سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

من و ترکان خاتون
داستان کوتاه به فارسی و عربی


یوسف عزیزی بنی طرف


• آن جانور عجیب، آیا واقعا رام شده است. احساسی از وحشت هنوز تمام تنم را می لرزاند. وقتی به آب نگاه می کنم خودم و تابلوم را می بینم که با آمیخته ای از احساس های رنگارنگ بر سطح آب می رقصند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۶ خرداد ۱٣٨۷ -  ۱۵ ژوئن ۲۰۰٨


 
 
 
آن جانور عجیب از کجا آمد؟ از نخلستان یا از مهتابی کاخ؟ داشتم سکته می کردم. اکنون این دود سیاه   و آوای نکره و گوش خراش موتور می تواند همه جانوران دشت را بیدار کند. بی گمان هر بیشه زار، کنامی است که ده ها جانور درنده را در خود نهفته دارد؛ ولی من کاری به درون بیشه زار ندارم. شکل وحشی اش جنونم را بر می انگیزد. شلال های سبز ولو شده بر سواحل سرخ. به گل رس ساحل دسرسی ندارم و گرنه تندیسی از ترکان خاتون می ساختم و در حدقه چشم هایش دوتا صدف سفید می گذاشتم. بی اختیار رنگ و روغن از انگشتانم سرریز می شود. نمی توانم احساس سرکشم را مهار کنم. ای کاش گوگن به هائیتی نمی رفت و به این جا می آمد. دنیایی مرموز و دست نخورده که هیچ قلمی ترسیمش نکرده است. باید به این نخل های بلند بالا و زمخت با چشمی زنانه نگاه کرد. احساسی از نشاط رگ های سینه ام را سرشار می کند. می توانم نام تابلوم را بگذارم:" سرزمین خورشید و خشونت".
  آن جانور عجیب، آیا واقعا رام شده است. احساسی از وحشت هنوز تمام تنم را می لرزاند. وقتی به آب نگاه می کنم خودم و تابلوم را می بینم که با آمیخته ای از احساس های رنگارنگ بر سطح آب می رقصند. رنگ ها در آب تجزیه می شوند. رنگ آبی رگ هایم را برجسته تر می بینم که از آبی آب شفاف تر است. رنگ سبز تابلو با سبزی بشه زار در می آمیزد. چشمانی را می بینم که از درون بیشه زار برق می زنند.
  برق چشم ها، چشمانم را کور می کند و بی آن که بخواهم از صندلی کنده می شوم. هراسی ناگهانی باعث می شود تا به ترکان خاتون نزدیک شوم. دلداریم می دهد و خطاب به جانوری که رو به روی ما ایستاده، می گوید:
  -"وریده" گورت را گم کن.
  جانور عجیب به جای آن که گورش را گم کند، غرش سهمگینی می کند و به ما نزدیک می شود. ترکان خاتون به من می گوید:
  - نترسید، "وریده" می خواهد با شما بازی کند، ناز و ادا در می آورد.
  من که از ترس زهره ترک شده بودم به خود گفتم " چه ناز و ادایی"!
  جانور دراز می کشد و با دم خود پشتش را می خاراند. دهانش را باز می کند و دندان های سفیدش را نشان می دهد. خودم را به ترکان خاتون می چسبانم. نفس های ترکان خاتون، آمیخته با نفس های گرم جانور را روی گونه هایم حس می کنم. گونه هایم مرطوب شده است. آیا آن قدر ترسیده ام که اشکم در آمده؟ با دست گونه هایم را لمس می کنم. نفس خیس جانور است. ترکان خاتون دستی بر پیشانی جانور می کشد. جانور نعره ای سر می دهد. آنگاه روی پاهایش می ایستد و غرش کنان دور خویش می چرخد. خودرا توی دامن بلند ترکان خاتون می اندازم وسرم را در میان چین هایش پنهان می کنم. ترکان خاتون می گوید:
  - مادام! بلند شوید. "وریده" جانور بی آزاری است.
  سرم را اندکی بلند می کنم. حالا جانور عجیب سبیل هایش را عین سوزن سیخ کرده است و نعره می کشد، ترکان خاتون دوباره می گوید:
  - طفلکی غریبی می کند، گرسنه هم هست.
  جانور را اندکی به عقب می راند تا من بتوانم سرم را خوب بلند کنم وکنار ترکان خاتون بنشینم. او بار دیگر به من می گوید:
  - نترسید "وریده" جانور رامی است.
  جانور جلو می آید. دست راستش را بلند می کند تا با من دست دهد. پس می نشینم ودر حیاطی که نشسته بودیم به دنبال جای مطمئنی می گردم تا خودم را پنهان کنم. ترکان خاتون دلداریم می دهد. نمی توانستم در چشم های براق آن جانور نگاه کنم.
  ترکان خاتون دست هایش را به هم زد. ندیمه ای آمد. چیزهایی به عربی به او گفت. پس از چند لحظه ندیمه ظرف پر از گوشتی آورد؛ گوشت لخم گوسفند. ترکان خاتون به او گفت که ظرف را قدری دورتر بگذارد. "وریده"از ما دور شد وبه   سراغ ظرف رفت. کم کم ترسم ریخت و توانستم به آن جانور هراس انگیز نگاه کنم. لکه های خوش رنگ، بدن جانور را پوشانده بود وتکه خال های سیاه بر زمینه گندمگون پوستش برجسته می نمود، گفتم:
  - باید پلنگ باشد؟!
  همین طور است مادام. یک سال پیش که من وشیخ بزرگ برای شکار به بیشه زارهای اطراف رفته بودیم این پلنگ را شکار کردبم ولی من رامش کردم ونامش را "وریده" گذاشتم یعنی گل سرخ کوچک. پس از مرگ شیخ بزرگ، تنها مونسم همین جانور است.
  باخود گفتم " چرا گل سرخ؟!" و به نخل زارها ئ بیشه زارهای اطراف نگریستم. آن چشم ها حالا توی بیشه زار برق می زد و همین که روی سطح آب بازتاب می یافت همان جا می شکست و توی آب پخش می شد. آب حد فاصل ما و بیشه زار بود. یک روز می شد که کشتی بخار شیخ به پت و پت افتاده و درست رو به روی این بیشه زار زیبا و رازناک لنگر انداخته است. من از این چشم های براق می ترسم. خدا خدا می کنم کشتی درست شود و این شط بزرگ ما را با خود ببرد. سه پایه بوم را از همان لحظه ای که از "فیلیه" حرکت کرده ایم روی عرصه کشتی نصب کرده ام اما همیشه نمی توانم نقاشی کنم. موج مانع می شود. من در واقع روی سطح آب نقاشی می کنم. هرچه می کشم نقشش را روی آب می بینم. از رو به رو نیز نقش بیشه زار روی آب می افتد. گویی نقاشی چیره دست تر از من با من رقابت می کند. دست هایش را نمی بینم اما اثرش را روی آب می بینم. نزدیک ساحل رودخانه، نقاشی هامان تداخل پیدا می یابد و من دیگر نمی توانم رنگ ها و خط ها را جدا کنم. همه چیز در هم می آمیزد. من فقط صبح و عصر قلم مویم را به کار می گیرم. در بقیه ساعت های روز، آفتاب داغ پوست از کله آدم می کند. راستی آیا آن چشم های شرربار را هم توی تابلو بیاورم؟ باید به خودم تلقین کنم که از پلنگ نمی ترسم.
  پلنگ وقتی حسابی سیر شد دوباره به ما نگاه کرد. انگار می خندید؛ خشنود به نظر می رسید؛ ترکان خاتون گفت:
  - بیشه زارهای ساحل کارون پر از پلنگ است.
  وخطاب به جانور گفت:
  - "وریده"، " وریده" بیا جلو.
  آن گاه دستی بر سبیل هایش کشید و گفت:
  - عین سبیل های شیخ بزرگ است. خدا بیامرز خیلی این جانور را دوست داشت. باهم بازی می کردند، کشتی می گرفتند و شیخ عرق خرما به خوردش می داد و باهم مست می کردند. واقعا دیدن داشت مادام. هروقت هم دست از پا خطا می کرد یا به شیخ حمله می کرد، نوکرها دست و پایش را می بستند.
  ترکان خاتون تکه گوشتی را بالا گرفت و پلنگ روی دوپا ایستاد تا گوشت را از دستانش بقاپد. وقتی گوشت را خورد، دوباره غرش کنان روی پاهایش چرخید. پلنگ را سیر نگه می دارد تا سروصدایش در نیاید. از ترکان خاتون پرسیدم:
  - شنیدم انگلیسی ها می خواهند بیشه زارهای ساحل را خشک کنند، صحت دارد؟
  واو در پاسخ پرسشم پرسید:
  - چرا این جور خبرها را اول شما فرانسوی ها می شنوید؟
  دوباره پرسیدم:
  - می خواهند جاده درست کنند؟
  گفت:
  - اگر این کار را بکنند منطقه را قرق خواهند کرد و این چندتا تجارتخانه شما را تعطیل خواهند کرد. پرسیدم:
  - پلنگ ها چه می شوند؟
  - معلوم است نسلشان از میان خواهد رفت.
  - نظر شیخ جوان چیست؟
  - صد در صد مخالف است.
  - ولی من مطمئنم انگلیسی ها دست نمی کشند. آثار گلوله هاشان هنوز روی حصار
" محمره" باقی است. آنها میخشان را برای پنجاه تا صد سال آینده می کوبند.
  پلنگ به من خیره شده است. شاید حس کرده که راجع به سرنوشتش فکر می کنم. تا زمانی که دندان هایش را نشان ندهد زیبا و دوست داشتنی است. شیفته رنگ پوستش شده ام. با غروب آفتاب پوست گندمگونش مثل چشم های خونی اش برق می زند. مدتی است که رو به روی کشتی نشسته و گستاخانه به من نگاه می کند. احتمالا منتظر است که بخوابیم. خدا می داند چه فکری در سر دارد. آیا نقشه می کشد؟ شاید از پس من زن بر آید اما مسیو و مکانیسین و نوکر، لقمه های سهل الوصولی نیستند. خواب در میانه آب. هیچگاه خوابش را نمی دیدم. آیا ما امشب طعمه این پلنگ تیز دندان خواهیم بود؟ چه جراتی دارد این ترکان خاتون که " وریده" را عین یک گربه ملوس رام کرده. آدم رام، حیوان رام را می پسندد. انگلیسی ها چشم ندارند چندتا تجارتخانه ما را در این شهر ببینند. این کنیز زرخرید شیخ چه افاده ها که ندارد. " من سوگلی شیخ بزرگ بودم و چهار زبان می دانم: عربی، فارسی، ترکی و روسی". وقتی این را می گفن ژست کلئوپاترا را می گرفت. راستی اگر شیخ بزرگ نمی مرد، چه کار می کرد. لابد پلنگ ها را اخته می کرد. کنیز استانبولی حالا برای شیخ بزرگ جانشین هم تعیین می کند؛ یعنی تعیین می کنند و او تایید می کند. مزعل را نمی پسندند، خزعل مطیع است. به در می گوید که دیوار بشنود. من نه ته پیازم نه سر پیاز! نقاشی واله و شیدا که سفرنامه هم می نویسد تا صد سال دیگر، نویسنده واله ای پیدا شود و قصه یا نمایشنامه ای بر مبنایش بنویسد. اوه! چه تخیلات دور ودرازی. تا آن زمان کی زنده است. با این ابوقراضه ای که اسمش کشتی مخصوص شیخ است و پلنگ هایی که سرتاسر ساحل را قرق کرده اند، معلوم نیست زنده به اهواز برسیم.
  وقتی مکانیسین کشتی پشت سکان قرار گرفت فهمیدم کشتی برای حرکت آماده می شود. باد که به شاخه های نخل می وزید تکانشان می داد. گویی برای ما دست تکان می دادند! پلنگ با ترکان خاتون در کاخ مانده است. هیبت پلنگ، خاطره سبز نخل ها، طعم گس خارک ها وشیرینی موز و پرتقال های باغ شیخ تا پاریس بامن خواهند بود.
  مزعل یا آن گونه که ترکان خاتون می گفت، شیخ جوان،   سوار بر کشتی تفریحی اش تا نیمه های شط بدرقه مان کرد. برادر کوچکترش در کنار او بود. نگران به نظر می رسید، اما سعی می کرد با لبخندی تصنعی این نگرانی را بپوشاند.
  احتمالا به اهواز که برسیم نخستین خبری را که کنسول به ما خواهد گفت، خبر غرق شدن شیخ جوان در میانه شط خواهد بود.    
 
 
 
 
ترکان خاتون
قصه قصیره
یوسف عزیزی
 
من أین اتی ذلک الحیوان العجیب؟ من بین اشجار النخیل أو من شرفه القصر؟ کدت ان أُصاب بجلطه قلبیه.   فهذا الدخان الاسود واصوات المحرک،الکریهه و الموذیه، یمکن ان تیقظ جمیع بهائم الوادی.
  لاشک بان الأحراج، هی عرین لعشرات البهائم والسباع وأنا- بالطبع- لایهمنی من هو فی الاحراج. اشکالها تثیر جنونی.
خصال خضراء منتشره علی ضفاف حمراء. لم استطع الوصول الی ضفتی النهر و صلصالها، حیث لو تمکنت لقمت بنحت تمثال لترکان خاتون و لوضعت محارتین بیضاوین فی حدقتی عینیها. ینضح الزیت و الصبغ - عفویا - من أناملی؛ فلااتمکن من السیطره علی مشاعری الجامحه. یالیت کان غوغان قد جاء الی هنا قبل أن یسافر الی هاییتی. عالم بکر و غامض، لم یرسمه رسام ما فی الدنیا من قبل. یجب ان تنظر بعیون أُنثویه الی هذا النخیل الباسق الفظ الخشن. شعور من البهجه یملأ عروق نهودی الزرقاء. یمکن ان أُسمی اللوحه: " أرض الشمس و العنف".
  فهل تم استئناس ذلک الحیوان العجیب؟ ماأزال اشعر بالرجفه من خشیته. عندما أُحدق فی المیاه، أری نفسی و اللوحه وأحاسیسی الملونه ترقص علی سطحها. فتتحلل الالوان فی المیاه، لکن عروقی الزرقاء تبرز وکأنها اکثر شفافیه من المیاه.
  یمتزج اللون الاخضر للوحتی مع اُخضرار الاحراج حیث أری ضوء عیون تسطع من بینها؛ کادت أن تعمی عینی.
  اقفز من الکرسی دون ارادتی، یفاجئنی الخوف، فأقترب من ترکان خاتون التی تحاول تهدئتی وهی تخاطب الحیوان الذی یقف أزاءنا:
-          " وریده" وَلّی من هنا.
  لم یذهب الحیوان العجیب بل زأر وتقرب منا. تخاطبنی ترکان خاتون:
-          لاتقلقی، "وریده" یرید ان یلعب معک، فهو یتغنج.
  سألت فی قراره نفسی و الخوف یغمرنی" أیّ غنج هذا؟"
  یمد الحیوان جسده. و یحک ظهره بذیله، یفتح فمه، لتظهر اسنانه البیضاء.
  ادنو من ترکان خاتون أکثر فاکثر. انفاسها الممزوجه بانفاس الحیوان الدافئه تلامس وجهی. اشعر برطوبه فی وجهی؛ فهل سالت دموعی خوفا من الحیوان؟
  المس وجناتی، فالرطوبه من انفاس الحیوان. مسحت ترکان خاتون یدها علی ناصیته، زأر و وقف علی رجلیه، وقام بالدوران حول نفسه. اقذف بنفسی فی حضن ترکان خاتون، لأُخفی وجهی فی تنورتها الطویله. تقول لی: "انهضی مدام! وریده حیوان غیرموذ".
  أرفع رأسی قلیلا. یزأر بصوت مخیف، و شواربه تبدو کالإبر المسننه.
  تقول ترکان خاتون: یستغرب طفلنا هذا، انه جائع ایضا.        
  تدفع الحیوان الی الوراء لاتمکن من رفع رأسی من حضنها والجلوس الی جنبها. تقول لی مره اخری:
-          لاتقلقی مدام؛ "وریده" حیوان الیف.
  یتقدم الحیوان، و یرفع یده لیصافحنی، تراجعت بعض الشیء حیث اخذت أبحث عن مکان مأمون لأخبئ نفسی فیه. ترکان خاتون تسلینی. لم استطع النظر فی عیونه الساطعه.
  صفقت ترکان خاتون وأحضرت الوصیفه، وقالت لها شیئا بالعربیه.
  عادت الوصیفه بعد هنیهه و معها صحن من اللحم الهبر لنعجه طریه. أمرتها ترکان خاتون أن تنأی بالصحن منا قلیلا. هرع "وریده" الی الصحن. فقد تضاءل خوفی رویدا رویدا و تمکنت أن أُحدق جیدا بذلک الحیوان المثیر. کان جسده مرقطا ببقع سوداء تبدو جمیله وبارزه علی جلده الحنطی. قلت:
-          انه نمر بالتأکید.
-          صحیح. فقد قمنا باصطیاده قبل عام وذلک عندما کنا، أنا
و الشیخ، فی رحله صید فی الأحراج المحیطه بمدینه المحّمره. فقد قمت بتألیفه، و أطلقت علیه اسم "وریده" ای ورده الجوری الصغیره. اصبح الحیوان مونسی الوحید بعد رحیل الشیخ.
  تساءلت فی قراره نفسی:" لماذا ورده الجوری؟" و حدقت فی النخیل و الاحراج المجاوره.
  اننی اری حالیا الاضواء تصدر من بین الاحراج، من تلک العیون لتنکسر، و تغوص فی المیاه بعد أن تصطدم بسطحها. فالمیاه تفصلنا عن الاحراج.
  فقد أُصیبت الباخره بعطل فنی، و رست امام هذه الاحراج الجمیله و الخافیه للأسرار. اننی أخشی هذه العیون الساطعه. أدعو الله ان یتم تصلیح الباخره کی یأخذنا معه هذا النهر العظیم معه. احضرت معی منصه تصویر، ووضعتها علی ظهر الباخره منذ ان غادرنا قصر "الفیلیه" فی میناء المحمّره؛ لکننی لم أتمکن من الرسم فی کل اوقات الیوم. الامواج تحول دون ذلک، وإننی فی الحقیقه ارسم علی سطح الماء، اذ أری علیه صوره لکل شیء ارسمه. کما اری   صوره الاحراج ایضا. یبدو ان رساما بارعا اکثر منی ینافسنی فی الرسم. لم اشاهد یدیه لکننی أری أثره علی سطح الماء. فتتداخل الالوان و الخطوط بالقرب من ساحل النهر حیث لایمکن لی ان افصلها. یمتزج الشیء بالشیء. اننی ارسم فی الصباح
و المساء فقط لان الشمس المحرقه تنزع جلدی منی فی باقی ساعات النهار. فهل علی أن أرسم تلک العیون المتلالئه فی لوحتی؟ یجب أن ألقّن نفسی باننی لم أخش النمور.
  حدق فینا النمر مره اخری بعد أن شبع من الطعام. یبدو ضاحکا
و راضیا منا. قالت ترکان خاتون:
  - الاحراج الواقعه علی ضفاف نهر کارون تعج بالنمور.
  واردفت: " وریده"، "وریده" تقدم الینا.
  ومن ثم لمست شواربه وقالت:
-          تشبه شوارب الشیخ - الله یرحمه - کان یحب الحیوان هذا، یلعب معه، و یصارعه فی بعض الاحیان. والانکی أنه کان یشرّبه عرق التمر، المعروف هنا ب"المْسَیّح" لیسکروا سویا. کانت مشاهد لطیفه مدام. فعندما کان یتنمر و یهاجم الشیخ، تهرع الخدمه الیه لتوثق یدیه برجلیه.
  لوحت ترکان خاتون بلحمه وهی واقفه، لیقف النمر علی رجلیه لیخطفها منها. زأر النمر بعد ان أکل اللحمه، و دار راقصا حول نفسه. تحاول ترکان خاتون أن تشبعه کی لایزأر و یهاجم أحدا. سألت ترکان خاتون:
-          سمعت أن الانجلیز ینوون تجفیف الاحراج و احراقها؛ هل هذا صحیح؟
  فردا علی سوالی، سألتنی:
-          لماذا انتم الفرنسیین اول الذین تسمعون مثل هذه الأخبار؟
  سألتها مره اخری: هل ینوون شق الطرق؟
-          اذا نفذوا ذلک سیسیطرون علی المنطقه، و یغلقون متاجرکم فی المحمّره.
  کما سألت: وماذا یکون مصیر النمور؟
-          واضح، سیتم القضاء علی نسلهن.
-          وما هو رأی الشیخ الشاب فی هذا الصدد؟
-          یعارض التجفیف مئه فی المئه.
-          لکننی واثقه بأن الانجلیز سینفذون مخططهم. لاتزال هناک آثار قذائفهم علی جدران قلعه المحمّره. فهم یخططون لتعزیز نفوذهم
لقرن و نصف القرن بعد الان.
  النمر ینظر الی؛ ربما یشعر بأننی افکر فی مصیره؛ فهو جمیل
و لطیف اذا لم یفتح فاه، و یظهر اسنانه.
  اننی مولعه بلون جلده، فعند غروب الشمس یتلألأ جلده الحنطی کعیونه الدمویه. منذ فتره وهو یحدق بی بوقاحه. لعله ینتظر نومی. الله اعلم بما یفکرفیه هذا الحیوان. هل هو یخطط لأمر ما؟ ربما یتمکن ان یفرسنی حین اکون وحدی، لکنه لم یستطع ذلک بوجود زوجی" المسیو" و خادمنا و فنیّ الباخره. لم اکن أحلم یوما، أن أضطجع علی المیاه وبین المیاه. فهل اکون اللیله فریسه لهذا النمر المتنمّر؟
وکم هی جریئه ترکان خاتون التی قامت بتألیف النمر"وریده" کقطه مدللله ؟ الانسان الالیف یُحب الحیوان الالیف. الانجلیز لایریدون أن تکون هناک بضعه متاجر فرنسیه فی هذه المدینه. فکم هی متکبره جاریه الشیخ هذه. " کنت عزیزه الشیخ الکبیر و أتقن اربع لغات: العربیه و الفارسیه و الترکیه و الروسیه". عندما کانت
  تتفوه بهذا الکلام تبدو وکأنها کلیوباترا الفرعونیه.
ماذا کانت تفعل ترکان خاتون لو لم یرحل الشیخ الکبیر؟ لربما کانت تقوم بتعقیم النمور! فقد وصل الامر بالجاریه الترکیه ان تقوم بتعیین خلیفه للشیخ الکبیر او الاخرون أن یختاره وهی توید.
  هم لایرغبون فی الشیخ مزعل، و یقولون إن الشیخ خزعلا مطیع لنا. ایاک اعنی واسمعی یا جاره! لاجمل لی و لاناقه فی الامر! اننی رسامه فقط؛ و مفتونه بهذه الارض، اکتب رحلاتی، لیظهر کاتب آخر بعد مئه عام لیکتب قصه او مسرحیه علی أساسها. آه! ای خیال بعید هذا؟ من هو حی فی ذلک الوقت؟ لست واثقه بأننی أصل الاهواز حیه فی هذه الباخره المسماه باخره الشیخ الخاصه، و وجود کل هذه النمور التی تسرح و تمرح علی طرفی نهر کارون.
  عندما استقر الفنیّ وراء مقود الباخره فهمت أنها تستعد للانطلاق.أغصان النخیل کانت تهتز بالریاح القویه و کأنها تسلم علینا بأیدیها!
  بقی النمر و ترکان خاتون فی القصر. و ستکون معی دائما حتی أصل باریس، هیبه النمر، و ذکریات النخیل و طعم البلح المر
و حلاوه الموز و البرتقال الذی أکلته فی حدیقه الشیخ.
  یودعنا مزعل - او کما تصفه ترکان خاتون، الشیخ الشاب - علی یخته حتی وسط النهر. شقیقه الصغیر کان الی جانبه؛ یبدو قلقا، لکنه کان یسعی لإخفاء قلقه بابتسامه ظاهریه.
  فمن المحتمل أن یخبرنا القنصل عند وصولنا لمدینه الأهواز بأول نبأ، وهو غرق الشیخ الشاب فی وسط النهر.          
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست