سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فریب - ۴


منظر حسینی


• به اتاق برگشت. در کمد لباس را که شبیه یک مومیایی پشت به دیوار ایستاده بود گشود. پیراهن سیاهی را بیرون آورد و به تن کرد و چوب لباسی را روی تختخواب پرت کرد.از اطاق بیرون رفت. در مقابل آینه قدی نزدیک در ورودی ایستاد. پیراهن را روی تنش صاف کرد. تنش مثل سرزمینی بود که فقط تکه‌های کوچکی از آن کشف شده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۴ شهريور ۱٣٨۶ -  ۲۶ اوت ۲۰۰۷


محبوب من، شب مثل مغاکی بی‌پایان و ژرف شده است. پر از تاریکی‌ست.
همه چیز رنگ پاییزی به خود گرفته است.
گلها مرده‌اند.
برگ‌ها سقوط کرده‌اند.
درخت‌ها خمیده شده‌اند.
من هم فقط زاری می‌کنم. شده‌ام آسمان پاییز. یک بند می‌بارم.
همه جا مثل گور،تاریک است و هر بار که باد از درزهای پنجره می‌وزد،شمع‌ها را خاموش می‌کند.طوفان،مثل روحی ناآرام و خبیث بر بام نعره می‌کشد و طاووس‌ها پیوسته به تاریکی نُک می‌زنند.

امروز یکی از آنها ُمرد.
رفتم دیدم سرش را روی خاک گذاشته بود و چشمانش بسته بود.به تنش دست کشیدم.یک رنگستان بود.جادویی هزار رنگ.
مُرده بود.
رنگستان را بردم و زیر همان درخت کاج که سه "قطره خون" روی زمین آن خشکیده بود خواباندم.
چقدر غم‌انگیز بود.یادِ اندوه تو افتادم. تو هم وقتی غمگینی،رنگ پاییز می‌شوی.با این همه رنگ،اما بی‌رنگ.

پاییز گرفتهِ غریبی‌ست و من نمی‌دانم در اینجا چه می‌کنم.
مه،تا روی زمین،پایین آمده و ناآرامی عجیبی به جانم ریخته است.دلم بی‌قرار است. مغزم تهی و فکرهایم به دوردست‌ها پرواز کرده‌اند.

بیرون باد می‌آید.
نه.طوفانی است و تمام سطل‌های زباله را بر جهان پخش کرده است.صدای درهایی که بسته می‌شوند گوش را کر می‌کند.گردبادی از برگ به آسمان می‌رود و صبح از تمام شب‌ها تاریکتر است.
دیشب خواب دیدم تو یک گنجشک بودی که در یک حوضچه آب غرق شده بود.

مرگ
زندگی
زمان.
اینها چیستند محبوب من.
راستی زمان چیست.چه جنسی دارد؟
می‌دانی؟
آیازمان،فقط درک ما از حرکت است.آیا زمان یک مفهوم مجرد است.بخشی از جهان خیال انسان است؟
این پدیده لعنتی چیست.چیزی بگو.
بگو.
با من حرف بزن...

از اتاق بیرون رفت.درآشپزخانه کتری آب را به جوش آورد.در یک لیوان ریخت و یک قاشق قهوه به آن اضافه کرد و به اتاق برگشت. نزدیک پله آرام شروع کرد به سوت زدن.پات به طرفش دوید.پات را بغل کرد.از پله پایین رفت و روی صندلی‌اش نشست.فنجان را به لبش نزدیک کرد.داغ بود و لبش را کمی سوزاند.پات پرید بالا و روی پایش نشست. همانطور که او را نوازش می‌کرد به پنجره خیره شد.
اتاق از بوی کابوسی مشمئز کننده پر شده بود.دیگر توان فکر کردن نداشت.در چند متری او مرگی تمام قد دراز کشیده بود و فکر او در این فاصله چند متری بر روی پوستی که می گندید و تجزیه می‌شد به پایان می‌رسید.
صدایش از وزن اندوه،تقریبا مثل امواج گریستن بود.اکنون با تمام تن خود به او نزدیک بود.نزدیکتر از این امکان نداشت.

باز در یادهایش فرو رفت.
آنروز تمام عصر باران باریده بود.
ابرها پایین آمده بودند.در درخت‌ها پیچیده بودند و به سوی دریا روان شده بودند.گل ها بوی مرطوب خاک ِاشباع شده از باران را می‌دادند.
چقدر دلم می‌خواست با تو قدم بزنم.
این همه باران،خبر از مرگ می‌داد.
تو خوابیده بودی.نگاهت کردم.خواب می‌دیدی. در خواب فریاد می‌کشیدی.
در خیال،تصویر خواب تو را دیدم:
خواب می‌دیدی بر بام خانه‌ای در آتش ایستاده‌ای و به سوی آسمان فریاد می‌زنی.
تو به آسمان می‌رفتی.
من به زمین بسته شده بودم.
باید آتش را پاس می‌دادم.
آتش چنان زبانه می‌کشید و هوا داغ بود که بالهای پرنده‌ها می‌سوخت و به زمین سقوط می‌کردند.
پرچم‌ها می‌سوختند.
صدای ساعت‌های اتاقت،مثل مارش در فضای آتش گرفته خانه پیچیده بود.
من به زمان اندیشیدم.
زمان می‌سوخت.
زمان می‌رفت که توقف کند.
و من نمی‌دانستم در کجای جهان،پای بر خاک گذاشته بودم.
ناگهان آرام شدی.
به ایوان رفتم و صبحی سرخ به رنگ خون به چشمانم ریخت.

روزی دیگر نیز همانطور که در صندلی‌ات نشسته بودی و به فضای تهی مقابلت خیره شده بودی دستت را به علامت سلام بلند کردی.
پرسیدم:
برای چه کسی دست تکان می‌دهی؟
گفتی:
برای مرگ که آنجا ایستاده و به من ذل زده است.
مرگ می‌تواند در پس هر چیز قابل تصوری پنهان شود.
روی شانه‌های من همیشه چند مرگ نشسته‌اند که گاه با آنها گفتگو می‌‌کنم. یکی مرگ فرسودگی تن است.یکی مرگ جان است.یکی مرگ ...می‌دانم یکی از این مرگ‌های جان،مرا هرگز ترک نخواهد کرد تا اینکه روزی مرا با خود ببرد. شاید هم آن‌ها با هم دست به یکی کنند،پوستم را بشکافنند و در جان و تنم فرو روند.برای آنها بود که دست تکان می دادم!

می گفتی:
گاه نمی‌دانم آنچه که احساس می‌کنم درد است یا لذت.نمی‌دانم آیا دسترسی‌ام به زندگی بیشتر است یا به مرگ.فقط می‌دانم که گاه می‌میرم و باز زنده می‌شوم.آفریده می‌شوم و ویران می‌شوم و تمامی اینها فقط در یک لحظه و در یک حس اتفاق می‌افتد.
گاه آنقدر خیال می‌بافم تا اینکه کاملااز زمین کنده می‌شوم.خیالبالی‌ام آنقدر رها و سبک است که احساس می‌کنم بال‌های عقاب در بازو دارم.روحم در یک جاودانگی جاودان و بی نهایت گم می‌شود.آنگاه ناگهان سردم می‌شود و احساس می‌کنم که تن دارم.تنی که جانش در دوردست‌هاست و کالبدش در زمین. تنی بی‌جان!
وقتی که تن می‌شوم،کوچک و کوچکتر می‌شوم.گم می‌شوم.می‌ترسم و دیگر نمی‌توانم در خلاً میان صدا و سکوت بمانم.بایستم.
و در آن دوردست‌ها و بلندی‌ها،ناگهان خورشید بر شانه‌هایم غروب می‌کند.
دلم می‌خواهد فقط در کلمه زندگی کنم و برای زیستن در کلمه بایستی به بلندترین بلندی ها پرواز کرد و بر لبه‌های پرتگاهِ اندیشه و حس ایستاد تا بتوان دید.

توهیچوقت نمی‌توانستی فاصله درون و بیرون را پیدا کنی.فقط می‌گفتی:
درون،یعنی من.بیرون،یعنی آنها.
گفتم پس سلاح تو در مقابل آدم‌ها،در مقابل دنیای بیرون چیست؟
گفتی:
قفس.

می‌دانی محبوب من،تو در جایی میان اسطوره و تراژدی جان دادی.تو بزرگترین و بلندترین عشق جهان هستی.این را می‌دانی.
می‌پرسی چرا؟
خوب.چون با مرگت می‌مانی!

آنروز را یادت هست که در ساحل بودیم؟
مه، غبار می‌شد و از نگاهِ آفتابی خورشید، روشن می‌گشت.گرمایی لطیف،جای باران را می‌گرفت و بر پوست ما می‌تابید؟
پیرامون ما،دریا چون آینه‌ای آبی و روشن بود و خورشید بعدازظهر در چشمانمان فرو می‌رفت.
قایق به جلو می‌رفت.من دستم را در آب فرو بردم.دهان کف کرده آب بر دستم بوسه زد. ما شبیه قایق‌های کاغذی کودکی‌مان بودیم که در دست موج‌های عصیان‌گر،رها شده بودند. امواجی که اکنون آرام بودند اما روزی طغیان می‌کردند.
بعد به ساحل بر‌گشتیم.تو روی ماسه‌ها دراز کشیدی.در آفتاب به خواب رفتی.دلم می‌خواست قطره‌ای آب بر پیشانی‌ات بریزم تا خنک شوی. اما ترسیدم بیدارت کنم.سعی کردم طوری بنشینم تا تنم سایبان سرت شود.بعد گوشم را آرام به دهانت نزدیک کردم.صدای نفس‌هایت مثل کلمه بیرون می‌ریخت.فهمیدم که نفس‌کشیدن،فقط نفس نیست.فهمیدم که خواب،زبان است.نفس‌کشیدن هم زبان است.
آنقدر تنم را سایبان سرت کردم تا اینکه آفتاب در غرب فرو رفت.

آنروز،چشمان سرد هر روزه‌ات،آفتاب را نوشید.چشمانت از آتش پر شد و شب که شد هنوز چشمانت در آن همه سیاهی چون ستاره‌ای می‌درخشید.و در چشمان من عشق می‌درخشید.بر لب‌هایم،بی‌تابی رنگ انداخته بود و از پستان‌هایم بوی هماغوشی می‌آمد.شاید عشق، غریزه‌ای نهان بود که نمی‌توانستم آنرا تعریف کنم و بلندی‌های دلی که زندگی را می‌تپید، فقط یک نفر توان فتح آن را داشت!
اما بزودی دریافتم که شادی چه کوتاه و شکننده بود و رسیدن به این آگاهی چه زیبا و هراسناک.

۩

باید می‌رفت.باید از اینجا می‌رفت. بارانی‌اش را پوشید.قلاده سگ را به گردنش بست و از در بیرون رفت.
از چند کوچه گذشت.به جنگل رسید.با تنه های سیاه درختان،تنها شد.فکر کرد اینها مثل پوست او زنده بنظر می‌رسیدند.مثل یک موجود زنده،جان داشتند.گوشش را بر تن درخت گذاشت.مدتی همانطور ایستاد.دلش می‌خواست در این شکوهِ سبز گم می‌شد و هیچکس او را پیدا نمی‌کرد.
این جنگل،این رود،این سنگ و این جادوی هزاررنگ،دوستان او بودند.دوستانی که در تنهایی‌هایش آنان را کشف کرده بود.وقتی آدم‌ها صدای فریاد خنده و گریه‌اش را نمی‌شنیدند،درختی را در آغوش می‌کشید و صدای طپش تنِ درخت را که زیر دستان او می‌زد می‌شنید.و درخت‌ها میوه‌هایشان را در آستانه قدم‌های او می‌تکاندند تا بخورد.

غمگین که می‌شد،ماه،بی‌تاب،با فشار،ابرها را کنار می‌زد و بر او می‌تابید.مثل همیشه احساس کرد که هوا از وزن سنگین خاطراتش در نوسان بود.در پیرامونش هزاران درخت، ایستاده بودند.در پایین ِ‌پایش بوته‌های هزاررنگ و هزاربوی گلها.
برای لمس پوست مخملی آنها خم شد.

آرام به سوی دریا به راه افتاد.فصل باران بود.دریا از موج،ورم کرده بود.دریای بی‌قرار و آبی،رنگ‌های آبی و خاکستری و سبزش را تا بی‌نهایت،امتداد داده بود و با هر موجی خزه‌های مرده را بر ماسه‌ها پرتاب می‌کرد.باد،پوست را نوازش می‌کرد.دریای بادخیز و طغیانگر،کف بر دهان،پاهای او را زبان زد.خم شد و یکی از سنگ‌هایی را که زیر پایش سُر می‌خوردند برداشت.آنرا بر گونه‌اش گذاشت.گرمایش را به خنکای سنگ داد و در آب رهایش کرد که باز خنک شود و با صدایی که سنگ از پرتاب به رود ایجاد کرد،لبخند،چون آفتابی بر صورتش پهن شد. پیراهنش را در آورد.به آب زد.پستانهایش را بر کف‌ها مالید.در دوردست‌ها،تکه‌هایی از فریادش گم شد و باد آنرا با خود برد.

خورشید پایین می‌رفت.خفاش‌ها بی‌صدا،شب را می‌خواندند.با چشم تغیرات رنگ را در آسمان که تیره و تیره‌تر می‌شد دنبال کرد.نسیم،به صورتش ریخت.به اطراف نظر کرد و به راه افتاد.

از کوچه صدا می‌آمد.صدای قدم‌هایی در شن. صدای نفس کشیدن.به کوچه شنی پیچید.از پشت برگ‌ها و شاخه‌ها،سایه زن و مردی را دید که ایستاده و یکدیگر را در آغوش گرفته بودند.زن با پیراهن سفیدش مثل تکه‌ای ابر بود.کمی جنبید تا بهتر ببیند.زن به برگی که در دست داشت نگاه کرد و گفت:
آدمهایی هستند که بی آنکه این همه پرده رنگ را فقط در یک برگ ببینند،زندگی را سپری می‌کنند و تمام می شوند.در حالی که هر کاری انجام دهی،چه نقاشی کنی،چه گل بکاری و چه رنگ را در یک برگ ببینی،این عمل،عمل آفرینش است.و این کار زمانی به اوج خود می‌رسد که بتوانی آنرا با کسی قسمت کنی و برگ را به مرد نشان داد.
مرد لب‌های زن را به دهان گرفت و مثل پرنده‌ای بوسه‌های کوتاهش را بر لب‌های او نشاند.همانطور که زن را در آغوش داشت به او خیره شد و گفت:
لب‌هایت مثل گل‌های وحشی،نرم و مثل تن تابستان،گرمند.عطر گیسوانت بوی مستی می‌دهد!و تن جوان و وحشی زن،خواهنده به سوی تن او لغزید.
در آن لحظه،جهان فقط من بود و تو بود و دیگر هیچ نبود محبوب من!
۩

   فریب به خانه برگشت. در را باز کرد. در بر لولایش فریاد کشید.
به اتاق رفت. به هیئت دلتنگی و تنهایی که در آنجا ایستاده بود سلام کرد. اتاق بوی تند و تعفن‌آور مرگ را هفته‌ها مکیده بود.
چراغ خاموش بود. دلیلی وجود نداشت که آنرا روشن کند. چهره مرگ دیگر دیدن نداشت. اگر چه حقایق همیشه در تاریکی روشن تر می‌شوند!

خودش را روی صندلی انداخت. احساس کرد تنش مثل یک طبل تو خالی بود که کولی‌ها بر آن سرود مرگ می‌نواختند.
برخاست و به طرف تخت رفت.کرم‌ها روی پوست او در هم می‌لولیدند.هرچه آنها را پاک می‌کرد باز لحظه‌ای بعد تعدادشان به میلیون ها می‌رسید.
پوچی را می‌بینی؟
پوچی همین است.همین که من دارم می‌بینم و تو نمی‌بینی.همان واژه‌ای که فقط تو می‌توانستی آن‌را بگویی و ژرفای ناتوانی و ترس و تهی را در آن نشان دهی.واژه‌ای که هرگز ترا رها نمی‌کرد.هر بار که می‌شنوم کسی این واژه را استفاده می‌کند به نظرم مصنوعی می‌رسد چون نمی‌دانند این واژه چه باری دارد.چه سنگینی مهیبی دارد.فقط تو می‌توانستی آنرا بیان کنی.فقط تو.و فقط من می‌توانم آنرا ببینم.در همین لحظه.در همین کرم‌هایی که ترا محاصره کرده‌اند.

دستان او را در دست گرفت.به خطوط زمان که بر آن حک شده بود و به سرعت رنگ مرگ را به خود گرفته بودند خیره شد.دلش می‌خواست تمام گرمای تن خود را از دستانش به درون او فرو دهد.دلش می‌خواست او را به خود بفشارد و بگوید:
بیدار شو!
دستم را در دستانت بگیر.
بگذار تا سیلاب ِ دلم را بر تو جاری سازم.

به پشتی صندلی تکیه داد.سیگاری از روی میز برداشت و بر لبش گذاشت.آتش فندک در تاریکی مثل خورشید شد.هاله‌ای از نور بر دستش افتاد.دستش شبیه اسکلت بود.چند استخوانِ بهم وصل شدهِ بدونِ گوشت و خون.
عرق سردی آرام از گردن به طرف مهره‌های کمرش جاری شد.یادش آمد که ماهها بود با هیچکس حرف نزده بود.هیچکس را ندیده بود. دیگر دلتنگ هیچکس و هیچ چیز نبود.نه دیدن.نه حرف زدن.نه تجربه کردن.
با خود اندیشید:
من مُرده‌ام.

باز به او خیره شد.دلش می‌خواست ته‌مانده‌های جان خود را با نگاهش به او منتقل کند.دلش می‌خواست گرمای خود را در او فرو ریزد.دلش می‌خواست فکرهایش را تکه تکه می‌کرد و به سوی او می‌فرستاد تا چون موجی در درون مُرده‌اش جریان می‌یافت.دلش می‌خواست از خود خالی شود و خود را در او فروریزد.

دستش را بلند کرد و در موهای سیاه او که هنوز زنده بنظر می‌رسیدند فرو برد.دلش می‌خواست دستش را در آن همه سیاهی مدفون کند.
چقدر پیر شده بود.
پیر،مثل زمان.
گویی مُرده‌ها زودتر از زنده‌ها پیر می‌شوند. چه کسی می‌توانست باور کند که او همان مردی بود که روزی به او گفته بود:
بگذار عاشق باشیم.عشق تنها نیرویی‌ست که انسان را دگرکون می‌کند.

به او عادت کرده بود.به این تنی که تجزیه می‌شد مهر می‌ورزید.انسان به همه چیز خو می‌کند.به همه چیز.و خانه،بی او چه خالی بود.
فریب دستش را بر سینه‌اش گذاشت.دلش تیر می‌کشید و درد می‌کرد و مثل این بود که چیزی بیگانه در آن سینه،خود را پنهان کرده بود.
احساس کرد مثل گیاهی بود که در کویر روییده بود.مثل شن در کویر که با دستان آفرینندهِ طوفان شکل‌های مختلفی به خود می‌گیرد او نیز همه شکلی داشت و هیچ شکلی نداشت.

باز دستش را در موهای شبگونه او فرو برد. دستش را آرام پایین برد.صورتکی را که بر چهره‌اش نشانده بود نوازش کرد.با سر انگشتش صورتک را به پایین حرکت داد. چشمان او به دو حفره تهی بدل شده بودند. دستش را کشید.همان‌طور که نقاب را بر صورتش صاف می‌کرد گفت:
انسان تنها موجودی است که همیشه در فریب محض زندگی می‌کند.فریب محض، محبوب من.می‌دانی!

راستی تو را از چه آفریده بودند که این چنین خاصیت شیشه را در خود داشتی!

۩

   شب آرام از راه می‌رسید.هوا تاریک و روشن بود.پنجره‌ها از خنکای بیرون به شبنم نشسته بودند.فریب چشمانش را بست تا ته‌مانده‌های خوابی را که دیده بود به یاد آورد.اما تنها تصویری که از خواب به یادش مانده بود،تصویر زنی بود که نفس نفس می‌زد و نیمی از تنش را گم کرده بود.

چراغ را روشن کرد و با چشمان بسته مدتی همانجا نشست.صدای پات او را به خود آورد.بلند شد واز اتاقی که زمان در آن متوقف شده بود گذشت.پات پشت در نشسته بود و منتظر بازشدن در بود.

بارانی را بر شانه‌اش انداخت.قلاده پات را به گردنش بست و از در بیرون رفت.قدم‌هایش بسیار کُند و آرام بود.گویی پاهایش از آن همه اندوه و تجربه که در آن نهان شده بود خسته بودند.تیغ تیز حقیقت، پوستش را می درید و چون زنجیری بود که بندبند آهنین آن هرگز گسسته نمی‌شد.

تمام محله در سکوت فرو رفته بود.احساس کرد به شهری آمده است که آدم‌هایش به ستون‌هایی از درخت‌های مرده بدل شده بودند.از این همه سکوت،پرده‌های گوشش داشت منفجر می‌شد.
تنها جانداری که در آنجا وجود داشت گله‌ای کبوتر بودند که بر فراز سرش می‌پریدند. هما‌ن‌طور که به آسمان نگاه می‌کرد دید یکی از کبوترها از دهان کبوتر دیگری بوسه‌ای دزدید.
با خودش فکر کرد بوسه،پرنده‌ها و آدم‌ها را خوشبخت می‌کند.

پس از دقایقی پیاده‌روی با پات به خانه برگشت.قلاده سگ را از گردنش باز کرد.پات همانطور که دمش را تکان می‌داد به طرف در ایوان رفت و روی فرش دراز کشید وبه حیاط که در تاریکی فرو می‌رفت ذل زد.
به آشپزخانه رفت.لیوانی را برداشت و چند تکه یخ در آن ریخت و ته مانده شیشه کامپاری را در لیوان خالی کرد و به صندلی همیشگی‌اش در کنار تخت او بازگشت.
لیوان را به لبش نزدیک کرد و چند قطره از آن را نوشید.سیگاری روشن کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.هوا کاملا تاریک شده بود.

ماه نیست.
شب،خاموش است.
شب روی تاریکی‌اش تخم گذاشته است محبوب من.
پات را برده بودم بیرون و یاد شبی افتادم مثل امشب که سایه‌ها به خواب رفته بودند. تو بیدار شدی.به من نگاه کردی.گویی هرگز به خواب نرفته بودی.گویی هرگز بیدار نبوده‌ای.
هیچ به جز سکوت و تنهایی و من ِ بی من و من ِ بی تو نبود.دو انسان،در جهانی مشترک که زمان در آنها متوقف شده بود و هیچ به جز رویا نبود.درست مثل امشب که ما مُرده‌ایم.
به تو گفتم:
مثل ماه که بر زمین می‌تابد.مثل زمان که زمین را می‌پاید،همیشه خواهم ماند.

من در تاریکی انتظار می‌کشیدم تا تو به روشنایی قدم بگذاری و ببینمت.اما تو همیشه از نور می‌گریختی.
تو آنقدر از مرگ می‌ترسیدی که فراموش کردی زندگی کنی محبوب من.
آیااین را می دانی؟
و ترس تو آنقدر عریان بود که احساس می‌کردم می‌توانم آن را با دست لمس کنم.
گاه سرت را روی شانه دیروز می‌گذاشتی و بوی دوردست آن را به درون می‌کشیدی.بوی دوردست و بازنگشتنی آن را.

دلم می‌خواست فقط در آغوشت می‌کشیدم و می‌گفتم، نه هیچ نمی‌گفتم. فقط در آغوشت می‌کشیدم. این کلمات حقیر دیگر هیچ معنایی ندارند. وقتی زبان بوسه، دست و لمس وجود دارد، دیگر کلمات هیچ معنایی ندارند.
من همان جایی هستم که دوست می‌داری. در خانه‌ای که قفس طلایی ما بود. من هستم و تو دیگر نیستی.
راستی آیا من هنوز هستم؟
راستی آیا تو دیگر نیستی؟

دیگر چیزی برای گفتن نیست.
هیچ وقت چیزی برای گفتن وجود ندارد.
این را تو خوب می‌دانی محبوب خاموش من! اینطور نیست؟

چقدر دلم می‌خواست بهار بود محبوب من.
بوی سبز و سرخ و سفید می‌آمد
هوا،هوای زایش و زیبایی بود و تندبادِ پیر، چون نسیم سبک می‌شد و ما را با خود نمی‌برد و ما دیگر به ستایش شب نمی‌نشستیم.
باغچه با پیراهنی از گل، نگاه ما را می‌دزدید و تن‌هامان را برهنه می‌کرد. زمین،رخت زایش می‌پوشید. کوچه از صدای توپ و تاپ و کودک، پر می‌شد و کودکان، با زمین مثل توپ، بازی می‌کردند.
چقدر دلم می‌خواست بهار بود محبوب من و خورشید،تنِ ِآبی ِشب را می‌سوزاند و با پستان آفتابی‌اش به ما نور می‌نوشاند!
اما دیگر آفتاب مرا صید نمی‌کند.
ماه،ترا به بند نمی‌کشد.
ستاره‌ها در الماس چشمانت که سیاه بودند و سبز می‌دیدند،فرو نمی‌ریزند و شهابی زودگذر، دل مرا نمی‌رباید.
دیگر تمام شد.
چه نابهنگام تو کوچک و برهنه و سفید شدی و من چه نابهنگام رخت مرگ به تن کردم.

بیا!
بیا محبوب من.
بیا به زیر پوست من فروشو تا بیشتر شوم. تا چون زمان و زمین و زایش،سنگین‌تر شوم.
بیا تا چون پروانه‌ای ترا بر پستانم داغ کنم.
بیا و چون شعله‌ای بر چشمانم بنشین.
این کیست؟
این منم؟
یا تویی؟

دیگر قصه نیستی که جانم ببخشی.
دیگر آفتاب نیستم که جانت ببخشم.
دیگر آتش نیستی که بر دلم نشینی.
دیگر شعله نیستم که جانت بسوزم.
دیگر نیستیم.
نه تو نه من نه آدم‌ها و نه جهان!
آدم‌ها هر چه نیایش می‌کنند از دهانشان دروغ می‌بارد.
به آسمان نگاه می‌کنم پرنده‌های آهنین‌بال و دود می‌بینم.
به آب می‌زنم مرا به ساحل تف می‌کند.
دیگر نبض شهر هم نمی‌زند.نبض آدم‌ها هم نمی‌زند.جهان دارد مثل تن تو می‌پوسد.
مثل تن تو، محبوب من!

فریب ته مانده لیوان را نوشید. برخاست و به طرف حمام رفت. در آینه نگاهی به چهره‌اش انداخت. زیر بارِ سالهایی که موذیانه می‌آمدند و می‌رفتند خُرد می‌شد. دست زمان، چین‌هایی را چون تارعنکبوت در صورتش می‌بافت. بیدارخوابی ‌شبها، پوست گندمگون چهره‌اش را کبود کرده بود و چشمهای خشک سیاهش تهِ حدقهِ گودنشسته، نگاه خسته‌یی داشت. پوستش داشت به رنگ مرگ در می‌آمد.از دیدن هیولایی که در آینه می‌زیست خسته بود. می‌خواست او نباشد. خود نباشد. می‌خواست فقط من باشد.اول شخص مفرد. نه بیش و نه کم!
دلش می‌خواست برود بیرون. به شهر. دلش برای روزمره‌گی و ازدحام مقدس آدم‌ها تنگ شده بود. می‌خواست از بوی آنها گرم شود.

به اتاق برگشت. در کمد لباس را که شبیه یک مومیایی پشت به دیوار ایستاده بود گشود. پیراهن سیاهی را بیرون آورد و به تن کرد و چوب لباسی را روی تختخواب پرت کرد.از اطاق بیرون رفت. در مقابل آینه قدی نزدیک در ورودی ایستاد. پیراهن را روی تنش صاف کرد. تنش مثل سرزمینی بود که فقط تکه‌های کوچکی از آن کشف شده بود. دست برد و چند دکمه بالای پیراهن را باز کرد. پستانهای مهتابی‌اش در میان پرده‌ای سیاه درخشیدند و نمایان شدند. بارانی‌اش را برداشت و در را پشت سرش بست.

۩


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست