سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی برضـدِ «گـُناه» و«تـرس»


منوچهر جمالی


• --- سـام، رامـشگـر ِعـارف ---
«انـدیـشــه های رقـصـان»
الهی که بنام گناه، میترساند ومیآزارد
برضد زندگی (= اژی) ست
(اِلاه=اژدهـا= ضحاک) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٨ خرداد ۱٣٨۶ -  ۲۹ می ۲۰۰۷


«بخش نخست»
پهلوان، یـا سـرودی که نـو میکـنـد


چرا ، سـام ، تصویر ِ« نخستین « پهلوان برجسته » ، درشاهنامه است؟ درپیکرنخستین پهلوان ، ویژگی گوهری ِ پهلوان ، نمودارومشخص میگردد . در شخصیت ِسـام ، خرد انسان ، برای نخستین بار، درپدیده ِ« گناه » ، « خود آزاری» و « جان آزاری بطورکلی » می بیند . خدائی که عمل انسان را اینهمانی با « گناه » میدهد، وانسان را با مجازات ، « میترساند » ، اصل ضد زندگی ( اژی = اژدها ) است ، چون زندگی را میآزارد ، و قدرتش را ، بر این اصل ِضد زندگی (ترساندن وجان آزاری، وکامبری ازجان آزاری) استوارمیسازد . سام ، نخستین پهلوانست که با خردورزیش ، برضد « اژی = ضد زندگی »، درشکل ِ ژرفش که « گناه وترس » باشد، برمیخیزد . سام ، با نخستین خیزشش ، پدیده ِ ضد زندگی و آزارجان را ، بسیار ژرفتر از زرتشت، وسایر انبیاء نوری ، درمی یابد . سام یا پهلوان ، « ضد زندگی » را ، یک پدیده روانی و َمـنـَشی و ضمیری میداند . سخت ترین گزندها ، « آزارجان » ، در ژرفای درونست که ، آزار خرد و منش وضمیرانسان با ترساندن از گناه میباشد .
سام با چنین خیزشی ، ژرفای بی نظیر، به پدیده دین و تصویر خدا واخلاق ( ارزشها ) و رابطه انسان با خدا میدهد. این « اژی » نیست که کسی فقط جان را درظاهر بیازارد ، بلکه این اژی = یا ضد زندگیست ، که انسان را به عذاب و شکنجه درونی و گزش ِخرد و ضمیر، دچارمیسازد . سام با چنین طغیانی ، رویارو ی خدایانی میایستد که به اعمال و افکار انسان ، مُهر گـنـاه میزنند . سام با نقدِ گناه ، نه تنها برضد خدای حاکم دراجتماع خود، سرکشی میکند، بلکه بنیاد سرکشی رویاروی ِ همه خدایان « گناه آفرین» را که سپس درتاریخ پیدا میشوند ، میگردد .
خـرد ، درمی یابد که خدایانی که مفهوم « گناه » را خلق کـرده اند ، و آمـوزه و قـدرت خود را، برآن بـنا نهاده اند ، « زدارکـامه » ، و « اصل ضد زندگی » ، یا همان « اژدها= ضحاک» هستند ( زدارکامه ، موجودیست که ازعذاب دادن به انسانها جشن برپا میکند، واز پرخاشگری وغضب ، لذت میبرد . هنگامی که همه مردمان جهان درترس ازگناهان ، خود را بیازارند ، بزرگترین جشن چنین خدائی هست ) . هرقدرتی ، برپایه « ترس ازگناه » تاءسیس میگردد . انسان باید احساس گناه بکند ، تا بتوان ، اصالت او را ازاو ربود .
خرد درسام ، نخستین باردراین اندیشه پیدایش می یابد که کشف میکند که « گناه » ، که جفت وهمزادش ، « ترس » هست ، جانشین « عشق یا مهر» میشود . سـام ، در می یابد که « گناه وترس » ، جانشین« عشق ، یا اصل آفرینندگی ونوشوی وشادی » میگردد .
آیا خـود ِ نام « سـام » ، رابطه ای نیزاین با این مفهوم دارد ؟ آیا چنین نامی را برای نشان دادن این معنا ، به او نداده اند ؟ درسانسکریت نام سامه Saama به معنای « آهنگ + سرود مقدس + خواندن با آوازخوش » است ، و معمولا این واژه ، بجای « سامن » بکار برده میشود .   سامن saman، همان معانی سامه را دارد . و سامنSaamen دارای معانی ۱- سخنان جذاب یا چرب و نرم برای تحبیب مخالفین و ۲- مذاکره از طریق دوستانه و از روی میل است . معنای اصلی « سامان» درفارسی ، درمخزن الادویه و تحفه حکیم موءمن باقی مانده است . سـامـان ، به معنای « نی » است ، و« نی » دراصل، مانند « گز » ، هم اصل سنجیدن و اندازه گرفتن شمرده میشده است ، و هم اصل ومبدء آواز و آهنگ نرم و جشن وزایش وپیدایش ( روشنی ) شمرده میشد ه است .« سم » در پشتو هنوز ، به معنای « همآهنگی » است .
این معانی « سام » که همه ، دربهم پیوستگی ، یک خوشه اند ، و ازمنش وروان ِ موسیقی برخاسته اند، بیانگر هویت این پهلوان و« تصویر پهلوانی» درفرهنگ زال زری است . بهترین گواه براین حقیقت ، محتوای پاره ۲٣۴ در بندهش است که درباره سام و خانواده اش میآید که : « پاکیزگی وپیدائی و رامـش و خـنـیـاگــری وبلند آوازگی برایشان بیشتر است » . ازدیدگاه امروزی ما ، که دراثرچیرگی تصاویر خدایان نوری ، به وجود آمده ، ورطـه بسیار ژرفی ، میان « موسیقی» و « معرفت » ، یا « اهنگ وطنبن » با « مفهوم » هست ، درحالیکه در روزگار کهن ، درست این دو گستره ، باهم آمیخته و سرشته ، وباهم اینهمانی داشته اند . چنانکه درسانسکریت سرود یا « سروت sruta » به روایاتی گفته میشده است که سینه به سینه ، دانشی را که مردان مقدس شنیده بودند ، به نسلهای آینده انتقال میداده اند .« بینش » از« موسیقی » ، « مفهوم ومعنا » از« آهنگ ونوا » ، جدا نا پذیر ونا گسستنی بوده اند .
بینشی ، بُن انسان را میانگیزاند وآبستن میسازد وبه انسان، هستی می بخشد ، که آهنگین و موسیقائی باشد . بینشی باشد که ازموسیقی درون ، برخیزد . بدین علت، خود واژه « آواز و آوازه » ، هنوز نیز ، تنها معنای غنا و نوا و سرود و لحن را ندارند ، بلکه معنای خبرو آگاهی و حکایت و روایت وحدیث را هم دارند . ازاینجاست که « شـعـر» ، پیوند جداناپذیر ِ« بینش ازبُن برآمده » با « آهنگ وموسیقی ورقص » بوده است . خویشکاری شاعر، زایش « بینش آهنگین وموسیقائی » ونوآوری ، از بُـن ِ خود او بوده است ، چون « بهمن »، یا «اصل خرد آفریننده »، و بُن هرانسانی، که نام دیگرش « بزمونه = اصل بزم وجشن » است ، در « واژه ها » ، آوازمیشود ، در « واژه » میروید.
«اندیشیدن ِِبا واژه » ، روندِ روئیدن ، یا پیوستگی و آمیختگی یافتن همه اجزاء با همست ، چون پیشوند « اندیشیدن » ، « اند» است، که تخم میباشد ، و معنای « واژه » ، روئیدنست .
امروزه برای روشنفکران ما ، هر « جـُمله » ای ، قفسی است که درآن ، کلمات و اصطلاحات گوناگون، از متفکران و نحله های فکری متضاد را ریخته اند ، که همه را دریک ُخمره رنگرزی ، بـُرده اند . این جمله ها وعبارتها ، مانند قفسهائی هستند ، که درآن شیروپلنگ وسوسمارویوز، و زرافه و عقرب و مارو گوسفند و گاو و... » را انداخته باشند. واصلاحگران دینی ما نیز، که درفکرنجات دادن اسلام هستند، دراین قفسها ، دینوساوروس اسلامی را هم می اندازند ، و همه ر ا یک رنگ میزنند ، واین کار را « اندیشیدن » مینامند .
جای دریغست که آنها، نه معنای اندیشیدن ، و نه معنای واژه را میدانند. این کلمات درقفس یک جمله ، برغم همرنگی ظاهری ، نه تنها ازهمدیگر نروئیده اند ، بلکه همدیگررا میآزارند، و با هم درستیزند ، و غرش شیر، با نهیب پلنگ و عرعرخر، و شیهه اسب وو ز وز مگس ... غوغا وجنجال وخروشی خراشنده ، در روانی که این جملات را قورت داده است ، میاندازند. انسان ، پس ازخواندن این مقالات ، دچارسرسام موسیقی درونی خود میگردد . هرچند ناهم آهنگی و نا همداستانی معانی، فوری درچشم ِ ِآگاهبود، نمی افتد ، ولی ناخود آگاه ، ضمیر خواننده را پس ازمدتی ، آشفته و پریشان و گیج میکند، وسرسام روانی میآورد . موسیقی این چنین بینشی است که در روان وضمیر، مُچ آن بینش را میگیرد وبازمیکند وبی معنائی یا « آشوب معانی » آن را رسوا وفاش میسازد . آنچه « جملهِ ِ خرد نما » ، پنهان ساخته است ، موسیقی وطنینش ، درضمیر مردم ، ناگهان ، رسوا وفاش میشود . صدها تاء.یل خرد مآبانه قرآن ، که برای پوشاندن قهروغضب وتهدید و خشونت وبدویتش، بکار برده شود ، طنین وموسیقی خشن و غرنده وتهاجمی ِ قرآن، گوهر قرآن را در روان ، فاش وآشکارمیسازد . صد ها تفسیر، برای ناپیدا ساختن اندیشه های غیراسلامی حافظ یا مولوی ، در پژواکی که تنین وآهنگ این واژه ها در روان وضمیر دارد ، مانند پوست ، ازآن کنده و دور انداخته میشود . این موسیقی هربینشی است که محتوای اصیل آن بینش را، درضمیرمیگستراند ، نه تاءویل آگاهبودانه ، که با غرض ، گردانیده و چرخانیده میشود . همیشه تنین و آهنگ ِ واژه ، معنای واژگونه ای را که به واژه ، تنقیه کرده اند ، فاش و رسوا میسازد . ازاین روبود که « سراینده بینش » ، که بینش را باآهنگ و موسیقی از بُن خود ، می زاده است ، همان مقام « نبوت » را دراجتماع داشته است ، که سپس انبیاء آن را غصب کرده اند .
خدایان نوری ، با دگرگونه ساختن تصویر خدا ، یا بِن آفریننده جهان ، دو پدیده « شاعری » و « نبوت » را ازهم جداساخته اند . « ازبن و طبیعت انسانی خویشتن سرودن » ، نه تنها با « بلندگوی امرونهی وحکمت خدا بودن » ، فرق دارد ، بلکه درتضاد باهم نیزقرار میگیرند . ولی ازآنجا که خدا ، که نزد سام ، « ارتای خوشه » بوده است ، خدا درگوهر انسان ، امتدا د می یافت . داتنdaatan (= دادن ) ، که به آفریدن و ایجاد کردن برگردانیده میشود ، به معنای زادن و آبستن شدن بوده است . چنانکه تا کنون در زبان عامه ، « دادن » ، معنای اصلی خود را پایدار نگاه داشته است ، ولی درمتون زرتشتی ، بندرت میتوان رد پائی ازآن یافت . این رد پا ، در واژه « اندر داتن =andar daatan » باقی مانده است ، که به معنای « ایجاد نطفه در رحم ، یا بـون= andar» هست.   ازاینجا بخوبی معنای « بند هشن » ، برجسته و چشمگیر میگردد که بندهش، به معنای « زاده شدن » بوده است . همچنین به آتشکده ، « data+ gaas= داد گاه » گفته میشده است ، چون « آتش + گاه = مجمر= آتشدان، اینهمانی با تخم درتخمدان داشته است که معنای انتزاعی، اصل آفرینندگی و نوشوی را داشته است .
اینست که « داتن و مشتقاتش» ، بیان تحول یابی ازگوهرمبدء و اصل و فطرت و طبیعت بوده است . به همین علت ، به قانون وعدالت وحق ، « داد » گفته اند ، چون چیزیست که ازفطرت و طبیعت خود انسان، پیدایش می یابد ، و باید همآهنگی و انطباق با این طبیعت که همیشه درجنبش است، داشته باشد ، و همیشه « روند تحول یابی این طبیعت انسان » باشد . داتن ، دادن ، « دیگرگونه شوی گوهرو طبیعت ، به شکلی دیگراست که برغم تفاوت ، همگوهربا اصل میماند » .
« داتـن= دادن » ،   Transsubstancierung یا به عبارت دیگر، تحول یابی یک گوهر به چهره دیگر، در حفظ همگوهریست . ازاین رو ، « خـُدا » هم ، « خدا » نامیده میشد . این واژه ، کلمه ای « جعلی وساختگی» ، برای نشان دادن چیزی نبود ، بلکه روند تحول یک گوهررا در زنجیره چهره یابیهایش بیان میکرد . « خـُدا» که «dhaata + hva » ، « dhaata+ uva» ، «dhaata + khvat» ، « dhaata+qa » باشد، چیزیست که گوهر خودش را، به گوهر چیز دیگر( گیتی ، انسان ، جان ، زمان..) تحول میدهد . « پیدایش » ، چنین معنائی داشته است . یهوه و پدرآسمانی و الله را نمیشود ، « خدا» نامـیـد . چنین تحولی ، ازدید یک مسلمان ، شرک محض است . ازآنجا که درترجمه های قرآن ،« الله » به « خدا» ، برگردانیده میشود ، معنائی که ایرانی به خدا میدهد ، بجا باقی میماند، درحالیکه ، الله ، ازتحول دادن گوهر خود به گیتی ، عاجزاست، وآنرا برضد شاءن و حیثیت خود میداند ، وا زآن اکراه دارد ، و کسی را که چنین سخنی بگوید ، از دم تیغ شریعتش میگذراند . درواقع ، همه ترجمه های قرآن ، به ما دروغ میگویند .
در جهان بینی سام و زال و رستم ، خدا ، به انسان یا گیتی ، تحول می یابد، خدا ، انسان میشود . خدا، گیتی میگردد . خدا ، گشت زمان میشود. ارتا ، هم « خوشه » و هم « فرورد » یا ، « فروهر» است ، یعنی اصل تحول خود به « دیگری » است. خدا، دیگرشونده است . دیگرگونه شدن ، زمان شدن ، نوشدن ، فطرت و طبیعت ( چیترا ، بون ، گوهر، ناف ) خداهست .
« ورد ، ورتـن » که تحول ( =گشتن=گردیدن ) باشد ، همان واژه « werden = شـدن » درزبان ِ آلمانی است . خدا ، انسان میشود ، گیتی میگردد ، زمان ، میگردد . زمان، گشتن یک تخم خدا ئی ، درسی روز، یا سی خداست( سیمرغ ) .
تخم ، درخت « میشود » . فرو آمدن خدا ، تخم افشانی و تخم پاشی خوشه خداست . فرا بالیدن روان وضمیرو اندیشه ، خداشدن است. اینست که شعر و سرود و ترانه و نوا ، پیدایش گوهرخدا از انسانست ، که برضد تصویر « نبوت » است که خدا برایش« ترانسندس= جدا گوهری » است . زرتشت با طردِ واژه « ارتا خوشت = ارتای خوشه = خدای اهل فارس وخوارزم وسغـد » ، منکرخوشه بودن خدا ، و منکر این تحول (= ورتن= گشتن = شدن ) شد . بدینسان ، تحول وگذر و تغییر، اصل فساد و تباهی گردید . اهورامزدا ، هستی نا گذرا و تغییر ناپذیرشد ، یا فراسوی آن ، قرار گرفت . بدینسان ، او فراسوی ، یا فراز ِ زمان وگیتی وانسان ، قرارگرفت . با این پارگی، معنای کل مفاهیم در زبان ، وارونه ساخته شد . اینست که ما معنای « سام » را که نخستین تابش تصویر پهلوانیست ، باید دراین آمیختگی بینش و موسیقی و رقص بیاد بیاوریم .
اینکه زال ازسیمرغ ، سخن گفتن را بر آواز سیمرغ یاد گرفته بود ، به معنای آنست که « سرودها ، یا بینش های آهنگین این خدا » را آموخته بود ، یا بینش آهنگینش از بُن سیمرغی اش ، به نوا میآمد :
اگرچند مردم ندیده بـُد اوی    زسیمرغ، آموخته بُد گفت وگوی
برآوازسیمرغ ، گفتی سخن    فراوان خرد بود و دانش، کهن
این بود که خواندن سرود ودستان در نیایشگاه ، برنوای موسیقی ، انگیخته شدن از بینش ِ آمیخته با آهنگ و موسیقی و رقص بود . ازاین رو ، روان انسان ، که پیکر یابی « رام = مادر زندگی، درمتون مانوی نامیده میشود » باشد ، هم « بوی » ، یا « شناخت » بود ، که بنا بر بندهش ، شامل ِ« شنـَوَد ، بیند و گوید و داند » است ، وهم بنا برشاهنامه درداستانها ی بهرام گور، رام ، « شعرو موسیقی و آواز و رقص » بودند .
« رام یا روان » ، « رامشگـر عـارف» درگوهر هرانسانی است، و این رامشگرعارفست که به تـن وگیتی ، نظام میدهد و آن را مـیـآرایـد . نظم (= آراستن ، جهان آرائی = سیاست ) ، از نیروی جاذبه موسیقی میزاید . این « بینش رامشی » ، مادر زندگی ، سرچشمه زندگی ترو تازه است .
اینست که خود ِ نام « سام » ، حکایت ازاین دو رویه به هم چسبیده وجفت بودن« بینش با خنیاگری یا رامشگری » میکند . چنانکه امروزهم ، این پیشینه دینی ، در شنیدن آوازهای حافظ و مولوی و سعدی » باقی مانده است . « شعر» ، برای ایرانی ، هرگز، « ِکـذب » ازدید محمد وقرآن نشـد ، بلکه بینش آهنگینست که ازبـُن بهمنی انسان ، میتراود وپیدایش می یابد ، و طبعا برترین گـواه ، بر راستی و حقیقت نهفته در درون انسانست . درهیچکدام ازکشورهای اسلامی ، برعکس ایران ، « مثنوی های بینشی » که درآن بینش و موسیقی باهم آمیخته اند ، پیدایش نیافت . این بُن آفریننده جهان یا خداست که درهرانسانی، شعرمیگوید ، ودربُن هرانسانی ، خرد رقصنده وسراینده است . خرد ، گوهر موسیقائی دارد ( نه عقل ) .
من کجا، شعر ازکجا ؟ لیکن به من در میدمد
آن یکی ترکی که آید ، گویدم : هی کیم سن ؟
آن ترکی که با دلیری وگستاخی ازمن میپرسد: توکیستی؟ با این پرسش،خدارادرمن بیدارمیسازد و اوست که درمن ، شعرمیدمد
ترک ، کی؟ تاجیک ، کی ؟ زنگی، کی ؟ رومی ، کی ؟
مالک الملکی که داند ، مو به مو ، سرّ و علن
« بینش موسیقائی وبزمی » ،هـمـُپرسی ، یادیـالوگ یا آمیزش ِ بیواسطه ومستقیم خداباانسانست .
مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم ، خوش بساز و با نوا کن
اگرچه میزنی سیلیم چون دف
که آواز خوشی داری ، صدا کن
همی زاید زدف وکف ، یک آواز
اگریک نیست ، از همشان جـدا کن
بهمن ، که تخم درون تخم انسانست ، « بزمونه = اصل بزم » ، واصل سگالیدن درهمپرسی است . اینست که خدا یا بُن جهان ، مطرب( = جشن ساز) روح ومنش هرانسانی است .
مطرب خوشنوای من ، عشق ، نواز همچنین
مطرب درون انسان ، عشق را مینوازد.
نغنغه دگر بزن ، پرده تازه برگزین
مطرب روح من توئی ، کشتی نوح من توئی
فتح و فتوح من توئی ، یار قدیم اولین
بهمن ، که بُن هرانسانیست، هم خرد سگالنده وهمپرس است وهم اصل بزم . اوست که درانسان ، بینش رامشی میآفریند .
برمبنای این برداشت از پدیده شعردرفرهنگ ایران است که آثار فردوسی و عطار وحافظ و مولوی بوجود آمده اند ، که بینش های بنیادی را، با آهنگ وموسیقی و رقص، پایدار نگاهداشته اند . یک شاعر، شاعراست ، هنگامی ، این بُن نوآور و مبدع خود را به نوا میآورد ومبتکر بینش نوینی است. شاعر، هنگامی شاعراست که درخود ، ازاصالت انسان درنوآوری وابداع بینش و در جشن ساختن از زندگی ، دربرابر نبوت ، که نفی ورد این اصالت است ، دفاع میکند .
این ها نشان میدهد که دین سام وزال ورستم ، ا ستوار بر تصاویر« ارتای خوشه » و « سروش » بود ، که تجربه دینیشان ، جدا ناپذیر از« بینشِی آمیخته وسرشته با موسیقی » بود . « سرود »، آهنگ و ترانه نی است ، چون به نی نوازی ، « نی سرائی » میگفته اند . بینش باید شادی آور باشد . بینش ، باید تروتازه کند . بینشی که بخشکاند وبیفسرد وتزویر وخدعه کند ، ضد زندگیست . به همین علت ، نفرت واکراه از«عقل» ، پیدایش یافت که اینهمانی با قرآن و فقه وشرع داده میشد
جدا کردن موسیقی و رقص از« بینش » ، در زرتشتیگری ، صورت گرفت . این دگرگونگی را در اصطلاح « زنـد » میتوان دید . هنگامیکه سیمرغ میخواهد « زال » را درکنار خود ، به زمین یا گیتی، فرود آورد، به او میگوید که به پدرت سام بگو که ازاین پس ، ترا « دسـتـان زنـد » بخواند . سام ، پدرت ، حق نام دادن به تورا ندارد .
« دستان » ، به معنای نغمه وسرود و نوا و ترانه و آهنگیست که تحول میدهد و نو میکند. ازاین رو سپس به معنای حیله و فریب، زشت ساخته شد ه است . « ارتا ، یا سیمرغ » ، به زال میگوید : ای زال ، تو ، ترانه و سرود و آهنگ و نوای خدا ، یا ارتا هستی . تـو ، سرچشمه شادی وجشن انسانهائی . تو، آهنگی هستی که همه را به رقص میآورد . در تن و روان تو، من که خدایم ، سرود و نغمه و ترانه و آهنگ شده ام . تو بینش رامشی هستی .
معنای این نام ، آنست که « دستان ، فرزند زند » هست . این « زند » ، کیست ؟ سام هست یا سیمرغ ؟ این خـود سیمرغست که « زنـد » است ، چون زال ، درفرازالبرز درخانه سیمرغ ، همخانه خدا شده و ازپستان خدا مکیده و ، فرزند سیمرغ شده است . زال، پیکریابی سرود سیمرغست . سرود سیمرغ ، پیکریابی و تحول گوهر سیمرغ ، به سرود است . خدا ، خودش ، دستان ، یا سرود و نغمه و آهنگ و ترانه میشود . دراوستا « زنتی = zanti»، به معنای سرود و سرودن است . به سرودن مرغ zntw ch   mrgh گفته میشد . منقارمرغ ، نی شمرده میشده است . این بود که به بلبل ( عندلیب = انده + لاو، لو= تخم عشق = انتله) زند خوان ، زند واف ، زند وان گفته میشود ، چون بلبل ، اینهمانی با « سروش » داشته است که زمزمه اندیشه را از« آسن خرد= خرد سنگی » که دربُن انسانست ، میشنود و درگوش انسان ، زمزمه میکند . این واژه « زنــد » همان واژه chanter+ to chant در انگلیسی و فرانسوی هست .
واژه « زند » ، تلفظ های گوناگون داشته است ، ازجمله « شـند = شنش = شنغ = جند » بوده اند که همه، معنای نی ، یا شاخ راداشته اند . بنا برلغت فرس ، « شـند » فقط به منقارمرغ گفته میشود، که اینهمانی با نی داده میشده است . همچنین ، « شنش» دربرهان قاطع ، نی وچوبی را گویند که با آن ندافان، پنبه زده را گرد آورند و شنغ ، شاخ گاورا گویند . پس شند = زند = چند = جند ، نام نی بوده است که با نوایش ، تخم ها(= ذغالهای آتش ) را میافروخته است. و یکی ازسه درختی که برفرازالبرز، نشیم سیمرغ است «صندل= سند+ ال » است، که دراصل « چندن = سندل = چندل» خوانده میشده است که به معنای« زند+ ال = نای سیمرغ » است .
نشیمی ازاو برکشیده بلند    که ناید زکیوان برو بر گزند
فروبرده از شیروسندل، عمود      یک اندر بافته چوب عود
درسانسکریت به ماه و به خدای ماه chand+ramaa گفته میشود که « رامای نی سرا یا رامای سرود خوان » باشد . نام ماه در ایران نیز، به گواه مولوی ،« لوخن= لوخ + نا » یا « نای بزرگ» گفته میشده است . ماه ، نائیست که نغمه میسراید و دستان میزند .« نیمه شب » که هنگام همآغوشی « ارتا فرورد و بهرام » شمرده میشده است ، ایوی سروت ریماaiwi-sruth+ rima یا « آبادیان » خوانده میشد ( بندهش، بخش ۴/ پاره ٣٨ ) . درگرشاسب نامه اسدی ( صفحه ۱۲۹ ) دیده میشود که این سروش است که« خانه آباد= آبادیان » ، یا خانه یکپاره یاقوتی را میآورد که تا « آدم وحوا » درآن باهم ، همآغوش شوند . ایویaiwi ، که دراصل به معنای « باهم » ، یا به عبارت دیگر « جفت بودن » است ، بنا بر کردی ، نام ماه و هلال ماه هم بوده است . چنانچه هه یف ، ماه آسمانست . هه یو = ماه آسمان ، هه یوا پر= ماه چهارده است . هه یوی سور، هلال احمر است . علت نیز آنست که ارتافرورد وبهرام درماه ، درست همین جفت هستند . « ریما» دراصل به معنای نی است ، چنانچه کرگدن به علت داشتن شاخ ، ریما گفته میشود . خوارزمیها ، خرّم ، را که همان سیمرغ باشد ، ریم ژدا مینامیده اند . با هماغوشی ارتافرورد و بهرام ، که نطفه یا تخم جهان برای پیدایش در روز گذاشته میشود ، سرود نای را باهمدیگر میوازند . نواختن سرود نای ، جشن عروسی ( شادی ) بوده است . سرود نای ، یا « زند= چنت= سنت= چند= سند » ، نام خود بُـن آفرینش ، یا همآغوشی « بهرام و سیمرغ » بود . ازاین رو یکی از نامهای « بهروزو صنم = بهروج الصنم » ، « سنت برگ» بوده است ( تحفه حکیم موءمن ) . وواژه « سنتور= سنت + ئور»، به معنای « زهدان نای به ، یا سرچشمه زند ، یا آهنگ انگیزنده به آبستنی است ، که معنای « آتش فروز= آتش زنه» دارد . خدا درایران « آتش زنه » یا « آتش فروز» یا « زنـد » است . با آهنگ وسرود نی ، همه را افسون میکند و همه را آبستن میسازد . در غزل مولوی ، این زُهره ( بیدخت = وی دخت = دخترسیمرغ = دختروای) است، که « جندره » ، یا نای مینوازد . جندره ، همان « جند+ تره = سه نای = نای » است :
ای مه وای آفتاب، پیش رخت مسخره
تا چه زند زُهره از ـ آینه ( ابزارموسیقی ) و جندره ( نی )
پنجره باشد سماع ، سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان ، برسر این پنجره
ازاین رو زال زر که ، در فراز البرز، درخانه خدا ، فرزند وهمال سیمرغ یا ارتا شده بود ، ازسیمرغ ، « دستان زند » نامیده میشود . تو دستان ، فرزند نای به ، یا زند هستی . اینجا خداس که ، به فرزندش نام میدهد . تو دستان ، پسر من هستی .
چنین گفت سیمرغ با پورسام    که ای دیده رنج نشیم و کنام
ترا پرورنده یکی دایه ام   همت مام ، و هم نیک سرمایه ام
من ، مادر و دایه توهستم ، وبرای اینکه به کردارفرزند من حتا ازپدرت شناخته شوی، ترا « دستان زند » مینامم . ارتا، یا خدا ، مستقیما ، اورا نام میدهد ، و فرزند خودش میشناسد. سیمرغ یا ارتا یا « نای به » ، به زال میگوید که : این منم که درتو ، تحول به سرود و دستان و نغمه و آهنگ جشن سازی یافته ام . من درتو، نوا ی شادی شده ام . ای انسان، تو سرود منی ، تو نغمه ای ، که من سروده ام ، تو بانگی که از نای هستی من ، پیدایش یافته است . درشاهنامه ، چنین افتخاری ، بهره هیچ انسانی جززال زر، نشده است.
نهادم ترا نام « دستان زند »   که با تو پدر کرد دستان و بند
بدین نام چون بازگردی بجای    بگو تات خواند یل رهنمای
این واژه « زنـد =zynd =znd» در سُغدی ، به شکل « آزنـد » تلفظ میشود ، ولی به معنای « داستان و تمثیل و و ِ رد یا افسون» است. ازاینجا میتوان بخوبی دریافت که چرا فردوسی، اصطلاح « داسـتان » را که اینهمانی با « آزنـد = زنـد » دارد ، بکارمیبرد ، چون شاهنامه ، به معنای واقعی ، « زنـد » است ، یا بسخنی دیگر، « انگیزنده و رستاخیزنده و افسونگر» است ، تحول میدهد و نو میکند . واژه « و ِ رد » که به « افسون »، گفته میشود، برای آنست که انسان را تحول میدهد ( ورتن = werden آلمانی) . و ِرد ، یا افسون وداستان ، انسان را درتحول دادن ، نو میکند . این ویژگی « ارتا » است که « فر+ ورد = فروهر» است . درواقع « آزند » سغدی ، همان « زند » است که معنای اصلیش را بهتر نگاهداشته است ، که درکاربرد های دینی درمتون زرتشتی . مثلادرسغدی ، به« متون تمثیلی » یا تمثیل نامه ، « آزند نامهAazand- name » میگویند .
این نام « زند= زنت » به ویژه ، به شهر ری، یا راگا نیز داده شده است . دراین شهر است که بنا بر بهمن نامه ، بهمن ( پسراسفندیار) درپایان زندگی اش ، شاهی را به « فرخ همای » انتقال میدهد ، که درواقع همان « سیمرغ یا ارتا » باشد . با بهمن پسراسفندیار، چیرگی اهورامزدای زرتشت، پایان می پذیرد، و شاهی، بازبراصل سیمرغی=همائی، استوارمیگردد :
نشست از برتخت ، فرّخ همای
به ا ِستاد بهمن ، به پیشش به پای
یکی دسته گل ، نهادش به دست
کیانی کمر، بر میانش ببست
یکی تاج زرینش ، برسر نهاد
به شاهی برو، آفرین کرد یاد ...
همای دلفروز، برتخت داد    نشست و کلاه مهی برنهاد
دو دخت جهان پهلوان ، تهمتن ( = رستم )
یکی پیشرو شد ، یکی رایزن
ودختران رستم ، همکارهما یا سیمرغ شدند
وزآنجا (= از شهر ری )    به شهر سپاهان کشید
به راه اندرون ، مرغزاری بدید ...
بدینسان ، در شکل داستانی ، جابجا شدن حکومت زرتشتی ، به حکومت ، برپایه فرهنگ سیمرغی ، بیان کرده میشود .
یکی ازنامهای « ری = راگا » که شهرسیمرغی ( راگا ، همان راگه و رگ = راهو است ، که درسغدی، نام ماه دوم ارتای خوشه است، ئورتurt ا ست، که« رگ» و« راه » و« رودخانه= ارس= ارتا است ، و معربش « حارث» و « رس» میباشد ، همچنین ، « تری زنـتـوش » میباشد . تری، همان سه میباشد ، و « زنت + توش » به معنای « نای بزرگ ، یا نی نواز ونی سرا» است ، و تری زنتوش ، سه نای ( سئنا= سیمرغ )است که با آهنگشان ، جهان را میآفرینند . « توش = توخ = دوخ »، نامهای نی هستند . چنانچه درشوشتری ، به نی نوازی « توشمال= توش+ مال » میگویند .
نام خود « زرتـشـت » نیز ، که « زر+ توش + تره » باشدZar-dux-sht=zara-thush-tra باشد، به معنای « نای سیمرغ » است . خود نام زرتشت ، بهترین گواه برآنست که ازخانواده سیمرغی ، برخاسته بوده است ، که چنین نامی به او داده اند .
ازاین بررسی ها ، به درک ِ تصویر« بینش رامشی » درخانواده سام و دستان زند میرسیم ، که ساختارتجربیات دینی آنان را مشخص میسازد . رام ، یا وی دخت (= زُهره ، دختروای به ، یا سعد اکبر. زرتشتیها ، بجای آن ، برای تحریف ، آناهیتا را میگذارند) هم اصل موسیقی ورقص وشعرو آواز، وهم اصل شناخت بود . خود واژه « زنتیzanti = زند » نیز ، از ریشه « زنzan,jan = ژَن zhan» برآمده است که هم معنای نواختن و زدن ابزارموسیقی ، و هم معنای عشق ورزی را دارد ، و هم معنای دانش وشناخت را zhnaak . درکردی هم همه این معانی باقی مانده است ژه ن = پسوند به معنای نواختن ، همخوابی ، بهم زننده ( کارپنبه زن ) .   ژه ندن = نواختن ، بهم زدن ، همآغوشی، داخل کردن ، افروختن . بدین علت به مچ دست ، « زه ندگ» گفته میشود ، چون دوبخش را به هم جفت میکند . « زنگ و زنج و سنج » ، پیکریابی همین اندیشه « جفتی= یوغی= همزادی » بودند . آهنگ ونوا وصدا و موسیقی، ازهمکاری وعشق ورزی یک جفت به هم ، به وجود میآید . این بود که موسیقی ( زدن هرگونه ابزار موسیقی ) ، پیکریابی تصویر همزاد = ییما = یوغ = سنگ = جفت( جوت )= مت، یا عشق واقتران بود.
زدن نـی، یا چنگ یا رباب یا تار.. ، به معنای « جفت شدن و عشق ورزی و همبستری با نی وبا چنگ وبا رباب و با تارشدن، بود . نی زدن ، دف زدن ، چنگ زدن ، رابطه عامل و فاعل و کننده ای را ، با دف ونی و چنگ و تارو رباب ... نشان نمیداد ، که در دف و نی و چنگ وتارورباب ، فقط آلتی می بیند که درخدمت اوست . بلکه این پیوند ، بیان جفت شدن دو چیزهمگوهررا باهم داشت که همان تصویر « ییما = همزاد» باشد . رد پای این تصویر همزاد در گرشاسپ نامه ( صفحه ٣۲۲ ) در « پذیره شدن شاه روم ، گرشاسپ را » ، باقی مانده است .
بـُدس نغز رامشگری چنگزن    یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن
سرهردو ، ازتن ، به هم رسته بود
تنانشان به هم ، باز پیوسته بود
چنان کان زدی ، این زدی نیز رود
وران گفتی ، این نیز، گفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد و چیز
بُدی آن دگر همچنو، سیر نیز
بفرمود تا هردو ، می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان زخوشی ، همی بـُرد هوش
فکند ازهوا ، مرغ را درخروش
این تصویر و مفهوم « جفت گوهری » و « جفت تخمگی » که بنیاد وجود موسیقی دربُن هرانسانی ، و دربُن زمان و جهان و زندگی ( ژی =جی = یوغ ) بود ، با تصویر زرتشت از« همزادِ ازهم بریده ومتضاد» ، طرد و حذف و تبعید گردید . دراین تصویر، ژی ( زندگی) ، اینهمانی با جی ( جو= یوغ = عشق ، و اصل آفرینندگی ، وموسیقی ) ، و طبعا با « فروغ وروشنی و بینش» داشت . برای آسان ساختن این پیکار، زرتشتیها ، خود واژه « جفت = جوت » را ، تبدیل به معنای وارونه اش که « جدا » باشد کردند . آنچه درفرهنگ ایران ، جفت و یوغ و سیم و انبازو مرو سنگ و... بود ، همه ازهم جدا و ضدهم شدند .
جفت گوهرyut+gohr که به معنای « بُن جفت= خود زا » باشد ، تبدیل به وارونه اش « جدا گوهر» شد . یوت تخمکyut+tohmak ، که به معنای « تخمه جفت یا اصیل وخود زا » باشد ، تبدیل به « بی تخمه » یعنی بی اصل شد . البته پدیده موسیقی نیز که اینهمانی با عشق ( جفت شوی ) داشت ، دچارهمین بلا وفاجعه گردید . مسئله این بود که باید خدای خالقی ، سرچشمه آفرینندگی بشود ، و طبعا باید « عشق = موسیقی » ، ازسرچشمه آفرینندگی بیفتد .این بود که چنانچه دیده خواهد شد ، خود واژه « قوناس = اقتران = عشق » ، تبدیل به « ویناس=گناه » شد . ازاین پس ، موسیقی یا ۱) باید بکلی طرد و تبعید وحذف گردد ، و یا ۲) باید درخدمت و بندگی « کلمه ومفهوم » درآید، وبدنبالش بیفتد و اورا همراهی کند و سایه او بشود . بدینسان بازرتشت ، موسیقی ازکلمه ، بریده شـد. آهنگ شعر، موسیقی بود که درخود شعر، خزید وازدیدها وگوشها ، پنهان شد . با آهنگ ولی بی جفت خود ، موسیقی گردید . یوغ وجفت شدن( زدن ابزارموسیقی ، نی زدن.... ) هم پیکریابی مهرورزی بود ، و هم پیکر یابی زایش روشنی بود. چنانکه از سنگ ، در داستان هوشنگ ( = که بهمن است )، روشنی وفروغ ، یعنی اندیشه و بینش ، پیدایش می یابد .
این جفتگیری دف وکف ، دست و نای ، آبستن به آهنگ ونوا وصدا میشد . این بود که زنگ یا زنگوله ای که زنان هنگام رقص به پایشان آویزان میکردند ، یا زنگ ( جرس و درای ) ، چهره نمائی این اندیشه ( زایش آهنگ و ترانه و دستان ) بودند . همچنین سنج ، که دوصفحه فلزی باشد دربهم زدن ، آهنگ میزایند . ازاین رو بود که مردمان ، خدای خود را ، با پوشیدن جامه های زنگوله دار، نشان میدادند که ردپایش هم دربحارالانوار بخوبی باقی مانده است ، و هم دربهمن نامه ایرانشاه بن ابی الخیر. دربهمن نامه درصفت دیو زوش میآید ( صفحه ۵۴۲ ) :
بیاویزد ازخویشتن روزجنگ    فراوان جرسها زهرگونه رنگ
هرآن را که آوازش آید به گوش
چنان دان کزو رفت یکباره هوش
یا درصفحه ۵۵۴ میآید که دیو زوش ( زئوس، که دراصل همان زاوش= مشتری=Dyaosh درایرانی باستانی یا همان دی= بوده است )
بپوشید پس پوستین ازبرش    برآورد شاخ ازمیان سرش
ازآن پوستین صد هزاران جرس
درآویخت آن دیو با دسترس
بیفشاند مرخویشتن را چنان
که بانگ جرس شد سوی آسمان
غریوش ، چو آمد سپه را به گوش
بسی مرد را رفت ازآن هول ، هوش
با آموزه ِ زرتشت ، این آمیزه « بینش ودانش ، با نواختن و زدن موسیقی » که عشق و آبستنی و زادن ملازمشان بود، این پیوند، ازهم گسسته شد . بدینسان ، درمتون زرتشتی ،zandih فقط معنای دانائی و عقل ، یا   huzandih دانائی خوب و عقل برتر و zand-aakaasih معنای تفسیر و آگاهی از مطالب دینی زرتشتی یافته است . درحالیکه برای خرمدینان یا سیمرغیان ، زند آکاسی = زند آگاهی ، همان معنای « بینش رامشی » را نگاهداشت، و به همین علت ، زرتشتیان آنانرا « زندیک = زندیق » نامیدند، و این نام ، سپس عمومی ترشد و به خارج ازدین بطورکلی گفته شد ( heretic ) .
بینش و روشنی ، ازجفت شدن دواصل دیگر گونه باهم، پدیدار میشد . بینش و فروغ ، پیدایش یک نوا، از امتزاج دو چیز باهم( سنگ = سنج = زنگ ) بود . زیستن ( ژی ) ، یوغ شدن ( ژی = عشق ورزی ) است . زیستن ، همنوازی نیروهای موجود درانسان در ایجاد یک نوا میباشند . زیستن ، همنوازی روان وتن باهمست .« روان » که رام یا مادر زندگی باشد، نی نوازعارفست که درتن که نایست ( معنای تن ، نی هست ) میدمد ، و باهم یک نوا پدید میآورند .
زندگی یا ژی ، همنوازی مداوم خدا و انسانست . زندگی ، موسیقی است . زندگی ، نوائیست که ازیوغ و جفت شدن تن و روان ، خدا و انسان ، انسان وگیتی .... پیدایش می یابد .
زندگی ، همدستانی ، هم نوائی ، همدمی ، همسازی ، هم صحبتی ، همآهنگی ، همآوازی ، هم سنگی است . سیمرغ یا ارتا ، در زال ( درانسان ) ، دستان ونغمه و نوا میشود ، روشنی و بینش میشود . خدای ایران ، خرّم ژدا ، که نام نخستین روز هرماه بوده است ، جشن ساز یا طربساز یا مطربست . اصل قدرت نیست ، که منشاء امرو حکم و نهی و انذار وارهاب و خوف میباشد. این تصویر خدا ، به کردار اصل طرب ساز، اصل جشن آفرین ، اصل بینش رامشی، نزد مولوی درهمه غزلیاتش حضور دارد :
خیز که فرمانده جان و جهان    ازکرم امروز، بفرمان ماست
زُهره ومه ، دف زن   شادی ماست
بلبل جان ( بلبل = سروش )   مست گلستان ماست
شاه شهی بخش، طربسازماست
یار پری روی ،   پری خوان ماست
گوشه گرفتست و جهان ، مست اوست
او خضرو، چشمه حیوان ماست
چون نمک دیگ ، و چون جان در بدن
ازهمه ظاهرتر و ، پنهان ماست
نیست نماینده و ، خود ، جمله اوست
خود، همه مائیم ، چو او ، آن ماست
هرانسانی مانند زال یا « دستان زند = سرود سیمرغ » ، همخانه خواجه چرخ ، یا وای به ، یا مشتری و ماه و زهره ( رام ) است ، و با او در خانه موسیقی که خانه عشق است ، زندگی میکند . این خانه درفرهنگ ایران ، یان و یانه خوانده میشد .درین خانه است که نور،از«موسیقی عشق » برمیخیزد :
این خانه که پیوسته درو، با نگ چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است
این صورت بت چیست ؟   اگر خانه کعبه است
وین نور خدا چیست ؟   اگر دیر مغانست
گنجیست درین خانه که درکون نگنجد
این خانه و این خواجه ، همه فعل بهانه است
فی الجمله ، هرآنکس که درین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانه است
این خواجه چرخست که چون زُهره و ماه است
وین خانه عشق است که بی حد و کرانه است
این خانه موسیقی و عشق ، یان ، همان « آبادیان = خانه آباد » است که درسنگ یاقوت ( امتزاج دوجفت درآو خون ) ، بُن انسانی که « جفت آدم وحوا » باشد باهمند ، و سروش از بهشت آورده است . این همان آبادیان است که که « ارتا فرورد و بهرام » ، در هماغوشی و اقتران ، با سرود عشق ، بذر پیدایش جهان و زمان و روشنی و انسان را میکارند.

پایان بخش اول گفتار