کیف اپیکوری


علی اصغر راشدان


• همه مست و پاتیل تلوتلو خوردیم و از پله های کافه لیدو پائین رفتیم. شب از نصفه گذشته و کافه خلوت تر شده بود. دور میز گردی کنار صحنه نشستیم. عرق پنجا و پنج نوشیدیم، سیامست شدیم و به ریش اهل دنیا خندیدیم. سوسن چند ترانه خواند. نریمان گریه کرد، ممدلی قهقه زد، نصرت بحث سیاسی کرد و من تو خودم فرو رفتم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۶ ارديبهشت ۱٣۹۵ -  ۲۵ آوريل ۲۰۱۶


 
 
   پیش ازمتفرق شدن فرمانده گروهان سرگروهبان رافرستادبالای چارپایه.سرگروهبان باصدای بوق مانندش نعره کشید:
«گروهان،درجا،خبر،دار!»
       سرگروهبان پریدپائین،درفاصله چندقدمی چاریایه سیخ وایستاد.جناب سروان فرمانده گروهان رفت روچارپایه،گروهان رابانگاه وراندازکرد،باصدای نازک بریانتین زده ش دادزد:
«گروهان،خیلی خوب!»
همه ی گروهان یکصدادم گرفت«سپاس،جناب فرمانده!...»
«گروهان،درجا،آزاد!»
شق ورقیهارهاوتنهاشل وول شدند،هنوزکسی جرات نتق زدن نداشت.جناب سروان دستی روسیبیل قطانیش کشید،تک سرفه ی آهسته ای زدوگفت:
«فرداجمعه ست،سربازامیریدمرخصی.صبح شنبه پیش ازصبحگاه میباس همینجاوتوهمین صف خبرداروایستاده باشین.هیچ بهانه وعذریم پذیرفته نیست.دوره تعلیماتی تموم شده،بعدازصبحگاه تقسیم میشین تو شهرای سراسرمملکت.گروهان،آزاد!...»
    من نشابوری،نریمان به قول خودش خوجستانی،ممدلی نیم زبان مشهدی ونصرت بچه کوی کالادتهران تودوره تعلیماتی خیلی باهم عیاق شده بودیم.سروصورت وگل وگردنمان راتوحوض کنارآسایشگاه شستیم.گوشه آسایشگاه روپتوهامان مثل همیشه دورهم حلقه زدیم.برگهای مرخصی رامثل تکخال وسط حلقه زدیم زمین.گفتم:
«بچه ها،دوره تعلیماتی خوبی داشتیم.ممدلی پرسید:
«واواواسه چی خوخوخوب بود؟»
«واسه این که همدیگه روشناختیم،باهم بودیم.توروباخودمون داشتیم وبه قاعده تموم عمرمون خندیدیم وکیف کردیم.»
«به به به من خندیدین؟به به به مامانتون به به به خندین،ناناناناکسا!»
نریمان گفت«بازجوش آوردی که!خیلی خب،به خودمون خندیدیم،بگذارحرفشوبزنه این روزآخری،مگس معرکه!»
حرفم رادنبال کردم«دوست دارم تواین روزآخری کیفمونوکامل وعشق دنیاروبکنیم.ظهرجمعه ساچمه پلوروکه خوردیم،دست جمعی بااین برگای مرخصی ازپادگان میزنیم بیرون،توشهرولومیشیم،تاخودخروسخون کیف اپیکوری میکنم.»
نصرت گفت«جیب خالی وشغال تازی ؟»
«تودوره تعلیماتی هرکی هرچی پول جمع کرده تحویل میده.من میشم مادرخرج.تموم پولارومیریزم توهندق بلاوکیف میکنیم.گوربابای اونائی که بعدازمامیخوان بخورن.»
ممدلی پریدوسط حرفم«ب ب ب بعدازخ خ خروس خون،ک ک کجاک ک کپه مرمر مرگمونوبگذاریم؟»
نصرت گفت«من که نمرده م،خونه کلوخی بابام توکوی کالادنارمک جای صدتامثل ماهارم داره.»

*
   توکافه آقارضاسهیلاتاخرخره خوراک ماهیچه وجوجه کباب خوردیم وکنیاک میکده ریختیم توهندق بلا.نصرت گفت:
«بچه ها،بریم پائین،کافه زیرزمینی لیدوچارقدم اونورتره،یه خوننده تازه به اسم سوسن کوری داره،معرکه ست.یکیم عربی میرقصه،عینهوهلوی پوست کنده ست لاکردار!»
ممدلی بلندشد،تلوتلوخوردوگفت«م م م من یه یه یکی سی سی سینه چاکم،ب ب ب بریم.»
          همه مست وپاتیل تلوتلوخوردیم وازپله های کافه لیدوپائین رفتیم.شب ازنصفه گذشته وکافه خلوت ترشده بود.دورمیزگردی کنارصحنه نشستیم.عرق پنجاوپنج نوشیدیم،سیامست شدیم وبه ریش اهل دنیاخندیدیم.سوسن چندترانه خواند.نریمان گریه کرد،ممدلی قهقه زد،نصرت بحث سیاسی کردومن توخودم فرورفتم.
رقاص عربی باتن عریان که میرقصید،ممدلی بی اختیار،ازکنارصحنه دستی به پروپای برف ماننده ش مالیدوملتمسانه نالید:
«صدتای من فدای یه تارموی توکه ازهمه فرشته هاخوشگل تری!...»
همه باتعجب به هم خیره شدیم.نریمان کفت:
«واسه چی الان لکنت زبون نداره؟واسه رقاصه بلبل شده بود،ناکس!»
گفتم«دست خودش نیست،هیجان زده که میشه زبون بازمیکنه،یاپاک گنک میشه.»
هواگرگ ومیش میشدکه مست وپاتیل،باکفش ولباس کف اطاق درندشت بابای نصرت درازبه درازافتادیم.خورشیدازپنجره روسرم تابیدوبیدارم کرد.دستپاچه بچه هاراازخواب پراندم.باعجله خودرابه پادگان رساندیم.دژبان دم درخفتمان راگرفت وبردپشت دراطاق فرمانده گروهان ردیفمان کرد.صبحگاه گذشته بود.سربازهاراتقسیم میکردند.من اول صف بودم.رفتم تو،فرمانده گروهان نهیب زد:
«کدوم گوری بودی تالنگ ظهرسرباز؟»
«جناب سروان مادرم خیلی بدمریص بود،توبیمارستان بودم.»
«خودتی،گروهبان،بفرستش زاهدان.بعدی بیادتو.»
همه رفتیم تواطاق وبرگشتیم.ممدلی نفرآخربود.هرکدام که برمیگشتیم باترس ولرزمی پرسید:
«چی چی چی گف گف گفتی!»
هرکدام هردروغی که گفته بودیم بهش گفتیم.نگهبان پس گردن ممدلی راگرفت وهلش دادتواطاق.جلوی میزجناب سروان فرمانده گروهان خبرداروایستاد.جناب سروان تشرزد:
«مگه نگفته بودم قبل ازصبحگاه اینجاباشی!تالنگ ظهرکدوم سوراخ سمبه بودی؟»
«ج ج جناب سرسرسرواواوان....»
جناب سروان فرمانده گروهان هاج واج شد.زیرلب خندید.سرگروهبان راصداکردوگفت:
«هرکدوم ازاون سه نفروبفرست زاهدان،اهوازویزدکه پوست بندازن،این یکی روبگذارهیمنجاتوباشگاه افسرازیرنظرخودم بمونه...»
   ممدلی خندان ازاطاق بیرون که امد،دوره ش کردیم،پرسیدم:
« کجاپرتت کرد؟»
«هی هی هیچ جا،هه هه همین جا،باباباشگاه افسرا.»
نصرت باتعجب پرسید«هیچ جانفرستادت؟چی گفتی مگه؟»
«هیچ چی چی چی نه نه نه گفتم.»
«نریمان پرسید«پس واسه چی هیچ جاتبعیدت نکرد؟»
ممدلی خندیدوکفت«واواواسه این که هه هه هه همه تون بلد نیستین حرحرحرف به به به زنین!.....»