سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اگر قره قاج نبود ...۲
گوشه هایی ازخاطرات محمد بهمن بیگی


رضا اغنمی


• بهمن بیگی، با پشتکار و ذوقِ فراوان در تهران، از زمانی که والدینش به دستور رضاشاه درپشت خندق های دروازه دولت در نهایت عسرت به زندگیِ تبعید و اسارت بار محکوم شده، تحصیل را دنبال میکند. و بالاخره دوران دبیرستان و دانشگاه را در تهران و مدت کمی نیز در شیراز میگذراند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۰ تير ۱٣٨۷ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۰٨


 
 
 
 
 
 
(گوشه هایی ازخاطرات)
محمد بهمن بیگی
انتشارات نوید شیراز
چاپ چهارم 1384
 
 
 
 
نویسنده درداستان"باران"، از یک خشک سالی نگران کننده، که "ایل تشنه بود. آب کمیاب" بادریافت نامه ای ازایلخانی ایل که درآن «نوید باران بود. پیشگوی کهنه کاروهواشناس قراچه، یکی ازطوایف قشقائی، از راهی دور آمده بشارت و هشدار داده بود که چادرها را اگر درگودی باشند جا به جا کنیم.    طناب ها را سفت ببندیم. میخ هارا محکم بکوبیم و از مسیر سیل ها بپرهیزیم.»
همه شادمان درانتظار باران اند.   بدون کمترین شک و تردید. تجربه به آنها یاد داده که کار "اینان بی حساب و کتاب نیستند و رمز و رازی با سپهر برین دارند"
جالب اینکه باران میبارد و دل های غمزده را لبریز از شوق و نشاط میکند.
«باهلهله‍ی مادر ازخواب بیدارشدم و مهمانان را بیدار کردم تا همه باهم نوای فرح بخش باران را بشنویم و به آهنگ دل انگیز برخورد مروارید های زلال و سفید با چادرهای گرد گرفته و سیاه گوش بدهیم.     ...   ... ... رقص   و پایکوبی نبود.   نیایش بود شکرگزاری و عبادت بود.» صص46 - 47
 
«حسین خان دره شوری و انگیزه‍ی آموزش عشایری»
 
این داستان، به مثابهِ بخشی از بیوگرافی نویسنده است به قلم خودش.   گذشته ازشرح سرگذشت دوران کودکی، تاریخ عشایرقشقائی و آنچه که دردوران رضاشاه براین ایل بزرگ رفته را روایت میکند. همچنین   از منظر تاریخ،   فصلی از دوران اولیه‍ی پادشاهی رضا شاه و تحولات زمانه‍ی   گذار را توضیح میدهد.
تقدیر چنین بوده که شخصِ روایتگر، بی آنکه نقشی دراین سناریوی غم انگیز داشته باشد، در دوران شیرین کودکی درچنبره‍ی   فاجعه‍ی تبعید گرفتار میشود. نباید کتمان کرد که این هم درسرشت هستی و از پدیده های طبیعیِ تکامل ست. گهگاهی سازندگان وقهرمانان را دربیغوله های تاریک، در درون لشگریان ظلم و ستم و تباهی میپروراند و به خدمت بشریت میگمارد.
 
« دریک صبح تابستان چریک ونظامی باهم به خانه‍ی ما ریختند. دیرک ها را شکستند. طناب ها را گسستند. چادرهارا فرود آوردند و زندگی شیرین وراحتی راکه درکنار چشمه ای زلال ودردامن کوهی سرسبز داشتیم درهم پیچیدند. ...    با چوب و چماق و سرنیزه و پس قنداق حرکتمان دادند. ...     ...      بساط تعزیه برپا گشت. خویشاوندان جامه دریدند. بازماندگان چهره خراشیدند. فریاد شیون و زاری به آسمان رفت. ... ...    دو شبانه روز سوار براسب درراه بودیم تا به جاده ماشین رو رسیدیم.   کامیون بدبوی فرسوده ای در انتظارمان بود. همه را درگرمای سوزان به پشتش انداختند و پس از چند روز مفلوک و تب آلود به پایتخت کشوررساندند. ما را درتهران   دریک طویله جای دادند   ... ...      ...   کاروان اسیران درتهران زیرنظر مآموران شهربانی قرار گرفت. اجازه‍ی آه و ناله نداشتیم. حق گریه و زاری نداشتیم. گریه‍ی بلند ممنوع بود. فرمان داده بودند که دعا کنیم به کسانی که به چنان روز سیاهمان انداخته بودند دعا   کنیم.   ...   ...   یک وکیل باشی که دهانی دریده داشت با کمترین سرو صدایی از کوره درمیرفت ...   ... ...»
وکیل باشی روزی در میان گرد وخاکِ همیشگی که بپا میکرد میگوید :
« ...    همه تان سزاوار قتل عام هستید. بروید، ممنون خدا باشید و برای سلامتی اعلیحضرت دعا کنید. بروید   واین بچه گرگ ها را به مدرسه بفرستید، شاید آدم شوند.» صص 88-90
کودک خردسال قشقائی، به فرمان همان وکیل باشی، به مدرسه میرود. تا به قول خودش "بلکه آدم شوم.»
«من اولین کودک قشقائی بودم که درکلاس های ابتدائی شاگرد اول میشدم.» ص 90
 
تغییروتحول درنهادِ اوست. یعنی،   ازهمان دوران معصومیتِ کودکی، پرش و دگرگونی ملکه‍ی ذهن ش شده.   پذیرفته است که راهِ نجات با رسوم کهن میسر نیست. این معضل فلاکت بار را با روش های تازه باید ازبین برد. به   اعتبارِتمیزو تشخیص ش ایمان داشته. برهمین منوال است که   پس ازخاتمه‍ی تحصیلات وارد گود شده   با اراده ای استوار آمال خود را دنبال میکند.
چکیده‍ی اندیشه هایش قابل تامل است. بی کمترین کینه وعداوت، حل معضل اجتماعی رادرمیان میگذارد:
«برادرکشی های عجیب فاصله ای پراز وحشت و نفرت بین عشایر ودولت پدیدآورده است.
دسته بندی های سیاسی زبانه‍ی شوم این آتش را دامن میزند. وجود حکومت های نیمه مستقل،بدوی و مسلح ایلی غیرقابل تحمل است.
باید ازطریق اشاعه‍ی فرهنگ و صلح و مسالمت به مقابله برخاست نه ازراه پرخاش و ستیز.
... ...
...   ...
بایداین مردم را ازاین همه فلاکت نجات داد.
باید برایشان مدارس سیار و فراوان ایجاد کرد.
باید برایشان به جای توپ و تانک معلم و کتاب فرستاد» ص 82
 
« ...   درسال 1331 باتآسیس سازمان کوچک تعلیمات عشایری درشیراز توفیق یافتم. ...   ...    ... گردانندگان این سازمان اهل همت و غیرت بودند درمدتی بیش از ربع قرن ...   جمعیت کثیری ازمردم قشقائی، ممسنی، بویراحمد، خمسه، کوه مره و چندین طایفه دیگررا باسواد کردند. از فروتنی بیهوده می پرهیزم. ثمر کارشان فراوان بود: نزدیک به 9000 هزار آموزگار فداکار که همه ازایل برخاسته بودند و بیش از1000 پزشک، دندان پزشک، دام پزشک، قاضی، مهندس،جامعه شناس، دبیر وافسر که تقریبا همه از میان طبقات کم درآمد دست چین شده بودند»   صص 83- 82
 
کارنامه‍ی درخشان این مرد استوار و با فرهنگ قشقائی نشان میدهد که دراندک مدت، با عملکردی قابل ستایش نه تنها درتربیت وتحول فکری ذاتیِ بچه های عشایر، کاربزرگ وبینظیری انجام داده بلکه دربالندگی فرهنگ کشور خدمتی را سامان داده که در تاریخ ایران سابقه نداشته است.
بدون اغراق، اگراین سرزمین به تعداد انگشتان، مدیرانی توانا ولایق مثل بهمن بیگی، انسان دلسوزو مسئولیت پذیر میداشت، درهمان دهه ها، بیسوادی درسطح کشور ریشه کن شده بود.  
 
 
خواننده، لحظاتی درفکر فرو میرود. بچه ای که ازکوه و دشت و دمن و چشمه های زلال و دامن طبیعتِ زیبا و سرسبز کنده شده وبا خانواده اش به اجبارحکومت در کاروانسرای ویرانه درطویله های سیاه   زیرنظر مآموران شهربانی به ادامه‍ی زندگی محکوم شده، بدون ذره ای کینه، درجستجوی راه گریزاز فضای آلوده ایست که هستی او و ایل بزرگش را به خشونتِ ریشه دار معتاد کرده است. درک میکند. میفهمد که بستر زندگی این باربا قانون توسط حکومت مرکزی پهن میشود و به ضرورت زندگی باید به تحولات جدید گردن نهاد.  
بارِ خشونت،   ثمرش خشونت است و تباهی. حتا آن وکیل باشی دهان دریده و اخمو نیز این را فهمیده با همان فرهنگ نازلِ قزاقی خودش، میگوید:  
"این بچه گرگ ها را به مدرسه بفرستید، شاید آدم شوند."
پس، با گزینش راه عاقلانه درس و مشق و تحصیل را دنبال میکند.
 
و اما شنیدنی، انگیزه‍ی شورش عشایر قشقائی هاست که درسال های 1307 و 1308 اتفاق افتاد.
نویسنده ازمردی به نام سروان یاسلطان عباس خان یکی ازحاکم های نظامی یاد میکند و رفتاردیوانه   وار او را شرح میدهد.   توقع حاکم چنان غیرانسانی و مضحک است که خواننده از پستی و لئامت ورفتار برخی از قزاقانِ کله پوک دچار حیرت میشود.
« این مرد که کارش سرانجام به تیمارستان و زندان کشید نه تنها عاشق بیقرار قالی های ظریف و اسب های اصیل ایل بود بلکه کم کم به هوس افتاده بود که توله سگ های شکاری خود را برای آن که زبان فهم شوند، با شیر مادران قشقائی بزرگ کند.
استدلال سران ایل که زبانشان ترکی است و شیرمادران و زنانشان به درد این کار نمیخورد سودی نداد وشورش آغاز گشت. شورشی که فارس رابه یک پارچه آتش بدل کرد.
قشقائی ها دراین قیام که بیش از یک سال طول کشید پیروز شدند و در چندین زد و خورد کوچک و بزرگ ارتش پهلوی را درهم کوبیدند.»
 
چند کتابی که درباره‍ی عشایر ایران خوانده ام هیچوقت به نکاتی که بهمن بیگی درباره‍ی انگیزه های فتنه‍ی عشایر جنوب نوشته برنخورد نکرده بودم.   اطلاعات دست اول با صراحت کلام   دراین بخش کتاب، سند بزرگی ست از یک فصل تاریخی.   داستانِ «حسین خان دره شوری و انگیزه‍ی آموزش عشایری»، واقعا بخشی از تاریخ
معاصر کشوراست که دلایل فتنه سال های شورش عشایر جنوب را توضیح میدهد. اندوه ازجهالت وهوسبازی حاکم قزاق، که خون بسیارانی از ارتشی ها و مردم بیگناه ریخته میشود. فکری ابلهانه   که فقط   از یک مغز علیل و بیمار سرمیزند: که با تغذیه‍ی شیر مادران قشقائی، سگ های عباس خان حاکم نظامی دیوانه، زبان آدمیزاد را بفهمند!
 
بهمن بیگی، با پشتکار و ذوقِ فراوان درتهران، از زمانی که والدینش به دستور رضاشاه درپشت خندق های دروازه دولت درنهایت عسرت به زندگیِ تبعید و اسارت بار محکوم شده، تحصیل را دنبال میکند. وبالاخره دوران دبیرستان و دانشگاه   را درتهران و مدت کمی نیز درشیراز میگذراند.
انگار که خان ها نیز متوجه شده اند که دوران رو به علم و دانش می رود و به قول نویسنده، دولت مرکزی نیزپس ازاین باید به جای توپ و تفنگ معلم و و کتاب به ایل بفرستد. همو اشاره ای دارد به اختلاف های داخلی :
  «دشمنان ایالتی و ایلی ما که به بیگانگان دست دوستی دادند و به روی ما شمشیر کشیدند نه فقط در روزگار دیکتاتوری آسیبی ندیدند بلکه به چنان قرب ومنرلتی رسیدند که دختر پادشاه راهم عروس خانه و خانواده‍ی خویش کردند.» ص 84
اشاره به عروسی والاحضرت اشرف پهلوی با علی قوام شیرازی است که دیری نپائید. وازهم جداشدند.
 
جلوتر، درهمین داستان نوشته است
«من در جست و جوی علل و دلایلی هستم که دل و جان را برانگیختند تا قسمت عظیم عمرم صرف یک هدف شود. با سواد کردن مردم عشایر جنوب. ...   درسال 1324 کتابی به نام عرف و عادت درعشایر فارس منتشر کردم». ص 81
و ازهمان دوران، آرزوهای نوجوانی را دنبال میکند. فکر سوادآموزی بچه های عشایر را به طورجدی پی میگیرد. تاسال 1331 به هدف خود میرسد.
 
من اگر از طولانی بودن این بررسی پرهیزنمی کردم، جا داشت که همه‍ی این بخش ازکتاب را نقل کنم. چرا که هربندش، ازسوئی تاریخ سرکوب عشایر جنوب و ستمی که برآنها رفته را توضیح میدهد. ازسوی دیگر، پدیده‍ی نوخواهی واصلاحات کشوروگذارازتوفان های دوران و لزوم اجرای تحولاتِ دگرگونی ها، برچیدن حکومت های پراکنده‍ی ملوک الطوایفی وخانخانی را.   زمانه ای که تصویر رودرروئیِ دوقطب مخالف را درآیینه‍ی زمان نشان میدهد   وجلوه هائی از سنت ومدرنیته را درجامعه‍ی کهن روایت میکند.
این درست است که تسلط دولت مرکزی برکل کشور جهت اجرای اصلاحات ضرورت زمان بود. ولی جز سرکوب راه های دیگری نیز پیش پایشان بود که میبایست بارفتاری جزخشونت به کارگرفته میشد. اگربا اندک مهرو دلسوزی و رئوفت، هشیارانه عمل میشد نیازی به کشتار و اعدام هموطنان و نفی بلند انبوه خانواده های مسکین و زحمتکش این مرزوبوم نبود. تجدیدچند باره‍ی اینگونه روش های خشونتبار با عشایرجنوب، در دوران
سلطنت محمدرضاشاه، چه درحوادث آذربایجان و کردستان و چه بعد از کودتای 28مرداد، درادامه‍ی همان نابخردی های گذشته بود که کلیتِ موضوع اصلاحاتِ بنیادی و چشمگیر دوران پهلوی ها که در سراسر تاریخ ایران بیسابقه بود را، مخدوش کرد.
 
و آخرین داستان این دفترپیام است. با پیامی به آموزگاران و به قول نویسنده به "دست پروردگان"
«من هنگام ایراد این مطالب چهل و نه سال داشتم و حالا هشتاد و دوساله ام . ...   به عنوان پیامی برای دست پروردگانم چاپ می کنم.»
پس این مطالب درسال 1349 ایراد شده است.
بهمن بیگی، اینجا روزگارِسراسر فقرو فاقه‍ی و درد و مرض و گرسنگیِ عشایررا روایت میکند:
«عمراین مردم اززن و مرد همیشه عمری بوده است ازنظرسنوات و تعداد سال ها کم وازحیث کیفیت و نوع زندگی پر ازرنج و بیماری و ستیز و فقر و فلاکت. اشک بیش ازآب چهره‍ی پدران و مادران ما را شسته است و خون بیش از شربت وشراب به کام نیاکان، کسان، خویشان و عزیزان ما فرو ریخته است.» ص 174
نویسنده با دلی پراز رنج واندوه، از گرسنگی و مرض و فقرمسلطِ ایلات ازمرگِ انبوهیِ کودکان درآبادی های دورافتاده روایت های هولناکی دارد. خواننده هراندازه که سنگدل هم باشد، نمیتواندمتآثر نباشد و به بانیان چنین فلاکت ها لعن و نفرین نثارنکند. بهمن بیگی در همین داستان بادل پرخون و بُغضی گیرکرده درگلو میگوید :
«کدام زبان معجزه گر میتواند نابینائی دسته جمعی شبانه‍ی کودکان ومردم قحطیزده‍ی "آب بید" دشمن زیاری را درخشکسال 1343 بیان کند؟ چهارسال پیش درآبادی "چه چنار" و بوّان" که جمعا دویست خانوار نیستند   با ورود مهمان ناخوانده ای به نام سرخک 93 طفل درطول دوماه جان سپردند.
بهمن بیگی، متالم از تباهیِ انسانها، ازبیغذائی وتعذیه نادرست و گرسنگی مزمن که گریبانگیر ایلات است، دردهای همیشگی عشایررا شرح میدهد. روایت های دردناک آخرین داستان این دفتر، فاجعه‍ی   فقر و بی عدالتیِ مزمن و فاصله‍ی طبقاتی دراین مرزو بوم را توضیح میدهد.  
«درنزدیکی یکی ازقشلاقات ایلی، گروهی ایرانی وفرنگی سرگرم حفرو چاه و اکتشاف نفت هستند واردوی مجهز کوچکی دارند. کودکانی را در کنار اردو دیده ام که بقایای اغذیه‍ی این مکتشفین خارجی و نیمه خارجی را با ولع می بلعند و برسرقوطی های تهی کنسرو با یکدیگر می جنگند.» صص 81- 180
 
پیام، در نمایاندن سیمای واقعی عشایرجنوب، مستند ترین روایت – فرهنگی – اجتماعی ست. مولفه ای زنده در نشان دادن چهره حقیقیِ   رندگیِ ایلات.   بیجا نیست که بهمن بیگی مینویسد:
«ما را به غارتگری رسوا کرده اند درحالی که از ما غارتزده تر کسی نیست.» ص 182
دفتررا میبندم. با احترام به پاکیِ اندیشه های متحول این مرد بزرگ، که هم،   قابل ستایش است و هم پدیده‍ی کم نظیر تاریخی. کسی که در سراسر دوران رندگی خود باداشتن کارنامه‍ی درخشان، لحظه ای از تبار و فرهنگ و اصل خود غافل نمانده وهنوزهم دراصالتِ فرهنگی به پاکی و سادگی و درستی ایل و عشایر جنوب مومن و وفاداراست.
فرهیخته مردی که نامش، درتاریخ تحول فکریِ مردم فراموش شده‍ی عشایربه نیکی و خوشنامی ثبت شده است.
 
 
از وبلاگ های زیر دیدن کنید:
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
 
     


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست