چـرا «بـینش بنیادی ِجهان ِهستی» در فـرهـنگ ایـران در «جـام جـم» اسـت


منوچهر جمالی


• انسان از« کـاویدن » در زیـر «ســنگ نــشـان» «مـاده ای» می یـابـد که مـیـتـوانـد ازآن، «جـام جـم» را بسازد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۱ آذر ۱٣٨۵ -  ۱۲ دسامبر ۲۰۰۶


چـرا «بـینش بنیادی ِجهان ِهستی» در فـرهـنگ ایـران در «جـام جـم»   اسـت
نه درقرآن ، نه در گاتا ، نه در تورات، و نه در انجیل ، و نه د کاپیتال،   و نـه درکتاب مقدس دیگر ...
هـرانـسـانی با جـام جـم ِخـردش،
« انـدازه ِهـمه چـیزها » مـیشـود
 
چگونـه خـو د ِ خـدا( = سـیمـُرغ )
گنج در گیتی، وگنج درهرانسانی،« مـیشود »؟
 
انسان از« کـاویدن » در زیـر «ســنگ نــشـان»
«مـاده ای»   می یـابـد که مـیـتـوانـد ازآن، «جـام جـم»   را بسازد
 
داستان گرشاسپ ، پدر زال زر
که « جام جم » را از   «گنجی » میسازد
که در زیر « سـنگ نـشـان » نهفته است
و بهمن ، پسراسفندیارزرتشتی نیز ، درپایان عمرش
این جام جم را در زیر بالین رستم ، نوه ِ گرشاسپ می یابد
 
بازگشت از«بینش اهورامزدائی»، به« بینش سیمرغی »
 
خانواده ِ گرشاسپ، زال ، رُستم   و دخـتـران رُسـتم
سازنده جام جم ، یا فرهنگ ایرانـنـد ، نـه زرتـشـت
*********************************
 
فرید الدین عطار، درغزلی میگوید
دوش عشقت درآمد از دردل      من زغیرت ، زپای   ننشستم
گفت: بنشین و، جام جم درده      تا ز جام جمت ، کنی   مستم
گفتمش: جام جم بدستم   بود      طفل بودم ، زجهل، بشکستم
گفت اگرجام جم شکست ترا     دیگری، بـه ازآنـت بفـرستم
سخت درمانده بودم و عاجز     چون شنیدم من این سخن ، رَ ستم
آفـتـابـی بــرآمــد از جـانـم       من زهردوجهان ، برون جستم
ازبلندی که جان من برشد     عرش وکرسی، بجمله شد پستم
 
عشق، ازعطار، جام جم را میخواهد، تا لبریزازباده وجودخود انسان، بنوشد ومست گردد ، ولی عطار، ازروی جهالت، آنرا شکسته و دورانداخته است . ولی عشق، به او نوید میدهد که نومید مباش، من جام جمی نو برایت میفرستم ، و با شنیدن این مژده است که عطار ، رهائی می یابد، و ناگهان درمی یابد که ازجانش ، آفتابی، بیرون آمده است ( یا به سخنی دیگر،ازنو، جام گیتی نما شده است )، که اندیشه دوجهان بودن هستی را، درهم پیچیده ، و به او چنان« منش متعالی » داده که عرشی وکرسی که جایگاه نشست « الله » است ، برایش ، پست وناچیزگردیده است .
چگونه شد که جام جمی را که عطار،ازجهل کودکانه اش، شکسته بود ،    با مژده ای که عشق به او میدهد، ناگهان دروجود خود ، بازمی یابد ؟
این جام جم ، ساخته شده از همان گنجیست ، که دردرون هرانسانی هست، و همان تخمیست که ازخوشه سیمرغ ، درانسان، نشانده شده   است ،   واگر هزار بار نیز آن جام   را بشکنند ، باز عشق، ازنو، جام جم تازه ای ، از این گنج درانسان، میسازد .
 
آسـمان ،   هـمه با غ است
و گیتی ، هـمه   گـنج   است
 
فرهنگِ زال زرو رستمی ، استوار برتصویر ِ « گـنجـشدن خدا، در زمین و دروجود ِانـسـان » است . آفرینش گیتی و انسان ، چـیـزی جز روند   گنجشدن خدا در زمین و درانسان نیست . خود ِ گوهر وذات خدا ، تحول به گنجی در درون همه جانها درگیتی ( گیتی، به معنای مجموعه جانهاست ) و درانسان می یابد . « آفرینش» ، روند ِ« گنجشوی خدا در زمین » است .
ما امروزه ، برای بیان اصالت انسان، دراینکه اواندازه همه چیزاست، و دراستوارساختن آنچه درشعارسکولاریته خلاصه میشود، دچاراشکالات فراوانیم ، چون این« تصویر بنیادی آفرینش» را ، از ما غصب کرده اند ، و مُهر ِ« جاهلیت وبی فرهنگی وبدویّت و افسانه وخرافه » بدان زده اند .
تصاویر ِ « جام جم » ویا « وجود گنج درخود ، وجستجوی این گنج درخود» ، ویا « ساختن جام جم ازآن، که با آن میتوان سراسر جهان هستی را دید، و نیک وبد را، با بینش مستقیم خودِ انسان یافت » ، تصاویری هستند که با « تصویرپیوستگی خدا با انسان » درفرهنگ سیمرغی، رابطه جدا ناپذیر دارند . جهان هستی ( خدا و گیتی باهم )، درختی است که فرازش ، سیمرغ ، خوشه ایست که دارای   تخمهای وجود همه انسانهاست . سیمرغ ، خود را، که مجموعه این تخمها باشند ، فرومیافشاند، و این تخمها، درتن هرانسانی، کاشته ویا نشانده (= نشان ) میشود ، و یا نطفه ایست که سیمرغ، درهمآغوشی با هرانسانی ، در زهدان تن هر انسانی ( تن ، به معنای زهدان است )   میاندازد، یا به اصطلاحی دیگر، « نقش می بندد » . « نشان » و« نقش»، بیان وصال سیمرغ یا بُن جهان ، با انسانست .
این « نشاندن » تخمه وبذرخدا در زمین   ، یا انداختن نطفه خدا درزهدان تن انسان ، که « نقش کردن =جماع و گائیدن » باشد   ، درآغاز، مفاهیم ِ « نشان» و « نقش » را در اذهان آفریده است . سیمرغ ، خودرا درهمه جا « نشانده » یا « نقش کرده » است . در هرانسانی ، نشان و نقش اوهست . « نشان » و « نقش »، معنای « آبستن شدن مستقیم ِ هر انسانی را ازخدا» داشته است . دروجود هرانسانی ، نشان یا نقش سیمرغ هست. ازاین رو ، گیتی و انسان ، « گـنـج » ، شمرده میشدند ، چون « گنج » که « گین + زه » باشد ، به معنای « زهدان زاینده » است. این اندیشه « گنج شدن خدا درزمین و درتن انسان » ، چند برآیند گوهری داشته است ، که درفرهنگ ایران ، هرگز فراموش نگردیده است .
۱- تخم وبذرسیمرغ ، بذری بود که « کل جهان هستی را درفرد انسان » داشت .
۲- ازآنجا که این گنج درهرانسانی ، نهفته بود ، هرانسانی میتوانست آنرا مستقیم ، بجوید و بیابد ، و بدینسان هرانسان، خودش اندازه و سنجه و ترازوی همه نیک وبدها ، و کلید همه درهای بسته میشد .
٣- بینش حقیقی دردسترس هرانسانی ، از راه جستن و آزمودن بود . جم (= ییما ) ، بُن هرانسانی بود . این تصویر« گنجشدن خدا درانسان» ، تبدیل به تصویر« جام جم » گردید .   درداستانی که درگرشاسپ نامه ، از گرشاسپ ، نیای رستم میاید ، و دراین مقاله بررسی خواهد شد ، دیده خواهد شد که گرشاسپ ، چگونه ، ازهمین گنج نهفته سیمرغ ، جام جم را میسازد . به عبارتی دیگر، خانواده سام و زال و رُستم ، نخستین یابندگان « جـام جـم » ، یا « خرد بهمنی » هستند، که بنیاد فرهنگ اصیل ایران بوده است .
این داستان ، گواه برآنست که فرهنگ ایران، که استوار بر« بینش حقیقی انسان ، از راه جام جمست »، و مستقیما ، گواه بر « اندازه هرچیز بودن ِانسانست » که بنیاد حقوق بشریست ، فرهنگیست که ازخانواده زال زرو رستم ، فراجوشیده شده است .   این اندیشه ژرف مردمی ، درتضاد با همه « ادیان نوری ، که زرتشتیگری و یهودیت و مسیحیت و اسلام باشند » بوده است و میباشد .
خواه ناخواه ، این اندیشه درایران ، سپس اززرتشت والهیات زرتشتی و ازاسلام ، بسختی سرکوبی شـد ، چون بیان ِ اینهمانی گوهری خدا با گیتی وبا انسان هست ، بدین گونه، خواه ناخواه ، تصویر « خوشه بودن گوهرخدا » ، که مورد نفرت همه آنها بود ، کنارنهاده شد ، و « بـاغ   آسـمـان » ، بجای تصویر ِ « خوشه » نهاده شد . آسمان ، « باغ » است . البته واژه ِ« باغ » ، همان واژه « بغ » میباشد ، وواژه « باغه »   هنوز درکردی، به «   بسته گیاه » گفته میشود ، و «باقر» درکردی، به « مس » گفته میشود، که نماد عشق ورام ( = زهره ) است، و درترکی، « باغ » ، بند و رشته است ، که نماد عشق است( لوف = ریسمان ) ، و « باغیر» درترکی،   نام جگراست، که بهمن ، میباشد، که با تولید وجریان خون ، همه اندامها را به هم پیوند میدهد ، و « اصل میان » درتن انسان میباشد. و اندیشه « بـقـا و بـاقـی » که ازهمین ریشه « بغ وباغ » است، ازهمینجا ، سرچشمه گرفته است ، چون دراین فرهنگ ، بقا وباقی بودن ، فقط از راه ِ« عشق ورزی و همآفرینی وهماندیشی وهمپرسی وهمبستگی» ممکن شمرده میشده است ، نه از راه اطاعت از احکام این دین، یا ازفرمانهای آن شریعت. همچنین هرکسی، درآن ِمرگ ، به وصال سیمرغ (= بغ ) میرسیده است . درگرشاسپ نامه بخوبی « باغ بود ن ِ سیمرغ درآسمان » دیده میشود.
پدید آمد ان مرغ هم درزمان     ازو شد چوصد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان درهوا سرنگون    شکفته درختان درو، گونه گون
این اندیشه ِ« باغ بودن فراز» و« گنج بودن گیتی » ، در غزلیات مولوی فروانست . ازجمله میگوید
تا « نقش تو »   درسینه ما « خانه نشین » شد
هرجا که نشینیم ، چو   « فردوس برین » شد
بهشت فرازین ( برین ) درگوهرخود انسان ، نهاده میشود
آن فکر وخیالات چو یاءجوج و چوماءجوج
هریک چو رخ حوری و چون لعـبـت چین شد
آن « نقش » که مرد و زن ازآن ، نوحه کنانند
گر « بئس قرین » بود ، کنون ، « نعم قرین » شد
این « قرین شدن تخم سیمرغ با انسان » که هم درزرتشتیگری وهم دراسلام ، بنام تخم اهریمن و ابلیس، « شوم و ناپاک ونفرین» کرده شده بود ، بازبه کردار، « تخم و نطفه سیمرغ» شناخته میشود ، و « نعم قرین » میگردد .
بالا ، همه « بـاغ » آمد   و،     پستی   ، همگی ، « گـنج »
آخر تـو چـه چـیـزی ؟    که جهان ، ازتـو ، چـنـیـن شد ؟
این « خود، نشاندن سیمرغ ، که بُن کل جهان درانسان» باشد ، گنجی در درون خاک تیره هرجانیست که باید جُست و یافت . « بینش » ازاین پس ، چند برآیند مهم دارد که باز یاد آوری میشود :
۱-این تخمی که درانسان نشانده شده ، تخم کل جهان هستی است. ازرویش یا سبزشدن و روشن شدن این تخم ، بینش به کل – خدا وگیتی – یافته میشود . اینست که جام ، درهزوارش ، « مانمن »، یا « مینوی مینو» هست ، که گوهر بهمن است . بسخنی دیگر، جام جم ، بهمنست.
۲- امکان بینش به کل حقیقت ، درهرانسانی هست
٣- گنج، جستنی است ، وهرکسی، باید خودش مستقیما این گنج را درخود ، ودردیگران ،بجویدوبکاود.
بینش بنیادی وحقیقت، استواربرجستجوی همیشگیست، چون این گنج ، پایان ناپذیراست . هیچکسی ، معلم «   بینش بنیادی » نیست . جستجو وآزمایش ، اصل کلی است
این اندیشه، سپس با آمدن خدایان نوری، چنین تحریف و مسخ ساخته میشود که خدا ، درانسان ، چیزهای بسیار گرانبها نهاده است. واین چیزگرانبها ، معمولا ، همان « میثاق وعهد عبودیت و تسلیم شدن وایمان » ازآب درمی آید . اگر دقت شود اسدی توسی ، هرچند که درآغاز، بدان اشاره میکند که یزدان، این گنج را درآن نهاده است، ولی درپایان همان سخنی را میگوید که عرفان وبالاخره مولوی، سپس گفته اند :
همه نیکوئیها ، به مردم نکوست    زیزدان، تما م آفرینش بدوست
سپهریست نو، پُرستاره   بپای       جهانیست کوچک ، رونده زجای
چو گنجیست ، درخوبترپیکری    درو- ایزدی گوهر-   از هر دری
مرین گنج را هرکه یابد   کلید     در ِ   راز یزدانش ، آید   پدید
ببیند زاندک سرشت آب و خاک
دو گیتی ، نگاریده   یزدان   پاک
یکی ، « دیدنی» ، روی و فرسودنی
« نهان دیگر» و جاودان بودنی
دلت را همی گرشگفت آید   این    به چشم خرد ،   خویشتن را ببین
تنت ، آینه سازو ، هردوجهان       ببین اندرو ،   آشکار و نهان....
همه با تـوسـت ، ار بـجـوئـیـش   بـاز
نـبـایـد کـسـی ، تـا گـشـایـدت   راز
ازایـن بـیـش ، چیزی   نـیـارمـت ،   گـُفـت
بس این ،        گر دلت   با خرد هست جفت
اسدی هم دراین جا ، با ترسی که ازهمه مراجع دینی   دارد، ازگفتن بیش ازاین ، خاموشی برمیگزیند . درتو، همه چیزهست ، و برای گشودن این گنج بینش ، نیازبه کسی نداری که آن را برایت بگشاید . تو نیاز به رسول و پیامبر و واسطه ، و سایر زنجیره ِ واسطه ها که جانشین نخستین واسطه میشوند، نداری .
بجای آنکه به این شریعت و آن آموزه دینی بچسبی، و با ظاهرسازی اطاعت ازاین رسول و ازآن کتاب ، اعتماد مردم را بربائی ، و خود را زاهد و متقی و اهل ایمان   بنمائی ، گنج درون خود را بجوی و بیار، که   نقش و نشانش را هر روز درخود ، می بینی ، و اگرآن نشان را ، پی کنی ، به آسانی آن گنج بینش را خواهی یافت
تو آن زمان که شـدی گـنـج ، این ندانستی
که هـرکـجـا که بـود گـنـج ،   ســرّ   کـنـد   اغـمـاز
بدزدی و ،   بنشینی به گوشه مسجد
که من   جـُنـیـد زمانم ،   ابـایـزیـدِ    نیاز
قماش بازده ،      آنگاه ،     زهد   خود میکن
مکن بهانه ضعف و ، فرومکش آواز   ( مولوی )
این اندیشه « نهادن گنج درانسان » ، که همان « آبستن شدن انسان ازخدا = نقشبندی» ، یا « نشانده شدن تخم خدا، درزمین تن انسان = نشان » باشد ، گوهر « تـصـویـر انسان » در عرفان، باقی ماند . خدا درانسان ، گنج شده، یا ، نشانده شده است ، یا نقش شده است( نقش، به معنای ِ گائیدن است، لغت نامه ) . آنها تصویر خلق آدم را درقرآن ، دراین راستا تاءویل میکنند که ، الله هم درانسان ، گنج « می نـهـد » . هم « نهادن » درفارسی ، معنای جماع کردن و گادن دارد وهم « نهاندن » درکردی ، معنای « مجامعت » و« نیهان» معنای جماع دارد . و نام کتاب مانی که « گنج زندگی یا سفرالاحیاء » باشد niyaani zindagaan نامیده میشود . و درست واژه « نیاندن » درکردی ، به معنای جماع کردن است ، و « نیان » ، دارای همه برآیندهاست ۱- نهادن ۲- انجام دادن آبیاری ٣- نگاه کردن ۴- غرس کردن تخم ۵- دفن کردن ۶- جماع . این معانی ، معانی فراگیر« گنج » را دربرمیگیرد .البته ابلیس درقرآن ، کسی جز همان سیمرغ ، خدای زال زر ورستم نیست( ابلیس ، درهمه متون به معنای مهتر یا شاه پریانست که سیمرغ ، خدای عجمان بوده است)، واین ابلیس ، تنها کسی است که معنا و مشخصات این گنج را میشناسد ، و طبعا میداند که این گنج ، بیان « اندازه هرچیز درجهان   بودن ِانسان » است ، طبعا ، الله ، مجبورمیشود که ابلیس را به دروغگو ، درهمه جا مشهور سازد ، تا انسان، به   سخن او گوش ندهد، که او خودش ، میزان وکلید ونوراست . الله ، این دروغ ساخته شده   را که برضد حقیقت است ، درکتاب مقدسش درجهان، پخش میکند ، که کسی به « ابلیس دروغگو » گوش ندهد . « مخترع دروغ » که الله است ، تهمت دروغگوئی را به ابلیس میزند . درواقع ، نخستین دروغگو ومبتکر دروغ ، خود ِ الله است . « کاذب بودن ابلیس » ، فقط   دروغیست که الله ، به او بسته است ، و هیچ گونه حقیقتی ندارد ! شعرای عرب ، که محمد، همه آنهارا ، به علت شعرسرودن ، کاذب میخواند ، الهامات شاعرانه خود را ، از« عمرو فرزدق » میدانستند .   البته این « عمرو » ، وجودی جز « امـرو » نیست، که نام ِ سیمرغ بوده است . سیمرغ ، که خوشه درخت کل زندگیست ، خود را درآغاز ، دردریای ورورکش ( ورو= بوریا +   کش = زهدان   . زهدان نی ها = نیستان ) تکان میدهد و میافشاند . این بخش را، سپس به مرغی، بنام « امرو= عمرو » نسبت میداده اند. « عمرو فرزدق » که ملهم شعرای عرب بوده است، همان « امرو+   پرزه + داک » است . «پرژان » هنوز درکردی، به   معنای « افشان شدن آب با بذر بر زمین » است ، و پرژاندن ، افشاندن است .   و پسوند « داک = دق » ، به معنای مادراست .   سپس این دانه های افشانده شده در دریا ونمناک را ، بوسیله مرغی دیگر، بنام « چمرو »   که معربش « جمره » شده است ،   بر روی سراسر زمین، میپراکنده است . درواقع ، «عمرو فرزدق » ، که« سیمرغ تخم افشان» باشد ، با تخمهایش ، بینش وشناخت را به شعرا ، الهام میکرده است . کاشتن دانه ، درسبزشدن ، تبدیل به « دانائی » میشد .عطار، بربنیاد این پیشینه ذهنی ، آورنده این گنج را « عمرو بوعثمان » میداند .
عمرو بوعثمان مکی، درحرم      آورید « این گنج نامه درقلم »
گفت: چون حق مید مید این جان پاک
درتن آدم ، که   آبی   بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سربسر        نی خبریابند از جان ،   نی اثر
گفت ای روحانیان آسـمـان            پیش آدم، سجده آرید این زمان
فقط به خاطر آنکه کسی آگاهی نیابد ، روحانیان آسمان را امربه سجده کردن میکند ( نه برای اطاعت کردن )
سرنهادند آنهمه برروی خاک    لاجرم یک تن ندیدآن « سرّ پاک »
بازابلیس آمد و، گفت این نفس      سجده ای ازمن نبیند هیچکس
گر بیندازند   سرازتن مرا       نیست غم، چون هست این گردن مرا
من همی دانم که آدم، خاک نیست
سـردهم ، تا «   سـرّ بـبـیـنـم » ، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین   
  سرّ بدید او ، زانکه بود اندرکمین
حق تعالی گفت ای جاسوس راه     تو به سرّ ، دزدیدئی این جایگاه
« گـنـج چـون دیـدی ، کـه بـنهادم نـهـان »
« بکـُشمت ، تا سرّ نگوئی در جهان »
زانکه اندرخفیه بیرون از سپاه        هرکجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی درچشم آنکس کان نهد      بکشداورا و خطش برجان نهد
« مردگنجی ، گنج دیدی آشکار»      سربریدن بایدت کرد اختیار
ورنبرم سر، زتن این دم ترا      بی سخن،   باشد همه عالم ترا
گفت یارب، مهل ده این بنده را      چاره ای کن این زپا افکنده را
حق تعالی گفت مهلت برمنت       طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو « کـذ ّاب » خواهم زد رقم       می بمانی تا قیامت متهم
بعدازآن ابلیس گفت : این گـنج پـاک
چون مرا شـد روشـن ، ازلعنت چه باک
«ابلیس » که درعربستان ، نام «مهتر، یاشاه پریان» بود، وهمه میدانستند که ابلیس ، « خدای عجمان» هست ( عجم = اجم =   نیستان ) درست ، « خدائی بود که ، تحول به گنج درانسان می یافت » ، و طبعا تنها کسی بود که ازاین راز، آگاهی داشت ، چون «این خودش بود که گنج درنهان انسان شده بود» .
ادیان نوری ، هنگامی میتوانستند خود را درهراجتماعی ، استوارو پایدارسازند ، که انسان ، دست از یقین ِخود، به سرچشمه بینش بودن ، و اندازه هرچیزبودن ، و تخم ِ خدا بودن ، بکشد .   اینست که ابلیس (= خدائی که گنج درانسان میشد ) بایستی متهم به دروغگوئی بشود، تا هیچکس به ادعای او، که گنج بینش کل جهان دراوهست ، گوش ندهد ، و همچنین باید ازشهر(= ازجوامع انسانی) رانده و اخراج بشود ، ویا انسانها ، ازاو روبرگردانند و به او پشت کنند .   فریدالدین عطار دراین داستان ، درست نشان میدهد که الله ، ابلیس را متهم به دروغ ، و لعن ( راندن )   میکند ، تا انسانها ازاین گنج نهادن ، باخبر نشوند، و ندانند که   خودشان، کلید گشودن همه بندها هستند . تا انسانها ندانند که تخم خدایند . تا انسانها ندانند که اندازه و سنجه همه چیزهایند.
همین واقعه ، در داستان جمشید درشاهنامه نیز، که روایت موبدان زرتشتی است ، روی میدهد . جم ، برای آنکه با خرد وخواستی که ازاین خرد برآمده ، خوشزیستی ( خرداد ) و دیر زیستی ( مرداد ) را که دوغایت اصلی زندگی درگیتی است را واقعیت بخشیده ، به دروغ، متهم میشود ( همچنین دراوستا متهم به دروغ میشود. زامیاد یشت ، کرده پنجم ، پاره ٣٣) ، و همچنین نخست موبدان و آخوندها ، و سپس همه ارتشیان وسپهبدان ، ازاو رو برمیگردانند ، و همه، به ضحاک پرازهول و اژدها پیکر،،که بینشش ، ازخرد خودش نمی جوشد ، رو میآورند، و مفتون و مسحور اژدهاپیکری وبیم آوری او میشوند . سپاهیان وسواران ایران
شنودند کانجا یکی مهتر است      پرازهول ، اژدها پیکراست
سواران ایران، همه شاه جوی    نهادند یکسربه ضحاک روی
بشاهی براو آفرین خواندند     ورا شاه ایران   زمین خواندند
کشش ِنیروی افسونگر ِ« ترس انگیزی و اژدهاپیکری» برسپاهیان ایران ، به مراتب بیشتر« ازنیروی خردِ بهشت سازو زندگی پرورجمشید درگیتی » است ، که « جهانی بی بیم » میسازد .   انسان ، وارونه ِ اندیشه زرتشت ، با آگاهی کامل ، میان « زندگی= ژی » ، و « اژی= ضد زندگی= اژدها » ، بطور بدیهی ، «خردِ زندگی پرور» را برنمیگزیند ، وحتا ، تغییراندیشه میدهد، و درست ، « اژی = اژدها » را ، بر « ژی = خرد زندگی پرور جمشیدی » برتری میدهد. انسان ، افسون « هول انگیز= منذر» میشود ، و از « نابود سازنده بیم از زندگی »که جمشید باشد ، روی برمیگرداند   . « جمشید= جم + شید » ، چنانکه نامش، بهترین گواه برآنست، فرزند « شید= چیت= شیت = نای به ، یا سیمرغ ، یا خدا » است. نه تنها او ، بلکه همه انسانها مانند او، درفرهنگ سیمرغی ، فرزند خدا شمرده میشدند ، و این ادعای فردی شخص او نبود که علت انزجارازاو گردد . مسئله ، مسئله « انزجار از تصویر انسان، به کردار فرزند خدا » بود . انسانها هیچکدام ، حق ندارند که فرزند مستقیم خدا باشند. همه این انسانها، باید رانده ، و ازمیان ، اره شوند . پس ، ترس انگیزی و« زندگی آزاری= زدارکامگی » ، و کشتارو جهاد   وتحمیل عقیده   هم ، جاذبه وسحرخودش را دارد .
گزینش « ضحاک ، خدای پیمان بربنیاد قربانی خونی ، که ازاین پس ، خدای مهر هم خوانده میشود » ، بجای « جمشید» که « خرد بهمنی = جام جمی » داشت ، و دراین جام ، دردهای انسانها را در ژرفهای چاههای گمنامی میدید ، و به رهائی آنها ازگزند میشتافت ، گزینشی است که درتاریخ بشریت بارها رویداده است . رانده شدن جمشید ، و آواره شدن جمشید و به دونیمه اره شدن او ، پیآیند همان « گنج   شدن خدا درانسان بطورکلی» هست.   چنین انسانی ( نه تنها فردی مشخص و استثنائی ) ، باید از همه اجتماعات ، رانده شود . اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که خدا دراو، تبدیل به « گنج جستنی » شده است .   اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که خردش ، اندازه همه چیزهاست . اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که جام جم دارد . ازاین رو، جای شگفت نیست که جام جم ،   فقط در زیر بالین رستم، فرزند زال زر ، مدافع « گنجشوی سیمرغ درانسان » یافته میشود .   آرمان جام جم ، اشتیاق گوهری عطار وحافظ و مولوی ، به زنده شده تصویرجمشید است که روزگاری دراز ، بُن همه انسانها شمرده میشد ، و الهیات زرتشتی ، اورا از « نخستین انسان بودن ، و بُن همه انسانها بودن » انداخت . رستاخیزفرهنگ ایران ، در رسـتـاخـیـز ِ تصویر انسان جمشیدی ، ممکن میگردد . هرکسی که به میزان بودن و معیار بودن خود پی برد ، ازاین پس ، ازخدایان والاهان نوری ، رانده ( لعن) و نفرین میشود، و دروغگو نامیده میشود . شناخت میزان بودن خود ، قرین با لعنت خدایان است .   ولی ابلیس ( سیمرغ درون انسان ) ارزش این شناخت را آنقدر عالی میشمارد ، که هیچ لعنی و نفرینی و اخراج از بهشتی ، اورا ازاین شناخت باز نمیدارد . بگذارید دراجتماع ، ابلیس نامیده بشوید، ولی خودتان، یقین به اندازه بودن خود در بینش، داشته باشید !   هرمعرفت   بنیادی ، با چنین گستاخی، و عذاب بردن از این راندگی و تبعید و مطرودیت ، خریداری میشود . رستاخیز فرهنگ ایران، و اصالت انسان دراندازه وکلید همه چیزبودنش ، با بازگشت جمشید، ممکن میگردد، که خردش ، جام گیتی نما هست . جمشیدی که بنام « منیدن » ، تکفیر و مطرودشد ، برای این تکفیرشد که ، « منیدن » ، به معنای ِ اندیشیدن برپایه پژوهیدن خود مورد غضب خدای نوری تازه واردگردید . هرجا که منیدن انسان ،« من » انسان شد ، او، اندازه و سنجه همه چیزمیگردد، و طبعا ازهمه قدرتها ، رانده ونفرین و طرد میگردد . بقول سنائی :
تا مخرقه ( دریده وپاره شده ) و رانده هر درنشوی
نزد همه کس ، چو کفرو کافر نشوی
حقا که بدین حدیث ، همسر نشوی
تا هرچه کمست ،   ازو، تو کمتر نشوی
تاریخ   حقیقی ایران ، تاریخ نانوشته ِ این دیوانگان ورندان و مستانست ، که هزاره ها ، در دیوانگی و مستـی و رنـدی ، این راندگی و نفرین شدگی و خوارشمردگی را با عذاب دوزخیش، تاب آورده انـد ، و هیچ قلمی در هیچ تاریخی، از این گستاخان بزرگ فرهنگ ایران ، نامی نبرده است ، و به آن هم افتخارهم نکرده است . کودکان ، درکوی و برزن ، این بزرگترین دلیران فرهنگ ایران را ، سنگبارکرده اند و عقلای قدرتدوست و سود پرست ، آنهارا مسخره کرده اند ودست انداخته اند . آری همین دیوانگان ، که ازدید شرع اسلام   ، بی عقل بوده اند ، در جام   گیتی نمای خرد ی   که جمشید برای ایران به هدیه آورد، نگریسته اند . عطار میگوید :
خوش بود گستاخی او ، خوش بود
زانکه آن دیوانه ، چون آتش بود
درره آتش ، سلامت کی بود     مرد مجنون را ملامت کی بود
چون ترا دیوانگی آید پدید     هرچه تو گوئی، زتو بتوان شنید
بینش حقیقی و«خرد راستمنش » ، نزد همین رانده شدگان، و دیوانه خوانده   شدگان ، و به خرابه های زندگی افتادگانست . عطار، درمنطق الطیر، سخنانی به « جغد= کوف »   ،   که مرغ بهمن ، یعنی همان « خرد جام جمی » است، و نامش « دوستدارحقیقت = اشو زوشت»است ، و با آمدن اسلام ، به خرابه ها رانده شده است، نسبت میدهد، که درست بیان همین « طرد ولعن بینش حقیقی » است .
کوف(= جغد) آمد پیش ، چون دیوانه ای
گفت من،   بگزیده ام ویرانه ای
عاجزم ، اندر خرابه مانده ای
درخرابی ،   جان ، روان افشانده ای
گرچه صد معموره ای ِ خوش ، یافتم
هم مخالف ، هم مشوّش   یافتم
هرکه در جمعیتی خواهد نشست
درخرابی بایدش رفتن ، چو مست
درخرابه ، جای میسازم   به رنج
زانکه باشد درخرابه ، جای گنج
عشق گنجم ، درخرابی ، ره نمود
سوی گنجم ، جز خرابی ره   نبود
دور بردم ازهمه کس ، رنج خویش
بوکه   یابم ، بی طلسمی ، گنج خویش
گنج ، در«آبادی ِعقل قدرتمدار، که غلام حلقه به گوش ِ قدرتست » نیست . حقیقت ، نزد عاقلان وهوشیاران ومصلحت اندیشان، که یا خودشان، براریکه قدرت سوارند ، و   یا عقل را به غایت قدرت یابی، بکارمی بندند ودرظاهر، همه قدرتمندان را،غاصب میشمرند، نیست .این منطق ِ جستجوی « خرد، دردیوانگی » ، « راستی ، درمستی » ، « گنج ، درخرابه » ، « شنیدن ِ حقیقت ، از رانده ومطرود » ، با همان داستان « راندن   ابلیس ازبهشت » و « رانده شدن جمشید ، ازجمکرد ، ودروغزن کردن او » ، پیدایش یافته است. این ابلیس ( = شاه پریان = سیمرغ ) است که در دل وخرد و جگرانسان، گنج مخفی شده است ، و برای این دروغزن و ملعون شده است، که هیچ انسانی ، به فکرجستجوی گنج حقیقت درخودش نیفتد ، وخودش را معیارشناخت حقیقت نکند، وگرنه ، هیچ دستگاه قدرتی ، حقانیت به موجودیت خود ، نمی یابد، ونمیتواند پایداربماند .   
اندیشه « گنج شدن خود خدا درانسان » که « غرس شدن تخم یا نهاده شدن نطفه خدا درانسان » بود ، تفاوت کلی با « همه دانی ، یا مرکزانحصاری روشنی بودن ِ اهورامزدا ویا یهوه و یاپدرآسمانی ویا الله » داشت . « خدا درانسان، اصل جستنی و روئیدنی و زائیدنی » میشد . انسان ، معشوقه خدا بود که خدا ، اورا میجست ، ودرانسان ، معشوقه ای میشد ، که   انسان نیاز داشت اورا بجوید . مولوی میگوید که :
گرترا آنجا « کشد»، نبود عجب      منگراندرعجز،     بنگر درطلب
کاین طلب درتو ، گروگان خداست
زانکه هرطالب، به مطلوبی سزاست
درادیان نوری ، انسان « نیاز به ایمان به بینشی و روشنی ازخدا» دارد . در فرهنگ سیمرغی ، انسان، نیاز به طلب و جستجو دارد، نه به ایمان.
درست درادیان نوری ، «ضرورت ایمان » ، جانشین ضرورت « طلب و جستجو » درفرهنگ سیمرغی میگردد . خدا درادیان نوری ، « کل روشنی » است ، ولی دراین فرهنگ زال زری ، همیشه درتاریکی وجود انسانست ،   وانسان را به جستجوی خود میانگیزد و میکشد.
خدا ، اصل جستجو میگردد، و ازانسان ، انسان جوینده میسازد . بزرگترین فضیلت وهنرگوهری انسان ، جویندگیست، نه ایمان . عطار، این نکته ژرف را که خدا اصل طلبست ، بارها ، به شیوه های گوناگون، بیان کرده است . ازجمله درمصیبت نامه   میگوید :
برفتاد ازجان خرقانی نقاب      دید آن شب ، حق تعالی را بخواب
گفت الهی، روزوشب درکل حال
جستمت پیدا و پنهان ، شصت سال
برامیدت ، ره بسی پیموده ام     طالب تو بوده ام تا بوده ام
ازوجود من رهائی ده مرا     نورصبح آشنائی ده مرا
حقتعالی گفت : ای خرقانیم     گربسالی شصت تو میدانیم
یا بسالی شصت چه روز وچه شب
کرده ای برجهاد خود ، مارا طلب
من ، درآن ، آزال الازل ، بی علتیت
کرده ام تقدیر ، صاحب دولتیت
بوده ام خواهان تو ،   بیش ازتو ، من
درطلب بودم ، ترا ، پیش ازتو ، من
این طلب، کامروز ازجان تو خاست
نیست هیچ آن تو ، جمله آن ماست
گر طلب ، ازما نبودی    ازنخست
کی زتو ، هرگزطلب گشتی درست
چون کشنده هم ، نهنده یافتی      خویش را بی خویش زنده یافتی
« روان » انسان ، اینهمانی با « رام » دارد، که هم خدای شناخت ، و هم اصل جستجو است. « شناخت » و« جستجو» ، دوچهره جفت ، از گوهر این خدایند . رام میگوید : نام من ، جوینده است . روان ، که یکی ازچهارپر ِمرغ ضمیراست ، اصل جستجو است . خدا درانسان ، میجوید .   مرغ چهارپرضمیر ، که تخم هُما یا سیمرغ باشد ، نام دیگرش ، « گوهر »   است ، که درتن انسان، نهفته شده است . اینست که انسان، درجستجو درضمیرش ( در دلش )، امکان بینش به کل گیتی دارد . ازاین گنج بود که جام جم ساخته میشد . اینست که انسان ، درگوهرش ، کلید دوعالمست . این تصویر انسان، با هیچکدام ازادیان نوری ، سازگارنیست . عطار، درمصیبت نامه، این اندیشه را بگونه ای بسیارروشن ، بیان میکند :
کاملی گفتست آن بیگانه را     کاخرای خر، چند روبی خانه را
چند داری روی خانه، پاک تو     خانه چاهی کن ، برافکن خاک تو
  چقدربه تزئینات و آرایش ظاهری خانه وجودت میپردازی، بجای آن ، چاهی درخانه وجودت ، حفرکن وبه کاو ، تا درخانه خودت ، به چشمه بینش وروشنی ازخودت ، برسی
تا چو خاک تیره برگیری زراه     چشمه روشن برون جوشد زچاه
آب، نزدیکست، چندینی متاب
چون فروبردی دوگزخاک ، اینت آب
کارباید کرد ،   مرد کار نیست     ورنه تا آب ازتو، ره بسیارنیست
ای دریغا ، روبهی ،      شـد، شــیرتو
تشنه میمیری و ، دریا ، زیر تو
تشنه ،   از دریا ، جدائی میکنی
برسـرگنجی ،   گـدائـی   میکنی !
ای انسان، خودت سرچشمه بینش جهانی ، آنگاه میروی گدائی بینش ازاین وآن میکنی ، و روبهکان را ، شـیر بیشه حقیقت میدانی !
ای عجب، چندان ملک در درد و رنج
برسرگنجند و میجویند گنج
تا نیامد جان آدم    آشکار      ره ندانستند سوی کردگار
ره پدید آمد ، چو آدم شد پدید       زو، کلید هردوعالم، شد پدید
آنچه حمله عرش، می پنداشتند        تا بتوفیق خدا برداشتند
آن ، دل پرنور آدم بود وبس     زانکه آدم، هردوعالم بود وبس
درمحیطی که شریعت اسلام ، راه نفس کشیدن را به همه بسته بود ، گفتن این حقایق   خطرناک، دراین عبارات ، هرچند با اندکی رنگ وروی اسلامی ، نیاز به گستاخی فراوان داشت ، وهنوز نیز دارد . تصویرخدائی که   خودش ، تحول به گنج   دروجود انسان می یابد، تا انسان، آن را ، دروجود خودش بجوید، و ازگدائی بینش و روشنی از دیگران ، امتناع ورزد ، بنیاد بینش مستقیم انسان میگردد ، وگدائی کردن بینش از هرمرجعی را ( همه پیامبران و همه کتابهای مقدس و ... ) برضد اصالت انسان ، یا به عبارت بهتر، برضد « خدای گنجشده دروجود انسان » میداند .
« گدائی بینش » ، توهین وخوارشماری خدا ، دروجود ِخود است . مفهوم « گـدائی » ، درغزلیات مولوی ، همیشه استوار براین اندیشه « گنجشوی خدا در درون فرد انسان، گنجشوی کل جهان در یک فرد ، اندیشه گنجشوی دریا، دریک قطره » است ، که اورا از هرمرجعی ، بی نیازمیکند . اینست که پیامبران درغزلیات او ،   « نمونه های چنین غنائی و گنجی » برای انسانها میباشند ، نه بیش ازاین .
 
 
نـشـان ونـقـش ِ گـنـج
نشان، با بی نشان،بهم پیوسته اند
 
 
هنگامی سیمرغ یا« ارتا» ، تبدیل به گنج نهفته درانسان شد ،   حقیقتی ناگرفتنی هست ، که درپوسته ِصورتی ویا نقشی دیدنی ، نهفته میشود . ولی « نشان ، با بی نشان» ، به هم پیوسته ، وازهم جداناپذیرند . مسئله ، حقیقت بیصورتیست، که کشش فوق العاده به پدیدارشدن درصورتها را دارد ، ولی در پیدایش درهرصورتی ، با ز بیصورت میشود . دراین فرهنگ ، نشان ونقش ، یک چیز مجازی نیست . انسان ، درنشانست که بی نشان را میجوید ومی یابد ، ولی برغم یافتن ، باز آن را درآن نشان ونقش ،   گم میکند ، وباز باید اورا، درنشان ودرنقش دیگرش، بجوید و بیابد . اصل جستجوی همیشگی حقیقت به این مفهوم ویژه « بیصورت ِ صورت اندیش، یا صورتیگر » دارد . ازاین گونه ِ پیوند « نشان با بی نشان » ، « نقش با بی نقش » است ، که جنبش همیشگی جستجو و اندیشیدن و آزمودن ، پیدایش می یابد .
بهترین گواه براین اندیشه ، همان تصویر« هـُدهـُد» درمنطق الطیر عطار است که دراصل ، « هو توتک » است، که به معنای « نـای بـه » ، یا به عبارت دیگر، « سیمرغ » است . هدهد ، که همه مرغان را بسوی سیمرغ میکشاند ، تخم خود سیمرغست ، که درهمه مرغان ، یا درهمه انسانها، موجود هست. درواقع ، همان اندیشه « مرغ چهارپرضمیر» است که درتخم وجود هرانسانی هست . به همین علت نام دیگر هدهد ، « بویه » هست . بویه ، به معنای « آرزو و جویندگی » است . درهد هد ، « شناخت» از « جستجو»، جداناپذیرمیباشد . انسان ، هیچگاه درپایان جستجو، به شناخت نمیرسد که درآن بماند . شناخت ، روند جستجوی همیشگیست . انسان هرچه را « میشناسد » ، صورتی سفت و یخ زده و افسرده میشود ، که فاقد بیصورت میگردد ، وطبعا جستجو ازسرآغازمیگردد .
خدا ، درهمان نشانش هم ، نقد است ، نه نسیه . انسان درگیتی، زندگی مجازی نمیکند . درهرصورتی ، خدا و حقیقت وبن ، نقد است . این خیالش هست که دریک چشم بهم زدن ، تبدیل به حقیقت میشود . این صورتیست که   شکل یخ افسرده را دارد، ولی با گرمای جستجو، آب روان میشود . خیالش ، نطفه نوریست که درجان می اندازد .   این پیوند دیالکتیکی « بی نشان درنشان » ، « بیصورت درصورت » ، گوهرخدای ایرانست ، که در غزلیات مـولـوی ، عبارتها و چهره های گوناگون و زیبا پیدا میکند ، وهمه این عبارتها ، همین گوهر خدائی را ، که بکلی با ادیان نوری فرق دارند ، بازمی تابند . دو نمونه دراین جا آورده میشود :
بجان شه که نشنیدم ، زنـقـد ش، وعده فردا
شنیدی نور رُخ ، نسیه ؟    زقرص ِماه ِ تـابـنـده
همه با ماست .     چه باما ؟         که خـود   مـائـیـم سـرتـاسـر
مثل گشتست درعالم ، که جوینده است ، یا بنده
« خیال شه » ، خرامان شد ، کلوخ وسنگ ، با جان شد
درخت خشک ، خندان شد ، سترون ، گشت زاینده
خیالش ، چون چنین باشد ، جمالش بین که چون باشد
جمالش ، می نماید در « خیال نا نماینده »
« خیالش» ، نورخورشیدی ، که اندر جانها افتد
جمالش ، قرص خورشیدی ، بچارم چرخ ، تازنده
این همان « اندیشه گنج زمین شدن آسمان یا خدا » است.
ای ازتو ، خاکی ، تن شده .   تن ، فکرت و گفتن شده
وزگفت و فکرت ، بس صور، در غیب ، آبستن شده
هرصورتی ، پرورده معنیست ، لیک   ، افسرده ای
صورت ، چو معنی شد کنون ، « آغاز» را ، روشن شده
یخ را اگر بیند کسی ، و آنکس نداند اصل یخ
چون دید، کآخر آب شد ، دراصل یخ ، بی ظن شده
این اندیشه « جستجوی بُن یا خدا،   همزمان با وصال همیشگی ، با بُن یا خدا » ، دیالکتیک فرهنگ سیمرغیست ، که درعرفان بازتابیده میشود :
عمری دل من درغمش ، « آواره شد ،      می جُستمش »
دیدم دل بیچاره را ،   خوش در خدا ، آویخته
این پیوند گوهری ِ « نشان با بی نشان» ، « صورت با بیصورت » ، « کلمه با معنی » ... با آمدن خدایان نوری ، بکلی متزلزل میشود. بهترین نمونه اش ، همان رابطه   با « بـُت » هست . یکی ، درصورتِ بُت، میتواند ، بیصورت را بجوید ، وبُن ویا خدا را « زهشی » و« انبثاقی » میداند ، وبـُت شکنی را ، عین بی فرهنگی وتوّحش وجهل میداند ، و دیگری درصورت ، ضد بیصورت ، ومانع ازتعالی وبزرگی بیصورت را   می بیند ، و درصورت شکنی ، اصل تعالی ( ترانسندس خدا، جدائی گوهری خدا ازگیتی و انسان) را ثابت میکند .
« نشان» و« نقش» دراین فرهنگ زال زری ، بیانگر« پیوستگی و وصال ِ بـُن جهان، یا سیمرغ » با « گیتی» ، و با « انسان » بودند . در « نشان » ، خدا ، تخم خود را در « زمین » می نشاند و غرس میکند ، و در« نقش» ، خدا با انسان ، همخوابه میشود ، و انسان ازخدا ، یا ازبُن جهان ، آبستن میشود ، و این « نقشبندی خدا درانسان» است. خدا، درانسان ، نگاشته میشود، « نگار ، یا انگاشته » میشد . خدا ، خود را در گیتی و درانسان « مینشاند» و یا « درگیتی و درانسان» ، « نقش می بندد » .
با آموزه زرتشت و پیدایش مفهوم « همزادی » که دوقلوها ، دیگر به هم چسبیده نبودند ودرگوهر باهم متضاد بودند ، این « بند = حلقه » ، که آنهارا به هم می بست ، ازهم بریده و گسسته شد . ولی « مفاهیم »   نشان و نقش ، دراذهان باقی ماند ، و طبعا می بایست ، معانی آنها ، به گونه ای، دگرگونه ساخته شود ، که دیگر معنای « وصال » و معنای « امتداد یابی خدا یا پیوسته بودن خدا ، درگیتی و درانسان » را ندهد .   ازاین پس ، « نشان » و « نقش »، یا « آیـه درقرآن » ، میتواند فقط « زخمگاه ، یا جایگاه بریدگی، که درظاهر بهم التیام یافته ، ولی «   زخم ناسورشده » ، باشد . مردمانی که هزاره ها ، با « تحول خدا به گیتی و انسان » خو گرفته بودند ، این زخم بریدگی را ، به آسانی نمیتوانستند فراموش کنند ، و هنوز هم فراموش نکرده اند .   این زخم ، شاید درظاهر نادیده گرفته شود ، ولی « زخم ناسور نهانی انسان » باقی میماند .
 
پایان بخش یکم جـُسـتار