به بیداد به پیکار زردشت نروید آقای جمالی
این قصد و اختیار نیست


کیومرث نویدی


• آقای منوچهر جمالی دارند گونه ای راسیسم فرهنگی را به نام فرهنگ سیمرغی ترویج می کنند. و بر خرافه قدیمیِ «هنر نزد ایرانیان است و بس.» جامه ای جدید و ظاهرا علمی می پوشانند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ فروردين ۱٣٨۶ -  ۲۲ مارس ۲۰۰۷


آقای منوچهر جمالی در کار بازخوانی آنچه آن را فرهنگ سیمرغی می نامند، سخت با زردشت درافتاده اند؛ به زعم ایشان الهیات زردشتی همه نشانه ها و جنبه های فرهنگ سیمرغی، از جمله خود سیمرغ را مسخ کرده است. من نه دین شناسم و نه فرهنگ شناس؛ اما، آنقدر در این باره ها می دانم که بتوانم تشخیص دهم که:
۱ ـ ایشان دارند گونه ای راسیسم فرهنگی را به نام فرهنگ سیمرغی ترویج می کنند. و بر خرافه قدیمیِ «هنر نزد ایرانیان است و بس.» جامه ای جدید و ظاهرا علمی می پوشانند.
۲ ـ در این جد و جهد، پس از دوره ای درافتادن با مغان زردشتی و آنان را مقصر همه چیز دانستن، آخرالامر به خود زردشت رو آورده اند و دارند این بزرگ مردی را که به گمان من نخستین فیلسوف ـ شاعر جهان است و بر گردن همه بشریت حقی بزرگ دارد، مسئول همه آن ویرانیهائی می دانند که بر سر فرهنگ سیمرغی مورد نظر ایشان آمده است؛ تا آنجا که در آخرین مقاله شان، زردشت را یکسره در کنار ضحاک و محمد نشانده اند.
به تیتر و سوتیترهای آخرین مقاله ایشان توجه کنید:

جـنگـنـدگان بـرضـدِ «فـرهـنگ»
«ضحاک، زرتشت، محمد» نابـودسـازنـدگان ِ «عـَشق» به کردار ِ بُن ِ جهان

در پی، به این دو جنبه از کار ایشان نگاهی می اندازم:
تا آنجا که با نوشته های ایشان آشنائی دارم، اساس نگاه ایشان به فرهنگ سیمرغی با مفهوم «هاگ» آغاز می شود که آن را ریشه اصلی واژه حق عربی نیز می دانند؛ و البته می تواند چنین باشد.
هاگ در فرهنگ معین چنین معنی شده است: سلولی که بدون آمیزش نر و ماده تکثیر گیاهان را در نهان زادان موجب می شود. گیاه یا حیوان یک سلولی محاط به وسیله یک غشای نسبتا سخت مقاوم................
تعبیر آقای جمالی این است که در فرهنگ سیمرغی، هاگ تخمه و اصل خودزای هستی بوده است ـ و حق را نیز از همینجا به هاگ نسبت می دهند ـ. بسیار خوب این را بپذیریم ولی نگاهی به واژگان ایگ (agg)در انگیسی و آی (Ei) در آلمانی (تخم) که نزدیکی غیر قابل انکاری با هاگ دارند، بر ما روشن می کند که در صورتی نیز که حق یا هاگ با آقای جمالی باشد، این دسته گل را نمی توان تنها تقدیم ایرانیان باستان کرد و باید آن را از کل اقوام هند و اروپائی دانست.
و اما، آنچه ایشان به نام فرهنگ سیمرغی می شناسند و می شناسانند، فقط ویژه اقوام هند و اروپائی نیست و، در واقع، ابتدائی ترین شکل مذهب است که آنی میسم نامیده می شود: (در آلمانی Animismus که از ریشه لاتین آنیما به معنای جان و نفس گرفته شده است.) در ویکی پدیای آلمانی، آنیمیسم چنین معنی شده است: آنیمیسم در مورد همه ادیان بی کتاب در فورم خالص فرهنگ های شکارگر و جمع آور خوراک به کار می رود. و در ادامه می آید که آنی میسم هم با شمنیسم (جادوگری آغازین) و هم با مفاهیم دمون (خدایان نیمه انسان نیمه حیوان) و نیز مونستر (دیو) و سرانجام خدایان فرهنگ های شکارگر بستگی نزدیک دارد (نقل خلاصه شده و به معنی ست) و در توصیف آنی میسم می افزاید که آنی میسم از قائل شدن یک هستی (زندگی) عمومی برای طبیعت آغاز می کند و برای همه جلوه های طبیعت شخصیت و جان قائل است. و توضیح می دهد جانی که آنی میسم برای جلوه های طبیعت قائل است ربطی به مفهوم جان و روح در مسیحیت ندارد.
جمله ای که زیر آن را خط کشیدم، جان کلام آقای جمالی ست در آنچه که می کوشند تنها و تنها به فرهنگ سیمرغی نسبت دهند.
مجموعه شعری از سروده های سرخ پوستان شمال قاره آمریکا به آلمانی ترجمه شده است به نام «می دانی که درختها سخن می گویند» در این مجموعه، شکارگران و گردآوران خوراکِ سرخ پوست با همه جانوران و گیاهانی که از آنها تغذیه یا استفاده می کنند، سخن می گویند و از آنها به خاطر کشتنشان پوزش می طلبند. مثلا در مورد گوزن:
متاسفم که تو را ناچار می کشم برادر خردم
اما به گوشت تو نیاز دارم
چرا که کودکانم گرسنه می مانند
........
و یا در سخن با درخت سدر؟
نگاهم کن رفیق
آمده ام که از تو پوستت را درخواست کنم.
تو به ما همه آنچه هائی را می دهی که نیازمندشان هستیم.
و........
این آغاز آنیمیسم است و اما، آنی میسم همانگونه که در فرهنگ ویکی پدیا آمده است به خدایان حیوان گونه و آنگاه نیمه خدایان وسرانجام خدایان مجرد می رسد که در دگرگشت خود، به خدای واحد قوم بدل می شوند؛ و شکی هم نیست که سیمرغ اسطوره ای ما نیز، یکی از این نیمه خدایان بوده است؛ سیمرغ را، شاهنامه، مرغی عظیم می شناساند؛ اما، این مرغ به زبان انسانی سخن می گوید و پس زبان دارد. زخم بندی می کند (مورد رستم در جنگ با اسفندیار) و پس دست دارد؛ و کودک رها شده در پای کوه را دایه وار پروش می دهد (مورد زال) و همه اینها نشانه های نیمه انسان نیمه پرنده بودن سیمرغ هستند؛ و می توان به این نتیجه رسید که انسان بالدار یا همان فروهر، در فرهنگ ایرانی، تکاملی از مفهوم آغازین سیمرغ بوده است که دیگر یکسره انسان شده است؛ اما، بال هم دارد. پس آقای جمالی هم درست می گویند که سیمرغ، نزد ایرانیان باستان، فروهر یگانه هستی شمرده می شده است که همه فروهرهای همه جلوه های هستی به او بازمی گشته اند یا متصل می بوده اند؛ اما، همانطور که از فرهنگ ویکی پدیا نقل شد، این دسته گلی نیست که ویژه ایرانیان باشد؛ در همه جلوه های آنی میسم (که بی شک گستره ای به شمار همه اقوام تمام تاریخ بشریت دارد) چنین طرحی از هستی و طبیعت وجود داشته است: برای همه جلوه های هستی قائل به جان (فروهر) بوده اند و آنگاه و، در نهایت، این جان ها در یک جان کلی که جان همه هستی شمرده می شده است، به یگانگی می رسیده اند. از این منظر آنی میسم همان همه خدائی ست؛ یعنی قائل شدن به این که همه موجودات از یک تخمه و یا هاک خودآ برآمده اند و یعنی خود خدا هستند.
این توصیه زردشت است به انسانها: به بیداد به پیکار کسان نروید و آنگاه که به بیداد به پیکار شما آمدند، هم باز، با داد پیش روید.
من نمی گویم هر چه آقای جمالی می گویند نادرست است و خود نیز تا آنجائی که کارهایشان را خوانده ام از ایشان یاد گرفته ام؛ اما گمان نمی کنم که هیچ روشی در زبانشناسی چنین ترکتازی هائی را مجاز بشمرد که آقای جمالی در عرصه واژگان زبانهای ایرانی می کنند و دیده ام که گاه به زبان ترکی هم متوسل شده اند که به راستی شگفت انگیز است. ترکی هیچ خویشاوندی و پیوندی با زبانهای ایرانی ندارد.
جِد و جهد آقای جمالی که رطب و یابس را به هم می بافند تا از فرهنگ سیمرغی تافته ای جدا بافته بسازند و هنر را فقط نزد ایرانیان بدانند و بس، آدم را به یاد حرفی می اندازد که راسل در باره هگل گفته است؛ چیزی شبیه به این مضمون: اگر هگل حق می داشت، هیچ کلمه ای نمی توانست شروع به معنی داشتن بکند.
نوآم چامسکی که استاد مسلم زبانشناسی ست تئوری زیبائی در مورد زبانها دارد که آن را به اخلاق نیز تسری می دهد؛ او می گوید این که زبانها با همه اختلاف ظاهری به یکدیگر قابل ترجمه هستند، نشانه این است که در ریشه خود از یک اندیشگی مشترک برآمده اند و ادامه می دهد که همین اندیشگی مشترک است که انسان ها را در عرصه اخلاق نیز با هم خویشاوند می کند.
و باری او درست می گوید: با وصف جدائی ملتها و فرهنگ ها و حتی پرت افتادگیشان از هم، انسانها در شرایط مساوی به نتایج مشابه می رسند؛ و البته این سخن چامسکی هیچ تناقضی با تئوری ویتگنشتاین ندارد که می گوید زبانها و فرهنگها به هم کاملا قابل ترجمه نیستند. این نیز درست است چرا که ویژگیهائی در هر زبان و فرهنگ وجود دارد که نمی توان در زبان و فرهنگ دیگر برای آن معادلی سرراست یافت؛ دو زبان بسیار خویشاوند کردی و فارسی حتی در شمول همین حکم می گنجند؛ من که به هر دو زبان تسلطی در حدی زبان مادری دارم، گاه آنچه را که به فارسی می گویم نمی توانم دقیقا به کردی بگویم و گاه نیز به وارو، چیزی را که به کردی می گویم نمی توانم دقیقا در فارسی بیان کنم؛در نتیجه، با این که آنی میسم نخستین جلوه مذهب نزد همه اقوام است، ولی، نزد هر قوم ویژگی های خودش را دارد و در میان این ویژگیها زشتی ها و زیبائی های ویژه نیز وجود دارند و این ویژگیها هستند که در دگرگشت فرهنگ ها، به مراحل پیچیده تر، تفاوتهای عمده میان اقوام را شکل می دهند.
ولی قطعا، همه فرهنگ ها در مجموع، زیبائی های ویژه خود را دارند و توجه داشت که فرهنگ خودی را یک تافته جدابافته شناساندن آغاز راسیسم است و به برتری نژادی می رسد؛ بسیاری که هگل را زمینه ساز نازیسم هیتلری می دانند حق دارند. او می گفت حقیقت نزد آلمانیهاست و حتی، مفهوم آزادی به این معنای نوین که انسان یعنی آزادی یک دریافت آلمانی ست.
آقای جمالی گرایش ضد ادیان ابراهیمی و یعنی ضد فرهنگ سامی دارند و با این همه، جا به جا نیز به مولانا متوسل می شوند و گفتنی ست که مولانا که، قطعا، از بن مایه های فرهنگ ایرانی نیز بهره مند بوده است، گرایشی آشکار به اسطورهای ادیان ابراهیمی و به ویژه ارادتی ویژه دارد به محمد و موسی که در تمام مثنوی به چشم می خورد.
با این همه، بپذیریم به عنوان یک فرض که آقای جمالی حق دارند و فرهنگ سیمرغی تافته جدا بافته ای بوده است و دیگران تخریب و مسخش کرده اند؛ ولی ببینیم گناه زردشت این میان چیست که آقای جمالی تیشه برداشته اند و به جان تصور و تصویری افتاده اند که نه تنها ایرانیان، بلکه بشریت از این مرد بزرگ دارد و چرا او را در کنار محمد و حتی ضحاک «جنگنده ضدفرهنگ» می شناساند و «نابود سازنده عشق به کرداربنِ جهان»
بازگردیم به آنی میسم.
نه تنها در فرهنگ ایرانی که در همه فرهنگهای دیگر روزی رسیده است که آنی میسم نمی توانسته است پاسخ پیچیدگهای زندگی اجتماعی انسان را بدهد. یکی از ضرورتهای اتحاد ملی در جنگی که اقوام با یکدیگر بر سر فضای حیاتی داشته اند، باور به یک خدای مشترک بوده است و آنی میسم نمی توانسته است این نیاز را بر آورد؛ و از اینجاست که در همه فرهنگها باور به یک خدانیای قومی شکل می گیرد و این خدای نیا ها آنقدر در زندگی آن اقوام تاثیر داشته اند که یکی از راه های خرد کردن و ویران کردن روحیه مردمان یک قوم، دزدیدن و اسیر کردن تندیس خدانیای آن قوم بوده است؛ استوانه کورش که در آن به صراحت، توهین به ادیان مردمان تحت سیطره شاهنشاهی اش را ممنوع می کند، در چنین شرایطی امر به نوشتن شده است؛ یکی از دستاوردهای بزرگ شاهنشاهیِ هخامنشی که به شکوفائی اقتصادی درخشانی انجامید ایجاد امنیت و رونق بخشیدن به تجارت، میان پاره های مختلف آن شاهنشاهی بوده است و لازمه ایجاد این امنیت نیز پایان دادن به ستیزهای مذهبی.
مرحله گذار از آنی میسم به باور به خدایان در اقوام هند و ایرانی، آنگاه صورت گرفته است که هنوز آن قوم نخستین به هندی و ایرانی تقسم نشده بوده است؛ این چگونگی را نامهای مشترک خدایان نزد هندی ها و ایرانی ها نشان می دهد (اسوراها یا اهوراها و دئوها یا دیوها) با این تفاوت که نزد هندیان اسوراها به بدها بدل شدند و دئوها به خوبها و نزد ایرانیان این دگرگونه شده است دیو ها بدند و اسوراها خوب. و باید توجه داشت که در آنی میسم تقسیم هستی به دو سپهر خیر و شر وجود نداشته است دمون های آنی میسم هر دو جنبه را در خود دارند.
گذشته از داستان اسورا ها و دئو ها داستان جمشید (یمه) و زهاک (اژی دهاکه) و فریدون (ثریتونه) و بهرام (ورثرغنه) و مهر (میثره) نیز مشترک اساطیر هند و ایرانی هستند؛ خوانندگان علاقمند می توانند برای دریافتن بیشتر مشترکات اساطیر هندی و ایرانی به اساطیر ایران از مهرداد بهار مراجعه کنند.
بنا بر این، گذار از آنی میسم به باور متافیزیک مجرد (که همانا جدا دیدن جان و جسم جهان است) در دورانی در فرهنگ هند و ایرانی صورت گرفته است که این دو هنوز جدا نشده بوده اند.
جدائی ایرانی ها و هندی ها از یکدیگر نیز، باید بسیار پیش از دوران زردشت صورت گرفته باشد؛ شاید هزاره ها و این را انشقاق زبانی تائید می کند: سانسکریت و اوستائی با همه خویشاوندی یک زبان نیستند. و باید توجه داشت که دگرگشت در زبان سیری ست بسیار کند و سخن صد سال و حتی هزار سال نیست. برای مثال، در این مورد، بد نیست نگاهی بیندازیم به قدیمی ترین شعر کردی که بر تخته پوستی در سلیمانیه به دست آمده است و حمله اعراب به منطقه را توصیف می کند و، هنوز، دقیقا، در زبان کردی کنونی معنی می هد و فهمیده می شود:
عَربِ زورکار کِرده وَ خاپور
گُنای پالَه هه تا شاره زور
روشتِ زَرَدَستَر مانه وَ بیکس
بزیکا نیکا اورمزد و هیوچ کَس
عرب متجاوز ویران کرد ـ منطقه پاله تا شاره زور را ـ روش زردشت بی کس مانده است ـ اهورامزدا به هیچ کس رحم نمی کند.
بر این مبنا، حتی اگر نظریه آقای جمالی درست باشد و فرهنگ سیمرغی به دست کس یا کسانی مسخ شده باشد، آن کس زردشت نبوده است و حتی مغان زردشتی نیز نبوده اند این دگرگشت بسیار زودتر از زمان زردشت صورت گرفته است.
دیگر این که زردشت نه دین آور بوده است و نه چیزی بر باورهای اساطیری ایرانیان افزوده است. بنا بر نظر بسیاری از اوستا شناسان از آنچه که اوستای کنونی را تشکیل می دهد، تنها گات ها قطعا، متعلق به شخص زردشت است؛ اثری که خرد و عشق به زندگی از آن شعله ور است؛ زردشت در این اثر در آرزوی دانستن می سوزد؛ ماه گاه در کاهش است و گاه در افزایش و او دریغ مند است از این که چرا دلیل این کاهش و افزایش را نمی داند؛ به کسان توصیه می کند که پیش از آن که نطفه خود را بیامیزند، بیندیشند. از شهریاران بد می نالد و در آرزوی روزی ست که کشتزاران سبز سرزمین او را بپوشانند. کرفی ها و کاوی ها را که بسیاری بر این باورند که رهبانان آن دوران بوده اند، نکوهش می کند و...... نه آدابی آنچنانی که مثلا در اسلام هست آورده است و نه محرماتی دارد و نه حدود و دیات و تعزیراتی.
اگر دکارت می گوید من می اندیشم پس هستم؛ زردشت اساسا «من» و «اندیشه» را یگانه می شمرد؛ آغاز پیوستن به جهان اشائی نزد زردشت، وهومنه است که همانا روال نیک اندیشی است. در این مورد خوانندگان علاقمند می توانند به مقاله بسیار خوب «چالشی در اندیشه های زردشت در گاتها» از سهیل کشاورز و کورش برادری رجوع کنند؛ کافی ست در گوگل به فارسی تایپ کنید «زردشت»، مقاله را خواهید یافت.
در ایران باستان قتل عام حیوانات به عنوان قربانی رواج داشته است و در اوستا، بارها، سخن از قربانی صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند برای این یا آن خدا رفته است؛ اگر این ارقام را اغراق نیز بدانیم، باز نشانه ای از واقعیت در آنها هست؛ زردشت با قربانی کردن حیوانات به سختی مبارزه کرده است و احتمالا یکی از دلایل مغضوب شدن و فرار او از زادگاهش نیز به همین خاطر است؛ روشن است که در این میان این رهبانان بوده اند که از تعطیل قربانی ضرر می کرده اند و از همین هم به دشمنی با زردشت برآمده اند. قربانی کردن نیز، آن هم به صورت قتل عام حیوانات، نمی توانسته است با باورهای آنی میستی و یا آنچنان که آقای جمالی می نویسند فرهنگ سیمرغی ربطی داشته باشد. این نیز دلیل دیگری ست بر این که زردشت در مسخ فرهنگ سیمرغی، به فرض این که این مسخ واقعا صورت گرفته باشد، نقشی نداشته است.
این نکته نیز گفتنی ست که بسیاری از زردشت شناسان بر این متفق القولند که میان آنچه به ویژه در دوران ساسانیان به نام دین زردشتی ساخته و پرداخته شده و آنچه زردشت گفته است کمتر قرابتی هست.
مردم ما زردشت را با شعار «پندار نیک ۱، گفتار نیک و کردار نیک» می شناسند.
و این تنها رویه ظاهری فلسفه زردشت است. جهان بینی زردشت مبتنی ست بر ثنویت اسطوره ای ایران که در آن دو هماورد نیک و بد (اهورامزدا و اهریمن) با هم در ستیزند؛ اما، او به این جنگ تعبیری زمینی و اینجهانی می دهد و در واقع در درون زندگی اجتماعیِ انسان این جنگ را می بیند.
کورش برادری و سهیل کشاورز که همانطور که گفته شد مقاله ای بسیار خوب در باره فلسفه زردشت نوشته اند، متاسفانه این جنبه از فلسفه او را ندیده اند. در این مهمترین جنبه فلسفه زردشت، من جز آنچه اِوتاکر کلیما در تاریخچه مکتب مزدک نوشته است، ندیده ام چیزی نوشته شده باشد؟ عین نوشته کلیما را می آورم؟
شهرستانی در کتاب الملل والنحل در خصوص این تفاوتها (تفاوت میان آئین مانی و آئین مزدک) چنین می نویسد:
(متن عربی سخن شهرستانی)
ترجمه: وراق حکایت کند که قول مزدکیه موافق قول اکثر مانویه است در کونین و اصلین الا آن که مزدک گوید که افعال نور به قصد و اختیار است و افعال ظلمت به خبط و اتفاق و نور عالم حساس است و ظلمت جاهل اعمی و مزاج بر خبط و اتفاق است نه به قصد و اختیار و خلاص (نور از ظلمت هم به خبط و) اتفاق است نه به اختیار.
کلیما می نویسد:
اگر چه این عبارت مهم پاره ای اصول ماورا الطبیعه را بیان می کند، ولی در حقیقت در زیر این پوششش تئوری انقلاب قهرآمیز نیز نهفته است ................ نقل قول فوق الذکر ثابت می کند که اساس بینش مزدکیان جهان بینی زردشتی بوده است.
بنا بر آنچه کلیما نقل کرده است، با این که مغان زردشتی اندیشه های او را مسخ کردند تا از آن دینی رسمی و آزادی کش بسازند، اندیشه اصلی زردشت و در واقع هسته اصلی اندیشگی او فراموش نشده بوده است و، سینه به سینه، به دوران مزدک رسیده است. نگاهی به مجموعه آموزه های زردشت و جهت این آموزه ها می تواند فلسفه او را بهتر به ما بشناساند: زیباترین امشاسبند نزد زردشت «اشا» یعنی امشاسبند هماهنگی میان اجزای هستی ست. زردشت بر این باور بوده است که اهورامزدا در نبرد با اهریمن قادر مطلق نیست و تنها به یاری انسان می تواند از پس اهریمن بر آید؛ و انسان تنها هنگامی می تواند در این نبرد اهورامزدا را یاری دهد که به جهان اشائی بپیوندد؛ یعنی در هماهنگی با دیگر اجزای هستی قرار گیرد. ـ و یعنی بر خلاف نظر آقای جمالی، این بخش از اندیشه های زردشت انطباق قطعی دارد با آن بخش از نگاه آنی میستی که جهت آن هماهنگ کردن انسان است با هستیِ پیرامونـ؛ و چگونه می شود به جهان اشائی پیوست؟ زردشت پاسخ می دهد: «با قصد و اختیار» و این یعنی چه؟
قصد و اختیار را تنها می توان در تقابل با خبط و اتفاق دریافت: ما خبط را مترادف اشتباه یا اشتباه احمقانه به کار می بریم؛ اما چنین نیست؛ کلیما خبط را بر اساس یک ضرب المثل عربی (یخبط خبط العشوا) (مانند ماده شتر نابینا به شدت پا بر زمین کوبیدن) چنین معنی می کند:چشم بسته ضربه زدن، چشم بسته به سوئی روی آوردن، کورکورانه عمل کردن، لگد کوب کردن و...
بنا بر این خبط تباهگری از سر عمد است؛ اما از سر قصد نیست؛ چرا که فاقد مقصود است. و در عین حال، تنها می توان چیزی را تباه کرد که وجود داشته باشد یعنی هر خبطی متضمن اتفاق نیز هست. آن کس که شاخه گلی را می شکند یا مزرعه ای را سم کوب ستوران خود می کند؛ یا می دزدد یا ویران می کند تنها می تواند بر مبنای اتفاق عمل کند؛ چرا که باید آن شاخه گل یا آن مزرعه به وجود آمده باشند تا بشود شکست و ویران کرد و دزدیدشان؛ پس نخست این که خبط یا عمل تباه گر متضمن مقصود نیست، یعنی با این که عمدی ست، از قصد بر نیامده است؛ ودیگر این که منوط به هستی ای است که تباهگر در هستاندن آن نقش نداشته است و بدون قصد او به وجود آمده است؛ یعنی تنها از سر اتفاق می تواند سر بزند و نه از سر اختیار. به واروی این آن کس که گل را می کارد و مزرعه را می رویاند و چیزی که ارزش دزدیدن داشته باشد تولید می کند، بر مبنای قصد عمل کرده است یعنی عمل او متضمن یک مقصود بوده است و بنا بر این با اختیار (آزادی انتخاب) صورت گرفته است.
بنا بر گزارش شهرستانی، زردشت متوجه این نیز بوده است که از تباهگری نیز ممکن است خیری برآید: خلاص نور از ظلمت هم به اتفاق است نه اختیار. زردشت حتما مارکس را نمی شناخته است؛ اما بهترین مثالی که من می توانم در این مورد بزنم حرف مارکس است، در کاپیتال: «این دزدی بوده است که صنعت قفل سازی را به وجود آورده است.» و بعد مارکس می پرسد: «آیا بنا براین باید دزدی را مجاز شمرد؟»
باری، دزد از آنجا نمی دزدد که صنعتی به نام کلید سازی به وجود آید؛ و پس آنچه از عمل او مترتب می شود نتیجه اختیار او (و در نتیجه قصد او هم) نیست.
بر این مبنا، می توان گفت زردشت از ثنویت ایرانی، فلسفه ای خلق کرده است که کنون نیز و تا هنگامی که زندگی اجتماعی انسان ادامه داشته باشد، صحت دارد و روشن کننده راه خیر از راه شر (در بعد اجتماعی) ست. و کلیما درست دیده است: این اندیشه ای انقلابی نیز هست؛ پیرو جهان اشائی ناگزیر است در راه قصد و اختیار با آنان که به خبط و اتفاق عمل می کنند بجنگد؛ با این همه همانطور که گفتم، زردشت او را از به بیداد جنگیدن منع می کند؛ حتی آنگاه که به بیداد به پیکار او آمده اند. چرا؟
او دقیقا می دانسته است که آنگاه که بیداد آغاز شود، خود بدل به روال خواهد شد؛ حتی اگر با نیت خیر آغاز شده باشد؛ و این خلاف همه تئوری هائی ست که در آنها هدف وسیله را توجیه می کند.
همانگونه که نور ظلمت را پس می زند، پیرو جهان اشائی، یعنی آن کس که در هماهنگی با اجزای هستی می زید نیز باید با خبط و اتفاق در پیکار دائم باشد و یعنی خود نمی تواند به خبط و اتفاق (پیکار به بیداد) درغلطد. بر مبنای این فلسفه است که می شود به فهم فلسفه نماز زردشت در پیشگاه اهورامزدا نائل شد: «اینک ای اهورا مزدا! با بازوان برافراشته در برابر تو می ایستم و همه اندیشه، گفته و کرده نیک به جای آورده ام را به تو پیشکش می کنم.» و بر همین مبناست که در آئین او توبه جائی ندارد؛ آدمی را که کشته ای دیگر نمی توانی زنده کنی و آنچه را تباه کرده ای دیگر نمی توانی هستی بخشی. او می گوید پس از این نکن.
و گمان کنم این توصیه را می شود به آقای جمالی نیز کرد؛ کشتن زردشت به ویژه در این واویلائی که مردم ایران در آن گیر کرده اند و جوانان ما، در به در، دنبال هویتی غیر اسلامی برای خویشند، خدمت به آنان نیست؛ آن هویت، قطعا، نمی تواند آنی میسم و فرهنگ سیمرغی باشد. آنی میسم سیمرغی، با همه زیبائی هایش، نمی تواند در جهان پیچیده ما به انسانها کمک کند که با جهان کنار آیند؛ کم دارد یعنی. زردشت را در پای این حقیقت مطلقی که می اندیشید شما کشفش کرده اید و مالکش هستید، نکشید آقای جمالی. این قطعا قصد و اختیار نیست.
این را هم اضافه کنم: زردشت را متهم کرده اند که با توصیه «خیزوداسک» ازدواج با محارم را توصیه کرده است؛ این یک دروغ بزرگ است برای بد نام کردن این بزرگمرد. ما از زندگی زردشت اطلاعات دقیقی (بر مبنای گاتها) داریم. نه او خود با محارم ازدواج کرده است و نه فرزندانش. در کردی خیزان به معنای خانواده (متشکل از پدر و مادر و فرزندان است). منظور زردشت ازدواج به منظور تشکیل خانواده (خیزان) بوده است و نه ازدواج با محارم؛ اگر چنین بود دلیلی نداشت، در گاتها، توصیه کند که پیش از آمیختن نطفه خود (انتخاب همسر) بیندیشید؛ همین خود نشاندهنده آن است که زمان زردشت بسیار قدیم تر از آن است که آقای ج مفرد می پندارند (۲۵۰۰ سال پیش). او در پایانه دوران همه همسری (پلی گامی) و آغازه تک همسری (مونوگامی) می زیسته است. خیزوداسک توصیه است به مونوگامی.
ـــــــــــــــــــ
۱ ـ گفتنی ست که پندار نمی تواند واژه درستی در برابر وهومنه باشد؛ خود اندیشه هم وهومنه نیست. وهومنه روال نیک اندیشی ست. پندار یعنی وهم (پرده پندار می باید درید ـ از حافظ) و نه روال اندیشیدن و من فکر می کنم می توان اندیشار نیک را به جای آن نشاند؛ با این توضیح که پسوند آر به ریشه فعل می چسبد: (کرد، گفت) که در دو موردی که یاد شد سوم شخص مفرد نیز هستند. و «اندیش» نیز ریشه فعل اندیشیدن است (بداندیش ـ نیک اندیش) هر چند سوم شخص مفرد نیست.