سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از صالحینِ مُحارب
[«چرا آنانی که بامداد، میرغضّب استبداد می شوند، شبانگاه، اسیر و ذلیل خواهند شد؟»]


آریابرزن زاگرسی


• وقتی مستبدّانی بتوانند آن امکان را به دست آورند که بر «مردم یک سرزمین در معنای وسیع کلمه»، مسلّط و حاکم و آمر شوند، تمام تلاششان را پس از حاکم شدن به گرداگرد این «محور و مرکز» انباشت می کنند که در بوق و کرّنا بدمند «آزادی»، کالایی می باشد که بایستی آن را «جیره بندی» کرد و بسان قطره ی چشم، یواش یواش در موقعیتها و وضعیتهای خطیر برای جلوگیری از امکانهای ساقط شدن از قدرت به مردم و مخالفان بی خطر برای سیستم حاکم با هزاران منّت و تکّبر و شرط و شروط، ارزانی کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣ آبان ۱٣٨۶ -  ۲۵ اکتبر ۲۰۰۷


پنجاه و شش سال پیش، زنده یاد، « مجتبی مینوی ( ۱۲٨۲ – ۱٣۵۵ ش. ) »، استدلال کرده بود که:

[ هر گاه بنا، بر این باشد که کفش مرا بر خلاف میل من، دیگری برای من، انتخاب کند و آن را به زور به پای من بکند، زندگی بر من، تلخ خواهد شد. وای به وقتی که هم کفش و کلاه و لباس مرا، دیگری برای من، انتخاب کند، هم طرز راه رفتن و نشستن و برخاستن مرا، دیگری مقرّر بکند، هم آنچه را باید بخوانم و بنویسم و بگویم و بشنوم، دیگری به من، دستور دهد، از گرفتن ناخنم گرفته تا مناجات با خدایم، همه چیزم در اختیار دیگران باشد و اجازه ی آن را نداشته باشم که رای و فکر و عقل خود را حتّی در امور مربوط به جسم و جان خودم نیز به کار بیندازم!، چنین زندگی؛ ولو در بهشت باشد، بدتر از جهنّم است. ..... ]

کتاب: « آزادی و آزاد فکری » - نشر نوید(آلمان) – ماه منیر مینوی – چاپ تازه - ۱٣۶۷ - صص. ۴٣ - ۴۴

من می پرسم، در طول پنجاه و شش سال گذشته تا امروز، چه چیزی ما ایرانیان از استدلال این انسان فرهیخته و با شعور آموخته ایم؟. تاریخ معاصر اثبات کرد که هیچ اندر هیچ!.

۱- گهواره و کارگاه واقعیتها.

در آن واقعیتهایی که ما می زییم، ذهنیت و روان و بینش ما نیز، آفریده و پروریده و بالیده نیز می شوند. واقعیتها، گهواره ای هستند که نهال وجود ما را در بطن خود می گیرند و بدانسان فرم می دهند که عناصر وجود ما، امکانش را مهیا می کنند. در آن واقعیتهایی که ما هیچ هستیم و فقط پذیرنده ی قلم خرّاطگر واقعیتها، در همان واقعیتها نیز ما را بدانسان « می تراشند » که از پیش تعیین کرده اند. ولی در واقعیتهایی که تک، تک ما، نقشی فعّال و حضوری تاثیر گذار داریم، بدانسان « تراشیده و پروریده » می شویم که دوست می داریم و آرزو می کنیم. تاثیر پدیری از واقعیتها بایستی بتواند هر کدام از ما را در مصوّر کردن واقعیتهای ایده آلی خودمان مدد رسانند؛ نه اینکه بر ما غالب دائمی بمانند و هستی و نیستی ما را آش و لاش کنند و سپس لاشه ی ما را، پا به پای خودشان به هر کجا که می خواهند همچون پر کاه، کشان کشان ببرند.

۲- ارجگزاری به حقوق فردی انسانها، همان نیایشگری خداست.

« سعدی می سُراید که: [ « عبادت به جز، خدمت خلق نیست » ]. من می اندیشم که فقط انسانهایی، خدا را ( حالا هر نوع خدایی می خواهد باشد ) دوست می دارند و به او مهر می ورزند و ایمانی شورانگیز به او دارند که در تمام عمرشان بر روی زمین در هر کجا که می خواهد باشد از « ارجگزاری به انسانهای دگراندیش در تمامیت وجود فیزیکی و وجدانی شان »، هرگز دریغ نکنند و در صدد آزار و کُشتن و شکنجه و تبعید و غارت حقوق و محروم کردن آنها از نقش داشتن در سرنوشت مردم و میهن خود نیز بر نیایند. آن قشر و طبقه و امّت از جمیع انسانها که تمام ذکر و فکر خود را با « شعارهای خدا پرستی » و تظاهر و ریاکاری و تزویرهای مومنامه به پایمالی و سر به نیست کردن انسانهای دیگر اندیش و دیگر اعتقادی صرف می کنند، آن قشر جنگنده و خونریز، هیچگاه « خدا » را نیایش نمی کنند؛ بلکه از بامداد تا شامگاه در مراسم قتل و خونریزی برای « خدای خود » با کینه توزیهای حریصانه سهیم می شوند؛ زیرا نیایشگری خدا؛ یعنی ارجگزاری به چهره های نامتعارف و رنگارنگ و ضدّ و نقیض تمام آفرینشهای او. آنانی که انسانها را « آزار می دهند و جانستانی » می کنند، همه بدون استثناء از قاتلان خدا و دشمنان سر سخت جان و زندگی هستند. هر مومنی از خودش بپرسد که من کجا ایستاده ام؟. در صفوف قاتلان خدا؟ یا در کنار نیایشگران خدا؟.

٣- عمق اجتماع و صورت اجتماع.

در اجتماع مردم هر سرزمینی بایستی گشت و گشت و گشت تا « عمق آن » را پیدا کرد و سپس بتوان با اندیشیدن و ژرفنگری و ظرافت بینی در باره ی چند و چون ظواهر آن، قضاوت کرد. عمق اجتماع ایرانی را می توان از همان ظواهر اجتماع ایرانی، رد یابی کرد و به سرچشمه اش رسید. تدقیق شدن در ریزترین رفتارهای معاشرتی و اعتقاداتی و جامعه شناختی و همچنین روانکاوی رفتارهای مردم ما در حقّ یکدیگر نشان می دهند که « عمق اجتماع ایرانی » در پیرامونی افتاده است که کمتر کسانی می توانند یا تلاش می کنند که دست کم، آن را ببینند و بشناسند. از این رو، عمق هر ایرانی در « پیرامون » او ریخته است که ظواهر پُر زرق و برق و مملوّ از زلم زیمبوهای عاریتی از اخلاقیات گرفته تا تجمّلات بر آن پیرامون، سایه ای سنگین افکنده اند و انسان را از دیدن آنچه در تاریکی سایه گون می باشد، ممانعت می کنند. هنر دیدن دردهای جانسوز اجتماع ایرانی و کوشش برای درمانگری آنها؛ ولو پروسه ی درمانگری، دهها سال طول بکشد، هنر کشف « عمق اجتماع باهمستان انسانها » می باشد که به چشمانی مستقل بین و بدون واسطه و مغزی آزاد اندیش و خواستی مسئولیت پذیر و رفتاری فکور و دلسوز محتاج می باشد. چند نفر را در گرداگرد خود می شناسیم که چنین باشند؟. چند نفر؟.

۴- افسونگران تبعیدی.

در گستره ی مبانی مذاهب و نظریه ها و عقاید و خطاهای فاحش برخاسته و آمیخته به آنها می توان « زندان و اسارتگاه هر انسان مومنی » را با دقتّی سنجشگر دید. از این رو، اگر در دیوارهای سنگی « خطاها » نتوان روزنه ای را کشف کرد که بتوان از طریق آن به دیگران هشدار داد و آنها را در به خود آمدن و باز اندیشی و بازبینی نظراتشان بیانگیزانیم، خطر آن هست که انسان در همان « زندان خطاهای نظری و عقیدتی خود، عابدی خیره سر » بماند. جایی که راه گفت – و – شنود با انواع و اقسام توجیهات معذوری بر تفکّر سنجشگر و رادیکال بسته شود، بهانه تراشی برای مانده گار شدن در اشتباهات خود نیز، بی در و پیکر و بی شمار خواهند شد. گشوده فکری از این « پرنسیپ »، حرکت می کند که هیچکس، « مالک طلق حقیقت » نیست؛ بلکه هر انسانی در « گمانه هایی » می زیید که « صحت و سقم » آنها را با « آزمودنشان در واقعیت زیستی » هست که می توان تمییز و تشخیص داد؛ نه در تایید و تصدیق و انکارهای نظری و یا حتّا ایمان مطلق و خشک و خالی داشتن به آنها. به همین دلیل، ایده ها و افکاری را که مجال آزمودن را از آنها می گیرند، افکاری و ایده هایی بسیار « جذّاب و نیرومند و پُر کشش » خواهند شد. خواه چنان افکار و ایده هایی، خطای فاحش باشند. خواه صحت و ارزشمندی آنها بسیار دلربا و شایسته ی تامل. افکار و ایده هایی را که تبعید و واپس برانند، ایده هایی ساحر و افسونگر آدمیان از آب در خواهند آمد.

۵- برچسب روشنگری برای تاریک گستری.

« ترمینوس روشنگری »، روزی، روزگاری در بستر دگرگشتهای اجتماعی و تاریخی و فرهنگی کشورهای باختر زمینی از دامنه ی « تفکّر و فلسفیدنهایی » برخاست که « معنای ژرف و بسیار پخته ای در آراء متفکّران و فیلسوفان آن سرزمینها » نیز داشت. همین ترمینوس در برهه ای از تاریخ جهانی بسان « ترمینوسها و مفاهیم و اصطلاحات گوناگون دیگر » به سرزمین ما نیز سرازیر شد با این تفاوت که در « سرزمینهای مادر » از ضرورتهایی ریشه گرفته بود که پاسخ بایسته ی خودش را نیز طلب می کرد. ولی در سرزمین ما فقط « برچسبی » شده است برای کثیری از « چیز نویسان » که رسالت و وظیفه و تکلیف خود را تا امروز این می دانند که بر « غلظت تاریکی صغارتی و حقارتی مردم ایرانزمین در سیطره ی حکومت فقاهتی » با جدّیتی توصیف ناپذیر، شدّت بدهند و نام چنین کژرویها را در حقّ خودشان و مردم ایرانزمین، « روشنگری » گذاشته اند. ذهنیتی که هنوز نمی تواند در باره ی « محتویات ذهن و لایه های معمّایی روان » خودش روشن بیندیشد و جزء جزء محتویات آن را از یکدیگر، تفکیک و سرند و سنجشگری کند، هیچگاه نخواهد توانست مشعلی فروزان، فرا راه خودش و مردم سرزمینش برپا کند. برای بسیاری از آدمها، « روشنگری » به معنای « اتاق بازرگانی » می باشد. دیروز، کالای خاصّی را تبلیغ و ترویج می کردند. امروز، وظیفه ی خود می دانند که کالا و تُحفه ای دیگر را در ایرانزمین، تبلیغ و ترویج کنند؛ یعنی کالایی که مد روز است. اگر فردا و فرداهایی نیز وجود داشته باشد، مدیران « اتاق بازرگانی ترجمه جات » حتما چیزهای آلامدی حکومت پسند و قدرت مجیز را تبلیغ و ترویج خواهند کرد. جامعه ی ایرانزمین در عصر مشروطیت، « جرقه هایی درخشان و ستودنی در عرصه ی فکر » داشت؛ ولی با شکست « مشروطیت و نابود شدن آوازه گران بزرگ و نامدار آن »، تاریخ معاصر ایران در قیر جهالتها و حماقتها و فلاکتها و نفهمیها و ندانمکاریها و دنباله رویها و نوکر صفتیها و مُتعه گیها و خباثتهای عجیب و غریب، روز به روز فرو چلیده تر شد و همچنان به فرو رفتن در باتلاق حضیض ذلالت خود با شتابی سر سام آور غوطه ور می باشد. روشنگری، رادمنش بودن با خود می باشد؛ نه معلّم و محلّل نظراتی شدن که هرگز آنها را نیندیشیده ایم. انسانی که با مغز خودش و در زبان و بستر تجربیات فردی و فرهنگی مردم سرزمینش نیندیشد، آن انسان، « اندیشیده می شود »؛ ولی « اندیشنده » نمی شود.

۶- احکام جرقه ای برای آدمهای آنتی صلواتی:

- اگر وصف جنّت به تعبیر و تفسیر آخوندها، واقعیت داشت، مطمئن باشید که خود آخوندها با آن سائقه ی حریصی که دارند، تا امروز، صد در صد به مصادره و تملکّ مطلق آن، همّت الهی کرده بودند. « بهشت و جهنّم » فقط دو حالت روانی در زندگی فردی و اجتماعی انسانهاست. از این رو، جایی که انسان، خوش باشد، « بهشت » همانجاست و جایی که ناشاد و دلتنگ و آزرده خاطر باشد، همانجا نیز « جهنّم » او برپاست.

- آهنگهایی، شادی آفرین است که « دستها و پاهای آدمی » را هماهنگ و افشان و کوبان کنند؛ نه اینکه دست و پای آدمی را ببندند. حکومت و مردم بایستی « نقش دست و پای » را داشته باشند تا آهنگ نظرات و سنجشگریها و دیدگاههای دگراندیشان بتوانند نقش واریاسیونی را در ارکستر نوازندگی برای انسانها ایفا کنند. جامعه ای که فاقد « آهنگ نوازان فکری » باشد، جامعه ایست غرق در عزا و گریه و زاری و خفقان روحی و فکری، مثل اجتماع امروز ایرانیان در سیطره ی فقاهتی.

- اعتماد کردن به دیگران از جسارتهای آدمی ریشه می گیرد و وفاداری از نیرومندی انسان.

- آتش در جایی سوزان و ویرانگر می ماند که هنوز چیزی برای سوختن، وجود داشته باشد. آیا کسی می داند که خاکستر ما ایرانیان را، حکومتگران بی لیاقت در کجا بر باد داده اند؟.

- در اوج خطر، ناگهان بیدار و هوشیار شدن؛ یعنی نجات نصف و نیمه ی جان خویش از مهلکه ی خطر. چرا ما ایرانیان در اوج خطرناک بودن حکومت فقاهتی، هنوز پلک چشمانمان نیز باز نشده اند؟.

- قدرتپرستان و سارقان قدرت، هیچگاه نمی خوابند؛ ولی تلاشگران برای کسب قدرت، گاه، گداری چورت می زنند!.

- انسانها نه گرگ یکدیگر هستند، نه فرشته در حقّ یکدیگر؛ بلکه انسانها با نفهمیها و حماقتها و ایمان کور به مذاهب و ایدئولوژیهای جزمی و قطعی می توانند با گرگ صفتی خود فقط پیکر فرشته ی وجود همدیگر را لت و پار کنند.

- هنری، زیبا و موثّر و جاودان هست که افشاننده ی وجود آدمی و واتاب دهنده ی اشتیاقها و حسرتها و امیدها و آرزوها و خیالات و آرمانهای آدمی باشد؛ نه کالایی خریدنی و فروختنی و به نمایش گذاشتنی.

- عقل آدمی زمانی به سرحدّ کمال می رسد که از « دیوانه خطاب شدن »، بسیار خرسند و دلشاد شود!. خوش به حال اونایی که مادر زاد، بی عقلند و دوره ی کمال را طی نمی کنند!.

- آیا کسی می داند چرا ما ایرانیها بلدیم الاغ « = حُکّام بی لیافت و فرّ » را به پشت بام (= اقتدار و حکومت و دولتمداری ) ببریم؛ ولی استعداد و کلید و رمز پایین آوردن آنها را نمی دانیم. ریشه ی این بلاهت خانمانسوز ما در چیست؟. کسی می دونه؟.

- رکوع و سجود بر کوهان شتر :

- روزی « جُحا » وضو گرفت. آن قدر آب، کفایت نداد که بتواند یک پای دیگر خود را نیز بشوید. چون به صلاه ایستاد، آن یک پا را بالا گرفت!. به او گفتند: « چرا چنین می کنی؟ ». جواب داد: « این پایم وضو ندارد! ».

- جُحا را غالبا با شیخ محل، مُنازعه بود. اتّفاقا شیخ را اجل رسید و بمُرد. جُحا را گفتند: « بیا تلقین او بگو! ». جُحا جواب داد: « این مرد در ایام حیات هرگز حرف مرا نمی شنید، حال که مُرد، چگونه خواهد شنید!؟ ».

- روزی دلّاکی سر جُحا را می تراشید. هر موضع سر او را که می بُرید، پنبه می نهاد تا نصف سرش را تراشید. جُحا گفت: « دیگر بس است!. نصف سر مرا، تو، پنبه کاشتی، نصف دیگرش را خودم می خواهم کتان بکارم ».

- روزی جُحا دید که سگی در مسجدی رفته و مردم، او را می زنند. گفت: « این بی چاره را نزنید؛ زیرا که نمی فهمد و بی عقل است. من که عقل دارم، آیا هرگز داخل مسجد می شوم!؟ ».

- شخصی، جُحا را در بیت الخلا دید که مشغول ریدن است و چیزی می خورد و شپش هم می کُشد. آن کس پرسید: « چه می کنی جُحا ؟ ». او جواب داد: « در آنِ واحد به سه شغل مشغولم: می رینم و می خورم و می کُشم! ».

- امیری از جُحا پرسید: « نام فلان شاعر چیست؟ ». گفت: « خِداش یا حِراش یا خِراش یا جماش. ولی گمان دارم که سید قُریشی باشد. پرسیدند: « به چه دلیل؟ ». جواب داد: « به دلیل اینکه در آخر اسم او، شین مُعَجَّمه می باشد! ».

- به جُحا گفتند: « زنت مُرد! ». جُحا گفت: « اگر هم نمی مُرد، قصد طلاقش را داشتم! ».

- روزی جُحا با مادرش نان و باقلوا می خورد. به مادرش گفت: « ای مادر! جِرجیر ( = ترتیزک ) نخور که آلت را راست می کند! ».

- دختر جُحا به خانه آمد و به زیر زمین رفت و دید که پدرش رفته پشت خُم بزرگی قایم شده و دراز کشیده است. گفت: « پدر! این جا چه کار می کنی؟ ». جُحا جواب داد: « دخترم چه کنم!؟. آمده ام این جا تا از دست مادرت، غریب وار بمیرم و راحت شوم! ».

۷- آزادی قطره چکانی.

وقتی مستبدّانی بتوانند آن امکان را به دست آورند که بر « مردم یک سرزمین در معنای وسیع کلمه »، مسلّط و حاکم و آمر شوند، تمام تلاششان را پس از حاکم شدن به گرداگرد این « محور و مرکز » انباشت می کنند که در بوق و کرّنا بدمند « آزادی »، کالایی می باشد که بایستی آن را « جیره بندی » کرد و بسان قطره ی چشم، یواش یواش در موقعیتها و وضعیتهای خطیر برای جلوگیری از امکانهای ساقط شدن از قدرت به مردم و مخالفان بی خطر برای سیستم حاکم با هزاران منّت و تکّبر و شرط و شروط، ارزانی کرد و حتّا با دادن چنان آزادی کالا شده، ادّعای « حاتم طائی و دادگزار بودن » نیز داشت. قرنهاست که سلاطین بی لیاقت و فرّ در کنار متشرّعان خبیث از موبدان گرفته تا آخوندها و فقها و مجتهدان به ما تحمیل و تلقین و اماله کرده اند که « آزادی » را بایستی با حالتهای « التماسی » از مقتدران و حاکمان قاهر، گدائی کرد؛ زیرا هیچ انسانی، شایسته و محقّ « آزادی » نیست؛ بلکه « آزادی »، گنجیست که برای به چنگ آوردن آن بایستی « قدرتمند شد و در کنار خود، لشگری از میرغضّبان و جلّادان » را گرد آورد؛ مبادا که چنان گنجی را دیگران برُبایند و مالک طلق آن شوند. ملّتی که به خود بقبولاند « آزادی »، تُحفه ای التماسی و خواستنی می باشد و تسلیم یاوه گوییهای مستبدّان حاکم بر سرنوشتش شود، آن ملّت در حسرت « هر دم و بازدمی از هوای آزادی » بایستی دریاها خون بدهد و قرنهای قرن، آزار و شکنجه و دربدری و حبس و ذلالت و حقارت و صغارت و رذالت را تاب آورد و عواقب هولناکشان را نیز بپردازد. هیچکس نمی تواند به دیگری، « آزادی » را بدهد یا ببخشاید یا از او بگیرد و به غارت ببرد؛ زیرا « آزادی »، وجود خود انسان هست که خود بودنش را با زایشش در « زیستن و اندیشیدن و گفتن توام با آزاد منشی » در گیتی پدیدار می کند و پاس می دارد. چرا ما در سیطره ی فقاهتی، گدایان التماسی آن آزادیی شده ایم که اسارت محض هست و بس؟. چرا ما حُکّامی را برمی تابیم که خاصم آزادی هستند؟. چرا؟.

٨- نابهنگامان در کنار عقب مانده گان.

در هر سرزمینی می توان « نابهنگام بودن بعضی نسلها و انسانها و نوابغ و شخصیتها و بزرگان را در کنار عقب مانده گان فکری و فرهنگی در همان اجتماع » به عیان دید. کشمکشهای اجتماعی در وسیع ترین شکلهای خود از خشونت آمیز ترین گرفته تا لطیف ترینهایش نشان می دهند که حضور فعّال و کارگذار و متعین کننده ی « اهرمهای درگیر شده ی بینشها و جهاننگریهای نابهنگامان، چگونه با قالبها و کلیشه های جا افتاده و بدیهی شده ی عقب مانده گان فکری و فرهنگی » در هر گوشه و کنار اجتماع، با یکدیگر گلاویز و درگیر هستند. نمی توان خوش و خودی، اجتماعی را متصوّر شد که آحادّش بدون هیچ اکراهی بخواهند پا به پای دگرگشتهای کشوری و جهانی به استقبال از « پوست اندازی اعتقادات کهنه و متعفّن شده ی خود » بروند. چنین انتظاری، خشت بر آب زدن است؛ بلکه باید تلاش کرد که مردم میهن خود با آگاهی و فهم و شعور و بینش فراخبین و گشوده فکری به گسستن از کهنه اعتقادات نخ نما و بوگندوی خود رو آورند. تراژدی زندگی تمام آن « نوابغ نابهنگام و نسلهای جوان و نوگرا » دراجتماعات همگونه و عقب مانده ی فکری و فرهنگی در اینست که تجمّع اعتقادات به تولید گازی دافع در سطح نفوذی پیکر تاثیر پذیر اجتماع، گسترده می شوند؛ طوری که « رخنه و تاثیر هر گونه فکر و ایده ی تحوّل دهنده » را دشوار رو و گاهی اوقات، حتّا ناممکن می کنند. فاجعه ی ایرانزمین از یکصد سال پیش تا همین امروز در این می باشد که « اسبهای جوان و نیرومند ایده آفرینی و نو اندیشی » را بایستی در کنار لاشه ی اسبان مُرده و کپک زده و پیر و فرتوت شده ی اعتقادات آبا و اجدادی و سنّتها و رسوم و آداب متحجّر و مذهبجات خانه خراب کن به کالسکه ی « آرمان و آرزو و ایده آل پیشرفتها و دگرگشتهای اجتماعی » وصل کرد. نتیجه نیز، پیشاپیش، مشخّص است. هدر رفتن نیروی تازه و سرشار از زندگی جوانان برای نعش کشی لاشه ی اعتقادات کهنه و پوسیده ی آبا و اجدادی.

۹- جامعه ی مُستعاری.

استعاره اگر از دامنه ی ادبیات به معنای وسیع کلمه فرا گذرد و به دامنه ی تنشهای فکری و عقیدتی و مذهبی و پولیتیکی و امثالهم در غلتد، نشانه ایست از « فقدان آزادی » در عرصه های مختلف اجتماع انسانها که حکومتگران ذینفع و بی لیاقت و فرّ از مسبّبان اصلی ترویج و دوام آن می باشند. اجتماعی که افرادش در تاریک - روشنای « استعاره ها » به سنجشگری تصمیمها و رفتارها و گفتارهای حکومتگران و گفتن دردها و مُعضلات و فلاکتها و بُغرنجهای باهمستان رو می آورند، اجتماعیست که به شدّت، آلوده ی ریاکاری و تظاهر و دروغ و شیادی و ستم و بیدادگری حُگّام و ارگانهای ابزاری آنها می باشد؛ زیرا در سرزمینی که کشور دارانش، نماینده گان برحقّ و گزینشی مردم بدون هیچ استثنائی نباشند، وجود البسه ی استعاره ای در هر زمینه ای، ناگزیر و ناگریز می باشد. از این رو، افراد آن جامعه ای که به لاپوشانی کردن خود در قدیفه ی استعاره ها مجبور می شوند، جامعه ایست که نشان می دهد، افراد نمی توانند در آزادی به گفتن دیدگاهها فردی و سنجشگری نظرات و رفتارها و تصمیمهای کشور داران بدون هیچ هراسی از جان و حقوق و زندگی خود بکوشند. اجتماعی که کثیری از افرادش به پرده های « مُستعاری » پناه می برند، آن جامعه تا خرخره در « دیکتاتوری و فضای ارعاب و ارهاب و ترور و وحشت و کُشتار و امریه های زورگویی » محکوم شده است، درست بسان مردم ایران در سیطره ی اقتدار فاقد حقّانیت داشتن ولایت الهی - فقاهتی در ایرانزمین. برای داشتن سرزمینی که شایسته ی زیستن و افتخار کردن به عنصر مفید و ارزشمند بودن را داشته باشد و هر فردی بتواند از بهر سر بلندی تاریخ و فرهنگ و مردم خود در کنار دیگران بکوشد، عریانی و راد منشی در کردار و اندیشیدن و سخن گفتن را باید ستود و ارج گزارد و عریانی در گفتار و اندیشه و کردار، هرگز و هرگز به معنای دریده گی زبان و قلم و فحّاشیگری نیست که نیست.

۱۰- ادبیات کودکان و نوجوانان.

دیروز و امروز و فردای افراد یک جامعه را می توان از همان « ادبیات کودکان و نوجوانانش »، ارزشیابی کرد. سنجشگری و بررسی کتابهای کودکان و نوجوانان و اندیشیدن در باره ی ادبیات آنها می تواند به ما بگوید که افراد اجتماع در کدامین رده های « آموزشی و پرورشی و سطح فکر » ایستاده اند. ادبیات کودکان و نوجوانان در سرزمین ما به آنچنان سرند کاری خروار - خرواری محتاج است تا بتوان « ذرّه ای طلای ارزشمند » را از لابلای اینهمه تولیدات بی محتوا و بی مایه، بیرون کشید و پیدا کرد. اگر قصّه ها و متلها و حکایتها و سرگذشت پهلوانان شاهنامه، روزی روزگاری « آموزگار و پروردگار » کودکان و نوجوانان ایرانزمین بودند و سرمشقی برای « منش جوانمردی و آدمیگری در اجتماع »، امروزه روز، ادبیات کودکان و نوجوانان در باتلاق اسلامیت انتحاری و شهید خواهی و احمق و سفله پروری دستگاه ربّانی حکومت فقاهتی و همچنین ایدئولوژیهای سوپر تحمیلی باختری و شبیه سازی فرو تپیده است. به همین سبب، من با صدایی رسا و فریادی جگر خراش بانگ می زنم که سنجشگری ادبیات کودکان و نوجوانان سرزمین ما، گامیست ارزشمند برای آفرینش و بالنده گی میهن فرهنگیده و جهانی شایسته ی ارجمندی انسان و زندگی منحصر به فردش.

۱۱- واقعیت ایرانزمین یا ایده ی ایران؟.

گویا یکصد و اندی سال پیش، متفکّر برجسته و ژرفاندیش فرانسوی، حال و روز کثیری از مردم ایران و مردم بسیاری از نقاط جهان را در سیطره ی حکومتهای توتالیتری، پیش بینی کرده بود:

[ ...... هر کسی را که نگاه می کنی، می بینی سر در گریبان خویش فرو برده است و طوری رفتار می کند؛ انگار که سرنوشت تمام انسانهای دیگر، هیچ ربطی به زندگی او ندارند. برای هر کسی، بود و نبود ابناء بشر بر روی کره زمین و پیرامونش فقط همان فرزندان و همسر و بهترین دوستان صمیمی اش هستند. هر کسی یاد گرفته که برای حلّ و فصل و چاره ی مسائل خودش به هر نحوی از انحاء که شده در بین اجتماع انسانها رخنه کند و راه و کار را پیدا کند؛ ولی هیچکس، دیگران را نه می بیند، نه با آنها دمخور می شود. هر کسی حتّا اگر با دیگران نیز افت و خیز کند؛ نه حسّی و گرایشی عاطفی به آنها دارد، نه اصلا در فکر ایجاد پیوند با آنها می افتد. هر کسی، زندگی و هستی اش فقط و فقط در کندو و قفس خودساخته ی فردی و مسائل شخصی خودش سپری می شود. تنهای تنها. هر گاه نیز در چنین وضعیت و شرایطی، کسی بخواهد معنایی برای هستی خودش و خانوده اش پیدا کند، خود به خود، همپای با چنان معنایابی برای زندگی فردی خودش، معنای « زندگی باهمستان در کنار دیگر همنوعان » از ذهن و روانش، رخت برمی بندد....... ]

« آلکسیس توکویل ( ۱٨۰۵ – ۱٨۵۹ م. ) » - مجموعه ی آثار – متن فرانسوی – نشر گالیمار - فرانسه - ۱۹۹۲

تمام وجودش شعله ور بود و آغشته به دلزده گی از همه چیز و همه کس. با تحکّمی تکاندهنده و مشتهای گره کرده می گفت که: « ...... ایران من. ایران تو. ایران او. ایران ما. ایران شما. ایران آنها. ایران ایشان. آری ایران. ایران « ما خوبترین خوبان جهان »، سرزمین معماها و اسرارها و کمپلکسها و فلاکتها و بدبختیها و عقده های وحشتناک و عجایب منحصر به فرد. سرزمین آدمهایی با صدها لایه ی رفتاری و گفتاری مملوّ از تناقضات هولناک. سرزمین مصرفگرائی بنجلهای دنیوی. سرزمین زنان و دختران نجیب نمای روسپی و جنده های نجیب و محجّبه. سرزمین تعارفات شاه عبدالعظیمی و زیارتگاههای بوگندو. سرزمین آب و هوای حسرتبار و دارنده ی آسمان شفاف و پر ستاره با دشتها و کوهستانها و کویرها و مراتع و مرغزارها و جنگلهای شگفت انگیز. سرزمین مادران دلسوز و غمخوار و امیدوار و چشم انتظار. سرزمین کشمکشها و انقلابها و قیامها و کودتاها. سرزمین حکومتهای مستبد و خونریز و شکنجه گر و غارتگر و خبیث و دزد و عقده ای. سرزمین آدمهای مظلوم نما و ریشو و اشک تمساح ریز. سرزمین عبادت و نذری و سفره ی ابوالفضل انداز و تسبیح گردان و خرمقدس بازی و ناموس پرستی مضحک. سرزمین آدمهای خرافاتی و هپلی هپو و مالیخولیائی. سرزمین بازاریها و انگشتر عقیق و قلیون و چای و سماور و دیزی. سرزمین رونق قبرستانها و گورکنها و مرده شورها و تابوت کشان و جوانیهای در خاک خفته. سرزمین تریاک و اعتیاد خانه خراب کن. سرزمین کودکان ویلان و رها شده در کوچه ها و خیابانها. سرزمین قسم خوردنها و توکل کردنهای تخمی. سرزمین مساجد و اعیاد مذهبی و هیئتها و دسته زنیها و ادعیه و جادو و جنبل. سرزمین فقها و مراجع تقلید و آخوندها و ملاها و اسلام راستین سازان بی مایه و هوچیگر و شارلاتان. سرزمین توضیح المسائل و تعبیر خواب و استخاره. سرزمین بند و بستهای تجاری و بساز و بفروش و ماستمالی کن و کلاهبرداریهای نجومی. سرزمین فرار مغزهای سرخورده از حکومتگران خبیث و ستمگر و زورگو. سرزمین خرید مفت و فروش سرسام. سرزمین از چس، سود کلان گرفتن و از که که، سرمایه ساختن. سرزمین دختران و پسران بی فردا و نا امید و آرزو به دل. سرزمین رفاقتها و دوستیهای لحظه ای و قهر کردنها و خصومتهای ابدی. سرزمین نون قرض دادنها و استاد بزرگوار خطاب کردنها و تیمسارها و ارتشبدها و سرلشگرهای چوبی و چُسکی.

سرزمین برادران و خواهران و برادر زاده ها و خواهر زاده ها و عموها و دائیها و خاله ها و عمه ها و وابستگان تاق و جفت آنها و پسر خاله های دسته دیزی. سرزمین آدمهای الکی خوش و شکم گنده و مغز کوچولو. سرزمین چلو کباب و برنج و قرمه سبزی و شامی و ته چین پلو و سالاد شیرازی. سرزمین عزاداری و مرده کشی و قبرستانهای آباد و تفریحی. سرزمین غارت و چپاول و بر باد دادن ثروتهای طبیعی و هرگز باز نیامدنی. سرزمین قاچاق تریاک و دختران و مبارزان هل من یزید و اعدام و تیر باران و ترور و قطع اعضاء بدن. سرزمین صیغه و ختنه و ازدواج و طلاق و زیر آبی رفتنهای سکسی. سرزمین به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟. سرزمین ماشین بچه دار شدن و سر خیابون رها کردن و لا دادن و بُتون آرمه چیدن به گردارگرد پائین تنه ی آدمها برای حفاظت از نوامیس مردم. سرزمین نفرتها و کینه توزیهای هزاره ای. سرزمین روشنفکران مطیع و تابع و دنباله رو و بد قلق و فُمپُزی. سرزمین آدمهای من بمیرم تو بمیری. سرزمین آدمهای به تخمم گو. سرزمین مقامدارن بی لیاقت و باد به غبغب انداز و هارت و پورت کن و دیکتاتور ماب. سرزمین آدمهای کجا به نفع ماست و کلاهی از نمد باد آورده نصیبمان میشه. سرزمین دکانداری و حجره نشینی و بازار و چک و چونه زنی. سرزمین واردات و مصرف هر کالای مزخرفی که مارک خارجی داشته باشه. سرزمین آدمهای شرمنده از ایرانی بودن خود؛ ولی مغرور به تاریخ و فرهنگی که پیشینیانشان آفریدند و دیروزیان و امروزیان آن را به گا دادند. سرزمین قیافه های عبوس و پیر و خمود و در خود خزیده و طلبکار و گریان و ننه من غریبم. سرزمین چک و سفته و برات بی محل صادر کردن و فاقد پشتوانه ی مالی. سرزمین فقط در فکر ازدواج بودن و جهاز و شرط و شروطهای میلیاردی گذاشتن برا گاییدن صد گرم دوبرگیهای دختران و زنان. سرزمین فک و فامیل دار خارج نشین و مخصوصا گرین کارت دار در یو. اس. ای. سرزمین آدمهای با خورجین خورجین اسکناسهای بی پشتوانه و فاقد ارزش بر دوش. سرزمین باج سبیل ده و لوطی بازیهای مضحک و کوچه مردها و نوچه های کاکا رستمی. سرزمین قومها و لهجه ها برای تمسخر و تحقیر و کیر کردن همدیگر. سرزمین مطبوعات دوزاری و چیز نویسان کاغذ سیاه کن و مترجمان طوطی صفت و وارد کننده ی سرسام آور تحفه های نفهمیده و نجویده ی فرنگی. سرزمین تظاهر و ریاکاری و تقیه و دولا و راست شدنهای دروغکی. سرزمین منتظران مهدی موعود از آستین آسمان یا آنسوی مرزها. سرزمین به درک گو و زندگی فقط دو روزه و بی خیالش باش و بزن بر طبل بیعاری و زیر کار در روی و کون گشادی ممتد. سرزمین دزدهای عادل و کلاهبرداران متقی و آدمکشهای جوانمرد و زورگویان مردمدار. ایران، سرزمین ثروت و فقر و نکبت و تضادهای وحشتناک طبقاتی و قشری.

سرزمین قربون صدقه ی هم رفتنها و اشک ریزیها و زاریها و نفرینها و دشنامها و بد دهنیها و حرامزادگیها. سرزمین مسافرت رفتنهای پزکی و خرج کردنهای شاخ در آور برای پستون و کیرخایه جنبانی در انظار یکدیگر که بله دیگه، دارندگی و برازندگی. سرزمین ترشیجات و مربا جات و خشکبار و هله هوله های رنگین. سرزمین یاحسین! و سقای دشت کربلا و آدمهای بد لباس و فضول و چشمچران و تخم به حرام انداز. سرزمین علی گو و علی خواه و علی زا و علی یاور و علی عاشق و علی مرید و علی داد و علی دوست. سرزمین فالگوش ایستادن و زاغ همدیگه را چوب زدن و آتو گرفتن و رسواسازیهای خونبار. سرزمین بی نظمیها و قاراشمیش و مناسبات خر تو خر. سرزمین فیس و افاده و تکبر و منم منم و پز دادن و افاده های طبق طبق. سرزمین دکترها و مهندسان و متخصصان نافرهیخته و دلال صفت. سرزمین شخصیتهای پایمال شده و حقیر و متوقع و خود بزرگبین و با کیر دیگران داماد شدن. سرزمین حاسدان و کینه توزان و در ظاهر، خیر خواه هم بودن؛ ولی در باطن چشم دیدن همدیگه را نداشتن. سرزمین مهاجرت اجباری یا دلبخواهی و گاهی نیز تبعیدی. سرزمین آدمهایی که در غربت، ناشادند و در وطن غریب. سرزمین سرمایه گذاری در خرید و فروش زمین و یک شبه به میلیاردها تومان دست یافتن. سرزمین دار و ندار خود را پاک باختن و خانه خراب شدن در یک چشم بر هم زدن. سرزمین معامله گران در کشورهای خلیج فارس و مخصوصا دوبی و جزیره ی کیش و ولنگ و بازیهای مدرن نما و غربی مابی.

سرزمین اصرافکاریهای بی حد و حساب و خونریزیها و قصاصها و حق کشیها و ستمهای توصیف ناپذیر. سرزمین ساختمانها و آپارتمانهای بی ریخت و شمایل و خانه های ناامن و بی پرنسیپ. سرزمین محله بندی و منطقه بازی و به کونمون بگو دنبالم نیا بو میدی. سرزمین کاتالوگهای کالاهای تبلیغاتی خارجی را خرید و فروش کردن برای دوختن انواع لباسهای هالیوودی در خودنمائیهای سیرک سان در جشنهای چشم همچشمی برای آب کردن دل از ما بهتران. سرزمین منت گذاریها و منت کشیها و جاکشیها و کس کشیها و خایه مالیها و چاپلوسیها و نوکر بازیها و کون لیسیها و حقارتها و دم بر نیاوردنها. سرزمین کله شق بازیها و خریتها و بلاهتها و نفهمیها. سرزمین آرزوها و امیدها و ایده آلها و ناکجا آبادهای سوخته و خاکستر شده. سرزمین دود و دم و ماشینهای قراضه و جاده های بی تابلو. سرزمین مدعیان و یسل کشان و عربده کشان میدان سیاست و قدرت. سرزمین شعارهای توخالی و دشمن تراشیهای بی رویه. سرزمین ثروتهای طبیعی و منابع عالی برای جنگ و جدالهای خونین. سرزمین قلع و قمع کننده ی متفکر و فیلسوف و هنرمند و ایده آفرین. سرزمین مارش عزا نواختن از زادروز تا مرگروز آدمها. سرزمین گداهای میلیونر و میلیونرهای گدا صفت. سرزمین ترافیک مرسدس بنز و گاو و الاغ و گوسفند. سرزمین آدمهای مقیم غرب و مسافر خوشگذرون با دلار و پوند و یورو در وطن. سرزمین پسته و تنقلات و گز و سوهان و تخمه جاپونی. سرزمین مرگهای زود رس و سکته و سرطان و بیماریهای روانی با عواقب وخیم. سرزمین آدمهایی با عقده های خطرناک و انتظارات و گله گزاریها و شکایتها و دعواها و کتک کاریهای خانوادگی و فامیلی و خویشاوندی و قومی.

سرزمین تیتلها و القاب و نامهای استعاره ای و زبان محاوره ای و ضرب المثلها و متلها و اصطلاحات و متلکها و گوشه و کنایه زدنها و به در بگو دیوار یشنوه. سرزمین پیغوم و پسغوم و خط و نشون کشیدنها و تهدیدها. سرزمین خدا برکت بده و انشاءالله انشاءالله و خدا بزرگه و خدا اگه بخواد و خدا را شکر و خدا بد نده و خدا به داد رس و خدا داده و خدا دوست و خدا خواسته و در نهایت همه ی اینها، خدا گایده. سرزمین آدمهای همه فن حریف و متخصص هر کاری و هر فنی و هر حرفه ای. سرزمین کاسب کارها و طلا فروشها و واسطه ها و محللها و کار چاق کنها. سرزمین حاجیها و کربلائیها و مشهدیها و سیدها. سرزمین دروغگویی و دروغزنی و تهمت و افترا و غیبت و سخن چینی. سرزمین قاچاق و قاچاق کاری و احتکار و دولا پهنا فروختن و چسناله های شبانه روزی. سرزمین ترانه ها و سرودهای تکراری و سوژه های هزار بار نوشته و گفته و اجرا شده. سرزمین ضد تنوع و ابتکار و نوآفرینی. سرزمین حموم و کیسه کشی و لنگ و قدیفه و سنگ پا و سفیدآب و واجبی. سرزمین مانتو و مقنعه و چادر مشگی. سرزمین جنده گی و جاکشی به سبک و سیاق و مرام اسلام پسند. سرزمین ماهواره و کامپیوتر و هندی و چت روم و تماشای برنامه های مضحک و تهوع آور لس آنجلسی. سرزمین صلوات و سینه زنی و روضه خوانی و پا منبر رفتن و استخاره گرفتن و فال حافظ و اجنه. سرزمین کروات و فکل و برک دنس و تایتانیک و ماتریکس. سرزمین شلاق و حد زدن و زندان و محاکمه های رشوه ای. سرزمین خر کریم را نعل کردن و کدخدا را دیدن و ده را چاپیدن. سرزمین میهمانیهای زرق و برق دار و لاف و گزافگوئیهای مزخرف اندر مزخرف. سرزمین زلزله و تصادفات هولناک و بی امنیهای گسترده. سرزمین معجزه و در انتظار محشر کبرا بودن. سرزمین خوفناک حتا برای دشمنانش. آری ایران. سرزمین ایران ......... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه!. ای « آریا »!. ای آواره و دربدر غربت!. تو در ایرانزمین، دلباخته ی چه چیزهائی بودی و هنوز در جستجوی چه چیزهائی هستی؟. آیا در فکر واقعیت پذیر کردن رویاها و آرزوهایت هستی یا نظاره گر و تاب آور واقعیتی که توصیف آن را شنیدی؟. « آریا »، ای مردی که ملعون و منفور شده ی عریانیها و رادمنشیهایت هستی. تو در کدامین ایرانزمین می زیی؟. « ایده ی ایران »؟. یا « واقعیّت ایران » ؟. )

۱۲- چندر اعتقادات.

آنچه را برغم جویدنهای مکّرر نتوان در آسیاب فهم و ظرفیتهای وجودی ما گنجاند و گوارید و دریافت، همان چیز را بایستی از نو در باره اش، دقیق و ظریف و عمیق اندیشید. بسیاری از اعتقادات و باورها و سنّتها و شیوه های رفتاری ما، بسان « چندر » می باشند؛ ولی ما به خود، تحمیل و تلقین کرده ایم که « گوشت لخم و کبابی » هستند. چقدر ما ملّت به جویدن « چندر سنتّهایمان » مفتخر و مغروریم به جای آنکه « هنر نوجویی و نو آفرینی » را بخواهیم. ناگفته نیز نماند که « نوجویی و نوگرایی و نو آفرینی » هرگز به معنای کپیه برداری و شبیه شدن و ادا و اطوار دیگران را در آوردن نیست؛ بلکه تلاشیست از بهر پوست انداختن و زایاندن « خودی نو » از خاکستر آوار کهنه ارثیه های اعتقاداتی ملّت.

۱٣- واقعیت سازی.

یک ریز راه می رفت و کف بر لب آورده بود و می گفت: « .... واقعیتها را من ساختم؛ نه آنچه غافلگیرانه، حادث می شود یا بوده است. اون گوشه ای که من افتادم بهتر از مخروبه ای نیست که تو افتاده ای یا دیگران افکنده شده اند. لزومی نداره به موقعیت همدیگه غبطه بخوریم. هر کدام از ما به نحوی در جایگاه خودمون تنها و بی یاوریم. از اینهمه تلاشها و سگدو زدنها، شاید صدها و هزاران نفر بتونن به هم برسند؛ ولی میلیونها نفر در همون جایی که افتاده اند، می مانند و می پوسند. اخبار تقلاهای اونایی که به هم رسیده اند مرا آنقدر شاد می کنه که مصیبت تنها بودن خودم را فراموش می کنم. مشکل من یا شاید صدها نفر دیگه مثل من در این نیست که دوست داریم به مقام و ارجمندی و رفاه دیگران برسیم؛ بلکه معضل زجر آور ما، « چرایی افکنده شدن و چرایی حرکت است.». تو اگه تصور می کنی که من، شخصیت دیگری نیز هستم، سوای آنی که می بویم و از خودم افشانده می شوم، باید فقط متاسف شوم برای اون نگاه حقیر و کوته بینانه ات. آخه از کوزه همان برون تراود که در اوست. چشمه ای که آب زلال و گوارا و خنک داره، چطور می تونه بوی فاضلاب بده؟. چرا به دماغ خودت بدبین نمیشی؟. کی گفته که هر انسانی باید بی چون و چرا همانسان باشه که من یا تو یا دیگران دوست داریم باشه؟. آیا این زورگویی نیست؟. چرا ما نمیخواهیم بپذیریم انسانها را بدانسان که دوست می دارند باشند و در تلاش برای آنچه که می خواهند باشند بستائیم؟. چرا ما نمیخواهیم بپذیریم که می توان و باید آن شعور را نیز داشت که ایده آلها و تصاویر دلپسند خودمون را از آدمها به کناری بنهیم و اونا را همانطور ببینیم و بپذیریم که در زندگی و گفتار و رفتار و علایق و سائقه هاشون هستند؟. چرا باید هر چیزی رنگ علایق تو را یا مرا یا دیگران را داشته باشه تا ایده آل و دوست داشتنی و محبوب وجود تو و دیگران باشه؟. آخ که چقدر خسته و آزرده شده ام من از این همه انتظارات و باید – نبایدها. برا همینه که دوست ندارم از اون دخمه ای که توش افتاده انم یه قدم اونطرفتر برم. همش علائم است و نشانه ها و تابلوها و مسیرها و نمادها و تصاویر عجیب و غریب. من همین جا می مانم؛ زیرا بی رنگ است و ساده و فاقد زمان و قوانین و اخلاقیات اسارت کننده. واقعیتها را من می سازم و خودم نیز اونا را تاویل و تفسیر می کنم. قصه نباف!. دوران شهرزاد قصّه گو و هزار و یک شب نیز، سپری شده عمو اوغلی!. واقعیتها را من می سازم و تاریخ افکنده شدن و جان کندنم را رقم می زنم. »

۱۴- دیدن خود در آیینه.

از همه، سر خورده شده بود و با نگاهی عاقل اندر سفیه می گفت که: « ..... حکایت ایرانزمین و کاراکتر رفتاری مردمش در کلّ، حکایتیست بسیار گفته شده حتّا در حدیث بیگانگان؛ ولی در باره اش از سوی خودیها « اندیشیده نشده ». اینکه ما ملّت در نوع خود، واقعا تحفه ای خاصّ هستیم، مسئله ایه که تمام دنیا می دونن. ولی اینکه چرا ما نمی تونیم در کنار یکدیگر زندگی کنیم بدون هیچ تبعیضی و ستمی در حقّ یکدیگه، منشا آن برمی گرده به همان « چند چهره گی و کثیرالّنبش » بودن ایرانیان که درونمروزی و بروزنمرزی اش را شامل میشه. حالا نمی خواد غُر و لند کنی!. فرق طیف تحصیل کرده و مثلا روشنفکر اجتماع ایرانی در معنای وسیعش با مردم ایران در کلّ، اینه که روشنفکرش از لحاظ پراکتیکی در بستر ذهنیت و کاراکتر عوام، تنفّس می کنه و همیشه خودش را از مردمش جدا کرده و گسلانده؛ ولی با شعار برای مردم و در کنار مردم بودن، هارت و پورت کرده و همچنان می کنه. از آنجا که زندگی فرد، فرد انسانها نیز در جوامعی مثل ما، پدیده ای عاجل و کنکرت و دو روزه و جزیره سان و دم را بچسب و بی خیالش و کوبیدن بر طبل بیعاری و امثالهم می باشه، خود به خود، هر نوع، دور اندیشی و حساب و کتاب داشتن برای کارها و رفتارها و گفتارها نیز، موضوعی پراگماتیستی؛ آنهم از نوع مبتذلش و حرکتی عاجل و ابزار دم دست به حساب میاد. وقتی که ما می آییم حکومتها را از مردم، منفصل می کنیم و آنها را سوای مردم خودمون می شماریم، متوجّه نیستیم که با چنین کاری، نه حکومتها را درست و حسابی شناخته ایم؛ نه مردم خود را. برای همین نیز هست که هیچکس خودش را مسئول هیچ چیزی نمی داند؛ نه آنانی که حاکم هستند، نه آنهایی که حکم، بر آنها اجرا میشه. در این معادله ی به قول خودت « کائوس / Chaos » وار، نه تنها چیزی به جایی بند نیست؛ بلکه هجوم نابسامانیهاست که مثل شهابهای کهکشانی بر سر و روی آدم، هوار می شوند و آمها نیز راه به جایی نمی برند. من کمتر ایرانی را دیده ام که آن دلیری را داشته باشه، بخواد اخلاقیات ایرانی را در کلّ به گستره ی سنجشگری بخوند و لابیرنت روان و فرهنگ ایرانی را موضوع تفکّرات فردی خودش بدوند. علّتش نیز برمی گرده به اینکه ما خودمون، هر چقدر نیز در هنر خودفریبی، تبحّر داشته باشیم، باز دست آخر می دانیم که یکی از آجرهای همان ساختمانی هستیم که ازش نفرت داریم و قرار است ویرانش کنیم. کیست که آن دلاوری را داشته باشه، لوله ی تفنگ را بر شقیقه ی خودش بگذارد؟. »

۱۵- لنزگذاری در چشم بینشگر .

هر کتابی را که ما می خوانیم، لنزی در چشمان فهم ما می سازد که نه تنها واقعیتها را دگرسان جلوه می دهد؛ بلکه بینش ما را نیز ملوّن می کند. شناختهایی که ما از این راه به دست می آوریم، به آگاهیهای تصنّعی نیز آغشته می باشند. از این رو، برای تجربه ی بی واسطه داشتن از واقعیتها بایستی سهم واسطه ای ابزارها را از سهم تجربه های عریان در « پروسه ی شناخت » تفکیک و متمایز کرد؛ زیرا ابزارهای شناخت، متدهای شناسائی هستند؛ نه شناخت فی نفسه. ولی ما کمتر در این باره می اندیشیم که « ابزارهای شناخت » به ابهام و تصنّعات آلوده می باشند و شناختهای ما را تحت الشّعاع قرار می دهند. منشاء خطاها و فریبهای ما در همین معضل نهفته است.

۱۶- موسس و مجری و ارجگزار به قانون یا حمّال اوامر؟

قوانینی را که نمایندگان برگزیده ی مردم بدون هیچ تبعیضی تاسیس نکرده باشند و مردم نیز به قانون بودن آنها رای نداده باشند، چنان قوانینی فاقد اعتبار هستند و هیچ رسمیت حقوقی ندارند. از این رو، « قانون اساسی » بایستی موسسش، مردم باشند و بتواند شیرازه ی یک ملّت را دوام دهد و مستحکم کند؛ نه اینکه ابزاری باشد برای فروپاشیدن مناسبات اجتماعی. « قانون اساسی » هر کشوری نمایانگر و آیینه ی تمام نمای « عصاره ی شعور و فهم و آموخته ها و تجربیات » مردم یک سرزمین است. آیا آنچه ما به نام « قانون اساسی » در کشورمان داریم، واتاب دهنده ی میزان شعور جمعی ما می باشد؟.

۱۷- رویاهای رنگین من.

با قدحی شراب مرد افکن در دست و چشمانی میگون و لبخندی زیبا، حکایت می کرد که: « ...... تمام آنچه را آرزو می کنیم، دوست داریم اونایی بر آورده کنن که اعتقاد سفت و سختی بهشون داریم. اینکه حالا دیگرون نیز مثل ما، آدم هستن و صدها خبط رفتاری و اخلاقی و امراض جور واجور نیز می تونن داشته باشن، در مدّ نظر ما نیست. اصل اینه که ما در اونا، قابله ی زاینده گی آرزوهامون را کشف کرده ایم. دردسر از آن جایی شروع میشه که ما پی می بریم، افراد ایده آلی ما نه تنها با آرزوهای ما بیگانه اند؛ بلکه سترون نیز هستن و استعداد بار دار شدن ندارن. همین جاست که بلافاصله کاخ آرزوهایمان فرو می پاشه و ما تمام کاسه کوزه ها را بر سر آنانی می شکنیم که ایده آل ما بوده اند. نمی دانم چه جور میشه که ما صدها بار داغ چنین سرخورده گیها را با گوشت و پوست و خونمان حسّ می کنیم؛ ولی بازم همون خطاها را به شیوه ای دیگه مرتکب میشیم. تراژدی قضیه و مضحکه ی درد آور در اینه که ما نمی خواهیم خودمان تک، تک، مجری آن آرزوها و خواستهایی بشویم که در سر و مغرمون می پرورونیم. فقط متوقّعیم که دیگرون برای ما چنان آرزوها و آرمانهایی را برآورده کنن!. ما حقّمونه که داغون و پریشیده و ناامید شده باشیم؛ چونکه بار خودمون را به دوش دیگرونی می اندازیم که بار بر نیستند و از بردن بار خود نیز طفره می روند.

آره جوانمرد عزیز!. دنیای دوستیهای آدمی، دنیای دلبستگیها و شادمانیهای لحظه ای و خنده های پریشیده در دهان آسیاب زمان است. اینکه من دلم می خواد با آدمایی خاصّ، گفت و شنود داشته باشم و از حضور اونا در گوشه ای از این جهان هزار فتنه، دلشاد بشم و گاه گداری، نشانه ای از اونا ببینم؛ ولو به اندازه ی یه سر سوزن باشه، خودش بهترین آرزو و هدیه و سعادتیه که ممکنه نصیبم بشه. باید قدرش را بدونم. آدمها به همون اندازه ی قیافه هاشون، طبیعت و علایق مختلف و متفاوتی دارن. شاید اصلا رمز آغاز و دوام بسیاری از رفاقتها در همین مختلف بودن دوستان و رفیقان آدم باشه، نه در شباهتهای کارکتری که ممکنه حال آدم را بعضی وقتا به هم نیز بزنن. آدمی مثل من، عوضی بودنم را نوشته هام رسوا نمی کنن؛ بلکه خموشی و گوشه گیری جوکیانه ای تابلو می کنه که طبیعتا به آن مبتلا هستم. این پوچی لعنتی که مرا مابین دو لبه ی تیز تیغهای « بودن و نبودن » معلّق نگه داشته، خیلی نیرو از من می گیرن. نه برا اینکه پا در هوا مونده ام و به جایی آویزون نیستم. نه به جان خودت قسم!. همش حقیقت تلخ روزگار و وضعیت اسف انگیز دنیای انسانهاست که باعث میشه بفهمم و دریابم که تمام تعلّقها و تملّکها، هیچ و پوچه؛ سوای همون شراب گوارای دوستیهائی که شیشه های وجودشان ثانیه به ثانیه در حال خورد و خمیر شدن در آسیاب زمانند. آدمها بعضی حرفاشون را حتّا اگه از زهر هلاهل نیز تلخ تر باشن، نباید به جدّ گرفت و از اونا کینه ای به دل داشت. یه چیزایی را تا میشه، باید ندید گرفت. این به معنای باج دادن و کوتاه اومدن و خریت نیست. چه بسا که دانائی و شعور و فهم ما در اینه که خیلی چیزا را ندیده و نشنیده بگیریم.

دنیا اینقدر وسیعه. زندگی اینقدر فراز و نشیب داره. اینقدر رو و نارو داره. اینقدر چزوندنها و سوزوندنها و حسرت به دل گذاشتنا داره که من یکی حاضر نیستم، اون آدمایی را که یه جورایی خوشم اومده ازشون، به همین ساده گیا فراموششون کنم. اون روزا که نوجوون بودم و یه جاهایی پیرزن و پیرمردایی را می دیدم که احتیاج به کمک دارن. میرفتم بهشون کمک می کردم، بعد می شنیدم که با چشمانی اشک آلود می گفتن:« پیر شی الهی !. ». من که معنی این حرف را نمی فهمیدم. بعضی وقتا حتا به تریج قبام هم برمی خورد که چرا اینا میگن، پیر شی!؟. ولی امروز که تمام پشم و ریشم ریخته و سوخته و خاکستر شده و کم کم دارم خنگ و قراضه نیز میشم، می فهمم که تجربه ی بسیاری از واقعیتها به زمان نیاز داره. دیگه نا ندارم آه بکشم، خود خوریم دیگه چی باشه!. آره با معرفت!. من حرفام را طوری می نویسم که خودم نیز از گفته هام درس بگیرم. دیگرون اگه چیزی دستگیرشون نشد، خب تقصیر من چیه!؟. حرفام خیلی جاها و خیلی وقتا، تلخند. حتّا جنبه ی تحکّم نیز دارن. خطاب به همه و به هیچکس اند؛ ولی خودت خوب می دونی که مغرضانه نیستن. من حتّا خودم را جزو همه و هیچکس می دونم و همینطور سهیم و مشترک در خباثتهای اجتماعی و پرورده شده همون طغاری که از محتویاتش اینقدر بیزارم و گریزان و اینجوری با تلخی برمی سنجمش. دردسر بزرگم اینه که بلاهت خیلی از آدما را رو می کنم و خودم از این کارم خجالت و زجر می کشم. اونا هم بدشون میاد دیگه!. حقّ هم دارن به خدا! اصلا یکی نیس به من بگه، تو چرا اعصاب خودت را توی ماشین گوشتکوبی می ندازی و جهالت و نادانی و پوچی ادّعاهای آدما را تو صورتشون می کوبی!. اون روزا خواهد اومد که من نیستم و تازه می فهمن که چه مزخرفات مایه داری گفتم و نوشتم و اندیشیدم. چه میشه کرد!. خسته شدم از بس عکس مار را کشیدم و کلمه مار را نوشتم و خود مار را نشون دادم و بازم کسی متوجّه نمیشه که لیلی، مرد است یا زن!.

ای جان آواره !. درد ما ملّت، درد جابلسا و جابلقا نیست به خدا!. درد زندگی و دغدغه ی یه ذرّه شادی و خوشی و مدارائی و جوانمردیه!. آخه آدما تا دوست همدیگه نباشن به دردهای همدیگه نیز بها نمی دن. دوستی هم، دلی فراخ و وسیع به اندازه ی کیهان می خواد و گذشتی و مهری به وسعت وجودی خداوند مهر. اون پوچی و نیهیلیستی که تا مغز استوخونای منا سوزونده و خاکسترم کرده، خودش بهانه ایه برا گفتن یا شاید هم نگفتن تمام این « سوختم سوختنهایی » که تفهیمشون به دیگرون، زجر مضاعف برا منه؛ چه رسد به اینکه ثمره و بار و برگی هم داشته باشن. آوازهای من، مرثیه نیستن. سرود هم نیستن؛ بلکه یه نوع کنار اومدن با « مجهولی دلهره آور » و تلاشیه برا فهمیدن و دریافتن آنچه « نافهمیدنی و نا دریافتنیه ». در مسافتی که مابین من و دیگرون وجود داره، نه خیری هست نه شرّی. شاید فاصله ها بهتر بتونن روح آدما را به هم نزدیک کنن تا چفت و بست زدن و زنجیر کردنشون به همدیگه. مسئله برمی گرده به شعور و فهم و اصالت نسلها. اگه در سرزمینی، یه نسلی پیدا بشه که برای نسلهای قبل از خودش، هیچ تره ای خورد نکنه، عملا همین برخورد، نشون میده که چنان نسلهایی اصلا وجود نداشته و نزیسته اند. دنیای غریب و متروکی دارم. من، قصّه ی آن مردی هستم که با افکارش بهشت می سازه؛ نه با بی عملیهاش. این جوری نیز به من، زُل نزن!.، لطفا اون چراغ لامپا را پشت سرت خاموش کن!. همین سوسوی نور چشام بسه به جان تو!. بذار منم بخشی از اون تاریکی به حساب بیام که همه جا گسترده است و منتظر معجزه ای نورانی یا شاید هم الهی به قوّه ی شمشیر فقاهتی نشسته!. »


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست