هشت داستانک
ترجمه


علی اصغر راشدان


• یک کرونوپیوم (خواننده پر جنب و جوش کولی مسلک ساده لوح دوره گرد در آمریکای لاتین) خیلی کوچک رو میز شب، میز شب تو اطاق خواب، اطاق خواب تو خانه و خانه تو خیابان، دنبال کلید در خانه گشت. در اینجا کرونوپیوم متوقف شد، چرا که کلید در خانه را برای رفتن به خیابان لازم داشت.... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۷ خرداد ۱٣۹۵ -  ۶ ژوئن ۲۰۱۶


 

۲۶آگوست ۱۹۱۴-۱۲فوریه۱۹٨۴رمان نویس آرژانتینی بود.

Julio Cortazar
Liebe ۷۷
خولیوکورتازار
عشق ۷۷

۲۶آگوست ۱۹۱۴-۱۲فوریه۱۹٨۴رمان نویس آرژانتینی بود.

   وتمام کارهائی راکه میخواست بکند،کردو بلندشد.خودراپودرزد،خودراعطرزد،گیسهای خودراشانه زد،لباس پوشید.به این ترتیب به مرورهمان،یعنی چیزی شدکه هیچ نیست...

*
داستان


   یک کرونوپیوم(خواننده پرجنب وجوش کولی مسلک ساده لوح دوره گرددرآمریکای لاتین)خیلی کوچک رومیزشب،میزشب تواطاق خواب،اطاق خواب توخانه وخانه توخیابان،دنبال کلیددرخانه گشت.دراینجاکرونوپیوم متوقف شد،چراکه کلیددرخانه رابرای رفتن به خیابان لازم داشت....   

*
روابط خانوادگی


       ازخاله آگوستیاس متنفرند،چراکه بایداوهم ازتعطیلات استفاده کندوفهمش رابالاببرد.خانواده مقصدهای گوناگون گردشگری رابه شدت دنبال میکند.فرصت دیگری که نیست،کارت پستالهای رنگی آگفاوکداک،همچنین سیاه وسفیدسرازیرمیشوند،همه وبی استثنالبریزازاهانتند.ازطرف روزاریو،ازطرف آندرزگیلس،ازطرف چیویلکوی وازگوشه خیابان چاکابوکو/مورنو(گوشه خیابان چاکابوکو/مورنومحل پاسگاه پلیس بودئنس آیرس است).پستچی روزی پنج یاشش مرتبه عصبانیت دریافت میکندوخاله آگوستیاس خوشحال است.ازخانه بیرون نمیرود،دوست داردتوایوان بماندوروزش راسرکند،کارت پستالهارابگیردوذوق زده شود.
   کارتهای تبریک بامزه:
«سلام،پیرنفرت انگیز،امیدوارم به تیرغیب گرفتارشی!گوستاو.»
«رولباسات تف میکنم!جوزفینا.»
«گربه نره اونقده به شمعدونیت بشاشه که بخشکه!خواهرکوچکت.»
واین قضیه ادامه میابد....
    خاله آگوستیاس زودبیدارمیشودکه دررابرای پستچی بازکندوانعامش را بدهد.کارتهارامیخواند،عکس هارا تحسین میکندوخوش وبش گوئی هارادوباره میخواند.شب هاآلبومش رابرمیداردوسوغاتیهاراجلومی کشدومحصولات روزرابادقت کامل جوری مرتب میکندکه نه تنهاتصاویر،که کلمات خوش وبش گوئی هاهم درمعرض دیدند.خاله آگوستیاس فکرمیکند:
«دوست داشتنیه،چیقدکارت بهم هدیه کردن:اون یکی بایه گوساله،این یکی بایه کلیسا،اینجادریای ترافول،اونجادسته گل...»
    درضمن باتوجه لمس کردن یکی یکی،هرکارت پستال راباسوزن ته گردمی چسباندکه ازالبوم بیرون نیفتد.
آدم دوست داردازخودش بپرسد:
«چراخاله آگوستیاس همیشه سوزن هاراتوامضاهافرومیکند؟....»

۲

روزجهانی بوسه.

Dan Rhodes
Kuss
دان رودس
بوسه



         اورکیده روقضیه پافشاری میکند:اولین بوسه ت بایدکامل باشه.بهاررفتیم پاریس،ازبالای برج ایفلش زیرنگاهش گرفتیم ومن خواستم ازت بگیرم.منوعقب زدی وگفتی:
«نه،متاسفم.هنوزبه اندازه کافی واسه م رمانتیک نیست.»
   توباهامابردمت طرف ردیف نخلای یگانه ی ساحل- بانتیجه ی مشابه.صبرکردم وصبرکردم تاآفتابغروب روبه روی تاج محل ایستادیم.گفتی:
«بوی عجیبی میده،اینجابوی عجیبی داره وبااین حال مردم فقیرن.»
منم ازاین گفته مایوس بودم که«این بنای خارق العاده کنارلبای مخملی بارکره ت رنگ رو باخته ست....

٣   

Jean Jacques Sempe
Ende einer Freundschaft
ژان ژاک سمپه
پایان یک دوستی


    دوستم جورج گفت«این اشتباه توست که تموم چیزائی که آدم بهت میگه یاچیزائی که می بینی،مستقیم کامل،یاغیرمستقیم ازذهنت میگذره.اول روچیزاضربه بزن،یه کم عمیق ترفروکن،یه کم خودتوتکون بده!»
    خودم راکمی تکان دادم وناگهان برام روشن شدکه بیست سال تمام یک دوست الاغ کامل داشته م...

۴

Augusto Monterroso
Die verträumte Schabe
آگوستومونتروزو
سوسک روءیائی


(۲۱دسامبر۱۹۲۱-۷فوریه۲۰۰٣،نویسنده گواتمالائی بود.)


   روزگاری سوسکی بودبه نام گرگورسامسا،روءیامی بافت که سوسکیست بانام فرانتزکافکاکه روءیامی بافت نویسنده است ودرباره کارمندی به نام گرگورسامسامینویسدکه روءیامی بافت سوسک است....

۵
Siegfried Lenz
Eine sekunde der Welt
زیگفریدلنتز
یک لحظه دنیا


(۱۷مارس۱۹۲۶-۷اکتبر۲۰۱۴،رمان وداستان کوتاه ومقاله نویس آلمانی بود.)


    نگهبان خودرابه دیوارتکیه دادوتفنگش رامثل دختری درآغوش کشید.دقیقا،نگهبان خودرابه دیوارتکیه دادوفکرکردتفنگش یک دختراست.براش توضیح داده شدکه مرد،یک دخترنمیتواندتبدیل به یک تفنگ شود.باچشمهای ابلهانه ی وحشتزده به تفنگ براق مات خیره ماند.این شکل مایوس شدن چقدرشکنجه کننده است،دراین لحظه طوری باخشم شروع به نفس کشیدن کردکه انگارزیرشرقاشرق ضربه های شلاق قرارگرفته،دراین لحظه....
    کودکی درپاریس،به این دلیل که خواب نیمخواست سراغش بیاید،فریادمیزد،برای مادرش گریه میکرد،انگاراومیتوانست به خواب برساندش،فریادمیزد،به این دلیل که نمی دانست خواب یک برگ درمان برای یک کلمه صرف نیست که مثل فالگیروکشتی زندگی کننده زیرآسمان ودشمنان وکاریکاتوریستها بخوابد.
    راهبان صومعه «کارتهوزر» همه بدون روءیاوبعدازانجام نیایش هاشان که به دلایلی زیادماه درصومعه احساس تنهائی میکند،میخوابند.
    یک پرستارجوان انبرکی رابه جراح یک بیمارستان مسکوداد،دیدکه چگونه انگشت انسان میداندآن ابزارراخوب به کارگیردوانبرک باگلوی بازمانده عمل میکند.ساکت ماندوروءیابافت ودردی حس نکرد،به پائین های شگفت هنری یگ گازخنده آوربیهوشی رفت ویک زندگی بدون خونریزی زندگی کرد.
    یک دانشجوی هامبورگی فکرکرد:
«قضیه بی.خیلی بدترازمنه...من میتونم روهمرفته راضی باشم...به خاطریه شب زنده داری ۹مارکی آلمانی ...وآدم میتواندازوقت استفاده کند...وقت...وقت چیست؟توماس مان مشکوک بود،وقت به خودی خودچه معنی داشت؟توماس مان،آره...توماس مان بعداز«کوه جادو»درواقع نمیخواست هیچ چیزدیگری بنویسد...حالاچه میکند؟...حالا،تواین لحظه،تواین لحظه ی خاص ..
یک حسابدارتولیسبون برای دومین بارصورتحساب رااشتباه محاسبه کرد.یک دختریونانی زیراولین بوسه آه وناله کرد.
    یک کارگرسقف آشپزخانه ش راسفیدکردوبه زنش گفت:
«اینجوری مزدرنگ کاروپس اندازکردیم.»
کشاورزهای چینی برای زه کشی مزارع نهرکندند.
    یک دوبلورحیوانات آرزوکردتویک شب خوب تویک هتل بخنددودرنقش سوم شخص ازخودپرسید:
«خدافکرکرده که روزبعدچی کارکنه؟»
    تواین لحظه که همه ی این اتفاقها میافتد،حتی یکی ازهزارمین اتفاقی که واقعادراین لحظه خاص میافتدهم نیست.دراین لحظه خاص خداهم راضی بود...

۶

Kurt Kusenberg
Ein Gefälliger Mensch
کورت کوزنبرگ
مردخوشایند


(۲۴جوئن ۱۹۰۴-٣اکتبر۱۹٨٣،نویسنده داستان کوتاه وآلمانی بود.)


    خوب به نظرمیرسید،خنگ نبودومزایای گوناگونی داشت.امانمیتوانست باهیچ کس رابطه برقرارکند.هم شاگردی کنارش تومدرسه،کارهای درسیش رامیکرد.دخترهای کلاس غروبهاتو«واینبرگ»میگذاشتندباهاشان راه پیمائی کندوببوسدشان.به نوبت باهمه شان قدم میزد،حتی زشت هاشان.معلم هابه عنوان این که اورازهای پنهان راتاانتهامیداند،میگذاشتندآنطورکه میخواست بدرخشدیاشکست بخورد.
    برپایه ارزیابی پدرش،بایدمیرفت دنبال تجارت ودادوستد،میرفت پیش یک تاجرتعلیم میدید.به نظرمادرش مایه شرمندگی بود،اوقات اضافیش رابه فراگرفتن چنگ نوازی گذرانده بود.(شاگردتاجریاچنگ نوازبودن چندان فرقی نداشت).رفیقی یک شب به میخانه ای دورافتاده بردش.تومیخانه باخالکوب آشناشد،خالکوب باچرب زبانی وگرفتن پول زیاد،سراپای پوستش راخالکوبی کرد.بعدازآن دیگر نتوانست استخربرود،تمام پوستش پوشیده ازتصاویرگوناگون بود.دیگرمردم باورنداشتندبه منظورخدمت دربرابرهمه چاپلوسی میکند.مهماندارها،پرستارها،بازیکن های فوتبال،ژاپنیها،هنرپیشه ها،زنهای خپله،نظامی هاواجساداورانمیخواستند.ازآنهااجتناب کردوتافاصله ای زیاددوری جست.همین که یک پرستارماندوبادستهاش اورامی شست،راضی بود.
    کاردرستی نداشت،اگرمیخواست دقیقانشان دهدخودووابسته هاش ازکجاتغذیه میشوند،واقعامایه شرمندگی بود.آدم بایدفکرکند،کارهای زیادی راباخشنودی خالص مجانی انجام میداد.ازسلامتی سگ های خارجی محافظت می کرد.درخت های باغچه های همسایه هاراهرس میکرد.توجشن های عروسی باچنگ ترانه هائی میخواند.برای آدمهای پیرکه قادربه دادن مزد نبودندیاخسیس بودند،چوب تکه تکه میکرد.منبع درآمددیگرش ازامثال خدمات زیربود:درمقابل نقاش هاورهگذرهائی که میخواستندتصاویرخالکوبی اندامش راببینند،لخت می ایستادومدل میشد.امااین قضیه کم پیش می آمد.گربه های موقرمزراپرورش میداد،کبوترهای نامه برتعلیم میداد.وضع فاخته هارا منظم میکردودرس خصوصی میداد.نصف کارش رادوستانه انجام میدادوبانصف دیگربخورونمیری به دست میاوردوگذران میکرد.نمیتوانست به آنهانه بگوید-نه تنهابه درخواست های آنها،بلکه به قدردانی خودش هم.زنش این رامیدانست واعتراضی نداشت که پولی به خانه بیاورد.روزهااجازه میدادتاهروقت میخواست بخوابد.بچه هاش به ندرت میدیدنش،اورامستاجری دست دوم به حساب میاوردند.
    این درآمدهم مدتی طولانی وتاچندی بیش دوام نیاورد.یک خانم مشتری مرد،یکی دیگربه جای تازه پیداکرده اسباب کشی کرد.دونفراخراجش کردند،چراکه بایدباهاشان ازدواج میکرد.بااین قضایادیگرچیزی نماند.ازدواج رامی شناخت وبه خودش قول دادطوری عده ای ازافرادراعوض کند.آدم خیلی آسانگیری بود.یک میلیونراستخدامش کردکه داستان زندگیش(زندگی میلیونر)رابنویسد.بایدبه خانه میلیونرنقل مکان میکرد.بامیل این کارراکرد.بچه هاش بی اندازه سرکش وگستاخ شده بودند.ازشرشاخلاص که شد،وضع راباخوشحالی تحمل کرد.
    شبهاهمراه یک شیشه شراب،گزارش زندگی میلیونرراگوش میداد.پیش ازظهرهاتوکتابخانه ای روزنامه های قدیمی ومدارک دیگری که نشان میدادمیلیونردورغ گفته رامطالعه میکرد.بعدازظهرهاچیزهائی راکه میلیونربراش تعریف کرده بودمی نوشت.این نوشته ها منشاء کتابی زیباشدومیلیونرباهزینه خودچاپش کرد.خیلی هاکتاب راواقعی می پنداشتند،تنهامیلیونرهای دیگرمعتقدبودندکتاب یک کلام حرف درست ندارد،اماازکتاب خوششان میامد.رواین حساب،دوست ماازمیلیونری پیش میلیونردیگررفت وداستان زندگیش ر اشبیه افسانه ای نوشت،چراکه افسانه هم بود.
   شبیه یک انقلاب،میلیونرهاقضیه رادنبال کردندیانابودشدند.دوست ماداستان زندگی تازه به قدرت رسیده هارامی نوشت وسرخوش بودکه حالابیشترمردم پائین دست سراغ کتابهاش میامدند.میلیونرهاکتابهاراتنهابه دوست هاوکارکنان زیردست شان هدیه میکردند.اماکتابهای تازه رابایدمردم به نشانه علاقه به مدیران خودیانفرت ازمیلیونرهایاقدرشناسی ازنویسنده می خریدند.این اتفاقات خیلی زوداورابه زندان کشاند.چراکه داستان زندگی مدیربخش «بی»اجازه داده بودخواسته اش باقطارداستان زندگی مدیربخش «آر»مجهزشود.
    توزندان خیلی بهش سخت نمیگذشت.مدیرزندان،نگهبانهاوجلادرامشابه میدانست.خودراتوکارگاه آموزشی مشغول کردوتوآشپزخانه مفیدواقع شد.روزهای یکشنبه هم چنگ مینواخت.
    روزی یک دزدقاتل ازش خواست اگرمشتاق آزادیست،رویک کارتازه وساختن یک سوهان کارکند،نخواست پیشنهادمردراردکند.توکارگاه آموزشی زندان سوهان نبودواویکی ساخت وزخمی شد.زخمش عفونت کردومرد.
    در برابر خواسته همسر ش که خواستارسوزاندن بود،خودش خاکسپاری راقیدکرده بود.مشابه نبودن دوقضیه راکاملامتفاوت درنظرمیگرفت.شب پیش ازتدفین،یک آتش سوزی توسردخانه زندان نقشه ش رادرهم کوبیدوتابوت وجنازه راباهم بلعید...