سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اگر نوبل نمی گرفتم – ۱


دوریس لسینگ - مترجم: رباب محب


• چگونه ما و خود آگاه ما را انترنت تغییر خواهد داد. انترتنی که نه تنها یک نسل را تمامأ با بی معنائی اش فریب داده است بلکه آدمهای عاقلی را ، که اعتراف می کنند گاه به خود آمده اند و دیده اند که تمام روز را صرف وبلاگ ها و از این قبیل کرده اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۰۷


بر در ایستاده ام و به ابری از غبار می نگرم، به سمتی که می بایستی جنگلی باشد دست نخورده. دیروز کیلومترها از میان جنگل سوخته و ذغال شده ای که تا سال ۱۹۵۶ زیباترین جنگلی بود که به چشم دیده بودم راندم. جنگلی که امروز ویران شده. خوب آدمها به غذا نیاز دارند. آنها باید برای خود سوخت تهیه کنند.

خود را در اوایل قرن بیستم در شمال غربی زیمبابوه می یابم. به ملاقات دوستی که آموزگار یکی از مدارس لندن است رفته ام. اواینجا آمده که به« افریقا» آنطور که ما می گوئیم، کمک کند. روح آرام و لطیفش را وقایع مدرسه آزرده. آنقدرکه او به دپرسیون عمیقی دچارشده است و رهائی از آن برایش ساده نیست. مدرسه اش مثل مابقی مدارس پس از خودمختاری تأسیس شد. مدرسه همسطح زمین است و دارای چهار اتاق بزرگ در یک ردیف با دیوارهای آجری ، یک دو سه چهار به اضافه یک نصفه اتاق در گوشه دیگرش که کتابخانه ی مدرسه است. کلاس درس تخته سیاه دارداما گچش درون جیب دوستم است ، وگرنه دزدیده می شوند. در مدرسه از کتاب های نقشه یا کره زمین ، کتاب درسی و دفتر مشق یا مدادخبری نیست . در کتابخانه هم کتابی که به درد شاگردان بخورد یافت نمی شود: قفسه های کتاب پراست از کتاب های قطور دانشگاه های آمریکائی ، کتاب های منقش و قطوری از کتابخانه های سفید که حتا بلند کردنشان دشوار است ، رومان های جنائی یا کتاب هائی از قبیل " تعطیلات آخر هفته در پاریس" یا " بلیستی عشق را پیدا می کند".
بزی را می بینم که روی علف های پیر دنبال غذامی گردد. مدیر مدرسه دارائی های مدرسه را به باد داده و اجازه ورود به مدرسه را ندارد، چیزی که همان پرسش همیشگی را، که اغلب هم به جاست، در ذهنم می آفریند: چطور آدمها دست به چنین کاری می زنند در حالیکه می دانند همه چشم ها متوجه آنهاست؟
دوستم هیچوقت پول ندارد ، زیرا که سر ماه هم شاگردان و هم معلمان تمام حقوق او را وام می گیرند و مسلمأ پس هم نمی دهند. شاگردان شش تا بیست و شش ساله هستند. بعضی ها قبلا به مدرسه نرفته اند و اینجا هستند تا به این راه در آیند. بعضی ها هر روزو در هر شرایطی چندین مایل از روی رودخانه می پیمایند. و از آنجائیکه روستا ها فاقد برق هستند و خواندن و نوشتن زیرنور ضعیف شعله ی چوب در حال سوختن دشوار، به شاگردان مشق شب داده نمی شود. دختران پیش از مدرسه رفتن و بعداز بازگشت از مدرسه باید آب بیاورند و غذا درست کنند.
کنار دوستم نشسته ام مردم همه باهم اما مودبانه به دورن اتاق سر می کشند وکتاب گدائی می کنند. " خواهش می کنم وقتی به لندن برگشتی برای ما کتاب بفرست." مردی می گوید :" به ما خواندن آموخته اند اما ما کتاب برای خواندن نداریم."

هر کسی را ملاقات کردم از من درخواست کتاب کرد.
من چند روز ی انجا بودم. هوا پراز گرد و غبار بود، پمپ های آب خراب شده و دختران به ناچار دوباره از رودخانه آب می آوردند.
آموزگار دیگری هم ازکشور انگلیس آنجا بود که از دیدن« مدرسه » مریض شده بود.
روز اخر مدرسه و پایان ترم مردم روستا بز را قربانی و تکه تکه کردند و درون سطل های بزرگ حلبی پختند. چشن پایان مدرسه بود با بزآب پز و حلیم. هنوز جشن ادامه داشت که من آنجا را ترک کردم و به جنگل سوخته و ذغال شده بازگشتم.
تصور نمی کنم در این مدرسه به شاگری جایزه ای داده شود.

روز بعد در مدرسه بسیار خوبی در شمال لندن که نامش را همه ما می دانیم ، هستم. مدرسه ای پسرانه است. اتاق هائی مرتب داردو پارک ها.
شاگردان این مدرسه هفته ای یکبار میزبان آدمهای معروف هستند. این آدمها می توانند پدران ، خویشاوندان ، مادران باشند و بازدید آدم سرشناس چیزی نیست که به چشم آید.

مدرسه زیمبابوه و گرد و غبار هوا در سرم است ، می کوشم برای آن صورت های منتظر از آنچه درهفته های اخیر دیده ام بگویم. کلاس درس بی کتاب، بی کتاب های درسی ، کلاس بی نقشه که حتا نقشه ای بر دیوارنداشت. مدرسه ای که معلمانش کتاب گدائی می کنندکه راه و روش تدریس بیاموزند، زیرا که انها خودهیجده نوزده ساله اند. من برای آن پسران از تک تک آدمهائی می گویم که کتاب گدائی می کنند : "خواهش می کنم برای ما کتاب بفرستید."
شکی ندارم که دیگرانی هم مثل من در این سالن لحظه ای را تجربه کرده اند که آدم در مقام سخنران شاهد ِ صورت هائی می شود که تهی و تهی تر می شوند. شنوندگان حرف آدم را نمی فهمند: در تخیل آنها تصویری از آنچه گفته می شود، وجود ندارد. و حال حکایت مدرسه ای است که درابری از گرد و غبارپیچیده ، جائی که آب فرو می کشد و غذای جشن روز آخر مدرسه گوشت آب پز شده ی بز تازه قربانی شده ای است در سطل بزرگ.
آیا فهمیدن فقر تا آن حد ناممکن است؟
تلاشم را می کنم. پسران مودبند.

من مطمئنم که به بسیاری از آنها جایزه داده می شود. واینگونه پایان می یابد و من معلمان را ملاقات می کنم و مثل همیشه از کتابخانه مدرسه و اینکه آیا شاگردان کتاب می خوانند یا نه می پرسم. و دراین مدرسه ی ممتاز همان را می شنوم که همیشه در دیگر مدارس و حتا در دانشگاه می شنوم:"شما که می دانید وضع چگونه است. بسیاری از پسران هرگز کتابی نخوانده اند و هیچوقت هم به کتابخانه نمی روند."،" شما می دانید که چه وضعی است." بله، همه ما می دانیم.

ما در فرهنگی از هم پاشیده به سر می بریم وآنچه که تا چند قرن پیش بدیهی و آشکار بود امروز زیر سوال می رود، و بسیار معمول است که جوانان پس از سالها تحصیل چیزی از جهان نمی دانندو چیزی نخوانده اند مگر در حوزه ی تحصیلی خود، مثلا کامپپوتر.
ما شاهد اختراع بی نظیر کامپیوتر و انترنت و تلویزیون یعنی یک انقلاب هستیم. و این اولین انقلابی نیست که ما آدمها با آن دست و پنجه نرم کرده ایم. انقلاب صنعت چاپ که عمرش درازتر از چند قرن بود، خود آگاه ما و شیوه ی اندیشه ما را تغییر داد. مثل همیشه ما بی باکانه تغییرات را پذیرفتیم و هرگز نپرسیدیم : چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد ، حال که ما صنعت چاپ را آموخته ایم؟ وخودرا از پرسیدن این پرسش باز داشته ایم : چگونه ما و خود آگاه ما را انترنت تغییر خواهد داد. انترتنی که نه تنها یک نسل را تمامأ با بی معنائی اش فریب داده است بلکه آدمهای عاقلی را ، که اعتراف می کنندگاه به خود آمده اند و دیده اند که تمام روز را صرف وبلاگ ها و از این قبیل کرده اند.

همین دیروز بود که تحصیلکرده ها به علم و دانش احترام گذاشته و بهای بسیاری به ادبیات داده اند. البته همه ما می دانیم که هنگام وقوع آن روزهای خوب ما تظاهر به خواندن و مطالعه می کردیم، تظاهر به حرمت گذاشتن به علم و دانش می کردیم ، در حالی که زنان و مردان کارگر افسوس کتاب خواندن می خوردند و در ۱۷۰۰ و ۱٨۰۰ بود که مدارس، سازمان و کتابخانه های کارگری روی کار امد.مطالعه، کتاب ها بخشی از تحصیل عمومی بود.

چون مسن تر ها با جوانان حرف می زنند، باید بدانند که تا چه درجه ای خواندن کتاب برابر باتحصیل کردن است، زیرا که جوان تر ها اهمیت اینرا کمتر می دانند. و اگر کودکان نمی توانند بخوانند از آن روی است که انها کتاب نخوانده اند.
اما همه ی ما از این داستان غم انگیز آگاهیم.
اما پایانش را نمی دانیم.
ما گفته ی قدیمی را به یاد می آوریم " کتاب، دل ِ کتاب خوان را می زند" - سخن از سیری و دلزدگی است که ما به کناری می زنیم – انسانی که زیاد کتاب می خواند دلش از آگاهی، تاریخ واز هر گونه علم زده می شود.   

نهم دسامبر دوهزارو هفت
استکهلم


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست