سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از گردابهای ناگزیر
[ گام به گام تا محشر کبر ]


آریابرزن زاگرسی


• حسّی را که ما نسبت به میهن داریم همان حسّی نمی دانیم که به هم میهنانمان داریم. ما از همدیگر می گریزیم و حتا بیزاریم بدون آنکه خردلی از مهر خود، نسبت به میهن بکاهیم. وطن برای تک، تک ما، درختی بوده است که ما بسان پیچک به تنه و ساقه ها ی آن، خود را پیچانده ایم و به بالا کشیده ایم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ مهر ۱٣٨۶ -  ۲٨ سپتامبر ۲۰۰۷


(مضحکه ی اقتدار و حاکمیّت مصیبت زای دلقکهای الهی = ..... چون تیمور لنگ بر بایزید، پادشاه عثمانی غلبه کرد، او را در قفس آهنین محبوس کرد. به محض اینکه تیمور، بایزید را در قفس دید، به خنده در آمد. بایزید به تیمور گفت: « از این پیروزی سرمست مشو! ». تیمور جواب داد: « بر ناپایداری احوال جهان واقفم و خنده ی من بر تو از سر خود خواهی و غرور نیست؛ بلکه بخت و اقبال با برگزیدن دو مرد ناقص مثل من و شما برای تقسیم کردن تمام امپراتوری آسیا، واقعا انتخاب عجیبی کرده است؛ زیرا شما از یک چشم، کور و من از یک پا، لنگم! ». )
(سفر نامه ی سانسون / ص. ۲۷ )



۱- تراژدی دیالکتیک عشق و نفرت.

حسّی را که ما نسبت به میهن داریم همان حسّی نمی دانیم که به هم میهنانمان داریم. ما از همدیگر می گریزیم و حتا بیزاریم بدون آنکه خردلی از مهر خود، نسبت به میهن بکاهیم. وطن برای تک، تک ما، درختی بوده است که ما بسان پیچک به تنه و ساقه ها ی آن، خود را پیچانده ایم و به بالا کشیده ایم. از این رو، مهر ما به میهن، مهر به ایده ی میهن یا تکه ای خاک در منطقه ای جغرافیائی نیست؛ بلکه مهر به آن تکیه گاهیست که ما به آن از کودکی آویخته شده و بزرگ شده ایم و اکنون نمی دانیم آن تنه و ساقه ها چیستند و کجایند. مهر سرگشته ی ما به همان چیزیست که در تنه و ساقه های درخت میهن پیجیده اند و یاد از آنها، دلتنگیهای ما را وسعت می دهند. دریغا که ما هنوز نمی دانیم مردم ما، همان تنه و ساقه های درخت میهن هستند؛ یعنی ما به چیزی مهر می ورزیم که با شتابی باور نکردنی از آن گریزانیم و رو برتافته ایم!.

۲- انسانها چقدر به « پولیتیک » محتاجند؟.

نیازهای آدمی را نبایستی با خواسته های آدمی اینهمانی داد. ما در مسئله ی باهمزیستی به بسیاری چیزها نیاز نداریم و نبایستی چنان چیزهایی را « نیاز خود » به حساب آورد. « پولیتیک / کشور داری / سیاست / » در اجتماعات بشری از خواسته هاییست که می توان از نقش و نفوذ آن در مسائل میهنی بسیار کاست؛ چنانچه انسانها، « فرهنگیده رفتار کردن در حقّ یکدیگر » را پرنسیپ زندگی باهمستان خود بدانند. جامعه ای که مناسبات فرهنگی اش بسیار آسیب ببینند و لطمه بردار باشند، جامعه ایست که سراسر آن، سیاسی خواهد شد، خواه چنان سیاستی، بدشگون و منحوس و آزارنده باشد، خواه سیاستی، امریّه ای و قانونتراش و بند و بست و لجام زننده به بسیاری از چیزها باشد. در هر دو صورت، آسیب رسان می باشد و بر دشواریهای زندگی انسانها با یکدیگر، دو چندان می افزاید. غامض و لاینحل شدن مسئله ی سیاست فقاهتی در ایرانزمین، نشانگر آنست که « فرهنگ باهمستان ایرانیان » از دو دهه قبل تا همین امروز، به شدّت آسیب دیده است. ما آنقدرها که مطبوعات و رسانه های متنوّع از بامداد تا شامگاه در گوشمان فرو می کنند به « پولیتیک » محتاج نیستیم که جزو خواسته های ماست و می توان از آن، چشم پوشید؛ زیرا وجود آن اثبات کرده است که بر ضدّ پرنسیپ باهمستان و فرهنگ ماست. سیاست فقاهتی در ایرانزمین، ضدّ « نیازهای اساسی و حیاتی ایرانیان » می باشد.

٣- حاکمانی که به حکومت کردن، محکوم هستند.

چیزی را که انسانها یک بار، آگاهانه یا ناآگاهانه و توام با هیجانها و التهابهای روحی و روانی برمی گزینند و می آزمایند و سپس در باره ی پیامدها و عواقب آزمونگرایی خود می اندیشند و در صدد تجدید نظر برمی آیند، اگر آن چیز یک بار برگزیده شده در موقعیّتی قرار گرفته باشد که بتواند بر تمام ارگانها و تار – و – پود فونکسیونالیستی کشور، نفوذ و دخیل و آمر شود، آنگاه است که بایستی فکر « واژگونی حاکمان و ساقط کردن آنها را از قدرت » ، ریشه ای طرّاحی کرد. تحصیل کرده گان اجتماع ایرانزمین تا امروز نتوانسته اند سیستمی را از لحاظ تئوریک برای اداره کردن ایرانزمین در سر بپرورانند؛ طوری که اگر عدّه ای خواسته و ناخواسته به قدرت دست یابند، هرگز نتوانند در مدّت اقتدار خود، آنچنان بر کُنج و کنار و ساختار فونکسیونالیستی ارگانهای کشوری و روان و ذهنیّت ملّت بسان سرطان، چنگ اندازند که هیچ امیدی به ساقط کردن حکّام نباشد. ایده ی کشور داری را طوری بایستی اندیشید و قوانین و قوای ذینفوذ و دخیل را به گونه ای باید ساختمانبندی کرد که هیچ گرایشی نتواند پس از به قدرت رسیدن به طور کامل و تمام عیار بر سراسر ساختمان کشور داری و ذهنیّت و روان مردم چیره شود و استیلا یابد. « ولایت فقاهتی » در ایرانزمین به « حکومت کردن »، محکوم می باشد؛ زیرا طیف تحصیل کرده ی ایرانی از « اندیشیدن در باره ی ایده ی کشور داری بر شالوده ی فرهنگ باهمستان »، ناتوان و ناجسور است.

۴- سناریوی زندگی.

زندگی، کتابیست که نمی توان آن را پیشاپیش خواند، بدون آنکه آن را نزیسته باشیم. اندیشیدن در باره ی زندگی، یادآوری و بازخوانی همان چیزهائیست که بر سر ما رفته است و تجربه کرده ایم. آنانی که می خواهند کتاب زندگی را صفحه به صفحه بخوانند، همه بدون استثناء با جدّیتی خاصّ به آن رو می آورند. ولی آنانی که در باره ی « زندگی » می اندیشند، مجبورند که یاد - آشوبهای خود را از نو بزییند و یادآوری کنند. همین اندیشیدن در باره ی زندگی زیسته شده، سراسر جدّی بودن آن را رسوا می کند. تفکّر در باره ی « زندگی زیسته شده » به خنده دار و مضحک بودن و تراژیک بودن زندگی می انجامد؛ زیرا انسان در انتهای جمعبندی حماقتها و امیدها و تلاشها و سرخورده گیها و جانبازیها و وحشتها و خنده ها و شادمانیها و گریستنها و خباثتها و تبهکاریهایش می باشد که می تواند به معنائی برای زندگی؛ ولو پوچ باشد دست یابد. قصّه ی زندگیهای تلخ در بازخوانی و یادآوری همهمه ی خاطره هاست که به سناریویی خنده دار واگردانده می شود.

۵- گریختن ایرانیها از یکدیگر.

ما از یکدیگر می گریزیم؛ زیرا پای رفتن و آمدن به سوی یکدیگر را نداریم. ما گلوله ای شده ایم که در حالت دوّار بودن می باشیم و در هیچ فرمی نیز نمی توانیم در کنار یکدیگر بایستیم. ما را باید به یکدیگر ببندند و در چارچوبهایی محفوظ و دربند کنند تا امکان « گرد آمد » ما امکانپذیر باشد. ملّتی که « اشتیاق و درد و شور و حال و دست و پای رفتن به سوی همدیگر » را ندارد یا به عمد و قصد، دست و پای خود را از کار انداخته است، ملّتیست که دائم، « بسته و اسیر » خواهد ماند؛ ولو عالیترین و بهترین امکانها و مغزها و استعدادها و هنرها و تواناییها را نیز داشته باشد. ملّت بی دست و پا، ملّت صغیر و حقیر و حاجتمند است؛ نه ملّتی که خودش آقای خودش می باشد. چرا ما ایرانیها، اینقدر بی دست و پا شده ایم؟.

۶- از اخلاقیّات Cash Value تا منش پهلوانی.

زندگی فردی و جمعی در اجتماع را نمی توان بدون اندیشیدن توام با سنجشگری در باره ی « اخلاقیّات حاکم و نافذ و تعیین کننده » در مناسبات انسانها برتابید. بسیاری از آن چیزهایی را که ما برای ترضیه ی سوائق و نیازها و خواستها و آرزوها و رویاها و خیالات متنوّع خود به دنبالشان هستیم با « بینش و اعتقادات فردی و جمعی » ما، عجین می باشند. اینکه هر انسانی در کدامین موقعیّتها و لحظات، کدامین نیازها و سوائق عاجل را داشته باشد، در همان حالتها نیز برای کسب و برآوردن چنان سوائقی، مبانی اعتقاداتی خود را کارساز می داند. اگر انسانی برای رسیدن به پُست و مقامی در یک « مصاحبه ی اداری » بداند که با گفتن بعضی دروغهای کوچک و بزرگ یا جعل اسناد ریز و دُرشت می تواند به آن چیزی دست یابد که به نحوی پاسخگوی همان نیازها و خواستها و آرزوها و سوائقش باشد، بی گمان با روشهای رفتاری و گفتاری و نوشتاری خود در فضای « اخلاقیّات مصلحتی و Cash Value » می زیید که می تواند « دلایل توجیهی و تفسیری » برای دروغگوییها و تبهکاریهای خودش بتراشد. ولی « منش پهلوانی » در وفادار ماندن به آن چیزهاییست که فروزه های « فردیّت و شخصیّت » انسان را رقم می زند و حتّا از مرزهای « خویشتنپایی » نیز برمی گذرد و در برابر چیزهایی صف آرایی می کند و در تضاد با آنها می باشد که « فاقد شایسته گی و فرّ » هستند و به دروغ می خواهند به چیزهایی دست یابند که لیاقت آن را ندارند. اجتماع ایرانزمین در طول تاریخ پر فراز نشیب خود، بارها و بارها در « فضای، گاهی اخلاقیّات Cash Value و گاهی، منش پهلوانی » نوسانهای کوتاه و بلند داشته است؛ ولی هیچ دوره ای از تاریخ ایران را نمی توان شناخت که فقط یک بُعد توانسته باشد بر سراسر ذهنیّت و روان افراد اجتماع، استیلا یابد و مناسبات انسانها را متعیّن کند. فقط با به قدرت رسیدن « ولایت فقاهتی » بود که اجتماع ایرانیان، بیش از دو دهه است در « اخلاقیّات پراگماتیست زده ی Cash Value » غوطه ور است؛ زیرا بی لیاقترینها و تبهکارترین جنایتکاران بر سرنوشت آنها، حاکم و آمر شده اند. ملّتی که بخواهد و بتواند در کنار قاتلان و ویرانگران فرهنگ و تاریخ خود بایستد، ملّتیست که « یاقوت منش پهلوانی خود » را در بورس تجارت اخلاق به « مناقصه » گذاشته است. بر ما چه رفته است که « خود فروش » شده ایم؟.

۷- وحشت از مرگ، ضامن استمرار حاکمیّت آخوندی.

زندگی و مرگ آدمی در جهان، بسان تمام پرسشهای معمّایی بشر، جزوء رازهایی می باشند که برای همیشه، مکتوم خواهند ماند. در آن لحظه ای که انسانها در برابر مرگ و مردن، وحشت کنند، مسئله ی آنها، دیگر، مسئله ی چگونه زیستن و دشواریهای زیستی و رفع نیازهای مادّی نیست؛ بلکه یافتن راه مقابله با وحشت از مرگ می باشد. درست در همین هول و ولا و اضطرابهای درونی و روانی می باشد که آخوندها و مُلّایان و فقها و کاردینالها و پاپها و اسقفها و شیّادانی از این دست که بزرگترین و کلیدیترین منشاء توسعه ی « وحشت از مرگ » می باشند به چاره سازی نیز رو می آورند. آنها با تبلیغ و ترویج و تحمیل و تلقین و اماله کردن هجویّاتی که فهم و تفسیرش را فقط منحصر به اقتدار و دفتر و دستک خود می دانند، اراده ی مستبد و قدرتپرست و جاه طلب خود را بر ذهنیّت و روان انسانها غالب می کنند تا مردم با تابعیّت کردن از فتاوی آخوندی به چگونه مقابله کردن با مُردن و چیره شدن بر وحشتهای فردی رو آورند و دست آخر به سعادت دنیوی و اخروی برسند. به عبارت دیگر؛ با تن در دادن به اقتدار و حاکمیّت آمرانه ی آخوندی می توان هم از وحشت اخروی آزاد شد هم از رنج دنیوی!. ( برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به آثار آیت الله دستغیب و امثال او بویژه کتاب: قیامت در قرآن ). پیکار فکری « عمر ابن خیّام » با چنین شیّادیها و شیّادان بود که امکانهای حکومت ابدی آخوند و فقیه را در ذهنیّت و روان انسانها متزلزل کرد. او با پادزهر استدلالهای توام با طعنه و طنز و تمسخر خود به خنثا کردن لاطائلات بافیهایی رو آورد که آخوند جماعت نیز از وجودشان هیچ اطّلاعی نداشت و هنوز ندارد که ندارد. با تزلزل انداختن در ماشین تبلیغاتی فقها و رشد آگاهیهای فردی انسانهاست که پایه های دوام حکومت آخوندی در ذهنیّت و روان انسانها و اجتماع، سست تر و متزلزل تر می شوند. هر چقدر انسانها از مرگ نهراسند و به خوشزیستی بیندیشند و به دنبال شاد خواری و شاد زیستی بروند به همان میزان نیز و توام با حالتی کاملا تصاعدی از دوام و نفوذ اقتدار آخوندی در جوامع بشری کاسته خواهد شد.

٨- حقیقت ملموس ما.

جامعه ی ما در حقیقتی می زیید که بیرون آمدن از آن حقیقت به منش پهلوانی انسانهائی بازبسته است که می خواهند خود باشند و راه خود را بیافرینند و بدانسان بزییند که آرزو می کنند باشند. حقیقت حاکم و غالب شده بر ذهنیّت ما، دروغها و ریاکاریها و تظاهر کردنها و مسئولیت گریزیها و کم مایگیهای هولناک و ماسکهای رنگارنگ و تعارفات تهی و خودنمائیهای بی شرمانه ی ماست. حقیقت ما، ستمها و کلاهبرداریها و حقّه بازیها و تحقیر کردنها و نیش زدنها و آزار دادنها و بی اعتنائیهائیست که هر روز در حقّ یکدیگر روا می داریم. حقیقت ما، جانبداریهای فرقه ای و عقیدتی و سکوتهای مغرضانه و ندید گرفتنها و پایمالی هر آن چیزیست که بویی از آدمیگری و هنرهای فردی می دهد. حقیقت ما، خانه ی زاد و ولد بیمار گونه و تکرار سنّت نیاکان و اجداد و پدران و حاکمان ماست. حقیقت ما، حقیقیست که بسان قیر به سراپایمان مالیده شده است و ما خودمان را با او اینهمانی داده ایم. حقیقت ما، متعفن ترین حقیقتیست که ما را در اسارت خودش گرفته است و با افتخاری توام با حماقتی وصف نشدنی به داشتنش می نازیم و می بالیم. حقیقت ما، حقیقتی دروغین هست که از شدّت آغشتگی به دروغ، حقیقت می نماید. ما، دروغ حقیقت نما هستیم.

۹- « سواره از پیاده خبر ندارد. ».

من می اندیشم که مغزه ی این ضرب المثل به تجربه ای باز می گردد که ایرانیان از دو « واقعیّت متفاوت » داشته اند. یکی آنکه بر دوش چیزی آویخته و حمل می شود و دیگری بر چیزی که به دوشش آویخته است و آن را حمل می کند. سهیم بودن و محروم شدن در قدرت سیاسی همانا حکایت « سواره و پیاده » می باشد. از این رو، آنان که در برون مرزها بر آنند « درونمرزیها » را متعیّن بکنند، خشت بر آب می زنند؛ زیرا آنانی که صاحب و مالک قدرت هستند هرگز از احساسات و حالتهای آنانی که فاقد قدرت هستند، هیچ خبری ندارند. بنابر این، « متعیّن کردن شروط انتخاباتی برای آنانی که در قدرت هستند »، آنهم از برون مرزها، نشانگر عدم بینش ژرف پولیتیکی می باشد. آنانی که می خواهند به چیزی برسند، بایستی « شرایط را » بیافرینند؛ نه آنکه از « ملغی کننده گان شرایط »، خواهان « شرط و شروط » باشند. « خوبترین خوبان » ما، بعد از دهه ها مبارزه ی دونکیشوتوار خود، هنور فرق « سواره را از پیاده » نمی دانند.

۱۰- بر باد رفتن عُمر در گاه و بی گاه.

با دیگران بودن آسان نیست. بدون دیگران زیستن نیز آسان نیست. گاهی با آنانی بودن که دوستشان می داریم یا برحسب اتّفاق با آنها آشنا می شویم، گاهی گریختن از آنانی که برایمان عزیز هستند، گاهی جستجوی آرامش خود و خیره شدن به تصویر خویش در آیینه، گاهی گریستن به حال و بیچارگی خود، گاهی هم دیوانه بازیها و قهقهه های کودکی زدن، گاهی تامل کردن در معنای آنچه هستیم یا آرزو می کنیم که باشیم، گاهی خندیدن به بلاهتهای خود، گاهی نیز سکوت در باره ی هر چیزی که گرداگرد ما گسترده شده است، گاهی هوس خودکشی کردن از سر کنجکاوی، گاهی هم امیدوار شدن به لحظه های شیرین تر و دلچسب تر، گاهی سرخورده گیهای شدید و نفرت آور از هر چیزی که تجربه کرده ایم، گاهی به تخم خود نیز حساب نکردن هر رویدادی و حادثه ای، گاهی دلداری دادن و غمخوار دیگران شدن، گاهی رها کردن همه چیز و سر به بیابان تنهائی خود گذاشتن، گاهی مصمّم شدن برای انجام دادن کاری کارستان، گاهی پشت پا زدن به هر چیزی که تهوّع آور باشه حتا دیدنش و شنیدنش، گاهی مات و مبهوت شدن از همه چیز. عمر ما در همین گاه به گاه شدنهاست که به گایدن می رود و اسمش را به دروغ، زندگی می گذاریم!.

۱۱- ایمان تعلیمی، ضدّ یقین فردی است.

به هر گوشه ای از جهان که بنگریم، می توان میلیاردها انسان مذهبی و معتقد را دید که سفت و سخت به تمام اصول و مبانی اعتقاداتی خود، آویزان هستند. ولی هیچ جهانی را نیز نمی توان در منظومه ی شمسی شناخت که به اندازه ی مردم کره زمین در « بی اعتقادی و بی دینی » ممتاز نباشند. ایمان اکتسابی و تعلیمی هیچگاه، شناخت و یقین فردی نیست. خطای عظیم و ویرانگر تمام اجتماعات بشری در « تعلیم و تربیت مذهبی » همین است که « ایمان » را تدریس و تلقین و تحمیل و حقنه می کنند. ایمانی که در « تجربیات و شناختها و تاملات فردی آدمی »، هیچ ریشه ای نداشته باشد و به « یقین زاییده از گوهر آدمی » متّصل نباشد، پوسته ایست که به پیکر آدمی آویخته می باشد و بر فروپاشی مناسبات اجتماعی، تاثیر هلاک کننده ای نیز خواهد داشت؛ زیرا از گوهر آدمی، سرچشمه نمی گیرد و هیچ کارکردی ندارد؛ سوای تظاهر نمایی. ایمان تعلیمی و اجباری، پدیده ای امّتی و اعتراف به همعقیده گی می باشد، در حالی که « یقین »، آزمون و باور فردی می باشد. آن که « یقین دارد » به هیچ ایمان تعلیمی و امریّه ای، محتاج و ملزوم نیست؛ زیرا باور داشتهایش از تجربیّات و آزمونهای فردی و شناختها و پرسشها و کنکاشهای خودش، انگیخته شده اند. ایمان امّتگرا و توده ای، ضدّ یقین فردی می باشد. مردم اجتماع ما در « بی یقینی مومن نما »، اسیر و وامانده شده اند. به همین دلیل است که معلّمان و مدرّسان ایمان هنوز بر آنها، حاکم و آمر مانده اند. برای رسیدن به « یقین فردی » بایستی از ایمان تعلیمی و امریّه ای و روضه ای گسست و به آزمونهای فردی رو آورد. چرا ما برای رسیدن به یقین فردی از « تاریکی نامنتظره ها و اسرار آمیزها و افقهای ناشناخته » می هراسیم؟. چرا؟.

۱۲- جامعه شناسی دم دست.

..... می گوید که: « سخترین لحظات هر انسانی اون موقعیّه که تمام اعتقاداتش فرو می ریزه. من دیگه به چیزی و کسی، اعتقادی ندارم. قبلا هم گفتم که این حرفای من، دیدگاهه. چشم اندازیست به آنچه من می بینم و می فهمم و دریافت می کنم. برداشتهائیست از آنچه تجربه می کنم. استنباط می کنم. من نه رهنمودی برای کسی می نویسم. نه اساسا راه و نشانی متعیّن می کنم. هر انسانی به فراخور فهم و شعور و نیاز خودش می تونه از این نگرشها به آفرینش چیزی انگیخته بشه. فلسفیدن برایم گونه ای به خود آمدنه. گسستن از روزمره گی خسته کننده. پوست انداختن و عادت گریزی. شستشوی روح و روان و ذهنیّت فردیست. تکنوازیه. برای انسانی که دائم در گشت و گذاره و از هر چیزی به شگفتی می رسه. زمزمه خوانی و سوت زدن در تنهائی و خلوت خودمه.

ایران برای من، یک رویاست. رویایی که در تاریکیهای زندگی ام مثل شمعی رو به باد در حال سو سو زدنه. بدبخت اونایی هستن که تصوّر می کنن با سیستمی درگیر و گلاویزند. اونا خبر ندارن که اقتدار آخوندها و فقها از لحاظ ابژکتیو، هیچ واقعیّتی نداره. جامعه ی ایرانی، جامعه ی کاسبکارها و معامله گران و بساز و بفروشها شده. از آخوندش گرفته تا گدایش، همه و همه اهل ساخت و پاختند. البته هر کس نیز با روش و متاع خودش به کاسبکاری اش مشغوله. تغییر، یه آرمانه و ایده آل. تغییر در جایی صورت می گیره که « پرنسیپها و اصلهایی »، جوهر خودشون را حفظ کنن. امروز، اقتدار و ولایت آخوندها با آنچه که مردم هستند، اینهمانی منفعتی و کاسبکاری داره جانم!. مگه میشه در جامعه ای که هر کس، یک شبه به میلیاردها تومن پول می رسه، بحث تغییر و سرنگونی را هم انتظار داشت؟. بله مردم ما از عاداتشون شده که به همه چیز و همه کس فقط فحش بدهند. یارو از ننه اش قهر می کنه، فحش به آخوند و خدا و دین می ده. می خواد تو رختخواب با همسرش بخوابه، فحش به آخوند و خدا و دین می ده. می خواد لاستیک ماشینش را عوض کنه، فحش به خدا و دین و آخوند می ده. می خواد شلوارش را وصله کنه، فحش به خدا و دین و آخوند می ده. ولی همین آدمها، امروز فحش می دن، فردا دو دستی بر سر خود می زنند و با سینه های خونین و مالین برا حسین، عزاداری می کنن. دو روز بعدش هم در مجلس میهمانی، ویسکی آنچنانی می نوشند و روز بعدش نیز، اهل معامله و ساخت و پاخت هستن. توی ایران امروز، استاد دانشگاهش، هم درس می ده. هم رمّالی می کنه. هم شریک دزده. هم رفیق قافله. هم اهل خرید و فروش مصالح ساختمانه. هم تزهای آنچنانی در باره ی پیشرفت و توسعه و اقتصاد محشر می نویسه. هم قمار باز حرفه ایه. هم مومن و متّقیه. هم کافر درجه یک.

جامعه ی ما، جامعه ی کاسبکارها و دزدهای راضی و نق زن و خدا را شکر کن می باشه. جامعه آدمایی که می دونن چه جوری میشه نون را به نرخ روز خورد. برا همینه که آخوند و فقیه و ملّایش نیز اهل معامله و بده بستون هستن. آخوند با متاع الله و محمّد و دین و غیره به کاسبی مشغوله و دیگران نیز با متاع بنجل خود. در این جامعه، هستند آدمهایی نیز که فراسوی این بساز و بفروشیهای حکومتها و مردم هستن. ولی خب! اینان نادران و کمیابان هستن. آدمهایی که میشه بگی از تب و تابهای خود بیشتر می سوزند تا از واقعیّتهای اجتماعی. انسانی مثله من از اشتیاقهایی شعله وره که تار و پودم را آفریده اند. من به گونه ای دیگر نیستم؛ زیرا این گونه بودنم را خودم رقم زده ام و پروریده ام. بنابر این، من همینیم که هستم. جامعه ی ما در کلافی ویرانگر از مناسبات بازاریها و دلّهالها و محلّلها و صد نبشه های اعجوبه به هم بافته شده است که خیلی خوب در باهمسازی، کیر و کون آشنا می باشن. آخه مگه میشه در جامعه ای، قیمت یه خونه صد متر مربعی از مرز میلیاردها بگذره!؟. تو، اسم این فاجعه را چی میذاری؟. ما با یه سری آدمها در سرزمینمون روبروئیم که فقط « خر پول » هستن. الاغهائی، مملوّ از خورجین خورحین اسکناسهای بی پشتوانه. آدمهایی با مغزهای متحجّر و بسیار گندیده. جامعه ی ما، از درون، پوسیده و متعفن شده و بوی گندش، سراسر دنیا را جا ورداشته. ایرانزمین، باتلاقیه که هر کسی به سهم خودش در ریده مالی کردن آن، نقش داشته. اگه می خوای سرزمینی بسازی که ارزش زندگی برا تک، تک آحادش داشته باشه و در سطح جهانی، معتبر باشه!. به تک، تک همونایی که تصوّر می کنی، شق القمر خواهند کرد و زیر پای سیستم فقاهتی/ کاسبکاری / الهی را خواهند زد، اول باید یاد بدهی که گه خود را با دستهای خود بخورند تا کم کم بفهمند که پایمالی « پرنسیپها و اصلها و بنمایه ها »، چه عواقب فلاکت باری می تونه داشته باشه. نه!. من دیگه هیچ آرزو و آرمان و رویا و ایده آلی ندارم که بخوام خودم را براشون به آب و آتیش بزنم. رویاهای من، زمانی دود شدن و به هوا رفتن که مدّعیان ایراندوستی با علاقه ی تام بر سراسر ایران، پا گذاشتن و « مام وطن » را‌ در بازار برده فروشان فروختند. اون مادری که تو دنبالش می گردی، الان، روسپی خاور میانه است. »

۱٣- برج عاج نشینان.

..... نوشته که: « تو، گمون می کنی همین حضرات روشنفکر، کیا هستن؟. بابا جون!. اینا هم، بر و بچّه های همین ملّتند دیگه. نیگاه نکن که شش یا هفت ترم مثلا در دانشگاهای فرنگی یا داخلی درس خوندن. حالا خوبه خودت دائم فریاد می زنی که خرخونی سوای اندیشیدنه. مدرک داشت، فرزانه بودن نیس!. به اینا از همون بچگی یاد ندادن توی خونواده که با مغز خودشون فکر کنن و مسائل و مشکلات فردیشون را یاد بگیرن با تکیه به توانائیها و استعدادها و دلاوریها و ریسکها و امیدها و تلاشهای فردی خودشون حل و فصل کنن. همیشه اگه کسی که که توی کونش گیر می کرده، خانواده و فامیل و خویشان، حاضر و آماده بودن. خب معلومه که این جور آدمها وقتی هم بزرگ بشن به یه عده ای نیاز دارن که درب کونشون را بگیرن. حالا تو اومدی توقع داری که حضرات با مغز خودشون فکر کنن. اونم آدمایی که فکر کردن براشون مثل زهر هلاهل می مونه. ما مصرفگرا هستیم. هر چقدر مردم عادی در بنجل خریدن و کالاهای فرنگی حریص هستن به همون اندازه، طیف تحصیل کرده در نشخوار تولید قلمی و فکری بیگانه ها نیز خشتک پاره می کنن. حالا کو تا گوساله گاو بشه و یکی دو تا متفکّر جسور و مستقل مثل اون بزرگان فرهنگی زیر خاک خفته؛ اونهم در عصر اینترنت پا به عرصه بذاره ؟. آخه بالام جان. ما هنوز نمی تونیم یه جمع پنج نفره و منسجم درست کنیم برا رسیدگی به مثلا نظافت محلّ، اونوقت انتظار داری که کشور وسیعی مثل ایران را اداره کنیم. ای بابا! دلت خوشه. ما ملّت، وقتی امروز سه نفر میشیم، فردا انشعاب می کنیم و پس فرداش متّحد می شیم با انشعابیون از گروه سه نفره دیگه برا جنگیدن با اتّحادیون اول و بازم منشعب می شیم و همینطور تا به آخر ، علیه هم می جنگیم و اسمش را می ذاریم مبارزه برا آزادی و دمکراسی و استقلال و آبادانی مملکتمون!. »

۱۴- روضه ی قهوه خانه ای برای توی ذوق آدمها زدن.

..... پیغوم و پسغوم فرستاده که: « ما اگه می خواستیم خدمتگزار همدیگه و خاک لم یزرع وطن باشیم که دیگه مرض شمشیر کشیدنمون چی بود؟. بحث سر این نیست که عدّه ای خادم ملّتن و عدّه ای خاصم وطن. مسئله اینه که هیچکس منفعت و خوشی خودش را تمییز و تشخیص نمیده. هر کسی تصوّر میکنه زندگی یعنی به آلاف و اولوف رسیدن و کولی گرفتن از دیگری. برا همین هست که هیچکس دوست نداره اگه کولی نمیگیره، حداقل کولی هم نده. اینه که همه به همدیگه ، مظنون و مفتّش هستن. تو مملکتی هم که آدماش، کج قلب و مستنطق کون و پیزی همدیگه باشن، هیچی بر مدار خودش نمی چرخه. بعدش هم بالام جان!. مخاطبای تو، کدوم آدما هستن؟. اگه مردمت را میگی که باید عرض کنم، این مردم در درجات « شعور و فهم و آگاهی » کاملا متناقض و قمر در عقربی هستن. بعدم هیچکس به دلیل همین شلم شوربا بودن سطح شعور، سر جای خودش نیست. یارو وزیر مثلا یه وزارتخونه ای میشه، نه برا اینکه از صناعت و چم و خم اون وزارتخونه مطّلعه و چیزی می فهمه و لیاقت و شعور چنان پُست و مقامی را داره، نه به جان تو؛ بلکه به دلیل اون پشم بوگندو و درازی که داره و شیپیش اسلام توی اون، لونه کرده و حریف، در رکاب وارثان رسول الله، حسابی قصّابی مومنانه کرده. اینکه فلسفه ی وزارت چیه؟. گور باباش!. مهم اینه که منتصب شده و بنده گی خودش را اثبات الهی کرده.

حالا تو با چنین آدمایی که اصلا لیاقت آفتابه شوری را نیز نداشتن، بعد یه دفه به مقام وزارت میرسن، می خوای مملکتی درست کنی که تمام نقشه ها و برنامه ها و سیاستهاش از روی فکر و دور اندیشی و شعور و دانش پا بگیره؟. دلت خوشه به چل گیسو قسم!. یارو می دونه که اصلا لیاقت نداره و به اون پُست و وزارت، منتصب شده. اونوقت اجازه بده که آدمای با پرنسیپ، جاش بشینن. خب میره توی خلوت خودش، میگه اگه بشه با خونریزی و چار تا صلوات و یه توبره ریش عنی به وزارت و ریاست جمهوری و کذا و کذا رسید، مگه خُلم که بشینم شبانه روز دود چراغ بخورم و بیست سالی مته به خشخاش دروس دانشگاها بذارم و مواظب باشم که بعدش توی زندگیم، حرکاتم احمقانه و ابلهانه و آزارنده نباشند. ولللش!. همین کُشتن و توجیه وجدانی اش به قوه و نصّ الهی، زودتر ما را به منفعتهای نجومی می رسونه تا اونهمه آداب و معاشرت آدمیگری. به قول شاعر: « تا زر و سیم، راهزن خلقند ..... فضل را هیچ قدر و قیمت نیست ». حالا فهمیدی رمز و راز اون اقلیّتی که قصّاب شدن و ملّت کافر کیش مسلمون نمای جنابعالی را توی مخمصه گذاشتن، در چیه!؟. ما مشکلمون اینه که آدما نمی دونن، چطوری میشه با رعایت پرنسیپها به منفعتهای خود رسید؛ گیرم نجومی نیز باشن. مشکل، عزیز جان، نفهمی آدماست. تو بیا توی همین جماعت تحصیل کرده و مدّعی روشنفکری که خودتم جزوشون هستی، ببین می تونی یه گردهمایی ساده ازشون درست کنی که فقط جشن بگیرن و حال کنن. نه جون من!. ببین می تونی؟. یادتم نره که بحث حال کردن و خوش بودنه. بحث حکومت و دولت و پُست و مقام و فلان و بیسار نیس.

بابا جون. ما مشکل فهم داریم. چرا اینقدر راه دور و دراز میری. این جماعت، آخوندش احمقه. استادش احمقه. سیاستمدارش احمقه. چریکش احمقه. هنرمندش احمقه. دانشمندش احمقه. متخصّصش احمقه. پژوهشگرش احمقه. مترجمش احمقه. مهاجرش احمقه. سازمان سیاسیش احمقه. نویسنده اش احمقه و میره از قصّابای روباه صفت حمایت می کنه. همین سر نخ را بگیر و برو تا آخر. در ضمن، احمق نبودن نیز به این مدرکا دارم و اون دکترا را دارم، هیچ ربطی نداره. ما خیلی چیزا داریم که هیچ ملّتی روی کره زمین نداره. ولی آیا ما اون شعور را داریم که ارزش و شیوه ی کاربست داشته های خودمون را بدونیم؟. می بینی که حقّ با منه. ما اگه در تمام این رده ها، بهره ای کت و کلفت از حماقت در وجودمون نبود، امکان نداشت بی لیاقتا بر گُردمون سوار بشن و تمام دار و ندارمون را به کیر گا بزنن. حالا تو هی بیا و قنطور کن و قصّه و حماسه بسرا. والله! ما احمقیم و به حماقت خودمون واقف نیستیم. بیا در این باره فکر کن که چه جوری میشه از قیر تاریک حماقت، بیرون جهید؟. هی میگه میشه میشه میشه میشه!. اگه شدنی بود که تا حالا یه پخی شده بودیم. می بینی که نمیشه به دلیل همون « حماقته » که میگم. ».


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست