سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

هر جا که آزادی بُوَد، آن جا مرا باشد وطن!


آریابرزن زاگرسی


• وقتی ساختمانی استخواندار و مایه دار باشد، خراشهای سطحی را می توان ترمیم کرد و از نو، آراست. ولی وقتی، ساختمایه ها، پوسیده و تو خالی باشند، ظواهر، هر چقدر نیز چشمگیر و پُر زرق و برق باشند، به دوام آنها هیچ امیدی نیست که نیست. حکومت فقاهتی در ظواهر، خیلی نقش پُر زرق و برق با هوچیگریهای تبلیغاتی در سطح میهنی و جهانی ایفا می کند بدون آنکه به ستونهای استوار و با دوامی، تکیه داشته باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ آبان ۱٣٨۶ -  ٣۱ اکتبر ۲۰۰۷


زشیخ ِشهر، شنو درس و علم آموز ...... که هر چه ردِّ مشایخ بُوَد، موجّه ماست ( عرفی شیرازی )

« ..... اگر دانشمندی، روانشناسی بخواهد در باره ی زشت ترین اشکال بی حیایی، بلاهت، حقارت، هرزه گی، رذالت و خود گُنده بینی، مطالعه ای جدّی بکند، باید بیاید و در اینجا [= ایرانزمین ] مستقر شود تا محیرالعقول ترین پدیده ها را ثبت کند ».

- هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی / « صادق هدایت » / نشر چشم انداز / پاریس / چاپ دوم / ۱٣۷۹ / صص. ۲۱ – ۲۲

۱- ...... شد این بندها را ، سراسر کلید.

انسان، کلیدیست که بازگشاینده ی تمام پرسشها و مُعضلات و مسائلی هست که در گستره ی آنها افکنده می شود یا باعث و بانی ایجاد چنان مسائلی می باشد. هر مسئله ای بسان دربی بسته می ماند که در وضعیتی و موقعیتی و مکانی و زمانی از زندگی فردی و اجتماعی ما انسانها در برابر پایمان، سبز می شود و برای گشودن آن بایستی « کلید خاصّ » خودش را ساخت تا بتوان به برطرف کردن و حل و فصل مسئله، موفّق شد. تمام اندیشیدنها و گمانزنیها و اعتقادات و مذاهب و ایدئولوژیها و دانشها و نگرشها و تئوریها و تزها و ایده های رنگارنگ، بسان « کلیدهایی » می مانند که هر کدامشان به قفل « دربهای مخصوصی » می خورند و گشاینده ی آن درب می باشند و هیچگاه و هرگز نمی توان « کلیدی » را یافت که برای همیشه و ابد، « گشاینده ی تمام دربهای بسته » برای تمام نسلهای بشر بر روی کره زمین باشد؛ طوری که انسان را از اندیشیدن و کلید سازی پیوسته برای روبرو شدن و گلاویزی با مسائل زندگی باهمستانشان، آسوده خاطر و معاف دائم کند. شاهکلید تمام مسائل، « مجهولی » می باشد که هیچکس، آن را « نمی داند »؛ چه رسد به ادّعای داشتن واسط و رسول آن بودن. انسان، موجودی مسئله ساز است و خودش به تنهایی نیز بایستی و می تواند « گشاینده و راهیابنده ی مسائل حتّا غامض » باشد. ولی تراژدی انسان و فلاکت غم انگیز وضعیـت او در اینست که هر کجا کثیری میلیونی از انسانها و فاجعه آمیزتر از همه، کثیری از « تحصیل کرده گان یک ملّت » بکوشند به جای « یافتن کلید در وجود خودشان = [ خرد کاربند ] » به « حبل المتینهایی » آویزان شوند که محصول شیادیها و شارلاتان بازیهای قلیلی « قدرتپرست و جاه طلب و منفعتخواه نجومی » می باشند، در آن اجتماع، هیچگاه نمی توان امیدی به حل و فصل شدن مسائل و مُعضلات » داشت؛ زیرا هیچکس به « یقین فردی و جوشیده از تار – و – پود وجودش » نرسیده است تا دریابد و بفهمد که « کلید حلّ مسائل » در گنج وجود خودش، پنهان می باشد. آنانی که « گوهر شبچراغ کلید فهم و شعور و نیروی داوری فردی خود را » با دستان خود به گور می سپارند، « بر وجدان و زندگی و هستی و نیستی » آنها نیز حکومت مطلق خواهند کرد. میلیونها مسلمان، افتخارشان به این است که هر روز در اقیانوسی از مسائل و بدبختیها و مُعضلات خانمانسوز و مصیبتها و فلاکتهای قرن به قرن، غوطه ور بمانند؛ زیرا به خود قبولانده اند که « کلید حلّ مسائلشان » در دست آنانی می باشد که « موکّل و مروّج و مدافع موهومی فراکائناتی و رسول شیاد همان موهوم » هستند. تا مسلمان جماعت و در این جا، ایرانی بویژه در نیابد و نفهمد که « کلید دار تمام بندهای زندگی »، خودش به تنهایی می باشد و بس، محال است که در « سرزمینهای به زور شمشیر و قتل عامهای هولناک اسلامیزه شده و محکوم قهّاریت الهی – فقاهتی »، کوچکترین تحوّلات ریشه ای و بار آور و فرهنگیده ای به وجود آید.

۲- معنا دهی به بی معنایی تاریخ.

چیزی که در زمان و مکان گذشته، اتّفاق می افتد، به آنچه که در آینده، رِخ می دهد، اتّصالی ندارد؛ بلکه هر رویدادی و دورانی، واقعه ای منحصر به خود می باشد که « نامکرّر شدنش » بدیهی می باشد. تز « بازگشت اینهمانی »، تزیست که از نیندیشیدن در باره ی « نو زایی » در ذهن، ریشه گرفته و ایجاد خلط معنایی کرده است؛ زیرا در هر « نو شدنی »، چیزی زاییده می شود که « نامتعارفی آن »، منحصر به فرد و اوریژینال هست. از این رو، هر چیزی را نمی توان با « پیشوند و میانوند و پسوند نو »، ترکیب و در باره ی آن قنطورها کرد و وجودش را « مسبوق به سابقه یا امتداد سوابق دانست ». نو، گونه ای واقعیت پذیر شدن آن امکانهای « بالقوّه ای » می باشند که در وجود هر انسانی و بستر فرهنگ اجتماع در انتظار « تلنگری » نشسته اند تا بتوانند در واقعیت زندگی، پدیدار و شکوفا شوند. اگر مفهومی به نام « تاریخ » برای انسانها، معنا داشته باشد، دقیقا چنان معنایی در همین اندیشیدن در باره ی « امکانهای بالقوّه ی آدمی » می باشند که شکفته و پدیدار شدن آنها باعث می شوند چهره های زندگی بشر و اجتماعات و امکانهای زیستی انسانها، متحوّل و دیگرگون شوند. بالطّبع، وجود هواپیماها و سفینه های فضا پیمایی از پروسه ی متحوّل شدن « پرنده گان و عقابها و کرکسها » ریشه نمی گیرد؛ بلکه پروسه ایست مستقل از آنچه که در دامنه های دیگر اتّفاق می افتد. کائنات در معنای وسیع کلمه، رو به خود گستری و بالنده گی دارد و آنچه که در زمان و مکان مشخّصی رُخ می دهد، امتدادش، بخشی از آن پروسه ایست که « خود گستری » را در چهره ها و رُخساره های نامتعارف می آزماید و تجربه می کند. تاریخ، معنای خودش را از « آزادی » می گیرد که سایه اش همانا « ضرورتهای هستی » می باشد.

٣- نکوهش و ستایش خویشتن.

در سیمای دیگران، سایه روشنهائی از من وجود دارند که هم، آزارم می دهند هم هوشیارم می کنند. آنچه را که من در دیگران می نکوهم، بهره ای از همان را در خودم دارم که گستاخی روبرو شدن با آن را ندارم. فقط تا می توانم به تاریکخانه ی ناخودآگاهم آن را فرو می تپانم تا کمتر در معرض چشمانم باشد. آنچه را که در دیگران می ستایم و می پسندم، همان چیزهائیست که حاضر نیستم از خودم مایه بگذارم و بیفشانم. ما در ستودن نیکیهای دیگری، برای منفعتهای خود، حسابهای احتیاطی باز می کنیم و در نکوهش دیگران، معایب منش خود را پنهان می کنیم.

۴- سهم من در خباثتهای اجتماعی.

سهمی از آنچه در اجتماع انسانها، ضدّ تک، تک ما می باشد، از وجود تک، تک خود ما نشات گرفته است؛ گیرم که در شکل گیری آن، آگاهانه، نقشی نیز نداشته بوده باشیم. کارها و اقدامات و رفتارهائی را که ما در زندگی خصوصی و مناسبات با همنوعانمان انجام می دهیم، خار و خاشاک و گرد و غبارهای ناخوشایند و آزارنده و مشگل ساز نیز به همراه خود می آورند. ما خیلی کم در باره ی دلایل و علل غامض بودن و سردرگمی معضلات و بدبختیهای اجتماع خود می اندیشیم؛ زیرا اراده های فردی خود را در ایجاد چنان معضلاتی به عیان نمی بینیم. آنچه در چفت و بست مناسبات اجتماع انسانها حکومت می کند؛ ولی آشکار و عینی نیست همانا اراده های فردی تک، تک ماست که در راستای ترضیه ی سوائقمان در حال جنگ و جدال و تدافع با یکدیگر هستند. معضلات اجتماعی و فلاکت مناسبات انسانی از پیامدهای ملموس گلاویزی سوائق افراد اجتماع برای به کرسی نشاندن اراده ی تمامخواه فردی خود می باشد. ما هنوز به آن مرحله از آگاهی و فرهیختگی نرسیده ایم که بتوانیم سوائق خود را با اراده های خود همخوان و همسو کنیم از بهر حداقل خوشی و ترضیه نیازها برای همه در حد رضایت بخش. مناسبات افراد اجتماع ما در تمام سطوح طبقه ای و قشری، همچنان غریزی می باشد؛ نه آگاهانه و توام با مسئولیت.

۵- چشمه ی زاینده بودن ؛ نه انبار آبهای راکد شدن.

برای ساختن و آفرینش هر چیزی فقط به « ملاطهای خاصّ همان چیز » نیاز نمی باشد؛ بلکه به « داشتن و زایش و پروراندن و پرداختن ایده همان چیز » نیاز مبرم می باشد. تفکّر فردی و فلسفیدن بر آنست که با « دستمایه ی تجربیات بی واسطه ی مردم یک سرزمین » به پی ریزی ساختمان آن « ایده آلها و آرمانها و آرزوها و تصوّراتی » بکوشد که واقعیت پذیر شدن آنها؛ یعنی کاربست ارزشمند و ثمر بخش و بهره آور همان ملاطهای دم دست. اینکه ما در پروسه ی « آفرینشهای خود » می توانیم یا ممکن است که به ابزارهای کمکی مردم دیگر سرزمینها نیاز پیدا کنیم، هرگز دلیل بر آن نیست که بی چون – و چرا بایستی بر سراسر « امکانها و دستمایه ها و توانمندیها و هنرهای خود » چشم بپوشیم و در بست، همان چیزهایی را اخذ و اقتباس کنیم که دیگران بر شالوده ی « ضرورتها و موقعیتها و نیازها و خواستها و آرزوها و ایده آلهای خود » آفریده اند. آوردن خانه ی یخی اسکیموها به قاره ی آفریقا یا برعکس، بردن آفتاب سوزان آفریقا به سرزمینهای قطبی به معنای نفهمیدن و درنیافتن دو وضعیت جغرافیایی مختلف و شیوه های زیستی می باشد که به جای « مدد رسانیدن به انسانها » در سمت و سوی نابودی و نیست کردن انسانها و زیستبومشان خواهد انجامید. به همین دلیل، پیش از آنکه ما بخواهیم برای مردم خود، « خانه هایی بسازیم » که شایسته ی زیستن و سکونت باشند، نیک است در این باره بیندیشیم که مردم ما، کدامین ایده آلها و آرزوها و آرمانها را از « خانه سازی » دارند و سپس بگردیم ببینیم کدامین امکانهای ملاطی و دستمایه ای را خودمان داریم و چه چیزیهایی را نداریم، آنگاه در این باره بیندیشیم که چگونه می توان بر اساس « ایده ای پخته و نقشه ای حسابشده » به واقعیت پذیری آن خانه و کاشانه ی ایده آلی دست یابیم. از این رو، پژوهشهایی ارزشمند می باشند که پژوهشگر تلاش کرده باشد با دلسوزی و مسئولیت و بیدار وجدانی به « مهیا کردن ملاطهایی » دست یابد که « هسته و تخمه ی آنها در افکار متفکّران و شاعران و نویسندگان سرزمین خود »، تعبیه شده اند. پژوهشهایی که هیچ نقشی در « بالاندن و پروراندن تفکّر استقلالی / آفرینشگری افراد اجتماع » نداشته باشند، پژوهش نیستند؛ بلکه « چیز نویسهای کسل کننده و کتابسازی برای بازار سودخواهی » می باشند. چقدر اجتماع امروز ما در زیر بار هولناک « کتابسازیهای بی مایه و محتوا » در حال اختناق فکری دارد دست و پا می زند و هیچ فریاد رسی ندارد؛ زیرا « چشمه ی زاینده بودن » به دلیریها و تفکّرات و گستاخیهایی بازبسته است که کمتر کسانی، شور و شوق و حسرت آن را در سر دارند. کثیری زیاد ترجیح می دهند که « انبار آبهای راکد » باشند و همه چیز را فقط « جمع آوری » کنند بدون آنکه بتوانند از آنهمه « گرد آوریها » به آفرینش خردلی فکر شمعسان، انگیخته و شعله ور شوند. گثیری از تحصیل کرده گان ما – مهم نیست کجا مقیم و در کدام رده ی استادی ایستاده و به چه چیزهایی اعتقاد داشته باشند - ، جامعه ی « آب انبارهای راکد » می باشند؛ نه « کوهستان چشمه های جوشان و زاینده ی افکار و ایده های فردی ».

۶- دیگران مستبدند؛ ولی فقط منم که دمکرات ترینم.

سعدی می سُراید که: « گر از بسیط خاک، زمین منعدم شود ... به خود، گمان نَبَرَد کس، که نادانم ». هیچکس نمی گوید و حتّا باور ندارد که ممکن است در وجودش، چیزی اسرار آمیز به نام « حماقت » نیز وجود داشته باشد. حماقت می تواند در کلیدی ترین تصمیمها و رفتارها و گفتارها و موضعگیریها و امثالهم زندگی فردی و اجتماعی ما، نقش ریشه ای و متعین کننده نیز داشته باشد. ولی ما آنقدر به آموخته ها و دیده ها و شنیده ها و تجربیات خام؛ ولی پروریده نشده ی خود، خو گرفته ایم که نمی توانیم بپذیریم در وجود آنهمه محتویات ذهنیت و روان ما می توانند چیزهایی آغشته باشند که مستقیم و نامستقیم، زیر ضربانگ تاثیر آنها با چاشنی حماقت می زییم. از بزرگترین خطا پنداریهای کثیری از انسانها همین بس که تصوّر و به خود، تلقین می کنند که با « گزینش » چیزی در مقطعی از زمان و مکان توانسته اند به تمام « مسائل بر آمده در زمان و مکان همان مقطع و تمام مقاطع دیگر زندگی »، پاسخ نهایی و گشاینده ای داده باشند. همین تصوّرات توام با خود فریبی می باشند که انسانها را در کشف و شناخت « حماقت » در وجود خودشان مانع می شوند. برای مثال: ما در تمام موضعگیریهای فردی خود؛ بویژه سیاسی اصرار داریم که « مستبد » می توانند دیگران باشند؛ زیرا به خود قبولانده ایم که ما « دمکرات ترین فرد » روی زمینیم. به همین دلیل، اگر اجتماعی در چنبره ی استبدادهای حکومتی و اجتماعی غوطه ور می ماند، مسبّب آن من نیستم؛ بلکه دیگران می باشند. خواه آن دیگران، حکومتگران باشند. خواه مردم محلّ و منطقه مسکونی من و شهر و روستا باشند. خواه ارگانهای کشوری و غیره. اینکه من خودم به سهم خویش در « ایجاد و دوام استبدادهای حکومتی و اجتماعی » ممکن است، نقشی ولو میکرسکپی داشته باشم، به ذهن هیچ کدام یک از ما خطور نمی کند. ما هر کداممان مدّعی هستیم که « دمکرات ترین ایرانی » روی کره زمینیم. شاید به همین علّت باشد که فقط « مستبدّترینها » بر ما دائم حاکم می مانند؛ زیرا اوج « شتاب » همان « سکون » می باشد!.

۷- حکومت ایدئولوژیکی – مذهبی فقها و مخالفانی که آب در هاون می کوبند.

توهّم و سایه ی شوم مبارزه ی کلیشه ای - قالبی با « شاهان پهلوی » بر ذهنیت کثیری از فعّالان و بازمانده گان چنان « مبارزه ای » هنوز که هنوز است حاکم و ذینفوذ و تعیین کننده می باشد. مضحکه این جاست که طیف گسترده ی مشروطه خواهان نیز به همان امراضی در مبارزه با « سیستم مخوف فقاهتی » مبتلا شده اند که مخالفان سابق « شاهان پهلوی » مبتلا بودند. هیچ کدام از گرایشهای مخالف سیستم فقاهتی از مشروطه خواهان گرفته تا کمونیستها و ملیها و جمهوریخواهان و انواع و اقسام فعّالین دامنه ی « سیاست / پولیتیک » همچنان پس از بیست و هفت سال « حاکمیت استبدادی و توام با شنیع ترین خشونتها و خونریزیهای توصیف ناپذیر ولایت فقاهتی » به این واقعیت تلخ و گزنده و بسیار آشکار پی نبرده اند تا متوجّه شوند و دریابند که « سیستم فقاهتی »، یک فراکسیون « سیاسی / قدرتمدار » نیست که بتوان با مخالفتهای جور واجور به ساقط کردن آنها از اقتدار و حاکمیت بر مردم و ایرانزمین دست یافت؛ بلکه سیستم فقاهتی، یک « کندوی مذهبی / ایدئولوژیکی » می باشد که در خود بسته و بسیار کنترل شده و حسابگر قیراطی در تمام جزئیات کندو می باشد. بنابر این، مبارزه و پیکار گسترده با چنین کندویی را نمی توان فقط در دامنه ای ( = قدرت سیاسی ) محدود و میخکوب کرد که فقط ذرّه ای از تمام کندوی حُکّام فقاهتی می باشد. حکومتگرانی که به سفسطه گویی و یابس و طوبا بافیها و درهمآمیزی مغلطه های سر سام آور نظری مسلّط می باشند و در کوره ی بسیار مذاب « کلام و فقه »، آبدیده شده اند، با مخالفتهای رسواگرانه و افشایی رقیبان خود در کوتاه مدّت از پا در نخواهند آمد و امکانهای سیطره یابی و اقتدار و آتوریته ی آنها متزلزل نیز نخواهد شد. از این رو، برای مبارزه با سیستم فقاهتی بایستی کمترین نیرو را در ابعاد « رسواگریهای سیاسی آنها » متمرکز کرد و بیش از نود و نیم در صد امکانها و نیروهای مادّی و معنوی خود را در « گستره ی روشنگری فرهنگی » به کار بست. آنچه سیستم مخوف فقاهتی را از پا در خواهد آورد، فقط نقش بسیار حلزونی نیم نسیم مبارزه ی علنی با جلوه های پدیدار شده ی آن نیست؛ بلکه ریشه یابی و خشکاندن آبشخورهای « نظری / تئوریک » آن هستند که امکانهای زود رس واژگونی آن را مهیا می کنند و سرعت می دهند. متاسفانه برغم فجایعی که در این دو دهه ی اخیر در سیطره ی فقاهتی برای ایرانزمین و مردمش، اتّفاق افتاده است، سهم « روشنگریهای فرهنگی / فکری » در مقایسه با ماشین تبلیغاتی فقها و مراجع تقلید و تولید سر سام لاطائلاتنویسیهای آنها، بسیار جزئی و تاثیرش بطئی بوده است؛ زیرا مخالفان حکومت فقاهتی به طور کلّی هنوز که هنوز است نمی خواهند شالوده ی مبارزات خود را بر « بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان ( = مهر و داد و راستی و خدشه ناپذیری جان و زندگی » پی بریزند و به پیش ببرند. حکومت فقاهتی، زمانی از پا در خواهد آمد و برای همیشه از ایرانزمین، رخت بر خواهد بست که کوشنده گان آزادی و روشنگری بتوانند از یک طرف، «مُعضلات ایرانزمین را در دامنه ی فرهنگ ایرانی از عصر اساطیری تا همین امروز » دریابند و بفهمند و از طرف دیگر، به سنجشگری صریح و رادمنش و توام با مسئولیت خود به تحلیل و بازشکافی دقیق و ظریف کلافهای بغرنجزای آن بکوشند و ایده هایی بکر و بار آور را با افقهای روشن و دلربایی، فرا راه مردم خود بیافرینند.

٨- نبرد طبقاتی با تفنگهای دایان دولدوروم:

- « ابن الجوزی » بر فراز منبر، اندرز می داد. یکی از مستمعان از جا برخاست و گفت: « ای شیخ! چه می گویی در باره ی زنی که به درد اُبنه مبتلا شده؟ » ابن الجوزی بلافاصله این شعر را خواند:

یقولون لیلا بالعراق مریضه ////// فیا لیتنی کنت طبیبا مداویا

[ = می گویند لیلی در عراق، بیمار است. ایکاش من طبیب معالج او بودم!. ]

- دار و ندار انسانی را مصادره کردند و به تاراج بردند. هیچکس از ترس جان به مقابله با غارتگران برنخاست. ولی شگفتی این جاست که هیچکس نیز آن شعور را نداشت تا انسان غارت شده را سر پناهی و تسلّایی دهد.

- یکی در وطن، زاده شد و به آن عشق ورزید و برای آبادانی و سرفرازیش پیکار کرد؛ ولی او را آزار دادند و از خانه و کاشانه اش براندند و از وطن بیرون کردند. بیگانه ای متجاوز آمد و همان وطن را با دریا دریاها خونریزی و ویرانگری تسخیر کرد و مالک شد، دیگران به پیشوازش شتافتند و او را صلّه ها و خلعتها دادند. ( تراژدی ایرانزمین در سفله پروری و کُشتن فرزندان نُخبه ی خود!. / پیشوازی از ضحّاک در شاهنامه ی فردوسی )

برای هر انسانی، بوی مدفوع دیگریست که مشمئز کننده می باشد؛ نه بوی مدفوع خودش. ولی برای یک کنّاس، همه ی انسانها، بوگندو هستند.

- واقعیت تلخ بلاهت زیستی و بلاهت وجودی هر نسلی و دورانی در اینست که « حماقتهای خود » را آداب و رسومی می کنند.

- فقط حکومتهایی به « اطّلاعات و حراست و قوای سرکوبگر »، آویزان هستند که هیچ حقّانیتی به حکومت کردن ندارند. مثل ولایت فقاهتی.

- « ابوالفضل سرخسی » در حالت نزع بود. از او پرسیدند: « آیا تو را در گورستانی دفن کنیم که عُلما و فُضلا و فُقها دفن شده اند؟ ». گفت: » زنهار!. زنهار!. مرا آنجا نبرید. مرا جائی دفن کنید که آنجا، قمار بازان و گنه کاران و خراباتیان و دوال بازان باشند. ما در خور گناهکارانیم و طاقت اینها{ = عُلما و فُضلا و فُقها } نداریم که گناهکاران به رحمت حقّ نزدیکترند. ]

- حقیقت را فقط در لابلای ملعون شده ها و رانده شده ها و تقلیب و تحریف شده ها و بدنام شده هاست که می توان کشف کرد و شناخت. آنچه که عیان می باشد و حکومتگران بی لیاقت و فرّ می پسندند، حقیقت نیست.

- اندیشیدن در باره ی وجود خویشتن، اندیشیدن در باره ی امکانها و پُتانسیلهای دگرگشت پذیری ماست.

- انتقاد، چیز خوبیه و باید باشه، ولی نه در حقّ اعتقادات و مذهب و ایدئولوژی و شیوه های رفتاری و امتیازها و منافع من!. این درسیه که تمام مستبدّین و مالکان حقیقت به مردم می دهند!.

- ازدواج کردن به سبک ایرانی؛ یعنی شبانه روز، سرویس دادن؛ ولی مدام سرویس شدن!.

- دزدی در هر فرمی و شکلی و اندازه ای که باشد، انسان را متقلّب رفتار بار می آورد.

- دینی که ناچسبنده باشد با اذان و امر و شکنجه و قتل و کُشتار نیز نمی توان آن را به روح و مغز و دل دیگران وصله و تزریق کرد. نمونه اش تجربه ی هزار و چهارصد ساله ی تاریخ نکبتبار اسلامیت در ایرانزمین.

- برای پیوستن به دیگران و متّصل کردن دیگران به خود بایستی مهندس راهسازی فرهنگی شد!.

- هر کجا نور افشانده شود، در پشت همان نور افکندنهاست که تاریکی نیز ایجاد می شود. آنچه در پرتو روشنایی برای ما، مسلّم و بدیهی می باشد در فراسوی روشنائی، ریشه ی تمام مُعضلات و مسائل و فلاکتهای ما، لانه کرده اند.

- بدترین زندانها، حبسگاههای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و نظریه ای و امثالهم می باشند. چقدر خوب است انسان در دنیای افکار و ایده ها و نظریه ها و دیدگاههای جور واجور، پرنده ای مهاجر و زیبا پسند باشد.

۹- مدارایی درخت.

درختی که شکوفا و پُر شاخ و برگ باشد، در هر گوشه ایی از آن می توان، لانه ی پرنده گان و جانورانی را دید که اتراقگاه و پناهگاهی برای « جان و زندگی » خود می بینند. هر بهاری و هر تابستانی نیز هزاران هزار پرنده ی ریز و درشت بر تک، تک شاخسارهای درخت می نشینند و جشن زندگی و در کنار با هم بودن را تجربه می کنند. در سایه سار هر درختی نیز هستند مسافرانی خسته و کوفته که لختی می آرمند و از صدای خش خش باد در گیسوان افشان برگهای درخت به شور و شوق می آیند. درخت، تمام آنچه را که شیره ی وجودش می باشد و در میوه های خوش طعام می پروراند، بدون هیچ چشمداشتی به دیگران می بخشاید. از کرم ساده و ذرّه بینی گرفته تا انسان و پرنده و حیوان و حتّا خاک. « فرهنگ باهمستان یک ملّت در تمامیت وجودی اش بدون هیچ استثنائی » به « درخت » می ماند که « هر تکه ای از وجود خود را »، نثار دیگران می کند بدون آنکه تبعیضی در حقّ کسانی قائل شود یا حقّ امتیاز و مصطفائی به اشخاصی و طیفی و جانورانی و پرنده گانی و چیزهایی خاصّ بدهد. گرداننده گان و حُکّام یک کشور نیز به « باغبانی » می مانند که می توانند چنان درخت بخشایشگری را زیبا بپرورانند و از بهر وجود آن، غمخوار و مسئول رفتار باشند یا اینکه می توانند در ریشه کن کردن آن درخت و نابود کردن زندگی تمام آنانی که وجود و شادمانی خود را مدیون وجود بخشایشگر درخت هستند، برای همیشه و ابد از بین ببرند. حکومتهایی که فقط شخصی مستبد بر سرنوشت اجتماع، حاکم باشد، اگر ببیند پرنده ای بر شاخ درخت، نشسته است، آن پرنده را می گریزاند و آشیانه اش را خراب می کند تا درخت فقط از آن خود مستبد باشد و بس. ولی حکومتهایی که مثل ولایت فقاهتی، رسالت خود را « نابودی و سر به نیست کردن جان و زندگی به طور کلّی » می دانند تا اراده ی خبیث و کثیف خود را بر جهان، واقعیت داده باشند، حکومتهایی بسیار خطرناک هستند؛ زیرا وجود و دوام آنها؛ یعنی تضمین برهوتی که هیچ نشانه ای از زندگی در آن به چشم نمی خورد. حکومت ولایت فقاهتی، حکومتیست ضدّ فرهنگ و جان و زندگی؛ زیرا آنان درخت فرهنگ را نه تنها پرنده گانش را اسیر می کنند و می کُشند و آشیانه ی آنها را تخریب می کنند؛ بلکه از افتخارات خود می دانند که ارّه به دست گرفته اند و شاخه به شاخه ی « درخت فرهنگ باهمستان ایرانزمین » را می بُرند و قطع می کنند و می سوزانند. فاجعه ی اقتدار فقاهتی، مصیبت اسف انگیز « جان و زندگی و فرهنگ برای تمام هستومندها » می باشد. محشر کُبرایی که از آن سخن می رود، همان « واقعیت فونکسیونالیستی حکومت فقاهتی » می باشد. به همین دلیل، کوشش و سختسری برای محو و سر به نیست کردن تمام جزئیات سیستم مخوف فقاهتی به معنای « تلاش جانسخت و بیدار وجدانی برای جان بخشیدن و پدیدار کردن آن چیزی می باشد که گوهرش خدشه ناپذیر ی جان و نگاهبانی از زندگی و ارجمندی جانداران هست ».

۱۰- رعایت دیگران؛ یعنی خیانت به فهم و شعور خود.

بسیاری از انسانها می توانند در کاراکتر و شخصیت و رفتارها و آداب فردی، انسانهایی بسیار مودّب و فهمیده ای باشند؛ ولی ادب رفتار و گفتار را نبایستی بهانه ای و جوازی و دلیلی دانست برای نادیده گرفتن و رتوشگری و ماستمالی و توجیه « آنچه که آنان به غلط و مملوّ از اغراض و خطاهای فاحش فکری و فهمی بر زبان و قلم » می رانند. انسانی که بخواهد « رعایت اینگونه اشخاص » را بکند، انسانیست که در آغاز، به خودش خیانت می کند و سپس به فرهنگ بشری به طور کلّی. صرف خوب بودن و خوب رفتار کردن و مودّب بودن انسانها هرگز نبایستی « امتیاز » به حساب آید که ما بخواهیم از « سنجشگری آنچه دیگران بر زبان و قلم » رانده اند، چشم بپوشیم و خود را به نفهمی بزنیم. رعایت حماقتها و بلاهتها و ندانمکاریها و سطحی بینیها و خود علّامه پنداریهای دیگران، خیانت به فهم و شعور فردی خود ما می باشد. انسانی که می خواهد رعایت دیگران را بکند، نیک است سخنی نگوید و حرفی نیز بر قلم نراند؛ بلکه در گوشه ای مودّب بنشیند تا آنانی که اهل رعایت کردن نیستند به سخن در آیند. آنچه سرزمین و مردم ما را اسیر و ذلیل و حقیر و صغیر و برده ی حّکّام فقاهتی / الهی کرد، همین « رعایت کردنها » بود که قطره قطره بر هم تلنبار شدند و از جمع آنها، باتلاقی به وجود آمد که ملّت را به قعر خودش فرو بلعید و به خاک سیاه ذلالتها نشاند.

۱۱- انسان در چنبره ی آلوده گیها و آفتهای ذهنیت و روانش.

اعتقاد داشتن به هر چیزی و تلنبار کردن مجموعه ای از اعتقادات در ذهنیت و روان آدمی می توانند بسان گرد و غباری شوند که بر اندام ذهنیت و روح آدمی بنشینند و رفته، رفته، غلظتی زنگاری نیز بگیرند. از این رو، اعتقاداتی که سفت و سمنتی می شوند، اعتقاداتی هستند که روان و ذهنیت انسان را، متعفّن و چندش آور می کنند؛ طوری که وجود و بقای چنان اعتقاداتی، بخشی از بوی تن و کلام و رفتار آدمی می شوند و هیچ انسانی نیز به بوی تن خویش، حسّاسیت ندارد؛ بلکه همواره دیگران هستند که برای فرد، فرد ما، بوی مشمئز کننده دارند و دماغ آدمی را می آزارند. اعتقاداتی که انسانها در باره ی آنها نیندیشند و در چند و چون آنها نیز، هیچگاه سنجشگری نکنند، اعتقاداتی مخرّب و ویرانگر و آلوده کن « دریای پاکیزه ی فرهنگ باهمستان انسانها » خواهند شد؛ زیرا آنچه که دیر ماند و هرگز « باز اندیشی و لایروبی و سنجشگری » نشود، به چاله ی انواع و اقسام میکربها و ویروسهای هلاک آور تبدیل خواهد شد و به دنبال چنان مانده گاریهای زنگار گرفته نیز هست که « جهان مناسبات آدمیان » در آلوده گیهای نفرت آور و آفت زده گیهای فرهنگی، غوطه ور می شود. پرنسیپ سنجشگری بر آنست که انسانها را در « اندیشیدن و رویکرد فردی خودشان برای مرز بندی کردن روشن و صریح در برابر اعتقادات متعفّن شده » به زایش فضاها و افقهایی با هواهای تازه بیانگیزاند. بنابر این، سنجشگر، هر چقدر نیز رادیکال باشد، بر آن نیست، چیزی را « تغییر » دهد که رانش و خاستگاه آن در وجود تک، تک خود انسانهاست؛ بلکه بر آنست که با سنجشگری اعتقادات در تمام جلوه های متفاوتشان به انسانها نشان دهد که « اصل و پرنسیپ هر گونه تغییری »، خود انسان هست و تا زمانی که انسانها « ایده ی تغییر را با خیالات رنگ آمیخته ی خود »، همسرشت نکنند، محال است چیزی تغییر کند که نامش را « دنیا / جهان = گستره ی مناسبات انسانها با یکدیگر در اجتماع » گذاشته ایم. تغییر دنیا از تغییر در ذهنیت و روان تک، تک انسانهاست که ریشه می گیرد. آن چیزی که پیرامون ماست و ما را در دامن خویش گرفته است با تغییرات ذهنیت ماست که چهره های دلخواه ما را به خود می گیرد؛ ولی اینکه « تغییرات چنان پیرامونی، بالذّات و مستقل از وجود ما »، چگونه می باشند، بر هیچکس هرگز آشکار نمی شوند و همیشه، یک راز و معمّا می مانند. آن دنیایی که بایستی و می تواند « تغییر کند »، دنیای مناسبات انسانهاست؛ نه « واقعیت کهکشانها به خودی خودشان ».

۱۲- مفاهیم سنگین و پیچیده ی بیگانه در کوره ی سرد و خاموش نیندیشیدن.

انسانها تمام آن « ضعفها و کمداشتها و عقده ها و حسادتها و کم مایه گیهای خودشان » را در کرانه هایی می شناسند که با « عجایبی بیگانه » روبرو شوند. خواه چنان رویارویی، خود خواسته باشد. خواه از سر تصادف. خواه از سر جبر. مسئله این است که انسان با رُخداد چنان وضعیتیست که متوجّه ی « خودش و دیگران » می شود. وقتی ما در روبرو شدن با « بیگانه گان » به جای انگیخته شدن و به خود آمدن و بیدار و هوشیار و فکور شدن، یک دفعه، خود را می بازیم و خیره بین و شیفته ی رنگ آمیزی وجود آنها می شویم، ناگهان خود را در این « خود پاکباخته گیها » از یاد می بریم و تمام همّ و غممان این می شود که بسان آنها جلوه کنیم. حال اگر جلوه گریهای مضحک ما فقط در مصرفگرایی و ادا اطوارهای مدرن نمایی و ظاهر گرایی در پُز دادن به امکانها و فرم صوری داشته های آنها نباشد؛ دست کم در « مفاهیم و زبانزدهای » آنها می توان به خود تحمیل و تلقین کرد که با « کاربرد مفاهیم و زبانزدهای آنها در چیز نویسیها و قنطور بازیهای لفظی و کلامی خود » می توان به کتمان کردن و استتار تمام آن « عقده ها و کمداشتها و نقصها و حسادتهای خود » سایه ای قیر گون افکند. مفاهیم بیگانه در پروسه ی تاریخ تحوّلات اجتماعی و تاریخی سرزمینهای مبداء، بسان سنگ آهنهای فشرده و سنگینی شده اند که برای « فهمیدن دگرگشتهای معناهای نهفته در بطن آنها » بایستی « کوره ی وجود جوینده و پرسنده و شکّاک آدمی »، آنقدر از اشتیاق و حسرت آموختن و اوریژینال زیستن، شعله ور شده باشد که بتواند چنان سنگ آهنهای مفاهیم بیگانه را در وجود خودش ذوب کند و عصاره ی انگیزنده به فکر آنها را در زهدان فردی خودش برای آفرینش ایده ها و افکاری نو به نو بپروراند و در زبانی فردی به سخن در آورد. رسوائی قلم فرسودنهای کثیری از تحصیل کرده گان ایرانی از « دانشگاهی اش گرفته تا آخوند حوزوی و مُلّای مسجد محلّ » همین گفتنی می باشد که دهه هاست دریایی از « مفاهیم و اصطلاحات و زبانزدهای بیگانه مثل: مدرنیته / پُست مدرنیسم / مدرنیسم / مارکسیسم / لیبرالیسم / فاشیسم / ناسیونالیسم / دگماتیسم / کنزرواتیسم / امپریالیسم / دمکراتیسم و امثالهم » را بدون آنکه پسزمینه های فکری و فلسفی و فرهنگی و تاریخی آنها را ریشه کاوی کرده باشند، در گستره ی شفاهی و نوشتاری ما ملّت، پخش و پلا کرده اند و آنها را بسان « سنگ و شمشیر و کلوخ و دشنه و دُشنام و هرزه لُغت » بر سر خودشان و دیگران فرو می ریزند تا با تکرار شبانه روزی چنان « مفاهیم و ایسمها و اصطلاحات بیگانه به توهمّ خانمانسوز مثلا دانشمند بودن »، افتخارهای آکادمیکی و حوزوی و علّامه ای کنند و از این راه، « رنج جانسوز سترونی خود » را جبران و توجیه کرده باشند. هر مفهوم بیگانه ای که در « کوره ی سرد نیندیشینهای » ما ایرانیان فرو افتد، هیچگاه خود به خود، شعله ور و ذوب نخواهد شد؛ بلکه باری سنگین خواهد شد بر آن وجود صغیر و حقیر شده و عبودیتی و متابعتخواه و مقلّدی تک، تک ما. در غّل و زنجیر مقلّدی نیز مهم نیست که در کدامین مدارج تحصیلی باشیم یا در کدام نقطه ی جهان، مقیم و دائم این سو و آن سو، خانه به دوش حبل المتینی.

۱٣- دادگزاری.

هیچکس به « داد خواهی انسان » نخواهد برخاست؛ مگر اینکه خود انسان در حقّ خودش و همنوعانش، در آغاز، دادگزار باشد. آنانی که فریاد خواهی « داد و دهش » را در هر کوی و برزن بر ساز و دهل می کوبند، نیک است از خویشتن بیاغازند تا « داد گستری » در هر فردیتی که واقعیت پیدا می کند به دادگزاران دیگر بتواند متّصل شود و اجتماعی دادگزار را بیافریند. بیداد در آن اجتماعی حاکم می شود که همه « داد خواه » هستند؛ ولی مهر ورز و دادگستر نیستند. بر ما، ضحّاکیان حکومت می کنند؛ زیرا هیچکس نمی خواهد « داد گزار » باشد. نه در حقّ خودش. نه در حقّ دیگران.

۱۴- دستی از دور بر آتش.

..... در حواشی « اسفار الکُبار فی بلاد الکفر » نوشته است که: « من اون چیزی را گفتم که واقعیّت روزانه ی ایرانزمینه؛ نه اونی که تو فانتزیهای یه عده بیکار و برزخ نشین و گیجسر که در گوگیجه بازیهای خود، بیش از ۲٨ ساله در رسانه های جور واجور، کش و تاب می خوره!. خیلیها هنوز متوجّه نیستن که شلوغبازیهای اجتماعی فقط نشانه ی نفخ کردن معده ی جامعه ی گندیده ی ماست. یه عده برا خودشون، حسابهای خاصّی باز می کنن و می گن که تمام این اعتراضهای !؟ اجتماعی برای حقّانیّت داشتن حزب و سازمان و گروه و فلان و بمان ماست. مردم برای ما به خیابانها ریختن و به نظام آخوندی دهن کجی کردن. یکی نیس بگه، حضرات ! آخه کدوم نظام؟. مگه ما در ایران، نظام کشور داری هم داریم؟. یه عده شارلاتان و غارتگر در همدستی با مردم ذینفع که سهم بسزائی نیز در دوام فقها و آخوندها و بازاریها و غیره ایفا می کنن، دارن در سراسر ایران به گه کاریهای خود مشغولن. هر کس که اهل ساخت و پاخته، خب بفرما! ورودش به حلقه ی سارقان و مافیوزه خوش باد!. اگه هم این کاره نیست، بهتره که بره گورش را گم کنه؛ و گرنه گورش را گم می کنن !. ایران، همون کوچه مردهاست با یه عده کله خر نفهم که دور و برشون را صدها نوچه گرفتن. این مملکت و مردمش، هر انسانی را که سرش به تنش ارزید با تمام نیرو به بیرون، تف کرد. فردوسی را تف کردن. خیّام را تف کردن. ناصر خسرو را تف کردن. رازی را تف کردن. عبید زاکانی را تف کردن. میرزاده عشقی را تف کردن. فرّخی یزدی را تف کردن. صادق هدایت را تف کردن. فروغ فرخزاد را تف کردن. امیر کبیر را تف کردن. مصدّق را تف کردن. بختیار را تف کردن. و صدها و هزارها نفر، امثال اینان را تف کردن تا بتونن به اون خوارکسته بازیهای خود با خیال راحت و بی دغدغه، شبانه روز ادامه بدهن. مناسبات اجتماعی ما مردم را بایستی دقیقا از همون خونواده ها و اقوام و خویشان ارزیابی کنی. بحث استبداد و زورگویی و اجحاف و بیداد و حسادت و دروغ و ریاکاری و تظاهر و امثال این رفتارها را از همون خونواده میشه تشخیص و تمییز داد. دنبال چی می گردی جانم؟. اون ناکجا آباد ایده آلی ات را در ماتحت هیچ جانوری نیز نمی تونی پیدا کنی. واقعیّت زندگی اونم توی ایران امروز، یه چیز زمخت و نتراشیده و نخراشیده و اسف انگیزیه که توصیفش، ممکن نیست. در جامعه ی ما، هر چیزی ابزار تظاهر و خودنمایی و فیس و افاده فروختنه. ما آدمایی تهی شده از انسانیّت و آدمیگری شده ایم. همه چیز ابزاره حتّا خدا و دین و پیغمبر و بهشت و غیره و غیره. توی چنین جامعه ای، اندیشیدن و فلسفیدن و مسئولیّت؛ یعنی شاسکول و عین الله بودن!. با کدامین انسانها می خواهی جامعه ی ایده آل که نه؛ ولی جامعه ای با رفتارهای حداقل فرهنگیده و خردمندانه بسازی؟. با کدامین انسانها؟. اگر این طیفی منظور نظرته که هر روز موضوع قنطور نویسی مطبوعات و رسانه های کشکی می باشه، باید عرض کنم که زرررشک!. ایرانزمین ای پسر خوب، متفکّران مسئول نداره. ایران، یک ایده است که هنوز اندیشیده نشده است؛ چه رسد به اینکه واقعیّت نیز داشته باشه. دلت خوشه بابا !. »

۱۵- ثروت باد آورده و اقتصاد فلج.

بهبود و بالنده گی وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم یک کشور را نه تنها نمی توان با نصایح و اندرزها و توصیه ها و جرائم و فتواها و تحریمها و امثالهم افزایش داد؛ بلکه چه بسا از این راه می توان بر دامنه گرفتن اغتشاش و افسار گسیخته گی و بلبشوی ساخت - و – کارهای اقتصادی و بازرگانی نیز شدّت داد. اصل و مغزه ی هر نوع برنامه ی اقتصادی بر این « ایده » استوار است که « هزینه ها ی تولیدی یک پروژه را چگونه و از کدامین منابع و امکانها می توان به دست آورد؟ ». آن که مغز اقتصادی دارد و از تفکّر و بینش اقتصادگرا بهره مند است، نیک می داند که تولید را بایستی با تکیه به « کار کردن » و مراقبت ممتد و برنامه ریزی شده « آفرید و به وجود آورد » تا هم، ثمره ی اجتماعی داشته باشد هم ایجاد « سود و ثروت » کند. ملّتی که هیچگاه در باره ی « تولید و هزینه های تولیدی » نیندیشیده است و همواره جیره خوار « منابع طبیعی به غارت رفته » می باشد، هرگز به « سود و ثروتی » دست نخواهد یافت که بتواند به تقسیم رضایت بخش آن برای آحّاد ملّتش موفّق و کوشا باشد. فقر اقتصادی در اجتماع ما « بیداد » می کند؛ زیرا جامعه ی ما با « تفکّر و فلسفه ی اقتصاد تولیدی »، هیچ پیوندی ندارد. ما ملّت مصرفگرا و غوطه خور در بُنجلهای تولیدی کشورهای موّلد هستیم. ما هنوز نمی توانیم با کاربست و فروش حسابشده ی « منابع طبیعی میهن خود » به پایه ریزی « اقتصاد تولیدی » از بهر ترضیه ی معیشت مردم خود دست یابیم. تاریخ بی اقتصادی جامعه ی ما، تاریخ هدر دادن و لفت و لیس و قربانی کردن ثروتهای طبیعی برای ارضاء جاه طلبیها و قدرتپرستیها و دماگوژیها و تبلیغات سر سام آور عقاید پوچ و بی مایه ی حکّام بی لیاقت و فاقد فرّ بوده است که با کثافتکاریهایشان نه به رشد و شکوفایی « مملکت »، مددی رسانیده اند نه هرگز خردلی بر « دانشهای بشری » افزوده اند.

۱۶- عرضه و تقاضا.

آنچه را از دیگری می خرم، ارزش و اعتبار همان چیزی را ندارد که من به او می فروشم. ارزش بسیاری از « داده ها و ستاده ها » را میزان رقابتها تعیین نمی کند؛ بلکه « نیاز و خواستی » تعیین می کند که ما و دیگران از آن چیزها داریم. از این رو، ارزش ایده ی دمکراسی و آزادی را نه سازمانها و احزاب و ایدئولوژیها و مذاهب و تئوریها و حکومتها و دولتها می توانند تعیین کنند، نه وجود تئوریک آن ایده ها فی نفسه. تنها معیار ارزشگذارنده ی چنان ایده هایی، فقط نیاز و خواست فردی ماست. جایی که فرد، فرد ما نمی تواند « نیاز و خواست » خود را بفهمد و بشناسد، هیچ چیزی نیز به خودی خود، ارزش نخواهد داشت. از جمله، ایده ی دمکراسی.

۱۷- واقعیت نو آوری یا روضه ی نو؟.

تفاوت بنیانی « فرمانروایی / حکومت » با « رژیم / دولت » در تفکّر کشور داری ما هنوز از یکدیگر تفکیک و متمایز نیستند. در جامعه ی ما، رژیم حاکم همان حکومت قلمداد می شود. در حالیکه در سرزمینهای باختری مابین « حکومت و دولت »، خطّی متمایز کننده برای متعین کردن نقش قوای سه گانه ی « مقنّنه – مجریه – قضائیه » مشخّص و معلوم کرده اند که چگونگی وظایف آنها در قانون اساسی هر کشوری عبارت بندی نیز شده است. در این راستا، وقتی در سرزمین ما در روند تحوّلات و کشمکشهای اجتماعی، گرایشی به تصادف به ارگانهای قدرت دست می یابد و مردم از رفتارها و تصمیمها و کارنامه ی قشر به قدرت رسیده ناراضی هستند، راهی ندارند سوای آنکه طیف حاکم را با تمام گرایشهای ضدّ و نقیضش سرنگون کنند. تجربه ی یکصد سال گذشته بایستی حدّاقل ما را آنقدر هوشیار و بیدار کرده باشد که دریابیم، ریشه ی فلاکتها و مسائل حادّ سرزمینمان از کجا نشات می گیرند و در باره ی چه « مقولاتی » بایستی ژرف اندیشید. آن روشنگرانی که مغز خود را در عبارت بندی و تئوریزه کردن دو مقوله ی « حکومت و دولت بر شالوده ی فرهنگ مردم » به کار نمی اندازند و سراسر قلمفرسوده گیهای خود را به واژگونگی سیستمها و جنگ فرسایشی بر ضدّ حاکمان وقت به کار می بندند، خبر ندارند که مردم یک سرزمین، زمانی از کلبه ی خشت و کلنگی خود بیرون می آیند که آپارتمانی زیبا و مستحکم و مدرن را در برابر چشمان خود داشته باشند. پیش از آنکه عروسکی شکسته و داغون را از دست کودک خود بازپس بگیرید، در این فکر باشید که عروسکی نو و زیبا برایش تهیه و آن را در برابر چشمان مشتاقش بیارائید تا خود کودک به دل کندن از عروسک کهنه، تن در دهد یا به عبارت دقیق تر؛ « با حلوا حلوا گفتن، دهن شیرین نمیشه!. »

۱٨- تنهایی متافیزیکی شده.

در احساس شرم داشتن و کمرویی، اندکی عاطفه ی دینی نهفته است که حکایت از ترسی درونی می کند؛ یعنی ترس از اینکه ما، آفریده های هیچ « خدایی » نیستیم و جهان و کائنات نیز، هرگز از آفرینشها و جلوه های پدیدار شدن خدا نیستند. از این رو، نوعی « نیهیلیسم ذهنی » باعث می شود که ما از ایجاد هر گونه رابطه ای با پیرامون خود واپس نشینیم و به خلوت تنهایی خویش بکوچیم. احساس شرم داشتن و خجالتی بودن، رفتاریست که می خواهد تاسف عمیق خود را از فریاد زدن و رسوا کردن « بیچاره گی » انسان در جهان بپوشاند. هیچ چیزی هولناکتر از آن احساسی نیست که انسانها، « تنهائی » خویش را، بُعدی متافیزیکی بدهند.

۱۹- شیفته گی و دانستن.

من به آنچه « علاقه و عشق توصیف ناپذیر و شیفته گی » دارم؛ ولی نمی دانم چیست، بایستی آن فهم و شعور فردی را نیز داشته باشم که در باره ی « نمیدانمی خودم »، دست کم، سکوت کنم و لام تا کام، سخنی که بلاهت و بی مایه گی مرا رسوا کند، بر زبان نیاورم. من می توانم چیزی را تا سرحد جنون، دوست بدارم؛ بدون آنکه « چیستی آن چیز » را بدانم. اساسا جاذبه های « دوست داشتن » را نبایستی با « اصل دانستن »، اینهمانی داد. انبیاء و فلاسفه و نوابع دینی و پیشوایان و امثالهم برای کثیری میلیونی از انسانها می توانند « قدّیسانی » دوست داشتنی باشند؛ ولی تراژدی و مُعضل جوامع بشری اینست که سنجشگری آراء و دیدگاههای آنها ممکن است بیشینه شمار معتقدین و مومنان به آنان را تحریک و تهییج کند؛ طوری که به واکنشهای خشونت آلود دست آویزند. آنچه اینگونه مومنان چشم و گوش بسته نمی خواهند بفهمند و بپذیریند، اینست که « علاقه و شیفته گی آنان » هرگز دلیل بر آن نیست که « اندیشیدن در باره ی گفتارهای انبیاء و فیلسوفان و نوابع دینی و امثالهم و سپس سنجشگری آراء آنان » به معنای خصومت با مومنان و معتقدین می باشد؛ بلکه تلاشهای سنجشگری به گرداگرد این حول و حوش می چرخند که کرانه های فونکسیونالیستی و مایه های ارزشمند تجربیات چنان انبیاء و فلاسفه و پیشوایان و نوابع را در « زمان زنده » دریابد و به محک بزند. انسانی که از خانه تا پای کوه با شیک ترین ابزار نقلیه، راه می پیماید، بایستی بفهمد که برای کوهنوردی نمی توان ابزار شیک و پیک خود را به دوش گرفت و صخره نوردی کرد؛ زیرا مثلا چنان ابزاری در حقّ ما یا پدران و اجداد و نیاکانمان، روزی روزگاری، خدمت کرده است. آنچه در زیر آب می تواند حیاتبخش باشد، ممکن است در فضای آزاد، همان چیز، بسیار بسیار، مرگبار و ویرانگر نیز باشد. شعور و فهم می خواهد تا انسانی بتواند تمییز و تشخیص دهد که « شیفته و عاشق بودن » به معنای « دانستن و شناختن موضوع شیفته گی » نیست.

۲۰- فرمانفرمایی پایدار و دولتهای مستعجل!.

ایده ی حکومت، مثل « ستونهای استوار و پایه های استحکام عمارت » می ماند و دولتها نیز مثل « نقش و نگارها و کاغذ دیواریها و تمام آن جزئیات دخیل در زیبائی و دوام عمارت » هستند. فاجعه ی کشور داری در سرزمین ما تا امروز برغم بسیاری تلاشها و از جان گذشته گیها و خدمات رادمنشان و شاهان و میهندوستان بزرگ و نامداری که به وجود آمده اند و رفته اند، در این است که « کثیری از رفته گان و آمده گان » در فکر « ستونهای عمارت = آرمان و ایده آل مردم از نوع حکومتی که با فرهنگ باهمستانشان همخوان و همسو باشد. » نبوده اند؛ بلکه تمام نیروی تبلیغاتی و ارگانی و مالی و اطّلاعاتی خود را صرف این کرده اند که « ستونها » را نادیده بگیرند تا ظواهر دولت خود را پُر زرق و برقتر جلوه دهند. همین خطا انگاریها نیز باعث شده است که حکومتها، یکی پس از دیگری، بلافاصله سقوط کنند و با سقوط خود، تمام آنچه را نیز با خود آورده اند و حاکم و گسترده کرده اند به قعر سقوط بکشانند. تجربه ی « حکومت فقاهتی » بایستی پس از تقریبا سه دهه استقرار « گیوتین اقتلوئی اش » به تک تک آن وجدانهای بیدار و ایرانیان میهندوست و دوستدار زندگی و آزادی و رفاه و آرامش و شادخواری و پیشرفتهای فرهنگی و فکری و غیره و ذالک آموزانده باشد که تنها با کوشش برای « ایجاد عمارتی استوار و پا برجا که با فرهنگ متنوّع و گسترده ی مردم ایران همخوان باشد »، می توان تمام « دولتهای مستعجل » را تاب آورد و فرمهای آنها را تلطیف کرد؛ ولو گونه هایی از آنها باعث آسیبهای اجتماعی نیز بشوند. مثل ولایت فقاهتی. وقتی ساختمانی استخواندار و مایه دار باشد، خراشهای سطحی را می توان ترمیم کرد و از نو، آراست. ولی وقتی، ساختمایه ها، پوسیده و تو خالی باشند، ظواهر، هر چقدر نیز چشمگیر و پُر زرق و برق باشند، به دوام آنها هیچ امیدی نیست که نیست. حکومت فقاهتی در ظواهر، خیلی نقش پُر زرق و برق با هوچیگریهای تبلیغاتی در سطح میهنی و جهانی ایفا می کند بدون آنکه به ستونهای استوار و با دوامی، تکیه داشته باشد. فرو پاشی آن نیز، دیر یا زود، رُخ خواهد داد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست