سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پوشکین در دام عشق و استبداد


علی آقابخشی


• یک اشراف زاده جوان و سبک مغز به نام دالگوروکوف با لودگی تمام در پشت سر پوشکین با ادا و اشاره دانته را نشان می داد و با زبان بی زبانی پوشکین را مسخره می کرد و به او برچسب می زد! کم کم واژه زن جَلَب در گوش او طنین انداز شد، اگرچه پوشکین از همسرش مطمئن بود و در وفاداری او تردید نداشت. اما از برچسب زن جَلَب که روی او گذاشته بودند عصبانی بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۰ فروردين ۱٣٨۷ -  ۱٨ آوريل ۲۰۰٨


 
 
من نیم در خور این مهمانی
 
گـند و مُـردار تـو را ارزانی
 
(از شعر عقاب دکتر خانلری)
 
 
 
الهام بخش دکتر پرویز خانلری در سرودن شعر معروف «عقاب»، حکایتی کوتاه در اواخر فصل یازدهم کتاب «دختر سروان» پوشکین است، آنجا که افسر روسی زمان ملکه کاترین کبیر به پوگاچف رهبر قیام دهقانی روسیه می گوید بهتر نیست تا دیر نشده نزد ملکه برود و از او تقاضای عفو کند و پوگاچف جواب می دهد: خیر، دیگر دیر شده و امیدی به عفو من نیست و من کارم را ادامه می دهم، شاید مانند گریشکا اوترپیوف Grishka Otrepyev   موفق شوم. افسر می گوید ولی می دانی عاقبت به علت خیانت به تزار و مملکت چه به روزش آمد؟ او را از پنجره به پائین انداختند، خفه اش کردند، جسدش را به آتش کشیدند و خاکستر آن را در توپ ریختند و به هوا فرستادند. پوگاچف با خوشحالی عجیبی گفت: گوش کن حکایتی را که زن پیری از قبیله مغولی کالموک ها Calmucks برای من نقل کرده است برایت بگویم: روزی عقابی از کلاغی پرسید چرا تو سیصد سال عمر می کنی و من فقط سی و سه سال؟ کلاغ جواب داد به این علت که من با مردار تغذیه می کنم و تو خون زندگانی
می خوری. عقاب فکری کرد و گفت امتحان بکنیم، من هم از غذای تو خواهم خورد. آنگاه عقاب و کلاغ به پرواز درآمدند و مرده اسبی را دیدند، فرود آمدند و کنار آن نشستند. کلاغ با خوشحالی شروع به خوردن مُردار کرد. عقاب یکی دو بار به آن پنجه ای زد و سپس بالهایش را گشود و به کلاغ گفت نه آقا ما اهل این کار نیستیم، یک بار خوردن خون زندگانی به سیصد سال مُردار خواری می ارزد، بدرود!
 
الکساندر سرگیه ویچ پوشکین نویسنده، شاعر و بنیانگذار زبان ادبی جدید روسیه در   ۲۶ مه ۱۷۹۹   در مسکو به دنیا آمد. خانواده پدر او یکی از قدیمی ترین خانواده های اشراف روستا بودند. مادرش نوه آبراهام هانیبال سر مهندس سیاهپوست پطرکبیر بود و تبار حبشی داشت. کودکی پوشکین در محیط خانه گذشت که حال و هوای فرهنگ سطحی قرن هجدهم را داشت. بین پوشکین و پدر و مادرش تفاهم متقابل و علاقه مشترک کمتر به چشم می خورد. او در خانه ای بی نظم و در کنار پدر خودخواه و مادر خودرأی و لجبازش بزرگ شد و کمبود احساسات خانوادگی را در کنار مادربزرگ مادری و بویژه دایه اش جبران ساخت که از طریق او فرهنگ باستانی مردمش را جذب کرد. اما با دوستان مدرسه ای بسیار گرم و صمیمی بود، اگرچه عده ای نیز به خاطر زبان تندش با او میانه ای نداشتند. از کتابخانه پدر، بهره بسیار برد و ساعتها در آن به کتابخوانی گذراند. در همان ایام با بسیاری از نویسندگان و شاعران روسی از نزدیک آشنا شد.آنها در خانه پدری او جمع
می شدند و به خواندن آثارشان می پرداختند و درباره آنها بحث می کردند. به سبب علاقه زیادی که در محیط خانه به فرهنگ و زبان فرانسه حاکم بود، زود به این زبان تسلط یافت و توانست کتابهای ادبی کتابخانه پدر را بخواند. مطابق رسم اغلب خانواده های اشرافی روسیه در اوایل قرن نوزدهم، پدر و مادر پوشکین، تعلیم و تربیت او را به آموزگارانی واگذار کردند که فرانسوی بودند. در پانزده سالگی اولین شعرش در نشریه پیک اروپا به چاپ رسید. معلمان روسی و فرانسوی مدرسه پوشکین که پایبند افکار آزادیخواهانه بودند، دانش آموزان را با این نوع افکار آشنا می کردند. در هجده سالگی پس از اتمام مدرسه به خدمت وزارت امور خارجه درآمد. اشراف زاده های جوان در آن دوره، کار بخصوصی انجام نمی دادند و در واقع این یک شغل ظاهری و اسمی برای آنها بود و فقط منتظر می ماندند تا به مدارج بالاتر ارتقا پیدا کنند. بدین ترتیب، پوشکین وقت زیادی داشت و از طریق ارتباطات خانوادگی و آشنایان به محافل اجتماعی راه یافت. در سال   ۱٨۲٨   به اودسا انتقال یافت. در اینجا همزمان دلباخته دو زن به نامهای آمالیا ریزنیچ و کنتس الیزابت ورونتسف شد که اولی تأثیر زیادی در زندگی پوشکین داشته و موضوع خیلی از بهترین آثار عاشقانه او بوده است. عشقی که نسبت به دومی داشت او را درگیر مسائل اجتماعی کرد. در ماه اوت   ۱٨۲۴   از خدمات دولتی برکنار شد و دستور یافت که به طور دائم در املاک مادرش واقع در میخائیلو فسکویه اقامت کند. بهانه این مورد غضب قرار گرفتن، نامه خصوصی پوشکین به دوستش بود که به دست پلیس افتاد. پوشکین در این نامه نوشته بود انکار پروردگار اگرچه به هیچ وجه، فلسفه آرامش بخشی نیست، اما از هر فلسفه دیگری قابل قبولتر است. در هر صورت، پوشکین در آنجا تنها بود و جز پرستار سالخورده اش خانم اوسیپووا و دو دختر این زن که در یک محل ییلاقی به نام تریگورسکویه زندگی می کردند، هم صحبت و همدم دیگری نداشت. در آنجا او با زنی به نام کرن Kern   آشنا شد و سپس سبکسرانه به او دل باخت و او را موضوع یکی از مشهورترین عاشقانه هایش کرد. از طرفی اقامت اجباری وی در میخائیلو فسکویه مانع از آن گردید که در شورش، یا به اصطلاح، توطئه دسامبریها شرکت کند. این توطئه نظامی عده ای از درباریان روسیه بود که به شورش   ۲۵   دسامبر   ۱٨۲۵   انجامید. دسامبریها یکی از انجمنهای سرّی در دوره سلطنت الکساندر اول بودند که می خواستند از طریق انقلابی، حکومت سلطنتی بر اساس قانون اساسی در روسیه برقرار کنند و سرفها یا رعایای خانه زاد روسی را نیز آزاد سازند. نیکولای اول که پس از مرگ برادرش الکساندر اول به سلطنت رسیده بود، شورش را سرکوب کرد و پنج تن از عوامل اصلی را به دار آویخت و رژیم تروریستی و پلیسی برقرار کرد. روابط پوشکین با شورشیان آشکار بود. او همچنین به جنبش آزادیخواهی که اروپا را فرا گرفته بود گرایش داشت و در اشعارش موضوعهای سیاسی را وارد و احترام به قانون را به تزارها گوشزد کرد، علیه بردگی قلم زد و می خواست روزی نامش بر ویرانه های حکومت استبدادی تزارها حک شود. پوشکین به عنوان یکی از هواداران فعال محفل ادبی دسامبریها به نام فانوس سبز با شعرهای رومانتیک انقلابی به تقلید از بایرون شاعر انگلیسی به انتقاد از تزار و دربار او پرداخت.
 
نیکولا امپراتور جدید روسیه، روابط پوشکین با شورشیان را نادیده گرفت و در سپتامبر   ۱٨۲۶   با سیاست خاصی او را به مسکو فراخواند. نیکولا با او به گفتگو پرداخت. در بین گفتگو از پوشکین پرسید که اگر در سن پطرزبورگ بود آیا در شورش دسامبر شرکت می کرد؟ پوشکین با شجاعت پاسخ داد بدون تردید، اعلیحضرتا! تمام دوستان من در آن نقشه حضور داشتند و من کاری جز شرکت در آن نداشتم. فقط غیبت من نجاتم داد. نیکولا پرسید آیا طرز فکرش عوض شده و یا اگر او را آزاد بگذراند طور دیگری فکر و عمل می کند؟ پوشکین لحظاتی ساکت شد، اما سرانجام قول داد راهش را تغییر دهد و از لحاظ عقاید دینی و سیاسی پیرو دربار سلطنتی باشد. آنگاه تزار از او پرسید اکنون چه چیزی در دست نوشتن دارد و پوشکین پاسخ داد تقریباً هیچ چیز در دست نوشتن ندارد، زیرا سانسور شدیدی حاکم است. نیکولا پرسید مگر چه می نویسد که سانسور به آنها اجازه انتشار نمی دهد و پوشکین پاسخ می دهد که سانسور حتی از انتشار خیلی از مطالب ساده و بیضرر هم جلوگیری می کند. نیکولا گفت با این حساب خود من سانسورچی تو خواهم بود. هر مطلبی که می نویسی برای من بفرست. در این هنگام، تزار بازوی پوشکین مضطرب را گرفت و او را به بیرون دفترش هدایت کرد و رو به درباریان حاضر گفت که این پوشکین یک پوشکین جدید است! ما پوشکین سابق را فراموش می کنیم. با اینهمه تزار تظاهر می کرد و می دانست که پوشکین علی رغم ابراز توجه و پشیمانی نباید چندان تغییر کرده باشد، زیرا او تسلیم محض نشد و دوستانش را مورد اعتراض و سرزنش قرار نداد. اگر چه شخصیت پوشکین در بیست سال آخر زندگی اش تغییر کرد. پوشکین در مسکو به ظاهر آزادتر بود، اما در واقع بیشتر از زمان الکساندر اول تحت نظر بود. به او تفهیم شده بود عفوی که شامل حالش شده، علامت چنان عفو ملوکانه ای است که به جبران آن هر چه بکند باز هم کم کرده است. پوشکین چندین بار تلاش کرد به وضع خود سر و سامانی بدهد، اما موفق نشد.
 
در سال   ۱٨۲٨   در یک مجلس رقص در مسکو با دختری   ۱۶   ساله و بسیار زیبا به نام ناتالیا (ناتاشا) گونچارووا که هنوز با فضائل عقل و خرد، جان و دل یا استعداد اصلاح نشده بود آشنا شد و به او دل باخت. پوشکین به خانواده دختر معرفی شد. اما هروقت نزد او می رفت، جوّ سردی حاکم می شد، زیرا ناتالیا ایوانووا مادر دختر از پوشکین به علت نگرش آزاد اندیشانه و منفی در مورد دین و نیز تزار الکساندر فقید دلخوشی نداشت. با وجود این ، پوشکین در اواخر آوریل   ۱٨۲۹   از ناتالیا گونچارووا تقاضای ازدواج کرد. اما به او پاسخ دادند که باید صبر کند، زیرا ناتالیا هنوز جوان است.
 
پوشکین بیدرنگ به قفقاز رفت که در آن زمان، عرصه جنگ با ترکها بود. از آنجا که بدون اجازه اقدام به این کار کرده بود، مورد بازخواست قرار گرفت. در اوایل سال   ۱٨٣۰   یکی از آشنایان پوشکین در مسکو در یک مجلس رقص به ناتالیا و مادرش موضوع پوشکین را گوشزد کرد و هر دو نفر آنها تمایل خویش را اعلام کردند. پوشکین که روح تازه ای در کالبد او دمیده شده بود، به مسکو بازگشت و به ملاقات آنها رفت و در   ۱٨   فوریه   ۱٨٣۱   با ناتالیا ازدواج کرد. در مراسم ازدواج، زمانی که حلقه ها رد و بدل می شد، حلقه ازدواج پوشکین بر زمین افتاد و شمع مربوط به او نیز خاموش شد. پوشکین با رنگ پریده زیر لب زمزمه کرد که همه اینها بدشگون است.
 
ازدواجش در آغاز ظاهراً همراه با سعادت و خوشبختی بود.می گفت همسر من ملیح و فریبا است و هرچه بیشتر با او زندگی می کنم، بیشتر به او علاقه مند می شوم. او مخلوق پاک و نجیبی است که خدا به من نالایق عطا کرده است. با وجود این وقتی عشق به دل پوشکین راه یافت، بدبختی و مصیبت هم به او روی آورد. داریا فیکل من، یک زن با فراست که دوست پوشکین بوده، بعد از ملاقات با ناتالیا در خاطرات روزانه اش نوشته است ناتالیا یک خانم بسیار زیبا و جوان، کمر باریک، لاغر، بلند قامت با سیمای حضرت مریم، رنگ پریده، کمرو، آرام و سودازده است و در تمام ظاهرش می توان چیزی فوق العاده شکننده احساس کرد. چنین به نظر می رسد که شادکام نشود. من در این مورد اطمینان دارم. بر سیمای او مهر رنج زده شده است. او سعادتمند نمی شود. چه سرنوشت سختی در انتظار او است، همسر یک شاعر بودن، آنهم شاعری مثل پوشکین. از نامه ها و خاطرات متعدد دیگر می توان از ناتالیا یک زن معمولی را تصور کرد: مهربان، ساده، مطمئن و پارسا. دیری نگذشت که بین زن و شوهر سوء تفاهم و عدم توافق آشکار شد. ناتالیا علی رغم سادگی و پاکی، زنی بی احساس، سبکسر، عامی و فاقد علائق معنوی و شعری بود. از طرفی او اهل تظاهر و ریاکاری و دوز و کلک نبود. حتی دلبری و طنازی و عشوه گری و خودسری او ناشی از همین بی تزویری بود. در این بین، مادر زن او نیز همواره می کوشید دخترش را علیه پوشکین تحریک کند و از هر طریقی به او ضربه بزند. در هر صورت، این پوشکین بود که او را به همسری انتخاب کرده بود. خود پوشکین نیز بی تقصیر نبود. زیرا اغلب همسر و فرزندانش را تنها می گذاشت و بیشتر وقت و توجه اش را صرف امور مربوط به خودش می کرد و دوستدار شهرت و افتخار بود. ناتالیا که می گویند مشکل شنوائی داشته است ظاهراً تاریخ جهان، ادبیات، جغرافیا، اسطوره شناسی و ریاضیات مطالعه کرده بود و زبانهای روسی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی را می دانسته و موسیقی، رقص، شطرنج و سوارکاری نیز آموخته بوده است. شاید او فقط فرصت شعر پیدا نکرده و چه بسا به آن علاقه ای نداشته است. بدین ترتیب، اوضاع به قدری بد شد که پوشکین دیگر نمی توانست به این وضع ادامه دهد. خانه مسکو را رها کرد و به پطرز بورگ رفت و از آنجا به علت شیوع وبا به تزارسکویه سه لو رفت که دربار تزار به آنجا منتقل شده بود. روزی در پارک تزارسکویه سه لو با تزار روبرو شد. نیکولا از او استقبال کرد و از وضعش جویا شد و خواست بداند چرا در دستگاه دولتی کار نمی کند. پوشکین تمایل خود را اعلام کرد، ولی گفت فقط می تواند در امور ادبی مفید واقع شود. تزار از او خواست که تاریخ پطر اول را بنویسد. در ضمن، زن زیبای پوشکین مورد توجه همسر تزار قرار گرفت. خود تزار پیش از این او را در جوانی در مجامع مختلفی در مسکو ملاقات کرده بود. همسر تزار تمایل خود را به حضور ناتالیا در دربار ابراز کرد. پوشکین در پائیز   ۱٨٣۱   از تزارسکویه سه لو به پطرزبورگ نقل مکان کرد. او از یک وظیفه و مقرری بدون التزام به انجام کار در وزارت خارجه برخوردار گردید. اگرچه این مبلغ برای پوشکین بسیار ناچیز بود. زندگی ناتالیا با سرگرمیهای مختلف، جشن و رقص می گذشت. ناتالیا ساعت چهار یا پنج بامداد به خانه بر می گشت، دیر بر می خاست، ساعت هشت شب شام می خورد، سپس لباس می پوشید و بیرون می رفت. شوهرش او را همراهی می کرد.
 
پوشکین خیلی زود از مجالس رقص خسته شد، اما مایل نبود همسرش تنها برود و ناگزیر تمام شبها را در مجالس رقص می گذراند. او در گوشه ای می ایستاد و خسته و وارفته به رقصندگان خیره می شد، چیزی می خورد و خمیازه می کشید. در دلش افسوس می خورد که کاش زندگی مجردی داشت و آزادانه می توانست بنویسد. با خودش می گفت من در فکر جامعه هستم و او در بند مد و لباس و خوشگذرانی. برای اینها پول زیادی لازم است که باید از طریق کارکردن من به دست آید و کارکردن من مستلزم داشتن جای ساکت و آرامی برای خلق آثار جدید است که ندارم. آثار قبلی او نیز اغلب مواجه با موانع ناشی از بررسی آثارش توسط تزار بود و در نتیجه چیزی عایدش نمی شد. مثل یکی از شاهکارهایش به نام شوالیه مفرغی یا سوار کار مفرغی
The Bronze Hourseman   که در زمان حیاتش منتشر نشد. پوشکین در این منظومه که در مرداد ماه   ۱٣٨۵   با ترجمه حمیدرضا آتش برآب در تهران منتشر شد، از یک طرف حکومت پطرکبیر را پرشکوه و با عظمت تصویر می کند و در مقابل، روی دیگر او را نیز که سلطه باشد نشان می دهد. یعنی پطر در واقع دلسوز و غمخوار مردم نبود و اگر به خشم می آمد و یا تصمیم آنی اتخاذ می کرد، برای انجام آن ممکن بود جان مردم را هم بگیرد. نیکولا به این اثر اجازه انتشار نداد، زیرا در آن، رابطه پوشکین با تزار را دو پهلو می دید. پوشکین اشعار مختلفی در مورد پطر سرود و در بسیاری از آنها او را سرمشق نیکولا قرار داد و با یادآوری این نکته که پطر دارای روح بزرگی بود و حتی دشمنان خود را عفو می کرد، به نیکولا پند می داد تا شاید او هم با مردم رفتاری درست داشته باشد:
 
مردمان، خشم خدا را می نگرند
 
و در انتظار مکافاتند
 
دریغا که همه چیز نابود می شود
 
هم سرپناه و هم غذا
 
دیگر از کجا بیاوریم؟
 
در آن سالهای هولناک
 
تزار مرحوم هنوز با افتخار
 
هنوز در روسیه حکم می راند
 
پطر اول یا کبیر (۱۷۲۵ – ۱۶۷۲) در تغییر اوضاع اجتماعی و اخلاق قدیمی ملت روس گامهای سریعی برداشت بطوری که در اواخر سلطنت او، روسیه در شمار قدرتهای بزرگ اروپا درآمد. در قرن هجدهم به عنوان پیشرو دیکتاتورهای روشنفکر و مصلح مورد تحسین بود. از جنبه ویژگیهای شخصی دارای تمام جنبه ها از بیرحمی و فساد تا منتهای از خود گذشتگی در راه انجام وظیفه بود و پوشکین آرشیوها و کتابخانه ها را می کاوید، مطالب لازم را جمع آوری می کرد تا بتواند تاریخ پطر اول را بنویسد که تزار مأموریت نوشتن آن را به او محول کرده بود. اما طولی نکشید که پوشکین از این کار منصرف شد و تمایل نوشتن رمانی درباره پوگاچف رهبر قیام دهقانی روسیه در سالهای   ۱۷۷٣   تا   ۱۷۷۵   پیدا کرد. پوگاچف از قزاقهای دون و مردی عامی بود که رأس جنبش انقلابی بزرگ و ارتشی از طبقات پائین و رعایای ستمدیده که در دو قرن گذشته آزادی و حقوقشان بیش از پیش پایمال شده بود قرار گرفت و سرانجام به دستور کاترین کبیر در یک قفس آهنین به مسکو آورده شد و اعدام شد. در ژوئیه سال   ۱٨٣٣   مجبور شد از پطرزبورگ برای جمع آوری اطلاعات لازم به محل فعالیت پوگاچف برود. از طرفی، پلیس مخفی روسیه در طول اقامتش در آن نواحی مواظب او بود. پوشکین پس از نوشتن چند اثر بر مبنای طغیان دهقانان از جمله پوگاچف در نوامبر   ۱٨٣٣   به پطرزبورگ بازگشت.
 
در پارتیهای خصوصی تزار معمولاً کسانی که عناوین درباری یا ارتباطات نزدیک با دربار داشتند دعوت می شدند. از آنجا که زیبائی ناتالیا او را شهره عام و خاص و مورد عنایت دربار کرده بود و برای اینکه بتوان او را به مجالس رقص و شب نشینی دربار دعوت کرد، نیکولا در اول ژانویه   ۱٨٣۴   ضمن صدور فرمانی پوشکین را به عنوان "مقرب حضور" مفتخر کرد. افتخاری که پوشکین از آن نفرت داشت. در واقع، تزار با این کار با یک تیر دو نشان زد. از یک طرف، می توانست به طور مرتب ناتالیا را ببیند و از طرف دیگر پوشکین را تحقیر کند، زیرا اصولاً پوشکین از این گونه لقبها نه تنها خوشش نمی آمد بلکه متنفر هم بود. در هر صورت، پوشکین از این موضوع بسیار خشمگین بود و خودش علت این کار تزار را بهتر از هر کس دیگر می دانست و از این رو، دوست داشت به دربار برود و تزار را به باد فحش و ناسزا بگیرد و چون نمی توانست چنین کاری بکند در اندوه و غم عمیقی فرو می رفت. دوستانش این را از چهره اش می خواندند. او نه تنها دیگر آن پوشکین شاد و سرخوش نبود بلکه روز به روز منزوی تر هم می شد. تندی و سادگی و موجز بودن شعرش مردم را راضی نمی کرد و از این رو، به طرف اشعار تصنعی، متظاهرانه، پر زرق و برق، رنگارنگ و نثرهای متکلف رفت. او دیگر نه رهبر مکتب مترقی بلکه رهبر ادبای اشراف بود و نسل جوان به او نه به عنوان یک نیروی زنده بلکه در مقام بقایای گذشته حرمت می گذاشت. منتقدان نیز قدرتمندتر از گذشته او را به باد انتقاد گرفتند.
 
پوشکین کمتر می نوشت و منتشر می کرد زیرا از یک طرف نسبت به آثارش بسیار سختگیر بود و از طرف دیگر اغلب آثارش از زیر تیغ سانسور خارج نمی شدند. آنچه نیز بعد از سال   ۱٨٣۰   آفرید، توفیق چندانی نیافت. پوشکین تقریباً شعر را کنار گذاشت و در جهت نوشتن تاریخ پطر اول تلاش کرد که هیچگاه به انجام نرسید. در این حال زنجیری که دربار بر دست و پای او بسته بود، روز به روز محکمتر می شد. حالا دیگر به خاطر زندگی سراسر عیش و عشرت، قماربازی و پوچی که به او تحمیل شده بود، چشم به کرم تزار داشت، زیرا مبالغ زیادی به خزانه داری مدیون بود. قلب پوشکین فشرده می شد و احساس خفگی می کرد از اینکه می دید درباریان، شاعری مثل او را به دیده تحقیر و صرفاً در مقام همسر یک زن زیبا نگاه می کنند. بارها تلاش کرد از چنین محیط پر دسیسه، فاسد و مبتذلی فرار کند، اما به طور ضمنی به او تفهیم شد اگر شهر را ترک کند رسوا و مفتضح می شود. در همین شرایط در جریان یکی از جشنها، همسر پوشکین آنقدر رقصید که بیمار شد و پس از بهبودی نسبی با فرزندان و نیز برادرش از پطرزبورگ به کالوگا رفت و پوشکین همانجا باقی ماند تا بر کار چاپ کتاب تاریخ شورش پوگاچف نظارت کند. در همین حال، دوستانش به او اطلاع دادند بعضی نامه هایی که در آنها عدم تمایل خود را به حضور در دربار اظهار داشته به دست تزار افتاده و موجب خشم او شده است. پوشکین برای رهایی از زندانی که حکومت برایش ساخته بود در   ۲۵   ژوئن   ۱٨٣۴   تصمیم به استعفا گرفت. در واقع، علت رفتار خصمانه و سوءظن آمیز حکومت با پوشکین ناشی از شخصیت واقعی پوشکین بود که او را منفور دیکتاتوری فردی ساخته بود. اذعان و تصدیق صرف سلطنت از طرف پوشکین به تنهایی کافی نبود. او می بایست با دل و جان، بدون انتقاد، بدون مضایقه، بدون احساس گناه و شرمساری از سلطنت حمایت و آن را ستایش می کرد. پوشکین در بعضی آثارش مثل مُفتریان روسیه شروع به چنین کارهایی کرده بود، اما خیلی زود از این نوع موضعگیری دست برداشت و هرگز دوباره چنین آثاری نیافرید و این چیزی بود که استبداد تزار نیکولای اول آن را نمی پذیرفت. اصولاً پوشکین در قالب نظام استبدادی تزاری نمی گنجید و چون بسیار فرهیخته بود نمی توانست   یک فرد درباری حقیر باشد. با وجود اینکه نیکولای اول می توانست او را به زانو درآورد، اما او حتی در چنین شرایط دشواری نیز همواره سعی می کرد سرش را افراشته نگهدارد. نیکولا این را خوب می دانست و احساس می کرد که او یک بیگانه و غیر خودی است و ممکن است هر کاری بکند. البته خیلی چیزهای دیگر هم بود که تزار نمی دانست. پوشکین در اوایل سال   ۱٨۲۷   با شعله ور ساختن احساسات نیک، حمایت از آزادی و یادکردن از فرودستان به مردم عادی گرایش پیدا کرده بود.
 
کم کم شرایط مالی او بسیار بد می شود و زندگی در پطرزبورگ با وضع زندگی در دربار و موقعیت اجتماعی همسرش نمی خواند. طلبکاران دست از سرش برنمی دارند. در سال   ۱٨٣۵   به ناچار پطرزبورگ را ترک می کند و رهسپار میخائیلوسکویه می شود و پس از چند هفته اقامت در آنجا به همسرش می نویسد که هرگز در زندگی، چنین شرایط غم انگیزی را تجربه نکرده است. او در ادامه نوشته است هر وقت سعی می کنم بنویسم، افتضاح بالا می آورم و گند می زنم. برای نوشتن مطالب بکر و عالی آدم باید آرامش فکر داشته باشد که من اصلاً ندارم. از طرفی برای ناتالیا چنین وضعیتی قابل قبول نبود. او دوست نداشت دور از شهر و در شرایط عادی زندگی کند.
 
در سال   ۱٨٣۴   یکی از افسران سلطنت فرانسه به نام بارون ژرژشارل دانته (۱٨۹۵ – ۱٨۱۲) D’Anthes   به پطرزبورگ آمد و به خاطر ارتباطاتش در خدمت دستگاه تزار قرار گرفت و بیدرنگ به علت خوش تیپی، اتکا به نفس و بذله گویی تبدیل به چهره ای سرشناس شد و همه جا مورد استقبال قرار گرفت. پوشکین پس از آمدن به پطرزبورگ با او ملاقات کرد و از سرزندگی و خوش طبعی او خوشش آمد. دانته مرتب به خانه پوشکین سر می زد و مورد استقبال همه اعضای خانواده قرار می گرفت. چیزی نگذشت که دانته گرفتار عشق ناتالیا همسر پوشکین شد. ناتالیا نیز بسیار او را دوست می داشت. دانته همه جا با ناتالیا بود.
 
در همه پارتیهایی که ناتالیا حضور داشت او نیز شرکت می کرد و با کسی غیر از ناتالیا نمی رقصید. در تابستان   ۱٨٣۶   دیگر همه جا صحبت از توجه دانته به ناتالیا بود. پوشکین در این مورد با ناتالیا از در گفتگو درآمد و در ضمن، ورود دانته را به خانه اش ممنوع کرد. اما ناتالیا این حرفها را زیاد جدی نمی گرفت. آنها همدیگر را در خانه های دوستان و یا در مجالس رقص می دیدند. در یکی از همین مجالس رقص، یک اشراف زاده جوان و سبک مغز به نام دالگوروکوف با لودگی تمام در پشت سر پوشکین با ادا و اشاره دانته را نشان می داد و با زبان بی زبانی پوشکین را مسخره می کرد و به او برچسب می زد! کم کم واژه زن جَلَب در گوش او طنین انداز شد، اگرچه پوشکین از همسرش مطمئن بود و در وفاداری او تردید نداشت. اما از برچسب زن جَلَب که روی او گذاشته بودند عصبانی بود. در واقع، دانته تنها نامی نبود که در این مورد ذکر می شد. پوشکین به یکی از دوستان خود گفته بود که نیکولای اول مانند دیگران، تملق و چاپلوسی ناتالیا را می کند و روزانه چند بار سواره از کنار پنجره اتاق ناتالیا عبور می کند و شبها در مجلس رقص از او می پرسد چرا پرده های پنجره اش را همیشه پائین می کشد. تراژدی به سرعت به اوج خود می رسد. پوشکین صبح   ۴   نوامبر   ۱٨٣۶   نامه ای از طریق پست شهری دریافت می کند که توسط شخص ناشناسی و با دستخط تغییر داده شده ای بدین مضمون نوشته شده بود: " شوالیه ها (شهسواران)، فرماندهان شوالیه ها و فرماندهان شوالیه بزرگ، رئیس بالاترین مرتبه زن جَلَب ها، ناریشکین Naryshkin   و قائم مقام زن جَلَب ها پوشکین ..." همانند این نامه نیز به آدرس خیلی از آشنایان پوشکین فرستاده شد. ناریشکین همسر زن مشهور و زیبایی به نام ماریا بود که گفته می شد چندیدن سال با تزار الکساندر اول رابطه عاشقانه داشته است. نویسنده ناشناس نامه با دادن لقب جانشین ناریشکین به پوشکین، می خواسته است همان وضعیت ناریشکین در مقابل الکساندر اول را در مورد پوشکین و نیکولای اول تداعی کند. بعدها روشن شد که نامه توهین آمیز را دالگورکوف نوشته است که البته پشت سرا و تمام دسته های دشمن پوشکین قرار داشته اند که می خواستند با ایجاد توهمات ناروا او را نسبت به زنش مظنون کنند و روحش را بکشند. پوشکین تقریباً یک سال پیش از اجرای توطئه قتلش نوشته است من با آثارم احساسات منجمد و بی روح مردم را تکان دادم، در سالهای ظلم و جور ندای آزادی و نزدیک شدن قیام مردم را سر دادم و آنها را به همدردی با خانواده های مبارزان و شهیدان فرا خواندم.
 
اما پوشکین بنا به دلایلی در مورد نامه، به سفیر هلند به نام هکرن Heeckeren   مظنون بود. هکرن فردی شایعه پرداز و هوچی بود و به قدری دانته را دوست می داشت که او را پسر خوانده اش کرده بود و از این رو، دانته خودش را بارون هکرن می خواند. پوشکین چون صلاح نمی دانست سفیر را به چالش فراخواند، ناگزیر دانته را به دوئل دعوت کرد.
 
هکرن هم از نظر شغلی و هم به خاطر پسرخوانده اش از پیامدهای دوئلی که در پیش بود، هراس داشت. هکرن و دانته تصمیم گرفتند با طرح نقشه ای از این عمل جلوگیری کنند. خواهر بزرگتر ناتالیا به نام یکاترینا از مدتها پیش دلباخته دانته بود. آنها برای اینکه خودشان را از شرّ وضعیت دشوار ناشی از مبارز طلبی پوشکین خلاص کنند، اعلام کردند که دانته به ناتالیا اظهار عشق نمی کرده، بلکه عاشق خواهرش است و سوءظن پوشکین بی اساس است و اینکه می خواهد با یکاترینا ازدواج کند و بدینوسیله از قبول دعوت به دوئل سرباز زد. بدین ترتیب، پوشکین نیز مبارزطلبی را کنار گذاشت. دانته روز   ۱۰   ژانویه   ۱٨٣۷   با یکاترینا ازدواج کرد و در نتیجه در شمار بستگان پوشکین درآمد. دانته به این مناسبت می خواست به دیدار پوشکین برود، اما پوشکین او را تحویل نگرفت و گفت دیگر با او کاری ندارد.
 
با وجود این، آنها مرتباً یکدیگر را در مجالس رقص یا در منازل دوستان مشترک می دیدند. دانته همچنان اظهار عشق به ناتالیا را ادامه می داد تا جائی که کار به گستاخی و بی شرمی کشیده شد. عصبانیت پوشکین مایه تفریح او شده بود و حتی در حضور پوشکین بیشتر به ناتالیا توجه نشان می داد. از طرفی، نامه های بی نام و نشان نیز همچنان فرستاده می شد. سرانجام، پایان غم انگیز ماجرا فرا می رسد. عزت نفس سرکش، او را از خود بی خود می کند و به مرز جنون می کشد. پوشکین این غیرت، طبع پرشور و احساسات تند و پایبندی به آبرو، ناموس و شرافت را از سنتهای قدیمی و خون آفریقائی اش به ارث برده بود.
 
روز   ۲۶   ژانویه   ۱٨٣۷   پوشکین نامه سراسر اهانت آمیزی برای هکرن می فرستد. بعد از این نامه و شرایطی که پوشکین قائل شده بود، انجام دوئل اجتناب ناپذیر می شود و این چیزی بود که پوشکین می خواست. دانته بعد از مشاوره با هکرن، پوشکین را به مبارزه فرا می خواند. پوشکین پس از اطلاع از این امر، نفس راحتی می کشد و آرام می شود. روز بعد پوشکین زود از خواب برمی خیزد و همچون روز قبل، آرام و دلشاد است. صبحانه اش را می خورد و آماده نوشتن می شود. نامه ای از آرکیاک D’ Archiac   شاهد دانته می رسد که از پوشکین می خواهد او نیز شاهد خود را برای بحث در مورد قرار و مدارهای دوئل معرفی کند. پوشکین بلافاصله به دنبال یافتن شاهد می رود و بطور اتفاقی به دوست مدرسه ای خود دانزاس Danzas   سرهنگ دوم مهندسی برمی خورد و از او می خواهد که شاهد دوئلش باشد.
 
دانزاس موافقت می کند و به ملاقات آرکیاک می رود و با هم شرایط دوئل را مشخص می کنند. وقتی دانزاس متن این شرایط را برای پوشکین آورد، او حتی زحمت خواندنش را هم به خود نمی دهد و چشم بسته با همه آنها موافقت می کند و دانزاس را برای خرید اسلحه می فرستد و خودش نیز شادمانه به کارهای مجله در دست انتشار مشغول می شود.
 
روز   ۲۷   ژانویه   ۱٨٣۷   پوشکین در ساعت مقرر، دانزاس را ملاقات کرد و با هم سوار سورتمه شدند و به محل مورد نظر در اطراف پطرزبورگ یعنی چرنایارچکا Chernaya Rechka   یا رودخانه سیاه رفتند. دانته و شاهدش نیز در همان زمان رسیدند. آنها به بیشه ای در آن نزدیکی رفتند و با هم تسویه حساب کردند. آنجا پوشیده از برفهای بادآورده بود. دو شاهد و دانته، یک مسیر وسیع و باز را در برف نشانه گذاری کردند تا دو حریف بتوانند کارشان را انجام دهند. پوشکین پالتوی پوست خرس به تن داشت و بیصبرانه روی توده برفهای بادآورده به انتظار نشسته بود. دو شاهد، فاصله لازم را در مسیر دوئل با گامهایشان مشخص کردند و پالتوی پوست خزی خودشان را به عنوان علامت روی برف گذاشتند و شروع به پر کردن تپانچه ها کردند.
 
حدود ساعت   ۵   بعدازظهر همه چیز آماده انجام دوئل بود. دو حریف در جایگاه خودشان قرار گرفتند و تپانچه هایشان را گرفتند. دانزاس با تکان دادن کلاهش علامت داد. پوشکین به سرعت به طرف موضعش رفت، لحظه ای ایستاد و هدف خود را نشانه گرفت. اما دانته در همان زمان و در حالی که هنوز گامی مانده بود تا به موضع تعیین شده اش برسد، شلیک کرد. پوشکین روی پالتوی بزرگی در موضع خود افتاد و در حالی که صورتش رو به پایین بود، بیحرکت ماند. دانته و دو شاهد دوان دوان به طرف او آمدند. در همین حال پوشکین به خود آمد. سرش را بلند کرد و گفت صبر کنید، احساس می کنم قدرت کافی برای تیراندازی داشته باشم. دانته به سمت موضعش بازگشت و در حالی که بازوی راستش را روی سینه اش گذاشته بود در موضعش قرار گرفت. پوشکین به کمک زانوهایش از زمین برخاست و در وضعیتی خمیده شروع به نشانه گیری کرد و سرانجام صدای گلوله ای طنین انداخت. دانته بر زمین افتاد. پوشکین با دیدن این صحنه، تپانچه اش را انداخت و فریادی از شادی کشید و بیهوش روی برفها افتاد. این تنها ضربت شدیدی بود که دانته را بر زمین افکند. گلوله ابتدا به قسمت گوشتالود دستش اصابت کرده و سپس به دگمه شلوارش خورده بود و در نتیجه باعث نجاتش شده بود. پوشکین وقتی بهوش آمد از از آرکیاک پرسید که آیا دانته را کشته است؟ آرکیاک به او پاسخ داد خیر، تو او را مجروح کرده ای. پوشکین با افسوس گفت چقدر خوشحال می شدم اگر او را کشته بودم، اما متأسفانه چنین نشده است. اگرچه مهم نیست و هر وقت بهبود یافتم دوباره دوئل را تکرار می کنم.
 
دو شاهد درحالی که پوشکین را به طرف سورتمه می بردند، متوجه یک درشکه برفی شدند که هکرن به عنوان وسیله ای اضطراری فرستاده بود. دانته و آرکیاک به دانزاس پیشنهاد کردند که پوشکین را با آن ببرند و دانزاس قبول کرد. دانزاس بدون دادن توضیح به پوشکین که درشکه مال چه کسی است او را درون آن قرارداد و سپس به طرف شهر حرکت کردند.
 
ناتالیا اندکی قبل از رسیدن آنها از گردش به خانه بازگشته بود و به اتفاق خواهرش الکساندرینا منتظر آمدن پوشکین برای صرف شام بود. ناگهان دانزاس سرزده وارد شد و در حالی که می کوشید آرامش را حفظ کند به آنها گفت که پوشکین در جریان تیراندازی با دانته به صورت جزئی مجروح شده است. ناتالیا در حالی که به طرف هال می دوید، همسرش را دید که به داخل می آورند. با دیدن این وضعیت لحظاتی از حال رفت. همسرش خواست وارد اتاق شود، اما پوشکین با صدای بلند مانع از آمدن او شد. پوشکین نمی خواست ناتالیا او را در آن وضعیت ببیند. پس از خارج کردن لباس از تن زخمی و قراردادن او در بستر به ناتالیا اجازه ورود داده شد. پزشکان و دوستان پوشکین یکی یکی سر می رسیدند.
 
پوشکین درد زیادی را تحمل می کرد، اما بیشتر نگران همسرش بود. می گفت بیچاره ناتالیا رنجی را متحمل می شود که تقصیرش متوجه او نیست و ممکن است هنوز از بابت قضاوت و نظر مردم رنج بیشتری بکشد. او به ناتالیا گفت به خاطر مرگ من خودت را سرزنش نکن، زیرا این مسأله به خود من مربوط است. پوشکین همچنین توسط نیکولای آرنت Arendt   پزشک قانونی و جراح تزار پیامی برای تزار نیکولا فرستاد که در آن خواسته بود علیه دانزاس در مورد شرکتش در دوئل اقدامی نکند. در واقع، دانزاس نه تنها هیچگاه او را تنها نگذاشت، بلکه به پوشکین گفت که می خواسته است دانته را به دوئلی بکشاند تا از او انتقام بگیرد. پوشکین از این حرف خوشش نیامد و روی، درهم کشید و گفت نه، نه! آشتی کنید.
 
خشم و تنفری که در سالهای گذشته همواره او را به جوش می آورد، اینک از بین رفته بود.او آرام و ملایم و صلحجو شده بود.بعضی از دوستانش عقیده داشتند که پوشکین مرگ را طلب می کرد و از اینکه آن را نزدیک می دید خوشحال بود، زیرا از وضعیت نومیدانه ای که در آن قرار داشت نجاتش می داد.
 
پوشکین از ناحیه شکم، زخم مهلکی برداشته بود. گلوله به استخوان خاجی در نزدیکی استخوان خاصره او آسیب جدی رسانده و روده هایش را تحت فشار گذاشته بود. ظاهراً در چنین شرایطی می بایست فعالیت روده ها به کمک داروهای مخدر متوقف شود. اما معلوم نیست به چه علتی آرنت پزشک تزار برای او اماله را تجویز کرد. نتیجه این روش درمانی بسیار وحشتناک بود. چشمهای پوشکین از درد داشت از حدقه در می آمد، صورتش را عرق سردی فرا گرفته بود و دستهایش رو به سردی می رفت. با وجود این، پوشکین علی رغم فشاری که برای کنترل خودش به کار می برد، بی اختیار فریادهایی می زد که لرزه بر اندام هر کس می انداخت. نزدیک صبح دردش تا اندازه ای کاهش یافت و پوشکین توانست خودش را کنترل کند. از آن پس تا زمان مرگ، نه فریادی کشید و نه حتی ناله ای از او درآمد.
 
دکتر آرنت گفته است هرکس او را می دید می گفت ای کاش او زنده نمی ماند تا اینهمه دردهای طاقت فرسا را تحمل کند. اما خوب شد که او زنده ماند تا بیگناهی ناتالیا و عشق پوشکین به او بر همگان روشن شود. یک شاهد عینی دیگر در خاطراتش نوشته است پوشکین در همه شرایط دردناکش به ناتالیا می اندیشید، او را فرا می خواند و سعی می کرد آرامش کند و گاهی نیز زیر لب زمزمه می کرد بیچاره ناتالیا، او قربانی بی فکری خودش و بغض و عداوت مردم شد. پوشکین همچنین مدتی پیش از مرگ در نامه ای به دوستش نوشته بود از اینکه ناتالیا هدف نفرت، کینه و عداوت جامعه قرار گرفته بسیار پریشان و آشفته است. این زن، غیر منصفانه عذاب می کشد و احتمالاً بیشتر از همه از قضاوت مردم رنج خواهد برد.
 
جمعیت زیادی در جلوی پله های خانه پوشکین گردآمده بودند. دوستان، آشنایان و بیگانگان همگی در اطراف ورودی خانه جمع شده و جویای احوال او بودند. طولی نکشید که تمام اطراف خانه پوشکین از جمعیت انباشته شد به طوری که هیچکس نمی توانست راهی به داخل خانه بیابد. نکته قابل تأمل اینکه از آدمهای شیک و مرفه اثری نبود و غیبت اعیان و اشراف به طور مشخصی آشکار بود. پوشکین ساعت به ساعت ضعیف تر می شد. مرگ هر لحظه نزدیک تر می شد و او می دانست که اجلش فرا رسیده است. دوستانش او را دلداری می دادند و امیدوارش می ساختند. اما پوشکین به آنها می گفت که امیدی به زندگی ندارد و می داند که به سمت مرگ می رود.
 
پوشکین ظهر   ۲۹   ژانویه   ۱٨٣۷   تقاضای آینه کرد و پس از نگریستن در آن، دستهایش بی اراده به پائین افتادند تا اینکه سرانجام نفس آخر را کشید و جان از بدن او رفت. کسانی که ناظر مرگ او بوده اند، غرور و آرامش لذت بخشی را که بر چهره او نقش بسته بود مشاهده کرده اند.
 
جلوی خانه پوشکین قیامت بود. بر انبوه جمعیت هر لحظه افزوده می شد. جمعیت پشت سر هم و موجوار برای ادای احترام به پوشکین و وداع با او می آمدند. طبق گواهی کسانی که شاهد این مراسم بوده اند، جمعیتی بین چهل تا پنجاه هزار نفر برای وداع با پوشکین آمده بودند. درشکه ها از نقاط مختلف شهر پطرزبورگ به آنجا می آمدند. هر کس که درشکه می گرفت، کافی بود به عنوان نشانی فقط کلمه   "پوشکین" را بر زبان بیاورد. کسانی که برای وداع با پوشکین حضور یافته بودند؛ بیشتر شامل دانشجویان، پیشه وران، بازرگانان، رده های پائین حکومتی، مردم عادی و به طور خلاصه اقشار رادیکال طبقه متوسط می شدند که بعدها در جامعه روسیه تزاری بپا خاستند. در واقع، در این مراسم بود که اقشار پیشرو و تندرو طبقه متوسط برای اولین بار در صحنه عمومی جامعه روسیه خود را به عنوان یک نیروی اجتماعی شناساندند.
 
پوشکین در طول آخرین سالهای زندگی اش، خود را در حصار تنهائی هولناکی محبوس کرده بود و از فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی و ادبی فاصله گرفته بود. او با تلخی گزنده ای به خودش امر می کرد که تنها زندگی کند. پوشکین حتی این اندیشه را به خود راه نداد که هزاران نفر از دوستان مخلص و صمیمی و پر شورش در آنسوی دایره عزلت که در آن از غم و غصه هلاک شد، آرزوی وجود اجتماعی و دیدن او را دارند. در طول زندگی پوشکین از این دوستان ناشناخته زیاد بودند که نمی توانستند از خطای او چشم پوشی کنند، اما مرگ او آنها را مجبور کرد که فقدان جبران ناپذیرش را احساس کنند و قاطعانه اعلام کنندکه پوشکین از آن ما است.
 
لرمانتوف (۱٨۴۱-۱٨۱۴) یکی از بزرگترین شاعران رومانتیک روسیه و از پایه گذاران سبک رآلیسم و ادبیات آن کشور که در آن زمان هنوز مشهور نبود، شعری حاکی از رنج سرود که به سرعت دست به دست گشت.او در این بیانیه شاعرانه آتشین، ادعانامه خود را متوجه اعیان و اشراف دربار نگهدارنده سلطنت استبدادی تزار، خفه کنندگان آزادی و نابودگران افتخار و عزت و نبوغ پوشکین کرد و تلافی خون پوشکین را مطرح ساخت.
 
طغیان شدید خشم مردم، فکر تزار نیکولای اول را به خود مشغول کرد و باعث ترس او شد. در آغاز، در مورد مرگ پوشکین از خود نگرانی نشان نداد و دانته را نیز آزاد گذاشت. اما فشار از   پائین به تزار فهماند که پوشکین نه یک کاتب دون پایه یا یک به اصطلاح نجیب زاده پست بارگاه او نبوده، بلکه کسی بوده که از طرف وسیعترین اقشار مردم مورد احترام و قدردانی قرار گرفته است. از این رو، نیکولا مجبور شد نظرش را تغییر دهد و وانمود کند که او نیز فقدان پوشکین را ضایعه ای بزرگ برای ملت می داند. در نتیجه، دانته از روسیه اخراج و هکرن نیز از طرف دولت هلند فراخوانده شد. از طرف دیگر، نیکولای اول برای پیشگیری از طغیان احتمالی خشم عمومی دست به اقداماتی زد. به روزنامه ها سفارش شد تا در گزارشات مربوط به مرگ پوشکین با احساس و ادب برخورد کنند و مواظب باشند چیزی ننویسند که احساسات عمومی جریحه دار شود. پاسداران نظامی در اطراف خانه پوشکین و جاسوسانی در مجاورت خانه و نیز در درون آن گماشته شدند. شب هنگام که جمعیت پراکنده شده بود و فقط تنی چند از نزدیکترین دوستان پوشکین باقی مانده بودند، ژاندارمها سر رسیدند. آنها تابوت را حرکت دادند و به جای اینکه آن را به کلیسای جامع سنت اسحاق ببرند که قرار بود روز بعد، مراسم تشییع جنازه درآنجا برگزار شود به کلیسای کانیوشنایا بردند. کلیسا در روز تشییع جنازه در محاصره پلیس قرار گرفت و فقط به کسانی که دارای کارتهای مخصوص دعوت بودند اجازه حضور داده می شد. تابوت بعد از ختم مراسم به زیرزمین کلیسا برده شد.
 
نیمه شب دوم فوریه یک ارابه برفی و دو سورتمه سربسته به طرف کلیسا حرکت کردند. در یک سورتمه افسر ژاندارم و در دیگری، الکساندر تورگنف Turgenev دوست پوشکین نشسته بود که وظیفه همراهی جسد را تا محل تدفین در صومعه اسویاتو گورسک Svyatogorsk در پسکوف گوبرنیا Pskov gubernia نزدیک میخائیلو فسکویه برعهده داشت. تابوت روی ارابه قرار گرفته بود و عده ای نظامی آن را با آخرین سرعت از شهر خارج می کردند. نیکولا قبلاًٌ به فرماندار پسکوف دستور داده بود که هنگام عبور تابوت از هرگونه تظاهرات، تجمع و مراسمی جلوگیری کند. تشییع جنازه عجیب پوشکین شب و روز در جلگه های پوشیده از برف و با آخرین سرعت انجام می گرفت. گوئی جباران، مستبدان و جنایتکاران با شتاب می کوشیدند تا عمل پلیدشان را دور از دیدگان مردم به پایان برسانند. بدین ترتیب، روسیه تزاری بزرگترین شاعرش را مخفیانه به خاک سپرد.
 
ناتالیا   ۲۴   ساله بود که با چهار فرزند به نامهای الکساندر (متولد ۱٨٣٣)، گریگوری (متولد   ۱٨٣۵)، ماریا (متولد   ۱٨٣۲) و ناتالیا (متولد   ۱٨٣۶) بیوه شد. پوشکین پیش از مرگ به او گفت برو در حومه شهر زندگی کن، برایم مدت دو سال جامه سوگواری بر تن کن و سپس با یک مرد خوب و شایسته ازدواج کن. ناتالیا پس از مرگ پوشکین به ملکی به خانواده گونچارووا که زمانی ثروتمند و سپس ورشکست شدند رفت. او مدت هفت سال ازدواج مجدد نکرد. در سال   ۱٨۴۴   به عقد سرلشکر پیوتر لانسکوی Pyotr Lanskoy درآمد و با مهر و محبت زیاد از فرزندان خویش مراقبت به عمل آورد و آنها را به خاطر عشقی که به پدر مشهورشان داشت بزرگ کرد. ناتالیا پوشکین در سن   ۵۱   سالگی در سال   ۱٨٣۶ به ذات الریه مبتلا شد و از دنیا رفت.
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست