سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دانایی ما و سوء هاضمه ی ملی


اکبر کرمی


• کسانی که از "دین هم چون بینش" یاد می کنند، روشنفکرند و نیازی به پسوند دینی ندارند و دیندارانی که از "دین هم چون قانون" یا از "دین هم چون دانش" یاد می کنند، سنتی اند، به نظام دانایی ماقبل مدرن و اسطوره ای متعلقند و با هیچ پسوند یا پیشوندی روشنفکر به حساب نخواهند آمد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۰۷


به باو من ما ایرانی ها – با کمال احترام به همه ی ناسیونالیست های ایرانی - به واسطه ی آن که ساکن کشوری توسعه نایافته و حاشیه ای هستیم از روانشناسی ویژه ای برخورداریم. ملغمه ای از احساس حقارت عمیق و خودشیفتگی واکنشی. تایید این نکته برای کسانی که توان ایستادن در برابر آیینه را دارند، خیلی مشکل نیست و با اندک تاملی در همه ی رخدادهای تاریخی، آثار هنری و فرهنگی و به ویژه رفتارهای سیاسی مردم و سیاست مداران قابل پیگیری و داوری است. من در اینجا سر بازکردن این زخم کهنه و آزاردهنده را ندارم و نیز به هیچ روی در پی آزردن وطن پرستان غیوری نیستم که در این وانفسای جستجوی هویت برآنند که از خاکستر دشت های پرشکوه پاسارگارد، تخت جمشید و چغاززنبیل ققنوسی بیافریند و به این نوادگان از پای افتاده ی خداوندگار طوس دوباره توان ایستادن در برابر بادهای ناموافق را بیاموزند. کندوکاو در این ادعا را به دو مقاله ی دیگر به نام های "ایران در حاشیه..." و "از آن همه هیچ و این تاریخ سترون" از همین قلم حواله می دهم. آن چه در این فرصت، در پی طرح آنم مساله مسوولیت ناپذیری ما ایرانی هاست که اگر چه وجهی از همان روان نژندی ملی است، اما به دلایلی که خواهم آورد، پرداختن مستقل به آن از اهمیت ویژه و دو چندانی برخوردار است، که بدون درمان آن، جستجوی هویت حتی در کتیبه های رشک انگیز باستانی، بی نتیجه و ناتمام خواهد ماند.
برای آن که بتوانیم آغوش گرم مادری و تکیه گاه استوار پدری را ترک کنیم و روی پاهای خودمان بیاستیم، بی گمان بیش از هرچیز محتاج شناخت واقع بینانه ی خود هستیم. شناخت خود به تعبیری یعنی گسترش در پهنه ی زمان و مکان، شناخت خود یعنی پرتوافشانی بر تاریکی تاریخ و دیدن نادیدنی های آن، شناخت خود یعنی قرار گرفتن در فرآیند مارپیچ دیدن، یعنی مسوولیت پذیری یعنی پذیرش خود. و این دقیقن همان جیزی است که فاقد آنیم، هرچند سخت به آن محتاجیم.
الف) در گزارش و تحلیل رخدادهای تاریخی، مسوولیت ناپذیری یکی از سنت های رایج فرهنگ ایرانی است و همگی عادت کرده ایم با محکوم کردن دیگری و شکستن کاسه کوزه ها بر سرش، خود را راحت کنیم و از کنار آیینه آرام آرام و پاک دامن بگذریم.
این رویکرد از دو جنبه قابل تامل است.
اول: شخصیت های تاریخی نتیجه و محصول اجتماعی هستند، که ما هم بخشی از آنیم و در شکل گرفتن آن موثر بوده ایم. حتی اگر نقش اندکی برای خود در نظر بگیریم، باز هم می توانیم از خود بپرسیم چرا آنقدر اندک؟! مگر ما زنده نبوده ایم؟ و در کنار آن ها زندگی نمی کردیم؟ مگر فجایع کوچک و بزرگی که انبان تاریخ ما را انباشته اند در برابر چشم های ما آوار نشدند؟! و مگر ما نمی توانستیم تلنگری هر چند اندک به این بت های بزرگ و کوچک بزنیم و در اصلاح اهداف و راه هایی که انتخاب کرده بودند موثرتر واقع شویم؟
دوم: شخصیت های تاریخی علاوه بر آن که خود میوه محیطی هستند که در آن رسته اند، میوه هایی می دهند که تا حد بسیاری نتیجه تعامل و تبادل آن ها با محیط و ما است.
ب) وقتی با وجود تلاش های فراوان و صرف هزینه های هنگفت نمی توانیم رد پاهای خود را در حوادث تاریخی، کم رنگ یا بی رنگ کنیم و انگشت های اتهام از هر سو به سمت ما اشاره می رود، باز هم کوتاه نمی آییم و به مسوولیت های خود نمی اندیشیم. پای زمان و مکان را به درستی به میان می آوریم، اما به نادرستی و با ناراستی درب های توجیه را باز می گذاریم و مسوولیت را از خود سلب می کنیم. برای مثال سلطنت طلب ها، بسیاری از چپ ها، خیلی از اصلاح طلبان امروز که دیروز انقلابی بودند، انبوهی از اسلام گراها که تلاش دارند از جهان اسطوره به درآیند و بخش مهمی از ملی گراها هرگز حاضر نیستند به مسوولیت های خود و خطاهایی که رقم زدند، اعتراف کنند و در پی چرایی و چگونگی آوارشدن بهمن بیندیشند. بسیاری از آن ها با پررویی تمام - که ریشه در همان خودشیقتگی روان رنجورانه ی واکنشی مطرح شده در بالا دارد - شانه بالا می اندازند و به گونه ای حیرت انگیز و پیامبرانه می گویند: شرایط آن موقع متفاوت بود! یعنی ما اشتباه نکردیم، شرایط روز ایجاب می کرد!   
آدم های بسیاری می آیند، نقش خود می زنند و می روند، رویاهای رنگارنگی بافته می شود و انگاره های گونه گونی پرداخته می شود، اما آنچه فرجام تاریخی یک ملت را رقم می زند، تا حد زیادی وابسته به اندیشه هایی است که سردست می رود و آدم هایی که سردست می برند و این خود، تا حد بسیاری به هاضمه ی ملی یک ملت باز می گردد. اگر ملتی نتواند رویاهای شهروندان خود را به روشنی بشنود، اجزای مختلف ان را با وسواس از یکدیگر باز کند و در مورد آن ها به گفت و گویی شفاف بنشیند، طبیعی است که باید از کابوسی به کابوسی دیگر درآید. ملتی که نمی خواهد یا نمی تواند نهیب خداوندگار طوس را بشنود، طبیعی است که با لالایی هزار و یک شب به خواب می رود. مردمی که حاضر نیستند تاریخ خود را بنویسند و نقش و سهم خود را در تباهی ها و سیاهی هایی که رقم خورده است به روشنی و با شجاعت بپذیرند، مردمی که حاضر نیستند به حقوق پایمال شده ی دیگری خود بیاندیشند، مردمی نیستند که بتواند تاریخ ساز باشند.
برای روشن تر شدن ادعای بالا کافی است، به عنوان نمونه، نیم نگاهی به جدال فرسایشی و استخوان سوز طرفداران و مخالفان دکتر شریعتی بیاندازیم، اندیشمندی که بی شک نقش خیره کننده ای در کشاندن دین به حیات اجتماعی داشت، همان کابوسی که بسیاری از اسلام گراهای مدرن و دوستدار وی، سال های بعد در پی گذشتن از آنند و بر این باورند که بدون بازگشت دین به حوزه خصوصی و حیات فردی، نمی توان به سمت استقرار دمکراسی و نهادینه شدن حقوق بشر گام برداشت. طرفداران شریعتی حاضر نیستند خطای کمیک شریعیتی را در رقم زدن فاجعه بپذیرند و با اما و اگر تلاش دارند آن چه را گذشته است از کارنامه ی وی پاک کنند و خوانشی اسطوره ی و ابطال ناپذیر از طرح مدینه ی فاضله ی او ارایه دهند. می گویم خطای کمیک، زیرا این تراژدی پیشتر در غرب رقم خورده بود و شریعتی و هوادارانش می توانستند با مطالعه ی دقیق تر غرب و آنچه برای مثال در "برن" آوار شد و هزاران قربانی هم چون "کاستلینه" گرفت از تکرار آن بپرهیزند.
در دیگر سو، مخالفان شریعتی فراموش می کنند که اندیشمندان و مهندسان اجتماعی منتظر نمی مانند کسی به آن ها دستور یا مجوز فعالیت و رویاپردازی بدهد. شریعتی میوه محیطی بود که زیسته بود و رویاهایی پرورد که سقف زندان های گونه گونه اش به وی اجازه می داد. درست است که شریعتی در رقم خوردن فاجعه نقش داشت، اما این چیزی از مسوولیت کسانی که از کنار اندیشه های او بی تفاوت گذشتند کم نمی کند. درست است که شریعتی در ایدولوژیزه کردن دین خطا کرد، اما این چیزی از مسوولیت برزگران میلیونی افیون توده ها کم نمی کند. درست است شریعتی در نقد اندیشه ی غرب راه صوابی را نپیمود، اما مگر خیل چپ ها، تکنوکرات ها و ملی گرهایی که چشم بسته به اسلام گراها اعتماد کردند، تاریخ را خوب خوانده بودند؟ درست است که شریعتی در تخمین پیامدهای دیرایند اندیشه ها و رویای خود ناموفق بود، اما مگر بودند کسانی که با وی در این مورد به گفت و گویی مشفقانه بنشینند، اندیشه اش را منصفانه واکاوند و رویاهایش را هضم کنند. چند نفر پیش از استقرار جمهوری اسلامی حکومت اسلامی" امام خمینی را خواندند. چند نفر از چپ ها، چند نفر از لیبرال ها، چند نفر از سلطنت طلب ها، چند نفر از جبهه ی ملی، چند نفر از نهضت آزادی و چند نفر از اسلام گراها ی مدرن به خود زحمت دادند آن را دوره کنند. فاجعه پیش از وقوع تصویر شده بود، اما کسی نبود آن را در برابر آفتاب قرار دهد. کسی نبود "تاریخ مشروطیت" کسروی را مزمزه کند. کسی نبود "تاریخ بیداری ایرانیان" را برای مردم بخواند و به نقشی که روحانیت بازی کرد، داوری کند. به قول فیلسوف آلمانی، "هاینه"، اندیشه ها و رویاهایی که یک فیلسوف یا اندیشمند در خلوت خود تکرار می کند ممکن است اساس یک تمدن را واژگون کند، پس چگونه است که اندیشمندان ما توانستند از کنار شریعتی و امام خمینی به آسانی عبور کنند؟ چند نفر پیش از جمهوری اسلامی به اندیشه های آن ها نقد زدند؟ چند کتاب یا مقاله ی استخوان دار پیش از انقلاب در مورد اسلام گراها و حکومت اسلامی نگاشته شد؟ منتقدین شریعتی وقتی می بایست به انتقاد آرای شریعتی می پرداختند آرام آرام از کنار وی و سایه ی سنگینش گذشتند و تنها به این دل خوش ساختند که "یک مو هم از خرس کندن غنیمت است". منتقدین شریعتی به جای نقد خود و نیز نقد سوء هاضمه ی ملی ای که گریبان این ملت را رها نمی کند، تنها به کینه توزی نسبت به مردی پرداختند که در توان خود تلاش کرد اندک توشه ای برای این خیل گرسنه و بی سامان فراهم آورد!
ج) دمکراسی میوه اندیشه و عمل است. کارنامه ی قرن ها تلاش ما در استقرار دمکراسی و نهادینه شدن حقوق بشر در ایران، کارنامه ی کامیابی نیست. هم به لحاظ تدارک اندیشه های زیرساخت دمکراسی و هم به لحاظ تدارک نهادهای پشتیبان دمکراسی، این کارنامه سخت تامل انگیز و استخوان سوز است.
فقر اندیشه در پهنه گفت و گو از آزادی و قدرت آن چنان بیداد می کند و سوء هاضمه ملی آن چنان طاقت فرساست، که اقتصاد زبان را فلج کرده است. در این بازار مکاره، استبداد آن چنان به آسانی به جای آزادی فروخته می شود و انبوه بردگان با لبخندی بر لب، آن چنان بی تابانه در کارگاهای تولید غل و زنجیر، انجام وظیفه می کنند که هر امیدی به ناامیدی می گراید.
فقر نهادهای مدنی و پشتیبان دمکراسی در ایران آن چنان وخیم و عمیق است که تصور نمی رود بدون حمایت های نهادهای مدنی بین المللی کاری از پیش برود. پس از اصلاحات اراضی و از هم پاشیدن ارگانیزاسیون سنتی جامعه، با آن که به سبب برخورداری از مواهب مدرنیته، جامعه در راس هرم قدرت به شدت و با سرعت فرایند ارگانیزاسون را طی می کرد و نهادها ی اجرایی و اندام های پشتیبان خود را بازتولید می نمود، اما در قاعده و تنه ی هرم به علت غیبت نهادهای مدنی سنتی، نه تنها توزیع آزادی متوقف شده بود، بلکه فرایند اتمیزه کردن افراد اجتماع به شدت پیش می رفت. این رشد نامتوازن در پهنه ی قدرت، به ناکامی در تبدیل جامعه سیاسی به جامعه ی مدنی انجامید. زیرا در چنین شرایطی، جامعه هم از توزیع برابر آزادی بی بهره می شد و هم از بسط فضاهای خالی از قدرت. بدون فضاهای خالی از قدرت و بدون توزیع آزادی، امکان نهادینه شدن نهادهای مدنی ای همچون احزاب، سندیکاها، ان جی اوها، دولت ها و مجلس های محلی و منطقه ای و نیز امکان نهادینه شدن حقوق بشر و سازوکارهای اعمال و محافظت از آن ها منتفی است. اگر پس از انقلاب، اسلام گراها به راحتی توانستند بر اریکه قدرت بنشینند و از این انار شیرین به آسانی کام بستانند، بخشی نیز مرهون توسعه نامتوازنی بود که در عصر پهلوی و در برابر چشمان گشاد ما و با دستهای کوتاه ما به انجام رسید. به عبارت دیگر این انار، پیشتر برای گاز زدن آمده شده بود. اسلام گراها با آلترناتیوکشی و فشار سهمگینی که بر نهادهای مدنی غیرخودی وارد ساختند، جامعه مدنی را به حالت احتضار کشاندند. با این همه مخالف، با این هم دشمن، با این هم ناکامی و شکست تنها بر یک جامعه اتمیزه و وامانده می توان قدرت راند و این درست همان کاری است که عمله های قدرت در غیاب دمکراسی و حقوق بشر انجام می دهند. نیم نگاهی به صف طولانی به اصطلاح هنرمندان که در برابر صدا و سیمای جمهوری اسلامی به زانو در آمده اند و از آن گاو چاق می مکنند و به اشتهار اعتیاد آور پوپولیستی رسانه هایی که کمر به قلع و قم آزادی بسته اند، دلخوشند، می تواند عمق فاجعه را روشن کند و از غیبت استخوان سوز احساس مسوولیت در روان ایرانی پرده بردارد. بسیاری از هنرمندان و فرهیختگان ما بر این باورند که گرایشات پوپولیستی، حمایت ها و هواداری های توده ای و شهرت فله ای تنها برای سیاست مدارن نکوهیده و ناپسند است، از این رو به خود اجازه می دهند از هر بهانه و به هر بهایی برای کسب این نوع از شهرت و محبوبیت استفاده ببرند. چند نفر از هنرمندان ایرانی احساس مسوولیت می کنند و برای حضور در رسانه هایی که در صف مقدم نقض حقوق بشر قرار دارند دو به شک هستند؟ چند نفر از این هنرمندان حاضرند برای مقابله با سانسور دست از کار بکشند؟ و با سانسورچی ها معامله نکنند؟
همچنین می توان به غیبت فاجعه بار اقتصاد خصوصی اشاره کرد. در غیبت اقتصاد ملی و فربهی بی درمان اقتصاد نفتی - دولتی بخش عمده ای از جامعه به زایده های دولت تبدیل شده است که به هیچ روی توان ایستادگی و استقلال در برابر این گاو پیر و بیمار را ندارد. بحران عمیق و پیش رونده ی اشتغال اگرچه از عوارض دهشتناک ناکارامدی چنین دولت فربه و بیماری است، اما در کوتاه مدت به دلیل وابسته کردن جامعه به دولت، نقش مهمی در اتمیزه کردن مردم ایفا می کند.
سخن گفتن از این بی مسوولیتی، عوامل، دلایل و چرایی آن می تواند بسیار به درازا بینجامد و صد البته بدون دانش های انتقادیی چون تاریخ، نشانه شناسی، شناخت شناسی و روانکاوی که در این مرز و بوم غریبه اند و مورد بی مهری واقع شده اند ناتمام می ماند. در اینجا من سر آن دارم که این کلاف سر در گم را به لحاظ شناخت شناسانه و در چهارچوب نظام دانایی حاکم بر جان و جهان ایرانی باز کنم و توضیح دهم که چرا این نوع از دانایی هم در بازتولید بی مسوولیتی دخالت دارد و هم امکان برون شد از بحران را می کاهد.
پیش از پرداختن به چیستی و چرایی عارضه ی مسوولیت ناپذیری در روان ایرانی، که به باور من علت اصلی و اساسی سوء هاضمه ی ملی ماست، لازم می دانم مختصری تلقی خود را از مسوولیت در چهارچوب روانشناسی جدید توضیح دهم. پی جویی مفصل آن را در مجموعه ی "فراسوی اختیار" کاویده ام، از این رو در این مختصر به فشرده ای از نظرات پیشین بسنده می کنم.
مسوولیت پذیری در روانشناسی جدید مفهومی اختیارگرایانه نیست و معنی آن به هیچ روی با تصورات رایج که فرد را به جهت انتخاب هایش مورد سرزنش و نکوهش قرار می دهد، هماهنگ و همراه نیست. مسوولیت در این تلقی، مفهومی رفتارگرایانه است و معنای آن، این است که انتخاب های ما، هرچند ناگزیرند - به لحاظ اطلاعات پیشینی دخیل در تصمیم سازی هاو تصمیم گیری های ما – اما انتخاب های ما هستند و ما در فرایندیی پیچیده، مارپیچ، جمعی و باز، می توانیم در تغییر و پردازش آن مشارکت داشته باشیم. این تلقی نوعی تلقی جبرگرایانه است که هم با تقدیرگرایی و هم با اختیارگرایی مرزبندی مشخص و معناداری دارد. تقدیرگرایی و اختیارگرایی دوتلقی ساده و خطی از رفتار آدمی اند که از نگاهی سطحی و خطی و دانایی ای اسطوره ای آب می خورند، در حالی که جبرگرایی محصول فرآیند تودرتو و مارپیچ دیدن و دانایی است. در این تلقی، اول: آدمی مجموعه ای از اطلاعات است. بخش مهمی از این اطلاعات پیشینی و نتیجه خزانه ژنی است و بخشی دیگر، پسینی و برآمده از خزانه ی محیطی. دوم: آدمی در گرقتن اطلاعات آزاد نیست، بلکه گرفتن یا نگرفتن اطلاعات به پذیرش یا کمپلیانس آن مجموعه اطلاعاتی بر می گردد. چنانچه برآیند اطلاعات سازنده ی یک مجموعه پذیرش یک گزاره ی تازه را داشته باشد، آن گزاره را به طور جبری می پذیرد، و چنانچه پذیرش آن را نداشته باشد، به طور جبری آن را نخواهد پذیرفت. سوم: هر حرکت و رفتاری در یک مجموعه ی اطلاعاتی نتیجه برآیند اطلاعات سازنده ی آن است. در این چهارچوب آشکار است که مجموعه اطلاعات سازنده ی آدمی (خزانه ی ژنی و محیطی) در فرآیندی پیچیده، تودرتو و مارپیچ شکل می گیرند و انتخاب های ناگزیر آدمی را رقم می زنند. این فرایند تقدیر گرایانه نیست، زیرا باز است و آدمیان در آن درگیرند و از طریق جهش های اطلاعاتی و نیز تبادلات اطلاعاتی بر ان تاثیر می گذارند. این فرآیند اختیار گرایانه نیز نیست، زیرا هر رفتاری بر اساس برآیند فرآیندهای اطلاعاتی قابل توضیح و پیش بینی است.
نظام دانایی برآمده از اسطوره، یا مسوولیت آدمی را به کل نادیده می گیرد (تقدیرگرایی)، یا بار سنگینی فراتر از توان وی بر گرده اش می گذارد (اختیارگرایی). در چنین نظامی آدمی قربانی اسطوره هاست و هر گونه تلاشی برای درک پیچیدگی های جان و جهان آدمی از ابتدا محکوم به شکست است. چون در اساس، در اسطوره گرایی چیز پیچیده ای وجود ندارد، همه چیز از پیش روشن است و انگیزه ای اصیل برای کشف ناشناخته ها وجود ندارد.
نظام دانایی در جوامع اسطوره ای، نظامی تک بعدی و خطی است. در این نظام همه ی دغدغه ها به یک دغدغه ختم می شود و آن دغدغه درست و نادرست است. درست و نادرست دغدغه ی اول و آخر است و همه چیز از آن شروع و به آن ختم می شود. این مشکل به عدم توان تفکیک مسایلی همچون حقوق، زیبایی و ... از مساله درست و نادرست می انجامد، و البته نباید فراموش کرد که درست و نادرست در نظام های دانایی اسطوره ای گذشته گرا و بسته است و تنها از مردگان خط می گیرد.
برای روشن شدن موضوع مناسب است به چند مثال اشاره بکنم.
اول: در مسایل خانوادگی به عنوان نمونه، پدرها و مادرهای ایرانی عادت دارند همواره از خود بپرسند چه کاری درست است و چه کاری نادرست؟ حتی اگر این مساله مربوط به دیگر اعضا خانواده و فرزندان باشد، والدین به محض تشخیص درست و غلط به خود اجازه می دهند بدون کمترین انعطاف پذیریی در مسایل فرزندان یا همسران دخالت کنند و کمتر از خود می پرسند که تصمصم گیری در این مساله حق چه کسی است؟ در این رویکرد این که "چه کسی حق دارد تصمیم بگیرد؟" و در نتیجه "چگونه باید تصمیم گرفت؟" فراموش می شود. این نوع از دانایی همواره به راهبرد همه یا هیچ منتهی می شود و نتیجه آن، همواره جنگی است که یک برنده و یک بازنده دارد. سازش در این راهبرد جایی ندارد، مگر از سرناچاری و تا اطلاع ثانوی. در واقع در این راهبرد سازس حیله و حربه ای است برای حمله مجدد. در این نوع از دانایی جایی برای آزمون و خطا، حق خطا کردن، حق تجربه کردن، گفت و گو و حقوق بشر باقی نمی ماند. پدر و مادر در این نظام دانایی ادامه و نماینده ی مرده های ورم کرده ای هستند که عبور از سیطره ی سنگین آن ها برای کمتر کسی متصور و شدنی است. پدر و مادر به هیچ روی نمی توانند و نمی خواهند روی پاهای خود بایستند و مسوولیت رفتار و پسند خود را به دوش بکشند. در این نظام دانایی هر چه شکست و سرافکندگی است به پای پدر و مادر نوشته می شود و هر چه پیروزی و سرافرازی است نصیب مرده ها. و بدین ترتیب مردها و رویاها و آرمان هایشان همواره از گزند هر گونه داوری و نقد در امان می مانند.
دوم: در پهنه ی توزیع قدرت، مساله ی اصلی آن است که چه کسی برای حکومت کردن مناسب است؟ در واقع در این مناقشه سوال اصلی آن است که در جهت دهی به حیات اجتماعی – که البته به همه چیز مربوط می شود و جایی برای حیات خصوصی نمی گذارد- چه کسی می تواند تصمیم درست اتخاذ کند؟ از این رو پاسخ بی ابهام "امام، مرشد و رهبر"، پاسخ همیشگی و جاودانی است! زیرا در این نظام دانایی، جهان واحد و قدیم است و لاجرم دانش نیز. انسان بنیان گذار دانش نیست، بلکه دانش در و چون مخزنی است (لوح محفوظ) که آدمیان چنانچه شرایط لازم را داشته باشند به آن دست خواهند یافت. آدمیان در برابر این نظام سفت و سخت، برابر نیستند و از همین رو دانش در این سنت، خصلتی سلسله مراتبی دارد. در این سنت جهان و لاجرم دانش و دانشوری به شدت تقدیرگرایانه است و جهان و دانش در این سنت محدود، مطلق، بنیادگرا و غیر انسانی است. در چنین سنتی روشن است که تنها دانای کل که همه چیز دان است و به پیدا و نهان همه ی امور آگاه است و آگاهی او ذاتی و قدیم است می تواند به درست و نادرست تصمیم های اجتماعی اشراف داشته باشد. از این رو تنها آن حکیم دانا و توانا می تواند و باید در تصمیم گیری های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دخالت داشته باشد و هر تصمیمی تنها با اتصال به ان منبع لایزال حقانیت می یابد و لا غیر. امام، مرشد و رهبر در این سنت تنها پاسخ اصیل، واقعی، با معنا و قابل دفاع برای سوال اصلی و اولیه ی اجتماع است. یعنی تنها اوست که می تواند تصمیم درست بگیرد. رسیدن به این مقام البته رقابتی و از سر احاطه به انبان آزمون ها و خطاهای انسانی نیست، بلکه تنها به "فیض روح القدس" و چیزی از این دست باز می گردد.
این دو مثال نشان می دهد که چرا در چنین نظامی از دانایی ساختار حقوقی معنادار و مستحکمی به وجود نمی آید؟ زیرا در این سنت فکری و نظام دانایی جایی برای حق و حقوق و انسان باقی نمی ماند. مثل انسان در این نظام مثل نابینا و چاه است. بنابر این جایی برای حق انسان که پیشتر نابینا تعریف شده است و خاموشی امام نمی ماند. در این نظام هرچه حق است از آن خداوندگار، امام و جانشینان اوست و انسان، تنها می بایست فرمانبردار و مقلد آن خوبان باشد. در این نظام اگر حقی برای انسان قابل تصور باشد، همانا حق داشتن امام است که خداوندگار به جهت لطف بی پایانش چنین حقی را از او دریغ نداشته و جهان را از سایه سنگین آن ها بی بهره نساخته است. دغدغه راستی و ناراستی، چالش خوب و بد، در این نظام سراسر لطف، بی هیچ غفلتی پاسخ یافته است. مسولیت انسان در این سنت، تنها یافتن امام و سرسپردن تام و تمام به اوست. جستجویی سهل و آسان و مسوولیتی بی اندازه بی مقدار.
برای درک دقیق تر نظام دانایی و نسبت آن با مسوولیت پذیری باید در ابتدا به تفکیک دانش از دانایی پرداخت. نظام دانایی به مجموعه باورها، آرزوها، قراردادها، ارزش ها، آداب و رسوم و گزارهایی اطلاق می گردد که در دل یک سنت به آدمیان امکان مفاهمه می دهند. پدیده هایی چون زبان، اسطوره، دین، مذهب، حقوق، فرهنگ، هنر، علم و ... از اجزای نظام دانایی هستند. به نظر می رسد، اول: اندیشیدن بیرون از نظام دانایی ممکن نیست. در این چشم انداز، پیش بینی و درک سوء تفاهم ها و اختلاف های آدمیان، وقتی به نظام های دانایی مختلف، یا زیر مجموعه های مختلف از یک نظام دانایی متعلقند آسان تر است. دوم: ترکیب نظام دانایی در یک سنت، ادامه و آینده ی آن سنت را رقم می زند. برای مثال غالب شدن و عمومیت یافتن ارزش ها و گزارش های دینی و اسطوره ای در یک سنت، به جهت انعطاف ناپذیری و نقد ناپذیری آن گزاره ها به عارضه ی صعب العلاج دگماتیزم و تعصب می انجامد. با گسترش این بیماری امکان سازگاری نظام دانایی با شرایط جدید به حداقل ممکن می رسد. به تعبیر دقیق تر، چنانچه وزن گزاره های فراانسانی، هم چون گزاره های دینی در نظام دانایی غالب گردد، از آن جا که این گزاره ها نقد ناپذیر و انعطاف ناپذیرند، سرعت تغییرات اجتماعی به حداقل ممکن و هزینه تغییرات به حداکثر ممکن می رسد. تقابل سنت و مدرنیته در چنیین نظام هایی به معنای دقیق کلمه تراژیک و نگران کننده است. تقدیر گرایی و بی مسوولیتی نتیجه غیرقابل انکار چنینی نظامی از دانایی است. زیرا در چنین نظامی به آدمی امکان ایستادن بر فراز پاهای خود داده نمی شود.
دانش یا علم به مجموعه ی گزاره هایی اطلاق می گردد که منطق علمی بر آن ها حاکم است. طبیعی است از آن جا که منطق علمی در بستر زمان و مکان جاری و ساری است و مطابق با موازین حاکم بر قرارداد ها انعطاف پذیر است، ما با برش های علمی بسیار مختلف روبرو هستیم. تلقی مسلط علمی امروز ممکن است این تصور را در مورد علم دامن بزند، که چیزی به نام علم وجود خارجی دارد. اما واقعیت آن است که چنین تصوری غیرقابل دفاع است و نمی تواند در برابر نقدهای دقیق شناخت شناسانه و زبان شناسانه دوام بیاورد. در واقع تلقی علمی مسلط و حاکم، نتیجه برش های تاریخی نسبتن مشترکی است که تجربه می شود و به مدد گسترش روزافزون رسانه ها از هم پوشانی قابل توجهی برخوردارند. در این دریافت از علم آن چه واقعیت دارد انسان ها و قیل و قال های آن هاست. دانش در این مرتبه خصلتی دمکراتیک دارد. یعنی هم جدید است و هم برآمده از آدمیان. هم انعطاف پذیر است و هم در خدمت آدمیان. هم ادامه ی نظام دانایی است و هم ناقد آن.
از آن جا که دانش، هنر، حقوق و اخلاق ذیل مفهوم دانایی قرار می گیرد، در سنت هایی که چهارچوب نظام دانایی وجهه ای فراانسانی به خود می گیرد، بستر مناسبی برای رشد و نمو آن ها فراهم نیست. در نتیجه دانش، هنر، حقوق و اخلاق که در جان خود انسانی و دمکراتیک است، در این سنت ها به عنصری بیگانه، مزاحم و مذموم تبدیل می شود. اصتکاک دایم سنت و دستاوردهای جدید در این پارادایم به اندازه ای فرسایشی و نگران کننده است که هر امیدی را به تغییر و اصلاح در نطفه خفه می کند. " امتناع تفکر در فرهنگ دینی"، امتناع هنر، حقوق، اخلاق و دانش در فرهنگ دینی و نیز امتناع گفت و گو در فرهنگ دینی ریشه در این بحران دهشتناک دارد. آن چه انسانی است، قابل نقد است. آن چه انسانی است قابل گفت و گو ست و آن چه انسانی است لاجرم ارزش های دمکراتیک بر آن حاکم است. از این رو آن چه انسانی است در یک گفت و گوی بی پایان قابل مذاکره و سازش است. گزاره های انسانی، ارزش های انسانی و یافته های انسانی تنها تا اطلاع ثانوی یعنی تا سازشی نو و دیگر معتبرند. در چنین نظامی از دانایی حد یقفی - ازلی و ابدی - برای گفت و گو قابل تصور نیست. ساز و کارهای گفت و گو در چنینی نظامی از دانایی به گونه ای سامان می یابد که هم امکان سازش فراهم باشد و هم امکان ادامه ی گفت و گو. هیچ کس و هیچ منبعی در جنین نظامی نمی تواند حرف آخر را بزند. در اصل در چنینی نظامی حرف آخری وجود ندارد، هر حرفی و هر توافقی قابل مذاکره است و هیچ توافقی ابدی نیست. مدل اقلیت – اکثریت قابل اعتمادترین مدل توافق است. در این مدل، اقلیت می پذیرد برای یک دوره مشخص و کوتاه، سلیقه ی اکثریت حاکم باشد، به شرطی که اکثریت نیز بپذیرد که امکان تبدیل شدن اقلیت به اکثریت را فراهم کند (دیگر اشکال دمکراسی هم چون قرعه کشی و ریاست ادواری نیز از این منطق پیروی می کند). در چنین نظامی از دانایی این حق به آدمیان و زیر مجموعه های نظام دانایی داده شده است که روی پاهای خود بایستند(خودبسندگی) و به طور جمعی و از طریق آزمون خطا سرنوشت خود را رقم بزنند. جبرگرایی، رفتارگرایی و مسوولیت پذیری نتیجه چنان نظامی از دانایی است.
در نظام دانایی حاکم بر ذهن، زبان و جهان ایرانی، به جهت "دین خویی" ریشه دار مردم، عنصر دین و اسطوره نقش مسلط و غیر قابل اجتنابی به خود گرفته است. گزاره های دینی گزاره های اساسی، اصلی و مسلط نظام دانایی را تشکیل می دهند و از تمایز و خود بسندگی زیر مجموعه های نظام دانایی به شدت ممانعت بعمل می آورند. بداهت و انبوهی این گزاره نه تنها جای را برای دیگر گزاره ها تنگ نموده اند، بلکه دیگر گزاره ها را به رنگ و بوی خود درآورده اند. به عبارت دیگر در چنین نظامی از دانایی به جهت غلبه بی چون چرای گزاره های مذهبی صافی های متعدد، چند لایه و متکثری بر ذهن و زبان ایرانی حاکم شده است، به گونه ای که امکان عبور گزاره های غیر مذهبی به چنین پهنه ای با مشکلات جدی ای همراه است. غالب گزاره های غیر مذهبی هنگام عبور از این صافی ها به ناچار رنگ و بوی مذهبی به خود می گیرند و چنان با عناصر و نمادهای مذهبی آلوده می گرددند که در غالب موارد مفهوم و معنای اولیه خود را از دست می دهند. گزاره های غیر مذهبی در پهنه ی این نظام دانایی به گزاره های ناقص الخلقه و عجیب و غریبی تبدیل می گرددند که نه تنها کارکردهای اولیه خود را وامی نهند، بلکه به بدکارکردی صعب العلاجی دچار می شوند که خود داستان پر "آب و چشم" دیگری است. تبار شناسی و مطالعه تاریخ اندیشه در مورد گزاره های مارکسیستی، لیبرالیستی، ناسیونالیستی، دمکراتیک و حتی علمی عمق فاجعه را آشکار خواهد ساخت. ترکیب های ناقص الخلقه و شلخته ی اخلاق اسلامی، مارکسیسم اسلامی، سوسیالیست های خداپرست، آزادی مشروع، مشروطه مشروعه، حقوق بشر اسلامی، دمکراسی دینی، عدالت اسلامی، اقتصاد اسلامی و ... نمونه هایی از محصولات این کارگاه رنگ رزی اند.
هم چنان که در "ایران در حاشیه..." آورده ام، با این پیش فرض که دین، یعنی تاریخ دین، یا به عبارت دقیق تر، دین، یعنی تاریخ دینداران، به نظر می رسد تلقی دینداران از دین بر سه گونه خواهد بود:
الف- دین هم چون قانون.
ب- دین هم چون دانش.
د- دین هم چون بینش.   
"دین هم چون قانون" به هیچ روی نمی تواند با توسعه و مدرنیته سازگار باشد. زیرا اگر دین بخواهد "به جای" قانون بنشیند، به این معنا خواهد بود که حداقل در یک مورد ممکن است قانونی غیرتوافقی فرمول حل و فصل مسایل فی مابین شهروندان باشد. چنین پدیده ای علاوه بر آن که با اصل برابری شهروندان که از ارکان جوامع مدرن می باشد ناسازگار است و به گونه ای خطرناک انگاره های انسجام آفرین اجتماعی و گروهی را به چالش می کشد، نمی تواند با مفهوم "خود بسندگی زیرسیستم ها" که از شاخص های اساسی توسعه است هماهنگ باشد.
"دین همچون دانش" اگرچه با تمایز، تفکیک و خودبسندگی زیرسیستم ها منافاتی ندارد، اما دین و علم را به رقبای یکدیگر تبدیل می کند و به ناچار آن ها را به تنازع کارکردی وامی دارد. یافته های تاریخی و عقب نشینی های مکرر دینداران و آموزه هایشان در برابر دستاوردهای علمی، نشانگان شکست و سرافکندگی دین در این تنازع کارکردی است و از این چشم انداز، اگر تاریخ دین را تاریخ شکست و سرافکندگی بدانیم به بی راهه نرفته ایم. دین اگر بخواهد به جای دانش بنشیند، اگر چه با توسعه و مدرنیته ناسازگار نیست، اما به علت بحران کارکرد و اصطکاک دایم، سرعت توسعه را به شدت می کاهد.
اما "دین هم چون بینش" از یک طرف به واسطه ی آن که امکان توافق و قرارداد را با پهنه های مختلف نمی ستاند، فرمول های دمکراتیک را برای حل و فصل مناقشات و تعارضات مختلف اجتماعی نفی نمی کند و از طرف دیگر، به واسطه ی آن که وارد تنازع کارکردی با پهنه های دیگر (قدرت، حقوق، هنر، اخلاق، زبان و ...) نمی شود، می تواند دین را به عنوان یک منبع الهام در کنار منابع دیگر نظام دانایی – و نه مسلط بر آن ها - جاودانه کند.
بنابر این، کسانی که دغدغه های مذهبی دارند، باید به طور روشن، پیش از هر چیز تلقی خود را از دین توضیح دهند. به باور من کسانی که از "دین هم چون بینش" یاد می کنند، روشنفکرند و نیازی به پسوند دینی ندارند و دیندارانی که از "دین هم چون قانون" یا از "دین هم چون دانش" یاد می کنند، سنتی اند، به نظام دانایی ماقبل مدرن و اسطوره ای متعلقند و با هیچ پسوند یا پیشوندی روشنفکر به حساب نخواهند آمد.
درمان این سوء هاضمه ی ملی و نیز درمان این بی مسوولیتی روان نژندانه تا حد بسیاری در گرو درمان دین خویی صعب العلاج ملی است. عبور از گردنه ی صعب العبور نظام دانایی اسطوره ای و ماقبل مدرن در گرو تمرکز زدایی و انسان گرایی در نظام دانایی است. انسانی شدن، تمایز و خودبسندگی زیر مجموعه های نظام دانایی می تواند نتیجه ی تسلط خوانش "دین همچون بینش" و پشت سر نهادن خوانش های دین هم چون قانون و دین همچون دانش باشد.

bozorgkarami@gmail.com
bozorgkarami@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست