سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چرا مزه زندگی، آهوی وحشی است؟
رفـیـق ِبیکسان=سیمرغ و رام=آهـو


منوچهر جمالی


• «آهـو»، همان «آسوaasu» میباشد، که هم «سرعت جنبش یک چیز در خارج» خود است و هم «سرعت دگردیسی یا تحول خود آن چیز در گوهرش» میباشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۶ بهمن ۱٣٨۶ -  ۱۵ فوريه ۲۰۰٨


                          
الا ای آهوی وحشی کجائی        مرا با تست چندین آشنائی
دو تنها و دو سرگردان ، دو بیکس       دد و دامت کمین ، ازپیش وازپس
بیا تاحال همدیگر بدانیم       مراد هم بجوئیم ، ار توانیم
که خواهدشد، بگوئید ای رفیقان      رفیق بیکسان، یار غریبان ؟
مگر« خضرمبارک پی » درآید        زیمن همتش ، کاری گشاید
حافظ شیرازی
 
آهوی وحشی ، رام ، بیدُخت، دخترسیمرغ است
آهوی وحشی ، وای ِبه ،« خضرفرّخ پی » هست
 
« آهـو » ، همان « آسو aasu » میباشد، که
هم « سرعت جنبش یک چیزدرخارج» خوداست
وهم
« سرعت دگردیسی یا تحول خودآن چیزدرگوهرش»
میباشد
 
 
 
برای ما ، چیزی « روشن » میشود که آن را بتوانیم بفهمیم ، با عقل، آن را « بگیریم » ، درتعریفی، آن را « بگنجانیم » ، درمرزهای معین «تعریف یا مفهوم و مقوله » ، گرداگردش، دیواری بلند بکشیم ، و   برآن ،امکان چیره شدن پیداکنیم ، و بالاخره درضبط خود درآوریم .
« روشن شدن » ، چه بدانیم چه ندانیم ، چه بخواهیم چه نخواهیم ، ثابت ساختن ، محدودساختن ، سفت ساختن ، منجمد ساختن ، یا کرانمند ساختن ( کرانیدن = بریدن وگسستن ) گوهری روان و دوان است . ما میخواهیم « شیرابه روان درگوهرچیزها» را، با ارّه یا کارد ومقراض عقل ، ازهم جدا سازیم ، یا به سخنی دیگر، از« شیرابه روان»، درآنی ، « صمغ سفت و منجمد» بسازیم . مامیخواهیم «حقیقت» را که « روان » است ، برای خود روشن ، سفت وکرانمند سازیم . ما میخواهیم حقیقت را نه تنها برای خود ، بلکه برای همه روشن سازیم .   آنچه را ما به نام « روشنگری و روشن سازی و روشن فکری » میستائیم ، و کارافتخارآمیز عقل خود میدانیم ،   عرفان ، « بُت سازی » مینامید، و آنرا سخت می نکوهید .
« بینش » ، هم روند « بت سازی، وهم روند بت شکنی ، باهمست » . اندیشیدن، هنربُت ساختن و هنر بت شکنی بتهای خود هست . دربینش، ما هرروز، درهراندیشه ای بتی میسازیم که درشب، باید آنهارا بشکنیم و بگـدازیم، تا ازسردرفردا، بتی نوین بسازیم . با بت شکنی ِ «خرافات پیشینیان» ، مسئله   بینش ، حل نمیشود . خرافات را ، تنها پیشینیان ، نساخته اند . خرافه سازی ، بخشی از روند رسیدن به بینش است .بینش انسانی ، هم روند بت سازی وخرافه سازی ، وهم   روند بت شکنی وخرافه زدائی درپی همدیگرهم هست . هربینشی ، درشکل گرفتن و سفت وسخت شدن ، خرافه و بُت میشود . بینش انسانی، کارگاه بت سازی وبت گدازیست . بینشی که ما امروز به آن رسیدیم و گرفتیم، و «حقیقت » نامیدیم ، درهمان حال « گرفته شدن » ، تحول به « خرافه» می یابد ، و بتی نوین ساخته میشود . حقیقتی که دردام افتاد، خرافه وباطل و دروغ شده است . دریک چشم بهم زدن، حقیقت، باطل و دروغ میشود . درهمان آن ایمان آوردن به یک حقیقت ، آن حقیقت ، باطل ودروغ وضدحقیقت میشود . کسیکه حقیقت را « دارد » ، خرافه و باطل ودروغی را دارد که حقیقت میخواند. قدرت ، همیشه بی حقیقت است ، چون قدرت ، تصرفست، وحقیقت ، تصرف ناپذیراست   . کسیکه بتواند بتی را که خود در بینشش میسازد ، بشکند ، و هوس ِساختن بت تازه ، دست ازاونکشد، اندیشمند است .
عرفان ، در فرهنگ ایران ، با آزمون دیگری از« حقیقت » ، آشنا بود که بافت بینش اورا معین میساخت .
 
حقیقت ، روشنائی نیست ،
بلکه « تحرّک وتحول= وَرتـن» است
 
حقیقت هر« چیزی » ، که بُن وبیخ و گوهر هرچیزی باشد ، که « عنصرنخستین هرچیزی »   باشد ، « وَرتـن » است، که همان واژه « گشتن وگردیدن و وشتن » باشد . حقیقت ، « اصل تحـرّک ودگردیسی » است   حقیقت ، جفت شدن حرکت فراسو، با تحول درونسو هست . این سراندیشه ، به کلی با اینهمانی دادن حقیقت با روشنائی ، درتضاد است ، که براین« خرافه » بنا شده است که : « حقیقت ، روشنائی » است . در« هرچیزی» ما ازسوئی ، با « پارگی وسکون وگرفتنی بودن » آن چیز، با صورت دادن به آن چیز ، با دیدنی بودن آن چیز، کار داریم ، وهمزمان با آن در حقیقتش ، با « جنبش پیوسته ناگرفتنی، با تحول پذیری » اش ، کارداریم که نا گرفتنی است .
 
« زمان = زروان »
اصل جفت شدن جنبش برونسو، با تحول گوهری
 
هنگامی ما از« زمان » سخن میگوئیم ، دومفهوم و دوپدیده کاملا گوناگون را با هم دراندیشه ، میآمیزیم .   بطور معمول ، درکار برد واژه « زمان » ، ما با « یک زمان ، یک نقطه از زمان که دوبخش اززمان را ازهم جدا میکند ،   یا برهه ای مشخص از زمان، کار داریم که خود را اززمان پس و پیشش ، جدا وکرانمند میسازد . این دو پهلویگی یا دو رویگی ( ambi -valence )، همان چیزیست که درفرهنگ ایران « یوغ = جفت = سیما = وی ...» گفته میشود، و شاید این « امبی ambi » درلاتین همان « انبیق = هم بغ =   » باشد که درفارسی امروزه، تبدیل به « انباع وانباز» شده است . درزیروپوشه « سکون و پارگی و گرفتنی بودن ِ صورت » ، « سیل روان حرکتِ پیوسته و ناگرفتنی » هست . گواه براین دوگونه مفهوم زمان را درشاهنامه   می یابیم . زمان ، دراغلب اشعار، نقطه وبرهه ای بریده از زمانست .
زکارآگهان ، نامداری دمان     برفت و بیامد هم « اندر زمان »
زهردانشی، چون سخن بشنوی      ازآموختن ،« یک زمان » نغنوی
بدانستم آمد «   زمان سخن »     کنون   نوشود روزگار کهن
نگه کن که رستم چو باد دمان     بیامد بـر ِما ، زمان تا زمان
یا عطار میگوید :
از رفته ونامده ، چه گویم      چون حاصل عمر، این زمان است
هر سیاهی که عقل میآراست     غمزه تو به یک زمان، بشکست
اینها همان تلاش برای « گرفتن زمان درگسستن وساکن کردن » زمان، یا کرانمندکردن زمان ( درنگ دریک نقطه ) یا صورت دادن به زمان هستند ، ودراین بریدن وگسستن هست که ، دوبخش جدا وبریده ازهم ، پیدایش می یابند، که یکی در دیگری، روان نمیشود ، یکی به دیگری تحول نمی یابد . این دو، هیچگاه ، همدیگررا نمی یابند .
اندیشه بنیادی « یوغ = جی = چال = رخش = آسو= دوپر= دوپا = چهارپر= چهارپا...... » که جنبش را « دریوغشدن دوچیزباهم » میدانست ، این دورا ازهم جدا نمیدانست . زمان ، میدود .   زمان ، پیوند دوپا باهم یا دوپرباهمست . دویدن با دوپای بهم پیوسته است . پریدن، با پیوند دوبال درمیان ممکنست. « رام » ، که مادر و اصل   زندگی ( ژی = جی ) هست ، یوغ( جی ) هم هست . همان یک واژه ( ژی = گی = جی ) هست که دورویه و دو معنا دارد. زندگی ، یوغ بودن ( مهروهمآهنگی وپیوستگی) است . وای به ( اندروای ) ، دوپادارد ، اسب دارد ، اسب است ،« وای ِجوت گوهر» است، وای، یا باد، درگوهرش، جفت است ( جوت = یوغ = جفت ، هرسه یک واژه اند ) . جی ، هم به معنای زندگیست وهم به معنای یوغست . جی ، یکی از نامهای « رام » بود .
« رام » ، یا « اندروای » پیش ازچیرگی آموزه ِ زرتشت ، آمیغ ویوغ ِ سپنتا مینو و انگره مینو( اهریمن )   بود ، ودر فرهنگ ایران برغم زرتشتیگری ، یوغ وجفت نیز ماند . دراثر انباغ ( همبغی = انبازی ) بودن ، یا « سپنتامینو وانگره مینو بودن باهم » ، خدای زمان و جنبش ودگردیستی( تحول یابی گوهری )، واصل زندگی   بود .
« بادِ نیکو » ، که همان « وای به » باشد ، تحول می یابد . ناگهان ، ازشکلی ، تبدیل به شکل دیگر، می یابد . از«نفس و دم » ، تبدیل به « آتش وگرمی وجان وخون= دم » میشود . واژه « اسو asu » درسانسکریت   هم نفس و دم است ( باد است) و هم زندگی و زندگی حیوانی است، و هم روان ،وهم عالم ارواحست .آسو aasu هم به معنای تند و تند   راه رفتن و آنکه تند میرود و هم به معنای فوری و بلاوسطه ومستقیم است . asuga   اسوگا   به ۱-   زود گذر و۲- تند رونده و٣- باد و۴- خورشید و۴- پیکان گفته میشود . آنچه فوری دراین معانی، به چشم نمی افتد ، معنای « متامورفوزو دگردیسی ناگهانی وفوری و بلاواسطه ومستقیم » است .   این سرعت ناگرفتنی ونادیدنی تحول ( فوری و مستقیم وبی واسطه ) ، درآغاز، یک صفت روحانی وخدائی شمرده میشد .   چنانچه آسورا aasura به معنای الهی و روحانیست.
ولی با چیره شدن آموزه زرتشت ، « گذرو آنچه میگذرد » ، ویژگی جهان فانی یا استومند وطبعا ناچیزو خوار شد . وازآنجا که ازمفهوم « جنبش باد و دم » ، مفهوم « جفت = دوپا یا دوپر... » را نمیشد حذف کرد ، جنبش باد ( وای به = رام = جی ) همیشه با دوپا میدوید، یا با دوپرمیپرید . حرکت ، اینهمانی با دوپای یا دوپر داشت که باهم جفتند . وزش باد ، دویدن باد با دوپا بود که باهم جفتند .  
بدینسان با چیرگی مفهوم « گذر» بر « تحول و دگردیسی بلاواسطه و مستقیم و فوری»، « آسو که همان آهو باشد » ، آهوکه دلالت برگذرمیکرد ، معنای نقص وکاستی وعیب یافت . وحتا در داستان زال زر، دو رنگی ، آهو ، از   معنای عیب ونقص هم فراتر میرود ، و « گناه » برضد خدا میشود . نام « آهو »، جانورزیبا ومهربان ورمنده ، ازصفت   اوستائی   aasu که به معنای تیزرو باشد ساخته شده و درپهلوی aahuk   آهوک   و درسغدی aasuk آسوک   نامیده میشود .درواقع ، آهو، گوسپند ( جانور سپنتا = جان بی آزار، جانی بیگزند) پیکریابی پدیده تیزروی است . دراثرناگرفتنی ویا سخت گرفتنی بودن ، برآیندهای « رم و رمیدگی و وحشی » را نیز یافته است .
هرچه تندوتیزمیجنبد و میجهد ومیدود ، برای کسیکه دراندیشه گرفتن آن هست ، گریزنده و رمنده و ناگرفتنی وسخت گرفتنی است . در بهرام یشت دیده میشود که نخست بهرام ، به « باد » که « وای به » باشد ، متامورفوز می یابد . « بهرام»   ، که یکی از دوبن آفریننده ِ   بهم چسبیده جهان هستی است ، درست تحول به باد ( آسو= آهو) می یابد که « وای به = رام » باشد . رام وبهرام ، با هم یوغند . همیشه یکی ازآنها با دیگریست، ولو نامی ازآن هم برده نشود . تا این سراندیشه « یوغ = دواصل گوناگون، ولی به هم پیوسته » ، اصل آفریننده روشنی و زندگی وشادی شمرده میـشد ، زمان ، اسب ابلق ( دورنگ = جوت گوهر) بود . زمان ، یک اسب بود که سنتروآمیغ دورنگ بود . اسب ابلق ، گوهری از دورنگ یا دواصل گوناگون ولی بهم چسبیده و باهم آمیخته و بهم پیوسته است . حرکت، ازیک حالت به حالت دیگررفتن است . تحول، ازاین ، آن شدن است . ازاین رو ماه ، چنین اسبی بود . ماه ، اصل تحول بود ، واز تحولست که روشنی پیدایش می یابد . به همین علت نیز، ماه ، فوق العاده اهمیت   داشت .   ماه ، خنگ شب آهنگ است. اینکه دین یا بینش زایشی به اسب نسبت داده میشود که درتاریکی شب، حتا یک مو را ازدور می بیند ، پیآیند این دورنگه بودن، یا چهارپا بودنش ( یوغ بودن پا ) هست .   به یونجه « اسپست =اسپ+ است » گفته میشود « است » به معنای تخم است . ازسوئی به یونجه ، حندقوقا = انده + کوکا   گفته میشود که به معنای تخم وبذر ماه است ( کوکا = ماه ،   انده = تخم ) . ماه ، اسپ است . ماه ، پیکریابی بهمنست که دیدنیست ولی ناگرفتنی . بهمن که نا دیدنی و ناگرفتنی است ، درماه ( سیمرغ = هما ) دیدنی میشود ، ولی ناگرفتنی میماند . انسان، بسراغ ماه میرود و لی با آنکه آنرا می بیند ، هیچگاه نمیتواند آنرا بگیرد . این اندیشه درفرهنگ ایران، رابطه میان « حقیقت و بُن هستی» را با « صورت یا شکل » نشان میداد .   رخش رستم، به معنای اسب دورنگ است . جنبش و تحول و دگردیسی درخود وازخود ( خود آفرینی ) فقط ، پیایند این ابلق بودن و رخش بودن و« جفت گوهر بودن» است . حقیقت هرچیزی ، آن اصل « خود آفرین ، یا ازخود آفریننده آن چیز» است . این درک حرکت و تحول درخود وازخود ، به کردار « حقیقت خود » ، و به کردار پیشرفت و شادی و خوشی وسعادت ، گوهر بنیادی فرهنگ ایران بود که در زرتشتیگری بکلی ازبین رفت. درحرکت وجستجوو تحول یابی، اوج سعات وشادی هست. مسئله ، رسیدن به یک غایت ومراد ِثا بت( حقیقت روشن، سعادت بهشتی ) درپایان نیست، بلکه مسئله رسیدن شادی وسعادت درخودِ درروند عمل وکارکردن واندیشیدنست است . سعادت دراندیشیدن وجستن است، نه درحفظ ِبینش یک آموزه   .  
« ورتن » در فروهر ( فر+ ورت ) ، « گشتن وگردیدن و تعییریافتن » خشک وخالی نیست ، بلکه ، پیشرفت و تعالی و شادی وخوشی نیزهست . این مفهوم از« جنبش وحرکت و دگردیسی » بود که در هفت خوان آزمایش رستم ، بازتابیده میشد . حتا درداستانهای عامیانه این اندیشه بازتابیده شده ، که برای شاه شدن باید ازخانواده و جاه وعزت   بریده شد ، و   درسیروسلوک فردی خود ، بی پشتیبانی خانواده   ،   تلخی زندگی را مانند مردم دیگر ،   دید وچشید. سپس این پدیده، در اندیشه سلوک وسیروسفر عرفان، با اندکی تغییرشکل، باقی مانده است . ازخود تحول یافتن ، ازخود ، روشن ساختن ، ازخود، اصل حرکت شدن ، ازخود، آتش شعله ورو اصل روشنی بودن ، ازخود ، معیار نیک وبد و ارزشگذار شدن ، بنیاد فرهنگ زال زریست ، نه ایمان آوردن به یک مرجع روشنائی درفراسوی خود ، نه ایمان آوردن به یک معیار و ارزشگذار فراسوی خود.
«حرکت خود» و «تحول یابی درگوهر وبنیاد خود، دراثرآن حرکت »   ، اصل آفریننده روشنی وشادی وجشن ازخود است ، نه « چسبیدن و تکیه کردن به چیزی درفراسوی خود به کردار اصل روشنی وبینش و سعادت » .   مولوی ازسر، مفهوم « حرکت به هم پیوسته ونابریده » را اصل « رهائی از دردها و پارگیها و دروغها » میداند
درخت اگر متحرک بـُدی زجای به جای
نه رنج « ارّه » کشیدی ، نه زخمهای جفا
حرکت ، اصل روشنیست ، نه جمود و بیحرکتی مانند صخره. ماه وخورشید، اصل روشن هستند ، چون حرکت میکنند .
نه آفتاب و نه مهتاب ، نور بخشیدی
اگر مقیم بـُدندی   چو صخره   صـما
هوای جنبان ( باد ) آفریننده است، نه هوای آرام
هوا ، چو حاقن گردد « به جای »   ، زهرشود
ببین ببین چه زیان کرد از « درنگ » ،   هوا
آب دریا دراثرتبخیروسفردرابر هوا ، تحول می یابدو شیرین میشود
چوآب بحر، سفرکرد برهوا درابر   (   اندروای ، خدای ابروباران)
خلاص یافت زتلخی و ، گشت چون   حلوا
هستی آتش وروشنی ، درجنبش شعله هست
زجنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ وفنا
آنگاه مولوی نام چند پیامبر را می برد که دراثر « حرکت » ، به بینش رسیدند . البته اگردقت شود، چنین درکی ، برداشت ِ دیگری از « وحی و بینش » هست که این ادیان ، خود دارند.سپس ، اصل اخلاق را « تحول یافتن انسان درخودش و ازخودش به خدا » میداند :
چو اندکی بنمودم ، بدان تو باقی را
زخوی خویش سفرکن، بخوی وخلق خدا
همه این تحولات گوهری انسان ، که یوغ با حرکت خارجی و شناخت جهان فراسوی خود واجتماع   میگردد، « سراندیشه اصالت تحرک » را جانشین « اینهمانی حقیقت با روشنائی » میکند .
بینش حقیقت و روشنی ، به کردار پیآیند « تحرک ازخود » درک میگردد که استوار بر« اصل یوغ »   میماند .   این یوغ بودن لیلی ومجنون گوهرانسانند که « اصل حرکت و بدینسان اصل روشنی و اندازه » اند . « زمان » یا « زروان » که رام ( جی ) باشد ، به کرداراصل تحرک و اصل تحول و اصل آفریننده روشنی وشادی و زندگی درک میشد . زمان ، اسب یا نخجیر( بزکوهی = غرم ) یا آهو یا گورابلق یا دورنگ شمرده میشد که درتحول یابی ، مِیآفریند .
زمان هم گردونه ای بود که دواسب یوغ شده آنرا میکشید . زمان هم مرغی بود که با دوبال می پرید . تحول یابی ( ازیکی، دیگری شدن ) یکی ازشکلهای اندیشه « جفت یا یوغ » است. رد پای اندیشه زمان ، به شکل « اسب ابلق » یا « سواربراسب ابلق » باقی مانده است . سنائی میگوید :
هین خیزو زعکس باده گلگون    این اسب سوارخوارابلق را
درزیرلگد بگوب چون مردان    این طارم زرق پوش ازرق را
یا خاقانی میگوید که
ز« تنگی مکان »   و « دورنگی زمان »
به جان آمدم ، زین دوتا میگریزم
یا نظامی میگوید :
ازاین ابلق سوار نیم زنگی      که در زیرابلقی دارد دورنگی
ولی ، درمفهوم « ابلق » و دورنگی و خلنگی و پیسه ، اصل آفرینندگی ازپیوستگی دورنگ باهم ، بکلی فراموش و حذف شده است و ابلقی ، منفی درک میگردد .   درشاهنامه نیزبرغم آنکه زمان ، اسب و نخجیرشمرده میشود ، ولی دو اسب هستند که با هم یوغ نیستند ، بلکه درپی همدیگر می تازند، ولی هیچگاه همدیگررا نمی یابند، و به هم نمیرسند. اندیشه یوغ وجفت بودن ( همزاد) حذف گردیده است .   زمان ، پاره و کرانمند شده است، و طبعا ، زمان ، دیگر، اصل تحرک و آفرینندگی نیست ، بلکه این اسب ونخجیرازمرگ   میگریرند . زمان ، ازاین پس، اصل تحول به پیشرفت و سعادت و خوشی نیست ، بلکه پیکریابی « گذر» وبیقراری و تلون و عدم ثبات و نفاق و تزویرو نازاستی و دوروئی هست . زمان، هرچه پیش میرود ، انحطاط و فساد بیشترمیگردد . از حرکت زمان ، اصل آفرینندگی ونوزائی بینش و روشنائی، حذف گردیده است . زمان ، مفهوم وارونه پیدا کرده است. بدینسان، جنبش وحرکت و تغییر، شوم و« آهو و عیب و اصل فساد وتباهی و فروافتی( هبوط از بهشت ) وگناه   انحطاط   و گذر وفنا میگردد .   این تغییر تصویر زمان از« اسب ابلق، یا گردونه زمان یا درختی که فرازش ماهِ پـُر= خـرد ، میروید » به دواسب جدا ازهمدیگر، در داستان زال زر و پرسشهای موبدان پیش میآید ، و درست اندیشه موبدان زرتشتی برزبان زال نهاده میشود .   زال زر، وارونه اندیشه سیمرغی خودش ، درامتحان به موبدان ، همان عقاید موبدان زرتشتی را تکرار میکند .موبد میپرسد :
دگر موبدی گفت که ای سرفراز      دواسب گرانمایه تیز تاز
یکی زان به کردار دریای قار      یکی چون بلور سپید ، آبدار
بجنبند هر دو شتابنده اند        همان یکدیگر را    نیا بنده اند
برغم آنکه به همدیگر نمیرسند ، همیشه درپی همدیگرمیدوند
زال زر ، پاسخ میدهد
کنون آنکه گفتی زکاردواسپ     فروزان بکردار   آذرگشسپ
سپید و سیاهست هردوزمان     پس یکدگر تیز هردو دوان
نیابند مر یکدگر را به تگ     دوان همچو نخجیر ازپیش سگ
البته این نمیتواند پاسخ زال زر باشد، که خودش، برای « آهوی دورنگ به هم پیوسته بودن » ، زیرفشاردینی که دراجتماعش حاکم بود، و برضد این « اندیشه همزادی = ابلقی = دورنگی » بود ، دورافکنده وبه مرگ محکوم میشود ، ولی ازسیمرغ ِسیرنگ ، که اصل جفتی و « جی = گی » هست ، پرورده شده و دوپراین سیمرغ ، فرّ کلاه اومیشود.
نشیم تو، رخشنده گاه منست       دوپرّتو ،   فرّ کلاه منست
ردپای پدیده اندیشه جفتی درهمین پاره ۲٣٣ ازبخش بیستم بندهش بخوبی باقی مانده است که میآید : «   این شش فرزند نیز ازسام زاده شدند ، جفت جفت ، نروماده ، یک جفت دَموک ویک جفت خسروو یک جفت ماریندک   نام بود . مرد وزن را باهم نام یکی بود. یکی ازایشان را نام دَستان بود . ازایشان اورا فرازتر داشت » .
ولی زرتشت و الهیات زرتشتی، این اندیشه یوغ بودن را، به کردار بُن آفرینندگی و روشنائی وزندگی، نمی پذیرفت . در رام یشت که از موبدان زرتشتی دستکاری شده است ، دیده میشود که مرتبا درخطاب به رام ، گفته میشود که : «   آنچه ازترا که ازآن سپند مینوست میستائیم » . همین عبارت   نشان میدهد که « آنچه از رام یا جی ، ازآن انگره مینوست ، ناستوده میماند، و به کنارنهاده و حذف و نکوهیده میشود ».
ولی ازسوئی ، اعتراف به گوهرجنبش ( تندی و چالاکی و تموج و..) کرده میشود .   در رام یشت ۴۶   میآید که رام میگوید : «   تند   نام من است ، تند ترین   نام من است » یا درپاره   ۴۷   که رام یا اندروای میگوید « خیزاب آور نام من است ، خیزاب برانگیزنام من است» .
وشعرشاهنامه که
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازاو،    تند باد
بازموج یا خیزاب یا کوهه، که جنبش میان فرازوفردود است ، نماد یوغست . ازاین رو« اشترک » به موجه گفته میشود و به عنقا نیز« اشترکا » گفته میشود ( برهان قاطع ) . رام و سیمرغ ( عنقا) در گوهرشان تموج ( جنبش ) هستند . « ارک » نیزکه همان « تاب » امروزی باشد و ریسمانی بود که درجشن ها بردرخت میآویختند تا بیایند وبروند ، نماد همین تموج و جنبش بود . ودرنائینی به محورچرخ نخریسی ، ارک گفته میشود . جنبش ، محوروقطب و هسته هرچیزی شمرده میشد . اینکه   جهان، دریاست و تندباد آن را به موج برمیانگیزد ،به همین آفرینندگی رام باز میگردد . واینکه دراثرباد تند ، امواج دریا ، ماهیان را آبستن میکنند ( بندهش ) به همین گوهریوغی رام بازمیگردد. ودر رام یشت ۵٣ میآید که « بشود که اندروای تند و کمربرمیان بسته ... با گام بلند .... بدین جا فرود اید   یا در۵۶ میآید :   اندروای چالاک را میستائیم ،   اندروای زرین گردونه را میستائیم ،   اندر وای زرین چرخ را میستائیم . اینها همه عبارتهای گوناگون ازگوهر ۱- جنبشی و۲- تحولیابی ( Umgestaltung , Umwandlung   ) خود ِ رام ( زندگی ) برپایه اصل یوغند . گردونه ( رته )، براندیشه دوچرخ و دواسب نهاده شده است .   «چالاک= چال + آک » ازواژه « چال » ساخته شده است . چال به اسب عموما گفته میشود . چال، هرچیزدوموی است ( دومو ، به معنای موهای دورنگ است ) . چال ، به معنای سیاه وسفید ویا سرخ وسفید .اسبی که موی آن سرخ وسفید درهم آمیخته باشد خصوصا گفته میشود( رخش نیزهمین معنا را دارد ) . یک چیزی چالاکست ، چون یوغست . این اندیشه بکلی برضد اندیشه همزاد زرتشت و طبعا برضد الهیات زرتشتی بود . طبعا ، کلیه داستانها و اندیشه ها دراوستا و دربندهش و درشاهنامه ازاین اندیشه ، پاکسازی شده است .
 
 
 
 
 
حقیقت هر« چیزی » ، که بُن وبیخ و گوهر هرچیزی باشد ، که « عنصرنخستین هرچیزی »   باشد ، « وَرتـن » است، که همان واژه « گشتن وگردیدن و وشتن » باشد
« وشتن » ، که رقصیدن باشد ، نماد « شادی درحرکت وتحول » است . این عنصرآفریننده نخستین ، نه در رسیدن به «حالتی ثابت ونهائی » ، مراد وغایت وشادی خودرا میجوید ، بلکه درهمان خود ِ حرکت و جنبش وجستجو، قرین شادی است. شادی ازحرکت ودرحرکت ، درجستجو وازجستجو، درعمل وازعمل ، دراندیشیدن وازاندیشیدن است . رقص، « شادی ِ آمیخته با حرکت» ، جدا ناپذیرازحرکت است. سعادت یا دوزخ از عمل ودرعمل است . این عنصرنخستین « فرورد = فر+ ورد » که امروزه « فروَهــَر » تلفظ میشود ، وعنصر نخستین هرچیزیست ، « گشتن بسوی چیز دیگر »   است . « چیزی هست » که درروند « چیز دیگرشدن» است . فروهر، چیزیست که کشش بسوی چیز دیگرشدن دارد .
انسان ، که روزگار درازی ، شکارچی بوده است ، در بینش حقیقت نیز، هنوز خوی صیادی خود را نگاهداشته است ، با آنکه آن روزگاران، زمانهاست که سپری شده است .   انسان که آرمان صیادی را دارد ، درپی « گرفتن وصیدکردن » این عنصر نخستین ، این « آسو= آنچه فوری تغییرشکل میدهد و میگریزد و میرمد= آسو= آهو »، هست ، تجربه دیگری از حقیقت دارد .
چیزی که درنظر ، میگریزد و میرمد ، نگاه را به خود میکشد . شکارچی، چیزی را می بیند که می جنبد ، و هوس گرفتن چیزی را میکند که میرمد و میگریزد و سخت میشود آنرا گرفت . او به دنبال چنین پدیده ای میدود ، و آنرا باهمه توش وتوانش ، تعقیب میکند، تا نفس زنان ، آن را میگیرد ، ولی وقتی آنرا « گرفت » ، آن چیزدرمیان انگشتان او، ناپدید و گم میشود ، چون درهمان « روند گرفتن » ،« چیزی دیگری شده است » .   این آزمون، که یکی از آزمونهای ژرف درفرهنگ ایران است ، درتصاویر۱- « آهو = آسو » و ۲- « گـور» و۴- « نخجیر = بزومیش کوهی ، غـرم » پیکر به خود گرفته اند .
« رام » که همان زُهــره، یا« جی= ژی » باشد ، درتصاویر آهو و گور و بـزکوهی (غرم ) تجسم می یابد . ابوریحان بیرونی   این رد پارا درالتفهیم ( صفحه ٣۷۷) نگاهداشته است که ۱- آهوان و۲- گورخر و٣- نخجیر، دلالت بر« زُهره » دارند ، که همان « بیدخت = وی + دخت = رام» ، « دختر وی » ، یا سیمرغ   باشد   . شناخت این نکته ، راه رابه درک ژرف شاهنامه میگشاید .  
معنای حقیقی ِ ۱- غرم در داستان فریدون ( بردن فرانک مانند غرم، کودک را به فرازالبرز= سیمرغ ) و ۲-غرمی که درهفت خوان، رستم را به چشمه آب هدایت میکند ، ٣- و رستم درشکار ِ اکوان دیو، که شکل « گور» به خود میگیرد و۴- غرمی که نشان حقانیت حکومت اردشیرساسانیست ، همه با این شناخت ، مشخص میگردند .  
حقیقت که عنصرنخستین زندگی است ، اصل تحول وجنبش است ، یا به عبارت دیگر، « پـر» یا « پـا » دارد . حقیقت ، گوهر رونده وپرنده هست . در فرهنگ ایران ، آب روان ، پا دارد و راه میرود . درفرهنگ ایران ، وای به = رام ، یا باد نیکو ، پا وکفش چوبینه برپا دارد   . « فرّخ» ، که « فر+ اخو » باشد ، مرغ پرنده یا چرخ گردنده است . رام یا زُهره ( ستاره سحری که آورنده نخستین روشنی هست ) ، آهوئی و گوری و نخجیری نا گرفتنی هست .این آسو( آهو= آنچه بسیارتند حرکت میکد ) که هنوز نا گرفته ، ناپدید و گم میشود ، چیز دیگرمیشود ، برای ما که فقط دراندیشه گرفتن و درگرفتن ، روشن کردن هستیم،   و در دست اندیشه خود، سرگرم فشردن و داشتن آن هستیم ، این « تندپائی و گریزپائی و بادپائی» ، بزرگترین نقص وعیب (= آهو) شمرده میشود . حقیقت ، آهوی ناگرفتنی که مارا همیشه درحین گرفتن وگرفته شدن ، نومید میسازد ، آهو ( نقص و عیب ) است ، چون   این مائیم که « گرفتن و تصرف پذیرکردن و چیره شدن » را بزرگترین هنروفضیلت خود میشماریم . هنگامیکه « حقیقت » اینهمانی با روشنی یافت ، حقیقتی که رونده و جنبده وتحول یاینده است ، « آهو= عیب ونقص و گناه » است . ولی اگر« گرفتن و تملک وغلبه خواهی » ، هنرو فضیلت شمرده نشود ، اگر، روشن شدن در گرفتن نباشد ،   آنگاه ، آهو( درتحول سریع ، ناگرفتنی بودن ) ، آهو ( نفص وکاستی وعیب ) نیست . حقیقت را که گوهر و بُن زندگیست ، درفرهنگ سیمرغی ، نباید « گرفت » و گرفتنی نیست . کسی، رام ، مادر زندگی = سرچشمه رندگی ( جی ) را نمیگیرد ، و برآن چیره نمیشود ، بلکه رام ، آهو ( جیران = جی + ران )= تیزرو است . جی ، گردونه آفرینندگیست که درحال حرکت و تحول ( ران = دویدن و روان بودن ) است . حقیقت ، ناگرفتنی است .   با حقیقت باید جفت یا یوغ یا یار( همبغ = انباز) شد .   با حقیقت باید آمیخت . با حقیقت باید یار( جفت) شد .
درتعقیب آهو، این سائقه وشهوتِ گرفتن هست که تحول به کشش ومهر میشود . « انسان گیرنده » که به فکر صید هست ، تبدیل به « انسان عاشق » میشود . درآنچه ، صید خود می پنداشت ، معشوقه ومحبوبه خود را می یابد . دنیائی که او میخواست مغلوب ومحکوم خود کند ، معشوقه و محبوبه و همکاروهمدم او میشود .
این چیست که تیزرو و بادپاست ، این چیست که گریزپا ورمنده است ، این چیست که هرکجا گام ( پا = پـی= سـُـم   )   بگذارد وزمین را بساید، زمین ، آبستن شده و ، سبز( خضر= خدر) وخرّم میشود، وپایش آنچه را می سفتد ( سُم وسفتن ) ، با آن میآمیزد و به آن جان میبخشد، وگوهری که درطبیعتش نهفته ،آشکارمیکند ، این چیست که بوی مشگش که آکنده ازمهر است ، انسان را به جستجو میاندازد و این چیست که نگاه چشمان دلربایش، انسان را که خسته ، دست ازجستجوکشیده ، باز به جستجو میانگیزد   ؟ این « وای به » ، وای فرّخ پی ( پای ِ فر- اخو ) است . رام ، مادر زندگی یا « جی » ، یا وای به ( = نای به ) ، هم پا وهم کفش چوبینه دارد که هرکجا گام بگزارد ، بدان جان می بخشد و سبزمیکند و گوهر نهفته در درونش را میزایاند . چوب ، معنای «عشق » دارد .
ما درپی آن هستیم که این « آهو= جیران = برزه = آسک = شادن= ایل= شوکا» را « شکارکنیم و بدام اندازیم وبگیریم و تصرف کنیم و بندی واسیر خود سازیم » ، ولی این آهو، وارونه این خواست تجاوزگرو غلبه خواه و غارتگر، همین « خواست » را ، درست دراین پیگرد ، بکلی تحول میدهد .از « ضد زندگی= اژی » ، « زندگی= ژی = جی » میسازد. از« اژدها و گرگ و درنده » ، « آهوو بزکوهی و گورو نخجیر» میسازد . طبع شکارچی و تصرف خواه و تجاوز طلب ما ، دراثر زیبائی این آهو، تبدیل به عشق یا مهرما به آنچه میخواهیم میگردد . صید ما ، صیادما میشود . صیاد قهر، صید عشق میشود .
ما ازاین پس ، نمیخواهیم مراد خود را دربند و دام بیندازیم ، بلکه میخواهیم جفت ویوغ و سپنج با او بشویم . غلبه خواهی، تبدیل به « جفت خواهی و مهر»   میگردد .آهوئی که ما میخواستیم به دام اندازیم ، غلبه خواهی و خشم و آزارکامی مارا دگرگون میسازد و متامورفوز میدهد و تبدیل به عشق میکند .
آسو= آهو= تندوسریع و بلافاصله
فروَرد = نخستین عنصر= فر+ ورد
ورد ، از« ورتن » = گردیدن
فروهر= دیگرشوی مستقیم وسریع
 
این آزمون ژرف که « جنبش دیگرشونده » ، بنیاد هستی ونخستین عنصر و«سر ِمایه آفرینندگی » میباشد، آزمونی بی واسطه ومستقیم انسانی هست که درایران ، زود پیدایش یافت، و خط سیر فرهنگ ایران را مشخص ساخت . دراین عنصر نخستین « ورتن = گردیدن وشدن ودگردیس شدن »، او « تجربه گوهر خدائی » را یافت . خدا ، گوهرجنبش و تحول و « دگرگون شونده » است . آفریدن ، « خود، دیگر گونه شوی خدا » هست . درسانسکریت واژه « آسو aasu » ، دارای معانی   تند و راه رفتن سریع ، اسب تند رو ، فوری ، بلافاصله ومستقیم است . به تند پرواز   aasu-patvan و به    گردونه سریع سیر aasu-ratha    و به اسبهای تندرو ماروت aasu-asva   و به سریع   aasuya      گفته میشود .   ودرست   aasura   به معنای   الهی و روحانی هست . خدا و روح ، آزمونهای سریع ونا گرفتنی هستند .
ازسوی دیگر« اسو=   asu »    به   دم ونفس + زندگی +   عالم ارواح +   تنفس+   آنچه حرکت دهنده به همه است + پنج بادی که بدن را حرکت میدهند گفته میشود . این همان واژه « اخو» هست که هویت « دوزخ » و « فرّخ » و « گستاخ » و « اوستاخ » و « فراخی » را درفرهنگ ایران   مشخص میسازد . این همان « پران = فران » یا « آتش فرنفتار» است که « گرمی جان » باشد . باد، دروزیدن ، آتش میافروزد( آتش افروختن = ازنو آفریدن ، ابداع کردن )   و تبدیل به گرمی و زندگی و جنبش میگردد . آهو و آخو= اخو ، یک   واژه اند .
این آزمون پدیده تحول یابنده دریک دم ( دم =   لحظه ، دم =   باد وتنفس دم = جان ، دمه = آتش افروز ) ، هویت « حقیقت ، خدا ، بُن آفریننده هستی » را هزاره ها درفرهنگ ایران معین میساخته است . همین تجربه بنیادی و ژرفست که مولوی در غزلیاتش همیشه بازمی تابد .
چه چیزست آنک   عکس او ،   حلاوت داد ،   صورت را
چو آن ،   پنهان شود ، گوئی :   که   دیوی   زاد ،   صورت را
چو برصورت زند « یک دم » ،   زعشق آید   جهان برهم
چو پنهان شد، درآید غم ،   نبینی شاد ، صورت را
اگرخود ، همین جان است ،   چرا بعضی گرانجان است ؟
بسی جانی که چون آتش ،    دهد برباد ، صورت   را
وگرعقلست آن پرفن ،   چرا   عقلی بود دشمن ؟
که یک   عقل بد   در تن ،   کـَـند بنیاد صورت   را
چه داند ؟    عقل کژخوانش ، مپرس از وی مرنجانش
همان   لطف و همان دانش ، کند استاد ، صورت را
زهی لطف وزهی نوری ،   زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا ومستوری ،   کند   منقاد   ، صورت را
جهانی را کشان کرده ،   بدنهاشان چو جان کرده
برای   امتحان کرده ،    زعشق ،   استاد ، صورت را
این تجربه « تحول یابی سریع و مستقیم و ناگرفتنی » از« حقیقت یا بُن آفریننده هستی یا خدا یا شیرابه و مزه زندگی » ، تجربه دیگری است از« حقیقت و بینش ازحقیقت » که با ادیان نوری آمد . نخست ، خود این خدایان نوری ، به کلی ویژگی تحول یابی وجود خودرا به گیتی یا آنچه درگیتی هست، از دست دادند . « دیگرشوی ، دگردیسی » ، که یک چیز، درتحول ، چیزدیگرمیشود ، یکی ازشکلهای مفهوم « یوغ = جفت» هست . « وای به» که همین باد و همین « فرّخ پی = فرّخ پا » هست ، وای جوت گوهر است . گوهراین باد ، این آسویا اخو، « جفت یا یوغ بودن » است . ازباد، آتش میشود . این اندیشه هرچند ، مانند هراندیشه ژرفی ، آلوده به خرافات شده است ، ولی این اندیشه را باید ازآن اشکال خرافیش باز شناخت وهردو را باهم دور نریخت . در داستانی که از بهمن ، پسراسفندیار زرتشتی در بهمن نامه میآید و دراین داستان به شکارآهوئی میرود که درپایان تحول به « دخترشاه پریان = سیمرغ » می یابد ، این اندیشه « یوغ یا جفت بودن » چندین بار تکرارمیشود.
دراثراین اندیشه « پیوند یوغی یا جفتی » هست که آفریننده و آفریده ، رسول ( فرستاده ) ومرسل ( فرستنده ) ، جوینده و غایت ،گریزنده و یابنده،..... برغم گردش و حرکت ، باهمند. « لطافت » به این پدیده گفته میشد :
پنهان یاری به گوش من گفت :       کاینجا پنهان ، لطیف یاریست
او بُد که به این طریق میگفت       کز تعبیه   هاش، دل نزاریست
او بود   رسول خویش و مرسل      کان لهجه ازآن   شهریاریست
حرکت وسفر... بسوی « غایت ومراد و هدفی» نیست ، که تا بدان نرسیده است ، مزه آن را نمیچشد.   درحرکت ، اوهمیشه با خودش هست . این خود ، نسیم بودنست که درحرکت ، جان افزاست . او، خود ،   راه است . ارتا ، که همان « رته » هست ، هم به معنای « گردونه» وهم به معنای « راه » است . مولوی   میگوید :
مرعاشق را ز« ره »   چه بیم است      چون همره عاشق ، آن قدیمست
اندرسفرست ،   لیک چون مه      در طلعت خوب خود ،   مقیم است
کی منتظر نسیم باشد   ؟     آنکس که   سبک تراز نسیم است
عشق وعاشق، یکیست ای جان        تا ظن نبری که آن دونیمست
این درک همیشه جفت بودن، درست درروند حرکت ، برضد احساس ترس وبیم است . وقتی یوغ ، دواسب را دریک گردونه ( رته ) باهم جفت کرده است ، حرکت وسفرو نسیم رونده هست . عاشق ومعشوق باهم جفت دریوغند . خدا وانسان ، با هم جفت دریوغ بینش و روشنی هستند . پرواز، هنگامی ممکنست که دوبال باهم یوغ شوند .   حرکت ، هنگامیست که دو پا باهم جفت شوند . آفرینش ، عمل ، اندیشه ، شادی ، بنیش .... همه درروند یوغ شدن پدیدارمیشوند .
 
دربخش دوم این مقاله :
 
سـلمی= شاه پریان = سیمرغ= آهو
آهو= رام ( دخترشاه پریان )
مولوی ، حافظ ، نظامی ، ایرانشاه
گربه سرمنزل سلمی رسی ای بادصبا
چشم دارم که سلامی برسانی زمنش حافظ
 
بهمن زرتشتی ، در جهاد با دین سیمرغی
کین توری را به اوجش میرساند
ولی سیمرغ ، اورا برغم کین توزیش،   دوست میدارد
و دخترش « رام » را به شکل آهوئی میفرستد
تا دل بهمن را دوباره، شکارکند و تحول به مهر بدهد
«آهو»، پیکریابی زنخدای مهراست که شکارمیشود
تا دل دشمن خود را شکارکند
سیمرغ ، خدائی که کین توزی دشمن را
تبدیل به مهر به خود میکند
 
بخش دوم این مقاله با مطالب بالا بزودی
منتشرمیشود
 
 
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست