سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

با شرفها!


دکتر محمد علی مهرآسا


• آقای میرپطروس گرامی! شما مانند تمام دیگر آدمیان، حق دارید هر گونه که مایلید، متحول شوید؛ به هر طرف که مایلید، بچرخید؛ به هر ایده و روش و دین و مذهب- راست یا دروغ - باور داشته باشید و به آن اقرار کنید و حتا بنازید. اما حق ندارید در مورد حوادث میهن و مسائل میهن دروغ بگوئید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۷ تير ۱٣٨۶ -  ۱٨ ژوئيه ۲۰۰۷


چرا هر زمان این باشرفها در می مانند و کم می آورند، به شتاب به جنگ مصدق و مصدقیسم می روند؟
«از آن به دیر مغانم عزیز میدارند             که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست»

باشرفها، عنوان کتابی است که درزمان نوجوانی«تین اَیجری»ی ما در تهران منتشر شد و نویسنده اش به نظرم «مرحوم عصار» بود. محتوای کتاب در باره ی فساد و شب زنده داری و خوش گذرانی های اشراف و ثروتمندان تهران درآن هنگام، یعنی زمانی که اکثریت مردم ایران در فقر کشنده می سوختند، نوشته شده بود؛ و عنوان باشرفها طنزی بود برای توصیف آن جماعت. این گونه باشرفها درهر کشور و اجتماعی هستند؛ ولی در جوامع استبدادزده، فزون بر باشرفهای اجتماعی، باشرف سیاسی هم داریم. در نتیجه، هم مقدارشان بیشتر است و هم نمودش گویاتر؛ و انقلابات سفید و سیاه و سرخ نیز، توانا به هیچگونه تغییر و تحولی نخواهد بود.
مدتی است دوباره مصدق ستیزی علناً سکه رایج میان اهل شرافت شده و نام و مقام مصدق مجدداً سبب کهیرزدگی کسانی شده است که به هواداری از خاندان پهلوی شهره اند. نمی دانم ستیز بی جا و بی شرمانه باکسی که حتا فرزندانش نیز در قید حیات نیستند، چه گرهی از کار فروبسته ی سلطنت ساقط شده می گشاید؛ و دروغ پردازی در مورد این شخصیت، جز گوشت تلخی برای دروغگو، چه نتیجه ای به بار می آورد؟... نه دکتر مصدق زنده است که ادعائی در کسب قدرت و حکومت داشته باشد و جای دُردانگان جاه طب را تنگ سازد، و نه پسرانش درحیاتند که بخواهند به تأسی از پدر زمامدار شوند و مانع بازگشت کوکبه ی آریامهری گردند. دکترمصدق، ۵۴ سال پیش با نیروی بیگانگان، ازصحنه ی سیاست و زمامداری ایران بیرون شد؛ و به دستور خدایگان آریامهر، تا پایان عمر در حبس مجرد و خانگی رنج کشید. همچنین، حدود ۴۱ سال است که از زندگی نیز دست شسته و کالبدش در زیر خاک مدفون است؛ و پس از مرگ مدفنش را نیز به حبس انداختند و کس را اجازه ی گذر و نظر برآن بارگاه ندادند. پس جای کدام یک از شما باشرفها را اشغال کرده که چنین نعره ی مستانه سر میدهید؟ آیا این نوشته های یک نواخت و بی مایه که حریفانی بزرگتر از شمایان نیز قبلاً مرتکب صدورش شده بودند و شما تنها آن نوشته ها را رو نویسی کرده اید، برای مطرح شدن خویشتن است، یا برای زمین زدن یک تهمتن شهرت و ابرمرد سیاست!؟
غیر از فحاشان حرفه ای هوادار رژیم گذشته که ۲٨ سال است عقده گشائی میکنند و به ما و رهبر متوفای ما ناسزا می گویند، از یک دوسال پیش، دو شخصیت نسبتاً شناخته شده برای اهل سیاست و مطالعه نیز قلم به دست گرفته و با توسل به دروغ و قلب ماهیت، می خواهند به زعم خود، شخصیت دکتر مصدق را لکه دار کنند. زهی تأسف از این همه ناجوانمردی! دکتر مصدق نه تنها گوشه ای تابان از تاریخ ایران است، بل بخشی از تاریخ مکتوب خاورمیانه و حتا جهان شده است. مگر کتابهائی را که نویسندگان غیرایرانی در مورد بزرگی و شرافت و تقوای سیاسی و اجتماعی مصدق نوشته اند و هنوز می نویسند، نخوانده اید؟ مگر نمی بینید، در ایران کنونی، نسلی که پدارانشان هم مصدق را ندیده و زمان او را درک نکرده بودند، چگونه نام و نشان و آمال او را فریاد میزنند؟ امروز شعار در هر اجتماع و اعتراض این است: «مصدق! مصدق! راهت ادامه دارد...» مدتهاست راه مصدق وسیله ی است برای مبارزه با استعمار و استثمار و توسعه آزادی و دموکراسی در تمام زمینه ها. به یقین همین شهرت و محبوبیت است که کینه ها را تازه کرده و حسادتها را برانگیخته است.

کار آقای متینی در نوشتن آن کتاب که دکتر مصدق را مطابق با خواسته و اراده ی یک ساواکی داوری کرده است، تنها چیزی را که در ما تداعی کرد این بود که به یاد برادر حاتم طائی بیفتیم. برادر حاتم نیز هر تلاشی می کرد نمی توانست همردیف حاتم مشهور و معروف شود. فکری به ذهنش رسید و رفت در چاه «زمزم» ادرار کرد. اورا گرفتند و در ملاء عام مجازاتش کردند... و به این وسیله مشهور شد. حضرت متینی هم سالها رئیس دانشکده ی ادبیات دانشگاه مشهد بود که نه تنها شهرتی برایش دست و پا نکرد زیرا نه تألیفی داشت، و نه مقاله ای از او صادرشده بود، بلکه همواراه مورد کینه و نفرت استاد و دانشجو هم بود. علت نفرت این بود که این حضرت، از ساواک به دانشگاه منتقل شده بود؛ همچنان که آقای دکتر عالیخانی نیز از معاونت ساواک به ریاست دانشگاه تهران ترفیع مقام یافت. انتشار مجلدات «ایران نامه» هم هیچ شهرتی برایش به بار نیاورد. پس به ناچار به جدال یکی از نام آورترین و مردمی ترین رجال سیاسی عصر جدید یعنی مصدق روی آورد تا به زعم خود، شهرتی کسب کند.
یکی دیگر از این جامانده ها، آقای علی میرفطروس است که نظیر جلال آل احمد، از کمونیسم، به ارتجاع فاشیسم گرائید. تفاوت این دو در این است که آل احمد از کمونیسم حزب توده، به ارتجاع دین رسیده بود و آقای میرپطروس از فدائی خلق، به ارتجاع سلطنت گرویده است! که هردو به یک اندازه حیرتزاست.

حافظ بزرگوار ما می فرماید:
«در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب       یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود»
شاید حافظ اگر امروز زنده بود، در برابر هزینه کردن چنین شرافتهائی درمیان شبه روشنفکران، این را هم می افزود:
در ظلمت است وطن از وقاحت رفیق         یارب مباد که کمونیسم بی اثر شود...
زیرا بی اثر شدن کمونیسم، بویژه شکست حزب توده، خیلی از مومنان این آئین را به سوی ندامت کشاند؛ به طوریکه حالت انفعالی ی حاصل از شکست، بی توجه از شماتت اعداء، سبب پسرفت شدید آنها شده است...
تحول آدمی، در هر سن و شرایطی امری طبیعی است و پسندیده و مبارک، و نشان از مطالعه، کنکاش و تلاش انسان در جهان پیرامون دارد. اما تحول اگر به جای جهت ارتقاء، جانب انفعال و ابتذال را بگیرد، به حال آن آدم متحول باید گریست.
یکی از این نادمان متحول که از چپ به ارتجاع گرائیده، آقای میرپطروس است. این حضرت، در سالهای نخستین انقلاب ۵۷، خود را یک انقلابی چپ تمام عیار معرفی کرد و کتاب «حلاج» را نوشت که برای کمونیستهای آن زمان - از هرنوعش- جای دعای کمیل و نهج البلاغه شیعیان را گرفته بود و همه آن را می خواندند. زیرا در آن کتاب آقای میر پطروس ثابت کرده بود که حلاج در قرن سوم هجری، مارکسیست بوده و بنیاد کمونیسم را همان زمان نهاده است!... اما وقتی مجبور به اقامت درخارج شد، غُسل انابت فرمود، ذهنش را شست و به جانب ارتجاع متحول گشت. آری آقای میرپطرس، متحول شد، اما تحولی منفی و ارتجاعی. حضرت از کمونیسم به سلطنتطلبی گرائید و طرفدار و پیرو خاقانها و فرعونها گشت. سلطنت طلبی شد که در وصف محمد رضا شاه و خواص درمانی ی سلطنتش مقاله ها نوشت و کتاب هم چاپ فرمود.
اخیراً آقای میر پطروس علاوه بر مصاحبه ی کذائی اش با مجله کاوه محمد عاصمی که بسیار شکرها خورده است، شروع به نوشتن کتابی کرده است زیر عنوان: «دکترمصدق؛ آسیب شناسی یک شکست...» که هم اکنون آن را بخش- بخش دردو سایت اینترنتی به جاپ سپرده تا بعد ازرسیدن بقیه ی وظیفه، کتاب را به زیور طبع بیاراید. دراین نوشتارهای متوالی همانند پاسخ هایش درمصاحبه، هیچ چیز تازه ای نمی یابیم مگر بازگفت مکتوبات و مفروضات دیگر مخالفان مصدق و دشمنان نهضت ملی ایران؛ و مقداری اظهار نظرهای کاملاً غلط و دور از واقعیت که یا برهان نادانی است و یا نشان دغلکاری. همان سخنان و ایرادهائی که حاصل تخیل مرتجعانه و نه تفکر خردمندانه از سوی سلطنت طلبان است، عیناً توسط کاردینال میرپطروس قلمی شده و به عنوان تألیف، مشتی جفنگ تحویل خواننده داده است. بررسی متن این ده مقاله، فرصتی دیگر می طلبد و منتظر خواهیم ماند تا کتاب این محقق دروغگو با پولهای اهدائی به چاپ رسد و منتشر گردد... اما عجالتاً ضرور می نماید گفته شود: آقای میر پطروس در نوشته ها و گفته هایش، همواره نیمی از حقایق را بانیمی از مغلطه و دروغ مخلوط می کند، تا ساده دلان و ساده لوحان را بفریبد؛ یا به زعم خودش تقدس امامزاده ای به نام دکتر محمد مصدق را بشکند! در حالیکه مصدق گرچه پیشوائی اش را خاص و عام، و خودی و اجنبی صحه نهاده اند، اما هیچ کس براو، ردای قداست نپوشاند و مقدس نشد. برعکس علیرغم آنهمه محبوبیت در میان توده مردم و زحمتکشان، همواره دغدغه ی خاطرش این بود که مبادا از او بت و امامزاده ساخته شود؛ و به هنگامی که یکی از هوداران (یا دغلبازان) در مجلس از ساختن مجسمه ی او سخن گفت، با خشونت پاسخ داد:« لعنت خدا و پیغمبر خدا برکسی که چه در زمان حیات و چه پس از مرگ من بخواهد از من بت بسازد و مجسمه بریزد...» اما آقای میر پطروس، با حیله گری، شهرت و محبوبیت تاریخی این ابرمرد را بیرحمانه به قداست امامزاده تعبیر میکند. زهی تأسف بر این کج اندیشی و بی انصافی!
آقای میر پطروس!
نگاه به سیما و تصویر شما نشان از آن دارد که سن و سال شما اجازه نمیدهد درزمان مصدق شاهد ماجراها بوده باشید. پس آنچه می گوئید و می نویسید، همه حاصل مطالعات و نتیجه ی یافته ها و شنود شماست- آنهم از زبان معاندان- که با اندیشه ی جدید شاهپرستی تان مخلوط شده و معجونی بیرون داده اید که نه تنها محققانه نیست، بل به شدت مغرضانه است. شما پس از آن افاضاتی که در وصف سلطنت و حکومت محمد رضاشاه چند سال پیش فرمودید، خودرا در دنیای روشنفکری تاحد یک قاپچی و آبدارباشی فروکوفتید و روشنفکران ایرانی شما را آدمی نه متحول که متحجر و یکسونگر می شناسند. درنتیجه، اطلاق عنوان محقق به شما، جفا و جور بر امر تحقیق است. زیرا شما بیطرف نیستید؛ شما شاهپرستید! سخنان شما در مورد نهضت ملی ایران و مصدق، کاملاً مغرضانه و در سمت و سوی مبارزه با جبهه ملی و دکتر مصدق و لاجرم در تأیید کارهای پهلوی دوم است. تنها فرق شما با شاه الهی ها در این است که آنان فحاشند و تندخو؛ اما شما در آرامش، یکی به نعل می زنید و یکی به میخ.
حضرت! هدف مصدق احیای قانون اساسی مشروطه بود تا شاه از حکومت کردن صرفنظر کند و تنها پادشاه باشد؛ درنتیجه، پادشاهی مانند سلسله های پیشین سقوط نکند و کشور چنین به دست آخوند نیفتد. اما شما در لباس محقق ناآگاه، اکنون مصدق را به زیر تازیانه ی جهل خویش گرفته اید تا برای دشمنش کسب آبرو کنید.
به یقین ما مخالفان اینگونه عقاید شاهپسندانه آگاهیم که نه آقای متینی ازجانب خود و درراه خدا (!) لاطائل می نویسد و می گوید، و نه نیت تحقیق و روشنگری، میرپطروس را وادار به این یاوه بافیها کرده است. این حضرات، مأمورند و از جانب خداوندان مال و ثروت شارژ میشوند. اینان ضابطین و رابطین کلان ثروتمندان حاشیه نشینند!
صاحب این قلم با نگاه به زندگی خویش درغربت با روزی ۱۴ ساعت کار یعنی ادامه ی همان کار شبانه روزی در میهن، میداند کسانی مانند آقایان متینی و میرپطروس که در ایران کارمند دولت بوده و در تمام عمرشان یک روز هم کار بدنی و دستی نکرده اند و هیچ حرفه ای را بلد نیستند، در کوچ خواسته و یا ناخواسته شان به خارج نیز، قادر به انجام هیچگونه کاری نبوده اند. اندوخته آورده از ایران نیز بالاخره پایان گرفته است... به یقین کارگری نیز از این دو حضرت ساخته نیست. پس چه باید کرد تا هزینه‍ی زندگی تأمین شود، و کتاب نیز به چاپ سپرد. از راه قلم زدن به زبان فارسی در کشورهای اروپا و امریکا هم پول کسب نمیشود. زمانه نیز مانند عصر سلطان فلان و بهمان نیست تا به سان شاعران زمان، در وصف سلطان شعر سرود و صِله گرفت. تنها راه برای یک زندگی خوب، به ویژه برای چاپ کتاب و مطرح ماندن، فروش قلم است در وصف خاندان پهلوی که سرانجام باید به یورش به مصدق و مصدقیسم بینجامد؛ تا ازاین سفره لقمه برگرفتن... لذا نخست باید رخت کمونیسم را از تن درآورد و در وصف شاه و پادشاهی مقاله ها صادر فرمود و آنگاه ... ولی کسی باقی نیست؛ نه شهبانوی بزرگوار اهل بذل و بخشش است، و نه ناخن خشکی اجازه میدهد ولیعهد عنایتی فرماید... اما چرا... دو نفر دیگر هستند.
خانم اشرف پهلوی، آن بزرگ بانوی مشهوره و معروفه، و آقای اردشیر زاهدی، کودتاچی به نام، و بی سواد تمام، و داماد سابق خاندان. اینان، حاتم طائی گونه مشغول هزینه ی پولهائی هستند که در درازای ۲۵ سال حکومت خودکامه ی سلطان محمد رضا پهلوی از جیب ملت ایران بیرون کشیده اند. این بزرگواران! با استخدام قلم به مزدانی مانند متینی و میرپطروس، از یک سو آب به آسیاب دشمن ریخته و به جای مبارزه با حکومت جهل و خون آخوندی، شمشیر بر مرده ی مصدق و زنده ی هوادارانش کشیده اند؛ و از دیگر سوی برآنند تا علت انقلاب اسلامی سال ۱٣۵۷ و آوارشدن خمینی و استبداد مذهب شیعه را برایران، از دامن رژیم کودتا بزدایند؛ و با وقاحت علل انقلاب ۵۷ را به کارکرد دولت دو سال و چهارماهه ی روانشاد دکتر مصدق پیوند بزنند.
با این تفصیل، تصمیم گرفته اند که مقداری از این ثروت- کودتا آورده- را در این آخرهای عمر، درراه تداوم و تکمیل همان کودتا هزینه کنند. در این وادی، با رنگین کردن سفره و چرب کردن لب و دندان باشرفهای قلم به مزد، سخت «عرض خود می برند و زحمت ما میدارند»
بدیهی است میزان دارائی و چگونگی کسب و اندوختن ثروت در خزانه ی این دو موجود معروف را اهل تحقیق و نظر می دانند و می شناسند. اما باوجود این خالی از لطف نیست که گذری و نظری دیگر هم به آن بشود تا زنگ «قانون پاولف» اینگونه مصدق ستیزان را هم به صدا درآوره باشیم.
آقای اردشیر زاهدی که دریکی ازمصاحبه هایش- با عرفان قانعی فرد- گفته است درزمان کودتای ۲٨ مرداد، سیا وجود نداشته است(!!) و معین کنید مقدار معلومات این وزیر امور خارجه ی آریامهر را، مالک ارثیه ی پدری است که به کمک امریکا و بریتانیا کودتا کرد، و دولتی ملی- مردمی را برانداخت. کسب این ثروت توسط آقای سپهبد زاهدی را همانگونه که نگارنده در سن نوجوانی از رادیو شنیده و در جراید خوانده ام، بازگو می کنم.
سه یا چهار روز از کودتای ننگین ۲٨ مرداد گذشته بود که رادیو تهران در ضمن اخبار ساعت ٨ شب، با صدای رسای - شاید آقای تقی روحانی یا سعادتمند- اعلام کرد:« شنوندگان عزیز توجه فرمائید... شنوندگان عزیز توجه فرمائید، تا چند لحظه دیگر خبر مهمی به اطلاع شما خواهیم رساند» در آن روزها، خبرهای مهم از نظر ما شکست خوردگان، دستگیری سران جبهه ملی مثلاً دکتر فاطمی بود. اما زمانی که خبر پس از چند لحظه منتشر شد، معلوم گشت که خبر جنبه ی مالی دارد و اهمیتش برای کودتاچیان است نه مردم. زیرا گوینده اعلام کرد:«یک ساعت پیش دولت ایالات متحده امریکا توسط سفیر آن کشور خبرداد که مبلغ ۱۰۰میلیون دلار به دولت آقای سپهبد زاهدی کمک بلاعوض میکند...»
این پول را که درآن هنگام مبلغی بالا به حساب می آمد و از نظر ارزش هزینه ای شاید معادل دو میلیارد دلار کنونی برآورد میشد، به حساب دولت ایران ریختند؛ و به دنبالش کنسورسیوم نفتی برای چپاول ذخایر نفت، خود را چون بختک برروی ملت ایران انداخت تا هزار برابر آن پول را بازستاند.
چند ماه بعد از اهدای پول، معاون رئیس جمهوری امریکا یعنی آقای « ریچاد نیکسون» به ایران سفر کرد تا هم از وضع آشی که برای ملت ایران پخته بودند از نزدیک آگاه شود، و هم به کیفیت هزینه ی آن مبلغ اهدائی رسیدگی کند. وقایعی که ورود او به وجود آورد برهمگان روشن است؛ و سه نفر از دانشجویان دانشکده ی فنی در پیش پای ایشان توسط سربازان کودتا و حکومت نظامی قربانی شدند. نیکسون البته در همان سفر، دنبال سرنوشت پول اهدائی را گرفت و در باز گشت به امریکا گزارش داد که از این مبلغ، تنها ۲۰% آن به حساب دولت رفته و برای ملت ایران هزینه شده؛ و مابقی به جیب سران حکومت سرازیر شده است(این موضوع توسط رسانه های امریکا با گستردگی گزارش شد و جرایدی نظیر مجله فردوسی و سپید و سیاه و روشنفکر در ایران آن را بازگو کردند...) جدا از شخص اعلیحضرت، دو نفر که بیش از همه ازاین خوان یغما نصیبشان شده بود، سپهبد زاهدی نخست وزیر و سرتیپ فرزانگان یکی ازعاملان به نام کودتا، و وزیر پست و تلگراف کابینه ی کودتا بود. از بخشی از سهم سپهبد زاهدی، ویلا و قصر گل سرخ«رُز» در سویس خریداری شد که محل سکنای سپهبد زاهدی در هنگام تبعید، و منزل البته حقیر(!) آقای اردشیر زاهدی در اکنون است؛ و بقیه ی سهم نیز به حسابی در یکی از بانک های سویس به نام خاندان سپهبد زاهدی سپرده شد.
ثروت خانم اشرف پهلوی هم منبعش معلوم است و تمام این دارائی را در آن ۲۵ سالی که اخوی همزادش سلطان صاحبقران بود، با کلاشی و قلاشی به دست آورد. زیرا هم تاریخ و هم شاهدان عینی گواهند که مرحوم رضاشاه به هنگام ترک ایران، تمام ثروت خود را ازمنقول و غیر منقول، در یکی ازمحضرهای اسناد، به پسرش محمد رضا شاه بخشید؛ و برادر تاجدار مقید شد که هزینه‍ی زندگی برادران و خواهران را از خزانه ی دولت به طور شاهانه تأمین کند. بینی و بین الله، محمد رضاشاه هم به نیکی ادای وظیفه فرمود و با سپردن کارهای عام المنفعه(!)همه را در ثروتهای افسانه ای غوطه ور ساخت.

اکنون چند سالی است که این دو قداره دار حکومت سابق، خانم اشرف ٨٨ ساله و آقا اردشیر ٨۲ ساله، چون ناقوس مرگشان آماده ی نواختن شده است، برآنند تا برگ عیشی به گور خویش فرستند و کارهای ناتمام را به پایان رسانند. به این ترتیب با استخدام قلم به مزدان حرفه ای، کینه ی دیرینه ی خود را نسبت به مشعل فروزان ملتهای استثمار شده ی خاورمیانه و ستاره ی درخشان آسمان سیاست و اجتماع ملت ایران یعنی دکتر محمد مصدق ارضا نمایند.

آقای میرپطروس گرامی! شما مانند تمام دیگر آدمیان، حق دارید هر گونه که مایلید، متحول شوید؛ به هر طرف که مایلید، بچرخید؛ به هر ایده و روش و دین و مذهب- راست یا دروغ - باور داشته باشید و به آن اقرار کنید و حتا بنازید. اما حق ندارید در مورد حوادث میهن و مسائل میهن دروغ بگوئید، حق ندارید تاریخ را مخدوش کنید، حق ندارید حقایق را نفی کنید، حق ندارید واقعیتها را به رغبت اربابان زر و زیور، واژگونه جلوه دهید.
کوتاه سخن: شما بی جهت و به ناحق، به محقق مشهور شده اید؛ و بی جا نام محقق برخود نهاده اید. محققی که قلب ماهیت کند و نوشته هایش همه دروغ و یاوه و غیر واقع باشد، به قول سعدی: «نه محقق بود نه دانشمند...

کالیفرنیا - جولای ۲۰۰۷


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست