سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از آدابِ قتل و غارتِ مقدّس
[چگونه می توان در حکومت الهی – فقاهتی، تریلدیاردر شد؟]


آریابرزن زاگرسی


• علّت استیلای فقاهتی بر ایرانزمین فقط در گرو قتل و پیگرد و شکنجه و حبس و کُشتار دگراندیشان و مخالفان خودش نبود؛ بلکه یکی از کلیدی ترین دلایل استقرار ولایت فقاهتی این بود که کثیری از مخالفان ولایت فقاهتی از سر راه آخوندها به کناری رفتند با این بهانه که «من، مخالف آخوندم و گور بابای سیاست!» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۵ آبان ۱٣٨۶ -  ۱۶ نوامبر ۲۰۰۷


۱-- خویشاندیشان دورانساز.

بازگشت انگیزشی برای شناخت ریشه های خود؛ یعنی یادآوری آن چیزهایی که مرا به آفرینش چهره ای و چشمه زاری دیگر می انگیزانند و تشویق و ترغیب و دلیر می کنند. ما در رویکرد به « بود تاریخی - فرهنگی » خود با دقّتی پرسشمند به اعماق « گذشته های تاریخ و فرهنگ اجتماعمان » می خواهیم ثقلگاهی بیابیم برای شالوده ریزی آفرینش « آینده ای » که از بطن اکنون بایستی زاییده و نم نم، پدیدار شود. از این رو، زمانی می توان از گذشته های فرهنگی و تاریخی سرزمین خود به « نو زایی و نو آفرینی و نو اندیشی »، آبستن و زاینده شد که روحیه ی « جوانی و آزمونگرایی » در وجود ما، شعله ور شود. بحث « آغازه ها / بُنمایه ها / بُندهش = Ursprünge »، همان بازگشایی و شکوفایی روحیه ی جوانی در انگیخته شدن از گذشته هاییست که ایده آلها و آرزوها و آرمانهای ما را در خود، نهفته دارند. مسئله ی آغازه ها به این معنا نیست که « چیزی حاصر و آماده به ما داده می شود »؛ بلکه به معنای آنست که ما پیوسته از « چیزهایی می گسلیم تا چیزهایی نو و دیگر سان را » بیافرینیم و جُست – و – جو کنیم. ما بر آن نیستیم که « گذشته های سپری شده » را از نو، کپیه برداری و بازسازی کنیم؛ بلکه ما بر آنیم با رفتن به اعماق انگیزشی گذشته ها به سوی آینده، دور خیز کنیم. گذشته های تاریخی و فرهنگی، پرشگاه ماست؛ نه قرارگاه و میعادگاه ما. ما در آینده ای پدیدار می شویم که پروسه ی « گسستن سنجشگرانه از گذشته ها را در پروسه ی پوست اندازی اعتقادات و نگرشهای خشکیده و موضعگیریها و عقاید پوسیده ی خودمان » در اکنون و دوران خود بیازماییم. به همین دلیل، زمانی می توان در تاریخ یک ملّت از « دورانسازی » سخن گفت که « روحیه ی جوانی و دلیری و گستاخی و نو آزمایی معاصران به روحیه ی جوانی و دلیری و گستاخی و نو آزمایی گذشته گان و نیاکان »، گره انگیزشی بخورد تا ما بتوانیم « آغازگاه پرش و زایش دیگر شدن خود » را به دست آوریم. من زمانی بازیگوشیها و کنجکاویها و نو جوییها و تهوّرات کودکی خود را می فهمم که دوران خرفتی و انجماد روحی و فکری را پشت سر گذاشته و از مرزهای آن، برگذشته باشم. چرا ما جوان و دلیر نمی شویم تا آینده را در اکنون بیافرینیم؟. چرا؟.

۲-- راه حکومتها و راه مردم.

چرا در ایرانزمین، به نُدرت می توان « فرمانروایانی » را یافت که راهشان و ایده آلهایشان و آرمانها و رفتارها و کنشها و واکنشها و کوششهایشان با آنچه که مردم ایران در تمامیت واقعی و تنوّعی اش، آرزومندش هستند، همسویی و همخوانی داشته باشند؟. چرا در ایرانزمین، آنانی که به حقّ یا با تقلّب و تحریف و بند و بستهای مافیایی به مقامهای کشوری دست می یابند، بلافاصله، ضدّ مردم، سنگر بندی تدافعی و تهاجمی و تنبیهی - کُشتاری بر پا می کنند؟. چه چیزی را مردم ما در « گزینشها و اعتمادها و صبوریهای خود » به دنبالش هستند که حکومتگران از پاسخ دادن به آنها، ناتوانند یا طفره می روند یا به سرکوبشان مشغولند؟. چرا اساسا ما ایرانیان نمی توانیم « پس از کسب تجربه های تلخ و گزنده و آزارنده و ویرانگر و فرسایشی و قهقرا آور در تجدید نظر کردنها و بازخوانیها و بازنگریها و تصمیمها و تاملات و دوراندیشیهای خود، » به « بینشی عمیق و یقینی » برای آفرینش و کاربست « کانسپتی و ایده ای شایان آفرین در سمت و سوی آیین کشور داری »، انگیخته و دست یابیم؟. کدامین موانع فرهنگی و تاریخی و حکومتی و خانه زاد در ناهمخوانی اجزاء مختلف « باهمستان ما »، دخیل و سهیم و نافذ و محوری هستند؟. چرا ما نمی کوشیم در جهت شناخت و سنجشگری و بررسی موانع و معضلات باهمستان خود، گام برداریم به جای آنکه در سمت و سوی، قلع و قمع کردن یکدیگر و ممانعت کردن از سهیم شدن همدیگر در سرنوشت امروز و فردای میهن، تقلّا کنیم؟. « اهرمها و ستونهای ناهمسازی فرد، فرد ما ملّت » در کجا ریشه دوانیده اند و چگونه می توان به شناخت و سنجشگری و حل و فصل کردن آنها رو آورد؟. آیا زمان آن، هنوز نرسیده است که « تفکّر فردی خود » را با چنین آغازگاهی به جنبش در آوریم؟.

٣-- زبان ریاکار و قلب رادمنش.

انسانی که زبانش و قلبش و مغزش، همپا و همسخن و همدل نباشند، انسانیست که در نقابهای مختلف کاراکتری، خودش را فریب می دهد تا بدانسان جلوه کند که دیگران او را می خواهند ببینند و تایید و تصدیق کنند. زیستن در کپسولهای کاراکتری ناهمخوان با آنچه که ما در قلب و مغز خویش هستیم، خود به خود به آلوده شدن قلب و مغز ما نیز می انجامد؛ زیرا زبانی که ماهیت قلب و مغز ما را تحریف و تقلیب و دگرسان می کند و برای خوشایند دیگران بلبل زبانی می کند، زبانیست که سم مهلک و ویرانگر « منش و شخصیت و فردیت ما را » تولید خواهد کرد. زبان آدمی می تواند گذرگاه « آزادی و ارجمندی » ما یا آلوده شدن معز و فلب و احساسات ما نیز باشد. آنانی که مصمّم نمی شوند بدانسان بزییند و سخن بگویند که می اندیشند و احساس می کنند و قلبشان گواه می دهد، انسانهایی هستند که پایه های سست حُکّام دروغوند و ستمگر را سمنت ریزی می کنند. چرا ما بایستی آنقدر خود آزار باشیم که خویشتن را در زیر زبان خویش، تحریف و تقلیب و زشت و خوار و ذلیل و تحقیر و صغیر کنیم؟. چرا؟. من می پرسم، چگونه می توان با قلبی مزوّر و آلوده به دروغها و مغزی بیمار متابعتها و زبانی ریاکار به آفرینش جامعه ای سالم و شایان زندگی امیدوار بود؟. چگونه؟.

۴-- حصار در حصار.

امنیت و آسایش روحی و روانی از مهمترین مسائلی هستند که مردم یک سرزمین را در « باهمستانشان » دلگرم و امیدوار می کند. در جامعه ای که حکومتگرانش و ارگانهای وابسته ی آنها از کلیدی ترین مسبّبان ناامنی و وحشت گستری و هول افکنی و اضطراب سازی می باشند، آن سرزمین فقط اسارتگاهی مخوف هست که مردمش نه تنها در زنجیر برده گی حُکّام می باشند؛ بلکه از وحشت جان و زندگی و هستی و نیستی خود محبورند که در خانه های شخصی خویش نیز حصارهایی را برای ایجاد امنیت روحی و روانی خود، مهیا کنند. ایرانزمین بیش از دو دهه است که در سیطره ی فقاهتی و ماشین سرکوبگری جیش الهی در هر نقطه ای از خاکش، حُکّام بی لیاقت، جبهه ای جنگی ضدّ مردم برای دوام اقتدار خود بر پا کرده اند. ایرانزمین، اکنون سرزمین حصارهای پیچ در پیچ و اسارتگاههای طبقه در طبقه و زندانها و تاریکگاههای مخوف و وحشت زا شده است. خدایی (= الله ) که در حاکمیتش فقط وحشت و ناامنی، حاکم و گسترده باشد، خداییست که بایست آن را از اریکه ی قدرت به پایین کشید و بر سراسر جلوه های خدانمائیش فقط رید و رید و رید.

۵-- اخلاق و سیاست.

پیش از سخن گفتن در باره ی مسئله ای یا پرسشی یا مُعضلی بایستی آن مفاهیمی را که به کار می بریم، « تعریف مشخّص و روشنی » از آنها داشته باشیم تا در صف آرایی فکری با دگراندیشانی که چنان مفاهیمی را به طور « مشترک و عام » به کار می برند؛ ولی در معنای دلبخواه و عقیدتی و مرام و مسلکی و ایدئولوژیکی خودشان، بتوانیم موضعگیریهای فردی خود را گویا و سلیس و شفّاف بر زبان برانیم و به سنجشگری و بازشکافی آن مسائلی رو آوریم که « بغرنج فکری باهمستان » انسانها می باشد. خطری که در کاربرد مفاهیم مشترک، نهفته می باشد و مسبّب بسیاری از کژفهمیها و تحریفها و تقلیبها و فریب خوردنها می باشد، درست در همین « نامعلوم و نامشخّص بودن مفاهیم مشترک و عام در زبان گفتاری و نوشتاری دگراندیشان » می باشد؛ زیرا هر کسی « معنای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی خودش را » می تواند در کیسه ی خالی مفاهیم فرو ریزد و بدانسان برداشت و توجیه و تفسیر و تاویل کند که عقاید خودش می خواهد؛ نه آنچه که در راستای « خرد باهماندیش و سنجشگر » انسانها می باشد. بنابر این، در آغاز هر گونه نظر دهی و موضعگیری می توان استدلال کرد که بایسته و شایسته است منظور فردی خودمان را از « کاربرد مفهوم عام » بر زبان برانیم و چنانچه در پروسه ی اندیشیدن فردی خود به زایش « ترمینوسها و مفاهیم فردی » رو می آوریم، در باره ی معنای آنها، توضیح روشنگر و گویایی نیز بنویسیم.

« اخلاق و سیاست » در تفکّر اروپایی، دو بحث متفاوت از یکدیگر هستند و چه بسا متضاد هم. چنین مسئله ای به دلیل سنّت اکتسابی و ناقل و منقولی حاکم بر فضای تحصیل کرده گان و فعّالین دامنه ی سیاسی در اجتماع ایرانی که شیوه ای مذموم و سترون کننده نیز می باشد، باعث شده است که میراث مفاهیم آغشته به قیر اندودی اسلامیت؛ بویژه در گستره ی دانشهای اجتماعی و آموزش و پرورشی، بدون هیچگونه سنجشگری از نسلی به نسل دیگر، کور کورانه، انتقال داده و پذیرفته شوند. ما، اخلاق را معادلی برای « اتیک / مورال » می گیریم و سیاست را معادلی برای « پولیتیک ». صرف نظر از اینکه کاربرد دو واژه ی « اخلاق و سیاست » از زمینه ی « اسلامیت » می آیند و به همراه خود، بار بسیار منفی و زهر آلود خویش را نیز حمل می کنند و انتقال می دهند، بایستی یادآوری کنم که مفهوم « مورال و اتیک و پولیتیک » در آراء متفکّران و فیلسوفان و دانشورزان سرزمینهای باختری و همچنین فرهنگ و زبان فیلسوفان یونانی با « اخلاق و سیاست در اسلامیت » از یکدیگر، متفاوت هستند و بار معنایی دیگری دارند. از این رو، نه تنها « مورال / اتیک و پولیتیک »؛ بلکه حتّا « اخلاق و سیاست » نیز با « بُنمایه های فرهنگ ایرانی » در باره ی « بهمنشی و کشور آرایی » از یکدیگر بسیار متفاوت و حتّا متضاد هستند.

ایرانی هزاره ها می اندیشید و یقین داشت که « بُنمایه های فرهنگ جهان آرا و پرورشی اش » می توانند و بایسته و شایسته اند که روشهای کرداری و تصمیمهای برگزیده شده گان را در دامنه ی کشور داری رقم بزنند و کردارها و کنشها و واکنشهای مقامداران را نه تنها در ابعاد درونمرزی؛ بلکه در ابعاد برونمرزی و همسایه داری و جهانی نیز به گونه ای بیارایند که با بُنپارهای فرهنگ ملّت، همخوانی و همسویی و همترازی داشته باشند. ایرانی می دانست که « جوانمردی و پهلوانی » را نمی توان به حزب واگرداند و دولتمدارانی مطلق پهلوان منش داشت؛ ولی انتظار و خواست درونی و آرزویی او بود و هنوز نیز هست که کشور داران در روبرو شدن با مُعضلات و مسائل کشوری و جهانی به « پرنسیپ پهلوانی » تکیه کنند و تصمیمهای خود را اتّخاذ و اجرا کنند. ایرانی نیک می دانست که فرمانروایی و باهمستان را اگر بر شالوده ی نظارت و کنترل قیراطی بگذارند، خود به خود نه تنها حُکّام به سوی استبدادگری سوق داده خواهند شد؛ بلکه مناسبات انسانها نیز به خشونتهای استبدادی در خواهد غلتید. یکی از دلایلی که ایرانی نمی تواست فرم « پولیتیک از نوع یونان » را بپذیرد و به آن گردن نهد، درست در همین راستای ارجگزاری به مغزه ی فرهنگ جهان آرا و « زال زری و ایرج شاهی خودش » بود؛ زیرا جایی که « پولیتیک » اجرا می شود به « پلیس و دستگاههای اطّلاعاتچی و کنترلچی » نیاز مبرم هست تا بتوان هر چیزی را تحت نظارت دقیق داشت. از یاد نباید برد که سیطره و حاکمیت شمشیر کشان اسلام در ایران تا همین امروز فقط و فقط به قوّه ی کُشتار و خونریزی و ترور و شکنجه و حبس و تیرباران و اعدام و قطع اعضای بدن و تبعید و غارتگری و چپاول و ستمگری توصیف ناپذیر توانسته است دوام خود را به خشن ترین فرم ممکن بر ذهنیت و روان ایرانی حفظ کند. اسلامیت هیچگاه ایده آل ایرانی نبوده و نیست و هرگز نیز نخواهد بود؛ زیرا تمام ساختار اسلامیت فقط بر « خشونت و خونریزی و شرّ » می باشد که نمی توان با تکیه به آن حتّا یک خانواده ی دو نفره را نیز اداره کرد؛ چه رسد به یک باهمستان بسیار گسترده و متنوّع را.

۶- امتداد بلاهتها.

حماقت را نمی توان با تکیه به کوه تجربیات تلنبار شده؛ ولی ناپخته و ناپروریده در حافظه، شناخت و به ویرانی اش امیدوار بود؛ زیرا در آن وضعیتها و موقعیتهایی که حماقت، پدیدار می شود، هیچ نشانه ای از « دانش و تجربیات آدمی » نیست که نیست؛ بلکه خطاییست خالص که از مجموعه ی ناگواریده شدن آموخته ها و تجربیات بی واسطه ی ما، قطره قطره در ما جمع شده است و بسان تاول، ناگهان در جایی و زمانی می ترکد و به سراسر آن چیزهایی پوزخند می زند که ما خام، خام آموخته و در خورجین وجود خود، تلنبار کرده ایم؛ یعنی اینکه تجربیات خود را نپخته ایم تا پخته مغز شویم و کارهای ابلهانه نکنیم. بلاهت دانشنما، رسواگر نیندیشیدنهای ما در چگونه گی رفتارها و عاقبت نابینیهای ما ریشه دارد. از این رو، حماقت در بستری پا می گیرد که در آن جا، اندیشیده نمی شود. آیا « ظهور و صعود و دوام ولایت فقاهتی بر سرزمین ایران »، محصول و میوه ی حماقتهای دانشمایی تحصیل کرده گان و فعّالین سیاسی جامعه ی ما، نبود و نیست که اندیشیدن با مغز خود را، سه طلاقه کرده اند؟.

۷- زیباشناسیک وحشت.

تا زمانی که « وحشت » برای انسانها، جاذبه های رُباینده و هیجان انگیز و ماجرا جویانه نداشته باشد، محال است که انسانها، کششی و رغبتی برای شکیبیدن آن در خودشان ببینند. وحشتناک جلوه کردن می تواند بسیاری از نیروهای ناشناخته و اسرار آمیز را در وجود آدمی، به فَوَران شدن تحریک کند؛ یعنی نیروهایی که می توانند در یک شبیخون ناگهانی به فلج کردن تمام اهرمهای « خویشتنپایی » موفّق شوند و اختیار و آزادی فردی آحّاد بشر را در راستای اغراض مهلک آور به کار گمارند. « وحشت افکنی و وحشتنمایی فقاهتی » نه تنها از یک طرف با خالق الهی، اینهمانی ذاتی دارد؛ بلکه جاذبه هایش نیز امیال افسارگسیخته ی ذینفعان و مقتدران بی لیاقت را ترضیه می کند. وحشتگرایی تا آن ثانیه هایی دوام می آورد که بتواند برای « ذوق زیباشناسیک » ما، نقش « جایگزینی تقلیبی » را ایفا کند. چرا کثیری از ما ایرانیان، « اصل وحشتگستری و توحّش » شده ایم؟.

٨- گوش پاک کن برای گوشهای پُر از پنبه:

- هر چیزی را بایستی بدانسان دید و شناخت که بر ما پدیدار می شود؛ نه بدانسان که مذاهب و ایدئولوژیها و نظریه های آکادمیکی، رنگ آمیزی می کنند.
- خوشبختی هرگز « قالب و کلیشه » ندارد. به همین دلیل، هیچکس سوای خودم نمی داند چه چیزهایی، خوشیهای مرا رقم می زنند و چه چیزهایی، تلخکامیهای مرا پایدار می کنند.
- با بسیاری از زنها بایستی فقط ازدواج کرد تا بتوان آنها را درست و حسابی شناخت.
- نقل است یک نفر انگلیسی در آن روزهایی که داشته اند میدان مشق را در تهران می ساخته اند، در خاطرات خودش نوشته است:
« ایرانیها، مردم عجیبی هستند. توپ ندارند؛ ولی توپخانه ساخته اند. قشون ندارند؛ ولی میدان مشقی ساخته اند که از بزرگترین میدان مشقهای دنیاست! ».
- خوشیهای آدمی همواره فراحزبی و فرامذهبی و فراعقیدتی و فرا ایدئولوژیکی هستند. کسی می دونه چرا بسیاری از ایرانیان برای دلخوشیهای خود، در به در، به دنبال همعقیده گان می گردند؟.
- کشور داری، دانش نیست؛ بلکه میدان « هنر آزمایی فروزه ها و منش فردی » تک، تک برگزیده گان می باشد.
- وقتی که « وجدان فردی » بر آنست داوری کند، آنگاه قضاوت اکثریت فاقد اعتبار است.
- بگو مگو در جایی رخ می دهد که هیچکس نمی خواهد به سخنان دیگری، گوش دهد .
- هر چقدر فرد فرد انسانها، ترسوتر و محافظه کارتر و ریاکارتر باشند به همان میزان، حکومتها، بی شرمتر و جنایتکارتر و زورگوتر از آب در می آیند.
- « ابوالعبّاس ابن اسپهبد » را گفتند: [ چرا نماز نمی گزاری؟ ]. جواب داد: [ از خواندن سوره ی کوتاه، شرم دارم و سوره ی دراز را از بر نکرده ام! ].
- کودکی در آغوش یک زنگی می گریست. زنگی به او دلداری می داد که: « مترس! من در کنار تو هستم. ». طفل پاسخ داد: « من از خودت می ترسم! ».
- اعراب بادیه نشین، غارتگری و چپاول خود را با « غزوات رسول الله » مشتبه می کردند و آن را « شغل النّبی » می گفتند:

گفت: « ای خر!، اندرین باغت، که خواند؟ » .... دزدی از پیغمبرت، میراث ماند ( مولوی / مثنوی )

کشف الّغات حوزوی:

تفکّر انتقادی = توجیه و تبرئه ی خباثتها و تبهکاریهای موکّلان الهی.
حقوق بشر = ترفند سازی ملیح برای خونریزی و غارت مقدّس.
مناظره و مشاجره = دعوت برای تدریس مراسم گردن زنی از نوع الهی اش.
حجاب اجباری = جنده گی تیمّمی!
نخبه پروری = چگونه می توان تروریست شد؟.
قائد اعظم = آنکه دهانش و مقعدش، اینهمانی دارند.
ولی فقیه = آفتابه چی امّت.

دنیای دلربای اسلامیت با احکام استصوابی:

[ ... گویند که معاویه، سخت بردبار و حلیم بوده است، چنانکه روزی مردی جوان به وقت آن که بار داده بود و همه ی بزرگان در پیش او حاضر بودند، درآمد با جامه ی خَلَق و سلام کرد و در پیش او، گستاخ گفت: « یا امیر المومنین! من امروز به مهمّی آمده ام پیش تو، اگر وفا کنی تا بگویم ». معاویه گفت: « هر چه ممکن گردد وفا کنم ». گفت: « بدان که من مردی غریبم و زن ندارم، و مادر تو، شوی ندارد. او را به زنی به من ده، تا من با زن باشم و او با شوهر، و تو را ثواب حاصل آید ». معاویه گفت: « تو مردی جوانی و او زنی پیر است، چنان که در همه ی دهان او، یک دندان نیست. تو، او را به چه رغبت می کنی؟ ». گفت: « بدان که شنیده ام که او، کونی بزرگ دارد و من، کون بزرگ را دوست می دارم! ». معاویه گفت: « والله که پدرم هم از جهت این معنی به زنی کرد و به جز این، هیچ هنری نداشت. ولیکن این سخن با مادر بگویم. اگر رغبت کند، هیچ کس بدین دلّاله گی از من اولی تر نیست ». و هیچ تغیر در او نیامد و از جای خویش نشد و همه ی مردمان اقرار دادند که از او، حلیم تر نبود. ]

کتاب: « سیر الملوک » / از: خواجه نظام الملک / به کوشش: هیوبرت دارک / بنگاه ترجمه و نشر کتاب / تهران/ ۱٣۴۰ / صص. ۱۵۹ – ۱۶۰

۹-- شکنجه و آزار و اعدام.

آزردن دیگری و شکنجه و اعدام او در تاریخ بشر از سیاهترین متدهایی می باشند که واقعیت بی پرنسیپی و ضدّ جان و زندگی بودن سیستمهای حاکم بر کشورها را رسوا می کند. محال است که ساختار کشور داری در یک سرزمین از دل مردم، سرچشمه بگیرد و برگزیده ی خرد جهان آرای آنها در معنای گوناگونی واقعیت تنوّع هستی شان باشد؛ آنگاه آنها آرزومند و بخواهند به وجود و اجرای پدیده ای به نام « شکنجه و آزار و اعدام » تن در دهند. فقط در جامعه ای می توان از شکنجه گر و قصّاب مردم، نشانه ها یافت که سیستم حاکم بر آن اجتماع، هرگز برگزیده ی مردم نیست و در حقّ مردم، مجری و حاکم و توسعه دهنده ی شکنجه و آزار و اعدام می باشد. در ایرانزمین فقط وجود « آزار »، کفایت می کند تا بی لیاقتی حُکّام را به محک بزنیم و حقّانیت برای سرنگونی و متلاشی کردن تارهای عنکبوتی و فونکسیونالیستی آنها را داشته باشیم و تک، تک عاملان چنان سیستم جان آزاری را در پشت میز محاکمه بنشانیم. حکومت فقاهتی در طول دو دهه حاکمیت نکبت بار خود، اثبات کرده است که « منبع و مرکز توسعه و مجری شرّ و شکنجه و آزار و کُشتار و اعدام » می باشد. بنابر این، درهمکوبیدن تمام ابعاد وجودی آن، حقّانیت حقوقی و انسانی و هومانیستی تک، تک آن بیدار مغزان مسئول و با پرنسیپی می باشد که هنوز به گوهر آدمیگری انسان و آزادی فردی و اجتماعی، ارج می نهند و یقین ذاتی دارند.

۱۰-- فلسفیدن، هنر برگذشتن از مرزهای عبودیت و مقلّدی است.

تا زمانی که ما به تولیدات متفکّران و فیلسوفان و پژوهشگران بیگانه، آویخته و آویزان و مترجم نظریه ها و گفتارهای آنهاییم، هنوز همان « انگلی » می باشیم و از چیزی تغذیه می کنیم که « منبع و سرچشمه ی خویشاندیشی » ما نیست. بازخوری و متابعت و بازگویی نافهمیده و ناگواریده و ترجمه – لغتی افکار و ایده های دیگران از ما هرگز « متفکّر و فیلسوف و پژوهشگر ژرفنگر » نمی آفریند؛ بلکه « مقلّد و ناقلی بی مایه و مکانیکی » می سازد که فقط تولیدات دیگران را به انبار خانه ی خود انتقال می دهیم بدون آنکه نقشی و تاثیری در محتوای انتقالات داشته باشیم یا دست کم، زمین روان خویش را شخم زده باشیم که بتوانیم تخمه ی محصولات دیگران را در خاک روان خویش بکاریم. تفکّر و فلسفیدن؛ یعنی « برگذشتن » از مرزهای عبودیت و مقلّدی. خواه مرجع تقلید در زیستبوم ما باشد. خواه در فراسوی مرزهای وطن. تا انسان خودش، سرچشمه و منبع و مرجع و ماخذ « اندیشه ها و ایده ها و نگرشهای فردی خودش » نشده باشد، آن انسان هنوز مقلّد و انگل چسبیده به دیگران می باشد؛ ولو به صدها تیتل دانشگاهی و آکادمیکی و حوزوی، مفتخر شده باشد. فکر؛ یعنی « زایش و بالاندن نهال درخت اوریژینالیته ی فردیت در بستر باغ فرهنگ مردم خود ». چرا ما ایرانیها در تمام مقاطع تحصیلی خود؛ « مقلّد » مانده ایم و به « تقلیدگری » افتخار می کنیم و در تلنبار شدن از نظرات و تئوریها و افکار دیگران و چیزنویسیهای پاورقی گونه به یکدیگر، فخر می فروشیم؟. چرا؟.

۱۱-- نه اینیم و نه آنیم.

ضعف بزرگ و کلیدی تمام آن کوشنده گان دامنه ی « پولیتیک » که فاقد قدرت و حتّا در تضاد با حُکّام وقت نیز هستند، در این است که نمی توانند برغم تمام جانفشانیها و سختسریها و نبردهای خود به « آفرینش حزب و فراکسیون ویژه ای » دست یابند تا بتوانند ایده آلها و آرزوها و خواستها و آرمانهای مردم خویش را در چشم انداز برنامه های خود، برای واقعیت پذیر شدن به اهرمی تعیین کننده و تصمیم گیرنده در گستره ی اجتماع و
دولت واگردانند. کوشنده گان تکرو اجتماع ما از کهنترین ایام آموخته اند که « یک تنه » به نبرد با کوه مُعضلات و دشواریها و مسائل و کلاف سر در گم اجتماع بروند. همین گرایش تکروی در گستره ی پولیتیک / سیاست / کشور داری باعث شده است که نه تنها تمام آن رادمنشان و بزرگانی که می خواسته اند کارهایی بنیانی و ثمر بخش انجام دهند با ناکامی و شکست روبرو شوند؛ بلکه با آزرده و شکنجه و خاموش شدن چراغ کوششهایشان، اجتماع در تاریکی سرخورده گی و ناامیدی نیز فرو ماند. تا زمانی که تکرویهای ارزشمند و شایسته ی آفرینگویی به « حزبهای استخواندار و نهادینه ای » تبدیل نشوند، نمی توان در تعدیل و تقسیم و کاهش حدّاقلی قدرت و کنترل ابعاد تخریبی آن، امیدوار بود. فرد تکرو را هر چقدر نیز دلاور و رادمنش و مسئول باشد، می توان یا حذف فیزیکی و ترور کرد یا اینکه آنقدر او را شکیبید و از ابعاد مختلف در فشارهای روحی و روانی و شخصیتی و ایذایی گذاشت که دیر یا زود از پا در آید. از این رو، با یافته شدن شخصیتهای دلاور و تکرو و پهلوان منش بایستی به گونه ای از آنها پشتیبانی کرد که جنبش آنها در برپایی و سنگبنایی « احزاب »، نقش کلیدی ایفا کنند. ما هیچگاه نخواهیم توانست با تکرویهای این و آن از پس مسائل و معضلات هزاره ای اجتماع خود بر آییم و دل به این خوش دازیم که دیر یا زود با طغیانها و شورشها و انقلابها و قیامها و درگیریهای اجتماعی، از شرّ حکومتهای ستمگر، راحت خواهیم شد. تجربه ثابت کرده است که با هر انقلاب و شورشی، معضلات و مشکلات و فلاکتهایمان، همانی می مانند که قرنهاست، همانطور باقی مانده اند. مردم ایرانزمین برای برونرفتن از باتلاق حُکّام وقت و مصیبتهای هزاره ای به « احزاب برخاسته از گستره ی فرهنگ جهان آرای ایرانی » به شدّت، محتاج هستند.

۱۲- هنوز مقلّد؛ ولی در لباس مدرن و خوشنما.

وقتی بحث از « تقلید » می شود، بلافاصله تمام اذهان به « مذاهب و مجتهدان و مراجع تقلید » متوجّه می شوند. در حالیکه، تقلید فقط به دامنه ی مذهبی تعلّق ندارد؛ بلکه می تواند دامنه های ایدئولوژیکی و آکادمیکی را نیز در بر بگیرد. تاریخچه ی « تحصیل و تحصیلگری » را در ایرانزمین از عصر « دارالفنون تا همین امروز » می توان مراحل در خود پیچی « از تقلیدی به تقلیدی دیگر » ارزشیابی و سنجشگری کرد. اگر آنانی که در « دارالفنون » درس خواندند یا مدرّس آن بودند، انسانهایی آگاه از تاریخ و فرهنگ و مصائب و فلاکتها و دشواریهای اجتماع ایرانی بودند، در برابر آن، نود و نه درصد آن کسانی که برای نخستین بار به دانشگاههای خارجی اعزام شدند و سپس به ایران بازگشتند و حتّا شاگردان آنها، فقط « ثقلگاه تقلید خود را از مجتهدان مذهب شیعه به رسولان ایدئولوژیها و تزها و نظریه ها و موجهای آلامدی آکادمیکرهای باختر زمینی با چاشنی جمله هایی از متفکّران و فیلسوفان نامدار » جابجا کردند و همچنان در « گفتار و کردار و نوشتار »، مقلّد مومن باقی ماندند. نگاهی سرسری به تمام آن چیزهایی که تولید « قلمی این طیف در ظاهر رنگارنگ؛ ولی در باطن، همسو و همسان و همگونه » می باشند و در رسانه های مختلف، منتشر می شوند، کفایت می کند تا ما بتوانیم عمق فاجعه ی دنباله روی و سترونی و چیز نویسی و بازخوری فلاکت متابعتی و مقلّدی را در لباسهای نو نوار و خوشنما و فریبنده؛ آنهم در ابعاد مختلف این طیف تحصیل کرده گان از « اسلامگرایانش گرفته تا سوپر آته ایستهایش » به عیان ببینیم. هنوز که هنوز است کثیری از این طیف به مرحله ی گسستن از کهنه اعتقادات متحجّر در ذهنیت و روان خود نرسیده است که بتواند پیش چشم خود را در آغاز ببیند و سپس سمتگیری وجودی کند. فاصله ی استقلال مغز تا وابسته گی مغز در وجود تحصیل کرده گان ما بسان فاصله ی « شرق و غرب » از یکدیگر می باشد. چرا کثیری از تحصیل کرده گان و فعّالین سیاسی در اجتماع ایرانی، مقلّدی را هنوز می ستایند و شیفته ی آن می باشند و وقتی که قرار است « تنوّع خدایان » را داشته باشیم، چرا بایستی چنان تنوّعی به « اساطیر یونانی » گلاویز شود؛ نه از « اساطیر ایرانی »، ریشه بگیرد؟. چنین تقلید فاجعه بار، اگر نه از حقارت و خوار خویشتنی، پس از کجا نشات می گیرد؟.

۱٣- تفاوت قدرت و نیرومندی.

قدرت و قدرتگرایی و قدرت طلبی از پیامدهای سستی « منش و سترونی مغز و بی مایه بودن در تخیل آفریننده » در انسان، ریشه می گیرد و در جلوه های ظهور خود با خشونت و زور و تخریب و آسیب و شکنجه و آزار، همپا و آمیخته می باشد. ولی « نیرو و نیرومندی » از پیامدهای سرشار شدن از فروزه های بهمنشی و نیکمرامی و فرزانه گیهای ژرفبین و دور اندیش ریشه می گیرد و کششهای لطیف و ظریف برای چشمگیر بودن و دوست داشته شدن دارد. در قدرت، گرایشی بلعنده و خواهنده و سوزنده هست که عطشوار در هر چیزی « ابزار افزایشی خود » را می بیند. ولی در نیرومندی، پُتانسیلی افشاننده هست که در جذّابیت برای گسترده شدن به غنای روح فردی و آزادی شادی آفرین برای دیگران متمایل هست. تنش و تفاوت و تضاد دو پدیده ی بسیار اساسی « قدرت و نیرومندی » باعث شده است که تاریخ سرزمین ما در گلاویزیهای خونین با حُکّام بی لیاقت و فاقد فرّ به میدان جنگهای فرسایشی تبدیل شود. ما برای آنکه بتوانیم به آرامش و صلحی ستودنی دست یابیم، بایستی بتوانیم نیرومندی را از وجود منحصر به فرد و فرزانه گیهای خویش، چشمه افشان کنیم.

۱۴- مردم و حُکّام.

اگر بیاییم واژه ی مبهم « مردم » را از یک طرف در معنای بیشینه شمار مخالفان حُکام یک کشور در نظر بگیریم و از طرف دیگر در معنای « اقلیتی ذینفع و ذینفوذ و سهیم در غارتگری و خونریزی مقدّس حُکّام »، آنگاه بایستی در این باره اندیشید که « چرا و چگونه است » که بیشینه شمار مخالفان حُکّام نمی توانند یا نمی خواهند که در واژگونی و ساقط کردن اقتدار حُکّام به نتیجه ای واحد برسند. من می اندیشم که بر خلاف بسیاری از کژفهمیها و پنداشتهای خطا آمیز و تحلیلهای بی پایه و اسلوب نبایستی « راز و کلید معمّای دوام اقتدار حُکّام » را فقط در بستر « اقلیت ذینفوذ و ذینفع » جست- و - جو کرد و تمرکز داد؛ بلکه در مناسبات و موضعگیریها و رفتارها و گفتارها و اخلاقیات آن بیشینه شماری ژرفکاوی کرد که خود را حتّا اگر از لحاظ پراکتیکی نیز مد نظر نباشد، دست کم از نظر شفاهی و زبانی، مخالف سیستم حُکّام بر کشور می دانند. کم پیش آمده است که ما با دقّتی چشمگیر و پشتکاری خسته گی ناپذیر در جهت بررسی آن فضای « اخلاقیاتی » رو آوریم که طیف مخالفان حکومت فقاهتی در آن، تنفّس می کنند. کثیری به این دلخوشند که فلان گرایش از مخالفان حکومت به شمار می آید و مثلا در دامنه ی « مثبت » ایستاده است. در حالیکه اگر خوب و ظریف و با هوشیاری به « اخلاقیلات تمام گرایشهای مخالف سیستم فقاهتی » بنگریم، می بینیم که « دلایل و ستونها و اهرمهای متعین کننده ی دوام و استقرار حکومت فقاهتی » به همین گرایشهای مخالفین « ولایت فقاهتی » باز می گردد. ( – مهم نیست کجا مقیم باشند. در وطن یا در برون مرزها - ) طیف ذینفع و ذینفوذی که چهره ی خودش را به طور آشکار و گویا در سهیم شدن و بهره بردن از « غارت و خونریزی مقدّس » در تمام جلوه های اجتماع ایرانزمین نشان می دهد، واقعیتی عینی و ملموس هست که خودش، رسواگر « چیستی خودش » می باشد. بنابر این، اصل مسئله را ( = اخلاقیات مخالفان حکومت فقاهتی ) بایستی ریشه یابی کرد تا بتوان هم، صورت مسئله را فهمید، هم در صدد راهیافتی برای برونرفت از مُعضلات ویرانگر و تخریبی در سراسر وطن پیدا کرد.

بارها شنیده ایم و خوانده ایم که مردم ایرانزمین در معنای وسیع آن با حُکّام، همدست و همسو هستند؛ ولو در فکر و رفتار، از یکدیگر متنفر و بیزار نیز باشند. حداقل در مناسبات با یکدیگر، نفعشان محفوظ و تامین می باشد؛ گیرم که گاهی مردم ضرر کنند، گاهی حُکّام. در اینکه در چنین دیدگاهی، « حقیقتی بسیار تلخ؛ ولی کلیدی و تعیین کننده » نهفته می باشد، من هرگز شک ندارم؛ زیرا تجربه ی « دو نوع سیستم کشور داری حاکم بر ایرانزمین: ۱- شاهان پهلوی ۲- ولایت فقها » به من فهمانده است که مردم به همان اندازه می توانند در مصیبتها و فلاکتهای فرو آوار شده بر مناسباتشان، مقصّر و سهیم باشند که حکومتها به دلیل بی لیاقتیها و ندانمکاریها و تصمیمهای احمقانه ی خودشان می توانند به گسترش مصائب کشوری، شدّت بدهند. طیف رنگارنگ مخالفان فقاهتی در بستری از مناسبات فرهنگی، پروریده و بالیده شده اند که « پرنسیپ سنجشگری » تا امروز موفّق نبوده است آشکارا به سرند کردن « چند – و – چون اخلاقیات در معنای گسترده ی تاریخی - پراکتیکی آن » رو آورد و ابعاد بسیار تخریبی و مهلک آور آن را در هم بکوبد. اینست که مخالفان سیستم فقاهتی نیز به همان فجایع آموزش و پرورشی در رفتار و گفتار و کردار، مبتلا هستند که طیف حُکّام و وابسته گانشان.

جایی که اخلاقیات طیفهای مخالفین ولایت فقاهتی با اخلاقیات طیفهای حُکّام، اینهمانی رفتاری و گفتاری و پراکتیکی دارند، چگونه می توان از « تغییر و نو آفرینی و نو سازی و فلک را سقف شکافتن برای طرحی تازه » سخن گفت؟. چگونه؟. آیا آنانی که ادّعای مخالفت با حکومت فقاهتی را دارند، هیچ در این باره اندیشیده اند که « تفاوت خودشان با آنها » در چیست؟. آیا در حاکم بودن آنها و محکوم بودن اینها؟. یا نه؟. در چیزهایی که « پرنسیپ و اصل و بُنمایه » می باشند؛ یعنی « پرنسیپهایی » که نه مخالفان به چنان فروزه های پرنسیپی آراسته اند؛ نه آنانی که حاکم قهّار هستند؟. تا زمانی که « طیف مدّعی مخالف حکومت فقاهتی » در « اخلاقیات خودش »، رادمنش و با پرنسیپ نشده است، حکومت فقاهتی، دوام خود را حفظ خواهد کرد؛ ولو بدون نعلین و عبا و عمّامه باشد!.

۱۵- به من مربوط نیست.

هیچکس « جزیره ای گسسته از دیگران » نیست که بخواهد ادّعا کند، مسائل من به خودم مربوطند و مسائل دیگران به خودشان. اگر انسان در مکانی به جهان می آمد و می زیست که از همان آغاز زایشش، جزیره ای بود، شاید ممکن بود که بتوان چنین ادّعایی را پذیرفت؛ ولی در جهانی که انسانها در سرزمینهای مختلف در کنار یکدیگر، چشم به جهان می گشایند، دیگر از « جزیره بودن » سخن گفتن؛ یعنی مسئولیت گریزی و کتمان تمام آن « گفتارها و کردارها و اندیشه ها و اعتقادات و نگرشهای و رویدادها و مسائلی » که محصول وجود ما در مقام « انسان » می باشند. هیچکس نمی تواند در اجتماعی بزیید که فقط تمام منفعت او را تامین کند؛ ولی فرد در برابر آن اجتماع، هیچ مسئولیتی از خودش نشان ندهد. نارضایتی ما از آنانی که بر ما حاکم و آمر می شوند، نبایستی فرد، فرد ما را به « بی اعتنایی و گوشه گیری و به من چه گفتن » سوق دهد؛ بلکه تک، تک ما هستیم که مسئولیم در برابر آنانی که زندگی و باهمستان ما را تباه و تلخ و نکبت بار می کنند، با « رادمنشی و گستاخی » بایستیم و آنان را از تحّکمهای امریه ای و کاربست واکنشها و کُنشهای خشونتی، ساقط و خلع کنیم. انسانهایی که از بامداد تا شامگاه در برابر هر رویداد و مسئله ی اجتماعی و میهنی با شعار « به من، مربوط نیست » به سپری کردن روزمره گی خود مشغولند، انسانهایی هستند که با غافلگیر شدن در دام مصیبتهای حاکم و گسترده در اجتماع جزیره ای به « بی ربط بودن فریادهای دلخراش و مصائب جگر خراش خود »، رسمیت و حقّانیت می دهند؛ زیرا هیچ جزیره ای، خود را پیوسته و وابسته و امتداد دیگری نمی داند که بخواهد به مسائل و دردهای دیگران، گوش نیز بسپارد و واکنشی از خود نشان دهد. ولایت فقاهتی از ما ایرانیان، انسانهای جزیره ای ساخته است. به همین دلیل است که بیش از دو دهه می باشد نابودی و نیست شدن فرد، فرد ما در خاموشی و تاریکی باتلاق الهی، اتّفاق می افتد بدون آنکه آبی از آب، تکان بخورد.

۱۶- وقتی که خشم و خصومت بر فهم آدمی چیره می شود.

گاهی به آن چیزی که ما دلبسته هستیم، نداشتن آن را ختم هستی خود می دانیم. در حالیکه « بسته شدن دل » به چیزی یا چیزهایی و اشخاصی بایستی بتواند انسان را در گسستن از همان چیزها و انسانها، آزاد و مُختار بگذارد؛ چنانچه به راستی، دل ما به آنها، بسته و عاشق می باشد. ولی دلبسته گیهایی وجود دارند که منشاء گسترش و دوام خشم و خصومت در کلام و رفتار بسیاری از انسانها می شوند و درست همین دلبسته گیهاست که مُعضلات اجتماعی را به کلافهای سر در گم و لاینحل تبدیل می کنند. دل آدمی وقتی به چیزی بسته شود، نبایستی در موقعیتی قرار بگیرد که بتواند فهم آدمی را « کور و عقیم و آلت خودش » کند؛ زیرا جایی که دل، بسته شده باشد، تپشهایش، آزادی بخش نخواهند بود؛ بلکه می توانند کُشنده و آزارنده و منهدم کننده باشند. کدام دلبستگیهاست که از تک، تک ما می توانند دژخیم و جلّاد و شکنجه گر و قصّاب جان و زندگی بسازند؟. کدام دلبسته گیها؟.

۱۷- بی اعتناییهایی هلاکت آور.

برای گلاویز شدن با سیستم حُکّامی که منفور می باشند، نبایستی به این کفایت کرد که به حاکمیت آنها، اعتنایی نکنیم و بکوشیم که فقط از سر راه آنها کنار برویم؛ زیرا مخالفان سر سخت آن قدرتگرایانی که با پاهای خود از سر راه قدرت پرستان به کنار می روند، امکانهایی را نادانسته فراهم می کنند که حُکّام بی لیاقت می توانند بدون مانع برای قبضه کردن تمام و کمال قدرت، در کاربست آن امکانها از بهر قبضه کردن قدرت مطلق گام بردارند. علّت استیلای فقاهتی بر ایرانزمین فقط در گرو قتل و پیگرد و شکنجه و حبس و کُشتار دگراندیشان و مخالفان خودش نبود؛ بلکه یکی از کلیدی ترین دلایل استقرار ولایت فقاهتی که هیچکس تا کنون در باره ی آن نیندیشیده است، این بود که کثیری از مخالفان ولایت فقاهتی از سر راه آخوندها به کناری رفتند با این بهانه ی احمقانه و خودفریب که « من، مخالف آخوندم و گور بابای سیاست! ». در حالیکه، زمانی می توان به فروپاشی اقتدار فقاهتی امیدوار بود که ملّت ایران در تمامیت وجودی اش با آگاهی و حسّ مسئولیت و بیداری و هوشیاری به ریشه کن کردن ماشین خشونت گستر قشر آخوند جماعت، مصمّم شود. اگر حافظه ی من به خطا نرود، در کتاب « مکبث » اثر « ویلیام شکسپیر »، صحنه ای هست که مکبث با جادوگر، روبرو می شود و از جادوگر می پرسد که: « مرگ من، چه هنگام فرا می رسد؟. » جادوگر به مکبث می گوید: « تو زمانی خواهی مُرد که جنگل بیرمنگام به حرکت افتد. ». فروپاشی اقتدار فقاهتی در امکانی واقعیت پیدا خواهد کرد که تمام مخالفان سیستم فقاهتی، مصمّم و استوار و همزمان در کنار یکدیگر به پا خیزند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست