سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قصّه ی روسپیگریهای بیضه داران اسلامیت
[چگونه اولیاء الله، حقیرترین دکّانداران « سرزمین دارا و جم » شدند؟]


آریابرزن زاگرسی


• بذر خصم هر انسانی در آغاز در وجود خودش، کاشته و ریشه می گیرد و سپس در فراسوی خود به دنبال آماجگاه عینی می گردد. تا هر انسانی نکوشد که ریشه های خصم و خشونت و کینه توزی را در وجود خودش بخشکاند و خنثا کند و از کار اندازد، جهان نیز رنگ « صلح و دوستی و همزیستی مسالمت آمیز » به خود نخواهد دید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٨ مهر ۱٣٨۶ -  ۲۰ اکتبر ۲۰۰۷


قصّه ی روسپیگریهای بیضه داران اسلامیت

[ چگونه اولیاء الله، حقیرترین دکّانداران « سرزمین دارا و جم » شدند؟. ]

[ ....در ایران، حکومت و ریاست است که گنج باد آورده است. هر قدر، حُکمران، شقّی تر و بیرحم تر است و مردم را بیشتر، قتل و غارت می کند، در نزد دولت، محترم تر و معتبر تر است. « حاجی میرزا محمود » گفت: « خیر!. از حکومت، هم بهتر، مُلّایی است. خطر حکومت را ندارد. هر چه می کند، منع و مذمّت ندارد. معزولی ندارد. از دخل خود به کسی نمی دهد. از همه، راحت تر است و بهتر عیش می کند. صدر را می گیرد. دستش را می بوسند. او همه وقت، عزیز و محترم و از هر تکلیف، آزاد است. با همه ی اظهار ضعف و فقر، بهترین اسلحه و مال را داراست. بُرّنده ترین اسلحه ی تکفیر و مال تمام نشدنی. اظهار فقر و گرفتن مال مردم. آیا در دنیا از این طایفه، خوشبخت تر وجود دارد؟. «. همه تصدیق کردند. محمّد حسن گفت: « آقایان این سخنها، محرمانه است. باید حرف حقّ را در ایران، دفن کرد. » ....... ]

کتاب: « خاطرات حاج سیاح یا دوره ی خوف و وحشت » - به کوشش: حمید سیاح – صص. ۴۱ - ۴۲

۱- چشمهای خشکیده.

تغییر زاویه ی دید ما به کسب چشم اندازی تازه از واقعیتها و پدیده ها می انجامد. ولی چشمی که مستقیم بین می باشد، هنوز نمی تواند تمامی واقعیتها را یکجا ببیند. از این رو، یا بایستی وجودی زنده و انعطاف پذیر و متحرّک داشت که بتوان خود را به هر سویی چرخاند و تصویری و بخشی دیگر از واقعیتها را دید و تجربه کرد یا اینکه بایستی چشمی داشت که به هر سویی همچون آفتابپرست، امکان گردشگری داشته باشد. ما بیش از دو دهه است که نه چشم سیار داریم نه وجودی جنبنده. ما در سمنت « شرایع اسلامیت »، اسیر و ماسیده شده ایم. برای آزاد شدن از چنین اسارتی بایستی در اندیشیدن با مغز خود، درفش ویرانگر و متلاشی کن دیوار ضخیم شرایع طاعونی شد.

۲- قدرت و مسئولیت.

مسئله ی رده بندی کردن در حوزه ی دانشهای بشری به گرداگرد این محور می چرخد که هر بخشی را تا ریزترین جزئیات و پیچیده گیهایش بازشکافی و از لحاظ نظری عبارت بندی کنند. چنین رویکردی به دلیل شناختن و دانش کسب کردن از بهر گلاویز شدن با عوارض جانبی و احتمالا مخرّب و ناخواسته ی هر نوع پدیده و مُعضلی می باشد؛ نه متعین کردن اینکه چه چیزی باید یا نباید وجود داشته باشد. از این رو، تفکیک کردن بخشهای مختلف هر پدیده هرگز به این معنا نیست که بخش منفک شده با بخشهای دیگر، هیچ پیوندی و تاثیرات متقابلی بر یکدیگر ندارند. چنین برداشتی نشانگر عدم فهمیدن مسئله ی « پژوهش و روشهای آنالوتیکی » می باشد. هیچکس نمی تواند ادّعا کند که پژوهشگر مثلا قلب یا مغز یا دندان یا معده و امثالهم، نتایج تحقیقات و تخصّصش با بقیه ی ارگانهای بدن انسان، هیچ ارتباطی ندارند و اگر یکی از آنها را حذف و سر به نیست کنیم، هرگز خللی در ارگانیسم و سوخت و ساز بدن انسان ایجاد نخواهد شد!. چنین ساده انگاریهای بلاهت آمیز، رسواگر بی مغزی آن دسته از قلم بدستانی می باشد که برای حاکمان بی فرّ و قدرت پرستان خونریز بر آنند تفسیرات تحمیق کننده بسازند و توجیهات مُغرضانه ی خود را به ذهنیت مردم، تلقین و تحمیل کنند. قلب آدمی به همان میزان در اندام بشری نقش تعیین کننده دارد که مویرگی ساده در بخشی از بدن، نقش کلیدی خود را ایفا می کند. حذف یکی یا بیشتر به معنای ارزشمند بودن بخشهای دیگر و تنها ملاک و معیار متعین کردن آناتومی سوخت و ساز بدن انسان نمی باشد. هر چیزی حتّا اگر به چشم نیز نیاید، در بدن آدمیان نقش اساسی خود را دارد. در دامنه ی کشور داری و مسائل اجتماعی نیز، هیچکس نمی تواند پدیده و واقعّتی مسلّم را بیرون از نتایج و پیامدهای اجتماعی و منطقه ای و جهانی آن در نظر بگیرد. تمام جزئیات ساختمان فلسفه ی کشور داری با یکدیگر مرتبط می باشند و نقش تعیین کننده در سرنوشت و آینده و لحظات زیستی انسانهای یک سرزمین دارند. به همین دلیل، « مسئله ی قدرت » را نمی توان بدون « مسئولیتهای بشر دوستی و حقوقی و همسویی با بُنپارهای فرهنگی و گرایشهای متنوّع فکری / عقیدتی » یک ملّت به کار بست و در باره ی آن داوری کرد. کسانی که می کوشند مسئله ی « قدرت و مسئولیت » را از دامنه ی « منش فردی و فرهنگ اجتماع »، منفک و مجزّا کنند و آن را به ملک طلق قادرانی جبّار و قهّار، اختصاص و انحصار دهند، همانان نیز هستند که با منفک کردن، شیوه های کاربست قدرت را در عرصه های مختلف اجتماعی و جهانی برای مشوّش کردن اذهان و کتمان جنایتها و خباثتها و کُشتارها و غارتگریها و تخریبهای سرسام آور حکّام بی لیاقت، توجیه تراشی می کنند و چنان توجیه گرانی همه بدون استثناء در همداستانی با جنایتکاران، اینهمانی دارند؛ ولو استادترین استادان دانشگاههای خودی یا بیگانه باشند.

٣- از چاله در آمدن و در چاه افتادن.

کشف خطاها و اشتباهات فردی و اجتماعی به معنای کشف حقیقتهای کهنه و از اعتبار افتاده می باشد. انسانها و ملّتی که در خطاهای مکرّر خود به شناخت حقیقتهای پوسیده پی نمی برند، انسانها و ملّتی هستند که از فریبی به فریب دیگر فرو می غلتند و به خود نمی آیند حتّا اگر هزاران قربانی بدهند و خسارتها و آسیبهای جبران ناپذیر نیز ببینند. خطاها و اشتباهات را زمانی می توان خطا و اشتباه نامید که انسان در چند – و – چون آنها، سیمای حقیقتهای پوشالی و متروک شده ی خود را باز یابد. ما ایرانیان در رویداد خطاهای تاریخی و اجتماعی خود در باره ی « اسلامیت و طیف موکّلان شمشیر به دستش »، بارها و بارها فریب خورده ایم؛ زیرا سیمای هزار مکّاری حقیقت کریه و چندش آور الهی را نشناخته ایم. به همین دلیل از چاله ای در می آییم و در چاهی مخوفتر با آرایشی نو نوار و تحمیق کننده تر و خشونت آمیزتر از همان حقیقت کذّایی فرو می افتیم. اسلام فقط یک چهره ی بسیار زشت و خشن و زمخت دارد و هزاران دام رنگارنگ و خوشنما. حقیقت اسلامیت همان چیزیست که در قرآن و شرایع قیراطی، تثبیت و تفسیر می شود و دامهای خوش رنگ و نگار اسلام را می توان در انواع و اقسام تاویلها و تفسیرهای خوشنمای مُد روز با یابس و طوبا بافیهای بی معنا و توجیه کن به همّت اسلام راستین سازهای بی مایه و کم مایه و خودفریب به آسانی دید. مشکل بزرگ و کلیدی فلاکتهای ممتد و قرن به قرن مردم ما در این است که مردم ایران، فریب دامهای خوش نما را می خورند و به چاه هولناک و هزار لابیرنتی آخوندها و فقها و مراجع تقلید ذوالفقار رفتار درمی غلتند. اینست که بزرگترین خائنان و متلاشی کننده گان فرهنگ و شیرازه ی اجتماع ایرانی تمام آن « خوشنما سازانی » هستند که با آگاهی و مغرضانه به نابودی تاریخ و فرهنگ و انسان ایرانی تلاش پیگیر دارند. رسوا کردن چنان فرهنگ ستیزانی از اهمّ تکالیف و وظایف روشنگران خویشاندیش و جوینده می باشد. ما بدون رسوا کردن رفتارهای فعّالان اسلام و سنجشگری اسلامیت در تمام ابعاد تصوّر پذیر شدنی آن، هرگز نخواهیم توانست در ایرانزمین، فضایی را بیافرینیم که « دگر اندیشی و بالنده گی فرهنگ و پی ریزی سیستم کشور داری دمکرات روش » امکانپذیر شود. اسلام با تمام زیر و بمهایش از اساسی ترین و خاصم ترین و مهلک آورترین موانع فراگسترده گی آزادی و دمکراسی در ایران می باشد.

۴- نبرد هزاره ها.

« صد و بیست و چهار هزار » انبیاء تاق و جفت با این شعار به میان مردم آمدند که رسالت خود را « نجات دادن انسانها » از آلوده شدن به « زندگی دنیوی » می دانستند. آنچه را آنها « نجات بشر » می خواندند، همان چیز، « اسارتگاه شکنجه ای انسانها » بود و هنوز هست؛ زیرا « رسالت نجاتخواهی آنها » باعث شد که زندگی در جهان به مصیبت سرای فاجعه بار تبدیل شود و انسانها در آتش محنت آن، دائم بسوزند و خاکستر شوند. فیلسوف بر خلاف رسولان الهی با این « ایده ی ژرفمایه » از میان مردم برخاست که « زندگی در گیتی به هیچ مُنجی فراکائناتی » ملزم و محتاج نیست؛ زیرا انسان به تن خویش می تواند با جهان پیرامون خود در زیباترین شکل ممکن، هماهنگ و همسو و همگام شود و با شاد دلی بزیید. خصومت با فیلسوفان و ایده های آنها، جنگ هزاران ساله ی انبیاء و موکّلان الهی برای استقرار اراده ی مطلق خواه خودشان و مومنانشان بر ذهنیت و روان انسانها می باشد که تاریخ هولناک بسیاری از جوامع بشری را تا امروز رقم زده است. یکی در فکر آزادی و بهزیستی انسانهاست بدون حضور و دخالت نیروهای مرموز و توهّمات و لاطائلات فرا کائناتی. یکی در فکر نجات انسانهاست با در بند و اسیر کردن و شکنجه دادن مضاعف انسانها آنهم با خونریزی و ترور و قتل و تلقین و تحمیل و اجبار رسالت الهی خود. آنچه که گیتی را به جهنّم تبدیل کرده است، حضور نامرئی الاهان مقتدر و مستبدّیست که در پیکر موکّلان زمینی خود به جنگ با انسانهایی رو آورده اند که حاضر به پذیرش طوق عبودیت و بنده گی و صغارت و حقارت آنها نیستند. انسان، خداییست که « گمگشته گی در آزادی گیتایی » را بر اسارت و منّت سعادتمند شدن در جنّت الهی ترجیح می دهد. پیکار بشر با الاهان مستبد و مقتدر و خونریز در جهان، پیکار انسانها از بهر « مهر به زندگی » می باشد که هزاران سال است ادامه دارد و همچنان ادامه خواهد داشت.

۵- بینش من از جهان.

هر انسانی که پا به جهان می گذارد در « جهاننگری خود »، آتمسفری را خواهد آفرید که چگونه گی « زیستن » او را در جهان و رفتار با هر چیزی که در آن وجود دارد، رقم خواهد زد. انسانی که تقدّس اعتقادات و جهاننگری اش بر « بهزیستی خودش و دیگران » ارجح باشد، در ایجاد فلاکتهای باهمزیستی و استمرار طولانی آنها، نقش اساسی ایفا می کند. ولی انسانی که جهاننگری اش به « خوشزیستی » در گیتی می اندیشد و از دلشاد بودن خودش و دیگران به وجد می آید، انسانیست که برای آبادانی گیتی و زیستبوم خود، ابتکارات و ایده ها و نقشه های اساسی و گرانبار دارد و در راستای واقعیت پذیری آنها، گامهای ژرف برخواهد داشت. ایرانزمین ما بر خلاف « فضای بسیار اثیری و زیبا آرایشی زندگی و جهان و توصیفات دلآویز در دیوان شاعرانمان » به ویرانه ای و مخروبه ای دلآزار می ماند؛ زیرا « تقدّس اعتقادات و آداب و سنّتها و مذهبیت و خرافه پرستی » در پراکتیک اجتماعی به دلیل سیطره داشتن شمشیر اسلامیت، بر « زندگی خوش » می چربد و استیلا دارد. ما در زمینه های اقتصادی و فکری و دانشی و تکنیکی و فرهنگی عقب مانده ایم؛ زیرا « اعتقادات خود را » به مرحله ی الوهیت رسانده ایم و خودمان را در حضیض سفاهت و بدبختی پا برجا نگه داشته ایم.

۶- حرفهای هول و ولا.

...... « آزادی » از آن دسته مفاهیم جاذب و معمّایی می باشد که تا امروز، خونین ترین جنایتها را به نام او در تاریخ، رقم زده اند و در آینده نیز خواهند زد.

...... « شیطان »، انقلابی ترین نامداری بود که پیامبر و پرچمدار آزادی بشر شد.

...... « رو در بایستی »، دربیست که اگر به روی کسی باز شود، بایستی بایستد و آن را نگه دارد؛ زیرا لولا ندارد که بتوان آن را دوباره بست!.

...... هیچگاه کار قضاوت را به آخوندها نسپارید؛ مگر اینکه طناب به دار آویختن خود را هم پیشاپیش، حاضر و آماده در دست داشته باشید.

...... خطاهای ما را تا زمانی که هیچکس ندیده است، خطا به حساب نمی آوریم؛ بلکه آنها را حواسپرتی می نامیم.

...... آنکه نمی تواند کرانه ی آرزوهای خود را ببیند، فقیرترین انسان روزگار هست؛ زیرا از داشته های خود، غافل می باشد.

...... حکومت ولایت فقیه، خرابه ایست که ملّت در آن جا، به گا می رود!.

...... « یقین داشته باشید و دل، قوی دارید که قوّادی، شرف دارد به قاضیگری مسلمانان ». این حرف را یک دزد سر گردنه می گفت.


« در مذمّت و ریشخند ارباب مُعمّم » :

( نعیم سده ای اصفهانی / وفات یافته در ۱٣۰۴ قمری ):

خیالشان، همه، کوتاه و چشمشان، همه، تنگ
فنونشان، همه، وهم و شئونشان، همه، دون
مَقال این حُکما چیست؟، جُملگی مشکوک
کلام این جُهَلا چیست؟؛ سر به سر، مظنون

« جامی »:

واعظ، خر است و انجمن وعظ، خر گلّه
گر خر رود به خرگلّه، نتوان زخر گِله!
آسوده گی مجوی ز وعظ، که خلق را
جز دردسر نمی دهد از بانگ و مشغله
روشن نشد ز پرتو گفتار او، دلی
کی کرم شبچراغ کند کار مشعله؟.

« حزین لاهیجی »:

از صحبت شیخان دغل، سوخت دماغم
ای باده پرستان، ره میخانه کدام است؟.

۷- تجربیات بی واسطه.

مسئله ی حقیقت، منحصر به فرد و تجربه ای بی واسطه و عریان و یکراست می باشد. هیچکس نمی تواند با خواندن داستانهای « شیرین و فرهاد » و « لیلی و مجنون » و « وامق و عذرا » و « ویس و رامین » ادّعا کند که می داند و می فهمد « عشق چیست؟ ». هیچکس نمی تواند با خواندن گزارش صخره نوردان مشهور و با در دست گرفتن نقشه ای ادّعا کند که به « اوج قلّه ی اورست » صعود کرده است. هیچکس نمی تواند با مشاهده ی خشک و خالی مناسبات « زناشویی » ادّعا کند که می داند و می فهمد « زناشویی و پدر و مادر شدن »؛ یعنی چه؟. حقیقت، هیچگاه ایمان آوردن به نصوص خشک و ماسیده نیست؛ بلکه « تجربه ای عریان » می باشد که به آزادی فردی ما در زیستن و اندیشیدن می انجامد. ایمان در تضاد با تجربه ی حقیقت بی واسطه می باشد؛ زیرا فقط « شهادت دادن و اعتراف و تصدیق کردن آن نصوصی است که تثبیت و منجمد و خارا سنگ » شده اند. در ایمان متحجّر داشتن به چیزی، ما هیچگاه از آن چیز – هر چه می خواهد باشد - هرگز تجربه ای نداریم؛ زیرا به تن خویش در دریافتن و کنکاویدن و رویارویی مستقیم با آن چیز نبوده ایم و تلاش نیز نکرده ایم. تربیت در فضای ایمان به این معناست که ما غّل و زنجیرهای سنگین اعتقاداتی خود را نسل به نسل از دست و پای خود وا می کنیم و به دست و پای فرزندانمان می آویزیم. در ایمان داشتن نمی توان به « عریانی تجربه ی حسّی و عینی و فکری » پدیده ها و چیزها انگیخته و با شور و اشتیاق به آن چیزها آمیخت و دریافتی منحصر به فرد از آنها داشت. از این رو، « تجربه ی بی واسطه و عریان از چیزی » به خود موضوع منوط و مشروط نمی باشد؛ بلکه به انسانی گستاخ و تکرو و دلیر و آزماینده بازبسته می باشد که کیفیت تجربیات خود را در « اندیشه ها و گفتارها و کردارهای خود » وامی تاباند. بیش از هزار و چهارصد سال و اندیست که « حقیقت محمّد ابن عبدالله » در اجتماع ایرانزمین و خاور میانه از عظیم ترین موانع و خاصم « تجربیات عریان و فردی » انسانها می باشد. چنین حقیقتی در تکرار کسالت آور و بی مایه ی « حوزوی و فقاهتی و محدّثی » به کُشتن تمام آن سوائقی در آدمیان مشغول است که وجودشان در ابناء بشر به « نو جویی و نو زایی و نو اندیشی و نو آوری و نو ایده ای و نو دینی و نو خدایی و نو رفتاری و نو زیستی » می انگیزانند. حقیقت نمایی که خود را حاکم و آمر و آخرین تجربه ی بشری قلمداد کند، دروغی آشکار است که تمام تاریخش به « خونریزی و قتل و شیادی و مزوّری و ترور » آلوده می باشد؛ زیرا هیچ « تجربه ای دیگر را » برنمی تابد و به رسمیت نمی شناسد؛ سوای آن « تجربه ای که مالک حقیقت نصّی به تثبیتش امر کرده است ». حقیقت قرآنی، ضدّ زندگی و آزمودن فضاهای تازه و بدیع می باشد. اینست که نماد درخشان و چشمگیر و برجسته ی « استبداد ذاتی اش » همان شمشیری می باشد که بر پیشانی خود، آن را حک کرده است و بر گردن سنجشگرانش، لبه ی تیز و تندش را فرو می آورد. حقیقتهای شمشیری، حقیقتهای پوشالی و طبل تهی می باشند. هیچکس نمی تواند کائنات را در یک قطره ی آب بتپاند. ولی می توان یک قطره ی آب را در کائنات به آسانی جایگاهش را مشخّص و متعین کرد. اسلام و تمام موکّلان تاق و جفتش هرگز نخواهند توانست حتّا برغم خونریزیهای هزاره ای، آن امکان را به دست آورند که « کهکشان فرهنگ باهمستان ایرانیان » را در قطره ی بوگندوی اسلامیت فرو تپانند. ولی ایرانی می تواند با آرایه های فرهنگ دلاویزش در فضای عطر آگین خود، قطره ایی را که حتّا بوی گند می دهد، معطّر کند. تاریخ معاصر ایرانزمین از رویداد فاجعه ی نکبت بار سال ۱٣۵۷ به این سو، خوشبختانه در راستای « اقلیت شدن مسلمانها » به راه افتاده است. آن روز از راه خواهد رسید که در ایرانزمین از اقلیتی سخن بگویند که کاملا منزوی و بی آزار در گوشه ای از خاک ایرانزمین به نام « فرقه ی محمّدیه » خطاب شوند.

٨- منطق یاسینی.

منطق و استدلال فقط جایی کاربرد دارند که هر انسانی با مغز خودش بیندیشد و با دلاوری، تصمیم بگیرد و گشوده فکر باشد. جایی که منطق و استدلالهای ژرف برغم تلاشهای فکری و روشنگریهای گویا، هیچ کاربرد میلیمتری در ذهنیت و روان انسانها ندارند، همانجاست که غرایز و آتوریته ی اکتسابی به تمام کنشها و واکنشهای آدمیان، سمت و سو می دهند. در اجتماع ما ایرانیان نمی توان با تکیه به منطق و استدلال به آن میزان از روشنگری و ارتقا فهم و شعور افراد جامعه، موفّق شد؛ زیرا « آتوریته ی نصایحی و شرایعی » توانسته است، ذهنیت و شعور افراد را قالب بندی کند. « اندیشیدن و ایده آوری » در اجتماع ما، ملعون و منفور و سوخته ی آنانیست که در باتلاق « نصایح و شرایع » در هم می لولند.

۹- رزمهای بزم آمیز .

من در روند « پیکارهای فرهنگی ام » برای ارجگزاری به « اصالت و شرافت و کرامت و حیثیت و حقوق و آزادی فردی و ارجمندی آدمها و نگاهبانی از جان و زندگی آنها » هرگز در باره ی « ظفر یافتن » خودم بر خاصمان فرهنگ و تاریخ و زندگی نمی اندیشم؛ بلکه در این راستا می اندیشم که چگونه با مسئولیتها و پرنسیپهای فردی خودم در نبرد برای « آزاد اندیشی و سرفرازی انسانها و میهنم » سهیم شوم. من فقط به « سهیم شدن در آزادیهای فردی و اجتماعی » می اندیشم؛ نه به سیطره و استیلا یافتن؛ زیرا « پیکارهای فرهنگی »، هیچگاه جنگ برای قدرتربایی و حاکمیت استبدادی بر مردم نیست؛ بلکه از یک طرف برای ارجگزاری به حیثیت و کرامت شاهنشاهی و نگاهبانی از آزادی و ایجاد شرایط شایسته و خوشگوار زیستن انسانها در گیتی می باشد و از طرف دیگر در سمت و سوی خنثا کردن اقتدار حاکمین و حکومت ناپذیر شدن وجدان و ذهنیت و روان و منش تک، تک انسانهای یک سرزمین می باشد. من بر این اندیشه ام که هیچ حکومتی حتّا دموکراترین نوعش نمی تواند « خوشزیستی و خوشدلی تمام و کمال » را برای مردم یک سرزمین به ارمغان آورد. ولی مقامداران یک حکومت می توانند امکانها و فضاهایی را بیافرینند و بسازند و گسترش دهند که فرد، فرد انسانها در عرصه ی چنان امکانهایی برای جست – و – جوی خوشدلیها و خوشزیستیها و شادکامیهای خود تلاش کنند. ارزش هر حکومت و حکومتگرانش به این بازبسته است که چقدر در زایش و فراگستری و پرستاری و بالنده گی خوشزیستی و خوشدلی انسانهای یک سرزمین گام برداشته و تلاش می کنند؛ نه اینکه چقدر مقتدر و مجری قهّار و سمج عقاید و مبلّغ و مروّج و مدافع حقیقت کذّایی و پوشالی و مزخرف خود هستند.

۱۰- راسیونگرایی و حسیات آدمی.

آن چیزهایی که در نخستین تجربیات و نگاهها برای حسیات ما، مسلّم و بدیهی می باشند، بسیاری از ابعاد همان چیزها در کارگاه « راسیونگرایی » به تمسخر گرفته می شوند. راسیونگرایی انسان به چیزهایی می خندد که « احساسات آدمی » به وجود و واقعیت و عینیت آنها گواهی می دهند. عکس قضیه نیز صادق است. بسیاری از اصولی را که « راسیونگرایی » ما در رویکرد خود به بازشکافی و اندیشیدن در باره ی محصولات حسّیات به ما ارائه می دهد، از نظر « قلب و احساسات ما » فقط باعث خنده و تمسخر و شایان بی اعتنایی هستند. به همین دلیل است که کشمکش « راسیونگرایی و احساسات آدمی » به تقلیب و تحریف و بی قواره کردن سراسر آن چیزهایی مختوم می شود که ما بی واسطه یا با واسطه، تجربه می کنیم. شناختهایی که ما در پروسه ی کشمکشهای « راسیونگرایی و احساسات » به دست می آوریم، شناختهایی نقابدار و تاریک و مه آلوده هستند و بزرگترین و متعین کننده ترین اهرم خطاهای تشخیصی و شناختی ما نیز در اتّخاذ شیوه های رفتاری و گفتاری و کرداری و تصمیمی می باشند. ولی ما زمانی می توانیم به « درست - فهمی و داوری تقریبا دقیق » دست یابیم که بتوانیم نیروی فهم و استنباط و دریافتن و اندیشیدن خود را « فراسوی کشمکشها » بگذاریم و داده های حسّی خود را در کنار نتایج و محصول اندیشیدنهای راسیونالستی به تقابل و مقایسه فراخوانیم تا بتوانیم « تفاوتها » را تمیز و تشخیص بدهیم و سپس در صدد داوری برآییم. پاره کردن هر کدام از امکانها و محصولات شناخت در پروسه ی « داوری کردن » به معنای اخته و تقلیب و تحریف و تاریکسازی واقعیت می باشد. « راسیونگرایی » را می توان معنادار و ارزشمند خواند؛ چنانچه « حسّیات » را به جدّ بگیریم و « حسّیات » را می توان شایان اندیشیدن دانست؛ چنانچه ابزارهای راسیونالیستی را در بازشکافی و تحلیل آنها دخیل دهیم. شناخت دقیق، یک سنتز معرفتی می باشد؛ نه یک تجربه ی انتزاعی.

به همین سبب، وقتی که عصّاره ی اندیشیدنهای آدمی در مفاهیم فردی، عبارت بندی می شوند، فهمیدن آنچه که دیگری اندیشیده است و منظور نظرش می باشد، بسیار دشوار می شود. به همین دلیل نیز دریافتن جامع و درست ایده ها و افکار دیگری به کاربست وقت و ژرفنگری و شکیبایی و با طمانینه خواندن و پیوسته بازخوانی آثارش منوط می باشد. ولی همه ی انسانها در آن موقعیت و وضعیت و رده ی فکری نیستند که بتوانند بلافاصله به مغز افکاری راه یابند که در « مفاهیم راسیونالیستی » واتاب و گنجانیده شده اند. در نتیجه، برای آنانی که به خود زحمت داده اند و توانسته اند با مسئولیت و صرف اوقات خویش به فهم افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان و نوابغ برجسته ی جهان، روزنه ای پیدا کنند، هیچ راهی نمی ماند سوای آنکه به کاربست « تشبیهات ماترالیستی »، استناد کنند تا بتوانند آنچه را که از افکار و ایده های متفکّران و فیلسوفان و نوابغ آموخته اند در صدد تفهیمش به دیگران برآیند. خطر بالقوه و انحرافی تمام « تشبیهات ماتریالیستی و مفاهیم راسیونالیستی » در اینست که واسطه ها می خواهند « چیزهایی » را به کوزه ی مغز آدمیان انتقال دهند که بالذّات خود، انتقال ناپذیر هستند. هیچ چیزی را انسان نمی تواند از راه کاربرد مفاهیم ناب راسیونالیستی و تشبیهات ماتریالیستی به دیگران بفهماند؛ طوری که تفهیمات او در مغز دیگران به خطا و انحراف و کژفهمی آلوده نشوند ؛ زیرا در تار – و – پود هر « مفهومی و تشبیهی »، بخشهایی نامرئی از حسّیات و نگرشها و تجربیات فردی واسطه ها، آغشته می باشند که خود به خود به پیچیده گی و بغرنجی مسئله ی « تفهیم »، شدّت می دهند. شناخت اصیل را جایی می توان به دست آورد که بفهمیم هیچ « مفهومی و تشبیهی » نمی تواند ما را به « دانستن » چیزی رهنمون کند که به هزاران و چه بسا میلیونها لایه ی نامرئی از حسیات دیگران آغشته می باشد. هر چیزی که در دامنه ی روان و مغز انسانها، اتّفاق افتد و تاریخ داشته باشد، با هیچ « مفهوم و تشبیهی »، دانسته نخواهد شد. « انسان، پدیده ای کیهانیست ». به همین دلیل، دانستن او، محال است؛ زیرا جامعیت کیهانی را نمی توان تجربه کرد و فراسوی امکانهای مادّی و معنوی بشر می باشد. ما در جهانی از دانشهای سطحی و شناختهای خاکستری و تاریک و مبهم و درهمریخته و قمر در عقرب می زییم.

۱۱- دوستان ایرانزمین چه کسانی هستند؟.

دوستی، فروزه ای مهر آمیز است بدون آنکه دیگری را « مقید و ملتزم » کند. در « دوستی » نمی توان چیزی را « دوست » داشت که « بخشیده » می شود؛ بلکه بایستی بر « بخشایشگر » آفرین گفت و کرامت و بزرگواری او را ستود. آنچه را دیگران در حقّ همنوعان و جانداران دیگر می بخشند و هدیه می دهند، ثمره اش به بالیدن « درخت دوستی » می انجامد که بسیار پر بار و بر نیز می باشد. دوستی همواره از مرزهای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی و اعتقاداتی برمی گذرد تا « شیرازه ی گردهمآیی انسانها » را مستحکم کند. بر ما چه رفته است که حاضریم دوستیهایمان را قربانی اعتقاداتمان کنیم و « درخت باهمستانمان » را ارّه و قطعه قطعه کنیم؟. می گویند و می نویسند که « ایران، سرزمین تضادهاست ». ولی من می اندیشم که ایران در طبیعت و زیستبومش، سرزمین مدارائیها و زیبائیهاست. سرزمین موزائیک درهمسرشته ی کویر و کوهپایه و جنگل و دشت و دمن و آب و هوای متفاوت منطقه ای با مردمان گونه گون. فقط اگر « تضاد » در گستره ای معنا داشته باشد، آن گستره فقط، دامنه ی « سیاست و حاکمیت » می باشد؛ ولا غیر. چرا در سرزمینی که طبیعتش و زیستبومش، شعور و فهم دارد، انسانهای حاکم و آمر بر آن سرزمین، فاقد شعور و فهم می باشند؟. چرا آنانی که حاکم می شوند، نمی خواهند بفهمند که « ایران »، سرزمین « مداراییها و زیبا گراییها و همسایه داریها » می باشد؛ نه « سرزمین تضادهای خشونت بار توحش الهی »؟. چرا؟.

۱۲- دزد و نردبان بیار.

بعضی از انسانها هستند که استعداد و فنّ دزدی کردن را خوب می دانند، حالا دزدیدن هر چیزی که می خواهد باشد. بعضیها نیز وسوسه ی دزدی کردن و یک شبه به امکانهای مفت رسیدن، دست از سرشان برنمی دارد؛ ولی فنّ و فوت و مهارت دزدی کردن را نمی دانند. معمولا دزدان ماهر به نردبان بیار نیز در اکثر مکانها و موقعیتها محتاجند. از این رو، آنانی که نمی توانند دزدی کنند، فوری به « نردبان بیار دزدان »، رغبت و گرایش شدید دارند. در جامعه ای که حکومتگرانش هرگز برگزیده ی آحّاد مردم بدون هیچ استثناء و تبعیضی نباشند، « دزد و نردبان بیار » با یکدیگر اتّحاد منفعتی خواهند داشت و اگر مابین آنها، اختلافاتی نیز بروز کند، بحث بر سر منفعت بیشتر خواستن می باشد؛ نه تغییر نقش یکدیگر یا مذمّت دزدی به طور کلّی. ایرانزمین بیش از دو دهه است که در سیطره ی « دزدان و نردبان بیارها = حُکّام قهّار و اصلاح طلبان بی رگ و ریشه » در حال چپاول و غارتگری می باشد و ما مردم نیز آنقدر خام اعتقادات پوسیده و گندیده ی خود شده ایم که خبر نداریم، تمام هستی و نیستی مان دارد به تاراج می رود. چونه زنیهای یک دهه ای حکومتگران بی لیاقت با نردبان بیارها در عرصه ی مثلا « اصلاحات »، دقیقا همان بگو مگو بر سر منفعت و قدرت بیشتر خواستن می باشد؛ نه بر سر تصمیم گرفتن برای زندگی شرافتمندانه ای را پیش بردن و از دزدی، دست کشیدن و به تنوّع آرا و فرهنگ و تاریخ ملّت ایران ارج گزاردن.

۱٣- زیبایی در عصیانگری.

« سرانجام، روزی روزگاری می رسد که انسانها خواهند فهمید « راز زندگی جاودانه » در چیست؛ اگر مصمّم و توام با مسئولیت و آگاهی و هوشیاری، همبسته و متّفق شوند از بهر آنکه به « کُشتن و خونریزی و جانستانی »، پایانی ابدی بدهند. »

[ هنری میلر ( ۱٨۹۱ - ۱۹٨۰ م. ) - « در باره ی بی پرنسیپی اخلاقیات » – متن انگلیسی – چاپ آمریکا ]

انسان سرکش و معترض و عصیانگر در برابر هر نوع « بیداد و ستمگری و بی مهری » می تواند نشانه های « زیبا منشی » گوهر و شعور و رفتار و فکر خود را در فریادهای دادخواهی اش واتاباند. او زیبا می شود، وقتی که بر بیدادگر، نهیب و زنهار می زند. او زیبا می شود، وقتی که تازیانه ها و شلّاقهای ستمگر را پاره پاره می کند. او زیبا می شود، وقتی که زندگی به دور افکنده شده را نگاهبانی می کند و جانستانها را در بند می کند. او زیبا می شود، وقتی که آبشار مهر ورزی اش بر کویر تشنه ی بی مهریها و دشمنیها و کینه توزیها فرو می بارد. او زیبا می شود، وقتی که نگاهبان جان و زندگیست و همچون سروش اسطوره ای در تاریکی شبها به گرداگرد جهان می چرخد تا فریاد رس دردمندان باشد. او زیبا می شود، وقتی که جهان را می آراید و می پروراند او در زیبا آرایی زندگی و جهان، مهر می افشاند و گیتی را سرشار از مهر ورزی می کند تا زیبایی ستایش انگیز خدایی را افزون کند که از گوهر وجودی اش در گیتی و کائنات، افشانده شده و با رقص دلآویز کیهانی، شعله ور می باشد. . او حتّا با دستهای بسته و حلقه ی دار بر گردنش، می خندد و به اوج زیبایی خودش می رسد. انسان عصیانگر، انسان جمشید گونه ایست که آیینه ی زیبایی تمام عیار پریان قصّه های گمگشته را می ماند. انسان عصیانگر، زیبای دوست داشتنیست که پیکارهایش، عطر افشانی گلستان عشق و دوست داشتن و افسونگری مهر آمیز به انسان و هر آن چیزیست که در کیهان وجود دارد.

۱۴- صراط فردی.

« ..... خجالت بکشید ای بی ناموسا! مگه شوما خوار و مادر ندارین؟. شرف خوبه! آبرو خوبه! شعور خوبه!. معرفت خوبه! ولی شوماها هیشکدومشا ندارین. تف بر این دنیای دنی!. کافر شدین همتون!. بی دین شدین همتون!. یاغی شدین همتون!. حقّتونه که شمشیر بیگیرن تو سرتون!. ای بی مروّتا!. ای کفّار!. ای زنادقه!. ای داااااااااااااااااد! ای بیداااااااااااااااااد! ای رسول الّله!. دنیا را کفر گرفته!. دیگه شرف نیست. دیگه همه ددری و جاکش شدن!. دیگه هیشکی نماز نمی خونه و روزه نمی گیره!. دیگه هیشکی دعا نمی خونه!. ای هواااار! ای فریاااااااد!. آقای عزیز به فریادم برس. دستم به دامنت!. این قوم گمراه، ابلیس پرست شدن! ای مرد به دادم برس!. »

- آریا: « چی شده پدر عزیز؟. چرا داد و فریاد می کنید؟. کی شما را اذیت کرده؟ ».

..... آقا جان!. قربان مرامت!. من، گمراه شده ام!. میشه به من بگین، « صراط المستقیم » از کدوم طرفه؟.

- آریا: « راستش را بخواهی ای پدر عزیز!. منم مثل شما، یه روزگارانی، گمراه بودم. تا اینکه یه روزی در یک مکان پرت افتاده ای، یه عارفی را دیدم و ازش همین سئوال شما را کردم. میدونی چی جوابم داد؟. گفت: [ صراط المستقیم تو، آن راهیست که خودت می آفرینی اونا! ] . بعدش دیگه هیچی نگفت. من از اون روز تا همین امروز که می بینی، فقط در صراط المستقیم خودم هستم و هرگز گمراه نیز نشده ام ».

...... عجبااااااااااااااااااااااااااااااااا؟.

۱۵- چرا کثیری از ما ایرانیها، نان به نرخ روز خور شده ایم؟.

نرخ روز ( در معنای وسیع کلمه )، نرخیست که عرضه کننده می خواهد با اتکیت زدن مقطوع به کالای خود، چم و خم خریدار را ارزشیابی کند و با واشکافی و تحلیل زیر و بم روحیات و روان و حالتهای واکنشی مردم، برای آینده ی کسب و کار خودش، نقشه ها و برنامه های حساب شده، طرح بریزد. با تسلیم شدن در برابر « نرخ روز » است که ما روحیه ی « سازشکاری و بی اعتنایی و انعطاف پذیری بی دلیل خود را » آشکار می کنیم. از این رو، حکومتگران مستبد می توانند تا زمانی بر مردم یک سرزمین دوام آورند و مستولی باشند که مردم در برابر « نرخ روز »، هیچگاه عصیانگری و شورش و چون و چرا نکنند. روزی که مردم از « نرخ روز » به طغیان آیند، روزیست که ریشه های نهال « پرنسیپگرایی » مردم در حال نضج گرفتن می باشد. ما هنوز که هنوز است « نان حکومتگران » را حتّا اگر خاک ارّه نیز باشد به « نرخ روز » می خوریم. به همین دلیل نیز، آخوندها و فقها و مراجع تقلید و ملّاهای با عمامه و بی عمامه بر ما، حاکم خواهند ماند.

۱۶- جاذبه های چیستانی..

انسانی که با مغز خودش می اندیشد و در چارچوبها و قالبها و کلیشه های مذهبی و ایدئولوژیکی و مسلکی و امثالهم گرفتار نیست، در هر چیزی که پیش پایش کشف می شود، عنصری انگیزنده به ایده و هنر و فکر نو می بیند. وقتی ما نمی توانیم چیزی را ظریف و دقیق و عمیق دریابیم و از آن برای کشف و شناخت چیزهایی بکر و دیگر سان، انگیخته و پرسنده و جوینده بشویم و به خودمون نیز زحمت نمی دهیم که « افکار و ایده هایی » را بفهمیم، آنگاه است که از ضعف خودمان در فهم افکار دیگران به عذاب و عصبیت و تنفر درمی غلتیم. سپس تصوّر می کنیم با تمسخر شاشیدن در چاه زمزم می توان از مثلا « هنگامه ی افکار و ایده ها » در مغز و روان خودمان راحت بشویم و در گوشه ای لم بدهیم و تسبیح اعتقادات منجمد و متعفّن و زنگار شده ی خودمان را مدام بچرخانیم و دلمان را به این خوش کنیم که دنیا، دو روزه. تا چشم، هم بذاریم، همه چیز تامم شده رفته. گور بابای اندیشیدن و مسئولیت و همبسته گی و اعتراض . مهم اینست که به من خوش بگذره و این دو روزه ی عمر به خوشی طی بشود. همین جور نگرشهاست که تاریخ اجتماعی و کشوری ما را بیش از دو هزار سال است به باتلاقی بوگندو و هلاکت بار تبدیل کرده است و هنوز نمی خواهیم بپذیریم که بدون اندیشیدن و ایده آفرینی نمی توان از هیچ باتلاقی بیرون آمد. اساسا وجود « متفکّر و فیلسوف و هنرمند و شاعر و موسیقیدان و هنرمندانی که نامتعارف از بافت همگونه و همعقیده گی اجتماع گله سان » می باشند، از کهنترین ایام تا همین امروز، باعث دردسر و نا آرامیهای اجتماعی و فردی و کشوری و امثالهم بوده اند. یکی از کلیدی ترین دلایلی که « متفکّران و فیلسوفان » و امثالهم را در طول تاریخ جوامع بشری، قلع و قمع و ترور و سر به نیست کرده اند، دقیقا همین « پرنسیپ نامتعارف بودن و دگرسان اندیشیدن و ایده ها و افکار آنها » می باشد که تمام ساختارهای اعتقاداتی همگونه ها را متزلزل می کنند و اخگر نا آرامیهای روحی و فکری را در وجود آنها ایجاد می کنند.

در کمتر جوامع بشری می توان کثیری از انسانها را دید که به « نو شونده گی پویا و جنبان »، دلبسته و گرایش داشته باشند. بیشتر جوامع در همان « سطح شطرنجی اعتقادات و آداب و سنّتها و میراثهای عتیقه ای رسوم قبیله ای و عشیره ای خودشان » در جا می زنند و گاه، گداری با پاشیدن سطل آبی مختصر در جلوی کاروانسرای اعتقاداتی خود به آن چیزهایی اکتفا می کنند که با شتاب به « پوست افکندنها و نو گراییها » در جوامع جوینده و نو اندیش، نیرو می دهد. درست بسان خانه های خشت و کلنگی که مردم، صبحها درب حیاطشان را تا دو سه متری اطراف درب ورودی، جارو می کردند و آب مختصری نیز می پاشیدند و برمی گشتند داخل همان آلاچیق خودشان بدون آنکه از زیستبوم خود، چیزی بدانند یا بر آن، چیزی بیفزایند و تغییرش دهند. همه چیز حالت « غریزی » دارد برای مردم اینگونه جوامع از تحصیل کرده اش بگیرید تا عامی ترین آدمهایش. به همین دلیل است که پیدایش فیلسوف و متفکّر در چنین جوامعی و انتشار و گسترش افکار و ایده های آنها با « کفّاره های وحشتناک و توصیف ناپذیری » روبرو می شود. تراژدی انسان اندیشنده و متفکّر در این است که با خوردن آن « سیب لعنتی = شناخت بی واسطه بر شالوده ی تجربیات و اندیشیدنهای فردی خود »، نه تنها به رانده شدن از بهشت کذّایی (= حقیقتهای ازلی – ابدی و حاضر و آماده و آکبند ) محکوم شد؛ بلکه در گستاخی و دلاوری برای چنان کاری باعث شد که با « آگاه و دانا و عارف نیکی و بدی شدن » نیز به پای خدا برسد. من، « عصیانگری » را دوست می دارم و می ستایم؛ زیرا با چنین دلاوری و طغیانگری است که به « آزادی و استقلال فردی ام » دست می یابم و خدا می شوم.

۱۷- همه چیز را همگان دانند.

« همگان » در هیچ کجای جهان تا کنون از مادر، زاده نشده اند. در نتیجه، هیچکس نمی تواند ادّعا کند که « همه چیز » را می داند. مسئله ی اجتماع و حکومت به گرداگرد این محور می چرخد که برای دانستن چیزی و اخذ تصمیمی بایستی از هر چیزی، دانش و آگاهیها و تجربیاتی داشت تا بتوان در مقایسه و سبک و سنگین کردن آنها با یکدیگر به تصمیمی واحد، دست یافت. در نتیجه، حضور و سهیم شدن تمام گرایشهای متفاوت و متضاد و ناهمگون و رنگارنگ به گرد یکدیگر، لازم و ضروری می باشد. « مجلس »، میدانیست که آگاهیهای همگان به تقاطع یکدیگر می رسند و در رایزنی با یکدیگر به گرفتن تصمیمات سنجیده و حسابشده موفّق می شوند. در اجتماعی که « همه چیز » را فقط مدّعیان یک مذهب خونریز و جانستان بدانند، آن جامعه به هیچ مجلس و دولت و ارگانهای کشوری، محتاج نمی باشد و اگر نیز از چنین ارگانهایی سخن برود، فقط حالت خیمه شب بازی دارند؛ زیرا « ولی امر » به تنهایی کفایت می کند که نقش « همگان » را ایفا کند. او فقط به « صفرهایی » نیاز دارد که بی مقداری خودش را افزایش دهند؛ نه اینکه رسوا کنند. « جامعه ی امّت شده »، مجموع صفرهایی هستند که هیچ نمی دانند؛ ولی به نامشان، « همگان » را رقم می زنند و « همه چیز » را از آنها « پنهان » می کنند. جامعه ی امروز ایران، اجتماع « هیچان جاهل » می باشد.

۱٨- غمخنده های بینشداران.

- قال ملعون الدّهر فی کتاب – { ارواح الشّیاطین } - جلد ۲۷٨۹ – جزء هفت میلیارد و هشتصد و چهل و نه هزارم – صفحه ی دوازده میلیون و سیصد هزارم : « ...... چطور میشه چیزی را تغییر داد که مستعد تغییر نیست؟ من واقعا نمی فهمم. آخه اگه تغییر باعث بشه که آدما به خوشیها و لذّتها و امکانها و آسایشهای بهتری برسند، پس چرا باید اینقدر احمق باشند که نتونن، خوشیهای خودشون را در تغییرات ببینند؟. مگه میشه؟. من میگم اصلا بحث بر سر نتایج تغییر نیست؛ بلکه مسئله فقط خود تغییره که اینهمه، جار و جنجال سرش میشه. بعدش. گرفتیم که مردم به تغییرات نیز تن در دهند، آیا محیطه که بایستی تغییر کنه یا آدما هستن که باید تغییر کنن؟. کدوم یکی؟. اگه بگیم محیط باید تغییر کنه که باز می افتیم توی یه دور باطل اگه و مگه و شاید و کذا و کذا. اگه بگیم آدما باید تغییر کنن، اونوقت مسئله اینه که کدوم آدما باید تغییر کنن؟. مگه همه آدما مثله همند که بخوان با تغییر همزمان خودشون باعث تغییر محیط زندگیشون نیز بشن؟. کدوم آدما آخه؟. بعدش!. منظور ما از تغییر چیه اصلا؟. آیا اون تصویر و ایده الی که من از مثلا مناسبات اجتماعی و توقّعی که از آدما دارم و چگونه گی محیط زندگی ام را آرزو می کنم، بهش میگن تغییر یا اینکه نه!، تغییر خودش یه معمّاست و بهانه برای آنکه ما از شرّ یه سری چیزا خودمون را آزاد و رها کنیم؟. تازه!. اون چیزا مگه چی هستن که اینقدر به دست و پای ما، غُل و زنجیر زده ان؟. آیا میشه اون چیزا را از خودمون دور افکنیم یا اینکه باید ابزارهای کمکی به فریادمون برسن؟. من هنوز نمی فهمم چی باید تغییر کنه و اساسا تغییر، یعنی چه و چرا باید تغییر کرد و گرفتیم که من، تغییر کردم، آیا تغییر من، یه باره خواهد بود یا اینکه مثل آدمای خونه به دوش، دائم از این ایستگاه تغییر به اون ایستگاه تغییر بایستی کوچ کنم؟. چه گیری کردم من!. مُردیم از بس که حرف تغییر را زدیم ؛ ولی همون سنگ پایی موندیم که از اولش بودیم!. ».

- قال مفسد فی الارض فی کتاب - { عوره النّسوان } - جلد ٣٨۶۴ – جزء دوازده تریلیارد و سیصد و بیست و هشت بیلیون و چهل و دو هزارم – صفحه ی نود میلیون و یکصد و هشتاد و دو هزارم: « ...... نگفتم حواست جمع و ضرب نیست!. بفرما!. ببین جانم. تو، مرزهای چند تا چیز را با هم قاطی می کنی و برا همینم هست که دائم در تناقض و هول و ولا هستی. وقتی میای یه چیزی را بالفرض، نفی یا اثبات کنی. خب چیکار میکنی مگه؟. خود به خود به یه سری اصول پایه ای، گیرم که با شدّت تمام اونا را نیز رد کنی، استدلالهای خودت را آویزون می کنی تا بتونی حرفات را به کرسی بنشونی و کفه ی بحث را به نفع نظرات خودت سنگین تر کنی. بعدش اگه طرف مقابلت بیاد بگه، بابا جون!. تو مثل اینکه هوش نیستی. آخه مادرت خوب! پدرت خوب!. تو ناخود آگاه به دامن یه متافیزیکی غلتیده ای که در حرف با شدّت تمام منکرش هستی؛ ولی در عمل به همون شدّت نیز وفادار و مومن به اون می باشی. پس جنگ و دعوات دیگه سر چیه؟. بهتر نیس اول بری درساتو خوب بخونی، بعدش بیای اظهار لحیه کنی؟. ولمون کن بابا، اعصاب داری!. »

- قال مهدورالدّنیا و والآخره فی کتاب – { فنون الپولیتیقوس } - جلد ۴۵۲٣ - جزء هفده تیریلدیارد و هشتصد هزارم – صفحه نود و شش میلیون و سی و سوم : « ...... ما برا اینکه بتونیم به اهداف خودمون برسیم، بایستی یه برنامه ی حسابشده داشته باشیم. همینجوری نمیشه با خاصم خودمون درگیر شد. آدم وقتی می خواد یه دیواری را خراب کنه، میگرده ببینه کجاش سسته و زودتر با یه تکون، فرو می ریزه. ما اگه بخواهیم تمام نیروهامون را در جایی هدر بدهیم که سخت ترین و ضخیم ترین قسمت آسیب پذیر خاصمه، اونوقته که دیگه نیرویی برامون نمی مونه و همون وسطای مبارزه از پا در میاییم. چنین کاری، ناشیکاریه جانم؛ نه نبرد بهره آور. من میگم اول بایستی خوب برانداز کرد که ما از فاصله ی مثلا ایکس تا ایگرگ به چقدر زمان نیاز داریم تا بتونیم با صرف کمترین نیرو، بیشترین نتیجه را به دست بیاریم. بعدش نیز باید ببینیم، آرایش نیروهای خودمون را چطوری باید استقرار بدیم که در شتاب برای رسیدن به اهدافمون و سنگر بندی تدافعی از اونا، تلفات انسانی، نداشته باشیم. ما که نمی خواهیم با جون آدما بازی کنیم. ما می خواهیم، هنر حقّ ستاندن و نبرد برای آزادی و بهروزی را بخشی از برنامه های زنده گی روزانه ی خودمون بکنیم. اصل اینه دوستان من!. پس هوشیار و بیدار باشید که باید چیکار بکنیم. »

- قال محارب الخّاطی فی کتاب – { طبقات الکفّار } – جلد ۱۲۶٨٣ – جزء هیجده میلیون و هفتاد هزارم – صفحه ی نهصد هزار و پانصد و بیست و یکم :« ....... تمام مذاهب، مثله زندون سیاهچال می مونن. هر چی که بشر در جهان، تجربه کرد و برای انگیخته شدن به آفرینشهای نو به نو در تصاویر اسطوره ای واتاباند، همون چیزها را مذاهب اومدند و به دست و پاهاشون، زنجیرهای سنگین زدند تا همه چیز، ثابت و متحجّر بمونه. من میگم تلاشهای متفکّران و فیلسوفان اینه که می خوان تصاویر اسطوره ای را از اون چارچوبهای زنگار گرفته ی مذاهب و ایدئولوژیها و امثالهم بیرون بیارن تا آدما بتونن در پیوند بی واسطه با تصاویر اسطوره ای، خودشون آفریننده و مبتکر بشن. خصومت با متفکّر و فیلسوف با نمیدونم صدها برچسب عجیب و غریب به اونا زدن بر سر این نیست که اونا آدمای عجیب الخلقه ای هستن و به دیگران، هیزم تری فروخته ان یا ارثیه ی پدری اونا را خورده ان؛ بلکه بحث بر سر اینه که آدمای مومن و مقلّد و متّقی و آویزون به هر چی آقا گفت! با « فکر و ایده و اندیشیدن »، مسئله دارن و نمی دونن چه جوری میشه فکر کرد!. حالا تو می خوای « هنر اندیشیدن » را به این قوم سرا پا تقصیر تفهیم کنی، اونوقته که پدرت را خواهند سوزوند و دمار از روزگارت در خواهند آورد. چونکه هر چی بنویسی، میگن این چیه؟. یعنی چه؟. هی باید یاسین بخونی زیر گوش اونا و اونا نیز همون عرعرهای هر روزه را بخونن زیر گوش تو. نتیجه اینکه، سری که درد نمیکنه را نباید دستمال بست جانم. یه عدّه ای دوست دارن شبانه روز، عرعر کنن. اصلا میدونی چیه؟. خیلیها دوست دارن خواب آلوده نفس بکشن و همش توی کُما باشن. حالا تو می خوای اونا را بیدار کنی. خب معلومه که علیه ات می شورن. ول کن بابا اسدالله!. »

۱۹- فاصله ها.

انسان بسان گویی می ماند که مابین فاصله های خود خواسته و ناخواسته، همواره در سرگردانی و حیرانی می چرخد و دائم، دوّار است. بر فاصله ها نمی توان چیره شد؛ زیرا فراز و نشیبهای زندگی آدمیان می باشند که در موقعیتها و فرصتها و امکانهای رنگارنگ در پیش پای انسانها پدیدار می شوند. شناخت و کشف چگونه زیستن در بستر فاصله هاست که سکون و انجماد دریای اجتماع را به خیزابهای شادی بخش و سر زنده وامی گرداند. ولی آنچه ما را هم از یکدیگر می گریزاند، هم به یکدیگر، پیوند می زند، حضور و شناختن ملموس و هجرانزای فاصله هاست. در کدام چاله ی « فاصله های خودخواسته و ناخواسته » بود که ما ایرانیان به پاره پاره کردن مخمل زندگی یکدیگر، درّنده خو شدیم؟. جایی که با شعوران و هوشمندان و مسئولان و بیداران یک سرزمین نتوانند گرد همدیگر آیند، هیچگاه نبایستی از اتّحاد احمقها و حاکمیت آنها بر ما به شگفتی فرو افتیم؛ زیرا آنانی که هوشیارند از « مسئولیت پذیری » می گریزند. به همین دلیل نیز حاکمیت احمقها اجتناب ناپذیر است.

۲۰- خصم من.

بذر خصم هر انسانی در آغاز در وجود خودش، کاشته و ریشه می گیرد و سپس در فراسوی خود به دنبال آماجگاه عینی می گردد. تا هر انسانی نکوشد که ریشه های خصم و خشونت و کینه توزی را در وجود خودش بخشکاند و خنثا کند و از کار اندازد، جهان نیز رنگ « صلح و دوستی و همزیستی مسالمت آمیز » به خود نخواهد دید و در هر دوره ای و عصری و هزاره ای با انواع و اقسام جنگهای خونین و وحشتناک، دست به گریبان خواهد شد. خصم هر انسانی در ذهنیت و روان و اعتقادات و سوائق و غرایز خودش ریشه می دواند و با تولید زهر نفرت و کینه توزی می تواند انسان را به ماشین تخریب و آزار و خشونتگرایی سوق دهد. خصم هر کدام از ما، خود ما هستیم. چرا به نبرد با خصمی نمی رویم که در وجود ما، لانه کرده است و از ما، بیمارانی جنگجو بر ضدّ یکدیگر ساخته است؟


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست