سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چگونه انسان بـوقـلـمـون مـی شـود؟


منوچهر جمالی


• از انسانی که اصل ِ صورت آفرینیست، به انسانی که «به آن، صورت میدهند» و او را به «آلت، یا وسیله» می کاهند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱ خرداد ۱٣٨۷ -  ۲۱ می ۲۰۰٨


 
 
 
 
 
 
قدرتمند : آنکه باصورت دادن به انسان ،
انسان را به اندازه ای(معیاری)   میسازد ، که میخواهد
 
هرقدرتمندی ،   برضدِ انسانهاست
انسان، سرچشمه قدرتست ، چون اندازه همه چیزهاست
 
 
بوقلمون چیست ؟
 
نه تنها یهوه ، بادادن صورت خود، به گل ِ نرم انسان ، اورا خلق میکند ، بلکه   الله هم ، آنچه را او بهترین صورت میداند ، به این گل نرم میدهد ، و هرحکومتی ونظامی   نیز، قوانینش را برپایه تصویری ازانسان میگذارد ، که انسان باید برای زیستن درآن حکومت و نظام، آ ن صورت را پیدا کند . اهورا مزدا نیزدرایزد شناسی زرتشتی ،« صورت دادن به بینش زایشی   » راخویشکاری خود میداند، که انسانها باید خودرا باآن تزازکنند . چرا همه، در دادن صورت به انسان ، در رقابت با یکدیگرهستند ؟   چرا هیچکدام ازآنها ، این پرسش را طرح نمیکند که آیا انسان، چقدرصورت پذیراست ؟ وآیا صورتی را که به او میدهند، گوهر انسان ، به خود ، نگاه میدارد وجزو ِ گوهر انسان میشود ؟ و آیا نرمی او، هم گواه برصورت پذیری ، وهم گواه برتثبیت صورت درخود ِ او هست ؟ هرچه صورت گرفت ، « آلت میشود » و آنکه به او صورت میدهد ، براو، چیره و مسلط میگردد . ولی« نرم بودن ، درصورت پذیری » ، انسان را چنانکه پنداشته میشود ، تبدیل به « آلت » نمیکند. نرم بودن گوهری ، « خطر بوقلمون شدن » را هم دارد . و درست ، بهره بردن ازنرمی انسان ، انسان را درپایان ، تبدیل به بوقلمونی میکند که هرشکلی را می پذیرد، تا همشکلان خود را فرو بلعد . شیخ عطار، درمصیبت نامه ، داستانی ازجانوری دریائی میآورد که بوقلمون مینامد ، وبا این جانور، مسئله نرمی انسان و خطر ِصورت پذیری انسان را طرح میکند .
هست در دریا یکی حیوان گرم      نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او ، چندان بود
کو،   هرآن شکلی که خواهد ،     آن بـود
هرزمان ، شکلی دگر   نیکو کند
هرچه بیند ،    خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری ، آشکار
او بدان صورت درآید   از کـنـار
چون همه ، چو ن خویش   بینندش ز دور
کی شوند   ازجنس خود هرگز   نفور
او درآیـد لاجرم   از گـوشـه ای
خویش را سازد ازایشان ، تـوشـه ای
چون طلسم او ، نگردد آشکار
او بدین   حیلت کند ،   دایم شکار
سراسروجود این موجود ، نرم وگرم است ، و هرشکلی که بخواهد میتواند به خود بدهد. اوهرچیزی را که می بیند، به شکل آن چیزدرمیآید . ازاین رو، به سان ِ همجنس هرچیزی و هرانسانی درمیآید، ولی هدف او ازاین تغییر شکل دادنها ، آنست که دیگران را شکارکند و طعمه خود سازد، ودر دام قدرت خود بیندازد .
این موجود، موجودیست که به خود، هرصورتی میخواهد میدهد تا دیگران رابفریبد و دیگران را شکارکند و ببلعد . البته اهریمن هم درشاهنامه در داستان ضحاک، همین ویژگی را دارد . درآغاز به شکل « داننده و آموزگاری نیکخواه » ، خودرا به ضحاک میشناساند، و « بیامد بسان یکی نیکخواه ،   همی گفت دارم سخنها بسی     که آن را جز ازمن نداند کسی » ، ودانش خود را، بدین شرط به ضحاک میآموزد که با او پیمان تابعیت از دانشش ببندد . ضحاک باید تابع آموزهِ استاد خود باشد . تعلیم ، به شرط تابعیت واطاعت !   او به ضحاک میآموزد که تو باید مسلط وچیره برهمه جهان بشوی ،   که البته ضحاک درته قلبش نیز دوست میدارد . آنگاه اهریمن بدو میآموزد که   راه رسیدن به این قدرت ، کشتن پدرت هست . ضحاک ، با آنکه قدرت را دوست میدارد، ولی حاضربه آلودن دست خود به چنین کاری نیست . ولی این را می پسندد که اهریمن ، این کار را بجای او، وبرای او بکند .آنچه را ضحاک می پسندد ولی نمیخواهد که دست خود را بدان آلوده سازد، اهریمن ، به جایش میکند . هرقدرتمندی، بدین شیوه ، پاک میماند ! پس از رسیدن به قدرت برجهان ، اهریمن ، به شکل آشپز یا خورشگر(= پرورنده= پروردگار ) نزد ضحاک میآید ، و ذوق اورا با خورشها گوناگون ازکشتن جانوران وخونریزی ، عوض میکند . او ازکشتن وخونریزی، کام می برد . کشتن ، برایش خوشمزه میشود . بدینسان   ضحاک ِ گیاهخوار، که ازجان آزاری ، نفرت داشت ، تحول به کسی می یابد که کشتن و خونریختن برای او، « جشن قربانی» میگردد و ازاین رو ، زدار کامه میشود ( از زدن و کشتن، کام می برد ، و سعادت خود را درکشتارمی یابد ) .
ازکشتار، کام می برد ، و کشتن ( ذبح ) برای او ، مقدس و جشن میشود. او نمیکـُشـد ، بلکه « قربانی میکند » . کشتن، ذبح مقدس میشود . «ناپاکترین تباهی » را مقدس کنید، تا بسان ِ« کمال ِ خوبی » دیده شود. انسان بدینسان ازکردن بزرگترین جرمها، نه تنها شرم ندارد ، بلکه آنرا اصل افتخارو سعادت میداند و محبوب ِ خدا میشود .
آنگاه ، ضحاک دراوج این کامبری، اجازه میدهد که خورشگر، دوش او را ببوسد ، ولی از بوسیدن دوش او ، دومار سیاه خونخوار، بردوش او میرویند .   وهربارکه این مارهارا ازدوش او میبرّند ، بازازسر میروید . این اصلهای خونخوارو« خـرد کُش»، درگوهراو ریشه داوانیده اند . این بار،اهریمن که خود ، علت ایجاد درد است ، اکنون به شکل پزشک ، پدیدارمیشود ، و نسخه ِ درمان درد را برای ضحاک مینویسد . داروی مسکن این درد، دادن مغزجوانان به این مارهاست تا آرام بگیرند . درمان دردِ جان ِضحاک ( اصل قدرت ) درآزردن روانها ونابود کردن خرده ی جوان است . این مارها ی خونخوار را نمیتوان کشت ، وباید همیشه آنها را پرورد . نگاهداشتن قدرت ، نیاز به کشتن جوانان ، و خوردن مغزهای جوانان دارد .  
آموزگار، خورشگر( پرورنده ) ، پزشک ( درمانگر) ، چهره های گوناگونی هستند که اهریمن به خود میگیرد ، تا به هدف اصلیش که « آزردن زندگی » هست ، برسد . اهریمن ، دراین چهره های گوناگون که به خود میدهد، راه رسیدن به قدرت برجهان را ، با روش کشتن جان وآزردن خـرد ، خوشـمزه میکند . انسان برای رسیدن به قدرت برجهان ، ازکشتارو آزارو پدرکشی( پدرش، پروردگار ِ جان بود ، چون به همه ، به رایگان ، شیر میداد ) ، کام می برد . اهریمن ، چه چهره هائی برمیگزیند : ۱- آموزگارو داننده ۲- پرورنده ٣- درمان کننده سخت ترین دردها . هم بوقلمون ِ عطار وهم اهریمن شاهنامه ، هرچند که هرصورتی میخواهند به خود میدهند ، ولی درواقع ، همیشه ، یاصورت   دیگری را که میخواهند شکارکنند می پذیرند ، یا صورت کسانی را به خود میدهند که مرجع اعتبارو اعتماد دراجتماع هستند   . درواقع ، بوقلمون ، هرصورتی را ازدیگران ، می پذیرد ، ولی او هرگز نمیتواند ، ازخود به خود ، صورت بدهد.  
او، صورت خود را ، ازخود، نمیتواند بیافریند . او نمیتواند غنای وجود خودرا درصورتهائی که می یابد، بزایاند . اینکه او به هرصورتی که می بیند، و میخواهد شکارکند وبدام خود اندازد ، بسیار فرق با « اصل صورت آفرین ازخود بودن » دارد . او درواقع ، هیچ صورتی ندارد . انسان ، تبدیل به « ماده خالص = نرمی وجودی= صورت پذیری مطلق » شده است .   ازبسکه این وآن، برای وسیله یا آلت ساختن او، به او صورت های گوناگون داده اند، که با گوهرش سازش نداشته ، او ازصورت پذیری ، سیر وملول شده است. اینجاهست که او ازصورت پذیری ، سرکشی میکند ، ولی خود نیز نمیتواند به خود، صورت بدهد .   درهرصورتی که به او داده اند ، اورا به « وسیله و آلت ِ قدرت خود» کاسته اند ، و او دیگر نمیخواهد وسیله وآلت باشد . صورت پذیری، انسان را موجودی تهی میکند . زدن میخ درم برفلز، درفرورفتیگها ، ایجاد برجستگیها میکند . آن فرورفتیگیهاست که صورت را نمودارمیسازد . صورت پذیری مداوم ، به این تهی شدگی ِ وجودانسان میکشد و یکی ازتصاویرتهی شدگی ، همان« حلقوم وگلو وزفر» است که راه فروبلعیدنست . او ازاین پس، همه چیزها وانسانها را فرومی بلعد تا به صورت خود درآورد . او، تبدیل به « اصل بلعندگی » میگردد . او هرصورتی ازآنچه میخواهد ببلعد، به خود میگیرد، تا آنرا یا دیگران را که به آن صورت ، انس واعتماد دارند ، درخود ، تبدیل به «ماده خالص» ، برای ساختن صورت خود که « حلقوم بلعنده » هست و نماد « قحط وجود » است ، بکند .
نرمی هفت اندام بوقلمون ، که « نرمی گوهری » باشد ، نماد « قدرت پذیری مطلق » است . قدرتمند، درپی ماده خام و نرم ساختن از همه انسانهاست، تا صورتی که میخواهد، یا صورت خود را به آنها بدهد . او درانسانها ، «ماده خام » میخواهد ، که آن را « هیولی » نامیده اند . ماده خام ، صورت پذیراست، یا به عبارت دیگر، قدرت پذیراست . صورت دادن به هرچیزی، یا صورت خود ( صورتی به اراه خود ) را به هرچیزی دادن ، دراصل، به معنای ِ« طبق معیارواندازه خود ساختن » هرچیزی است .« قدرتمند وقادر» ، به چیزها و انسانها، هنگامی مسلط است ، و آنها را درمالکیت خود دارد ، که طبق معیار( اندازه ) او، ساخته وپرداخته شوند . اصطلاح ِ   « قـدرت » ، ویژگیهای خود را درعربی وفارسی دارد و کاملا ترجمه « might »   انگلیسی و « Macht »   آلمانی نیست . « قدرت » ، که به معنای « اندازه ، اندازه گیری» هست، و قادرکه به معنای « اندازه گیر» هست ، درواقع ، به معنای « اندازه گذارو واضع معیار» هم بکار برده میشود . به عبارت دیگر، با قدرتمند ، از انسانها ، « سلب قدرت » میشود .   انسان، ازاین پس ، سرچشمه قدرت ، یا بسخنی دیگر، اصل اندازه گیری و اندازه گذاری نیست . انسان، هنگامی سرچشمه قدرتست که معیارو اندازه همه چیزهاست وهمه چیزها را با معیارخود ، اندازه میگیرد . انسانی که قانون نمیگذارد وداوری نمیکند، هیچ قدرتی ندارد .
سکه زدن ، همیشه گواه براظهاروامتدادو پذیرش ِ قدرت بوده است . اینکه یهوه والله ، به انسان ، صورت میدهند ، انسان را تبدیل به ماده خام ،برای قدرت پذیری ِ خود میکنند . درهربینشی و آموزه ای، معیاری یا میخ درمی هست که ، خرد و جان هرانسانی را سکه میزند.   به عبارت دیگر، انسان، ازاین پس، خرد ِخودش را ،معیار واندازه نمیداند ، و منکر اندازه گذاردن «خردِ بهمنی » خود میگردد، و الله و یهوه و اهورامزدا را ، معیارخود وعقل وبینش ِ خود میداند . « قدرت   » دراصل ، به معنای « اصل اندازه گیری، یا اندازه » است، و« قادر» به معنای « اندازه گیر» هست ، ولی درواقع، به معنای ، «اندازه گذار» و« معین سازنده معیار» ، بکار برده شده است.
الله ، قدرتمند است ، چون وجودیست که هم اندازه میگیرد ( قاضی ومجری است)، و هم   اندازه ومعیارمیگذارد ( قانونگذارو ارزشگذازاست ). هرقدرتی و قدرتمندی ، براین شالوده ، به وجود میآید که معین کننده معیار( واضع قانون وحقوق وارزش )، یا « اندازه گیر» ( قاضی وداورو مجری آن اندازه ها) است و معیاری که با آن اندازه میگیرد، در« صندوق و خزانه » اوست .  
البته پیدایش قدرت درهراجتماعی ، همیشه   به معنای آنست که ازانسان، سلب قدرت ( اندازه گذاری و اندازه گیری ) میکند ، و اصالت را درانسان از بین میبرد . انسان ، هنگامی اصالت دارد که سرچشمه اندازه ومعیاراست ، چون گوهر ِ زندگی ( = جی = ژی) ، اندازه هست. انسان، هنگامی اصالت دارد که میتواند به خود، صورت بدهد . طبعا « خرد ، که ازجان میزهد و نگهبان زندگی است» ، اندازه جو و اندازه یاب واندازه گذاراست . درجان هرانسانی، اندازه هست ، و خردِ انسان هست که میکوشد این اندازه را پدیدارسازد. خرد، اندازه را ازانسان، میزایاند . خرد ، مامای اندازه ایست که انسان بدان آبستن است .
  درفرهنگ سیمرغی- ارتائی ،« اندازه » ، اصل آفرینندگی برشالوده جفت آفرینی و یوغ بودنست ، که درهرانسانی هست . بهمن ، آسن خرد = (سنگ= امتزاج واتصال دوچیزباهم ) ، اصل یوغ هست که درهرانسانی هست .« اندازه » ، ازانسان، پیدایش می یابد . درحالیکه ، الله ویهوه واهورامزدا ، اندازه گذارهستند ، یعنی منکرونافی پیدایش اندازه ، ازگوهر ِ خودانسان هستند   .
درفرهنگ ارتائی – سیمرغی ، « جی » که اصل زندگی باشد، خوشه ای ازمعانی دارد که بهترین گواه برآنست که خود ِ گوهر زندگی و یاجان هرکسی ، اندازه بودن است . زندگی ، با اندازه ، « هست » ، و با اندازه ، خود را نگاه میدارد و میپرورد و می پاید .
جی ، بنا برابوریحان رد التفهیم ، نام خود رام ، مادرواصل زندگی و زمان است .   جی، همان « ژی » است که زرتشت رویاروی همزادش « اژی » می نهد ، تا مردم میان آن دو برگزینند .   جی ، معنای « یوغ » دارد (گویش ِ دوانی ) و همچنین معنای شاهین ترازو یا میله ای را دارد که دوکفه ترازو به دوسرآن ، آویزانست ( گویش زرقانی ) و همچنین درترکی ، جی ، به معنای همداستان وهمزبان ومتفق است ( سنگلاخ میرزا مهدی خان ) . اینها همه برآیندهای تصویر« جی = ژی= زی = گی» هستند که معنای اصلی را برجسته میسازند . درجان وزندگی ، اندازه و همکاری وهمآهنگی وهمروشی و همآفرینی ِ نیروها و اندام و اجزاء و...   زهشی وانبثاقی immanent است . جان ، اصل اندازه گذار یا صورت آفرین است . هر صورت وشکلی ، اندازه دارد، و میتوان آن را اندازه گرفت و پیمود وسنجید . انسان ، سرچشمه واصل « قدرت » هست، چون « اصل اندازه » هست . ازهرجانی وانسانی ، اندازه ومعیار، میزهد ومیتراود . صورتیابی ِ جان ِهرانسانی ازخودش ، بیان این سرچشمه بودن « قدرت = اندازگی » اوست . چنانچه دیده خواهدشد ، درفرهنگ ارتائی- سیمرغی ایران، « تن وجان » « صورت و خرد » ، دواصل یوغ یا جفت باهم بودند . صورت ، یا تن ، کالبد ِ جان یا خرد بود . « کالبد » که درپهلوی ، به معنای« شکل وصورت »هست، دراصل به معنای « زهدان » است. هرجانی وخردی ، کالبد ، یا بقول مولوی « کفش ویژه = میدان وفضای ویژه » خود را دارد. ولی این مفهوم صورت ، با آمدن ادیان نوری بکلی تغییر میکند . صورت ، فقط « آیه و رد پا و اثـر ِ »   قدرتمند است ، که بر« ماده خام » میگذارد ، تا اورا زیرسلطه خود درآورد . صورت ، نقش روی میخ درم هست که بر مس ونقره و زر زده میشود . درفرهنگ سیمرغی- ارتائی ،« سیمرغ وهما، یا ماه » (= اصل روشنی زاینده ازتاریکی ) ، صورت ِ وهومن ( بهمن = اصل ناگرفتنی ونادیدنی ) هست . درصورت ، همیشه بهمن ، نهفته وگنج مخفی درآن صورت ( زهدان = پوست ) است .« هما وبهمن » همیشه   با هم یوغند ، دو نیروی به هم چسبیده اند، که باهم میآفرینند . این اندیشه با خدایان نوری ، به کلی طرد و انکار میگردد . شیوه درک جهان وانسان در رابطه با الاه ، عوض میگردد . این دو، به کلی ازهم بریده میشوند .   گیتی وانسان ، ماده خام میشود ، و الله ، دهنده صورت به این ماده خام میگردد   . انسان ، گلی نرم میگردد، که یهوه والله ازآن، انسان را طبق « معیار= صورت» خود، میسازند .
فخرالدین اسعدگرگانی ، این اندیشه ادیان نوری را بسیارشفاف وبرجسته بیان میکند و« صورت دادن» را که « اظهارقدرت » باشد ، برابر با « دهش بیکران خدا » میشمارد .   الله ، قدرت دارد ، چون اندازه برای انسان میگذارد و اعمال وافکار انسان را اندازه میگیرد .
به« قدرت » ،   آفرید :   « اندازه گیری »
زدادار جهان ، قدرت پذیری
« هیولی » خواند اورا ، مرد دانا
به قوتها پذیرفتن ،        توانا
چو ایزد را ، دهشها بیکرانست      پذیرفتن مرو را همچنانست
پذیرد   آفرینش هارا ز دادار     چو ازسکه پذیرد   مُـهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر       کند هرگونه صورت، مرد زرگر..
 
پدید آورد آن را ازهیولی     چهارارکان   بدین هرچار معنی
ازآن پیوندها آمد حرارت      دگر پیوند کزوی شد برودت
رطوبت ، جسمهاراکرد چونان
که گاه ِ شـکل بـستن ،   بُـد به فـرمان ........
هرچه صورت پیدا کرد ، میشود آنرا « اندازه گرفت » . درصورت ، هرچیزی در رنگ وخط ، حدودی مشخص پیدا میکند . « بهمن نادیدنی و ناگرفتنی» ، « صورت دیدنی ولی ناگرفتنی » میشود، و سپس در تنکرد شدن ، هم دیدنی و هم گرفتنی میشود . اینست که صورت یافتن ، نخستین گام درپیدایش « اندازه » هست . درصورت یافتن ، دراندازه پیدا کردن ، کشش به « پذیرش » ، کشش به پیوند یابی و همبغی( همآفرینی ) انگیخته میشود .
اینست که یهوه و الله ، درصورت دادن به انسان، اورا « قابل اندازه گیری » میسازند .    در ابیات بالا ازویس ورامین ، چه نا گفته مانده است ؟ نرم بودن ماده ، آن را صورت پذیر میسازد   ، ولی هنوز این صورت را نمیشود « گرفت » . قدرت ، هنگامی واقعیت می یابد که صورت ، گرفتنی بشود .   هر چیز نرمی ( ذوب شده ای ) بایستی   بلافاصله سفت و سخت ومنجمد بشود، تا صورتی که به آن داده شده، درآن بماند . هنگامی ، صورت دریک ماده ای ، ماند، آنگاه آن چیز، گرفتنی میشود .   اینست که هرچند درآغاز، نرمی برای صورت پذیری خواسته میشود ، ولی بلافاصله نیز، خواستار سفت شدن و منجمد وثابت شدن همیشگی ِ ماده ( خرد و روان انسان ) میگردند ، تا صورتی که به آنها داده شده ، درآنها بماند . پس هم نرمی برای صورت پذیری ، و هم سفت وسخت شوی برای حفظ و بقای آن صورت ، خواسته میشود . این خرد و روان ، نباید امکان صورت پذیری ازنو را داشته باشد . راه صورت پذیری های دیگر، بایستی بسته شود . در آغاز، باید مانند « موم » بود و سپس مانند« آهن » شد وضد موم شدن گردید.   درآغازباید« تغییرپذیرمحض » بود . سپس باید « تغییرناپذیرمطلق » شد .
اگرآن نرمی برای صورت پذیری ، ادامه یابد ، همان « بوقلمون » عطار پیدایش می یابد ولی اگراین « صورت ناپذیری و دریک صورت همیشه ماندن » ادامه یابد ، انسان ، تبدیل به وجودی آهنین یا فلزی می یابد که سرد مطلق ( فاقد هرگونه عاطفه ومهر ) وخشک محض است . گوهر ِ انسان، از« تبدیل شدن به آهن = ازهمیشه دریک حالت وبه یک معیارو به یک صورت ماندن » ، نهفته   ، اعتراض میکند ، و بزودی ، نا آگاهانه ، تحول به همان « بوقلمون » می یابد . هرموءمنی ، برغم تثبیت شدگی دریک صورت ، به حسب ظاهر، یک بوقلمون ، درباطن میماند   .
  مسئله ، « دریک صورت ، همیشه ماندن » است که جان وروان انسان را « گرفتنی » میسازد .   وقتی انسان درصورتی ماند ، میشود اورا کنترل کرد، و براو سلطه ورزید . این « صورت پایدارو نازدودنی » است که یهوه و الله ویا هرصاحب قدرتی میخواهد . نه تنها « اندازه یافتن = صورت پیدا کردن » ، بلکه همیشه همین « اندازه را داشتن ، همیشه به این اندازه و این صورت بودن » غایت یهوه و الله از خلق کردن انسان یا صورت دادن به انسان است .
انسان ، دربرابرچنین الهی ، نرم مطلق است( که نمادش موم وریگ وخاک است) و دربرابر هرچیزو انسان دیگر، سخت مطلق ( که نمادش آهنست ) . انسان، ازیکسو، موم وازسوی دیگر، آهن است !
درقبال اسلام ، که الله را « مقدّروقدیر» میداند ، و طبعا الله را به کردار « صورت دهنده و اندازه گذارو ارزشگذاریا مقدر کننده = قدرتمند » میشناسد، جنبش معتزله ، که خود را « قدریه » نیزمینامید ، ازبطن فرهنگ ارتائی- سیمرغی ، که هنوز در روان ملت ایران، زنده و پویا بود ، برخاست ، و درست وارونه اسلام وقرآن ، انسان را سرچشمه قدرت و آفریننده کارهای خود، میدانست .« قدریه » ، کسانی بودند که براین باور بودند که « هرکسی آفریدگارکارخویش است » وبنا بر اصطلاحات اسلامی ، « کفر» و « معاصی» را تقدیر الله نمیدانند . به عبارت دیگر، انسان را « اندازه گذار» ، « اصل قدرت » « دهنده صورت به خود » میدانستند واین اندیشه ها از دید اسلام، کفرو شرک محض است.
قدریه ، در واژه « قدر، قـدرت ، قـادر» ، به یادِ آزمونی اصیل درفرهنگ ایران میافتادند ، و این واژه ، خواه ناخواه ، فرهنگ سیمرغی- ارتائی را درآن برمیانگیخت . چون واژه « نی = ئوز= خوز» که اندازه باشد، هم به خدا وهم به انسان ، اطلاق داشت . انسان، همان اندازه معیار و اندازه بود که خدا .   واژه « قدر» که همان « قتر= کتره » باشد ، به معنای « نی » است ، که هزاره درایران، معنای « سنجه و اندازه» را داشته است . مثلا به « دنیای سه بعدی » ، قصب سه دامنی گفته میشد ( رشیدی ) که به معنای نائی که سه بُعد دارد، میباشد. درعربی « قتر= قدر» به معنائی « نی است، که آن را به هدف اندازند + تیر » ( لغت نامه دهخدا).   تیر را نیز از نی و گز میساخته اند، و تیر نی و گز، هردو، تداعی اندازه ومعیاراندازه گیری میکردند . « قدرانداز» درادبیات ایران ، به شخصی گویند که تیرش خطا نمیرود .    صائب میگوید :
ازقضا چشم سیاه تو به یادم آمد
قدرانداز نگاه تو به یادم آمد
یونکر نیز kadronetan و   gadronitan را   هزوارش   « پیمودن = اندازه گرفتن » میداند . درسانسکریت kathraa به معنای چوب است و درسجستانی کتراک ، درقدیم به کفشی میگفته اند که تخت چوبی داشته است . درسانسکریت واژه نی به چوب هم گفته میشود . پس قدر= کتره = کدر که نی و « واحد اندازه » است ، ریشه ایرانی- سانسکریت دارد.   و چنانچه هرودوت درکتاب چهارمش، میآورد ، « اوز uz= » ، که به معنای « نی » است ، درسکائی به « آدم » گفته میشده است . انسان ، نی است . و اساسا واژه « آزمایش uz-maayishn ز+ ما »   باشد ، « اندازه گیری با نی » است . انسان که خودش نی است واینهمانی با خدا دارد ، با این اندازه ، همه پدیده ها رامی پیماید، و اندازه میگیرد . نی با نائی برای آنها ، یک پدیده جفت ویوغ بود . همانسان « نی = اندازه » و اندازه گیر برای آنها، یک پدیده همآفرین شمرده میشد . ازاین رو هست که هنگامی زال زر از نزد سیمرغ ( خدا = ارتا = نخستین مایه آفریننده) به گیتی فرود میآید ، خدا ، فقط یک رسالت به او میدهد :
مگر کین نشیمت   نیاید بکار
یکی آزمایش کن از روزگار
ترا بودن ایدر، مرا درخور است
ولیکن ترا ، آن ازاین بهتراست
فرزند خدا نیز جز این درگیتی، رسالتی ندارد که با معیاری که خود دارد، پدیده ها را درگیتی بیازماید وخود، نیک وبد را بیابد .
نزد خدا ، همنشین خدا بودن خوبست ولی به برای تو رفتن به گیتی و آزمایش کردن روزگار، بهتراست . این رسالت هرانسانیست که به گیتی بیاید و با معیارخود ( نی = اوُز) که به خدا ( اوُز) آبستن است، گیتی را با خرد خود بیازماید .
این برخورد معتزله یا قدریه با اصطلاح ( قدر= اندازه= نی ) که درتضاد با برخورد قرآن به اصطلاح « قدرو تقدیرو قادر» است ، ازکجا سرچشمه میگیرد ؟   این تضاد ازآنجا سرچشمه میگیرد که درفرهنگ سیمرغی ( نای به +   اوز دِ س ) یا فرهنگ ارتائی- خرمدینی، انسان ( ئوز= نی) ، اندازه و سنجه و طبعا قدرت بود.رستم
بود که خودش ، اندازه خودش را درآزمایش می یافت .   داستان جنگ رستم وسهراب ، برشالوده این « اندازه یابی خود » استواراست . رستم دراین آزمایش تراژیک زندگی ، با حل مسئله اندازه   خود رویاروست . با بی اندازه بودن ، نمیتواند بجنبدو درجهان زندگی کند ، و دربا اندازه بودن ، دچارشکست میشود که برای او ننگ است ، و باز، با بی اندازه شدن، پیروزی برپسرخود می یابد وناجوانمردانه ، اورا میکشد . اندازه خود را یافتن، با آزمایش و تراژدی کار دارد .
اندازه خود را یافتن ، که به خود ، صورت دادن باشد، و پیدایش قدرت انسان است ، با گذر از آزمایش و با تراژدی کاردارد ، و این ویژگیهای تزاژیک، همه از داستانهای شاهنامه ، در دوره چیرگی زرتشتیگری، حذف شده است و فلسفه زروانی ( بودنی کار) جانشینش گردیده است .
معتزله با چنین پیشینه فرهنگی و اندیشگی کار داشت ، و هنوز از« بودنی کار» یا فلسفه ای که در زمان ساسانیان، بر اذهان چیره شد و دراین داستان بازتابیده شده ، خبری نبود .   رستم، نمونه انسانیست که خود، درآزمودن و در تراژدی زندگی، اندازه خود را می یابد و اندازه برای خود میگذارد وبه خود وبه بینش خود، صورت میدهد .   اکنون چنین شیوه تفکری ، ناگهان با انسانی روبرو میشود که « به اندازه ومعیاریک قدرتمند ، ساخته میشود و به او صورت داده میشود » . این مهم نیست که ازدید آن قدرتمند، بهترین صورتست ، بلکه خود همین صورت دادن وصورت پذیرفتن برایش ، ناپذیرفتنی است .
برای او پذیرفتنی نیست که گوهر ِ انسان، ماده خامی باشد که قدرتمندی به او صورت بدهد ، ولو آنکه این صورتدهی را از« دهش » خود بداند . دراین بررسی میخواهیم بدنبال این پارگی « ماده خام » از « صورت » برویم .
بررسی ادامه دارد ........
 
 
 
 
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست