سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نزد مولوی خدا و انسان، همگوهرند، فقط یک جهان، وجود دارد


منوچهر جمالی


• بررسی مفهوم ِ« ُجـفـت» در غزلیات مولوی
سراسر هستی، یک درخت است. بن درخت، خداست. بـَر ِ درخت، انسان است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ بهمن ۱٣٨۴ -  ۱۲ فوريه ۲۰۰۶


درتخم ، بُن و بـَر( انسان وخدا )، ُجـفـتـنـد
 بـَرِ درخت که بزمین افتد،
بُن درخت ، یا خدا میشود
 
نه آن جزوم ، که « غیرکل » بُوَد آن
نخواهم « غـیـر » را ، آری نخواهم
همسرشت و همگوهربودن خدا و گیتی وانسان
انسان، دراندیشیدن ، نگران کُل جانها یا کُل گیتی است
                               
***********************
فرهنگ ای ران، جهان را، پیدایش ازیک « بُن » میدانست . واین سراندیشه ، که به ظاهر، بسیار ساده و خام و ناچیز، به نظرما میرسد، پیآیندهای بسیارژرف و گسترده ای، درهمه دامنه های زندگی دارد ،ودرتضاد با همه ادیان نوریست، که جهان را مخلوق اراده و علم یک اِلاه( اله) میدانند . این سراندیشه ، بیان ِ« فهمیدن جهان از یک اصل » ، و «   پیوستگی سراسر هستی باهم، که بیان اصل مهر وعشق است ، و « همگوهری آسمان و زمین ، وخدا و انسان وگیتی » ، پیوستگی فراز وفرود ،و همبستگی ِ تاریکی و روشنی باهم ، و همبستگی درون و برون انسان  باهم بود . جهان و خدا و انسان وجانوروگیاه ، همه ، ازاین یک بُن ، روئیده یا پیدایش یافته بودند .
روئیدن، به معنای « اوج پیوستگی و آمیختگی » بود ، چنانکه ، واژه « وَن » که درخت( vana ) باشد به معنای «  van عشق » هم هست . اینکه سراسر هستی یک درخت است ، کاهش جهان به « هستی گیاهی » نبود ، بلکه درک جهان هستی ، درا وج « همبستگی و باهم آمیختگی همه اجزائش باهم » بود ، و« خدا » ، هستی ِ  جدا وبریده ازاین درخت ، وفراسوی این درخت و خالق این درخت نبود . طبعا ، « همه» ، یک سرشت ویک گوهر داشتند، ودرهمه، یک « آب= شیرابه = مان= ژد= اشه »روان بود ، که همه را با هم میآمیخت ( آمیزش، به معنای مهراست، چون واژه مهر، ازهمین ریشه است . خدا باید با گیتی بیامیزد، تا اصل مهر باشد. خدائی که خالق دنیاست، چون با دنیا نمی آمیزد ونمیتواند بیامیزد ، خدای مهر، نیست)  . برپایه این اندیشه بود که به زبان تصویر ، گفته میشد که کل جهان هستی ، یک درخت است . ازیک تجربه خود ، چه پیآیندهای ژرفی بیرون کشیده بودند که ما امروزه ، برغم آموزه های حاکم ادیان نوری ، بسختی میتوانیم  چنین پیآیندهای فکری را بر پایه تفکرات فلسفی ، دراذهان عموم برانگیزیم . این « آزمون مایه ای » ، دراین فرهنگ ، پیآیندهائی با خود به ارمغان آورد ، که بسختی میتوان ، از « آزمونهای مایه ای دیگر» ، که سپس در دوره های دیگر جانشین آن شد ، بیرون کشید .
این بود که پیدایش بُن، که شاخ وبرگ و میوه وهسته درفرازش باشند ، باهم ، یک کل بهم پیوسته را تشکیل میدادند. این درخت ، هم « بُن» ، وهم ، « شاخ وبرگ و بر» داشت . این ریشه و بیخ ، و آن فراز، باهم « جـفـت » شمرده میشدند . هرچند ازهم دور، ولی دراثر جریان شیرابه ،« و ازهم روئی » ، به هم پیوسته و آمیخته بودند . گل و خوشه و بار وبرگ ، میتوانست از ریشه بسیار دور بشود و به آسمان برسد « و آسمان بشود » ، ولی دراثر آن آب= شیرابه = َژد = اشه = مان ، همسرشت و همبسته بود. بیخ این درخت هستی ، خدا بود، و« بارو بـَر» این درخت ، انسان . این بود که انسان وخدا ، همگوهر بودند . خدا ، خالق انسان نبود ، بلکه خدا ، بُن انسان بود ، و همچنین انسان ، بُن خدا بود . انسان ، ازخدا ، روئیده بود . خدا ، درانسان و زمین و جانورو….، درخت شده بود، و این « باروبر» به زمین میریخت و « بُن = خدا » میشد .  سراندیشه ای که دراین تصویرنهفته است ، فوق العاده ژرف است . آنها ، « صورت اندیش » بودند ، نه « مفهوم اندیش » . کاستن « صورت اندیشی» به « تشبیهات » ، نفی کردن این فرهنگست . فلسفه ، با اندیشیدن در مفهومات ، آغازنشد ، بلکه از اندیشیدن درصورت ، آغازشد . این « هسته و تخم » فراز درخت ، به خودی خودش ، پیکریابی سراندیشه « جفت » است . خدا (= بن ) و انسان( = باروبر) ، جفت همند .« تـخـم » ، هم بُن (= خدا )، و هم بَر( = انسان) است . اینست که همه واژه هائی که ، هم معنای « تخم » یا « خوشه= جمع تخم ها، مانند سنبل » هستند، بیان « اصالت درآفرینندگی »  هستند .
تخمی که فراز درخت ، برومیوه بود ، وقتی فرو افشانده میشد ، بـا ز ، گیاه و درخت تازه ای ازآن میروئید . ازاین رو ،« تخم » ، هم بر بود ، هم بیخ . هم ، سر بود ، هم بُن . بدین علت ، تخم ،   دوسـر » است ، چون سر، معنای بُن را هم دارد . « سر» و « تخم » و « اند= َهند » و « من = مینو» و « َاست = هسته » و « بُن= بَن » ....، دارای دومعنای متضاد باهمند ، چون آنها ، ویژگی جفتی داشتند. درتخم وتخمدان و بُن و هسته ، آنچه هم بیخ و آنچه هم باروبر، بود ، به هم پیوسته بودند  . این اندیشه سپس درادیان نوری ، شکل تشبیهی به خود گرفت، و پیامبران نوری ، گفتند که ما « الف و- ی - ، یا آلفا و اُمگا ، یا آغازو انجام » هستیم ، ما اول و آخریم . درقرآن از آدم گرفته تا محمد ، همه پیامبران ، مسلمانند . اسلام را محمد ، دین همه پیامبران پیشین میکند. بدینسان ، اسلام ، هم آغازاست هم پایان .  این« تشبیه سازی یا همانند سازی »، بکلی سراندیشه اصلی را تاریک میسازد ، چون هم بیخ وهم بر بودن ، معنای جفت بودن ، و یکی بودن وآمیخته بودن ، و همگوهر بودن و عشق را داشته است . این اندیشه درگرشاسپ نامه اسدی، برزبان یک « برهمن » نهاده میشود. چنانچه سپس بررسی خواهد شد ، « برهمن» ، همان « بهمن » است ، و چکامه سرایان ایران ، برای نجات اندیشه های ایران از دستبرد اسلام ، آنها را به « برهمن هندی » نسبت میدادند :
درختی شناس این جهان فراخ   سپهرش چوبیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گلهای بسیاراوی   همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هرزمان نو برآرد بری    چو این شد کهن، بردمد دیگری
بدینگونه تا بیخ وبارش بجای    بماند ،  نه پوسد، نه افتد زپای
درخت آنکه ، زو آدم آمد برون
بدان ، کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ارفتی در گمان
نگه کن « برش » ، « تخم » باشد همان
بر این جهان ، مردم آمد  درست
چنان دان که تخمش، همین بُد ، نخست
اگر دقیق شویم ، دیده میشود که دراین جهان بینی ، « بَرَش» ازسر، « همان تخم نخست » میشود ، و درواقع اگر بطورمنطقی اندیشیده شود  ، خالقی برای خلق کردن ، درمیان نیست، چون این حرکت ، گشتی و گردشی است . همین « گشتی بودن، که بُن ، باز، برمیشود » ، در رقص (= وشتن ) بازتابیده میشود . و گوهر حرکت درجهان ، رقص میشود . « ارک ، که همان هرک، و حرکه ، حرکه » شده است ، به « تاب خوردن کودکان درجشن ها » گفته میشود که « نوسان و گشت وبازگشت » حرکتست .
هر« حرکتی و تغییری و دگرگونی» ، رقص و شادی وجشن است. طبعا این حرکت ، شامل پدیده « زمان » میشود ، و زمان ، ازآن رو، « سپنجی » است ، چون  روند ِ « جشن و مهمانی و شادی » است . جنبش زمان ، جشن ورقص است . این واژه « سپنجی» که همان واژه « سکولار» است ، با چیرگی ادیان نوری ، مفهوم « زمان گذرا و فانی» را گرفته است   .
دراین بررسی ها دیده خواهد شد که تصویر آنها ازاین درخت فراگیرنده هستی ( کل هستی به هم پیوسته و باهم آمیخته بود ) درختی است که ازشاخه هایش ، سایه میدهد ( سایه ، چنانکه دیده خواهد شد ، معنای- تخم سیمرغ - را دارد ) و از بیخش ، آب . این تصویر که بیخ درخت، چشمه آب هست ، ازهمان اصل« جفت بودن آب و تخم  دربُن » اندیشیده میشد . این درخت هستی یا جهان، درگرشاسپ نامه ، در داستان « دیدن گرشاسپ دخمه سیامک را » بخوبی تصویر شده که درجستاری جدا گانه درهمین کتاب بررسی خواهد شد ، ولی اکنون، بطورکوتاه گونه اشاره ای میشود
درختی درو سرکشیده به ماه    تنش سربسر سبز وشاخش سیاه …
چنین گفت : کاغازگیتی درست
نخست این بدازهردرختی که رُست
درپایان در ویژگیهای این درخت میگوید که
گه تشنگی بخشد از بیخم ، آب
به گرما کند سایه ام ز آفتاب
دربندهش دیده میشود که از بیخ وزیر تنه درختی که درمیان دریا ، فرازش سیمرغ نشسته است ، کاریزها یا جوهای آب این دریا ( وروکش = زهدان نی = نیستان ) را به ریشه  همه درختان جهان میبرند( بندهش، بخش نهم ، پاره ۱۵۱) . همین  اندیشه را مولوی در غزلیاتش ، آورده است . سیمرغ ، نه تنها تخمهائیست که درسراسر گیتی ، میافشاند و میپاشد، بلکه « آب دربُن هرگیاهی » نیزهست .  ازاین آبی که درخت هستی روئیده و سیمرغ ، خوشه اش هست ، همه گیاهان ( همه جانها ) ، آبیاری میشوند . مولوی  خدا را درتصویر « درخت بلند » نقش میکند:
این چو درخت بلند ، قبله هر دردمند
برگ وبرش خیره کن ، شاخ ترش با وفاست
یگنفری بخت ور، ازتو خوش و میوه خور
یکنفری خیره سر گشته که آخر کجاست ؟
چشم بمالید تا ، خواب جهد ازشما
کشف شود کان درخت ، پهلوی فکر شماست
فکرتها ، چشمه هاست ، گشته روان زان درخت
پا ک کن ازجو وحل ( ِگل ) ، کاب ازاو بی صفاست
آب اگرمنکر، چشمه خود میشود
خاک سیه برسرش ، باد که بس ژاژخاست
چشمه همه فکرهای انسانها، از بیخ آن درخت ( ون وس تخمک = ون جُد بیش ) ، روان میشود که جفتش ، آب کاریز زیر زمینی و درتاریکی هست ، و همه فکرانسانها ، ازشیرابه ای زیر زمینی مینوشند که خدا ، بارش هم هست .  تخم وباروبر که فراز درخت هست ، هم انسان ( بر) است ، هم خدا ( بیخ ) .
 دراین تصویر، « هـر انسانی» ، بیخ و بر است ، نه یک شخص برگزیده ای . ازاین رو هست که « دی » که سیمرغ باشد ، خود را « تخمه » مینامید( درسغدی ماه دهم که ماه دی= خرّم است وماه سیمرغ است ، تخمه نامیده میشود، فرهنگ سغدی، قریب) . همانسان که انسان= مردم (مر+ تخم ) نیزتخم است . 
این سراندیشه « جفت بودن » ، هرچند که ازتجربه « رویش گیاهی » انگیخته شده بود،  با روند « زایش انسان و جانور » اینهمانی داده میشد ، وباهم تبدیل به یک مفهوم انتزاعی و کلی و فراگیرمیشدند . درست « تخم وبُن و اصل »هرانسانی وجانی ، پیکریابی این سراندیشه« جفت» بود . بنا براین ، جنبش بسوی بُن و اصل » ، به هیچ روی ، ربطی به « بازگشت به گذشته و تاریخ » نداشت ، بلکه هردوجفت ، درخود تخم بودند.
بنور دیده، سلف بسته ام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه اسلاف( گذشتگان)
بُن جوئی و اشتیاق به اصل ، که روند فرشگرد و باز زائیست ، یک حرکت بازگشتی تاریخی نیست ، بلکه یک زنده شدن ازنو، ازبُن خود است . « زنده و حاضربودن بُن immanence درهرانسانی و درهراجتماعی ونسلی » ، علت آن بود که مفهوم « زمان گذرنده تاریخی ، و آگاهبود تاریخی » سپس به وجود آمد .
مسئله بنیادی ، دریافتن اصالتِ خود، درباززائیست ، نه تقلید و پیروی از گذشته های تاریخی یا از دیگران ، که « نفی اصالت ازخود وزمان خود» است . رُمانیسم سیاسی و دینی ، به فکر یک بازگشت تاریخیست . اینگونه رمانتیسم ها میخواهند ، یهودیت اصیل ، مسیحیت اصیل ، زرتشت اصیل ... را کشف کنند، و فرشگرد یا باززائی را، به یک جنبش بازگشتی ، میکاهند . تقلید از« اصل » نیز، تقلید است، و اصیل شدن نیست . تقلید ، ازهرگونه اش، نفی اصالت ، ونفی « سراندیشه جستجوی بُن یا اصل درخود » است . درفرهنگ ایران ، « خرد و دین » هردو، به« بینش ازخود زائیده » گفته میشوند . خرد ورزی ، اصیل شدن است ، نه مانند زاغان، دنبال کبکان خوش خرام ِ فلسفی درغرب ، پریدن و اندیشیدن .
چون خدا ، درفرهنگ ایران « بُن هستی» شمرده میشد ، بنا براین ، سراسرهستی که گسترش و پخش شدگی ( بغ ، می بـَغَـد = می بختد = می پخشد ) و رویش  وافزایندگی او بود ، این « اصل به هم چسبیدن=یوغی = جفتی » نیز درچیزی میگسترد و میپراکند  . به سخنی دیگر، اصل پیوند دهی و « پیوند دهنده و پیوندپذیری» ، درهرجانی و انسانی، پخش شده بود . براین پایه ، دراین جهان،  همه به هم پیوسته اند . همه یک جانند و جانانند . دراین جهان ، جدائی وغیر نیست . بروایت مولوی
همه ذرات پریشان ، زتو کالیوه ( سرگشته ) و شادان
همه دستک زن و گویان که :  « تو درخانه مائی »
همه درنور، نهفته . همه درلطف تو خفته
غلط انداز بگفته : که  خدایا تو کجائی ؟
چو من این وصل  بدیدم ،  همه آفاق دویدم
طلبیدم ، نشیندم که چه بُد   «  نام جدائی »
این« به هم چسبیدگی خدا و خود» ، که همان عشق ومهر باشد ، سبب میشد که این دوجفت ، هرچند که ازهم ، دور افتند، و دور افتاده باشند ، ودور برده شوند و ازهم تبعید گردند ، ولی جاذبه وکشش گوهری به همدیگر ، آنها را باز به هم میکشاند و میرساند . اینست که « جستجو »، با احساس ِ« یقین به رسیدن و آمیختن »، همراه بود . در جستجو ، کسی احساس آویختگی( معلق بودن ) میان زمین و آسمان ، میان ِ نه این ونه آن ، نمیکرد . هیچکس ازجستجو نمیترسد که گمراه و سرگشته بماند . جستن ، رقص آزمودن و اندیشیدن است، و طبعا سرشارازشادی و سعادت است .  سراسر غزلیات مولوی ، عشق ، پدیده ای جز این حرکت دوجفت ازهم دور افتاده، ولی « نابریدنی ازهم » ، و همگوهرباهم،  به هم نیست. دورافکندگی، نزدیکی وهمگوهری دوجفت را محونمیسازد.
نعره کم زن ، زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی ، گمان آید حلول
مرا دراین شب دولت، زجفت وطاق مپرس
که « باده جفت دماغ است» و« یار،جفت کنار »
مرامپرس عزیزا که چند میگردی
که هیچ نقطه نپرسد زگردش پرگار
« جفت بودن نقطه ساکن مرکزپرگار، ونقطه گردنده پیرامون »
نه تنها خدا با جفتش ،با انسان میجوید، بلکه خدا با جفتش انسان، شادی میکند، وخداباجفتش انسان، باهم می بینند وباهم میاندیشند . هرنگاهی، هم نگاهیست، هر بینشی ، هم بینشی انسان با خداست. خدا، وارونه آموزه ادیان ابراهیمی، معلم انسان نیست، بلکه « همجو وهماندیش وهمآزما و همدید انسان » است . 
بی او نکنم عشرت ، گرتشنه و مخمورم
« جفت نظرش باشم » ، گرجفتم و گر فردم
من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم
من سایه آن سروم ، بی سرو، کجا گردم
فقیهان مسلمان و روحانیان ادیان نوری بطورکلی، دراثر « بریدگی گوهرالاهانشان ازخلق»، برضد این سراندیشه« همگوهری و جفتی انسان وخدا » بودند و هستند . ازاین روفقها وعلمای اسلام ، میپرسیدند که این خدای حل ناشدنی درمخلوقات و انسان، غیر قابل حلول درانسان است .  این پیوستگی و آمیختگی میان انسان وخدا ، ُمحال است . درتصویر جفت بودن تخم ، خدا در درون هرتخمی هست ، و بیخ آفریننده هست . این سراندیشه درغزلیات مولوی هزاران شکل و عبارت به خود میگیرد و درک  آن به شکل « تشبیه وکنایه و استعاره وتمثیل ..» ، هم مسخسازی افکار مولوی، وهم تحریف فرهنگ ایرانست  :
درون تست یکی مه ، کزآسمان خورشید
نداهمی کندش ، کی منم غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه ، چو موسی عمران
نگر بروزن خویش و بگو سلام سلام
خدا ( ماه = سیمرغ ) ، بُن وجود تو در خود تست ، و نیاز به هیچ واسطه ای نیست که ازخدا برایت خبری وبینشی و شرعی وقانونی بیاورد .خدا باید درتو بروید و بزاید ، نه آنکه خبری ازوجودی بریده ازخودت ، فراسوی گیتی داشته باشی .  فقط  تو باید یکبار با گستاخی تمام مانند ُتـرک دلیری ، پیش خودت بنشینی، و ازخودت با کمال جسارت بپرسی، که تو کیستی ؟ ( که ای چلبی ، کیم سن ؟ ) تو این نیستی که بطوربدیهی خودت میدانی و به تو گفته اند که توهستی . درست تو، آنچه را « خودت » میدانی ، نیستی . تو، نیاز به گستاخی ، برای کردن یک پرسش ازخودت داری ؟ اندیشیدن با همین پرسش ازخود که تو کیستی ؟ یا ما کیستیم ؟ آغازمیشود . این پرسش است که سراسر هستی مارا شخم میزند . فلسفیدن با این پرسش انسان ازخودش آغازمیشود که : تو کیستی ؟  انسان ، به آنچه دراجتماع ، « خود او» میشمارند ، شک میکند . من ، جز این هستم که تا کنون خودم ، پنداشته ام . این خود ، خودکاذبیست که دیگران و پیشینیان و منقولات وحکومات و قدرتهای دینی ، درمن ساخته اند . من ، آن نیستم که ساخته اند . من آنچیزی میشوم که میجویم .
واسطه برخاستی ، گرنفسی تـُرک عشق
پیش نشستی به لطف ، کای چلپی«  کیم سن ؟ »
انسان ، جفت خودرا که خداست ، درخودش مـیـبـرد ( واژه بـردبـاری ، که مدارائی tolerance باشد ، به همین معنای شکیبائی درحاملگی ، تا رسیدن هنگام زادن است ) و بدان حامله است . انسان درگفتگو با دیگری ، یا با روبروشدن با یک تجربه ، حامله میشود ، و « بردباری » لازمست . همپرسی ، هنر بردباری است . جدال و قال وقیل ، وسائقه « به کرسی نشاندن حرف خود»، بیان ، سترونی است . این سراندیشه « جفت اندیشی » که به همه پدیده های زندگی ، گسترش داده میشد،  پیوند انسان را به آنها معین میساخت . برای انسان ، زمین و آسمان و جانور و گیاه و آب ... جفت وهمکار و انباز و همبغ بودند ، و آنهارا به کردار « آلت و وسیله » نمیگرفت ، و نمیتوانست آنها را آلت و وسیله خود برای رسیدن به هدف وغایت خود سازد . حتا تن خودش را نیز نمیتوانست وسیله و آلت روانش و ضمیرش سازد ( برضد ریاضت یا خود کشی ).  همانسان که خدا ، جفت انسان درجستجوی بینش بود ، همانسان زمین و گیاه و آب ، جفت انسان ، درپیدایش مدنیت و آبادی بود . ازجمله تصاویری که به اندیشه « جفت بودن » ،  داده میشد ، تصویر هاون و دسته هاون است که با هم « گواز= جواز» بودند . خدا ، به خودی خودش ، گوازچیتره = تخم و گوهرجفتی بود ، و ازاین روهست که به سر مارفلک ، جوزهر( گوازچیتره ) میگفتند ، چون این جفتی است که رستاخیز و نوزائی بهاری  را درگیتی میآفریند .  آنها دوئی هستند که یکی هستند . به عبارت مولوی
مستی تو و مستی من ، « بربسته به هم ، دامن »
درجشن عروسی ، دامن عروس و داماد را به هم می بستند
چون دسته و چون هاون ، « دوهست و یکی هستم »
---  درآفرینندگی وحرکت، یکی بودن، نه درسکون ---
همانسان ، درون و برون ( باطن و ظاهر، بخش درونسو و بخش برونسو ) ، فراز و فرود ، « جفت هم درآفرینش » بودند .مثلا درآغازبندهش دیده میشود که اهورامزدا ، فرازپایه است.این بدان معناست که اهورامزدا ، هیچگاه فرود نمیآِید .درحالیکه درشاهنامه دیده میشود که سیمرغ که خدای ایران بود ، نه تنها با زال ، همخانه و جفت است ، بلکه هم به سام ، و هم به رستم ، خودش ، فرود میآید ، و بارستم ، جفت میگردد . سایه انداختن بر رستم ، ایستادن سیمرغ برسررستم و مالیدن ( همآغوشی ) پرش بر سررستم ، اینها بیان فرود آمدن خدا به گیتی و به انسان است. الاهان ادیان نوری خودشان ، هیچگاه به خودی خودشان، فرود نمیآیند وخودشان، هرگز، « با گیتی ، و با انسانها » نمی آمیزند .
فهمیدن جهان و تاریخ و انسان ، با مقولات « زیربنا و روبنا » ،  یا با « علت ومعلول » یا با « درونسو وبرونسو » ، یا با مقولاتِ « روشنی وتاریکی » ، انداختن روبنا و چهره وظاهر ، یا معلول، یا درونسو ، یا« هرچه در تاریکی است » ، ازاصالت است .
 نفوذ همین اندیشه، درگستره حکومت ، سبب میشود که درجامعه ، ملت یا کسی یا طبقه ای یا گروهی ، وسیله و آلت برای رسیدن حکومت یا شاه، به هدفی هرچه هم عالی باشد ، نیست . این اندیشه ، ریشه جداشدن حکومت ازملت است . ملت ، موقعی ازحکومت ، جدا ساخته میشود ، که دیگر،« جفت حکومت » نیست ، بلکه وسیله و آلت حکومت و حاکم و قدرت حاکمه و رهبر روحانی و دینی یا ایدئولوژیکی است . انسان را نمیشود ، به هیچ نامی وبهانه ای ودلیلی ، وسیله و آلت ،  قرار داد . انسان ، نباید آلت رسانیدن به یک غایت دینی یا اجتماعی یا سیاسی یا حزبی یا طبقاتی یا اقتصادی بشود .  چون خدا ، جفت هرانسانی بود ، این بود  که « اغیار»ی نبود . دراین دید ، نمیتوان انسانی را بنام دشمن و کافرومرتد وملحد و مشرک ، طرد و تبعید وحذف کرد .
مختلف آمد همه کارجهان      لیک همه جز که یکی کار نیست
ِگرد جهان جُستـم ، اغیار، من
گشت یقینم که:  کس ، اغیار نیست
مشتریان ، جمله یکی مشتریست ( همه مشتری اصل خودهستند)
جزکه یکی رسته بازار نیست
ماهیّت گلش آنکس که دید      کشف شد اورا که، یکی خارنیست
اساسا واژه یوغ که همان واژه « جفت » است ، دراوستا  به شکل « یوخته yuxta »  میآید و به معنای « بهم پیوستن » است . گرانیگاه  فکری ما امروزه در واژه « جفت یا یوغ » بیشتر در دوگاو شخم زنی ، دوشخص .. است ، درحالیکه گرانیگاه اندیشه اصلی ، در« آنچیزیست که دو چیزرا به هم پیوند میدهد و میچسباند » . چنانکه همین واژه در پهلوی juxt به معنای « اتحاد و زوج » و درافغانی yuxt به معنای « تمام ودرست »  است . آنچه دوچیزرا به هم می میآمیزد وپیوند میدهد ، آب وشیرابه و شیره وخون و باده و... است که همه باهم زیر اصطلاح « آب » شناخته میشد . آبکیها ، همه « آب » خوانده میشدند .  این بود که سیمرغ که آسمان بود و « ابرسیاه بارنده » با آسمان ، اینهمانی داده میشد ، آب را می بارید و آب برسر هرگیاهی وهر انسانی میریخت ، به عبارتی دیگر، آسمان را به گیتی میچسبانید و و خدا را با انسان ، جفت میساخت . به همین علت بود که خدا که همان سیمرغ باشد ، درادبیات ایران ، ساقی ماند . خدا ، رابطه مستقیم یا جفتی و بیواسطه با گیتی میجست . اینست که مولوی ، محمد را هم فقط جام میشمارد ، نه ساقی .
چه ریخت ساقی تقدیس برسرجرجیس
که غم نخورد و نترسید زآتش کفار
صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار
غلط ... ، محمد ، ساقی نبود ، ... جامی بود
پرازشراب و ،   ... خدا بود ساقی ابرار
این « شراب وباده برسرکسی ریختن » که درغزلیات مولوی بارها پیش میآید ، همان  « ریختن باران  ازسیمرغ » است .
بریز برسر و ریشش ، سبوی می امروز
هرآنک دم زند از عقل و « خوب اخلاقی »
ابر، دربندهش ، جامی یا مَشکی یا پیمانه ای یا خنبی دارد که با آن باران را که اینهمانی با« می شادی آورنده » دارد ، برسر مردمان و گیتی فرومیریزد . درسغدی« بارش waarishn » به معنای « شادمانی » است ( قریب ) . خدا ، خودش ، همان بارانیست که « اصل پیوند دهنده = عشق » است . اینست که خدا ، خودش ، باده درجام میشود ، وخودش ، شیرابه  ومان و ژد  و آب هرگیاهی وجانی میشود . ازاینرو ، نامش « آوه » بود ، که پسوند ، رودابه ، مهرابه ، سودابه ... میباشد . این ها ، همه به معنای « ... فرزند سیمرغند » . ازاین رو در آمیختن = جفت شدن ، هرانسانی ، مست و دیوانه و سرخوش و رقصان و نیرومند میگردد .
در کردی ، یکی از معانی « دین » ، دیوانگی است . خدا درفرهنگ ایران ، باید با انسان بیامیزد وبا گیتی ، جفت شود ، و این جفت شدن خدا با انسان ، دین است . دین ، فقط به معنای « آمیختن و جفت شدن خدا با هرانسانی » است .  در ادیان ابراهیمی ، و در زرتشتیگری ، این تجربه ، منع و محال شمرده میشود . دراین جفت شدن خدا ( سیمرغ ) با رستم است که فردای آنروز که با اسفندیار روبرو میشود ، رستم ، دیگر رستم دیروز نیست ، بلکه رستم دیگریست ، و مست و دیوانه ، یعنی پرو لبریز ازسیمرغ ، سرشار ازعشق و نیرو، و طبعا شکست ناپذیراست . هنگامی خدا ، باران و آب (= آوه ) شد و برسرموجودات ریخت، آنگاه ، تخم سیمرغ، که درون هرانسانی هست، میروید، و آنچه در نهان و درون هرانسانی هست ، پدیدار میسازد . آنگاه است که سرّ (= سریره = سیمرغ )، میشکوفد . انسانی که بکلی فاقد مهرویاری هست ، ناگهان دراثر این تحول ، بُنش و سرِنهفته اش ، میروید و میخندد :
همه اجزای وجودت ، بتو گویند : چه بودت
که همه گفت و شنودت ، نه زمهراست و زیاری
مثل نفس خزان است که دراو، باغ ، نهانست
ز درون ، باغ بخندد ،  چو رسد جان بهاری
دکان نعمت از با طن ، گشائیم
چنین خو ، از درخت تر بگیریم
ز سرّ خوردن ، درخت این برگ وبریافت
ز سرّ خویش ، برگ و بر بگیریم
زدل ، ره برده اند ایشان به دلبر
زدل ، ماهم ره دلبر بگیریم
این سرّ درخت است که برگ وبر درخت میشود. این باطن است که ظاهرمیشود . این جفت بودن باطن و ظاهر، بُن وبر، ژرفا و رویه ، در واژه « چهره » چشمگیر و برجسته است . در ادیان نوری ، که نور، ویژگی برّندگی و تیغ پیدا میکند ، نه تنها خدا ، ازگیتی بریده میشود ، بلکه در هرانسانی نیز، باطن از ظاهر بریده  میگردد . گوهرانسان و خدا ، دورو میگردد و شکاف برمیدارد . این خدایان همه، درخود بریده اند، ازاین رو اندیشه « حکمت » و «خدعه ومکر» دراین ادیان ، سبزمیگردد . الله و یهوه و پدرآسمانی ، به مفهوم ایرانی « راست » نیستند ، بلکه « حکیم » هستند . خدا ، راست است ، چون گیتی وانسان میشود .
« چهره » ، هم معنای «اصل و ذات » دارد ، و هم معنای « روی وصورت آدمی و سیما» . در سانسکریت چیترا  به معنای آشکار و برجسته و نورانی و روشن و برانگیخته است . این پیوسته بودن اصل و ذات که بُن باشد با صورت و روی و سیما ، ویژگی « چهره » است . آنکه باطنش درظاهرش، آشکارونمایان و پیدا میگردد ، چهره دارد . به همین علت درسانسکریت، به ماه آغازین فصل بهار(ماهی که درفوریه ومارس واقع میشود)، چیتر  chaitra میگفتند ، چون دراین ماه ، زمین انچه دردل دارد، پدیدار میسازد . ازاین رو خدایان ایران ، چهره داشتند . گیتی و انسان و ... ، چهره های خدا بودند. همه خدایان ایران ، چهره های بهمن ، یا سپنتا ( سپنج ) یا سیمرغ بودند . در روند زمان در هرماهی ، این بهمن یا سیمرغ بود ، که « چهره های سی گانه خدایان » میشد . بُن ِ جهان ، سی چهره می یافت . روند زمان ، چیزی جز چهره شدن سپنتا نبود . ازاین رو بود که زمان ، سپنجی بود  .  خدایان ایران ، پیدایشی بودند ، به عبارت دیگر آنچه درگوهرشان بودند ، بدون کاربُردِ حکمت ، درنخستین تابش و پیدایش، پدیدارمیساختند . ازاین رو ، بهمن ، در« ماه » که گوهر جفتی دارد (نام ماه = کلیچه سیم است . ماه، اینهمانی با سیم ( = اسیم ) دارد، که به معنای یوغ است . ماه ، کلید سیمین است ، کلیدیست که همه اضداد را به هم پیوند میدهد . به  عبارت دیگر، پیوند دهی و عشق و اصل سنتزو آمیزش ، چهره بهمن است . ازاینرو ، سرانسان ، درشاهنامه فراز درخت سرو، ماه یا هلال ماه است ، یعنی کلید یست که همه طلسم هارا میگشاید ) پری ، چهره داشت . دین ، چهره داشت .  دین که دوشیزه ایست که اصل زیبائی و نیکی و بزرگیست و دردرون انسانست ، در چشم انسان ، چهره میشود .  دین که دراصل « دائنا » باشد ، معنای « چشمه و کاریزو فرهنگ زاینده و جوشنده را » دارد ، چون پسوند « دین = داءِ + نا » که نای هست درایران به قنات که فرهنگ باشد نیز گفته میشود . گناباد ، دراصل « ویناوات » بوده است ، « وین » ، به معنای « نای » است ( مانند ِ بینی = وینی ) . درسانسکریت ، نادی ( دراوستا ناد )  دارای معانی ۱- نی ۲- رودخانه ٣- رگ ۴- نبض ... است . پس دین ، بینشی است که از ژرفای وجود انسان میجوشد و پدیدارمیشود و چهره می یابد . اینست که درهادخت نسک دیده میشود که انسان با « چشم خودش » ، دین یا پری را که اصل زیبائی، و معشوقه و جفت خودش هست ، می بیند . این چهره شدن ( اصل ، بخودی خودش ، شکل وصورت گرفتن ) را مولوی ، « آئینه شدن » مینامد .
 به عبارت مولوی ، آنگاهست که « وجود ِ انسان ، آئینه میشود ». آئینه ، از دیدگاه ما، چیزیست که فقط ، بازمیتابد . چشم ، آئینه ایست که اشیاء را باز می تابد . اندیشه های انسان ، اعمال و گفتارهای انسان ، بازتابنده چیزهائی هستند که در محیطش ودر اجتماعش روی میدهد . گوهر ِانسان ، آئینه است ، چون فقط محیط و شرائط اجتماعی و اقتصادیش را در افکار و اقوال و اعمالش ، بازمی تابد .   این گونه تصاویر ، مارا به کلی از مفهومی که مولوی و فرهنگ ایران از « آئینه شدن که همان دین شدن ، همان چشم شدن ، همان خردشدن » است ، دورمیسازد . انسان ، برای مولوی و برای فرهنگ ایران ، چنین گوهر « آئینه ای » ندارد . انسان ، موجودِ بازتابنده ومنعکس سازنده نیست ، بلکه درهر اندیشه و گفته وکاری ، اصالت خود را مینماید .  تصویر مولوی و فرهنگ ایران ازانسان ، بکلی برضد تصویر مارکس و جامعه شناسان آمریکائی است، که انسان را به « آئینه بازتابنده اجتماع و اقتصاد و اخلاق و دین » میکاهند، وآنرا ، علمی هم میدانند . این اندیشه نزد مولوی ، ژرف نخستین سیمرغی را پیدا میکند، که جان را شیرابه روان میدانست که ازپرتوهای نگاه چشم انسان، به هرچیزی درمحیطش روان میشود و به آنها ، جان میدهد . مولوی دراین راستا میگوید که روند زمانه ، تن است، و انسان ، جان تن ِ زمانه است . انسان ، میتواند به زمان ، جان نوین وتازه ببخشد . مـا ، جـان ِ زمـانـیـم . این اندیشه ، بکلی متضاد با اندیشه خیام ، و گذرابودن زمان ، در اسلام و الهیات زرتشتی است .
ماه ، پیمانه عـُمر است ، گهی پـُر، گه نیم
تو  به پیمانه نگنجی ، تو نه عمر زمنی ( زمانی )
هرکه درعهد تو از جور زمانه ، گله کرد
سزد ارکفش جفا  ، بر دهن او بزنی
کین زمانه ، چو تن است و تو ، درو چون جانی
جان بود تن ، تن نبود تن ، ... چو توجان ،  جان تنی
یا آنکه « مرد دینی » ، نقش بین است . آنچه از دینداران میخواهد آنست که « سجده به نقشها و صورتها و کلمات و آئین و مراسم ..» نکنند . تو ای انسان ، جان این نقشها و صورتها و کلمه ها ومراسم هستی .  تو چشم های دیگری ، جز این « چشمی که عبد ِ نقشها وصورتها » میشود ، چشمهای دیگر داری که به هرنقشی  ، جان مید مند :
ایا همنشینا ، جزاین چشم بینا
دوصد چشم دیگر تو داری نهانی
اگر مرد دینی ،  بسی نقش بینی
مکن سجده آن را ، .... که تو « جان آنی »
به انسان میگوید :
ای قمر زیر میغ ، خویش ندیدی دریغ
چند چوسایه  دوی درپی این دیگران ؟
 نزد مولوی و درفرهنگ سیمرغی ، « آئینه شدن » ، به معنای آنست که « کل وجود انسان، درون نهفته خودش را بنماید » . آئینه شدن هستی ، آشکارشدن ژرفای امکانات نهفته ، پری نهفته ، دین یا دوشیزه ای که اصل زیبائی و بزرگی و نیکی است  نهفته ، در تن و چهره و چشم است .
آینه ام ، آینه ام ، مرد مقالات نه ام
دیده شود حال من ، ار، چشم شود گوش شما
گوش شما که پر شده و مسدود از منقولات است ، باید چشم بشود تا درسراسر ظاهرمن ، درحال من ، درچهره من ، درچشم من ، این کل من دیده شود . این « ازخود ، روشن ونمایان بود » ، این « خود نما ، درون نما » بودن ، این « چشمه آب زلال بودن » ، این « جامی که ازباده بی درد پراست ، بودن » ، مقصود از آئینه شدنست . من ، آینه میشوم ، نه برای آنکه دیگران را درخود بازتابم ، بلکه برای آنکه ته و ژرفا و درون زیبای خودم را که همچند همه زیبائیها زیباست ، در رویش ، بنمایم . خدا ، درزمین و آسمان، آئینه خودش میشود .  مولوی ، ازحدیث  « من گنج پنهانی بودم ومیخواستم شناخته شوم ، و خلایق را خلق کردم که مرا بشناسند »  بهره میبرد ، تا مفهوم « آئینه شدن خدا » را درآسمان و در زمین ، در جان و درتن ، نشان بدهد ، که البته با محتوای حدیث ، اختلاف فاحش دارد .
حق گفت : ای جان جهان ، گنجی بدم  من بس نهان
میخواستم پیداشود آن گنج احسان و عطا
آیئنه ای کردم عیان ، پشتش زمین ، رو ، آسمان
پشتش شود بهتر زرو ، گر بجهد از رو و ریا
آبی که جفت گل بود ، کی آینه مقبل بود
چون او جدا کردد زگل ، آئینه گردد پرصفا
روی و ریا ، دو روئی ، نفاق ، چنانکه سپس دیده خواهد شد ، هنگامی پیدایش می یابد ، که این « جفتی خدا وگیتی ، جفتی خدا و انسان » ازهم بریده میشود و خلائی پیوند نا پذیر میان آن دو ، ایجاد میگردد . روی و ریا ، موقعی پیدایش میشود که انسان ، « بریه » میشود و خدا ، «  الله الخالق الباری   ۲۴ حشر ۵۹» میشود و یا خدا ، « ذلک خیرلکم عند بارئکم  ۵۴  بقره » . این واژه « بری و براء و بارء ، همه از ریشه واژه « بُریدن » برخاسته اند که دراصل اوستائی « بَریدن » میباشد . الله خود را ز مشرکان میبرد ، اننی براء مما تعبدون ، ازآنچه شما عبادت میکنید ، بریده ام . انسانها « بریه » هستند . دربریدن ، خلق شده اند .  دراین بریدگیست که نه تنها درانسان ، بلکه  الله و یهوه و پدرآسمانی ، نیز دو رو میشوند ، اهل حکمت میگردند . دراینجا صوفیه ، سراندیشه اصلی را که « راستی = آئینه شدن » در پیوستگی با خداست ، فراموش میکند، و می انگارد که با زدودن گل ازخود ، میتوان آئینه خدا شد . انسان ، آئینه خدا هست ، وقتی این اندیشه بریدگی و تهی میان خدا وخود را بزداید . آنچه را محال ساخته اند ، دور بریزد، و خودش همان « محال» بشود .
 این صاف و با صفا شدن وجود انسان را ، آئینه شدن ، مینامیدند . آئینه که جانشین واژه « دین » میشود ، برای این خاطر بود که دین ، بینشی نیست که بدان اعتراف کند ، بلکه رویش اصل زیبائی نهفته در درون خود ِ هرانسانی است .
هراندیشه که می پوشی درون خلوت  سینه
نشان و رنگ اندیشه ، زدل ،  پیداست برسیما
( البته سیما، که همان واژه سیم واسیم است، به معنای جفت است)
ضمیر هردرخت ای جان ، زهر دانه که مینوشد
شود برشاخ و برگ او ، نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگرنوشد ، بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد ، بروید برسرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران ، طبیب ازعلت آگه شد
زرنگ و روی چشم تو ،  به دینت پی برد دانا
« این درون نما شدن ، این رویش تخم نهفته درانسان که اصل زیبائی وبزرگی و نیکی » درچشم ، که آئینه سراسر وجود انسانست ، دین است ، خرد است . انسان ، جامی میشود که باده درون آن، چنان زلال میگردد که میتوان ژرفایش را دید . ازاین رو بود که واژه « جام » ، معنای « شیشه » و « آئینه» را داشت . وجود انسان، شیشه ای میشود که اصل زیبائی و نیکی و بزرگی درونش، پدیدارمیگردد . البته « آئینه شدن » معنای  رویش و فراخشدن و توسعه یافتن بُن خود را درجهان نیز داشت. چون « بهمن » ، اصل خود گستری، و خود روئی ، وخود فراخشوی،وخود افزائی ، وخود وسعت یابی درجهانست . آنچه که درهند ، نام « براهمن Braahman » به خود گرفته است . براهمن نیز دراصل همین معنی را دارد . درسانسکریت براهمانده   Brahmaanda=Brahm+ aanda ، چنانچه دراین جستار، دیده خواهد شد، همان « بهمن یا اندیمن = تخم تخم ، مینوی مینو»  است . « انده » به معنای تخم است ، و « بـَرَهم Brahm » سانسکریت ، همان « بـَرَم » ایرانیست، که یکی از نامهای « مهرگیاه یا بهروزوصنم یا شاهسفرم » میباشد، که « تخم گیتی و زمان وانسان» است .  « برهما » که خدای آفرینش یا« پیدا کننده » است ، وفرد اول ازخدایان سه گانه هند و است ، از تخم جهان ( = هرن گربهه= تخم زرین= مشیمه زرین = جنین زرین Hiranya garbha ، پسوند گـَربه ، همان واژه – گه را - در کردی است که به معنای تخم است ) بوجود میآید . بدین علت بود که ایرانیان ازترس اسلام در نقل از داستانهای کهن ایرانی ، « براهمن و براهما » را جانشین « بهمن » میکردند . فردوسی هم همین کار را میکند .
باربد دستانی را که برای روز دوم که روز بهمن است ، آئین جمشید خواند . و جام ، درهزوارش، « مان من » ، یعنی « من ِ من = مینوی مینو = تخم درون تخم » است . بینش جمشید ، دین جمشید ، دین هرانسانی ( چون جم ، بُن همه انسانهاست ) ، جام است ، تخمیست که از درون وجود خودش ، میروید و میگسترد . بهمن ، « خرد ضدخشم وقهر» و«خرد ِضدجهاد و پرخاشگری وتجاوزطلبی » ، « خرد سامانده » ،«  خرد پیوند دهنده » ، جامیست که هرکسی درآن بنگرد ، به بینش حقیقی میرسد . شناخت حقیقی ، همین شناخت جفت خود ، همین تخم درون تخم ، همین « مان= شیرابه » خود ، همین « من » خود است .  اینست که هرجانی ، باید جفت خود رابشناسد ، تا دین حقیقی تا بینش حقیقی را بیابد . وهرجانی ، با این جفت خود همیشه هست . جان ، مانند پا که جفت کفش است ، جفت بینش نیک وبد درتن است . تن ، کفش جانست. جان، اصل روند ه و پوینده درتن وبا تن است .
جان چون نداند نقش خود ، یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود ، کان لایقست و بابتی
انسان، کفش خودش یاجف خودش، یا بینش نیک وبد و ارزشهایش را درتاریکی هم میشناسد ومی یابد
پارا زکفش دیگری ، هرلحظه تنگی و شری
وزکفش  خود شد خوشتری ، پارا درآنجا ، راحتی
جان نیز داند جفت خود ، وزغیب داند  نیک وبد
کز غیب هرجان را بود ، درخورد هرجان، ساحتی
معیار خوب وبد ، اصل ارزشها ، فراسوی انسان نیست ، بلکه جفت گوهری خود انسانست و درتاریکی هم میتواند آنرا بیابد .
در اردو، درست به کفش ، جوتا ( جفت ) میگویند . در مینوی خرد دیده میشود که « خرد در سراسر تن انسان ، مانند پا درکفشش ، جا میگیرد » . به عبارتی دیگر، جای خرد در همه اندامهای انسانست نه درکله و سر» . اندیشه حقیقی ، اندیشه ایست که انسان با سراسر بدنش وسراسر حواسش میاندیشد . در مینوی خرد ، بخش ۴۷ میآید که : « و خـرد ، نخست درمغر انگشت دست مردمان آمیخته میشود و بعد نشستگاه و اقامتش دردل و سپس جایگاهش درهمه تن است ، همچون کالبد پای درکفش » . خرد ، جفت تن میگردد . رابطه خرد یا جان ، رابطه جفتی با تن است.
این اندیشه که خرد، جفت تن است ، پیآیندهای ژرفی دارد که  تضاد فرهنگ اصیل ایران را، با جنبشهای ماتریالیسم و ایده آلیسم درغرب ، و سایر مکاتب همانند که باهم ، برسر اولویت یک اصل براصل دیگر،درجنگند ، مینماید .
در فرهنگ اصیل ایران ، انسان ، اول حس نمیکند، و سپس نمیاندیشد ، یا اندیشه وایده ، اولویت برحس کردن ندارد . بلکه « حس کردن و اندیشیدن ، باهم جفت هستند » . انسان ، درهمان زمان که حس میکند ، میاندیشد ، و درهمان زمان که میاندیشد ، حس میکند . انسان درحین دیدن ، بوئیدن ، بسودن ، شنیدن ، مزیدن ، با همان دیدن و بوئیدن و بسودن و شنیدن ومزیدن ، میاندیشد . خرد و اندام حواس تن ، باهم جفتند . این سراندیشه ، ویژگی فرهنگ ایران ، رویارو با مکاتب فلسفی غربست ، که نیازبه گسترش دارد .
 خرد درفرهنگ ایران، نخستین پیدایش جان ، و چشم جانست. به عبارت دیگر، گوهرنهفته جان ، خرد است . این سراندیشه که بنیاد فـلـسـفـه ایـران   بود، و با آمدن مفهوم عقل اسلامی ، فراموش ساخته شده است ، مفهومیست انقلابی . نه تنها درفلسفه ، بلکه در اجتماع و سیاست. چون گسترش این سراندیشه بدینجا میانجامد که خرد ، در« کل یک جامعه » هست ، نه دریک بخش ازجامعه ، نه در سرجامعه ، و نه دردل جامعه،  که حکمرانان ، و علمای دینی ، یا ایدئولوگهای حزبی باشند . اندیشه ای که ازکل اجتماع آفریده نشود ، اعتباراجتماعی و سیاسی ندارد ، تابش خرد نیست . خرد ، جفت کل بدنه اجتماع است . این اندیشه نمیگوید که « ایمان مردمان »، باید اندیشه های معتبر اجتماعی را بیافریند ، بلکه میگوید که ، همه اجتماع باید با هم امکان همپرسی و هماندیشی داشته باشند ، تا اندیشه و قانون و عدالت ، حقانیت داشته باشد . برپایه همین سراندیشه جفت بودن خدا وانسان ، عرفا نمیتوانستند، « عقل » را بپذیرند . چون دراسلام ، عقل ، اولین چیزیست که الله ، فراسوی خود، خلق میکند، و اولین مخلوق اوست( حدیث ِ العقل ، اول ما خلق الله ) . عقل ، گوهرخود الله نیست ، و جفت الله وهمگوهر الله نیست . الله  ، نیاز به اندیشیدن و ُجستن ندارد ( واژه منیدن ، به معنای در روند جستجو، اندیشیدن است ) و مرکزکل علوم و روشنی ، هست .اینست که « عقلی را که باید این علم وروشنی را بفهمد » ، خارج ازخودش ، خلق میکند . چنین عقلی ، همان « غیری » بود که در « جهان به هم پیوسته عرفان و مولوی » ، جائی نمی یافت.
این واژه « یوغ = جفت » ، دو پدیده را باهم جفت « میکند » ، به هم می چسابند ، به هم پیوند میدهد ، همگوهر میکند .  به عبارت دیگر، اصل حرکت ( حرک = هرک = ارک )  وتکان یابی هم هست .  درخود این واژه ، این برآینده نیز باقی مانده است . چنانکه در افغانی واژه « جَـق » که همان « جغ و جوغ و یوغ » است ، به معنای تکان و حرکت هست . جق دادن ، تکان دادن است . جق ، هم به معنای نزدیک و متصل است وهم به معنای حرکت و جنبش . این دو برآیند باهم جفتند . هرجا دوگا و دواسب با هم یوغ شدند ، حرکت است . ازاین رو ، تصویر آفرینش جهان درفرهنگ سیمرغی ، یوغ شدن انگره مینو و سپنتا مینو بود . آفرییندگی وحرکت ، جدا ناپذیر از اندیشه « گردونه سپنتامینو وانگره مینو = سیمرغ و بهرام » بود.
این واژه یوغ = جوق ، به شکل « جوی = جو » در زبان کنونی ، سبک شده است .  رد پای آن در واژه « ارکیا arkya که در هزوارش به معنای جوی ( یوی yoy ) است . ارک ، که اصل جفت است ، و ریشه واژه « حرک » و حرکه هست ، معنای جو  را هم دارد ، و درکردی ، و درگویشهای مختلف ، میتوان دید که به یوغ ، جوی وجو گفته میشود  .« ارک » ، که « قلعه درون قلعه دیگر» است ، و اینهمانی با « بهمن = مینوی مینو= مانمن = ارکمن = ارشمن » دارد که بُن جهانست ، جفت است و نماد « اصل آبستنی کل هستی » و « آبستنی هرانسانی » هست .چنانکه در سجستانی ، « جوبرده »، به کار شخم گرفتن گاو ، و« جوئی » ، گاو شخم زن ،  « ناجو»، گاوی که هنوز به کارشخم گرفته نشده ، « جورفته » ، به شخم رفتن گاو است . نویسنده واژه نامه خُمک ، بحق چنین نتیجه میگیرد که پس « جو » ، همان یوغ بوده است ( جوخ = چوغ = یوگ ) .  این واژه « جو یا جوی آب » ، درادبیات ایران ، نقش مهمی را بازی میکند . با چیرگی اسلام ، درحرکت آب درجوی ، « گذر وفنا » دیده میشد. گذر آب در جوی ، نماد « فانی بودن زندگی » شد .
برلب جوی نشین و گذر آب ببین
کاین اشارت ز« جهان گذران » مارا بس
مولوی آنان را که دل به «زمان گذران » می بندند، وزندگی در زمان را ارج می نهند ، « زمانیان » یا « اهل روزگار » مینامد ، که به معنای « سکولار » هست . درپهلوی به آنان ، « اوامیگان » گفته میشد ، چون « اوام » ، به معنای « زمان » است . درزمان ، فقط « گذشتن آب درجو » را دیدن ، ونادیده گرفتن ِ« پیوند میان آب جو و خاکی که ازآن آب مینوشد » و « پیدایش آب جو ازجائی، و حرکت آب، بسوی جائی، که حرکت و پیوستن باشد » علت « بی ارزش شدن زندگی درگیتی ، و قطع مهر ورزی به گیتی و آنچه درگیتی است ، میگردد .
ولی درست ، جوی ، درفرهنگ ایران ، هم معنای «   وصال وعشق و پیوستن ، و هم حرکت ورقص باهم » را داشته است . آب دربسترخاک که حرکت میکرد ، ازسوئی با خاک میآمیخت ودرکنار جوی ، درخت وسبزه میروئید ، و ازسوئی به رودخانه و دریا یا به جایگاه کشت می پیوست و آنجارا آباد میکرد ، یا به اصل آبها که دریاست میپوست. خاک ، که همان واژه هاگ و آگ باشد ، به معنای تخم وگندم است . آب و تخم ، اصل جفت بودن و روئیدن و بالیدن است . این مسئله ، بنیاد تجربه سکولاریته است . با دید ادیان نوری ، تجربه فنا و گذر، در حرکت آب ودرحرکت و تغییر وتحول بطورکلی دیده میشد ، و بادید فرهنگ سیمرغی و مولوی ، وصال وحرکت به اصل در همان حرکت آب دیده میشد .  درست جوی که همان یوغ و جفتی باشد ، معنای وارونه اش را پیدا میکرد که « بریدن از گیتی » باشد . ازآنجا که « اوج روشنی که بیحرکت بماند ، کمال روشنی است ، بدین نتیجه رسیده میشود که « کمال ، هیچگاه تغییر نمی پذیرد » . چون اگرکمال روشنی ، اندکی تغییر کند ، پس اندکی تاریکترو طبعا ناقص ترمیشود.بدین منوال ، هرحرکتی و تغییری ازکمال ، بسوی نقص و ضعف و انحطاط و تاریکیست . اینست که پس از پیدایش این « سرچشمه های منحصر به فرد حقیقت ونور » ، انحطاط درتاریخ پس ازآن پیامبر، آغازمیشود و درپایان این انحطاط است که باید منجی و مهدی ... تازه بیاید ، و ازسر« همین حقیقت » را به شکل اصلیش بازگرداند . درواقع بعد ازگذشت سده ها وهزاره نیز، آن منجی ومهدی و .... حرف تازه ای نمیزند ، بلکه همان آموزه را درست اجراء میکند .  اینست که نه تنها ، درحرکت ، گذر وفنا می بینند ، بلکه « فساد و انحطاط و زوال » را هم در تغییر وحرکت زمان می بینند . اینست که در حرکت ، تغییر و تحول بسوی رشد و گسترش و پیشرفت دیده نمیشود، و« تغییر» ، بدعت است ، و بزرگترین جرم و گناه دینی شمرده میشود. ازاین رو، «  ایمان ثابت به حقیقت ثابت خود که اوج روشنی است » طلبیده میشود .  تغییر دادن ایمان ، هبوط و مطرودیت و ارتداد و تبعید با خود میآورد .  درحالیکه فرهنگ سیمرغی ، بینش را « روند مداوم تحول یابی از تاریکی به روشنی میدانست .  ولی ادیان نوری ، اصل بینش را ، « ایمان » ، یعنی چسبیدن به طناب آموزه ای میدانند که « روشنی ثابت و منحصربه فرد و مطلق( بی رقیب ) است . درست برعکس این نوع  تفکر، « یوغ » ، نه تنها عشق است ، بلکه « اصل حرکت و تغییر» هم هست . ازحرکت پیوند یابی است ، که بینش پیدایش می یابد . پیدایش یافتن ، حرکت وجود خود است. ازحرکت پیوند یابیست که پیشرفت پیدایش می یابد . ازحرکت ، پیوند یابیست که روند آفرینندگی جهان پیش میرود . اینست که تصویر« جوی = ارک » ، در غزلیات مولوی ، بیان همین حرکت عاشقانه بسوی اصل است . ازیک سو ، جوی درترکیب با ما ، مارا تروتازه میکند و ما را تغییر میدهد . خدا ، آب روان درجوی است. جو نه تنها بسترخاک است ، بلکه آب روان درآنست که باهم جویند ( = یوغند ) . درکردی ، « جوی» ، همان یوغ است .  مولوی گاه « جو» را به معنای همان آب روان در جو میگیرد .
من بی من وتو بی تو،  درآئیم دراین جو
زیرا که دراین خشک ، بجز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ، و لیکن نکشد مرد
که آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست
مولوی این تصویر فرهنگ ایران را نگاه میدارد که « خدا ، آب است » . آب بنا بربندهشن هفده گونه آبکیهاست . درواقع اصطلاح « آب » ، به شیرابه وشیره همه هستی گفته میشد . واین شیرابه وشیره کل هستی، خدا بود . خدا ، اصل آمیزنده= مهر درهرچیزی بود . ازاین رو « آوه= آپه » یکی ازنامهای سیمرغست . آپادانا ، درتخت جمشید ، به معنای « نیایشگاه سیمرغ » است . دراین شعرمولوی بخوبی دیده میشود که جهان ، جوی ( بستری که آب درآن روان میشود ) و خدا ، آبست .
آن دم که بریده شد ازاین جوی جهان ، آب
چون ماهی بی آب ، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم ، زبی آبی آن جوی
تا عاقبه الامر، به سرچشمه رسیدیم
اینست که « حرکت آب درجو » ، روان بودن خدا درجهانست تا با هرچیزی درجهان بیامیزد . مولوی خطاب به خدا :
تو زعشق خود نپرسی ، که چه خوب و دلربائی
دوجهان بهم برآید ، چو جمال خود ، نمائی
تو شراب و ما سبوئی ، تو چو آب و ما چو جوئی
نه  مکان ترا نه سوئی  و همه بسوی مائی
درست حرکب آب ، حرکت خدا بسوی ماست . این است که رابطه انسان با خدا ، رابطه « تشنگی با آب یا باده ... » است .انسان هرچه بنوشد ، سیر نمیشود . مولوی حتی ، ترجیح میدهد که شناور درچنین جوی آب باشد  
« تو، جوی بیکرانی » ، پشتت جهان ، چو پولی ( پلی)
حاشا که با چنین جو ، برپل گذارماند
مولوی ، درست خدا را جوی بیکرانی میداند که انسان باید درآن شنا کند ، و جهان را « پل گذر» میداند . پل ، نماد گذرمیشود .
باغبان که خدا باشد ، در باغها یا درکنارجوی هاست . چنانکه رستم درشاهنامه در کناردریا سیمرغ را می یابد .
رفتم به کوی خواجه وگفتم که خواجه کو
گفتند خواجه ، عاشق ومست است و کو به کو
گفتند خواجه ، عاشق آن باغبان شده است
اورا به باغها جو ، یا «  برکنار جو»
باغبان که خدا باشد ، کنارجوهست
خدا، جانان است ، پس هرجانی ، جامی یا پیمانه ای ازاین آبست
مراست « جان مسافر» ، چو آب و ، « من»  چون « جوی »
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
دَوَد  به لب لب این جوی، تا لب دریا
دلی که خست درین راهها زخار سفر
 
به جو چه گویم ؟ کای جو ، مرو ، چه جنگ  کنم
برو بگو تو به دریا : مجوش ای دریا
 
چون درشوی در باغ دل ...
هم ملک وهم سلطان شوی ، هم خلد وهم رضوان شوی
هم کفر وهم ایمان شوی ، هم شیروهم آهو شوی
ازجای در بیجا روی ، و زخویشتن ، تنها روی
بی مرکب وبی پا روی ، چون آب اندرجو شوی
جفت بودن و یوغ بودن آب وخاک ( درجوی ) ، پهنای بسیارگسترده ای دارد که یوغ بودن آسمان و زمین ، سیمرغ ( گرمائیل ) و آرمیتی ( ارمائیل ) باشد . این تصویر، درادبیات ایران بطورکلی ، و درغزلیات مولوی به ویژه ، درتصویر « ساقی جان » باقی مانده است . در فرهنگ سیمرغی ، باد که اصل جان و عشق است ، ابر سیاه بارنده را که جام و پیمانه و خنب و مشک باده را دارد بر مردمان می پیماید و به همه جان میبخشد .  سیمرغ ( مرغ = وی= وای)  ، باد یست ( وای ) که ابررا با جام می میآورد تا همه گیتی را جان ببخشد .  جان که « گیان = گی+ یان » باشد ، هردو معنی را دارد . جان که گیان ( گی+ یان ) باشد، هم به معنای « آشیانه سیمرغ » است و هم معنای « تالاب آب » ست . جان ، آب روان یا باده مهرانگیزو جانفزاست . اینست که نزد مولوی ، جان ، ایهمانی با آب ( روغن ، باده ، شیرابه ، .... ) دارد .  سیمرغ ( که درباد وابر پیکر به خود میگیرد ) ، به عبارت دیگر، « ساقی جان ، ساقی عشق » است . خدای ایران ، ساقی است که جام باده درخرابات جهان به همه می پیماید .
ای یار گرم دار و دلارای گرم دار
پیش آ ، بدست خویش ، سر بندگان بخار
خاک تو ایم و تشنه آب و ،  نبات تو
درخاک خویش ، تخم سخا و وفا ، بکار
تا بروید ز سینه و پهنای  این زمین
آن سبزه های نادر و گلهای پر نگار
وزهر چهی ( چاه تاریکی) برآید ازعکس روی تو
سرمست یوسفی ،قمرین روی  و خوش عذار
« ای یارو ای دلارام گرم دار» کیست ؟  خدای آسمان که سیمرغ باشد ، نه تنها « نم و آب و تری » است ،  بلکه « اصل گرما » نیزهست . نمی وگرمی ، دوجفتند که زمینه آفرینندگی شمرده میشدند . ابرسیاه هم، با گرمای او بود که میبارید . رپیتاوین( رپیتا + وین ) که به معنای « دوشیزه نی نواز یا زنخدای نی » هست ، یکی ازچهره های اوست، که « بُنکده گرما » بود، و دردهم بهمن( جشن سده ) به زیر زمین میرفت، تا ریشه درختان و آب چشمه هارا گرم کند، و نوروز، باز به آسمان عروج میکرد ، و با با نگ نای او ( با گرمای او بود ) در نیمروز (گرمترین هنگام روز ) بود که جهان ، آفریده میشد( به سخنی دیگر، جهان، هنگام اوج عشق ومهرولطف ، پیدایش می یافت ) . این زنخدا ، همان گرمائیل ( اصل گرما = گرم+ ال= زنخدائی که سرچشمه گرما و مهراست) آشپز است که با ارمائیل ( آرمیتی) میکوشند ، تا میتوانند خونخواری ضحاک را در قربانی خونی به نیمه بکاهند، ولی برغم این مصالحه، ضحاک ، همان میماند که بود. شهرکرمانشاه ، دراصل « گرما سین » نامیده میشده است، و به معنای « سیمرغ گرم » است. چون گرمی، مانند تری ، بیانگر مهر و عشق او بوده است . ازاین رو ، گرم ، معنای « با حرارت و لطف و با محبت و دوستانه » را دارد .  چنانکه واژه « گرم » درشاهنامه بدین معنی فراوانست :
به گفتار گرم و آواز نرم    فرستاده را راه دادی به شرم
چنان شاد گشتم به دیدارتو     برین پرسش گرم و گفتار تو
که بی جان شده باز یابد روان   و یا پیرسر مرد، گردد جوان
بفرمودشان تا نوازند گرم    نخوانندشان جزبه آواز نرم
اینست که « یار گرم دار + دلارام گرمدار» ، خطاب به همان سیمرغ ، خدای مهرو محبت و عشق است . بویژه که مولوی پس ازخطاب به « یارگرمدار» ، ازاو میخواهد که انسان را که گیاه  اوست  آبیاری کند ، تا تخم جوانمردی که درانسان کاشته است ، ازچاه تاریک وجود او ، بروید و زیبائی خود را آشکار سازد .
اینست که مولوی درسراسر غزلیاتش یار و صنم را اینهمانی با ساقی میدهد ( که همان پیر مغان حافظ باشد ) که جام باده میآورد.
سیمرغ ، ساقی جان است . جان ، دراصل ، « گیان» است که مرکب از دوواژه « گی + یان » است . گی ، ازیکسو نام سیمرغ است و گیان = جان  به معنای « آشیانه سیمرغ » است و ازسوی دیگر، « گی » به معنای « تالاب آب » است و جان یا گیان ، دراین صورت به معنای « خنب یا مشک آب » میشود .  سیمرغ ، هم ساقی جانست ، و هم خودش را که « آب و گرما » میباشد، که هردو، پیکریابی مهر هستند ، بر گیتی فرو میپاشد . این اندیشه ، طیفی ازشکل ها در غزلیات مولوی میگیرد . مولوی خطاب به سیمرغ ، ساقی که جام لعل ( رنگ سرخ = ال ) دارد
پیش آرجام لعل، تو ای جان جان ما
ما زکجا، حکایت بسیار ازکجا !
بگشا دو دست خویش، کمرکن به گرد من
جام بقا بیاور و بر کن زمن قبا ( مرا برهنه کن )
آن می که بوی او به دو فرسنگ میرسد
پنهان همی کنیش !؟  تو دانی بکن هلا
 
بیار ازخانه رهبان ، میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی ( عزرائیل )
چراغ جمله ملتها ، دوای جمله علت ها
که هر دم جان نو بخشد ، برون ازعلت اولی
ملولی را فروریزد ، فضولی را برانگیزد
بهشت بینظیراست او ، نموده رو درین دنیا
بهارگلشن حکمت ، چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت ، نظام جنت و طوبی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست