دستگاه (آپارات) فرهنگی سرمایه ی انحصاری – یک مقدمه
مانتلی ریویو جولای – جان بلمی فاستر و رابرت دبلیو مک چزنی


ا. مانا


• از نظر تئوریسین های اجتماعیِ کلیه ی نحله های فکری، ارتباطات به مسئله ای مرکزی تبدیل گردیده است. و اکنون برای طیف چپ، پرداختن به نقش ارتباطات در تحقق تغییرات اجتماعی و سپس برای تداوم حکومت اکثریت در مواجه با تحرکات شدید ارتجاعی، به دغدغه ی اصلی تبدیل شده است. بهار عرب و نبردهای رسانه ای دولت های منتخب در آمریکای لاتین نمونه های این دغدغه اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ فروردين ۱٣۹۵ -  ۱۲ آوريل ۲۰۱۶


نیم قرن گذشته متأثر از عروج رسانه ها به موقعیت مسلط در زندگی اکثر مردم و ملت ها، تا جایی که "عصر اطلاعات" خواندن دوران حاضر مبتذل جلوه نماید، بوده است. صعود حیرت آور تلویزیون در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، هم اکنون و با در نظر گرفتن اینترنت، تلفن های هوشمند و انقلاب دیجیتال، همانند عصر "اسب و درشکه" کُهنه به نظر می آید. از نظر تئوریسین های اجتماعیِ کلیه ی نحله های فکری، ارتباطات به مسئله ای مرکزی تبدیل گردیده است. و اکنون برای طیف چپ، پرداختن به نقش ارتباطات در تحقق تغییرات اجتماعی و سپس برای تداوم حکومت اکثریت در مواجه با تحرکات شدید ارتجاعی، به دغدغه ی اصلی تبدیل شده است. بهار عرب و نبردهای رسانه ای دولت های منتخب در آمریکای لاتین نمونه های این دغدغه اند. هر نقد جدی و یا برنامه ی سیاسی چپ باید از امر ارتباطات استقبال نموده و یا ریسک بی ربطی و نا توانی را به جان بخرد.
برای پرداختن به دغدغه های در حال پیدایش، در طولِ چهار دهه ی گذشته "اقتصاد سیاسی ارتباطات" خود را به مثابه یک حیطه ی پویای پژوهش نمایانده، حیطه ای که تحقیق رادیکال قابل ملاحظه ای در آن انجام پذیرفته است. این حیطه به اهمیت فزاینده ی رسانه ها، تبلیغات و ارتباطات در جوامع پیشرفته سرمایه داری پرداخته، و در کارِ مطالعه ی شیوه هایی بوده است که بوسیله ی آنها ساختار سرمایه دارانه ی صنعت ارتباطات محصولات خود را شکل داده، همچنانکه به نقشِ رسانه ها و فرهنگ در حفظ نظم اجتماعی موجود می پردازد. این حیطه بخصوص به شیوه هایی نظر دارد که رسانه ها با استفاده ی از آنان مردم را "غیر سیاسی" نموده، و بدینوسیله امتیازات آنانی را که در رأسند تثبیت می نمایند. این حوزه بر اهمیت سیاستهای دولتی در ایجاد سیستم ارتباطات، و طبیعتِ روند تصمیم سازی در سیستم سرمایه داری تأکید می نماید. بنیانگذاران موثر این زمینه ی تحقیق در آمریکای شمالی دالاس اسمایث و هربرت شیلر بودند. در اروپا نسلی از پژوهشگرانِ دهه ی ۱۹۶۰ این کار را آغاز نموده، و در آنجا این تلاش در ارتباط نزدیکتری با بازخوانی مارکس بود. احتمالاً بارزترین نمونه ی تحقیق در ایالات متحده ی آمریکا نقدِ درخشان ژورنالیسم توسطِ ادوارد اس. هِرمن و نوام چامسکی باشد که طی سالیان متمادی تهیه گردید. امروزه فعالین چپ بیشماری در این زمینه خبره اند، که گواهِ ارزش و اهمیت این حیطه است.
اقتصاددانان سیاسی (از جمله یکی از ما دو نفر) تا حد زیادی خود را جزئی از سنت اقتصاد سیاسی رادیکال می دانستند، با درکی پیچیده از رسانه ها، که پیشینیان آنها بدلیل اسیر ماندن در گذشته از آن غافل مانده بودند. پاول بارِن و پاول سوییزی گاهاً توسط اقتصاددانان سیاسی ارتباطات، مارکسیست های سنتی تلقی می گردیدند که برای رسانه ها، ارتباطات و فرهنگ اهمیت شایسته ای قائل نیستند. آنان بعلت نقش برجسته ی کتابشان "سرمایه ی انحصاری" بسالِ ۱۹۶۶ به نسبت بیش از دیگر اقتصاددانان رادیکال، که چون آنان به غافل ماندن از این موضوعات متهم بودند، مورد انتقاد قرار می گرفتند. مقاله ی موثر اسمایث در سال ۱۹۷۷، "ارتباطات : نقطه ی کور مارکسیسم غربی" در همان حال که "سرمایه ی انحصاری" را دارای نقاط قوتی دانسته و با اهیت تلقی می نمود، انتقادات بیشتری را در مقایسه با دیگر کتابها متوجه آن می نمود. این شیوه در نوشته های متعاقب نیز دنبال شد.
این نقد هرگز تأثیر خاصی بر ما نداشت. برای ما، کتاب سرمایه ی انحصاری، و اقتصاد سیاسی همه جانبه تر بارِن و سوییزی، مبری از نادیده گرفتن ارتباطات، عناصر کلیدی یک پژوهش جدی در این زمینه را بدست می داد. تأکید آنها بر اهمیت فعالیت شرکتهای بزرگ در یک بازارِ اولیگاپولیستیکی، شیوه ی بسیار مفیدی را برای درک بازارِ رسانه ها فراهم آورد. بخصوص اینکه، بارِن و سوییزی به موضوع (Sales Effort) "تقلایِ فروش" و نقش تبلیغات در سرمایه داری انحصاری پرداختند که نقطه ی شروع لازم برای بررسی امر ارتباطات بود. تعداد قلیلی از دیگر اقتصاددانان در پرداختن به تبلیغات بعنوانِ مسئله ی مرکزی اقتصاد سیاسی سرمایه داری تلاش آنان را ادامه دادند. با انجام اینکار آنان صنعت رسانه ها و ارتباطات را به عناصر مرکزی سرمایه داری مدرن فرارویاندند.
در این راستا، یکی ازآثار موردِ علاقه ی ما گزارش سال ۱۹۶۲ بارِن و سوییزی بود که برای کمیسیون تبلیغاتِ حزب کارگر بریتانیا به رهبری لُرد جان ریث، که قبلاً مدیر بی بی سی بود، تهیه شده بود. کمیسیون تبلیغات در رابطه با تجدید نظر حزب کارگر در استفاده از تبلیغات تجاری در رادیو و تلویزیونهای بریتانیا تشکیل شده بود. در این گزارش که بعدها در نشریه ی "علوم و اجتماع" با عنوانِ "تزهایی در باره ی تبلیغات" منتشر گردید، که تا به امروز هم ناشناخته مانده است، بارِن و سوییزی بحثهای اقتصاد سیاسی در مورد نقش تبلیغات در سرمایه داری معاصر را، که در کتاب سرمایه ی انحصاری گسترش داده بودند در خدمتِ درک رسانه ها به کار گرفتند. تجزیه و تحلیلِ اثرات مخربِ تبلیغات بر رسانه ها و محتویات آنها، و بر اجتماع در کُل، تحلیلی قوی است که مدتها از آن می گذرد. گزارش مذکور همچنین مشخص می سازد که بارِن و سوییزی با فاصله ی بسیار از جبرگرایانی که می پنداشتند که هر مبارزه ای برای اصلاح قبل از رهایی از دست سرمایه داری کاری عبث است، درک عمیقی از اهمیتِ مبارزات برای اصلاح سیاست رسانه ها در هر لحظه ی معین داشتند. این گزارش نهایتاً در سالِ ۱۹۶۶ منتشر گردید، و نقطه نظرات آنان را در ارتباط با نقشِ بازارهای اولیگاپولیستیکی، کاهش رقابت قیمتها، و نقشِ "قدرت انحصاری شرکتهای جا افتاده" در صعود تبلیغات مدرنِ رسانه های جمعی بیان داشت.
بعلاوه بارِن و سوییزی حساسیت خاصی به موضوع تکنولوژی و ظرفیت آن در تغییر طبیعت سرمایه داری و جامعه داشتند، امری که در اقتصاددانان دیگر اعم از چپ، راست و میانه مشاهده نمی گردید. کار آنها بررسی تکنولوژیهای انقلابی ، مانند ماشین بخار، الکتریسیته، و اتوموبیل را مورد تأکید قرار می داد که پایه های گسترش سرمایه داری برای نسلها را تشکیل دادند و دنیا را زیرورو نمودند. در سال ۱۹۷۵ سوییزی ایالات متحده را در میانه ی یک "انقلابِ علمی-صنعتی" تمام عیار ارزیابی نمود که معلولِ تأثیر همزمانِ گسترش کورپوراسیونها در مسیر تحقیقات هدفدار و خیزشِ میلیتاریسم مداوم در دهه ی ۱۹۴۰ بود. با نگاه به افق و در یک بررسی دقیق تاریخِ اقتصاد و توسعه ی علمی تکنولوژیک معاصر، سوییزی اختراع کامپیوتر و انقلابِ در حال طلوع ارتباطات را در مرکزِ یک انقلابِ تکنولوژیکی می دید، که به اندازه ی پیدایش ماشین بخار دورانساز خواهد بود. جوابِ سوییزی به آنانی که این را فرضیه می پنداشتند، اگر نه یک امر واهی، این بود که "سی سال بعد را در نظر بگیرید، تغییر اجتماع، آنچنانکه از شواهد تکنولوژیک جدید بر می آید، آنگاه قابل روئیت بوده و علائم این انقلابِ تکنولوژیک را در دستان همه خواهید دید."
با اینحال، به خواننده ی "سرمایه ی انحصاری" بگونه ای متناقض این احساس دست می داد که امر ارتباطات بخودی خود چندان موردِ علاقه ی نویسندگان کتاب نبوده است.
این تصور در سالِ ۲۰۱۱ هنگامی که یک فصلِ گمشده که برای "سرمایه ی انحصاری" در موردِ فرهنگ، ارتباطات و سلامت روانی (کیفیت جامعه ی سرمایه داری انحصاری ۲) نوشته شده بود پیدا شد، تغییر یافت. این فصل، نخست توسطِ بارِن نوشته شد که بعدا،ً متعاقب درگذشت بارِن، توسط سوییزی ویرایش گردیده و تغییر یافت. این فصل بنا بود فصلِ ماقبل آخر کتاب باشد. بارِن بصورت غم انگیزی در ۱۹۶۴ بر اثر یک حمله ی قلبی درگذشت بدون آنکه بتواند بازنویسی این فصلِ را آنچنانکه می خواست به انجام برساند. در نتیجه ویرایش و تکمیل این فصل که بارِن میخواست مطالبی به بخشِ سلامت روانی آن، که ارتباطی سطحی با بخش فرهنگ داشت، بیافزاید بر عهده ی سوییزی قرار گرفت. سوییزی در نوامبر ۱۹۶۴، و شاید مدتی بعد از آن هم، زمان زیادی را به ویرایش این نوشته، حذفِ قسمت قابل توجهی از آن، و افزودنِ مطالب جدیدی به آن (در مورد ارتباطات) اختصاص داد. او برای این نسخه ی جدید عنوانِ "کیفیت جامعه ی سرمایه داری انحصاری : فرهنگ و سلامت روانی" را برگزید. گرچه در پایان تصمیم گرفت که از افزودن این فصل به کتاب خودداری نماید چون تشخیص داد که مسائلی بودند که او و بارِن مشترکاً به اندازه ی کافی به آنها نپرداخته بودند.
وقتی این فصل گمشده را مطالعه نمودیم فوراً در یافتیم که بخش فرهنگی آن بر پژوهشی جدی و یک بینشِ مهم تئوریک متکی است. این اثر همچنین نشانگر تعهدی به یک "اقتصاد سیاسی ارتباطات" بود، بسیار پیش از اینکه این حیطه مورد توجه قرار گرفته و بسیار بیش از آنکه کس دیگری، از جمله خود ما، ممکن دانسته باشیم. این فصل همچنین نمایی دیگر از آنچه بارِن و سوییزی برای سرمایه ی انحصاری در نظر داشتند را به نمایش گذاشت. با تمرکز بر خلقِ یک فرهنگ توده ای اجتماعی، این فرهنگ از جهاتی قرار بود که اوجِ منطقی کتاب باشد. نکته ی آن قرار بود ممکن ساختن درک فرهنگِ سیاسی جامعه ی سرمایه داری انحصاری و بکارگیری این فرهنگ در مسیر تغییراتِ اجتماعی باشد. نتیجتاً تصمیم گرفتیم که دو سوم اولیه ی این فصل از قلم افتاده را برای نخستین بار با عنوانِ "کیفیت جامعه ی سرمایه داری انحصاری، فرهنگ و ارتباطات" منتشر نموده و یک سوم نهایی آنرا که به موضوعِ سلامت روانی می پرداخت حذف نماییم.
انگیزه ی ما در انتشار این اثر احساس دین به اثری آنتیک نبود. درخلالِ مرور کارِ بارِن و سوییزی در رابطه با فرهنگ و ارتباطات، در کنار دیگر آثاری که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در مانتلی ریویو منتشر گردیده بودند، متوجه شدیم که فصلِ گمشده ی کتاب "سرمایه ی انحصاری" نه اتفاقی مجرد و خلافِ قاعده، که بخشی از یک تفکر هوشمندانه ی در حالِ پیدایش بود. ما دریافتیم که چند کارِ استثنایی مربوطه که در این برهه ی زمانی انجام گرفته بود اثرِ چند اندیشمند رادیکال و مارکسیست مشهور بود، کسانی چون سی. رایت میلز – هربرت مارکوس – ای.پی. تامپسون – رالف میلیبند - اریک هابزبان و ریموند ویلیامز، که در تماس مداوم با همدیگر بوده و همگی در نقد دستگاه فرهنگی شرکت داشتند.
در این مقطع زمانی خصوصاً میلز، میلیبند و ویلیامز روابط نزدیکی با مانتلی ریویو داشتند. یک بخشِ کلیدی اثر میلز "تصوراتِ روانشناسانه" (۱۹۵۹) ابتدا در مانتلی ریویو منتشر گردید. با مرگ میلز، میلیبند یادواره ای در مورد او برای مانتلی ریویو نوشت. ویلیامز در درهه ی ۱۹۶۰ به تامپسون یادآور شده بود که به هیچ دسته و گروهی تعلق ندارد، "اما با مانتلی ریویوی آمریکا احساس نزدیکی می نماید." مقاله ی ۱۹۶۰ ویلیامز برای مانتلی ریویو بعدها در کتابش "انقلابِ طولانی" گنجانده شد، در حالی که مقالاتِ قبلی میلیبند در مانتلی ریویو بدون شک بر کتابش "سوسیالیسم پارلمانی" (که توسط مانتلی ریویو در آمریکا منتشر شد) تأثیر داشت.
از یکطرف، کارهای این دوران نمایانگرِ یک مارکسیسم خلاق و آزاداندیش یا نقد اجتماعی رایکالی بودند که به موضوع ارتباطات پرداخته و در مشکلاتی که ارتباطات برای تئوری اجتماعی ایجاد نموده بود غور می نمود. این آثار آنچه را که "چپ نوین" را برجسته می نمود و برآمد آنرا ممکن می ساخت ترسیم می نمود. از طرفی دیگر، بررسی ارتباطات از نقدِ آثار تباه کننده ی فرهنگِ سرمایه داری به سوی سیاست های فرهنگی، و اینکه چگونه کنترلِ سیستم ارتباطات به عرصه ی یک نبرد سیاسی ضروری برای چپِ دمکراتیک تبدیل می شد گرایش یافت. بزودی و در سال ۱۹۶۱ تامپسون اظهار داشت: "و ظیفه ی خلقِ یک شیوه ی ارتباطات جایگزین از آغاز یکی از دغدغه های اصلی چپِ نوین بوده است." در این رابطه، این آثار بسیاری از مسائلی را که امروزه چپ نگرانِ آنهاست، را انتظار می کشید و شیوه ی شفافیت و بینشی را به نمایش می گذاشت که ارزش فوق العاده ای برای فعالان در سراسر دنیا دارد.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم که انتشار نه تنها فصلِ گمشده ی "سرمایه ی انحصاری" بلکه تعداد دیگری از آثار مرتبط با فرهنگ و ارتباطات در این برهه ی زمانی، و توسط نویسندگانی که در همان راستا می اندیشیدند، بهترین کار ممکن است. در این مقدمه، زمینه را برای زمان – موضوعات و توضیحی در مورد آثاری که انتخاب کرده ایم فراهم خواهیم آورد. چنانچه در پایانِ این مقدمه یادآور خواهیم شد این آثار می توانند پایه های اساسی یک اقتصاد سیاسی رسانه ها را تشکیل داده، ما را کمک نمایند تا جوابهای حیاتی مورد نیازِ زمان حال ( در عصر اینترنت، رسانه های اجتماعی، تلاشهای جاری در آمریکای لاتین و دیگر جاها برای اعاده ی مالکیت اجتماعی دستگاه فرهنگی را) فراهم آوریم.

برِشت، مکتب فکری فرانکفورت، و مفهومِ دستگاه فرهنگی

بازبینی نشان می دهد که اساسِ نگرانی بارِن، اگر سوییزی را یادآور نشویم، در موردی آگاهی از زمینه های فرهنگ و ارتباطات کاملاً مشهود است. بارِن بعنوان یک پژوهشگر تحت مدیریت فردریک پولاک، معاونِ مدیریت انستیتوی پژوهش اجتماعی در فرانکفورت، پیش از آنکه بدنبالِ قدرت گرفتن هیتلر آلمان را ترک نماید، کار کرده بود. تجربه و همکاریش در فرانکفورت تأثیر نیرومندی بر نوشته هایش داشت؛ تا جایی که او را نزذیکترین اقتصاددان بسیاسی به مکتب فکری فرانکفورت می دانند. در خلالِ دهه ی ۱۹۵۰ و اوایلِ دهه ی ۱۹۶۰، هنگامی که استاد اقتصاد دانشگاه استانفورد بود، بارِن با عده ی دیگری که از انستیتوی پژوهش اجتماعی فرانکفورت آنان را می شناخت، مثل دوستان نزدیکش هربرت مارکوس و لئو لووِنثال، ملاقات یا در مکاتبه بود و نوشته های اریک فرام، ماکس هورخییمر و تئودور آدورنو را دنبال می نمود.
نگرانی مرکزی مکتب فکری فرانکفورت رابطه ی رسانه های گروهی با سیاست و تغییرات اجتماعی بود. بارِن وسیعاً و بدقت در این زمینه مطالعه نموده، و علاقه ی او به این موضوع انگیزه ی او برای گنجاندنِ فصل مورد نظر در "سرمایه ی انحصاری" بود. او به فرهنگ و ارتباطات به مثابه بخشی ار هنر، ادبیات، تفریحات، آموزش، رسانه ها و نقش اندیشمندان می نگریست. نگرانی اصلی او کم اهمیت دادن به فرهنگ مثبت، به مثابه شکلی ضروری از توسعه ی انسانی، بود که معلولِ روندِ بی پایانِ کالایی نمودن است که توسط سرمایه داری انحصاری ترغیب می گردد. چنانکه در سال ۱۹۵۰ نوشت:
"باید تأثیر بورژوازی بر تفکر بت پرستانه ی توده های طبقه ی کار که با ابزارِ ایدئولوژیک تقویت می گردد را درک نماییم.......پوچی دردناک و منفعت طلبی فرهنگ سرمایه داری تجاری و رقابتی. پرورشِ سیستماتیکِ عکس العملهای عصبی ویرانگر به بسیاری از پدیده های اجتماعی (از طریق فیلمها، فکاهیات و غیره). نابودی موثرِ همه چیز در مدارس، کلیساها، مطبوعات و همه جای دیگر، که جلوگیری از همبستگی شعورِ مردم کوچه و خیابان را نشانه گرفته است. و نهایتاً احساسِ فلج کننده ی تنهایی که باید بر همه ی آنانی که مطیع نیستند غلبه یابد، این احساس که هیچ جنبشی، اردوگاه و گروهی نیست که بتوان به آن رو نمود."
از نظرِ بارِن فرهنگ کالایی شده قرار است نقش برجسته ای ایفا نماید. نقدِ فراگیر، معطوف به فاصله ی عظیم و رشدیابنده ی بین فرهنگ موجود در ایالات متحده و آنچیزی است که جامعه توان تولید آنرا دارد. این فاصله علت و در عین حال معلولِ پوچی سرمایه داری انحصاری و نشانه ی ویرانگری فزاینده ی آن است. نظرِ بارِن، نقدی سیاسی – اقتصادی است چون علت این فاصله را طبیعتِ سرمایه دارانه ی اجتماع، و حتی مشخص تر از آن، طبیعتِ سرمایه دارانه ی "دستگاه فرهنگی" می داند. بارِن و سوییزی موضوعِ بررسی دقیق ساختار صنعت رسانه ها و ارتباطات را جدی گرفتند.
این مفهومِ "دستگاه فرهنگی" بر گرفته از برِشت، فرام، هورخییمر، مارکوس و میلز بود، که اصلِ مرکزی سازماندهی بحثِ بارِن در مورد فرهنگ وارتباطات در "سرمایه ی انحصاری" بود. نخستین نسخه ی فصلِ "کیفیت جامعه ی سرمایه داری انحصاری ۲" حیطه های "رسانه های گروهی" و "سلامت روانی" را پوشش می داد. بارِن می بایست اینرا به مسئله ی وسایل ارتباطی مشخصی، خصوصاً نشرِ کتاب و پخشِ رادیو تلویزیونی به مثابه نماد آنچیزی که او و سوییزی توسعه ی "دستگاه فرهنگی سرمایه داری انحصاری" می خواندند، تغییر دهد. در واقع، تجزیه و تحلیلِ آنها در فصلِ گمشده ای که بدنبال می آید با مفهومِ دستگاه فرهنگی شروع و خاتمه می یابد.
برای درک اهمیت این امر، مهم است که موضوعی را در باره ی تاریخِ این مفهوم حیاتی مارکسی بدانید. مفهوم دستگاه فرهنگی مرکزیت اش در تئوری مارکسی را در درجه ی نخست مدیون کار برِشت در ۱۹٣۲ بود (مقاله ی النور حکیم در همین شماره را ببینید). برشت آنچیزی را که "دستگاه" فرهنگی یا وسایلِ تولید و کنترلِ روندهای فرهنگی می نامید قابلِ تعمیم به هر حیطه ی تولید هنری، از جمله تئاتر، اُپِرا، رادیو، نشر کتاب و فیلم می دانست. مشکل حیاتی هنرمند، که کنترل دستگاه فرهنگی در جامعه ی سرمایه داری در اختیار او نیست، یافتن راههایی بود تا زمام امور را در کنترل گرفته و یا دستگاه را در مسیرِ ترغیبِ نتایج نقادانه، دیالکتیکی و انقلابی هدایت نماید. گرچه برِشت اسیر هیچ توهمی نبود و از نظرِ او نقشِ غالب دستگاه فرهنگی در جوامع سرمایه داری تقویت مناسباتِ قدرتِ موجود بود. چنانچه راویثا مولر اظهار داشته است: "بنابراین خودِ ترمینولوژی (اصطلاح شناسی) ارتباطِ بین فرهنگ و سیاست را نشان می دهد." از نظرِ برِشت، عملکردِ دستگاه فرهنگی، در میانِ دیگر امور، تثبیت روابطِ اجتماعی موجود ار هر دو منظرِ سیاسی و اقتصادی بود. او "این را از نظرِ روندِ انتخاب چنین می دید: اجتماع از طریقِ دستگاه فرهنگی، هر آنچیزی را که برای باز تولید خود نیاز دارد، جذب می نماید."
از نظر برِشت هنرمندان و اندیشمندان صاحبانِ دستگاه فرهنگی نبوده، بلکه کارشان کاملاً در کنترلِ آن و اهدافِ سرمایه داری است، و به این دلیل این دستگاه خارج از کنترلِ آنهاست. "اندیشمندان ..... از هر دو جنبه ی اجتماعی و اقتصادی کاملاً به این دستگاه وابسته اند؛ دستگاهی که تنها کانالِ فروش آثارشان است. محصول کارِ نویسندگان، سازندگان و نقادان بیشتر و بیشتر به مواد خام شباهت می یابد. کالای نهایی توسطِ دستگاه تولید می گردد." سیستمِ سرمایه داری به "قضاوتِ کارهای هنری از دیدِ تناسب آنها با دستگاه، بدونِ قضاوت نمودنِ تناسب دستگاه با آثار هنری" خو گرفته است. نتیجه طبیعتاً این بود که "آثار هنری معادلِ مال التجاره ی معینی گردیده، و تابعِ قوانین عادی مبادله ی تجاری می گردند. هنر مال التجاره است، فقط لازم است با بکارگیری وسایلِ تولید خلق گردد."
برِشت بدقت اشکالِ گوناگونِ دستگاه فرهنگی را مورد بررسی قرار داد – تئاتر، رادیو، فیلم – با این ایده که از رهگذرِ نوعی جنگِ چریکی آنان را برای هدفِ تغییراتِ انقلابی در اختیار گیرد. او معتقد بود که نهایتاً "اجتماعی کردن این وسایلِ تولید فرهنگی، برای هنر اهمیتی حیاتی داشت." بنابراین، هدف آن بود که شیوه های راهبردی برای در اختیار گرفتن کنترلِ دستگاههای گوناگونی، که در حالِ حاضر کاملاً سرمایه داری بودند، توسعه یابد. این مستلزم پژوهشی تجربی و درکی عمیق از راههای گوناگونی بود که از رهگذر آنها هنرمند و اندیشمند قدرتش را بکار گیرد. نیتِ نمایشنامه های برِشت دقیقاً آن بود که دستگاه تئاتر را بدین گونه براندازد. چنانچه او نوشت: "وقتی کاپیتال مارکس را خواندم نمایش نامه هایم را درک نمودم."
چنانچه والتر بنیامین، که شدیداً تحت تأثیر برِشت بود، اظهار داشت، تا آنجا که به مسئله ی "نگارنده به مثابه تولید کننده،" مربوط می شد، سوال اصلی بیشتر "جایگاه کار هنرمند در درون دستگاه فرهنگی بود،" و نه "موقعیت کار هنرمند در مقابلِ اشکال گوناگون دستگاه فرهنگی." از اینرو مشکلِ اصلی در تغییر فرهنگی " وفق دادن دستگاه فرهنگی با هدفِ یک انقلابِ پرولتری بود."
یرِشت مدعی بود که مبارزه بر سرِ دستگاه فرهنگی محدود به اشکالی چون فیلم و پخش رادیو تلویزیونی که جدیدند نیست، بلکه به همه ی اشکالِ ارتباطات گسترش می یابد، که همگی بصورتِ فزاینده ای ماشینی شده، کالایی گشته و دگرگون شده بودند. این شاملِ مواردی سنتی چون نشر کتاب و تئاتر هم می شد. "تغییرات شکل یافته، با مرورِ زمان هیچ چیزی را بحالِ خود رها نکرده، و همیشه کُل را در بر می گیرد. یک جنبه ی حیاتی این "ماشینی شدنِ تولید ادبی" بود، که نمی توانست به گذشته برگردد. بنابراین هدف می بایست تغییر عملکردِ و یا بازسازی دستگاه فرهنگی موجود باشد تا از روندِ فاصله گرفتنِ بیش از پیش این رسانه های در حالِ پیچیده تر شدن ازتوسعه ی نیازها و ظرفیت های انسانی و "امکاناتِ جدید ارتباطی" جلوگیری نمود.
مفهوم دستگاه فرهنگی نقش شکل دهنده ای در کارِ مکتب فکری فرانکفورت داشت. بزودی و در سالِ ۱۹٣۲ این مفهوم جایگاهی مرکزی را در مقاله ی فرام، "متد و عملکردِ یک روانشناسی اجتماعی تحلیلگر" که در نشریه ای در آلمان چاپ شد و به آن به مثابه کاری نگریسته می شد که ماتریالیسم تاریخی و تحلیلِ روانشناسانه را یکجا جمع آوری می نمود، به خود اختصاص داد. و چنانچه اَکسِل هانِث توضیح می دهد اهمیتِ این اثر در اعتمادی بود که در حلقه ی اندیشمندِ انستیتوی پژوهش اجتماعی، که از روانشناسی شروع و بدون هیچ گسستی به اقتصاد مرتبط می گردید، به آن می شد.
فرام نوشت که "بوجود آمدن اشکالِ غالب" در اجتماع اتفاقی نبود، بلکه "بخشی اساسی از کُلِ دستگاه فرهنگی در خدمتِ شکل دادن به رفتار مورد نیاز اجتماعی به شیوه های سیستماتیک و روشمند است." در زبان روانشناسانه، "دستگاه فرهنگی" به مثابه گرداننده ی "ساختار شهوانی اجتماع" تصویر گردیده بود – چیزی که فرام بعدها "خصلتِ اجتماعی" خواند - و هدایت آن در مسیری که تهدیدی برای وضعِ موجود نباشد. در رابطه با طبقه ی کار، دستگاه فرهنگی نقشی کلیدید در شکل دادن به آن چیزی ایفا نمود که فرام "سیمان اجتماع" می نامید که کارش خنثی نمودنِ اثرات "از خود بیگانگی" بود.
هورخییمر در سال ۱۹٣۶ در همین زمینه "قدرت و خانواده" را نوشت، که چگونه ادوار انقلابی بعضی از این کنترلهای فرهنگی را از میان برداشته و آنها را از قدرت انداخته، در حالی که در ادوار عقب گرد و واکنش یک "دستگاه فرهنگی کهنه همانند طبیعتِ روانی انسانها و بدنه ی انستیتوهای مرتبط با هم نیروی جدیدی کسب می نمایند. بنابراین لازم است که پژوهشی کامل در امرِ فرهنگ صورت پذیرد. "به مثابه ساختارِ قدرت، دستگاه فرهنگی بدنبالِ وابسته نمودنِ مردم به وضعیت موجود از طریقِ اشاعه ی ایده ها و شیوه های خاص زندگی بوده، که جزئی از روان آنها می گردد. به قولِ هورخییمر:
یکی از عملکردهای دستگاه فرهنگی در هر برهه ی زمانی، نهادینه کردنِ تبعیت انسانها از ایده ی کنترل ضروری تعدادی بر دیگران است، چنانچه در طولِ تاریخ اتفاق افتاده است. در نتیجه و به منظورِ یک نوسازی مداوم این دستگاه فرهنگی، اعتقادِ به قدرت یکی از نیروهای موثر است، که گاهی سازنده و گاه بازدارنده ی تاریخِ بشری است.
ولی این در "سی و سه تِز" مارکوس بود (نوشته شده در سال ۱۹۴۷ که در آرشیوِ هورخییمر دست نوشته ی آن یافت، و پس از مرگِ مارکوس در مجموعه آثار او گنجانده شد) که برای اولین بار موضوعِ "دستگاه فرهنگی سرمایه داری انحصاری" مطرح گردید. آنجا مارکوس در تِزِ ۱۵ می نویسد که:
پدیده ی تعین هویتِ فرهنگی می طلبد که مشکلِ "استحکامِ فرهنگی"   (Cultural Cement) در بستر وسیعتری مورد بحث قرار گیرد. یکی از مهمترین عوامل در این مورد، متعادل نمودنِ نیروهای پیشروِ مخالف با فرهنگِ سرمایه داری انحصاری (تغییر و اعمالِ تحلیلِ روانشناختی، هنرِ مُدرن، جنسیت، و غیره در جریانِ کار و روندِ تفریح) است. قبل از هر چیز تأثیرِ "استحکامِ فرهنگی" در میانِ طبقه ی کار باید مورد بررسی قرار گیرد: "مدیریتِ علمی،" بهینه سازی، منافعِ کارگران در افزایشِ بهره وری (و به همراه آن تشدیدِ استثمار)، و تقویتِ احساساتِ ناسیونالیستی.
مفهومِ استحکامِ فرهنگی، چنانچه توسط مارکوس با این وضوح بیان می گردد، به فرام و هورخییمر نظر دارد. برای هورخییمر این استحکامِ فرهنگی بود که همیشه هدفِ حیاتی تجزیه و تحلیل بود، چون بطورِ مصنوعی می کوشید، "اجزایی را که متمایل به استقلال بودند یکجا جمع آوری نماید." هدفِ تز ۱۵ مارکوس توجه دادن به لزومِ پژوهشی تجربی در این مورد بود که چگونه هدفِ الحاقِ کارگران به نظمِ حاکم (با شیوه ای متضاد) توسطِ دستگاه فرهنگی جامعه ی سرمایه داری انحصاری در عالمِ واقع حاصل می گردد.
این هدف بازتاب دهنده ی مشکلِ مرکزی بود که برنامه ی پژوهشِ مکتب فکری فرانکفورت از آن متأثر می گردید. چنانچه هانِث می گوید، یک بخش عمده از ساختمانِ تئوریک و پژوهشِ اجتماعی انستیتو در خلالِ دهه ی ۱۹٣۰ تلاش برای یافتنِ جواب برای مشکلی بود ( مشکلِ بین شرایط اجتماعی – اقتصادی استثمارگر و ثباتِ فرهنگی) که در این تنش مطرح می گردید. درون مایه ی راهنمای آن مشکل با این سوال مشخص می گردد، "چه مکانیسمهای روانی دست اندرکارند که پنهان ماندن تنش میانِ کلاسهای اجتماعی را، حتی در شرایطی که در مرزِ تضاد در اثرِ شرایطِ اقتصادی" هستند را ممکن می گرداند. برنامه ی یک علمِ اجتماعی بینِ-شاخه ای، توسط هورخییمر در آغاز دهه ی ۱۹٣۰، برای پژوهشِ این پدیده طراحی گردیده بود.
فرام بعدها "استحکام فرهنگی" را به فیلتری تشبیه نمود که تعین کننده ی آنچیزی بود که می بایست به " ضمیرِ ناخودآگاهِ اجتماعی" جامعه راه یابد. چنانچه در اثرش "جامعه ی عقلایی" در سال ۱۹۵۵ نوشت (کتابی که بارِن را بشدت تحتِ تأثیر قرار داد): " نهایتاً، او (کارگرِ صنعتی از خود بیگانه شده) تحتِ تأثیر کُلِ دستگاه فرهنگی ما قرار می گیرد، تبلیغات، فیلمها، تلویزیون، روزنامه ها، درست مثل هر کس دیگری، و بسختی می تواند از دامِ هدایت شدن به تبعیت بگریزد، گرچه شاید آهسته تر از دیگر بخشهای اجتماع به این دام می افتد».

میلز، تامپسون و ویلیامز

تأملاتِ مشابهی میلز را با شروع دهه ی ۱۹۵۰، به آغاز نوشتن آنچه که قرار بود کار عظیمی باشد که هیچگاه تکمیل نگردید، و با مرگِ نابهنگام او ناتمام ماند، با عنوانِ "دستگاه فرهنگی" رهنمون گردید. زمینه ی تاریخی مشخصِ ورورد میلز به این عرصه قویاً توسط استانلی آرنویتز بیان گردیده است:
میلز به این نتیجه رسیده بود که این اقتصاد و یا حتی علایق شخصی در کُل نبود که عواملِ اجتماعی معاصر را به فعالیت یا عدمِ فعالیت می کشاند. میلز نتیجه گیری کرد که در عصری که او سرمایه داری "بغایت توسعه یافته" می خواند، توده ها در کُل بیشتر توسطِ فرهنگ به حرکت در می آمدند تا منطق. او قانع گردیده بود که دستگاه فرهنگی نقشی مرکزی در بازتولیدِ کُلِ ساختار ایفا می نمود. اما، این مفهومِ انسانشناسانه ی فرهنگ نیست – یک شیوه ی کُلی زیست – که به عقیده ی او تعیین کننده ی سیاست بود و یا تسلطِ سازمانی بازیگرانِ اصلی را تضمین می نمود. استناد میلز از دستگاه فرهنگی ......یادآور می نمود که فرهنگ دیگر آفرینشِ خودانگیخته ی مردم نبود بلکه جنبه ای از سازمان و بازتولید تسلط اجتماعی و سیاسی بود. اگر تغییر اجتماعی واقعاً ممکن بود، پیشگامانِ آن می بایست روندِ تولید و توزیعِ اشکال فرهنگی، بخصوص رسانه های گروهی، را درک نمایند. بوضوح، تحققِ پژوهشِ مورد نظر او، مبارزه برای یک راهبرد تفوقِ متقابلِ چپ بود که به نیرومندی دستگاه فرهنگی موجود باشد.
در ژانویه ی ۱۹۵۹ میلز در دانشکده ی اقتصاد لندن سه سخنرانی داشت، که در موردِ نوشته ای بنامِ "دستگاه فرهنگی"، یا "اندیشمند آمریکایی" بود. این سخنرانی ها بعدها با نامِ "فرهنگ و سیاست: چهارمین عصر،" دستگاه فرهنگی،" و "افولِ چپ" منتشر گردیدند. این سه اثر با هم مطالبِ اصلی کتابِ مورد نظر او "دستگاه فرهنگی" را تشکیل می داد که به هنگامِ مرگش در اثرِ یک سکته ی قلبی در سنِ چهل و پنج سالگی در سال ۱۹۶۲ از او بجای ماند.
میلز در این کارِ نا تمام، فرصتِ چندانی برای پیشرفت در بدست دادنِ تعریفی از منظور واقعی اش از دستگاه فرهنگی نیافت. شیوه ی او وسیعتر و نامشخص تر از استفاده ی این مفهوم در تئوری مارکسی بود، جایی که اساساً معادل ابزار فرهنگیِ تولید، از جمله ابزارِ تکنیکی می گردید. برعکس میلز از ایده ی دستگاه فرهنگی استفاده ای دوپهلو در مقامِ "پُست های دیده بانی، مراکزِ تفسیر، و انبارهای عرضه" نموده و در ادامه یادآور گردید که "این دستگاه شاملِ همه ی سازمانها و محیط هایی می گردد که در آنها کارِ هنری، اندیشمندانه و علمی در جریان است." تکیه ی او بیشتر بر روندها بود تا ساختارها، که به او اجازه می داد که نمایندگی را مورد تأکید قرار دهد، بعبارتی اندیشمند را، تا جایی که مدعی گردد که "من سالها است که به مطالعه در زمینه ی دستگاه فرهنگی و اندیشمندان (بعنوانِ یک عاملِ مستقیم و ممکنِ تغییر بنیادین) مشغول بوده ام." این شیوه قرار بود که بعُد قدرت را کاهش داده، خودِ مسئله ی دستگاه فرهنگی را به مسئله ی اندیشمند تقلیل دهد، و در مورد حاصلِ فعالیت، بر رابطه ی دیالکتیکی بین تولید کننده ی فرهنگی و دستگاه فرهنگی سرمایه داری بمانندِ برِشت و مکتب فکری فرانکفورت، تأکید ننماید. بهر صورت میلز کارش را ادامه داد تا خاطر نشان سازد که،
آنچه که اکنون اندیشمندان باید به مقابله ی با آن بر خیزند مصادره ی خودِ دستگاه فرهنگی آنان است. ما به ابزاری موثر در ارتباطات دسترسی نداریم، و بیشتر آنکه، بسیاری از ما کنترلِ بر خودِ ابزارِ تولید فرهنگی را از دست می دهیم. آیا شرایط فیلمسازِ جدی (غیر تجاری – م) ... نمونه ی اوضاعِ همه ی کارکنانِ حیطه ی فرهنگ نیست؟ ما از جماعتی که می توانستیم به آنان دسترسی داشته باشیم بریده شدیم، و این جماعت توسطِ کاسبان و کمیسرهایی که کنترل و مدیریتِ وسایل موثرِ ارتباطی را در اختیار دارند به عوام تبدیل می گردند. این وسایل در دستان آنان بیشتر ابزارِ اختلالِ حواسِ توده ها است تا ابزاری ارتباطی ........ آنچه که اکنون لازم است انجام پذیرد به تملُک درآوردنِ مجدد دستگاه فرهنگی مان و استفاده ی از آن برای اهدافمان است.
روشِ میلز تأثیر بزرگی بر چپِ نوین مارکسیست داشت. تامپسون در سومین سخنرانی میلز در مورد دستگاه فرهنگی در دانشکده ی اقتصاد لندن حضور داشت و آنرا "مطلقاً عالی" توصیف نمود. اما نقدِ دوستانه ای از نقطه نظرِ مارکسیستی بر آن داشت. تامپسون در یک نامه ی طولانی به میلز، نوشت که: "شما معتقدید که کارکنانِ اندیشمند باید دستگاه فرهنگی را مجدداً تحتِ کنترل بگیرند و انرا در جهتِ اهدافشان موردِ استفاده قرار دهند. این فکر که آنان هرگز این دستگاه را در اختیار داشته اند از کجا ریشه می گیرد؟" برای تامپسون مسئله نه کنترلِ مجدد دستگاه فرهنگی که بنای یک دستگاه فرهنگی چپ بود. او در سال ۱۹۵۹ نوشت که " مشکل چنانچه مشاهده می گردد بنای یک دستگاه فرهنگی است که رسانه های گروهی و ماشین حزبی را دور زده و کانالهای مستقیمی را بین گروههای سوسیالیستِ قابل توجه در درون یا بیرونِ جنبش کارگری ایجاد نماید (روندِ بنای این دستگاه نوین هر چند آهسته بنظر آید – پیشرفتی مداومی را بخود دیده است). تامپسون عمیقاً در مسئله ی ارتباطات در اواخرِ دهه ی ۱۹۵۰ و اوایل دهه ی ۱۹۶۰ درگیر بود، و به مانند ریموند ویلیامز در سال ۱۹۶۰ یادداشتی را برای کمیته ی پخشِ رادیوتلویزیونی (کمیته ی پیلکینگتن) ارسال داشت؛ گزارش پیلکینگتن در سال ۱۹۶۲ به پارلمان ارائه گردید.
ویلیلامز در این نگرانی میلز و تامپسون که نقدِ دستگاه فرهنگی باید به راهبردی سیاسی و یک برنامه برای چپ منتهی گردد شریک بود. نقطه ی شروعِ تحلیل او "تبعیت یک روندِ کلی ارتباطات از یک سیستمِ تبلیغات و روابط عمومی، با قدرتی در حالِ افزایش بود." او در سال ۱۹۶۱ مدعی گردید که،
بجای خشمِ مقدس و یأس در مورد شرایط فرهنگیِ "توده ها" (که هم اکنون حتی توسطِ دوستانِ ظاهری آنان بطور فزاینده ای بیان می گردد) لازم است به اصلِ موضوع، که اکثر نهادهای فرهنگی، در اختیارِ بورس بازان است، که علاقه ای به سلامت و رشد جامعه نداشته، و در کارِ بدست آوردن سودهای آنی از استثمار بی تجربه ها هستند، پرداخت. درست است که تحتِ فشار، این بورس بازان یا بخشی از آنان، راه را برای سیاستهای متفاوتی باز نموده، چیزی که آنان "پرستیژ" می خوانند، تا جایی که اندکی احترامِ جامعه را تحصیل نموده، و ادامه ی کارشان را ممکن گرداند. اما سوال واقعی اینست که اجتماع می تواند دستگاه فرهنگی را در چنین دستانی رها سازد؟ ....... ما باید در این موارد، اگر آنها را نتیجه ی اساسی یک سازماندهی سرمایه دارانه می بینیم، موضع روشنتری داشته، و من، حداقل، دلیلی بهتر از این برای لزوم پایان دادن به سرمایه داری سراغ ندارم.
مجدداً، این تامپسون بود که سوال مهمی را مطرح نمود، هنگامی که در سالِ ۱۹۶۱ متوجهِ ناکامی ویلیامز در پرداختن به "مشکلاتِ واقعی (مغایرِ مدینه ی فاضله) .....مشکلاتِ مربوطِ به یک سنتِ اندیشمندانه ی ویژه ی گروههای اجتماعی مخالفِ علایق حاکم – که باید بدون یاری موسسات یا دستگاه فرهنگی خاصِ خود، به راهش ادامه دهد، گروههایی که در معرضِ خطرِ انعطاف ناپذیری فرقه ای یا از دست دادنِ بهترین مردانشان در موسساتِ جبهه ی مخالف هستند،" گردید. در واقع این مبارزه ی تمام زندگیِ تامپسون بعنوانِ یک تاریخدان بود (در کارهایی مانند "تشکیلِ طبقه ی کار انگلیس") که نشان دهد که چگونه طبقه ی کار در انگلستان دریافته است که آگاهی و فرهنگِ طبقه ی خود را، علیرغم برکنار ماندنش از دستگاه فرهنگی حاکم، یا بعبارتی دیگر برکنار ماندنش از ابزارِ اصلی تولیدِ اندیشمندانه ی اجتماع، شکل دهد.

بسوی یک اقتصادِ سیاسی وسیعترِ ارتباطات: نقدِ ۱۹۶۰

در بخش دوم ترجمه خواهد آمد.