سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یک روز
به یاد همسرم عباسعلی منشی رودسری


بانو صابری


• کف سلول می نشینم پستان به دهان بیژن می گذارم و در مقابل بی تابی بهار شروع به گفتن قصه می کنم شاید بتواند با شکم گرسنه بخوابد. به این ترتیب روز و شب ۹/۹/۱۳۶۵ به پایان می رسد و بعدها دو سال بعد در تابستان ۱۳۶۷ رویای خوش با هم بودن نیز برای همیشه ردی از حسرتی ماندگار در دلم باقی می گذارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۰ مرداد ۱٣٨۶ -  ۱ اوت ۲۰۰۷


مرغ شکم گرفته روی گاز را سر میزنم پلو نیز آماده است به بیژن سر میزنم که درست امروز۹/۹/۱٣۶۵ سه ماه را تمام کرده و پا به ماه چهارم گذاشته. به بهار سر میزنم که در کوچه با بچه ها ی همسایه بازی میکند. شاد و سرخوش است و پوستش با پیراهنی از گلها ی ریز قرمز و صورتی و سفید همرنگ شده و برق میزند. نوک بینیش لکه کوچکی از دوده است می پرسم این چیه؟ در جوابم مریم خانم همسایه مان می گوید برایش اسفند دود کردم کمی از دوده اسفند را به نوک بینیش مالیدم تا چشم نخورد می خندم و با اطمینان از اینکه بهارم با بچه های مریم خانم بازی می کند و خود مریم خانم مواظبشان است به درون خانه می آیم. به بیژن سر میزنم. چشمان رخشانش که به چشمان عباس می ماند به رویم خیره می ماند و با خوشحالی شروع به تکان دادن همزمان دست و پایش میکند. بیژن را بغل میکنم و به انتظار امید آمدن عباس به بیرون خانه می روم. به بازی شاد و کودکانه بهار با بچه هامی نگرم. هوا تقریبا رو به تاریکی میرود. انتظارم زیاد نمی انجامد عباس میاید و با چشمانی از مهر وصفا وعشقی که همیشه حتی در عین خستگی شاداب است به رویم لبخند میزند. بیژن را بغل می گیرد و دست بهاره را می گیرد و هر چهار نفر به درون خانه میرویم. به آشپزخانه میروم تا مقدمات آوردن غذا را آماده کنم. عباس می پرسد: بانو چرا نوک بینی بهاره سیاه است. شادمان از آشپزخانه بیرون می آیم و خندان می گویم: مریم خانم برای این که چشمش نکنند برایش اسفند دود کرده هر دو شروع به خندیدن می کنیم- با شعف ادامه میدهم امروز ۹ مرداده بیژن میره چهار ماهگی و بهارهم دو سال و پنج ماهگی را پشت سر گذاشته در همین هنگام عباس که نگاهش از پنجره به بیرون تو حیاط دوخته شده می گوید: انگار کسی تو حیاطه. رد نگاهش را می گیرم و چون لباس روی بند درون حیاط آویزان است و حیاط پائین تر از اتاقها قرار دارد از شانه به پائین کسانی را در حیاط می بینم.
همزمان به طرف در اتاق میرویم. عباس در حالی که بیژن را بغل دارد در را باز می کند. سه نفر در راهرو مابین دو اتاق که در انتها به آشپزخانه ختم می شود ایستاده اند.عباس می گوید: شما؟ چرا در نزده؟ در جواب یکی از آنها می گوید: از کمیته و در هم زدیم ولی اینقدر مشغول خنده بودید که صدای زنگ را نشنیدید (زنگ در خراب بود) می گویند: بپوشید باید برویم.
می پرسم: کجا؟ و چرا؟
پاسخ میشنوم چند تا سوال داریم .آیا لازم است برای بچه ها چیزی بردارم؟ نه، زود برمیگردید. قیافه شان اصلا به پاسداران و اطلاعاتی ها نمی ماند. صورتها سه تیغه و یکی از آنها کت و شلوار کرم رنگی پوشیده. تنها چیزی که کمی تو ذوق میزند بستن دکمه های یقه آخوندی است که تا انتها بسته شده است. برای پوشیدن لباس به اتاق دیگر می روم دو نفرشان به دنبالم میآیند.
می گویم: می خواهم لباس عوض کنم.
می گویند عوض کن. اشکالی ندارد.
بلاجبار مانتوئی روی همان پیراهن خانه می پوشم و حتی وقتی جورابم را تا بالای ران می کشم نگاهم می کنند. آماده میشویم با سه ماشین که یکی از آنها یک بیوک کرم رنگ است که ما سوار همان می شویم در حالی که دو ماشین دیگه در جلو و عقب بیوک قرار می گیرند حرکت می کنیم. یکی از آنها جلو کنار راننده نشسته و یکی عقب پهلوی عباس بهاره مابین من و عباس. بیژن در بغل من. آرام از عباس می پرسم چی فکر می کنی؟ پاسدار جلوئی میگوید چی می خواهی؟ می گویم برای بچه ها وسیله بر نداشتم. می شنوم:خب این که کاری ازش برنمیاد. می پرسم ما را کجا میبرید؟ و چرا؟
به استهزا می گوید: همسایه ها گزارش کرده اند که شما موقع حمله هوائی عراق چراغ روشن می کنید و علامت می دهید. در نزدیکی میدان منیریه می گویند چشمانتان را ببندید، پس از گذشت دقایقی ماشین مقابل دری متوقف می شود. پس از باز شدن در ماشین به درون میرود. از ماشین که پیاده میشوم نور شدیدی بر ما می تابد و مانع از دیدن اطراف می شود. من را به همراه بچه ها از عباس جدا می کنند و به اتاقکی راهنمائی می کنند که فقط یک صندلی درون آن قرار گرفته، روی آن می نشینم. بیژن را در بغل دارم و دست بهارم را گرفته ام، خودش را به صندلی میچسباند. دور و برم را میپایم. اتاقک از تخته نوپان ساخته شده است. پس از مدتی که نمیدانم چقدر است دستی پرده جلو در را پس میزند و حوله ای را به من رد می کند و می گوید: چشمانت را ببند و سپس با گرفتن سر حوله ای دیگر که یک سرش به دست یکی از پاسداران است به اتاقی هدایت می شوم. بنشین.
روی صندلی می نشینم، اسمم را می پرسد. می گویم گلی!
اسم شوهرت؟
علی.
تحصیلات؟
دیپلم.
صدا می گوید ولی ما می دانیم که شوهرت اسم دیگری دارد و تحصیلات عالیه.
جواب نمی دهم و همینطور گوش به شلوغی اطراف دارم ، مرتب صدای باز و بسته شدن در می آید. از رفت و آمد و سر و صداها متوجه می شوم که تعداد زیادی دستگیر شده اند. عاقبت به من می گویند چشم بندت را بردار. چشم بند را که بر می دارم مردی پشت دوربین عکاسی است صورتش را نمی بینم می گوید شماره ای را که رو میز است بردارم و بگیرم جلو سینه ام ، از من عکس می گیرد. چشم بندی را برای چشمهایم به من می دهند. پاسداری باز مثل قبل ولی این بار با گرفتن گوشه چادر مرا به دنبال خود می کشد. در می زند. صدای زنی به گوش می رسد در را باز می کند و پاسدار من و بچه ها را تحویل آن زن می دهد. در بسته می شود.
از زیر چشم بند و از هیاهوی دو طرفم متوجه می شوم که در یک راهرو قرار دارم که در هر دو طرفش پتوهائی پهن شده و زندانیان دیگری روی آنها نشسته اند. معطل می شوم همراه با بیژن در بغل و بهار که چادرم را چسبیده و خودش را هر لحظه بیشتر به من می چسباند. او با چشمان باز صحنه هائی را می بیند که وحشتزده اش می کند و برایش غریب است و به همین دلیل بیشتر از پیش خودش را به من می چسباند. سلولی خالی نیست. از گفتگوی مسئولین بند می فهمم و چون بچه دارم می خواهند که حتما مرا درون سلولی جا بدهند در آخر سلولی را خالی می کنند. به زندانی درون سلول می گویند چشم بندت را بزن و بیرون بیا دلم برایش می سوزد.
مرا به درون سلول هدایت می کنند و در بسته می شود. ساکت و مبهوت برای چند لحظه می ایستم و بعد چشم بند را بر می دارم. چشمهای وحشتزده دخترم بهار وحشت مرگ را به قلبم سرازیر می کند. به خود م مسلط می شوم. بش لبخند می زنم و به دور و برم نگاه می کنم.
در سلولی قرار گرفته ام که سقفی بلند دارد و یک مهتابی ان را روشن می کند. کف سلول را تا نیمه موکتی که از شدت کهنگی نخ نما شده است پوشانده و چند پتو تا شده زیر پنجره ی سلول قرار دارد. ساعتهای متمادی گذشته خودم و بچه ها گرسنه ایم ولی چیزی برای خوردن نیست، نگرانی از وضیعت بچه ها سرتاسر وجودم را میگیرد. دو روز بیشتر از ختنه بیژن نگذشته احتیاج به مراقبت ویژه دارد. از وضع عباس بی خبرم و از آینده نیز مستآصل. کف سلول می نشینم پستان به دهان بیژن می گذارم و در مقابل بی تابی بهار شروع به گفتن قصه می کنم شاید بتواند با شکم گرسنه بخوابد. به این ترتیب روز و شب ۹/۹/۱٣۶۵ به پایان می رسد و بعدها دو سال بعد در تابستان ۱٣۶۷ رویای خوش با هم بودن نیز برای همیشه ردی از حسرتی ماندگار در دلم باقی می گذارد.

۹/۹/۱٣٨۵
۲۰۰۷-۰۷-٣۱


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست