سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نگاهی به پرسه در دیار غربت ۲


رضا اغنمی


• اوصیاء، به سوگواری فرهنگ مردمی نشسته که پایه هایش به دست حکومت در حال سستی رو به زوال است. هجوم خزیده‍ی دولتمردان حوزوی در این بستر، اسم گذاری ها و تغییر چهره‍ی نهادهای رسمی با سازماندهی مجهز چشمگیراست. ملایان اعمال خود را با پیرایه های مذهبی چنان آرایش عوام پسندانه ای داده اند که ازهیچ بیگانه‍ی مهاجمی دیده نشده. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ اسفند ۱٣٨۶ -  ۲۱ فوريه ۲۰۰٨


 
نویسنده : الف پایا
ناشر : عصرجدید، سوئد
چاپ اول" بهار 1371 سوئد
 
 
نویسنده، دربخش چیرگی وفرهنگ، به صحنه ای دریک مدرسه‍ی دخترانه ازملاقات "معلم پرورشی" و مدیرکه ازدوره دیده های کاملا دبش اسلامی اند، اشاره میکند. رفتار بیشرمانه‍ی آنها را که کاملا تا به آن روز با اخلاق مربیان ودانشن آموزان مدارس نا آشناست، مطرح میکند. این گفتکوها دراولین روزحضور معلم پرورشی، درسرکلاس درس شنیدنی ست:
«معلم پرورشی به اشاره مدیر روسری های یک یک را به شدت   ازبالای پیشانی تا روی چشم هریک فرو میکشد وفریاد خود را، انگار نه فقط درگوش ایشان، یا حتی شاگردان این کلاس بلکه درگوش همه‍ی دانش آموزان این نسل سرمیدهد:
این چه وضع رو گرفتنه! شماها همه تون فاسدین! اصلاح نمیشین! فقط بلدین قرو غمزه بیاین وموهاتونو بیرون بندازین. حقا که ذاتتون خرابه! یک دفه دیگه، فقط یک دفه دیگه، اگریک تارموی یک نفرتون بیرون باشه، کلاس رو اصلا منحل میکنیم .همه تون دو میریزیم بیرون تا برین همون خیابونایی که جاتونه ... فهمیدین کره خرا!   ... یکی اراین دختران زیرلب به اعتراض میگوید؛   خانم!   ما که خلاف شرعی نکردیم. مردی اینجا نبوده تا دو تا تار مورو ببینه!   معلم پرورشی خیزبرمیدارد ...    خانم مدیر ازخشم به نقطه‍ی انفجار میرسد اما برای لحظه ای خشم خود را از جسارت این دختر فرو میخورد. با لبخندی محیلانه به طرف او میرود روبرویش میایستد   ...   و سپس انگشتان دست راست را با همان آرامش پیشین به زیر چانه و روی گلوی دخترک میکشد، نرم میفشرد و سپس با حالتی مثل لاس زدن نوازش میکند وآنگاه، با لحنی درتقلید شهوت زدگی میگوید آخه این گلوی لخت ممکنه منوهم حالی به حالی بکنه!   دخترک خودرا پس میکشد. نفرتش را بیرون میریزد با صدایی پرازانزجار میگوید   خانم قباحت داره؛ این چه حرفائیه   که میزنین! ...    خانم مدیر فریاد میزند ...    خفه دختر سلیطه کتاباتو جمع کن برو بیرون! اخراج! پات رو هم اگه ازالان به بعد دور ور مدرسه بذاری تحویلت میدم به کمیته تا دیگه تو عمرت گه زیادی نخوری. بروگمشو   ...      دخترک شرم و اشک   و کتاب و دفتررا زیرچادر جمع و پنهان میکند   و دم در، گیج، برمیگردد ومیپرسد:   خانم   به پدرو مادرم چی بگم؟   ...     ...     ...     بگو داشتم میدادم که اولیاء   مدرسه سر رسیدن و مچم رو گرفتن!» 46 - 144     
زمانی بود که در خانواده این پرسش مطرح بود:   جوانان، اصول تعلیم و تربیت درست را از چه کسی میتوانند یاد بگیرند.   اکثریت پاسخ ها، به اتفاق آراء روی مربیان و معلم های مدارس بود. البته   شرایط   تربیت خانوادگی را اساس این کار میدانستند.   حال   در رژیم نوپای اسلامی با این برخورد   مربیان   «معلم پرورشی و مدیران مکتبی»   چه باید کرد؟   وقتیکه   معلم، به دختری که زیرنظر او باید تعلیم و تعلم را فراگیرد، با چنین زبان چارواداری تهمت میزند و طرق بدآموزی ها را یادش میدهد،   من خواننده فکرمیکنم ،   این قبیل معلم های تحمیلی و بدآموز از قماش همان زن ها بوده اند درقم، که مهدی خلجی در "ناتنی" به آنها اشاره کرده است.
راستی مگر میشود باور کرد یک معلم   – چه زن و چه   مرد -   که طبق معارف اسلامی، فضیلت و احترام والائی همپای حقوق والدین برگردن شاگرد دارد، چنین وقیحانه تهمت بزند و با سخنان رکیک، بذر کینه و نفرت را دردل نوشکفته‍ی جوانانی   بکارد که میداند،   مادران آینده‍ی جامعه، همین دخترکان امروزی هستند.
روجا،   باز هم دراین جا حضور ملموس دارد. با افکارروشن و سخنان گزنده اش. اینجا میتوان هویت این آفریده‍ی   زیبای خوشفکر اوصیاء را دید و شناخت.   روجا آّبدیده و زن پرتجربه ایست. معلم است ودرگیر قضایا. اما رنگ عوض نکرده. با تعویض رژِیم، عوض نشده.    شخصیت قائم، همان است که در گذشته بوده.   مدیر و ناظم   و معلم پرورشی   را نیک میشناسد با گذشته‍ی آنها آشنا ست.   داوری درست و سالم او درباره‍ی نوکیسه ها واطرافیان، به ویژه درمورد زنان   پندآموز است. نظرجالب روجا،   زیرچادررفتن زن ها را توضیح میدهد:
« ...   شوهر وپدر امروز نمیتوانند زن چادری را ازرفتن به خیابان و پیوستن به اجتماعات حکومتی بازدارند. زن چادری که، دقیقا به همین علت پایبندی به سنن مکتبی، ازآزادی های اجتماعی محروم بوده وجایی برای تفرج شخصی نداشته است، امروز میتواند قابلمه‍ی ناهار را بندیل کند و –   هم فال و هم تماشا – در راه حکومت گام بردارد. حکومت سنت پرستی بدوی و خرافه پروری را آزاد کرده است.» ص 155
اوصیاء، در درون حوادث میچرخد.   فریاد افتادن و شکستن و فروریختن ها را میشنود.   گسستن های آمرانه را حس میکند.   میبیند.   با تآسف وحیرت ناظر ویران شدن فرهنگی ست نوشکفته که درپس قرون متمادی، پاره ای از سنت های پوسیده را درفاصله ای بعید ازیادها برده بود و حکومت با هیاهوی بسیار رجعت آنها را مقدس میشمارد. سال، سال زن است و در شعارهای حکومتی «بی حجاب، فاحشه‍ی رسمی» اعلام شده. «شعاری دیگراز راه تمثیل به بی حجابان میتازد: "اگر بی حجابی تمدن است، پس خر هم متمدن است."
  روجا به طعنه میگوید: پس واسه‍ی   اینا فقط خر پالاندار متمدن است!» ص 154
و بعد، سال، سال فرهنگ است.   شعارهای رنگارنگ برعلیه دانشگاه،   بردر و دیوار شهرآویزان شده.
«دانشگاه نابود باید گردد!»
«دانشجوی طاغوتی نابود باید گردد!»
« دانشجویان، زنجیر از گره های دست به هم بسته، گرداگرد هر برج چمن میگردند   که خرمنی ست مخروط تا ارتفاع سینه. سرود میخوانند ...     ...    ...   صدای رگبارگلوله، به ناگهان ازهرسو بر میخیزد. صدای سرود فرو میخوابد. دانشجویان، لا به لای تیغه های علف و برجهای سبز کوتاه برزمین میخوابند ...   ... دریک لحظه فواره های آتشناک، ژولیده چون گیسوی پریشان جنون، درهم میلولد و همه سطح ماهوری و برگ پوش چمن را   فرا میگیرد. بالا میکشد. کتاب و سند و سبزینه را تادل آسمان میسوزاند.   ...   چماقداران، سرود خوان از در بیرون میروند.   کتابفروشی های مطنون و فرهنگزده و ضاله غارت میشود.. چماقداران و مآموران، سیطره‍ی فرهنگ سوزی را جشن میگیرند. جشن خون و خاکستر.»   صص 80 - 175
اعتصابات و ناآرامی های دانشگاه، قلب تپنده‍ی جامعه‍ی فرهنگی گرفتار در چنگال خونین استبداد، کشتار زندانیان سیاسی،   تعطیل فله ای مطبوعات، دستگیری نویسندگان و گسترش استبداد مذهبی و دیگر جنایتهای هولناک رژِیم، از عمده ترین مسائلی ست که اوصیاء دراین بخش مهم کتاب مطرح   میکند. گرفتاری یک " قلمزن" که زیر شکنجه‍ی بازجویان   به اتهام واهی به اعدام محکوم اش کرده اند را، نقل میکند به گفتگوی حاکم شرع و متهم دردادگاه اشاراتی دارد که شنیدنی ست .
حاکم شرع میگوید:
« ... میتوانی از خودت دفاع کنی!
دفاع ازچی؟
از خودت!
شما باید برای گناهم دلیل بیاورید تا من دفاع کنم. اقامه‍ی دلیل رفع اتهامی نامعلوم که برعهده‍ی من نیست.
...   ...      قلمزن با نیشخند میگوید شما که اول گفتید حکم من اعدام است پس دفاع برای چی؟
حاکم شرع تآیید میکند بله اعدام! ولی به علت امتناع ازتوبه اول سیصد ضربه شلاق میخوری و بعد تیرباران میشوی!» ص 256
بوی خون دردماغش پیچیده.   پاسداران اسلام باانبوه ریش ها یوزی به دست با چشم های دریده الله اکبرگویان بین دانشجویان میچرخند،   با چشم های خونگرفته. هرزگی در وجناتشان پیداست . دانشجویان حرکات آنها را زیر نظر گرفته اند. ازنگاه چماقداران کینه و نفرت میبارد.   پیداست که دانشگاه را برنمیتابند.   فضای علم   و دانش برایشان سنگین و نامطبوع   است.   دانشجویان اما بی اعتنا به حرکات زندده‍ی آنها درهیاهوهای بحث و جدل درس ها سرگرم اند.
دانشگاه باعمری پیرانه، عبوس اما متفکر، اوباشان ضد دانش را با پیوندی تازه به جهان معاصر فرا میخواند.
پایان این بخش نیز خون است و سیاهی.   زندان و ظلمت بشری   و شکستن قلم ها!   با این حال میداند که :
«قلمزن میداند که سیطره، سرانجام، محو خواهدشد.» ص 259
نویسنده، شمه ای ازپیامدهای انقلاب و دگرگونیهای هولناک اجتماعی را شرح میدهد.
باشکل گیری طبقات نویا با اخلاق نازل، ثروت و رفاه تازه به دوران رسیده ها، فرهنگ اجتماعی را به شدت آسیب پذیرکرد. لمپنینزم بامعارف اسلامی درهم آمیخت. تبلیغات اولیه‍ی حکومت، نوعی
چراغ سبز بود که به قشریترین ومحرومترین طبقه‍ی جامعه میدان میداد تا قدرت وعقده های نهفته خود را عرضه بدارند. همین ها بودند که به پشتیبانی حکومت، عامل بزرگترین فاجعه ها شدند. دراندک مدت معلوم شد که آنهمه سروصدای مستضعف ومستکبر فریب و خدعه ای پیش نبوده، و آقای خمینی دریک مصاحبه، این فریب و نیرنگ را علنا جزو سیاست های روز خود اعلام کرد. دراثررواج فرهنگ دورویی وریا، هاله‍ی مقدس مذهب به کینه ونفرت بدل شد. پرده‍ی آسیب پذیری باورهای مذهبی را به کنار زد.
 
 
 
عشق و ستیز
اوصیاء دراین فصل پرده از رخ برمیکشد و روجا درنقش زنی زیبا، تحصیل کرده و هنرمند، نمونه ای   ازیک خانواده متوسط شهری را معرفی میکند.   با الگو قراردادن سرگذشت   او، - البته   قشری ازطبقات را– افکاررو به   کمال زن ایرانی را توضیح   میدهد. درهمین بخش است که   از رازهای عاشقانه‍ی خود   و روجا سخن میگوید. و، خواننده که باگذشتن ازبرگهای پیشین، دراندوه و دلهره‍ی خشونت   فرو رفته بود به   ناگهان،   دریچه‍ی تازه ای به رویش گشوده میشود، به فضائی مطبوع ازدنیای عشق، و هنر وفلسفه پا میگذارد . در رهگذراین تغییر با چهره‍ی هنرمندانه‍ی   نویسنده ای مسلط به   دانش زیباشناسی اوصیاء آشنا میشود. حقوقدانی که موسیقی و نقاشی را نیک میشناسد. با سبک های گوناگون هنرهای تجسمی آشنائی دارد. تابلوهای روجا را نقد میکند. روانکاوی که استادانه به تحلیل مینشیند.
روجا نقاشی میکند. در دیداری بااو به تماشای تابلوهایش سرگرم میشود.   نوبت به تابلوی «پنجره» میرسد.  
«پنجره داستانی آشنا دارد. پنجره ایست رو به واقعه ای پیشین و پنجره ایست به درون روجا.   متن اصلی نقاشی از میان دهانه‍ی حفره ای به چشم میاِید»   ص 298
پنجره ای که روجا آفریده   حرف میزند:
درگفتکوی آن دو روجا میگوید تهاجم به خانه‍ی گروهی یادت نیست.   ...   و بعد توضیح میدهد که زن کارگری که دوست روجا است   در این خیاطخانه کارمیکند. در یکی ازطبقات بالا، عده ای از رزمندگان، به تله افتاده اند.   پاسداران با وسایل مجهزرزمی ساختمان را گلوله باران کرده، زن که درکنارجوانان رزمنده، دنبال محل امنی میگردد،   وبا آنها درحرکت است ،   با احساسی ازمهر و عاطفه و عشق در خود فرو رفته.   نویسنده با تماشای تابلو، تابلویی دیگر درذهنش میآفریند. تابلوئی زیبا وتحسین برانگیز:
«زن، درحس نهفته‍ی جوانی خود، به لباس سفید عروسی مینگرد که نا تمام برتن یکی از مدل های خیاطی پوشانیده و اینک بر زمین غلتیده است. درخاموشی لحظه ای و فرار، چلچراغ ذهن را روشن میکند. لباس سفید را میپوشد. گلی دردست میگیرد   و بازو دربازوی جوان میاندازد و صورت خود را   درآینه‍ی   عقد میبیند. اما نمیتواند لبخندی در تصویر خود بنشاند. آینه باز میشود و چلچراغ را درخود فرو میکشد. از ذهنش میگذرد که "حیف، دیگه روشن نمیشه!" و به قاب آینه نیمگرد که کش میآید، ازهم بازمیشود، تصویرها را با خو و درخود بسط میدهد. میلرزاند. به تدریج محو میکند و فضایی سیاه برجای میگذارد که آخرین نقش درهم شده‍ی چهره‍ی او و جوان را در خود میبلعد. لباس سفید،   اما، دامن میگشاید، در فضای خالی بال میزند . زن میترسد که از پنجره پرواز کند. خیز برمیدارد و گوشه‍ی آن را میگیرد و به سوی خود میکشد.»   ص 308
نگاه، و احساس قوی میخواهد که با تماشای تابلو، به مکاشفه‍ی آنچه   دربالا اشارت رفت، نائل آمد   وصحنه‍ی   زنده ای ازمولفه های چند گانه‍ی هنری را تعبیر و تفسیرنمود. توانائی هنرمندانه‍ی   نویسنده، زمانی آشکار میشود که با کشف حس گذرای زن در تبیین آمال سرکوفت شده وعشق به زندگی ، آن هم در، - لحظاتی که زیرگلوله باران پاسداران شریعت، درجدال مرگ و زندگی هستند -   وقایع تاریخی سال های سیاه   و روایت استقامت مردم را   توضیح   دادن.  
این نیز گفتن دارد که معلوم نیست قهرمان داستان چه کسی است.   نکته ای که پنهان مانده. اینکه نویسنده با ضمیراول شخص سخن گفته، به احتمال راوی خود اوصیاست. شاید   صلاح درآن دیده سخنان بودار که بازتاب اندیشه های خودش میباشد را، به کس دیگری   وا نگذارد.
بالاخره همو، یعنی قهرمان داستان، دریک حمله‍ی ناگهانی پاسداران رژِیم، ازمرگ نجات مییابد و درگفتگویی باخود میگوید:
« ...   من اما حاکمان را از "سباع"   نمیدانم. اگرچه با حیوانی ترین خوی انسانی مردمان را با سبعیت تمام میدرند ومیکشند. من حکومت جهل را زاییده جهلی میدانم که درطول تاریخ ریشه دارد و فقری که درطول زندگی امکانات رشد فرهنگی را سوزانده است و بهره ای که آگاهانه از جهل برای تثبیت قدرتی مطلقه گرفته میشود. کینه و نفرتم همچنان فراگیر است اما کشتن دیگران را وظیفه نمیدانم. اگرچه جان خود را –   به خیره – برسر آن ببازم.»   ص 351
این سخنان پرمغز و سنجیده را باید شکافت، باعمق فکرواندیشه‍ی آزاد نویسنده آشنا شد و وسعت دید اورا دریافت. اندک هستند درزمانه‍ی ما، خیلی ازمدعیان آزادی و آزادیخواهی که دراینگونه موارد، با توسل به انتقام، به کمتراز حذف متهم، قانع میشوند. آینده نگری و پرورش روح گذشت و تسامح اوصیاء را باید ارج نهاد.   نلسن ماندالا، نمونه‍ی بارز این بزرگواری بود درقرن حاضر که در اوج قدرت بایک اعلامیه‍ی تاریخی، فاجعه‍ی بزرگ ملتی رابه مودت وتفاهم تبدیل کرد.
اوصیاء، با احساس خطرازخشونت های رژِیم، براین باوراست که میگوید:
«تصورنمیکنی که هرکاسه‍ی سری را که حکومت متلاشی میکند، فکر درونش را، برای القاء به دیگران، بیرون میریزد.» 369
فکر درون کاسه سرمخالفین حکومت، "آزادی"، رفاه عمومی و شکستن سد سانسور و خفقان و نابودی استبداد مذهبی ست. هرقدرکه سرهای بیشتری متلاشی شود، افکار آنها هم به همان اندازه گسترده تر میشود.   و دراین بستر فکریست که فروپاشی استبداد مذهبی فراهم میشود.
نویسنده، خمیرمایه‍ی اهداف رژِیم را بیرون میریزد.   آینده را پیش بینی میکند. سرمایه گزاری های جنون آمیز حکومت برای اسلامی کردن ایران وسایرمناطق عقب مانده‍ی جهان آن هم ازنوع   - شیعی - طالبانی افغانی -   اش؛   بی آنکه ذکری درمیان باشد، برمیشمارد؛ باحس قوی و برداشت تجربی میگوید :  
«باید ماند و دید که مردم باز کی، از پشت درهای بسته به خیابان ها می آیند.» 374  
لازم نیست کسی جادوگرباشد، رمال باشد یا پیشگو. با هوش و فراست و خرد خود میتواند   از تجربه های زندگی،خیروشر،خدا وابلیس را بشناسد. بد وخوب را تمیز دهد. وموانع را ازسر راه بردارد. درمقابل زوروستم بایستد. این دیگر به رهبر ومشاور وکارشناس نیاز ندارد. آنکه فرهنگ جهل قرون وسطائی را دردامن خود پرورش میدهد. آنکه راه رستگاری مردم را درکوره راه های بهشت و دوزخ میجوید، آنکه درسوگواری مردگان بیگانه، پوسیده دراعصارفراموش شده‍ی تاریخ، هویت عقلائی خود را به مسلخ میفرستد، عقلش باید برسد که درسیطره‍ی باز و گستره‍ی   دانش جهان امروزی، احادیث و نصوص مذهبی؛ درمان دردهای بشری نیست!
 
نویسنده‍ی "پرسه دردیارغریب" پیام اصلی خود را در «دایره ای باز»،   در فضایی که اندک بوی آرمانگرائی ازآن به مشام میرسد، افق های تازه ای را درچشم انداز خواننده میگشاید:
«میدانم. اینک به روشنی میدانم که این کابوس، این دود، این دیروز، به روشنان بیدار فردا خواهد رسید و به سامان. می دانم که چیزی از درون خواهد ترکید و طرحی تازه درخواهد ریخت، تاریخ نمیخواهد، شاید انسان هست! انسان درسادگی خود، سرانجام از ستم و پلشتی و دروغ میترکد و از انفجاری به انفجار دیگر میرسد. از حرف به سرمیآید و کردار را میسنجد. از وعده‍ی بهشت و وعید جهنم   به   واقعیت روز میرسد.» ص378
نویسنده، انسان را درنهایت سادگی ش، به میدان میکشاند.   تا، با ستمگران گلاویز شوند.   ظلم   و ستم وآثارش را بشناسند. تجربه کنند. اطمینان دارد که قدرت وتوانائی خرد انسان، درکوران تجربه ها صیقل میخورد. هوش وخرد، بدون تجربه کارآئی مثبتی ندارد. میگوید:
  "سرانجام   از ستم و پلشتی ودروغ میترکد"   آزمایشی بزرگ و تجربی درهستی، به کارگیری عقل تجربی. هموست که پوچی وعده ها را واقعیت میبخشد.
« ... "خدایان" نیز آن چنان که آن یک میگوید   "تشته اند »   و آنچنان که میشود، ترد و شکستنی، جا به   جا شدنی. خدایی میمیرد و خدایی دیگر میزاید. کلیت انسان است و وسعت جهان آن، ...     چیزی در درون است که از ورای گلوله ها و شعارها، گزافه ها و خرافه ها، خدا را نیز به ستیز میخواند. انسانی که به بردگی درآمده باشد خدا را نیز،   آنگاه که خود کامه براو فرمان میراند، از بلندای موهوم عرش برفراخنای خاک فرو میکشد و اندام های پندارش را با ذره های خاک در میآمیزد.» 80 - 379
چتر سیاه و ظلمانی مذهب، در سراسرزندگی سایه انداخته.   ظلم وستم بیداد میکند. عشق و خنده حرام است. حاکم همه را به بند کشیده است.   شلاق و شمشیر بالاسر مردم پهن شده. خشونت، رقم زن سرنوشت شده.   درمراسم سنگسار زنی حاکم فریاد میکشد:  
«سنگها نباید آنقدر درشت باشد که آنا هلاک کند.»
قطره قطره مزه‍ی مرگ را چکاندن، ذره ذره جان مردم را گرفتن برای حاکم شرع لذت بخش است.
« سنگ درچهره‍ی زن زخمی از پس زخم میکارد و خون شیار میکند.   حاکم   ازنفس میافتد. میرانندگان همچنان در کارند.     ...   ... مرگ در زندگی توفان میرویاند. سنگ و باروت و سیاهی و مرگ یگانه میشوند؛ مرد و زن و عشق یگانه. زن و روجا و زنها، و من و مردها؛ میرندگانی زنده به عشق که میرانده میشویم   زنده؛ عشق و انسان را وهمچنان زنده میداریم درتوفان و مرگ.    ...     ...     آب آسمان را میشوید، زمین را بارور میکند ...   میرانندگان ارنفس افتاده اند.   ...    صحرا رنگ باغ میگیرد و رنگها درآبی جوی جاری میشود. من از پشت آوار گرد و دود و آتش و گوگرد، در پس پرده‍ی آب، تکیه براستواری چنار میدهم برابر گلبوته‍ی اقاقی و نگاه را از غزال به شاهین میبرم و دل را به نرمی عاطفه ای میسپارم که الان شناسایی های بی زمان زیبائی درون را میسراید . پیوند جان و اندیشه را درحرمت انسانی را درشا دی سبزینه‍ی برگی که روزی خواهد رویید از من نثار رهگذری ...»   صص 408- 412
و سرانجام این که:
اوصیاء، به سوگواری فرهنگ مردمی نشسته که پایه هایش به دست حکومت درحال سستی رو به زوال است. هجوم خزیده‍ی دولتمردان حوزوی دراین بستر، اسم گذاری ها و تغییر چهره‍ی نهادهای رسمی با سازماندهی مجهز چشمگیراست.   ملایان اعمال خود را با پیرایه های مذهبی   چنان آرایش عوام پسندانه ای داده اند که ازهیچ بیگانه‍ی مهاجمی دیده نشده.   ننگینی ها مایه‍ی فخر ومباهات شان شده. حدسیات وجعلیات را درکمال وقاحت به دم اسلام میبندند.   کاری که   از اجنبی سر نمیزند، کم مانده که تمدن گذشته‍ی این مردم را به دین مبین اسلام وصل کنند، تا اجربیشتروبهتری نصیبشان گردد.   نه! اجرو جزا،   خیر و شری نباید در کارباشد! اگر بود و اعتقادی داشتند، به این راحتی آدم نمیکشتند. به این سهولت، تجاوز و چپاول را مجاز نمیدانستند. درزندانها، جوانان مردم را قتل عام نمیکردند. مهمتراینکه: احکام و فرایض دینی را وسیله‍ی مطامع و سودجوئیهای مادی خود، قرار نمیدادند.   معاد و رستاخیز و جهان بعد از مرگ را نزد عوام   بی اعتبار نمیکردند! با تصویر این شیادی های کم نظیرحکومت دینی ست، که نویسنده با دل سوخته و زبانی آمیخته به مفاهیم فلسفی، دگماتیسم شیعی را برجسته میکند.   به طعنه، با لحنی گزنده ممنوعیت خنده وعشق را به باد انتقاد میگیرد، اعتیاد به گریه و ندبه وعلاقه‍ی   بیهوده‍ی مردم همیشه گریان را به   سنن پهلوانان پوسیده یادآورمیشود. نگرانی خود را از وحشت وخفقانی که جامعه را به   قهقرای دینی میبرد، پنهان نمیکند.
 
  کتاب را می بندم. درخیال، پشت پلکهای باز، اوصیاء را میبینم. با نگاهی مهربان دست دردست روجا، هردو زیبا و باطراوت، نورامید، در چشمان روشن هردو تابان. بهت زده خیره میشوم در امتداد نگاه خالی ام غایب میشوند.   اما، سایه‍ی طرحی ازنجابت وپاکی او درذهنم لانه میکند.
 
پایان
 
برای مطالعه آثار این نویسنده از وبلاگ های زیر دیدن کنید:
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست