتی نمی گذرد که پسر دوم با گله یی حداقل ۵۰راس گوسفند برمی گردد. رحمان گله را در کوه جاگذاشته بود. دایه خوشحال با قابلمه یی به سمت آغل می رود؛ درست بیرون سیاه چادر، منطقه یی حصارکشی شده و از آن برای نگهداری گله در شب استفاده می شود. آغل مدتی است که تمیز نشده و لایه یی پودری شکل به ضخامت حداقل ۱۰سانتی متر از فضولات پودر شده گوسفندها تشکیل شده است. رحمان و نوه دایه، گوسفندها را یکی یکی داخل آغل می فرستند و دایه در چند دقیقه کوتاه آنها را می دوشد. تکرار چندین باره تلاش من برای دوشیدن شیر باعث خنده دایه، رحمان و حامد شده است. چندقطره شیر که حاصل تمام تلاشم است با لگد گوسفندی و پرتاب قابلمه هدر می رود. حالا دیگر شب شده است.

---

افتتاح رسمی اولین کمپ توریستی عشایر با سخنرانی کوشا رئیس کمیته طبیعت گردی آغاز می شود. بعد از آن موذن که رئیس آژانس مسافرتی مهرپیشه است، از مراحل راه اندازی اولین کمپ توریستی عشایر می گوید که توسط همین آژانس و در حقیقت بخش خصوصی راه اندازی شده است. مسافران می توانند با شرکت در تورهای سه روزه از نزدیک با زندگی عشایری که در نزدیکی کمپ هستند، آشنا شوند و درصورت تمایل از غذاهای محلی استفاده کنند. توالت ها و حمام هایی هم در کمپ ساخته شده که از سختی تجربه زندگی عشایری کاسته است. بعد از پایان سخنرانی ها، رئیس گروه هنرمندانی که از خرم آباد آمده اند، توضیحاتی در مورد رقص و موسیقی محلی استان لرستان می دهد و بعد از آن آوای سازهای محلی است که در دشت می پیچد؛ گروه دست هایشان را به هم داده و با ریتم موسیقی، حرکات نمایشی شان تغییر می کند.

شب شده است.کوهپایه ها در تاریکی وهم انگیزی فرو رفته اند. برای اولین بار کهکشان راه شیری را می بینم. آسمان آنقدر ستاره دارد و ستاره ها آنقدر بزرگ به نظر می رسند که لحظه یی دچار ترس می شوم. عده یی بر آتشی که در گوشه یی از کمپ برپاشده، بلال کباب می کنند و عده یی هم سیب زمینی هایی را زیر آتش کرده اند تا بپزد.

کارکنان آژانس در حال آماده کردن شام هستند؛ چلو کبابی که روی آتش اجاق ها درست شده است و بسیار خوشمزه تر از آن است که فکرش را می کردیم. در حال شام خوردن یکی از عشایر که با تور همکاری می کند از خاطرات ترسناک اجدادش می گوید؛ از موجوداتی که در دشت سر راه آنان ظاهر شده اند. همه می خندند ولی وقتی به شب بعد فکر می کنم که قرار است تنها بمانم دچار ترس می شوم و به خود می قبولانم که در این تاریکی وهم انگیز عجیب نیست که آنان دچار توهم و ترس از موجوداتی عجیب و غریب شده باشند.

---

حالا دیگر شب شده است. از فانوس های فراوان شب قبل هم خبری نیست. از شدت خستگی نمی دانم کی خوابم می برد ولی با طنین صدای زوزه یی که در آن شب مهتابی در آن کوهپایه ها می پیچید، از خواب می پرم. در سیاه چادر تکه یی از همان چیت ها است که به راحتی هر حیوانی از بالای آن می تواند وارد سیاه چادر شود. تصور حمله گرگ ها ترس عجیبی به جانم انداخته است. حامد دوازده ساله تنها کسی است که آن سوی سیاه چادر خوابیده است. بدون اینکه از شدت ترس از رختخواب بیرون بیایم، با ترس حامد را از خواب بیدار می کنم؛ « حامد، حامد، پاشو گرگ اومده.» حامد حتی به خودش زحمت نمی دهد چشمانش را باز کند؛ «این صدای سگ هاست نه زوزه گرگ. تازه اگه هم زوزه گرگ باشه، این نزدیکی ها نیست.» دوباره خوابم می برد و این بار احساس می کنم موجودات عجیب و غریبی به زور می خواهند از گوشه یی وارد سیاه چادر شوند؛ تا صبح چندین بار دیگر با تصور حشره گزنده یی که وارد رختخواب شده است، از خواب می پرم و وقتی خوابم می برد که دیگر آسمان سیاه نیست.

---

ساعت هفت صبح برای بیدارشدن خیلی دیر است. وقتی به سیاه چادر دایه می روم مشک زده و کره را هم در سطلی انداخته است. مشک را به ستون وسط سیاه چادر می بندد و بدون نیاز به شخص دیگری آن را با شدت به عقب و جلو هل می دهد تا ماست درون مشک تبدیل به کره شود. ظرف ها را با کمک دایه به جوی آبی دورتر از چادر می بریم و ابتدا با پودر رختشویی و بعد با سنگریزه های کنار جوی آب به جان قابلمه ها می افتیم. بعد از آوردن ظرف ها، دایه شروع به جارو کردن چادر می کند، از آب ماست درون مشک برای آبپاشی سطح خاکی سفت شده داخل سیاه چادر استفاده می کند. دایه یک روز در میان نان می پزد. صبح زود خمیر را آماده کرده است و حالا باز روی همان اجاق داخل سیاه چادر، شیئی فلزی را گذاشته و خمیر نان را بعد از چونه گرفتن و بازکردن، روی همان ظرف پهن می کند تا بپزد. می دانم که بعدازظهر برمی گردم. دایه مدام به نوه هایش یادآوری می کند که آغل چندین روز است تمیز نشده. با نوه های دایه مسابقه می گذاریم و شروع به تمیز کردن آغل می کنیم. دایه وقتی با آغلی که فقط بخش کوچکی از آن تمیز نشده مواجه می شود، تعجب می کند و با تحسین من، شروع به سرکوفت زدن به نوه هایش می کند.

---

باید تا شب نشده به شهر برسیم. دایه اصرار دارد بمانم. حدود دوساعت طول می کشد تا از جاده مالرویی که بخشی از آن از میان جنگل های بلوط می گذرد، عبور کنیم؛ جاده یی که بعضی جاها وجود ندارد و عبور از صخره های سنگی به سختی امکان پذیر است. دو،سه جایی احساس می کنم در راه مانده ام و در همین کوه ها می میرم؛ مانند مردان و زنان مسن عشایر که وقتی دیگر توان همراهی با ایل را ندارند و خود احساس می کنند وقت رفتن شان رسیده است، در گوشه یی با تکه یی نان و ظرفی آب می ماندند تا بمیرند. راهنمای محلی تور که البته به صورت حرفه یی صخره نوردی می کند، توضیح می دهد که چطور باید از این مناطق عبور کنم. وقتی به کودکان و زنانی فکر می کنم که باید از این مسیر می گذشتند، دیگر مناظر بی نهایت زیبا، بدیع و بکری که سر راه می بینم، خوشحالم نمی کند. به یاد حرف های دایه می افتم که از زنی تعریف می کرد که سر دومین زایمانش، رحمش جدا شده و مرده بود بدون اینکه بتوانند او را به دکتر برسانند.

بعد از دوساعت و نیم به جاده یی خاکی می رسیم که دو،سه کیلومتری بعد به جاده فرعی منتهی می شود. وقتی به جاده فرعی می رسیم باید منتظر بمانیم تا ماشینی سوارمان کند وگرنه باید باز این مسیر را پیاده طی کنیم تا به جاده اصلی برسیم. خسته و خاک آلود کنار جاده نشسته ام در حالی که مزه شور نمک را روی صورتم احساس می کنم مینی بوسی قدیمی از دور می آید. دست تکان می دهیم و سوار می شویم. چند زن و مرد داخل مینی بوس با تعجب نگاه مان می کنند و می پرسند از کجا می آییم؛ « از کوه های گلهو».


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست