سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دهان خاموش ۲


رضا اغنمی


• راوی برای پیداکردن مادر و خواهر به مسافرخانه های شهر که مرکز فاحشه هاست میرود. کتک میخورد و پول هایش را هم از دستش میگیرند. همان اوباشان که او را لخت کرده اند، در مقابل دسته سینه زنان «شعار رفتن به جبهه و رسیدن به کربلا را میدادند.» ص ۲۱۵ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ اسفند ۱٣٨۶ -  ۹ مارس ۲۰۰٨


منصورکوشان
نشرباران – استکهلم
چاپ اول ۲۰۰۷ – ( ۱٣٨۶)
 
آرامش خانواده،   با شروع   نا آرامیهای کشور بهم میخورد.   انقلاب   از راه   میرسد. رژِیم عوض میشود.
بیکاری پدر و خانه نشینی او سیر زندگی آرام آن خانواده کوچک را مختل میکند .   درخلال صحبت ها راوی میگوید: «مادرخواست که پدر به خارج برود. گفت بعد هم همه میرویم. پدر نخواست. گفت میداند که غربت در وطن سخت تر ازغربت درغربت است.   اما دوست ندارد برود. میخواهد کنار مادر بزرگ باشد سالی یکی دو بارهم به شمال برود و فامیل هایش را ببیند. همین. مادر با دستمال اشکهایش را پاک کرد.» ص ۷٣
اما   وضع دلخواهِ پدر هیچوقت پیش نمیآید. و پدر خود کشی میکند.
علت خودکشی پدر معلوم نیست و تا آخرهم درپرده استتار میماند. خواننده،   دردو صفحه   بعد نیز با اینکه خبر ناراحتی های پدر راخوانده «از صدای ضربه هایی که به دیوار میخورد میفهمیدم پدر باز سرش را میکوبید به دیوار» نمیتواند علت خودکشی را دریابد. با کلمات مبهم نمیشود کلید خودکشی پدر را پیدا کرد.  
 
  راوی در همان روزهای انقلاب است که میگوید:
« پلیس هارا هم دیدم. دنبال دوست پدر میدویدند. فهمیدم میخواهند بگیرندش. ترسیدم دلم میخواست پدر بود و نمیگذاشت بگیرندش.» ص ۶۴
قبلا گفته شد که دراین رمان،   زمان عقب و جلو میرود. راوی، هرلحظه ای در گذشته و آینده و حال میچرخد و خواننده را با خود در دور زمان میچرخاند. از کوچه پسکوچه های ذهنش   عبور میدهد؛ از سروصدا   و ازدحام خیابان ها،   از این صحنه به آن صحنه دایم درحال حرکت و پریدن، از فکری به فکر دیگر   نمادی از جنبش های شتابزده مردمی بی اراده و گیج بانگاهی که   "دهان خاموش"ش هاج و واج این طرف و آن طرف سرگردان، نمیداند از کجا باید آویزان کند این قبای کهنه ونخ نمای سرخوردگی ها را!
 
ازدواج پدر با مادر،آنگونه که راوی روایت میکند، در موقعیت استثنائی صورت میگیرد. سرهنگ وقتی خبر ازدواج دخترش را میشنوند همانجا خود کشی میکند.
«خبرازدواج پدر با مادر درپادگان می پیچد. سرهنگ وقتی میشنود که دردفتر ستاد فرماندهی است. همانجا جلو آجودانش با شلیک گلوله ای دردهانش شادی   نخستین روز ازدواج مادر و پدر را به عزا تبدیل میکند.»
ص ۱۰۰
 
گفتیم که بعد ازانقلاب پدر خود کشی میکند. مادر و خواهر ناپدید میشوند. جوان به دنبال آنهاست. میگردد تا پیدایشان کند. دنیای خیالی و بسیار زیبای راویِ معلول، خواننده را مجذوب میکند.
«کتاب را ورق زدم. داستان مادر و خواهری بود که گم شده بودند. درصفحه های داخلی هم عکس هایی از بانو بود. بدنش راشناختم و پاهای کشیده، کمر باریک پستان های سربالا روی سینه فراخ زیرِ گردن بلندش را بارها دیده بودم. مهم نبود   که صورت ها نقاب داشتند. بدنش درست شبیه مادر و خواهر بود فقط رنگشان فرق میکرد. رنگ عناب هایی بود که مادر بزرگ میآورد و ازمادرمیخواست که هروقت گلویم خس خس میکند برایم بجوشاند.» صص۱۵ - ۱۱۴
نقاب روی صورت زن ها، حادثه‍ی   تغییر رژیم واجباری شدن حجاب زنان را توضیح میدهد. نقابی که سیاهی آن   سرتاسرِ وطن را تیره   و تار کرد.   ارتجاع، با آرایش نوین، فصل تازه ای از بربریت را گشود. شعور   و آزادگیِ انسان،   منفور و مذموم،   طاعت و بندگی   موجب رستگاری گردید!
جوان درخواب و بیداری به دنبال پیدا کردن مادر و خواهر است.    و بانوست که او را به نوشتن خاطرا ت تشویق میکند. نگرانی او بیشتر ازاین است که «چرا دست کم نمیگویند کی رفته اند؟ چرا نمیگویند دیده اند که پدر خودش را دارزده بود. با همان طناب که زیر تختخواب اتاق مادر بود.» ص ۱۲۵
و این پرسش ملال آور تا پایان کتاب ادامه دارد و همانگونه در پرده‍ی ابهام میماند به مانند گم شدن خواهر و مادر! اصلا چرا گم شده اند چه مشکلی داشته اند؟
 
خواننده گاهی اوقات احساس میکند که راوی داستان همزادی دارد که   همیشه با او و درکنار اوست. بارها از "او" صحبت میکند بی آنکه این ضمیر سوم شخص حالت مادی داشته باشد.
پدر، در روزهای انقلاب   وقتی خبر حمله مردم به پا دگان ها را میشنود و خواهر به دانشگاه   میرود.
  «همراه یک بطر مشروب   و یک استکان گوشه سرسرا مینشست . همانجا که رادیو بود   ... ...    روزهای نخست از خواهر میخواست کنارش بنشیند و گاهی دستی روی موهایش میکشید اما بعد دیگر مادر اجازه انداد خواهر کنار پدر بنشیند و ازمن هم دیگر نمیخواست که زودتر به خانه برگردم.   ...   ...   برای همین هم دیرتر به خانه میآمدم. وقتی هم هم هوا سرد بود و کسی نبود با او نزدیک خانه کنار درخت تنومند اقاقیای سر سه راهی   بایستم و ساعت ها حرف بزنیم به خانه که میآمدم بک راست می رفتم به اتاقم.» ص ۱٣۷
هم "سایه" و هم "او" همچنان درپرده‍ی ابهام اند. و همانگونه ضرورت نقش انفعالی شان.
 
 
 
  نگرانی های مادر از فکر تجاوز پدر به دختر، هنوز ادامه دارد.
حتا درروزهای آخرهم   که پدر همیشه مست بود و مادرگفته بود خواهر اجازه ندارد کنار پدر بنشیند هیچ حرف یا حرکتی ازمادر ندیدم که درآن ابراز محبت به پدرنباشد.   فهمیده بودم بدون آن که خواسته باشد به خواهر حسادت میکند. فهمیده بودم که پدر گفت نفهمید. همه اش خیال میکرد مادربود. مادر پرسید حتا بوی تنش؟ پدر گفت حتا بوی تنش، نوع نوازش هایش.   مادر گفت دیگرچه؟ پدر حرفی زد که نشنیدم. صدای گریه مادر نگذاشت بشنوم.   پرسید بعد چه؟ پدر گفت انگار مادر بیست سال   جوان تر شده باشد. مادر باور نمیکرد. پدر گفت تازه میفهمد چه چیزی را از دست داده است. صدای گریه مادر بیشتر شد.   گفت نخواسته بود، هنوز دوستش نداشت. جوان بود. مست که آجودان موفق شد. پدر گفت مست نبود دوست داشت. خودش گفت. پدر که متوجه شده بود مادر نیست پرسیده بود چرا گفته بود. و دیگر صدای گریه مادرنمیآمد.فقط فین فین میکرد. گفت میداند که پدر بی تقصیر است. خواهر هم نباید این قدر از پدر حرف میزد. ازبوی تنش، گرمایش. باز گریه   کرد. گفت پدر تنش را آتش میزند. خیال نمیکند هیچ مردی بتواند چنین کند. پدر گفت مادر هم. مادر پرسید حتا هنوز؟ پدر گفت حتا هنوز. و گفت نمیخواهد باز اتفاق بیفتد. مست بود که نفهمید.» صص   ۴۰ - ۱٣۹
این پاراگراف را باید به دقت خواند تا هم صناعت سخنوری و هم هشیاری تحسین آمیز   نویسنده را دریافت.   کوشان، در تبیین تمایلات جنسی انسان، فارغ از اختلاف سن و ضوابط محرمیت، بدون کمترین توجه به حریم اخلاقیات،   دو زن و دو مرد را الگو قرار میدهد   تا نقش عشق را یادآورشود. مادر درشانزده سالگی با آجودان هم بستر میشود، ولو که مست بوده باشد و با توسل به اخلاقیات مرسوم بگوید که فریب خوردم. و پدر با دخترش که بوبرده از آجودان است در شانزده سالگی همان کار میکند که مادر با آجودان کرده. پدرنیز ظاهرا میگوید مست بوده ولی نه تنها نادم نیست بلکه   اقرار میکند "انگار مادر بیست سال جوانترشده باشد" .
این   جابجایی آدمها که محورقراردادن لذت های جسمانی و نفسانی ست ، ولو اینکه با عقوبت گناه و بی اخلاقی اجتماعی توام بوده باشد، نمیتواند   مانع ترک تمتع و لذت های طبیعیِ انسان شود.
رود همیشه جاری هستی ، در ذات خود حامل غرایز فطری نبات وحیوان است.   و کوشان   با توجه به این بستر پرسنگلاخ،   در روایت مادر و دختر و آجودان و پدر، نمونه‍ی درخشانی از تمایلات و نیاز های طبیعی انسان، فارغ از موعظه های اخلاقی، با زبانی بسیار پیچیده   برای خوانندگانش نقل میکند.
 
چشم جوان هنوز به دنبال مادر وخواهر است.   هر ازگاهی که تلفن زنگ میزند . گوشی را برمیدارد. اما   آن طرف سیم کسی نفس میکشد و حرف نمیزند.   جوان بوی مادر وخواهر را ازسیم تلفن میشنود. این تلفن های آزار دهنده بارها تکرار میشود.   سالی پس از ناپدیدشدن آن دو باز مادر وخواهررا درسرکوچه میبیند. که مادر سبد دردست با خواهر حرف میزند. دنبالشان میدود. آن دو درکوچه ای میپیچند. وقتی به کوچه میرسد و میرود توی کوچه :
«...   یقین داشتم وارد خانه ای شده اند. هرچه جلو رفتم نا امیدترشدم. هیچ درخانه ای درکوچه نبود. پنجره هم نبود. باز دویدم. یقین داشتم میتوانم به آنان برسم. کوچه کوتاه بود.» ص ۱۷۲
بازهم مادر وخواهررا میبیند. این بار درموقعیتی درشرایط زمانه. زمانه، زمانه‍ی،   تحقیر و سرکوب مضاعف زنهاست.فرق چندانی ندارد که خواب باشد یا بیدار. مهم پیام نویسنده است که باید گرفت :
«... مردها مادر و خواهررا که اذیت میکردند بیدار میشدم. نمیتوانستم ببینم که بامادر چه کار میکنند. با خواهر هم. مادرهم نمیخواست ببینم. خجالت میکشید. چشم هایش را می بست. نمی خواست ببیندم. خواهر گفت دراتاق را ببند.» ص ۲۰۴
راوی، خفقان وسرکوب رژِیم اسلامی را درشرایط زمان با اشاره و به کوتاهی از:
ایست دادن های شبانه به ماشینها و شلیک پاسداران ریشو، پوشیدن کفش های کتانی و کوتاه کردن موی زنان و آتش زدن کتاب توسط مردم ازترس بازرسیهای کمیته ایها و درواقع فریادشوم «صدای پای فاشیسم مذهبی» درجامعه است را بار دیگر یادآور میشود.
«شنیده بودم   زن هایی را که تنها زندگی میکنند دستگیر میکنند. ...   روزنامه های پدر را هم دور ریخته بودم. حتا کتابهایی را که در انباری بود و در پستوی اتاق خواب مادر. صحاف گفته بود. ریخته بودم در کیسه های زباله و هرروز یکی ازآنهارا میانداختم دردره ی کنار تپه. کیسه های دیگرهم بود همه کتاب   بودند. ...» صص۱٣- ۲۱۴
 
راوی برای پیداکردن مادر وخواهر به مسافرخانه های شهر که مرکز فاحشه هاست میرود. کتک میخورد و پول هایش را هم ازدستش میگیرند. همان اوباشان که او را لخت کرده اند، در مقابل دسته سینه زنان
  «شعار رفتن به جبهه   و رسیدن به کربلا را میدادند.» ص ۲۱۵
جوان شهرهای شمال و جنوب را زیرپا میگذارد تا بلکه گمشده های خود را پیدا کند. به تمام مسافرخانه ها سر میزند. «جنده خانه های رسمی را آتش زده بودند.» ص ۲۲۲ .   به گورستان ها میرود. درمیان مرده ها دنبال مادر و خواهرش میگردد.   موفق نمیشود. ولی بانو او را   درهرشرایطی به نوشتن وامیدارد. واو، همچنان در خواب و بیداری مینویسد. هم بیداری ها و هم رویاهایش را.
 
قطعات زیبا دراین کتاب، خواننده را چنان مجذوب میکند که انگار بال و پرگشوده با رویاهای آفریده‍ی منصور   در آسمان های خیال و واقعیت پر میزند:
«باز دوباره شهررا نگاه کردم. می خواستم ببینم هنوز مادر به طرف گور پدر میرود. خیابان را تگاه کردم نبود. همه جا آب بود ومه. مادر رادیدم. پارو میزد. قایق بادبانی آرام و یکنواخت به سوی آسمان درانتهای دریا پیش میرفت. خواهر ایستاده بود وباد افتاده بود تو دامنش که خیال کردم میرقصد. تمام افق آینه شده بود. خواهر خودش را درآن نگاه میکرد. دست هایش را درهوا میچرخاند. حرکت دست هایش مثل بال های مرغ دریائی بود . قایق به سوی فضای یکدست آبی دور و دورتر میشد. .خواهر را باز درآینه دیدم. پیراهن ساتن آبی اش را پوشیده بود. میرقصید. چشم هایش را بسته بود. از رادیو موسیقی پخش میشد. حرکت دست ها و پاهایش بانوای ساز هم آهنگ بود.»   ص ۲٣٨
 
بازهم صحنه‍ی   زیبایی دیگر :
«گورستان را نگاه کردم. هیچ گوری دیده نمی شد. همه جا برف بود و برف و فقط جا پاهایی دربرف که نه آغاز داشت و نه پایان. ازجایی شروع شده بود و درجایی تمام. به آسمان نگاه کردم. آسمان آبی بود و دوپرنده در دوردست ها به سوی لکه ی ابرسپید پرواز میکردند.
به خانه برگشتم. خسته بودم. به حمام رفتم. می خواستم با آب گرم سرمای تنم را بپوشانم. درآینه ی حمام دریا بود و پرنده ها درپشت لکه ی ابر سپید گم شده بودند. انگار که مادر و خواهر.» ص ۲۴۲
 
  و برگهایی دیگر رمان به پایان می رسد.   کتاب را میبندم اما غرق در اندوه گم شدن مادر وخواهر و ناکامی راوی سرگردان و پایداری بانو!   و بیشتر :   در غم حل نشدن   مجهولات که هنوز لاینحل مانده که مانده!  
 
درکنارمجهولات که خواننده را آزار میدهد، برخی لغزشها و مبالغه ها   نیز متن را آسیب پذیر کرده است   به یکی دو نمونه بسنده میکنم.
مثلا : « لیوان آب را که بردم با نو رفته بود. نخواسته بود مادر و خواهر بیدار شوند. ازپنجره بیرون رانگاه کردم. چند مرد مسلخ میدویدند. امیدواربودم که مادر و خواهر بیرون ازخانه نباشند. استاد گفته بود زنها را اعدام میکنن د و صحاف هم. گفت حتا به به دختر ها تجاور میکنند .»   ص ۲۱۴  
و درهمان صفحه «ازاین که به خواهرم تجاوز میکردند گریه ام گرفت.» کی؟ و کجا؟ معلوم نیست.
جمله بندی دراین گفتار، طوری ست که انگار راوی با چشم خود شاهد صحنه‍ی تجاوز بوده ومتقن به قول است. حال آنکه نبوده   و تنها در خیال چنین صحنه‍ی غیرواقعی آفریده شده. کوشان، مکاشفه‍ی پوشیده ها را که کار منتقد است، به خواننده تحمیل میکند .  
 
و کلام آخراینکه : نویسنده دربرقراری ارگانیک روایتها، بین چرخش زمان ها (گذشته، حال و آینده) با استفاده‍ی ماهرانه از زبان قدرتمندِ خود، در تنیدنِ واقعیت و خیال، اثری آفریده که پاره های درخشانش چشمگیراست.   همچنین، در تحریک احساس های عاطفی خواننده، از معصومیت و بیپناهی پسر، در ماندگاری رمان پربارش بسیار موفق است. به ویژه آنجا که: روایت های راوی درباره رویدادهای بعد از انقلاب،   رشد و بالا آمدن علف های هرز ارتجاع را   توضیح میدهد .
نا روا و دور از انصاف خواهد بود که در کناراندک لغزش های آسیب پذیر دهان خاموش،   قدرت تخیل و زبان،   و پیام ِ گشودنِ دریچه های امید در واگذاری نقش روایتگر رمان به یک پسرمعلول با آنهمه آزادی های گسترده در اکثر زمینه ها، که عواطف والای بشری و سعه‍ی صدر نویسنده را یاد آور میشود، نادیده گرفت .
پایان
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست