سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آذر، ماه واقعه
با یاد محمدجعفر پوینده


مهین خدیوی


• پرنده ها آواز می خواندند. بر گردن هر کدام شان انگار نخی بسته باشند. نخ به بال شان نبود. بر گردن شان بود. نخ رنگی بود. سیاه بود. آواز نمی خواندند. پرند ها راه گلوشان بسته بود. صدا نداشتند. در آسمان بال بال می زدند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ آذر ۱٣٨۶ -  ۲ دسامبر ۲۰۰۷


جنازه را که می بردند
در کنار شاخه های بید دیدم ش
نه به نگاهی
نه به نامی
صورت که کبود بود.
دست ها غایب
موهایش به سبزی می زد.
دختری که از کنار شاخه گذشت
سر خم کرد
چشم هایش می سوخت انگار
به یاد نمی آورم
در سمت راست من
تو که نبودی
مردی که نامش را نمی دانم
با پیراهنی سبز و کاپشنی قهوه ای به سیگارش پک می زد.
صدایی را که از دور می آمد، نمی شد شنید.
خوابم گرفته بود. سردم بود.
نشستم کنار یک حوضچه مانند بود انگار.
ژاکتم از باران شب قبل خیس بود.
دست هایش یک باره انگار از درخت و از شاخه کنده شد. با دست هایش بدون چشم و صورت در کنارم نشست.
خواستم ازش بپرسم.
به سمت چپم نگاه کردم. باز هم نبودی. به تو نیاز داشتم. نمی توانستم بی تو و تنها با او حرف بزنم. در دست هایش یک سنگٍ سیاه بود. سنگ سیاه، بی هیچ نشانی. سنگ در میان دستانش انگار غلت می خورد. می لرزیدم. چند روز و شب بود که دنبالش می گشتیم؟ ده روز، سی، یا شاید هزار روز بود. خوابم گرفته بود. سنگ را زیر سرم گذاشت و چشم هایم را بست. دیگر هیچ کس را نمی دیدم. فقط صداها را این بار می شنیدم. صدای تو هم بود. صدای همه بود. صدای مردی که با بلندگو حرف می زد. صدای زنی که شعر می خواند. صدای گریه‌ی آن زن هم بود که آستین پالتوش گلی بود. نام او را پشت بلندگو هی تکرار می کردند. کسی او را نمی دید. کسی اصلا به فکر او نبود که بی چشم و بی صورت به شاخه آویخته. خواب می دیدم. در خواب هیچکس نبود. دیگر جنازه هم نبود. بلندگو و آدم ها هم نبودند. و من تنها در یک خیابان بلند و باریک راه می رفتم و آواز می خواندم. باید بیدار می شدم. بیدار شدم. باید می رفتم و چشم هایش را پیدا می کردم. چشم هایش کجا رفته بود؟ دست هایش کنار من آرام نشسته بود. کبودی زیر چشمش را آن زن جوان به روسری اش سنجاق کرده بود. من یادم رفت چی می خواستم از او بپرسم. فقط دنبال چشم هایش می گشتم.
دختری جوان چترش را به آسمان گرفته بود. چترش رنگی بود. سبز، بنفش، قرمز. هزار رنگ بود آن چتر. رنگین کمانی جادویی انگار زد. همه ی درختان تو رنگین کمان گم شدند. تو هم در رنگین کمان گم شدی. آن دختر هم. مرد بلندگو به دست هم. عصای مردی که پیرانش چاک چاک بود و سربندش خونی از رنگین کمان غلت می خورد. آدم ها هر لحظه دورتر می شدند. به عقب زده می شدند. انگار بادی آن ها را کنار می زد. من ماتم برده بود. دست هایش هم نبود. رفتم چشم هایش را پیدا کنم. تو رنگین کمان گم شدم. همه ی آدم ها تو رنگین کمان گم شدند. هزار پرنده از رنگین کمان انگار گذشت.
پرنده ها آواز می خواندند. بر گردن هر کدام شان انگار نخی بسته باشند. نخ به بال شان نبود. بر گردن شان بود. نخ رنگی بود. سیاه بود. آواز نمی خواندند. پرند ها راه گلوشان بسته بود. صدا نداشتند. در آسمان بال بال می زدند. مه که دور شد، رنگین کمان هم رفت. زن ها روسری هاشان نبود. موها پریشان بود. موها انگار سربند شده بود. همه ی آدم ها در گوشه‌ی قبرستان گز کرده بودند. جنازه هم دیگر نبود. جنازه گم شده بود. با رنگین کمان رفته بود انگار. هزار کودک شیرخواره انگار با هم فریاد می زدند. فریاد که نه. جوری آواز می خواندند.
هزار کودک شیر خواره از شاخه ها آویزان بودند. نه. به شاخه ها انگار بسته شده بودند.
چه می دانم شاید دنبال مادران شان بودند.
من باید چشم های او ر ا پیدا می کردم. دامن لباسم به یک شاخه گرفت. آن زن گم شده با یک لباس رنگی بر بلندای شاخه آویزان بود. بند طناب پاره شده بود.
رد طناب در انتهای جاده حرکت می کرد.
پسر نوجوان بهت زده به حفره ی گلوی مادرش نگاه می کرد.
سایه ها پچ پچ می کردند.
من گم شده بودم.
غروب که شد، در انتهای آن جاده بر سنگی خیس نشستم.
چشم هایش را دیدم. چشم هایش بالای سرم معلق بود.
چشم که نه، هزار تکه شده بود. هزار چشم بود.
راه خروج از قبرستان را گم کرده بودم. مردها و زن ها همه رفته بودند. می دانستم داری پی من تو آدم ها می گردی.
رد طناب کشیده می شد.
خط های کبود گردنش بر شیشه های خانه بود.
کمی دورتر صدای ناله بود.
ناله که نبود.
فریاد هم نه.
آوازی؟
یک چیزی مثل آوازی
آوازی غم انگیز.
سر که برگرداندم
به پهنای صورتی
که رنگ مس شده بود
می گریست و می خواند.
زن را می گویم. همان که به شاخه آویزان بود.
شاید هم واگویه می کرد
چیزی در همین ...
چیزی در همین زبان .
واقعه
روزی پریشان از واقعه
واقعه
واقعه بر تیتر همه ی روزنامه ها
سر در همه ی خانه
بر پیشانی همه ی شیرخواره های آذر
آذر
ماه واقعه
ماه همه ی وحشت
آذر، ماه آخر پاییز.
یادم باشد فردا صبح
برایش یک دسته یاس کبود ببرم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست