بی خود در نجوا


بهمن پارسا


• آزاده ام!؟ نه چندان. زیرا اسیر ِ خویشم
همواره در ستیزِ اندیشه های خویشم.

شطرنج زندگی را چندان نمی شناسم،
زینرو به وقت ِبازی، شه مات جهل ِ خویشم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ خرداد ۱٣۹۵ -  ۲ ژوئن ۲۰۱۶


 آزاده ام!؟ نه چندان. زیرا اسیر ِ خویشم
همواره در ستیزِ اندیشه های خویشم.
شطرنج زندگی را چندان نمی شناسم،
زینرو به وقت ِبازی، شه مات جهل ِ خویشم.
شک میکنم که هستم! تا باشم اینکه هستم،
حتّی بدون ِ شک نیز در گیر ِ شک ِ خویشم.
گامی به پیش رفتم تا مرزِ بی نیازی
دیدم که بی نیاز از محدوده های خویشم.
هرگز نمی پذیرم مخلوق بار الِاهَم
محصول یک تصادف پرودگارِ خویشم.
دنبال یک نشانی در جاده های غربت
سر میکشم به هرجا، خالی است جای خویشم.
گم کرده ام خودم را در شهر زادگاهم
بیگانه در نگاه ِ بیگانگان و خویشم.
شعرِ شکوفه ها را اینجا نخوانده باران
آنسان که خوانده بودش در سر زمین ِ خویشم
در جمع شاد خواران با آنهمه هیاهو
من چون شب ِ بیابان غرق سکوت ِ خویشم
اینک درون قابی یک عکس کهنه دارد
نقشی زسالهای بی بند و بارِ خویشم.
اوجم نبوده هرگز؟! بگذار تا بگویم
در اوج چون عقابی بر آسمانِ خویشم!
خشکید اگر زمانی فوّاره های ذهنم
آنگاه مثل ِ مرده، یا مرده شور ِ خویشم.
از من مکن گلایه"از بس که خود پرستی!"
دیگر خودی نمانده ، من بی خیال ِ خویشم.
***********
بهمن پارسا
آوریل ۲۰۱۶