سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اینجـا فـرداست
(مرﺛـیه برای آنکه مانـد و آنکه بـازمانـد)


مه ناز طالبی طاری


• یک درخت، یک بـام.
رویـاهـای شکسته در قابِ پنجره
و تلنگرِ قطره های درشت
که حافظه ی شیشه را در هم می آشـوبند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ آبان ۱٣٨۶ -  ۲٣ اکتبر ۲۰۰۷


یک درخت ، یک بـام .
رویـاهـای شکسته در قابِ پنجره
و تلنگرِ قطره های درشت
که حافظه ی شیشه را در هم می آشـوبند ...

امشب
خطوطِ خالی دفتـرم
در اتاقی از واژه انبـاشتـه
به سکوتی سبز دعوتم می کنند ،
آنچنان که گویی
شعـرها نیـز چون فصلهـا
دل به برگهای سرزمینِ دیگری دارنـد ...

رویـایی از تصویری آشنـا
در اندوهی آشنـاتر
نرم نگاهت را آرام بر نگاهم می نشـاند
و چشمهـامـان
در بی حضوری شفافِ دو آینـه
حوضچه هایی سرشـار از ستاره های کوچکند
که دستهـای خسته ی بـاران را
در خود پناه میدهنـد .

حسِ نزدیکی ات اما شب رنگ است
و دیروزِ نگاهت در صدای پای شبگیـر
ــ که دیگر نمیخوانـد ــ
چه گرم بر عریانی تنم بیـدار می شود
تـا چند گام ،
تنهـا چند گام آنسوتر از امروز
در وقفه ای کوتاه از جنسِ دیـدار ،
جایی میانِ سوتِ ممتدِ "خدا نگهدار"
بـاز به گِل فرو نشینـد .

اینک
چون هیبتی پریش در طرحی از انجماد
از قابِ چوبی ات بیرون می آیی
و کنارم می ایستی .
چشمانـم را می بنـدم
تـا در نوازشِ روشنِ لبانت دریـابـم
که انگشتانـم
در ژرفنایی خالی از لمس
کور می شوند .

ناگفته هایت را هماره می خوانم
سرگشته ی من !
و نانوشته هایت را هنـوز می شنوم .
کتابت را برمیدارم
و واژگانت ــ چه مشتاق ــ
در دستانم روان می شوند .
بر می خیزم
تا دیگر بار در روشنِ آینـه
و آشناتر از همیشه تکرار کنم
که چه آسان می گذرد یـادت
از لابلای پیچک های تنگِ زمان ،
و دیگر اینکـه :
چه شفاف صیقل میـدادی
درد را در جادوی کلامت
پیش از آنکه آتشِ فراموشی اژدهایی شود
و رازهامان را یکسر
در زبانه های سوزانش ببلعد .

امـروز
چون برگی سرگردان
در انحنـای رودبـارانِ درازِ تبعیـد
محکوم به رفتنم و نرسیـدن ،
به تو می اندیشم هنـوز
و به آرزوی نوجوانِ فتحِ لبخندت
که نفی را
در تمامیتِ سرسختِ جوانی ام
و فراموشی را
در ابدیت۶ هُشیارِ حافظه
سرافکنده میکرد ...

اینجـا زمـان در دَوَرانی بی انتهـا
و در فاصله ای از جنسِ سنگ
به گِردِ زمین می گردد
ــ بی که دستی بر چهره ی دیروزم کشد ــ
و پیوستن لاجرم ،
ــ میدانـم ، میدانـم ــ
غزلی ناسروده خواهد مـانـد ،
چنانکه پـاهای رفتن نیز میـداننـد
که تـا گمگشتگانِ تاریخ در آنسوی آبهـا
دلهـای آشنـا را بـاز
در هلهله های غریب به خون بنشانند ،
تـابِ انتظـار بنـاچـار
در کفشهای فرسوده ام گُر خواهد گرفت ...

یک بـام ، یک درخت .
"تــو"
و دیوارهای خانه ای
که با نقش هایی از بهـانه های کودکی ام
و شیطنت های نوجوانی ات
در آوارِ خاک نشست ،
"تــو"
و نگاهِ خاموشی که اینک
پُر قصه اما بی صـدا ، تنهـا
در بُهتِ خالی این پنجره می شکند
همسان و همدمِ شبهـای تفکیکند .

اینجـا
دستانم را در انزوای شهر گُم کرده ام
و نوشته هایم نیز دیگر بازم نمی شناسند .
لاجرمِ غروبهـای بی تو اینجـا قرنی ست
در فصلهـای بی نـام و نشـانِ من
که تکه تکه
در تنگناهای تاریکِ تهدیـد سنگ می شوند
و شبـانـه
استخوانهـای تحمل را در هم می شکنند .

آنسوی آبهـا ،
ــ با تو میگویم ، صدایم را می شنوی ؟ ــ
آنسوی آبهـا
از یـاد مبر لبهـای بیدارمـان را
که پشتِ سنگ واژه های هرگزِ دیروز
در گودی سکوت ناپدید شدند
و پاس دار رویاهـامـان را
در یـادهای گرمِ رفتگانِ آرمیده در نسیان .

امروز بـاز در خیـال
خسته به دیدارت می آیم .
چقدر سکوت
بر راهِ خانه ات ریختـه ،
چقدر مـاه
پشتِ پنجره های مه گرفته ات تـار بسته ...
درهای انتظـار از دور
کش کشانِ پاهای دیروزم را
در ذهنِ شکیبای خانه پژواک می شوند
و تا بازگشتِ ﺛـانیه ها ، سالهـا
در لولاهای زنگ زده شان
نـالان میموینـد ،
تـا درختان همـه
و بامهـا نیز بداننـد
که در این خانـه
نه دیگر دستی ست
و نـه چفتی
که گشودگی را اندک دلیلی بتواندش بـودن ...

فـردا اینجـاست ، محبوبِ من ،
در نگـاهِ تـو ،
در لبخنـدِ تـو
و در دلشوره های تبـدارِ هوسهای من ،
آنگونه که پیش از هر بـدرود
در بوسـه ها و اشکهـایت
غُسلِشـان میـدادی
و زمـان
تنها در حرارتِ تن های ماست
که از تپش خواهد افتـاد .

اینجـا روزهـا
در تنهایی وزینِ زمین ، هر از گاه
از روی بالهـای رویاهایم پیاده میشوم
تـا تنِ خشکِ اشتیاق را
دوباره بر آب زنـم ،
و شبهـا
بی حضوریت را در سروده هایت
چون لبِ شیرینِ انـدوه
در قطره های کوچکِ امیـد تَر میکنم
چـرا کـه
فردای من اینجاست ...

اینجـا فـرداست .
فـردا سرد است .
اینجـا سرد است .

فـردا اینجـاست
و من در امروز ،
نـه ! زیرِ پوستِ امروز
سوار بر موجهای تاریکِ تـردیـد
به نیمه های هـر شب ، بی تـو
پیراهنِ نخی مـاه را بر تن میکنم
و کنـارِ سـالهـایم می ایستم ،
چقدر کوچک شـده ام ... !

اگر بازمیمـانم
بگذار در "تـو" بازبمـانم ،
تنهـا در "تـو" !
و سرانجـام
در ایستگاهِ "تـو" از نفس بیافتم ...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست