سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

فرهـنگ و «مانـنـدای فرهنگ»
چرا، شریعـت اسلام وآموزه زرتشت «فـرهنگ» نیست؟


منوچهر جمالی


• «مانندای فرهنگ»، «ضدِ فرهنگ» است «مانندای مهر»، «ضد مهر» است! هیچ «مانند اصلی»، «خود ِ اصل» نمیشود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۲ اسفند ۱٣٨۵ -  ٣ مارس ۲۰۰۷


فرهنگ، بیان اصالت انسان، در«تحول یافتن خدا، یا بُن آفریننده جهان، به انسان» است

«مانندِ اصل»، نه تنها «اصل» نیست بلکه، «ضداصل» نیز هست؟

زنـدگی در «مانـنـد آبـاد»
شبه مشروطه، شبه جمهوری، شبه قانون اساسی
شبه آزادی، شبه روشنگری، شـبهِ خدا، شـبه دین

« فرهنگ» ، اصطلاحیست ویژه ، که بیانگر آزمون ویژه ای ایست ، که نمیتوان به آسانی آن را، متناظر با واژه ای درلاتین( culture) یا درعربی ) ثــقـافــه ) گذاشت . درغالب زبانهای عربی ، واژه « ثقافت » برای بیان این پدیده ، متداول و رایجست . درست زمینه ای که این اصطلاح ازآن برخاسته است ، بهترین گواه برتضاد کلی اصطلاح « فرهنگ ایرانی » ، با « ثقافت » است . ثقاف ، آنچیزیست که بدان ، نیزه و تیر را بدان راست کنند . ثقف ، که ریشه آنست به معنای « مخاصمت و جدال» است . ثقف ، به معنای راست کردن نیزه ، ظفریافتن و رسیدن ، گرفتن بزودی ، دانستن ودریافتن ، غالب آمدن در دانائی است . ثقافت ، دارای معانی زیرکی و روح چست و چالاک و سخت استوارشدن میباشد . این اصطلاح متداول میان عرب، برای بیان پدیده « culture » است . بخوبی ازاین طیف معانی ، بـُعد و دوری و بیگانگی این پدیده را، با « فرهنگ ایرانی » میتوان دید وحس کرد . ازاین روهست که کاربرد واژه « فرهنگ »، درمورد اسلام ، جمع تناقضات باهمست .
« فـرهـنگ » ، بیان « پیوستن سـردرخت به بیخ درخت ، یا تخم فرازدرخت، بُن درخت تازه شدن » ، « پیوند یافتن خدا ، به انسان وگیتی ، از راه ِ گشتن و تحول یافتن و روانشدن خودش» هست . « فرهنگ » ، بیان روشن و آشکار آنست که : چگونه خدا ( یا اصل و بُن جهان هستی ) ، درجنبش و تحولش ، تبدیل به « اصل و بن » در درون انسان میگردد . فرهنگ، به معنای آنست که چگونه اصل جهان ، درتحول یابی ، اصل انسان میشود . این معنای واضح وبرجسته و چشمگیر« فرهنگ » ، نشان میدهد که نه « شـریعت اسلام » ، فرهنگ است ، ونه « دین زرتشت » ، و نه « ترجمه مکاتب فلسفی غرب » . فرهنگ ، بیانگر« تحول یا گشتن وشدن و گسترش یافتن وفراخ شدن بُن آفریننده ، در پیوسته شدن و متصل بودن به آنچه میآفریند » است . به همین علت نیز در فرهنگ ، « تـرس » نیست ، که دراصل ، معنای « بریدن و ازهم پاره کردن » را دارد . جائی فرهنگست ، و خدائی ، سرچشمه فرهنگست ، و خردی ، فرهنگیست ، که تهی ازاصل ِ ترسانیدن و تولید ترس و وحشت کردن درزندگی و اجتماع باشد . ازخدائی که باید ترسید ( اصل انذارو ارهاب و خوف ) ، خدای بی فرهنگست . « تقوا » ، که ترس ازخداست ، فضیلت نیست ، بلکه « بی فرهنگی » است . معانی بنیادی فرهنگ، هنوز زنده باقی مانده است .
یکی از معانی « فرهنگ = فرهنج = فرهانج » ، این اندیشه را دراوج روشنی ، نشان میدهد . « فرهنگ » ، درختی را گویند که در زمین خوابانیده ، ازجای دیگر، برآورند . فرهانج ، شاخ درخت انگوری را گویند که آن را در زمین کنند ، و ازجای دیگر، تتمه آن را برآرند ، همچنین ، شاخ درختی را گویند که پیوند کنند بدرخت دیگر. فرهنج ، شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و ازآنجا برکنده ، بجای دیگر ، نهال کنند . بخوبی ازاین تعریفها دیده میشود که فرهنگ ، بیان « تغییر صورت یافتن گوهری یک چیز به چیز دیگر» هست. درتحولات و تغییرات و صورت یابیها ، گوهرش یکی و به هم پیوسته است . همان درختست که خودش ، تبدیل به درخت دیگر، می یابد . به عبارت دیگر، یک درخت ( = خدا، اصل هستی ) هست ، که دراین روش تحول ، همه درختها و جانهای جهان و گیتی میگردد . این تصویر، تصویر خدا ،   یا « اصل آفریننده جهان » درایران بوده است . پسـوند واژه فرهنگ = فرا+ سنگ = فرا+ هنج » ، «سنگ = هنج = هنگ » است . که حاوی معانی بسیار ژرفی درفرهنگ ایرانست . نه تنها « سنگ= سنه » به معنای « کشیدن » هست ، بلکه « هنج » به معنای کشش دوچیزبه همدیگراست .
« خدا » که بدینسان اینهمانی با « اصل و بن » دارد، چیزی نیست که انسان « بخواهد » ، بلکه انسان وخدا ، همدیگر را « میکشند » ، همدیگر را جذب میکنند . انسان به خدا ، با شهادت و اعتراف ، « ایمان » نمیآورد ، و با خدا ، « عهد ومیثاق ارادی » نمی بندد . انسان وخدا ، جفتی هستند که به هم کشیده میشوند و تحول یابی یک اصلند . میان ، «اصل و بن انسان » و انسان ، میان خدا و انسان ، کشش هست ، نه خواست.
اصل درژرفای انسان ، به اصلش خدا ، کشیده میشود، و نیازی به قهرو زورو تحمیل نیست . انسان و« خدا که بنش هست » ، همدیگر را میکشند. این معنای ِ عشق یا مهر است . یکی ، دیگری را نا آگاهانه و بیخودی « می برد » . سفسطه درمفهوم « مهر» ، حقیقت مهر را ، میپوشاند .همین بردن اصل ، یا کشیده شدن ازاصلست، که مولوی میسراید
بحرم ، به خود کشید و، مرا آشنا ( درشنا کردن) ببرد
یک یک برد شمارا ، آنک مرا ببرد
آن را که بود آهن ، آهن ربا کشید
وآن را که بود برگ کهی ، کهربا ببرد
هرحس معنوی را ، در غیب درکشید
هرمس اسعدی را ، هم کیمیا ببرد
پیآیند مستقیم این پدیده « کشش میان دو قرین » ، که خدا و انسان باشند ،اینست که پدیده ِ واسطه (= انبیاء و فرستادگان و پیامبران و .. ) ، با مفهوم « کشش مستقیم »، بکلی منتفی و پوچ میگردد . بقول عطار
چون کشش ، ازحد و از غایت گذشت
هم « وسائط » رفت و هم « اغیار» شد
« واسطه » ، غیر و بیگانه است . هرواسطه ای ، می برّد و نفی کشش و بلاواسطگی و نفی عشق ومهر را میکند ، هرواسطه ای ، نابود سازنده « فرهنگ » است .
فرهنگ ،« واسطه » نمی پذیرد . فرهنگ ، استوار برکشش بلاواسطه دوچیز، برای پیوستن آن دوچیزبه هم است . این اندیشه در تفاوت جهان بینی خانواده سام ، با زرتشت ، بخوبی درهمان «خوان یکم رستم » که بیانگرجهان بینی سیمرغیست ، نمودار میگردد . زرتشت ، در بینش روشن از« ژی = زندگی » واز « اژی = ضد زندگی » ، میخواهد که انسان با « خواستش » ، آگاهبودانه ، « ژی= زندگی » را برگزیند . در حالیکه در همان خوان یکم رستم ، میتوان دید که درحین پیدایش ِ« اژی ، که شیر درنده باشد » ، رستم ، خوابست و « خواست ، با بیداری در آگاهبود» کار دارد . وقتی رستم ، خودش بیدارنیست که آگاهانه « بخواهد » ، رخش که « اصل بینائی درتاریکی » هست ، برغم خواب رستم ، با اژی میجنگد، و زندگی او را نجات میدهد . حتا درخوان سوم هم ، رستم به خواب ادامه میدهد ، وازبیدارشدن واز خواستن دیدن اژی، امتناع میورزد ، و« ازبیدارکننده اش ، و ازخود ، خواستن » ، خشمگین میشود . ولی همان رخش است ، که با اژدها گلاویزمیشود، و رستم ( خواست ) دراین خوان هم، نفش ناچیزی در پیکاربا اژدها ( ضد زندگی ) بازی میکند .
این« کشش جان » ، مهرجانست که نقش بنیادی را بازی میکند.
   البته ازواژه « آهنگ » که همان واژه « هنگ = هنج = سنگ = سنه » هست ، میتوان دید که چگونه مفهوم« کشش = آهنگ » که به « اراده و عزم و قصدو خواست» ، تعبیر شده است . این تحول روانی و ضمیری از« کشش » به « خواست » ، درمعنای دیگری که « آهنگ » دارد ، برجسته و چشمگیرمیگردد . خوارزمی در مقدمه الادب ، «موج دریا » را ، «آهنگ» میخواند . تموج که « پیوستگی ِ فرو هنجیدن آب به فرا هنجیدن دراثر باد » باشد ، بیانگر، این فراکشیده شدن و فرو کشیده شدن دریاست . هنگامی « کشش » ، راستا وسوی ویژه ای یافت ، به « خواست و اراده و نیت و عزم و بسیج » تعبیر میشود .
« کشش» است ، ولی« خواست» خوانده میشود .« کشش بنیادی درونی بیخودانه » ، « خواستِ آگاهبودانه خود»گرفته میشود . همین مفهوم « موج » ، در« آهنگ» است که دربنائی نیز بازتابیده میشود . به خمیدگی طاق یا سقف وایوان و امثال آن ، « آهنگ یا لنگر» میگویند . این فرازرفتن وفرود آمدن ، کشیدگی در پیوستگیست . تردد ونوسان در اندیشه ، بیان آنست که اندیشه ، گوهر کششی در ژرفای ضمیر دارد که در سطح آگاهبود ، به « خواستن خرد » تعبیر میگردد .
تضاد « خواست و اراده، که به خود نسبت داده میشود » با « کشش و دلبری، که بدون این خود، صورت میگیرد » ، پیآیند آنست که « پیوستگی میان گستره ِ خود وگستره ِ بیخودی ، آگاهبود و نا آگاهبود » که « پیوستگی موجی و طاقی » با هم دارند ، غالبا « ازهم بریده » ، درنظر گرفته میشود . درانسان ، آنچه با بُن و اصل و گوهرکاردارد ، کششی است ، و با « خواستی که بریده ازاین بـُن » باشد ، نمیتوان بسراغ « تحول و انقلاب ِ بـن انسانها » رفت . با زور ِ خواست وتنفیذ ِ اراده وامـر ِمشیت ، نمیتوان بنیاد و گوهر اجتماع و سیاست و اقتصاد و حقوق را تغییرداد .
فرهنگ ، امکان به تعبیه ِ تصویر خدائی میدهد که خوشه ایست که ازآن ، همه تخمه ها درگیتی ، افکنده میشوند، و آبیست که کاریز آبیاری نهانی همه آن تخمها میگردد . اصلیست که در پیوستگی و کشیده شدن و فراخ شدن و گسترده شدن و تحول یابی ، تبدیل به اصل درهمه جانها ودرهمه انسانها میگردد .
تو جان جان ماستی ، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی ، ما را ، سوی ما میکشی
پیش دو سه دلق دنی ، چندان تواضع میکنی
گوئی کمینه بنده ای ، خوان پیش سلطان میکشی
هرکس که نیک وبد کشد ، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی ، ما را سوی ما میکشی
خدا و انسان ، درجهان سیمرغی ، « قرین » هم هستند . قرین ، همسر و یار و همنشین است . دوقرین با هم اقتران میکنند . باهم یارو نزدیک ومصاحب ورفیق وپیوسته میشوند .
بیار آنکه « قرین» را سوی « قرین » کشدا
فرشته را زفلک ، جانب زمین کشدا
به هرشبی ، چومحمد ، به جانب معراج
« براق عشق ابد » را بزیر زین کشدا
هرانسانی ، قرین خداست ومیتواند مانند محمد ، درهرشبی با اسب عشق به معراج کشیده شود .
« خیال دوست » ترا مژده وصال دهد
که « آن خیال و گمان » ، جانب « یقین » کشد ا
رابطه انسان واصلش ، رابطه انسان با بهمن وهما ، رابطه انسان با خدا ، رابطه دو قرین باهمست، که رابطه « کششی و جاذبیت و عشق » باشد ، نه رابطه « معبود با عـبد » ، نه رابطه « حاکم با مطیع » ، نه رابطه « آمر با ماءمور » ، نه رابطه « عزیربا ذلیل » ، نه رابطه « عالـِم با جاهـل » ، ... .
درجهانی که گسترش « اصل و بُن » ، در اصلها ودر بُنهاست ، «معنای» جهان ، که بن همه جانهای انسانهاست ، « پیوند اصلها به همدیگر» ، فقط و فقط « کشیدن و کشیده شدن بیواسطه اصل به اصل است » . اینست که پدیده کشیدن و کشش میان دواصل همگوهر ( خدا و انسان ، خدا و گیتی ) که همان فرهنگ ( فراسنگ= فرا+ هنج = فراهنگیدن ) باشد ، گوهر سیمرغ بود که نامش « فرهنگ » بوده است که سپس درعرفان بازتابیده شده است. کشیدن ، امتداد یافتن ، جذب کردن و بسوی خود آوردن ، با خود بردن هستی خود به دیگری و ازدیگری به خود است . این اصلی است که مستقیما به همه جانها و انسانها ، کشیده میشود تا همه را بخودشان بکشد . « فرهنگ » ، بکلی درتضاد با همه ادیان نوری ( زرتشت+ یهودی + مسیحیت + اسلام ) است
ای آنکه ما را از زمین ، برچرخ اخضر میکشی
( فروهر هرانسانی ، اصل معراج همیشگی به ارتا یا سیمرغست)
زوتر بکش ، زوتر بکش ، ای جان که خوشتر میکشی
ای اصل اصل دلبری ، امروز چیزی دیگری
از دل چه خوش دل میبری ، وز سر، چه خوش سرمیکشی
ای گل ، ببستان میروی ، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین ، خوش آب کوثر میکشی
ترجیع این باشد که تو مارا ببالا میکشی ( اصل فروهردرانسان)
آنجا که جان روید ازو ، جان را بدانجا میکشی

« وای به » یا سیمرغ ، اصل به هم کشیدن درگیتی است . « یوغ » یا « سپنج » که همان « سپنتا » باشد ، بیان همین نیروی کشش است که ازدوچیز، یک چیزمیسازد . « سپنج » ، به معنای « یوغ چوبیست که برگردن گاو نهند » . خود واژه « پنج = فنج » ، به معنای « تخم= خایه » است . سپنج ، بیان همان نیروی ناپیدائیست که ازدو تخم ( دواصل متفاوت باهم ) ، یک اصل آفریننده میسازد. ازاین رو « سپنج دادن » ، معنای « مهمانی دادن و جشن برپا کردن برای هرغریب و بیگانه و آواره ای » را داشت . سیمرغ ، « ضد» نمیشناسد . هربیگانه ای و غیری ، یک « دیگری » است که باید با او جشن مهر برپا کرد . سپنجی بودن زمان ، معنای « فنای زمان » را نداشته است ، بلکه این معنا را داشته است که مقدم « زمان نو » ، گرامیست و با هرتازه واردی که غریب و آواره است بایست جشن گرفت . زمان سپنجی که همان « سکولار» باشد ، معنای کاملا مثبت داشته است . « احساس ِشدن » ، فوری تبدیل به « احساس مردن وفنا » نمیشده است . شدن ، همیشه « آمدن مهمان نوی بوده است که درقرین شدن با آن ، میتوان ازنو آفریننده » شد . این واژه متعالی وشادو آفریننده ، تبدیل به « سپنجی سرا ، سرای عاریتی و خانه عاریه » شده است . همین گونه « افسانه و افسان » ، معنائی شادوآفریننده داشته است . درهمه کتابهای لغت میتوان دید که معنای افسان ،
به هم مالیدن سنگ به سنگ ،یا سنگ به آهن است . آهن هم دراصل « آسن = سنگ » است . پس ، پسوند « او+ سان » ، همان واژه « سنگ » است . مالیدن و مرزیدن سنگ به سنگ ، معنای عشق ورزی و با هم آمیختگی دارد و بیان اصل به هم پیوستن دربه هم کشیدن و« آفریدن دربه هم پیوستن» است . همین واژه « سنگ » است که سپس، شکلهای بسیارگوناگون پیدا کرده است و ما پیوند آنهارا با معنای اصلی سنگ ، فراموش کرده ایم .
این واژه « سنگ » ، که پسوند « فرهنگ »و « فرسنگ » است، تبدیل به واژه های « هنج » و « تنج » و « سنج » و « تنگ » گردیده است.
درکردی ، «هه نج کردن » ، به معنای بهم رسانیدن و بهم متصل کردنست . «هه نجار»، به معنای« خیش» است که تصویری ازهمان« یوغ = جفت = اصل متصل کننده » است.
«انجمن » که دراصل « هنج + من hanja+mana» بوده است به معنای « اصل بهم متصل سازننده و هم آهنگ سازنده و به هم رساننده » است . به معابد بودائی « سنگ » گفته میشود . درهند ، به محل پیوند دو رود بزرگ که آبها باهم میآمیزند ( سنگم conflux) ، سنگام گفته میشود. در سغدی به پیوند و بند (= مفصل ) ، پد سنگه pad+thanga گفته میشود .درکردی به لولا ،« ئه نجامه » گفته میشود . «انجام »، درواقع چنانچه در اذهان مامتداول شده است، «پایان » نیست ، بلکه « جایگاه اتصال یافتن از راه تحول یک بخش به بخش دیگر » است.   درگرشاسپ نامه دیده میشود که واژه « میل سنگ» را بجای « فرسنگ » بکار میبرد، و مقصود آن ، نشانیست که دو قطعه راه را که راستا وسوهای گوناگون دارند ، به هم پیوند میدهد . ما امروزه ، ازواژه «فرسنگ » ، فقط معنای فاصله رامیگریم . درحالیکه فرسنگ ، بیان «نشانی » بود که از راهی به راه دیگر می پیچیده و راهی را به راه دیگر درسو وراستای دیگر، متصل میکرده است .« فرسنگ » ، محل اتصال دوراه گوناگون به هم بوده است . همین اندیشه نیز به گونه دیگر، معنای بنیادی « فرهنگ » است ، و معنای دیگرش که « قنات = کاریز» باشد ، همین معنا را بگونه ای دیگر، بیان میکند ومیگسترد .
« فرهنگ » ، اصطلاحی برای « کاریز= قنات » بوده است و درتبری نیز، بدان « سوما » نیزگفته میشود، که همان « هوم = نی » باشد . زهش و جوشش آب از تاریکیها درون زمین ، اینهمانی با « زایش ازنای رحم » داده میشد . طبعا « فرهنگ» ، یا کاریز، به پدیده هائی اطلاق میشد، که مستقیما از بُن واصل انسان ، میزهیدند ومیجوشیدند. مولوی نیز،« کاریز» را که همان « فرهنگ » باشد ، درهمین راستای « اصالت جان درپیوند ش به اصل جان » بکار میبرد .ازجمله :
شُهره کاریزیست ، پرآب حیات    آب کش، تا بردمد ازتو نبات
حبذا ، کاریز ِ اصل چیزها      فارغت آرد ازآن کاریزها
درهمه چیزها ، اصلشان ازکاریزهای درونشان، به بیرون روانند
کاریزدرون جان تو می باید    کز عاریه ها، تورا دری نگشاید
انسان ، آنگاه از« عاریه ها » آزاد میشود ودست از« گدائی » برمیدارد، که کاریزی در درون جانش بیابد ، تا از بُن جانش ، شیرابه وجودش ، سرازیر گردد . انسان ، دراثرجـُستن و یافتن ِ همین کاریز درجان خودش هست ، که حقیقت ، ازوجود خود او مستقما ، میجوشد .
موج دریای حقیقت که زند بر کـُه قاف
زان زما جوش برآورد ، که ما کاریزیم
« انسان ، کاریزهست » ، « انسان، فرهنگ هست » . این اصطلاح « فرهنگ یا کاریز» ، ترجمه از واژه « Culture » ویا اقتباس از تعریفهائی که در کتابهای غربی ازکولتور کرده میشود نیست ، بلکه بیان یک آزمون هزاره های ایرانست . ادعای اینکه انسان ، فرهنگ یا کاریز است ، چه معنائی دارد ؟
انسان، وجودیست آبستن به بینش و روشنی ، چون وجود کاریز درانسان ، بیان همان « زهدان زاینده بودن جان » اوست. بینش وروشنی ، مستقیما ازجان خود او میزاید و میجوشد و میزهد . همین آزمون ، بخوبی نشان میدهد که « آنچه ازاو نزائیده و نجوشیده » ، فرهنگ نیست . خاقانی میگوید :
چشمه صلب پدر، چون شد به « کاریز رحم »
زان مبارک چشمه ، زاد این گوهر دریای من
نه تنها واژه « فرهنگ » چنین معنائی دارد ، بلکه « دین » هم به نیروی مادینگی و آبستن شوی وجود خود انسان گفته میشود . محمد یا موسی یا زرتشت ... ازنزد الله یا از اهورامزدا یا از یهوه ،برای انسانها ، دین نمیآورند ، بلکه « د ین » ، به نیروی زایندگی بینش و روشنی در هرانسانی گفته میشود . « دین » و « فرهنگ» ، چیز « آوردنی وانتقال دادنی » نیست ، بلکه « روند زایش ازوجود خود انسان » است. دین ، ایمان به این نیست که کتابی یا رسولی ، حقیقت را از نزد خدائی آورده است . اینجا ، خدا ، بُن واصلیست که از درون انسان میزاید و میجوشد . اینها شوخی و لطیفه و نکته شاعرانه و تشبیهات نیست .
فرهنگ و دین وکاریز، اصطلاحاتی برای بیان سرچشمه بینش و روشنی بودن انسانست . آنچه ازخودِ ما نجوشیده ، « شـبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » و « ضد فرهنگ » و « بیگانه ازفرهنگ » و « نفی فرهنگ » و « دشمن فرهنگ » است . روشنی و بینشی که ازخود ما نجوشیده ، « شبه روشنی و بینش » ، « نفی روشنی و بینش » است . این واژه « مانند » ، مارا میفریبد . آنچه مانند اصل است ، اصل نیست ، بلکه مارا دراصل بودن ، میفریبد .
ازاین رو بود که « هـُدهـُد» که « بویه » هم نامیده میشود ، نماد چشمانی برای « کشف کاریزدر زیر زمین » بود . و گـُلی که به روز سوم « ارتا واهیشت » نسبت داده میشود ، « عین الهدهد = چشم هدهد » نیز خوانده میشود . بسخنی دیگر، این ارتا (= سیمرغ ) هست ، که بینش درتاریکیها را دارد، و میتواند « فرهنگ و کاریز» را در زیرزمین وجود خود ما یا هرانسانی بیابد . البته« هد هد » ، سبکشده واژه « هو توتک » است ، که به معنای «نای به = وای به = سیمرغ » است . اینست که« فرهنگ » ، با زایش بینش از ژرفای تاریک ، ازبُن و اصل انسانها کار داشته است . از این اصطلاح که برای این آزمون ویژه ، نهاده شده ، سپس بسیارسوء استفاده شده است ، و ازمعنای اصلیش ، بیگانه ساخته شده است . و امروزه « فرهنگ »، به بینشهائی و آموزه ها و پدیده هائی گفته میشود که فقط « شبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » هستند ، و درست نقش اصلیشان ، نابود ساختن و سوختن و ریشه کن کردن بُن و اصل انسان ، از انسانها ست . امروزه، پدیده هائی ، « فرهنگ» نامیده میشوند ، که درتضاد با « سرچشمه بودن انسان و اصالت انسان و اصالت گیتی » هستند.
برای شناخت ژرفتر « فرهنگ = کاریز» ، باید دانست که چند گونه تصویراز« اصل آفرینندگی » درایران بوده است . یکی آنست که درمیان دریای « وروکشvourukasha » ، درختیست که فرازش، سیمرغ نشسته است . سیمرغ ، که وجودش خوشه همه تخم جانهاست ، خود را در دریا فرو میافشاند، و باد این تخمهارا به فرازمی هنجد ، و تیریا تیشتر ، این تخمها را درسراسر زمین ، میپراکند ومی باراند . این تخمهای سیمرغ ( خدا ) که درسراسر گیتی افشانده شده اند ، چگونه آبیاری میشوند ؟ تخمهای خوشه سیمرغ ، ازدریای آب خود سیمرغ ( این دریا ، سمندر هم نامیده میشده است ) آبیاری میشوند . نام دیگر خود همان درخت ون وس تخمک ، « آب نیک = آب بهhu+aapa » است. درفرازش ، تخمست ، دربیخش ، آبست .
در زیر این درخت ، ملیونها کاریز(= فرهنگ )، به همه تخمها ی درختان و ... کشیده شده است ، و هرگیاهی و تخم هرجانی ، ازاین « فرهنگها » که مستقیما ازسیمرغ روانند ، ازخود ِ سیمرغ ، آبیاری میشوند. هم تخم هرانسانی و هم آبی که ازآن میروید ، ازیک اصل روانند و به یک اصل پیوسته اند، و همان گوهراصل را درخود دارند . این فرهنگها هستند که آب از « اقیانوس خدا » بسوی هرجانی میکشند . نه تنها ، تخمهای خدا ( اصل ) درهمه گیتی ، پراکنده و افکنده شده اند ، بلکه همه تخمها ، متصل به آب اصل هستند . فـرهنگ، اتصال خدا یا بُن و اصل ، به « تخم نهفته خدا درهرجانی و درهرانسانی » است .   این معنای فرهنگ ، برضد « شریعت اسلام » و برضد « مزدیسنان ، آموزه زرتشت » و سایر ادیان نوریست .

فرهنگ که دراصل « فرا+ سنگ » باشد ، بیان آزمونی بسیار ژرف درایران بوده است . « سنگ » ، به همآغوشی دوچیزیا دوکس یا دواصل و اتحاد آن دو ، یا بسخنی دیگر، به یوغ = یوگا همزاد = جفت= مار( ماره) = سیم گفته میشود . مثلا درسغدی به رگ وپی ، که همزاد ارتا ( سیمرغ ) و بهرام است ( گلچهره و اورنگ )، سنگ گفته میشود . یا به جفت شاخ حیوانات ، سنگ گفته میشود ، یا به « ابرتاریک وگریان، و برق خندان ودرخشنده » سنگ ، گفته میشود . و این اصطلاح « سنگ » ، برای « بُن واصل » بود .آنچه از بُن و اصل جانها ، که عشق و وصال و همآهنگی درژرفای تاریک است ، میجوشد و میزهد ، فرهنگ است . به سخنی دیگر، فرهنگ ، روند زایش و پیدایش ِ آب یا آتش از ژرفای ناپیدا و تاریک بود . آمیزش « آب و تخم » باهم ، اصل « روشنی وفروغ » شمرده میشد . « جستن آب زندگی درتاریکی » و تصویر « گوهر شب چراغ » ، گوهری که وقتی آب را ببیند ، روشن میشود ، ازاین سراندیشه برخاسته بود . همچنین از« مالیدن دوسنگ ( آهن هم که آسن= سنگ باشد ، سنگ شمرده میشد ) بهم ، که افسائیدن و افسانیدن باشد ، فروغ و روشنی پدید میآمد . درواقع هم « افسانه » و هم « فرهنگ » ، بیان روند زایش روشنی و بینش ازتاریکی بُن و اصل بود . افسانه و فرهنگ ، ساختنی و جعل کردنی نیست ، بلکه زایشی و پیدایشی از درون تاریک مردمان درهزاره هاست . این بود که « فرهنگ » و « افسانه » ، با « ادیان نوری » و با « مکاتب فلسفی» ، درتضاد قرار گرفتند . فرهنگ ، ساختنی نیست و ازیک مرکزی که اصل همه نورهاست ، صادروخارج نشده است ، بلکه روند زائیدن و روئیدن و تراویدن را از درازنای تاریکیها ، پیموده است . این آزمون که در فرهنگ و افسانه ، عبارت بندی شده بود ، بکلی با آزمونی که در ادیان نوری و درمکاتب فلسفی ، عبارت بندی میشد ( یا آرمان بینش آنها بود ) فرق داشت . ادیان نوری ( زرتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) براین سراندیشه استوار بودند که « روشنی وبینش ، ازیک سرچشمه منحصر بفرد روشنی و بینش » صادرمیشود . این سراندیشه برضد سراندیشه زایش بود . خدایان نوری ، هیچکدام نمیزایند . پدیده « زایش » را نمیشد از پیدایش عنصر غیر منتظره ( حساب ناشدنی ) و مجهول و ناگهانی جداساخت . در حالیکه درساختن و جعل و وضع و اراده ، عنصر غیر منتظره و مجهول و ناگهانی و کنترل ناکردنی درهمان سراندیشه ، حذف میشد . « آزادی » ، همیشه پیدایش روشنی ناشناخته و مجهول ، از تاریکیست . طبعا همه خدایان نوری و مکاتب فلسفی ، « بی فرهنگ و بی افسانه » هستند .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست