سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پاسخی به منتقدان


عباس میلانی


• هرگز ادعا نکردم و نگفته ام که روشنفکر نباید با قدرت در تعارض باشد. حرفم این بود و هست که روشنفکری را، به گمان من نباید صرفا به کسانی که با قدرت در تعارض اند، محدود کرد. آیا مالرو، در زمانی که در کابینه دوگل بود دیگر روشنفکر به حساب نمی آید؟ لنین در سال ۱۹۲۰ چطور؟ ادعای من این بود و هست که به گمانم فروزانفر و صدیقی، هویدا و حکمت را نباید به صرف اینکه در قدرت بودند، از جمهور روشنفکری راند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۵ شهريور ۱٣٨۶ -  ۶ سپتامبر ۲۰۰۷


     این روزها بازار حملات علیه من رونق تازه ای یافته است. وقتی که معمای هویدا نخست منتشر شد، این بازار سخت داغ شده بود. برخی از طرفداران سلطنت به چپ بودن متهمم می کردند. هواداران چپ گاه می گفتند دست راستی شده ام و قصد تطهیر رژیم شاه را دارم و زمانی صرفا ً ابراز تعجب می کردند که چرا باید کتابی در مورد شخصیتی چون هویدا بنویسم. حتی فرزانه فرهیخته و دموکرات منشی چون دکتر مصطفی رحیمی می گفت هویدا معمایی ندارد و نوشتن آن کتاب را از سوی من به همان شعری که پل آلووار شاعر فرانسوی در مدح کا گ ب شوروی سروده بود، تشبیه می کرد.
     به آن دسته از نقدهایی که صرفا ً شعار یا فحش نبود و به گمانم حرفی برای گفتن داشت، در حد بضاعتم، پاسخ دادم. این بار حملات از لونی دیگراند. آنها را که کاری جز تهمت ناروا نکرده اند و حرفی جز شعار ندارند   کماکان مستحق پاسخ نمی دانم. از مدت ها پیش، به ویژه با برآمدن استالینیسم در ایران، این سنت سخت زیانبار در عرصه سیاست مان رواج پیدا کرد که تهمت و ناروا و برچسب شخصی را جانشین بحث و استدلال جدی کنیم. اگر با آرای کسی مخالفیم، به جای تلاش در فهم جدی و صادقانه آن آراء، و به جای کوشش در بر کشیدن سطح معرفت خود و مخالفانمان، و بالاخره بجای سعی در استعلای سلوک مباحثه، ترور شخصیت کنیم. راوی اندیشه را به جای خود اندیشه بکوبیم و اگر هم در مواردی بخواهیم بجای حمله ناروا و شخصی به راوی، فکرش را به بحث بگذاریم، آنگاه نه خود آن افکار بلکه روایتی مسخ شده از آن را به باد حمله، یا نیشخند بگیریم. چون عمری در جامعه ای استبداد زده زیسته ایم که در آن حکام جابر و اغلب جاهل به زور داغ و درفش هر حقی را بی پروا ناحق خوانده اند، ما هم گاه این سلوک ناشایست را تکرار می کنیم. انگار فراموش می کنیم که با سلوکی استبدادی نمی توان از ارزش های انسانی و دمکراتیک دفاع کرد. فراموش می کنیم که با تقلید از سیاق سیاسی مستبدان حاکم نمی توان رسم استبداد را برانداخت. گاه حتی به رغم اینکه خود را منادی حکومت قانون و مدافع حقوق بشر می دانیم،در حمله به مخالفان، هر قانون و حقی را زیر پا می گذاریم. به همین خاطر است که متأسفانه از مدت ها پیش دریافتم که شجاعت سیاسی و مقاومت در زندان مترادف خلاقیت فکری، درایت نظری و حتی صداقت سیاسی نیست.
        پاسخ هایی برخاسته از آن سلوک استبدادی، یا از سوی کسانی که در خدمت استبدادند، محتاج و مستحق پاسخ نیستند. ولی گاه در لابلای این حملات شخصی و تهمت های ناروا و نادرست، بحث های نظری و تاریخی مهمی هم مطرح اند و چون در جامعه در حال گذار ایران و نیز چون برای نسل جوانی که آینده ایران را رقم خواهند زد، این مباحث مطرح و مهم اند، لازم دیدم که مهمترین این مباحث را طرح کنم و در هر مورد روایت خودم از مبحث را با خوانندگان در میان بگذارم.
        برخی می گویند "نئوکان" شده ام و برخی دیگر به لیبرال بودن متهمم می کنند و گروه سومی یقین دارند که به لحاظ سوابق و علایق دوران جوانی ام به مارکسیسم و مائوئیسم، هدفم از آنچه می نویسم و می گویم   کماکان چیزی نیست جز انتقام جویی از نظام سلطنتی که با آن مخالف بودم. در عین حال عده ای دیگر می گویند "دوستان سلطنت طلب" تازه ای دارم و به خاطر همانهاست که کتابی در مورد شاه در دست تکمیل دارم و از بحث در مورد بیست و هشت مرداد طفره می روم. شگفت اینکه یکی از این مخالفانم در رد کتابی که در مورد شاه در دست تألیف دارم و هنوز درنیامده، به تفصیل نقدی نوشته است! در نزد گروه دیگر، طرفدار و منادی اصلاح طلبان رژیم جمهوری اسلامی (چون آقای خاتمی) ام. با آنکه هرگز در یک زمان در یک اطاق، یا ساختمان یا شهری با آقای خاتمی نبوده ام، ادعا کردند که نوار دیدارم با ایشان را در دست دارند.
 
    عده ای بر نظراتم در مورد تجدد ایراد دارند. یکی به خنده می نویسد که از سر جهل سراغ تجدد ایرانی را در آثار متفکران و نویسندگان ایرانی صدها سال ها پیش (از بیهقی و سعدی تا نظامی و ابن سینا) سراغ کرده ام و یکی دیگر، به طعنه مدعی است چون در پانزده سالگی از ایران رفته ام و نیز برای خوش خدمتی به آمریکایی ها، سهم غرب در تجدد را بزرگتر از آنچه هست جلوه می دهم. می گویند "دنیا با فرانسه و انگلیس شروع" نشد. یکی می گوید در زمینه های مختلفی که در هیچکدام هم صلاحیت ندارم "فتوا" داده ام. می گویند بحث تجدد ادبی نیست و هیچکس نمی تواند در آن واحد در زمینه های مختلف- اندیشه سیاسی و ایدئولوژی، نقد ادبی و سیاست- صحبت کند. سرزنشم می کند که مفهومی من درآوردی و معیوب از روشنفکری دارم. مدعی اند چون "هیستری ضد کمونیستی" دارم از نفوذ سوء روسیه در تجدد ایران سخن گفته ام. می گویند می خواهم روشنفکران را از جدال با قدرت وا بدارم و می خواهم منادی روشنفکرانی بی خیال، خوشگذران و حتی وابسته به آمریکا باشم. به همین خاطر می گویند کوشیده ام کسانی چون فروغی و فروزانفر، صدیقی و شهری را به سلک روشنفکری وارد کنم و در مقابل به سائقه عنادم با مارکسیسم از روشنفکران مشهور چپ، ایراد ناحق گرفته ام و سهم انها را در فرهنگ ایران مورد حمله ناروا قرار داده ام. خوش ندارند که گفته ام طبری بیشتر کاری جز ترجمه آثار و اوامر شوروی نکرده است. در اینجا می کوشم به یک یک این حملات و انتقادات، در حد توانم، پاسخ بگویم.
         پدیده" نئوکان"، چند سالی است که در آمریکا رواج پیدا کرده و منادیان آن در یک نکته متفق اند: می گویند قدرت و تفوق نظامی و اقتصادی آمریکا در جهان چنان است که این کشور می تواند و می بایست سلیقه سیاسی و منافع خود را حتی به ضرب زور و استفاده از ارتش و در صورت ضرورت با استفاده از حمله غافلگیرکننده بر دیگر کشورها تحمیل کند. می گویند آمریکا باید به ضرب زور هم که شده در بسط دموکراسی، به ویژه در خاورمیانه بکوشد. نئوکان ها طراحان اصلی حمله به عراق بودند و امروز هم حامیان اصلی حمله نظامی به ایران اند. در این سال ها، دهها مقاله و صدها مصاحبه با معتبرترین مطبوعات و رسانه های جمعی آمریکا، اروپا و ایران نوشته و انجام داده ام. در همه آنها، بدون استثناء محور اصلی نظرم این بود که حمله نظامی به ایران سیاستی سخت زیانبار و غیرقانونی است. بارها نوشته ام که دموکراسی صادراتی نیست. به ضرب زور و با تکیه به تانک خارجی ایجادش نمی توان کرد. بارها نوشته ام که جنبش دموکراتیک ایران، نیازی به ۷۵ میلیون دلار آمریکا ندارد. اگر هم دموکرات های ایران نیاز مالی داشته باشند، ایرانیان داخل و خارج باید بتوانند این نیازها را برآورده کنند، در غیر اینصورت این جامعه و جنبش دموکراتیک را به گمانم آماده پیروزی نمی توان دانست. در یک کلام، آنچه نوشته و گفته ام درست نقطه مقابل نظر نئوکان هاست.
        در برخی از این نوشته ها منتقدان بر من ایراد گرفته اند که با کنگره آمریکا و حتی "سیا" طرف مشاوره بوده ام و با جرج بوش طرح دوستی ریخته ام .می گویند چرا در کنفرانس باهاماس با نئوکان ها حضور پیدا کردم. اولا ً، هرگز با "سیا"مشاوره نکرده ام، چون معتقد به کار غیرعلنی برای یک محقق دانشگاهی نیستم. ولی در کنگره و کمیته سیاست خارجی ان حضور پیدا کردم و جزئیات آنچه در آنجا گفتم علنی است و چاپ شده است. با جرج بوش هم تنها یک بار وقتی به دانشگاه استانفورد آمد دیدار و گفتگو کردم. و در همه این موارد آنچه را در بالا به آن اشاره کردم- مخالفت با حمله به ایران و ضرورت درون جوش بودن دموکراسی در ایران- را تکرار کرده ام. روز بعد از شرکت در کنفرانس باهاماس متن کامل سخنرانی ام را در آنجا از طریق سایت اینترنتی ام در استانفورد در اختیار هر جوینده ای قرار دادم و ترجمه بیش و کم کاملش را در اختیار رسانه های جمعی ایرانی قرار دادم . ولی این منتقدان وقعی به واقعیت نمی گذارند. بی عنایت به آنچه گفته و نوشته ام، به چرخش قلمی، به نئوکان بودن متهمم می کند. یا مفهوم نئوکان را نمی شناسند یا هیچکدام از نوشته هایم را نخوانده اند و یا هدفشان، گویی ترور شخصییت است.
          در عین حال، اگر به نوشته هایم نیم نگاهی می انداختند می دیدند که در همه آنها به این مسأله اشاره و تأکید کرده ام که، صلح در منطقه و و ثبات در ایران میسر نیست مگر زمانی که دمکراسی در ایران تحقق پیدا کند هیچ جا و هرگز نگفته و ننوشته ام که "اصلاح طلبان" جمهوری اسلامی راه نجات آینده ایران اند. همواره تأکید کرده ام که تنها یک دموکراسی عرفی، که خود مردم ایران ایجادش کرده باشند و دران جدایی دین و سیاست رعایت شود میتواند ایران را نجات دهد.
        برخی دیگر به "لیبرال بودن" متهمم می کنند. حتی یکی از این مخالفان در آن واحد نئوکان و لیبرالم خوانده است! می گویند زمانی جزئی از جریان چپ بوده ام و حال به صف "لیبرال ها"، "بورژواها" یا "خرده بورژواها" پیوسته ام. قبل از هر چیز باید یادآوری کنم که به گمان من، لیبرالیسم فحش و برچسب نیست و لاجرم تلاشی ندارم که از آن فاصله بگیرم. اما گمان نمی کنم هر آنچه گفته و نوشته ام صرفا ً بتوان در مقوله لیبرال جای داد. بی شک مدافع حقوق فردی انسان ها هستم و این حقوق را نه تنها طبیعی و لاینفک می دانم، بلکه معتقدم نمی توان و نباید هیچ "مصلحت" جمع، طبقه، مذهب یا تاریخ را مستمسک زیرپا گذاشتن حقوق فردی انسان ها قرار داد. معتقدم تنها حکومتی مشروعیت دارد که برخاسته از رأی مستقیم شهروندان آن جامعه باشد و حکومت هایی چون ولایت فقیه در ایران و استالینسم و مائوئیسم را که اولی مشروعیت خود را در خدا و دومی در تاریخ سراغ می کند مشروع نمی دانم. گمان هم ندارم که هیچ اقلیتی- چه حزب "طراز نوین " چه "ولی فقیه" چه ژنرال یا شاهی قدرقدرت- حق دارند به ادعای دسترسی به "معرفت" یا "علمی" ویژه و انحصاری یا حقی وراثتی- بر جامعه حکومت کند. گرچه می دانم اقتصادهای دولت زده که آن را سوسیالیسم واقعا موجود بخوانیم چه اقتصاد توحیدی، هر دو ناکام بوده اند. هرگز باور ندارم که بازار سرمایه داری را بی نظارت دولت و بی تلاش نهادهای مدنی برای بسط عدالت اجتماعی ازاد باید گذاشت.
        به تأسی از کسانی چون ریچارد رورتی (که البته هم لیبرال بود و هم مورد حمایت بسیاری از نیروهای مترقی جامعه آمریکا)، گمان دارم که "حقیقت" مطلقی در کار نیست. آنچه حقیقت می خوانیم روایتی است از واقعیت. در عین حال باور هم ندارم که نباید نسبی بودن حقیقت را به جوازی برای بی عملی تبدیل کرد. تنها چاره مان این است که پس از تحقیق و تأمل و استقصا،به گمانی برسیم و آن را پایه عمل (از جمله" نوشتن" که به قول آلتوسر مارکسیست نوعی اساسی از عمل است) قرار دهیم. ولی در عین حال باید همواره آماده باشیم بپذیریم چه بسا نظرمان نادرست یا محتاج بازاندیشی و اصلاح است. به همین خاطر، طرفداران ولایت فقیه و استالینیسم که هر دو از منشأ شناخت شناسی واحدی تغذیه می کنند و هر دو خود را قیم و ولی مردم می دانند، این روزها به باد انتقاد و حمله ام گرفته اند. با آنکه هر آنچه را که می گویم و می نویسم صرفا ً به عنوان "گمان" خود بیان می کنم، محکومم می کنند که "فتوا" داده ام. فراموش می کنند که در نفس کاربرد واژه "گمان" این اصل شناخت شناختی مستتر است که چه بسا آنچه می گویم نادرست است. در مقابل، "فتوا"، از لحاظ شناخت شناسی، بر ادعای کاذب یقین و همه دانی مطلق فتوا دهنده استوار است. در یک کلام، "گمان" بر فرض عرضی بودن (ولاجرم بالقوه نادرست بودن) اندیشه استوار است و فتوا، برعکس بر خطاناپذیری فتوی دهنده.
        یکی از نوشته هایی که به خصوص خشم این مدعیان حقیقت "علمی" را برانگیخته مصاحبه ام با روزنامه (امروز توقیف شده) هم میهن (۹ خرداد ۱٣٨۶، صفحه ۱۱ و ۱۲) است. مضمون مصاحبه (که شرح کاملش را در سایت اینترنتی ام در استانفورد سراغ می توان کرد. www.stanford.edu را از عنوان آن در می توان یافت. آنجا "از روزگار سپری شده روشنفکران چپ" در ایران بحث شده بود. برخی از منتقدان می گویند در این مصاحبه در زمینه های مختلفی که در هیچکدام هم صلاحیت ندارم حکم قطعی و فتوا داده ام. می گویند هیچ کس نمی تواند در آن واحد در مورد اندیشه سیاسی و نقد ادبی، و ایدئولوژی و اقتصاد صحبت کند.
       همانطور که در مقدمه کتاب تجدد و تجدد ستیزی در ایران (که در ایران چاپ شده) به تفصیل نوشته ام، این روزها یکی از نحله های اصلی تفکر در علوم انسانی و اجتماعی این باور است که رشته بندی های مالوف مثل نقد ادبی، اندیشه سیاسی، روانشناسی و زبان شناسی .... سخت تصنعی اند. هیچ واقعیت اجتماعی، هیچ آفریده هنری و بالمأل هیچ عمل انسانی صرفاً به یکی از از این رشته ها تعلق نمی گیرد. شناخت یک اثر هنری مستلزم شناخت سیاست و زیبایی شناسی، سیاست و اقتصاد زمانی است که اثر در آن افریده شد. هر اثر ادبی، هر نهاد اجتماعی، هر انسانی، در ملتقای نیروها و نفوذهای گونه گونی شکل می گیرد. لاجرم نقد و شناحت یک اثر و یا انسان تنها زمانی شدنی است که بتوانیم ابزار گونه گونی را، که هر یک برای شناخت یکی از این نیروها و نفوذها را موثراند،بکار بندیم. این نوع برخورد را،در سالهای اخیر "نو تاریخیگری" خوانده اند. از مارکس و گرامشی تا فروید و والتر بنیامین و دیگران... بهره می گیرد تا انسان، روایت تاریخی یا متن هنری و ادبی را در بستر تاریخی شان بشناسد. و خود این بستر را یعنی روایت مان از تاریخ را هم برساخته انسانها می داند. در یک کلام برداشت و برخورد چند رشته ای (interdisciplinary) یکی از دستاوردهای نظری علوم اجتماعی در چند دهه اخیر است و دیر بازی است که جانشین مرزبندی خشک و تصنعی "رشته های" دانشگاهی شده است. ناگفته پیداست کهً مرادم این نیست که ضرورت روش شناختی و هستی شناختی برخورد چند رشته ای را به جوازی برای همه فن حریف بودن بدل کنیم ویا به سیاق ال احمدها و شریعتی ها سنت کم خوانی و پر گویی را رواج دهیم. ولی امروزه اگر کسی بخواهد به جد متنی سیاسی را وارسد، یا قصه ای را نقد کند. باید هم نقد ادبی بداند و هم ورودی به اندیشه سیاسی داشته باشد. علاوه بر این اصل روش شناختی، اگر در مصاحبه با هم میهن، به اقتضای محدودیت زمان و صفحات روزنامه، به اختصار و اجمال سخن گفته ام، بیش و کم در مورد همه مسائل مطرح شده در آن مصاحبه به تفصیل در سه کتابی که در مورد تجدد در ایران نوشته ام، گمانها و باورهایم را شرح کرده ام. اگر از گرامشی (دولت و جامعه مدنی ۱٣۵۷) و کائوتسکی (بنیادهای مسیحییت ۱٣۵۶) سخن گفته ام، از هر دو، بیش از سی سال پیش، کتاب هایی به فارسی برگردانده ام. اگر از استالینیسم و لنینیسم سخن به نقد گفته ام، سه جلد کتاب جریان های عمده مارکسیسم (اثر کولا کافسکی) را، که به اذعان اهل خبرت (نه اهل تهمت) جامع ترین و دقیق ترین شرح تاریخ تحول مارکسیسم است به فارسی برگرداندم (که دو جلد اول و دوم توسط انتشارات آگاه منتشر شد و جلد سوم در وزارت ارشاد در بند سانسور گرفتار مانده.)
  آیا بهتر نبود که این منتقدان به جای فحش و تهمت، به جای تهمت ناروا*، نظرات مرا در این کتاب ها نقد می کردند.
 
یکی دیگر از ایراد منتقدان این است که نظراتم در مورد تجدد نادرست است. یکی می گوید در عین جهل، ریشه های تجدد در نویسندگان و شعرای ایران را حدود هزار سال پیش سراغ کرده ام. دیگری مدعی است چون در پانزده سالگی از ایران خارج شدم، سهم اروپا و غرب در تمدن و تجدد را بیش از حد بزرگ می کنم. دوباره در هیچ یک از این دو نوع حمله، مضمون واقعی نظراتم مورد عنایت و نقد قرار نگرفته اند. آنها که می گویند قدر متفکران و دانشمندان ایرانی چون بیهقی و ابن سینا را نمی شناسم، آشکارا حتی تورقی هم در سه کتابی که در مورد تجربه تجدد ایران نوشته ام (تجدد و تجدد ستیزی در ایران، صیاد سایه ها و کتاب Lost Wisdom که به انگلیسی است،) نکرده اند. کافی بود که ببینند مقالاتی در مورد بیهقی و نظامی و سعدی نوشته ام و در هر کدام کوشیده ام نطفه های اندیشه ها و افکار تجدد را در آثارشان سراغ کنم. در مقاله مربوط به بیهقی کوشیدم نشان دهم که ما ضرورتا ً نباید رسم تاریخ نگاری علمی و انصاف تاریخی را از اروپایی ها فرا گیریم. در مقاله مربوط به نظامی کوشیدم ثابت کنم که بر خلاف ادعای مورخان و منتقدان غرب محور، رسم مقاله نویسی و این نوع ادبی جدید، که همزاد تجدد است، الزاما با مونتنی فرانسوی نیاغازید و نطفه های آن در نظامی هم   مشهود بود. در مقالاتی که در مورد گلستان، گلشیری و پارسی پور نوشتم کوشیدم نشان دهم که اینها   بسیاری از شگردهای رمان مدرن را - حتی "جریان سیال ذهن" را که به جویس و پروست نسبت می دهند – نه تنها ازپروست و جویس ،که از دل سنت نثر و شعر فارسی سراغ می کنند.  
    بی شک مدعی نیستم آنچه در این مقالات نوشته ام درست اند. غرضم از اشاره به آنها از سویی تذکر این واقعیت است که در مصاحبه هم میهن "فتوا" نداده ام، و تفضیل نظراتم را در این سه کتاب پیشتر اورده بودم. و از سویی دیگر یادآوری این نکته است که نظرات من در سه کتابم در مورد تجدد درست در نقطه مخالف آن چیزی است که منتقدان به من نسبت می دهند.   
   یکی دیگر از مصادیق بارز تحریف نظرات من از سوی منتقدان مطالبی است که در مورد سنت روشنفکری ایران، و تفاوت بین مفهوم "روسی" و" فرانسوی" روشنفکر گفته ام. از سویی می گویند این تفاوت ها من درآوردی است. از سویی دیگر مدعی اند طرفدار نوعی روشنفکری لاابالی هستم و می خواهم "موضع اجتماعی و انتقادی" روشنفکر را از میان بردارم و روشنفکرانی سازشکار را جانشین آنها کنم. مدعی اند دفاعم از ارزش روشنفکری کسانی چون فروغی، فروزانفر، صدیقی و شهری برخاسته از همین مفهوم معیوب و من در آوردی ام از روشنفکر است.
  اولاً مفهوم "روشنفکر روسی" متأسفانه از آن من نیست. آن را نخست آیزابرلین در کتاب متفکران روس (که ترجمه زیبایی از آن به قلم آقای نجف دریابندری در فارسی موجود است) مطرح کرد. هم او هم ان را بر گرته انچه نویسندگان روس (از چرنیشفسکی در چه باید کرد تا تورگنیف در پدران و پسران) مطرح کرده اند تدوین کرد.
     حتی در زبان انگلیسی هم بین مفهوم روسی روشنفکر (Intelligentsia) و روشنفکر غیرروسی (intellectual) تفاوت است. مهم تر از همه اینکه من هرگز ادعا نکردم و نگفته ام که روشنفکر نباید با قدرت در تعارض باشد. حرفم این بود و هست که روشنفکری را، به گمان من نباید صرفا به کسانی که با قدرت در تعارض اند، محدود کرد.
       آیا مالرو ، در زمانی که در کابینه دوگل بود دیگر روشنفکر به حساب نمی آید؟ لنین در سال ۱۹۲۰ چطور؟ ادعای من این بود و هست که به گمانم فروزانفر و صدیقی، هویدا و حکمت را نباید به صرف اینکه در قدرت بودند، از جمهور روشنفکری راند. می توان و می باید آنها را برای فعالیت های سیاسی شان، برای مشارکت شان در حکومتی مستبد مورد نقد قرار داد. اما به اعتبار همین همکاری نمی توان اهمیت فکری آثارشان را نادیده گرفت. بغض طرفداران مفهوم روسی روشنفکر علیه کسانی چون صدیقی و فروزانفر در حدی است که یکی از این افراد ادعا می کند که صدیقی چیزی جزء یک مقاله هجده صفحه ای در مورد بیست و هشت مرداد ندارد و فروزانفر هم آثار ماندگارش در مورد مولوی را از کس دیگری دزدیده. اگر اتهام علیه صدیقی را بتوان به حساب جهل یا تنبلی فکری دانست، اتهام دوم، آنهم از کسی که وکیل دادگستری است و در دفاع از زندانیان سیاسی شجاعتی ستودنی نشان داده به راستی حیرت آور و غم انگیز است.
       در بحث هایم پیرامون آثار کسانی چون شهری و دیگر نویسندگانی که در سلک "روشنفکر متعهد روسی" جائی نداشتند به این واقعیت اشاره کردم که بی اعتنایی روشنفکران چپ مسلک ایران به آثار این گونه نویسندگان از نوعی خودشیفتگی برخاسته است. روشنفکران "متعهد" کسی جزء خود را روشنفکر نمی دانستند و لاجرم به آثار کسانی چون ذبیح الله منصوری، که قاعدتا ً بیش از هر نویسنده معاصر دیگر کتاب نوشته و فروخته (بین ۶۰ تا ۱۱۰ کتاب!) بی اعتنا ماندند. مرادم از بحث تیراژ کتاب منصوری اشاره به اهمیت ادبی آثار منصوری نبود. غرضم صرفا ً اشاره به این واقعیت بود که چون متفکران اغلب از جنبش چپ استالینیستی مایه می گرفتند، از آثاری که در واقع خوراک فکری توده مردم بود بی اطلاع ماندند و وقتی در ۱۹۷۹ مذهبیون قدرت را به دست گرفتند، این روشنفکران تعجب کردند. هرگز، برخلاف ادعای برخی از منتقدان، نگفته ام که هیچ روشنفکر چپ در ایران کار جدی نکرده. برعکس، گفته ام که چون سنت استالینیستی بر چپ ایران مستولی شد و مستولی ماند، عوارضی جدی، از جمله تخطئه آثار کسانی چون فروغی و فروزانفر از یکسو و تحریف نظرات کسانی چون خلیل ملکی و تقی ارانی و مصطفی شعاعیان و انور خامه ای بود.
       می دانم که کار سیاسیون تلاش در برانگیختن شور مردم است. می دانم که در عرصه ایدئولوژی هایی چون مائوئیسم و استالینیسم، مسائل دنیا همه سیاه و سفیداند. مردم یا "خائن" یا "خادم" اند. روشنفکر یا "خلقی" است یا "ضد خلق"، یا "مبارز" است یا "واداده". کار محقق و تاریخ، در مقابل، به گمان من، نه تحریک شور مردم که برکشیدن شعور آنهاست. در حالیکه نوعی یقین کاذب، و نخوت فکری همزادش، نتیجه نظراتی است که خود را متولی "حقیقت مطلق" می دانند- چه آن "حقیقت" را در الهیات و وحی سراغ کند چه در "علم دیالکتیک استالینیستی"- نوعی خضوع در مورد پیچیدگی های ذاتی جهان و انسان شرط اول تفکر علمی (و به گفته بسیاری از هنرمندان و منتقدان گام نخست خلاقیت هنری) است. در هر جامعه ای، به گمان من، جا هم برای ایدئولوژی و شور سیاسی و هم برای محققان و شعور تاریخی است، اما بسیاری از سیاسیون ما (چه آنها که در کیهان شریعت مداری می نویسند، چه آنها که سیاق این روزنامه را زیر لوای عبارات به ظاهر چپ بازتولید می کنند) گمان دارند که هر کس چیزی جز آنچه آنها می گویند بگوید "مرتد" و "واداده" و "نوکر امریکا "است. وقتی مصاحبه گری از من در مورد بیست و هشت مرداد سوال کرد و از پاسخ به سیاق این سیاسیون- که می خواهند همه آن تجربه را به یکی از دو کلمه "قیام" یا "کودتا" تقلیل دهند- امتناع کردم، متهمم می کنند که به خاطر "دوستان سلطنت طلبم" از جواب طفره رفتم.
     در زمینه بیست و هشت مرداد گفته بودم باید، به عنوان جامعه، نخست مسأله را "تاریخی" کنیم و تنها در آن زمان می توانیم درباره اش به قضاوتی خالی از حب و بغض برسیم. مفهوم "تاریخی کردن" در تفکر اجتماعی مفهومی جا افتاده است. از دهه ها پیش بسیاری از مورخان گفته اند که تا پدیده ای را تاریخی نکنیم نمی توانیم با آن برخوردی عقلانی- تاریخی کنیم. تنها در سده نوزدهم بود که در اروپای مسیحی توانستند حضرت مسیح را "تاریخی" کنند و زندگی واقعی او را- نه روایت قدسی شده اش را- ارزیابی کنند. برای جامعه ما هم تجربه بیست و هشت مرداد بیش و کم به همان اندازه زندگی مسیح عاطفی و عمیق است. فرصت و فاصله تاریخی لازم است تا بتوان از آن درکی تازه و عمیق پیدا کرد. درک می کنم که چرا مثلا ً طرفداران کاشانی، حزب توده، یا جبهه ملی نخواهند بحث بیست و هشت مرداد را "تاریخی" کنیم. یکی حزبش را قدسی می داند و آن دیگری مصدق را و طرفداران کاشانی او را. اما در عین حال گمان دارم که کار تاریخ ساخت شکنی از این عوالم قدسی است. نزد استالینیست ها و دیگر منادیان یقین کاذب، گناه من اینست که می گویم روزگار این گونه یقین ها سپری شده. خود آنها هم، از قضا، می دانند که که روزگارشان سپری شده. دقیقا ً به همین خاطر، بجای بحث و استدلال، بجای تلاش در فرا گرفتن و یاد دادن، بجای قبول پیچیدگی های جهان، تهمت و افترا می زنند و می کوشند گاه به زور داغ و درفش، زمانی به مدد ترور شخصیت، مخالفان خود را از میان بردارند. تنگی و سپری شدن روزگارشان را، می توان به گمانم در تلخی و تندی حملاتشان سراغ کرد.
      در سنت استالینیستی- مائوئیستی، و نیز در بسیاری از مذاهب، نقد و تجدید نظر محلی از اعراب ندارد. هیچ کس نمی تواند از سر تعقل و تحقیق با این نظرات فاصله بگیرد. طرفداران تغییر یا تجدیدنظر را به چوب تکفیر، "مرتد"، "واداده"، "تجدیدنظر طلب"، "التقاطی"، یا "خرده بورژوا" می خوانند. همانطور که بارها نوشته ام، هیچ کدام از نظراتم را چیزی جزء "گمان" نمی دانم. حاضرم هر کدام از آنها را در مقابل استدلال قوی تر یا داده هایی تازه عوض کنم. اما از فحش و فتوا هم واهمه ای ندارم. وقتی عمله زور و استبداد فحش و فتوا می دهند و تهدید می کنند وقعی نمی گذارم. دلم وقتی می گیرد که می بینم کسانی که خود طعم تلخ اینگونه فحش و فتوا و داغ و درفش جسمانی یا قلمی را چشیده اند، خود به آن رسم عمل می کنند.
 
 
------------------------------------------------------------------------
*   ابعاد بی خردی و بی اخلاقی برخی از این منتقدان به جایی رسیده که حتی نام و محل تولدم را جعلی می دانند! یکی می نویسد که برخلاف ادعایم نه در تهران که در قزوین بدنیا آمده ام. مدعی اند خانواده مرا در قزوین نیک می شناختند. یکی که وکیلی شناخته شده است به افترا می گوید با ساواک همکاری می کرده ام و آن دیگری که خود را مدافع دموکراسی می خواند مدعی است این روزها برای کتمان تجربه زندان و عفوم از نام عباس میلانی استفاده می کنم. زمانی که در زندان شاه بودم مقالاتی علیه کنفدراسیون در کیهان توسط ساواک منتشر شد. در آن نقل قول هایی از من بود. آن قول ها را ساواک زیر نام دکتر ملک زاده میلانی منتشر می کرد. این مدعی می گوید از ان زمان به بعد برای فرار از مسئولیت نوشته هایم از نام ملکزاده میلانی استفاده نمی کنم. بیش از ۱۵ سال پیش خاطراتی به انگلیسی منتشر کردم که از قضا پرفروش هم بود و نقدهای فراوانی بر آن نوشته شد. به دیگر سخن، فقط انگلیسی زبان ها نبودند که از وجود آن خبردار شوند. نیم نگاهی به آن کتاب برای یافتن جواب این اتهامات براستی شگفت آور کفایت می کرد. در تهران متولد شدم. دائی ام در قزوین زندگی می کرد. در زندان هرگز نه مقاله ای علیه کنفدراسیون نوشته ام نه در برنامه تلویزیونی حاضر شده ام. اگر حاضر به این کار می شدم، یک سال در زندان نمی ماندم. ساواک بخش هایی از اوراق بازجویی مرا در نگارش مقاله ای علیه کنفدراسیون استفاده کرد. مسئولیت مقاله ها به عهده ساواک است، همانها بودند که از دکتر ملکزاده میلانی استفاده کردند (عباس ملکزاده میلانی نام کامل سجلدی من است) با این حال به حقانیت آن نقل قول های برگرفته از اوراق بازجویی ام، همان زمان و هم امروز اعتقاد دارم. در کتاب خاطراتم هم ایراداتی به همین مضمون از کنفدراسیون مطرح کرده بودم. در اوراق بازجویی صرفا ً گفته بودم که کنفدراسیون نه یک سازمان دانشجویی که جبهه ای از گروههای مخالف شاه بود. گفته بودم که روابط حسنه شاه با چین مائو ما را که مائوئیسم بودیم دچار معضلات فراوان کرده بود. گفته بودم دبیران کنفدراسیون را نه انتخابات آزاد که بده بستان های رهبران گروههای سیاسی تشکیل می داد. کماکان هم گمان دارم که این نظرات انتقادی درست اند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست