سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نخلی در آسمان


عباس موذن


• عاشق شدن نور است. مثل زندگی خوب است. مثل بودن، جهیدن، اوج گرفتن به جایی در بالا. البته قبل از آن باید بدانی بالایی که می‌گویم، کجاست؟ برای یک بار هم که شده، نه که بگویم دیده باشی، باید آن جا را حس کرده باشی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ خرداد ۱٣٨۷ -  ٨ ژوئن ۲۰۰٨


 
 
 
می‌‌بینی؟ آهان، همان جا، به ته سیاهی نگاه کن. به تاریکی پشت پلک هایت وقتی که پهلو گرفته‌اند. دو پرده ی نازک چشم هایت را روی هم گذاشته‌ای تا کمی آرام گیری. نه تاریک است و نه کاملاً روشن. حالا چیزهای ریزی مثل مورچه‌هایی سفید، شاید هم حشره‌هایی سیاه که در کاسه ی ماستی وول می‌خورند، جلو چشمان ات می‌آیند و می‌روند وبعد غیب شان می‌زند. مثل کلمه هایی که در راهروهای باریک یک کتاب آسمانی انتظار می کشند تا تو را از دروازه های سبز بهشت بگذرانند. حالا دیدی؟ سعی کن همین موقعیت را حفظ کنی. به نگاهت فرصت بده تا عادت کنند. باید چیزی را که می‌بینند، بپذیرند تا به کشف شهودی دیگر، متفاوت با آنچه پیران کم سن و سال در گوش ات خوانده‌اند برسند. فرصت بده تا بزرگ شوند، بزرگ ببینند.
گفته بودی، اگر به سیاهی نگاه کنم، او هم به من نگاه می‌کند. آنقدر نگاه می‌کند تا من هم بتوانم او را ببینم. حالا بگو تو به چه می‌اندیشی؟ آرام باش و بگو. گفتی؟
عاشق نشدن که هنر نیست! گناهی بزرگ است. یک سیاهی، یک نشان. لکه ای که تصادفاً بر تو نشسته است و آنقدر آهسته شروع به خوردن ات کرده، که یکهو در زمانی که می خواهی تصمیم مهمی بگیری متوجه ‌شده ای آن لکه ی درشت، خودت هستی، خودت!
عاشق شدن نور است. مثل زندگی خوب است. مثل بودن، جهیدن، اوج گرفتن به جایی در بالا. البته قبل از آن باید بدانی بالایی که می‌گویم، کجاست؟ برای یک بار هم که شده، نه که بگویم دیده باشی، باید آن جا را حس کرده باشی. به گونه‌ای که از شهادتِ به بودنش، از نامحرمی، نترسی و دِق نکنی.
  فقط گفتی: آخ...
و خندیدی. لبخند زدی، همانجا نشستی و نگاه کردی. این بار بلند خندیدی. مثل قناری بی‌بی عصمت قهقه زدی. نمی‌دانم کی بود؟ اما چطور یک پدر، به شیطنت کودکش می‌خندد، تو هم نمی‌خواستی اعتراض کنی. شاید هم نمی‌توانستی. دوست داشتنِ پاره تن، هزینه دارد. کفاره‌ای زیاد. هم دوست اش داری و هم نمی‌خواهی او را بیازاری. کنارت نشستم و کف دستم را به مقطع ساق پای ات فشردم. هنوز   رنگ صورتت داشت سفیدتر می‌شد. نگاه کردم، خاک های دستم با خون تو قاطی بود و گرم. مثل وقتی که از آرزوهایت می گفتی.
می گویی: آب...
بعد هم می گویی: کجاست؟
هر دو نگاه می کنیم. نه آب است و نه پای گم شده‌‌ات. این بار فقط من هستم که نگاهت می کنم. بی هوش هستی. افتاده است آن طرف خاک ریزی که مهرداد خوابیده. بر خلاف تو که تکه‌ای از پای ات سرجایش نیست و هنوز نفس می‌کشی، او همه ی بدنش سالم است اما خودش نیست. نفس اش گم شده است.
حالا می‌گویی، خسته‌ای. اولین بار است که خمیاز می‌کشی و مثل ببری که پس از چرت بعد از ظهر خود پنجه هایش را روی زمین می‌کشد و آنها را برای شکار آماده می‌کند، کش و قوس می‌روی.
فاطمه می گوید: زن ها غصه می‌خورند، بچه‌ها غصه می‌خورند، اما رنج کشیدن مال مردهاست.
ایران کشور قشنگی بود. آمریکای دهه هفتاد کشور قشنگی بود. روسیه ی تزارها و فرانسه ی بناپارت هم همین طور. من در زندان هستم، حالا این مهم است!
وسط چهار دیوار که هر کدام یازده‌متر از هم فاصله دارند. ممکن است فاصله‌ها را زیاد یا کم گفته باشم. آن ها را با قدم هایم متر کرده‌ام. داشت یادم می‌رفت، تا حالا گربه‌ای چشم درشت، جلو تو خمیازه کشیده است؟ دیروز درست جلوی نانوایی، یک گربه سیاه ولگرد آنقدر توی چشمانم نگاه کرد و   هی خمیازه کشید که من هم خمیازه‌ام گرفت. آن قدر خمیازه کشیدم تا از ایستادن در صف نان صرف نظر کرده و به خانه ‌برگشتم. پرده‌ها را کشیدم و چشم بندی که فاطمه از لباس کهنه مریم برایم دوخته است را روی چشمانم گذاشتم و برای اولین بار راحت و آسوده به خواب رفتم. به این خاطر می گویم راحت و آسوده که پس از مدت‌ها، رویاها با خواب هایم آشتی کرده بودند.
آن شبی که ماه گرفت یادت هست؟ فاطمه هنوز مریم را در شکم داشت. گفت: مادرم گفته است:
  در وقت خسوف، زن باردار نباید دستش روی شکم اش باشد؛ ممکن است روی صورت نوزاد سایه ی ماه بیافتد. نوزاد اگر دختر باشد آن وقت باید تا آخر عمر از نگاه کردن توی چشم مردم خجالت بکشد و در حسرت خواستگار بماندتا بسوزد.
آن شب تا صبح نخوابیدی که نکند فاطمه خوابش بگیرد و کف دست اش جا بماند روی شکم اش.
بالاخره   یک خروس اذان گفت. دلنشین آواز می خواند.
فاطمه گفت: به صبح مسجد نمی شود اعتماد کرد. خروس که اذان گفت، نماز ات را بخوان.
گفتی: هرچه محله را نگاه می کنم مرغ و خروسی نمی بینم. فقط صبح به صبح صدایش می آید.
مریم گفت: البته به قوقولی قوقوی او هم نمی شود اعتماد کرد. خروسی که در تهران زندگی کند ممکن است خُلقیات اش با اجدادش فرق کند و هوای دودگرفته ی شهر باعث بشود تا نتواند خواب سحری را رها کند.
گفتی: بعید است! خروس نمی تواند وظیفه اش را فراموش کند. همه چیز در این جا تغییر کرده به جز رفتار این پرنده ی آتشین. وقتی در آخرین منزل سحر صدایش را می شنوی با خودت می اندیشی، صدای خروس چقدر شادی آور است!
وقتی رفتی با خودم گفتم: چه روز هولناکی‌ست، عمر!
یک روز و یک عمر چه تفاوت می کند اگر درون چاهی باشی که به نام مصر تو را درونش هُل داده اند!
مریم گفت: درون تاریکی چاه، یک روز چقدر طول می‌کشد!
می‌شود اندازه گرفت؟ وسیله‌ای که بتوانی تاریکی را اندازه بگیری فقط انگیزه‌هایی‌ست که داری. برای تو که می‌خواستی خوب باشی، فرقی ندارد چقدر طول بکشد اما برای فاطمه که انتظارت را می‌کشید، نمی‌دانم. از قول دخترت گفتی:
  تنفرو تقدس تعریفی هم دارند؟ اصلاً چرا یک نفر مقدس و دوست داشتنی ست اما یکی دیگر تنفر انگیز و پست!؟
فقط خاطره هایی که آن شب از ذهن ات گذشت باعث شد تا از لالایی سرما خوابمان نگیرد. هنوز هم از زندگی خاطره ای داری؟   
نخلستان پدرت یادت هست، آن نخل ماده‌ای که ملک محمد زیر سایه‌اش گاهی یک فنجان چای می‌خورد و عرق‌اش را خشک می‌کرد؟
بی بی عصمت عصبانی شد و ‌گفت:
  برایم هوو گرفته‌ای!
ملک محمد خندید: این نخل، خواهر من است. برکت دارد. اگر ناراحت‌اش کنی ممکن است باردار نشود و به جای خرما، خارک بزاید. از آن روز به نخل ماده ی نخلستان گفتیم،«عمه نخل.»
  بلند بود و خرمایش درشت و کُپُل. نخلستانتان، فقط سی نفر نخل بود. بیست و پنج تای آن ها خرما می‌زاییدند و پنچ تای دیگر، مثل مردان قبیله ای در آن سوی ابدیت، جایی که خدا تنها نشسته است- نگاه می کنند. به ابدیت فکر می کردم که جنگ، نخل ها را سر برید و سوزاند. عمه نخل هم مرد. ملک محمد گفت:
نخل ها هم شهید می شوند.
گفتی: مگر درخت‌ هم می داند زنده بودن یعنی چه؟
گفتی: قیامت فقط مال آدم هاست.
گفتی: باید تکه های زمان را بشناسی. باید بدانی در وقت مناسب از قهر صاحب جهنم به رحمتِ مالک بهشت فرار کنی تا شاید آن جا پناهی بجویی.
گفتی: حنانه را فراموش کرده‌ای، همان ستون گِلی که به پهلوی پیامبر عادت داشت؟ خب، عمه نخل هم به من عادت کرده. اُستُن حنانه با پیامبر- و نخل من با من. برای خدا که کاری ندارد.
حالا می‌گویی، هر وقت پدرت را می‌بینی، زیر سایه عمه نشسته است و با او از خاطرات دنیا می گوید.
این جا خیلی انتظار کشید تا دوباره سبز شدنش را بگیرد. بار دار نشد. بی بی‌گفت:
یاد هست؟ مریم، همان مادر عیسی را نخل خشکی نجات داد. پس خواهر پدرت هم می تواند.
اما نتوانست، اصلاٌ زنده نبود. راست راستی عمه نخل مرده بود. احساس می کنم او هم دلش برای دنیا تنگ شده است چون گاهی وقت ها توی خواب هایم می روید و بیدار که می شوم او هم غیبش می زد.
 
انجام اسفند٨۶
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست