درگذشت ژاندارک ایران، صفا پوینده
(خواهر محمد جعفر پوینده مترجم و نویسنده )


مهین میلانی


• به گفته ی آرش پسر صفا پوینده، برادر او محمد جعفر پوینده اگر شهید راه مبارزه برای آزادی بیان شد، خواهرش شهید راه خدمتگزاری به کودکان و زنان اقشار کم وسع تهران بود. صفا پوینده به خبرنگار تلویزیون ایران گفته بود "ماندگار" چیزی حدود ۱۰۰۰ نفر زن و کودک را سواد آموخت، آنهائی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند و هیچ کس به کارشان نمی گرفت و ممر زندگی اشان گاهی با خود فروشی می گذشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ بهمن ۱٣۹۴ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱۶


 
صفا پوینده موسس و مدیر عامل "موسسه آوای ماندگار دروازه غار" در گذشت. به گفته ی آرش پسر صفا پوینده، برادر او محمد جعفر پوینده اگر شهید راه مبارزه برای آزادی بیان شد، خواهرش شهید راه خدمتگزاری به کودکان و زنان اقشار کم وسع تهران بود. صفا پوینده به خبرنگار تلویزیون ایران گفته بود "ماندگار" چیزی حدود 1000 نفر زن و کودک را سواد آموخت، آنهائی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند و هیچ کس به کارشان نمی گرفت و ممر زندگی اشان گاهی با خود فروشی می گذشت. صفا پوینده هم الفبا و زبان فارسی به آنها می آموخت و هم به آنها آموزش خیاطی و کاردستی و هنرهای دیگر می داد و آنها را روانه ی بازار کار می کرد و هم با کلاس های آئین زندگی و روانشناسی آنها را با پیچ و خم های زندگی آشنا می ساخت.

از طریق صفا پوینده بود که محمد پوینده را شناختم. من می خواستم کتاب "کنسرت در زمستان " اسماعیل کاداره را از زبان فرانسه ترجمه کنم. چندبار یکدیگر را دیدیم تا او راهنمائی های لازم را برای برگرداندن کار به من بکند. ولی در یکی دو نشست خانوادگی نیز او را دیده بودم: کم حرف، متفکر و نگران. می گفت حتی اگر کتاب را ترجمه نکنی ناشر می بایست دستمزد اوقاتی را که برای خواندن کتاب گذاشته ای بپردازد.

اما با صفا پوینده وقتی آشنا شدم که در یکی از کارخانه های جاده قدیم کرج به عنوان کارگر ساده کار می کرد. صفا به سختی پدرو مادر را راضی کرده بود که به کار در آنجا مشغول شود. فقط به پشتیبانی محمد پوینده بود که او می توانست در خانواده ی متعصب مذهبی اشکذری یزد که دختر را می خواهد برای توی خانه آزادی انتخاب داشته باشد.
و او انتخابش برای آزادی آن بود که آزادی خودش را وقف خدمتگزاری به مردم کند، وقف همسایه های فقیر نشین، وقف دختران و زنان بی سواد و نیازمند. پذیرا می شود و در برمی گیرد کسانی را که دیگران نمی پذیرفتند برای کار چرا که سواد ندارند، چرا که حداقل توانایی را ندارند. به آنها آموزش می دهد. برخی از آنها اکنون خود کسانی چون خود را آموزش می دهند.

صفا با یکی از هم رزمان خود ازدواج می کند. بیشتر یک ازدواج سیاسی است. اختلاف طبقاتی نمی تواند بین آنها همبستگی همیشگی بوجود آورد. با یکدیگر در مناطق فقیر نشین زندگی می کنند. صفا روز به روز به مردم نزدیک تر می شود و بیشتر خود را در خدمت آن ها می گذارد.
پس از جدایی از توانائی اش در دوخت لباس بهره می گیرد برای تاسیس "ماندگار"، همانگونه که در محله های فقیر نشین برای یاری همسایگان و نیز کسب اندکی درآمد برای همسایه ها لباس می دوخت.

صفا به من گفته بود یک سفر می آید این طرف آب ما را ببیند. پدرش کارگر هواپیمائی ملی بود و صفا می توانست در سال دوبار سفر به خارج داشته باشد، اما عشق و علاقه اش به آنچه انجام می داد فرصتی برای خود او باقی نمی گذاشت.
او درتمام زندگیش رنج کشیده بود. به سختی زندگی کرده بود. خود البته خواسته بود و از هر کاری که می کرد لذت می برد. فکر می کرد به دنیا آمده است که در خدمت مردم باشد.

با تاسیس "موسسه توانمندی ماندگار دروازه غار" به زنان و کودکان می آموزد چگونه لباس بدوزند و سپس چگونه خود آموزش دهند.
هرچه در طبق دارد می گذارد که این موسسه را به پا دارد، استوار دارد، وسعت دهد.
دیگران، در همان محله های فقیر نشین و از دیگر نقاط ، آن ها که عشق عمیق صفا پوینده را در خدمت به مردم حس می کنند، پا جلو می گذارند. از همه جا کمک می رسد اگر چه همواره مشکلات زیاد است بخصوص مشکلات مالی. ولی این بنیاد پا می گیرد، با مشاوره و همراهی افراد تحصیل کرده و علاقمند به پرورش و رشد زنان و کودکان در مناطق فقیرنشین.
فعالیت ها گسترده می شوند. به سایت این بنیاد نگاه کنید: جشن های متعدد و جایزه های فراوان ، کلاس های گوناگون.
http://amdg.ir


"ماندگار" خانه ی دل صفا بود
و با چنگ و دندان آن راحفظ می کرد

خانم انوری مسئول فرهنگی " موسسه آوای ماندگار دروازه غار " و دبیر خبرنامه ی موسسه که در پنج سال گذشته با "ماندگار" همکاری داشته است، در یک گفت و گوی تلفنی می گوید:
"صفا یک دنیا عشق بود. تک تک سلول های وجودش برای بهبود شرایط زنان و کودکان دروازه غار که پر از خطر و آسیب هستند می جوشید. تمام سختی های آنجا را به جان می خرید. صفا پراز تجربه بود و حاضر بود برای آنها هر کاری بکند که توانمندشان بکند و شرایط بهتری برایشان فراهم آورد.
صفا می خواست مجوز بگیرد برای "موسسه توانمند سازی ماندگار دروازه غار". از آنجا که پیش از این در خانه های کودک فعالیت کرده بود از جمله در "خانه ی کودک شش دروازه غار"، توانست برای این "ان جی او" جواز بگیرد و خانه ای قدیمی در دروازه غار را توانست از شهرداری برای این کار تخصیص دهد.
در خانه های کودک شعار" کار کودک ممنوع" مطرح بود. به اعتقاد صفا وقتی کودکان را از صحنه ی کار حذف می کنند، یک نیروی کار از خانواده گرفته می شود. و او به فکر تاسیس یک مرکز توانمندی می افتد که بتواند کودکان و زنان را توانمند کند.

در آغاز کلاس های سواد آموزی تشکیل می دهد و سپس کلاس های تولیدی و حرفه آموزی تا آنها را روی چرخه ی تولید بیاورد، کاری متناسب با آنچه که فرا می گیرند. عمدتاً به دخترها نخست آموزش سواد می دهد. فعالیت کودکان و نوجوانان بدون درگیر کردن خانواده هایشان مشکل بود. هم می بایست زنان را از خانه بکشد بیرون و هم به آنها سواد بیاموزد و هم حرفه آموزی.
این دانش آموزان و کارآموزان از طریق فروش کار خود در پروسه ی تولید توی کارگاه دستمزد می گرفتند.
بودجه ی موسسه ی ماندگار از جانب افراد دلسوز و خیر تأمین می شد، کسانی که صفا را می شناختند و به او اطمینان داشتند.
در هفت ماه گذشته که صفا در بیمارستان بود به علت تومور مغزی و سپس تومور پا، کسانی که در این سال های گذشته همراه او بودند هم چنان به کارش ادامه دادند. تمام مراحل خبرنامه ی 94 با نظارت مستقیم خود صفا انجام گرفت، تمام مراحل چیدمان خبرها و عکس ها در بیمارستان. به هیچ وجه نمی توانست حرف بزند ولی او با اشاره مقصودش را می رساند. من تک تک مطالب را می خواندم و او گوش می داد. سی دی را گوش می داد و عکس ها را انتخاب می کرد.

اکنون ما برای ماندگار نگه داشتن این موسسه احتیاج به حمایت ها ی مادی داریم. برای حقوق پرسنل، برای خرید مواد اولیه و غیره. صفا با اطمینانی که در میان مردم بوجود آورده بود افراد زیادی از "ماندگار" حمایت می کردند. "ماندگار" دوسال پشت هم از یونسکو تقدیر نامه گرفت. خانم دانشور از شورای شهر از موسسه دیدار کرد و بسیاری از مقامات فرهنگی.

"ماندگار" خانه ی دل صفا بود و با چنگ و دندان آن راحفظ می کرد. و امیدوارم همه ی کسانی که صفا را دوست دارند، ماندگار را به خوبی حفظ کنند."

با "ماندگار" خود نیز ماندگار شد

آرش پسر بزرگ صفا در گفت و گویی تلفنی می گوید: " هیچ وصیت نامه ای نداشت کجا خاکش کنیم. جایی در امامزاده طاهر، آنجا که دایی محمد و خاله را خاک کرده بودند باقی نمانده بود. می شد برای اقوام قبر دوطبقه بزنند اما می بایست با وراث در فرانسه و آلمان مشورت می کردیم و با وجود گذشته ی دایی محمد کسب اجازه آسان به نظر نمی رسید. بالاخره کنار آن یکی دایی کوچیکه که در جوانی تصادف کرده بود خاکش کردیم. صفا پناه همه بود. هرکس با کسی دعوایش می شد می آمد پیش صفا. و گفته بود اگر زمین گیر شدم دعا کنید من زودتر از این دنیا برم و به شش ماه نکشید. البته خیلی زجر کشید. خواهرش هشت سال توی بستر بیماری بود. صفا می گفت همه ی کارهام رو تو دنیا کردم. فقط دوتا مونده. ازدواج آن یکی پسرم و استقرار "ماندگار". " ماندگار" به همت خودش و همیاری مردم ثبت شد. می گفت شب و روز قلبم می تپد برای آزادی.
برنارد شاو یک جایی گفته است با تمام وجودم می خواهم تمام شوم. صفا هم همه چیزش تمام شده بود. گفته بود اعضایم را بعد از مرگ بدهید به نیازمندان. ولی دیگر چیزی از اعضایش نمانده بود. مغزش را که خیلی دستکاری کرده بودند، پاهایش را هم. وقتی هم که پایش را عمل کردند، زبانش بسته شد. فکر کن با تمام وجود می خواست با من صحبت کند نمی توانست. بعد یاد گرفته بود با تغییر حالت صورت و دست ها منظورش را برساند.
قبل از اینکه صفا "ماندگار " را در دروازه غار ایجاد کند، در دوسه خانه ی کودک دیگر مشغول به کار شده بود ولی نه روابط و نه اهداف آنها باب طبع او نبود تا اینکه "ماندگار" را تاسیس کرد. و با این "ماندگار" خود نیز ماندگار شد. تنها کمک دولتی محل موسسه بود، وگرنه تمام هزینه ها صد در صد با کمک های مردمی و نمایشگاه هایی بود که برگزار می شد. در خانه های کودک دیگر نه روابط و نه اهداف آنها باب طبع او نبود تا اینکه "مانگار " را تاسیس کرد. با هیاًت امنا گاهی درگیری داشت. آن ها می گفتند تو به کار تولیدی مشغول شده ای. صفا می گفت: لازمه. یک دختر 13 ساله برای یک تی شرت خودش را می فروشد. الان همان دختر یک چرخکار ماهر شد و بعد از این جا رفت و با حقوق 400 هزار تومان استخدام شد. در این موسسه کلاس های بهداشت دارند، کلاس های آئین زندگی، روانشناسی.
وقتی از سر خاکش برگشتم احساس آرامش می کردم. همه ی کارها به کمک همه ردیف شد. حتی فیلمی از مراسم تشییع تهیه کردند. وقتی مامان فوت شد از همه جا همه تماس گرفتند.
و هنگامی که نامه ی 15 سال پیش او را در مراسم تشییع او خواندم نوشتم: تولد: بهار 1337؛ غروب: زمستان 1394. تا ابد پاینده و "ماندگار"


vancouverbidar@gmail.com